Telegram Web Link
🐓 نماد کشور فرانسه



ریشه نماد #خروس برای فرانسه کجاست؟

این نماد از سال ۱۹۰۹ میلادی بر روی پیراهن تیم ملی فوتبال فرانسه نقش بسته، ریشه در دوران باستان دارد. منشأ این نماد به زمان رومیان باز می‌گردد. آنها اجداد فرانسوی‌های امروزی، یعنی گُل‌ها را «گالوس» می‌نامیدند که در زبان لاتین هم به معنای خروس و هم به معنای قوم گُل بود. این تشابه لفظی باعث شد تا رومیان از جمله جولیوس سزار، گُل‌ها را با خروس مقایسه کنند.
در طول تاریخ، نگرش به این نماد متغیر بوده است. در سده‌های میانه، دشمنان فرانسه از این تشبیه برای تحقیر استفاده می‌کردند. اما فرانسوی‌ها خود این نماد را پذیرفته و آن را نشانه‌ای از غرور، شجاعت و افتخار ملی خود دانستند.
در دوران انقلاب فرانسه، خروس به عنوان «نماد هوشیاری» بر روی سکه‌ها و مهرها ظاهر شد. اما ناپلئون بناپارت که از این نماد متنفر بود؛ آن را با عقاب جایگزین کرد. با این حال، پس از دوران ناپلئون، خروس دوباره به جایگاه خود بازگشت.
امروزه، اگرچه خروس نماد رسمی جمهوری فرانسه نیست و جای خود را به «ماریان» داده است، اما همچنان در بسیاری از نمادهای ملی، از جمله ورزش، حضور پررنگی دارد. نقش خروس بر روی پیراهن تیم‌های ملی فوتبال، هندبال، والیبال و راگبی فرانسه دیده می‌شود.
این نماد همچنین در نشان رسمی شهرداری‌های فرانسه از سال ۱۹۵۱ و نیز در آرم کمیته ملی المپیک این کشور حضور دارد. حتی در جام جهانی فوتبال ۱۹۹۸ که در فرانسه برگزار شد، نماد مسابقات خروسی به نام «فوتیکس» بود.

#نمادهای_حیوانی
#اسطوره_در_دنیای_امروز
#اساطیر_جهان

@persian_mythology
8👍7
Forwarded from #رحمان _کاظمی
#زیبایی شناسی سیاست درغزل حافظ

در عهدِ پادشاهِ خطابخشِ جُرم پوش
حافظ قَرابه کَش شد و مفتی پیاله نوش

صوفی ز کُنجِ صومعه با پایِ خُم نشست
تا دید محتسب که سَبو می‌کشد به دوش

احوالِ شیخ و قاضی و شُربُ الیَهودِشان
کردم سؤال صبحدم از پیرِ مِی فروش

گفتا نه گفتنیست سخن گرچه محرمی
دَرکَش زبان و پرده نگه دار و مِی بنوش

ساقی بهار می‌رسد و وجهِ مِی نماند
فکری بکن که خونِ دل آمد ز غم به جوش

عشق است و مفلسیّ و جوانیّ و نوبهار
عُذرم پذیر و جرم به ذیلِ کرم بپوش

تا چند همچو شمع زبان آوری کنی؟
پروانهٔ مراد رسید ای مُحِب خموش

ای پادشاهِ صورت و معنی که مثل تو
نادیده هیچ دیده و نشنیده هیچ گوش

چندان بمان که خرقهٔ اَزْرَق کُنَد قبول
بختِ جوانَت از فلکِ پیرِ ژِنده پوش

  زیبایی شناسی سیاست در غزل حافظ به تحلیل نسبت ابیات حافظ با قدرت می پردازد .اگرچه حافظ در بنیان نگرش خود،رندی را مفهوم محوری اندیشه خودمعرفی می کند که نماد آزادگی وشجاعت وصراحت لهجه دربیان حقیقت است اما در زبان غزل آشکاروپنهان به گفتگو با نهاد قدرت ومرکز پرداخته است .گاهی مفاهیم مرکز را نامرکز می کند و ارزشهای تثبیت شده مرکز را که زاهدوصوفی وفقیه وپادشاه نگهبانی می کنند در ترازوی طنز می گذارد وسنگین وسبک می کند تا سویه های دیگر زندگی و حیات انسانی را نشان دهد،چنین نسبتی را که حافظ با قدرت برقرار می کند فقط سعدی توانسته پیش ازاو به نگره انتقادی قدرت بپردازد.
پیوند زبان با قدرت به مثابه پیوند ریشه با درخت است . ریشه های درخت، هرچه  قویتر وپهن تر باشد استحکام درخت دربرابر حوادث طبیعی بیشتر است به قول فردوسی :
برافکندم ازنظم کاخی بلند
که ازبادوباران نیاید گزند
یعنی سخنی گفته ام که ریشه در فرهنگ وروان انسان ایرانی دارد وتااین ریشه ها زنده هستند درخت ها فرهنگ و تمدن وزبان فارسی نامیرا خواهد بود . قدرت های حاکم روزگار نیز از زبان و ادبیات وشعر برای مشروعیت بخشی وتقدیس ساختار خود بهره می بردند. با این مقدمه مختصر به خوانش غزل حافظ می پردازیم که عناصر زیبایی شناسنانه ی گفتگوباقدرت را بررسی می کنیم .
در نخستین بیت غزل ،ازتغییر فضایی مژده می دهد که اگرچه واقعی نیست اما ناظر بر مناسبات سیاست حاکم با جامعه است یعنی عصرحاکمیت تازه ای که مدارا درآن بیشتر است وسختگیری مهارشده است . حافظ درتقابل با دوران سیاه امیر مبارزالدین انتظار دارد فضای جامعه  بهتر شود که با طنزی فرادستانه ،خود را ،از وضعیت مرکزگریزانه به مرکز گراییده معرفی می کند شراب حمل می کندو صاحب فتوای پلید بودن شراب را با خود همراه می بیند وبه نوشیدن آن واداشته است .تصویر تناقض آمیزی که حافظ از مرکز جامعه می دهد نوعی تابوشکنی است که با توجه به نفوذ کلام حافظ در جامعه آن روز در عصراتابکان فارس، بدون پشتوانه ی قدرت نمی تواند باشد .دربیت دوم با طنزی صریحتر ،صوفی را از کنج عبادتگاه به پای خم شراب می کشاندودلیل چنین تغییر کاربری صوفی را تغییر درنگهبان مرکز جامعه که محتسب است می داند که بیان نقیضی زیباتری در طنز او رخ می نماید .دوباره طنز مرکز گریزانه را گسترش می دهدوهمه عناصرمرکزی جامعه را که نگهبان روایت رسمی است یعنی وضعیت روحی شیخ وقاضی را از پیر می فروش که در حاشیه جامعه است ومرکز گریزی درنهاداوست می پرسد مثل اینکه شما در خیابان ازکسی که مست است سراغ مسجدیا محل دعاوتوبه را بگیرید که طنز آیرونیک است ونکته ی طنرآمیزتر ،پاسخ می فروش به حافظ است که می گوید وضع شیخ وقاضی آنقدر خراب است که قابل گفتن نیست پس تو هم خاموش باش وپرده دری نکن وشرابت را بنوش که اکنون منع کنندگان گناه  به وضع گناهکاران دچارشدند.حافظ پس از توصیف طنزآمیز مرکز جامعه از تهیدستی خود پرده برمی داردوخطاب به ساقی می گوید چاره ای برای غم او بکندکه خونش را به جوش آورده .جوانی وتهیدستی خودرا به رخ می کشد که کرم وبخشش ساقی نصیب اوشود زیبایی شناسی سیاست در همین نکته است که حافظ از مرکز قدرت تقاضای شادنوشی می کندوبه خودش  خطاب می کند حالا که لطف ساقی قدرت به حافظ فیض می رساند اینهمه سخن آوری چیره دوستانه نکند در دوبیت پایانی غزل ،ستایش  قدرت حاکم یا پادشاه تازه را خیلی آشکارا بیان می کند که ای شاه تو بی نظیری ،امیدوارم که هدیه ی ناقابل حافظ را( لباس تیره صوفیانه)  روزگار پاره پوش بپذیرد که غزل را با طنزی تلخ تمام می کند .زیبایی شناسی سیاست در غزل حافظ از طریق شناخت نشانه ها و مناسبات بین آنها امکان پذیراست اگرچه زبان غزل یا زبان هنری ،برون ارجاعی نیست اما هیچ متنی نمی تواند با وضعیتی که متن در آن  آفریده شده بی ارتباط باشد.
#رحمان_کاظمی
👍7🔥4
#انسان ناماندگار وجهان ناپایدار
جهان بازتاب ذهن انسان یا ذهن انسان بازتاب جهان ؟
اسطوره انسان کامل در عرفان ایرانی

به یقین بدان که مسافرانیم
و احوالِ عالم هم مسافر است.
اگر دولت است می‌گذرد
و اگر محنت است می‌گذرد.

پس اگر دولت داری، اعتماد بر دولت مکن
که معلوم نیست که ساعت دیگر چون باشد.
و اگر محنت داری دلتنگ مشو
که معلوم نیست که ساعت دیگر چون باشد.

آیا انسان یک بر ساخت اجتماعی است ؟جهان ذهنی هر انسان چقدر می تواند بازتاب جهان عینی اوباشد ؟ تجربه زیسته چگونه در متن عرفانی بازتاب یافته است ؟ عزیزالدین نسفی یا نخشبی جزو ساده نویسان عرفانی قرن هفتم است که شاهد قتل عام وحشتناک مغول در ایران بود .خانواده اش نیز کشته شدند و تمام عمر از شهری به شهری دیگر می رفت وعرفان تدریس می کرد .ازبکستان امروزی مزاراوست متنی که از او آمد نشان می دهد چقدر اندیشه مسافرخانه پنداشتن دنیا علاوه بر دینی بودن بر تجربه زیسته او منطبق است .جهان پرآشوب ما برای کسانی که روحیه جنگی ندارند جز انزوا وسفر مدام و فرورفتن در جهان درون ، راهی باقی نمی گذارد تازه این موهبت آوارگی سهم کسانی است که اندک دانشی یا فنی بلدند که می توانند خود را در گوشه ای از جهان زنده نگهدارند ، بقیه آدمها که یا با ستمگران همدل می شوند ویا از ستم دق می کنند ومی میرند.
قرن بیستم، ماریژان موله و هانری کربن به آرای عزیزالدین نسفی پرداختند و مجموعه‌ای از رساله‌های او را با حواشی و مقدمه‌ای مبسوط و خواندنی با عنوان کتاب الانسان الکامل منتشر کردند. ایده‌ی «انسان کامل» اساسی‌ترین مفهوم در نظریه‌ی سیاسی عزیزالدین نسفی است. او از آنجا که خصلتی مرتبه‌ای برای معرفت در نظر می‌گیرد، فردی را که توانسته به بالاترین میزان معرفت دست یابد به عنوان انسان کامل معرفی می‌کند، و مردم عوام‌الناس نیازمند هدایت و رهبری انسان کامل و به بیان نسفی، «خلیفه الله» هستند.اندیشه سیاسی نسفی مورد توجه شیعیان هم قرار گرفته است .البته مولوی هم اگاه ترشدن  را شرط انسان تر شدن می داند:
اقتضای دل چو ای جان آگهی است
هرکه را افزون خبر جانش قوی است
جان انسان شد زحیوان بیشتر
ازچه رو زانکه فزون دارد خبر
ای برادر تو همان اندیشه ای
مابقی خود استخوان وریشه ای
گر بود اندیشه ات گل ،گلشنی
ور بود گلخن تو هیمه ی گلخنی
مولوی ، انسان را خلاصه آگاهی اش می داند.جهان بیرون را بازتاب درون انسان  می داند. اندیشه درنظر او ،مقدم بر جهان بیرون است و جهان بیرون را تغییر می دهد .اما این همه واقعیت جهان نیست شاید کسی بتوانداز نظر فردی ،جهان بیرون خودرا تغییردهد اما تغییر در اجتماع ،نیازمند آگاهی و شعور اجتماعی ووجدان فردی تعالی یافته و معطوف به اجتماع وخیر جمعی است.
#رحمان_کاظمی
9👍2🔥2
محققان می‌گویند ظرف باستانی شگفت‌انگیزی که در گنجینه مربوط به #وایکینگ‌ها در موزه ملی اسکاتلند نگهداری می‌شود، از یک معدن نقره در ایران به دست آمده است.

این ظرف که در پارچه‌های باستانی پیچیده شده بود، به همراه چندین شیء تاریخی دیگر حدود ده سال پیش توسط فلزیاب یک علاقه‌مند به کاوش در مزرعه‌ای در کرک‌کودبرایت‌شایر در منطقه بالمگی اسکاتلند کشف شد.
پژوهشگران می‌گویند این اشیاء تاریخی حدود ۱۱۰۰ سال پیش در خاک دفن شده بودند.

دیواره بیرونی این ظرف نقره‌ای در ابتدا تنها از طریق اسکن اشعه ایکس قابل مشاهده بود، زیرا پارچه‌ها با فشار به دیواره ظرف چسبیده بودند و جداکردنشان به سادگی امکان‌پذیر نبود و  مقامات موزه نمی‌خواستند آسیبی به الیاف حائل آن وارد شود.

با زدودن الباف پارچه‌ای با لیزر و پاکسازی لکه‌ها و خوردگی‌های سبز رنگ از سطح نقره‌ای ظرف، طرح‌هایی شامل تاج‌ها، محراب‌های آتشین و #پلنگ و #ببر دیده می‌شود که
محققان می‌گویند این نگاره‌ها به شمایل‌نگاری #دین_زرتشتی، مذهب رسمی امپراتوری ساسانی در قرن هفتم میلادی، تعلق دارد.

#اساطیر_ایرانی
#حیوانات_اساطیری
@persian_mythology
15👍7😢2🔥1🙏1
استفاده از باورها و موجودات اساطیری برای طراحی اشیا و ابزارها.

قاشق باستانی، از دوره هخامنشی.



#اسطوره_در_جهان_امروز
#اساطیر_ایران

@persian_mythology
👍3🔥3🤩2
📌📌
بهره‌گیری از اساطیر در طراحی ابزارها (۱)



بهره‌گیری از اساطیر در طراحی ابزارها، از دوران‌های کهن رواج داشته و هنوز نیز رایج است.
در فرایند این برداشت و و بهره‌برداری، از سویی اساطیر مورد بازخوانی و نوسازی می‌شوند و از سوی دیگر، اشیا، ابزارها و نشانه‌های جدید، با ریشه‌های کهن فکری و باورهای برآمده و جایگیر در ضمیر ناخودآگاه انسان، پیوند می‌خورند و به طور نا‌خودآگاه، نیرو و پیامی را که در آن اسطوره ذخیره بوده‌است، به مخاطب منتقل می‌سازند که طراح آن شی یا ابزار و نماد، انتظار دارد از رهگذر این انتقال و ارتباط، به هدف خود دست یابد.

#قاشق_هخامنشی یکی از ابزارهای قدیمی است که نقش حیوانات و موجودات اساطیری ایران در ساخت آن، نشانه ذوق و شناخت و آگاهی و هنر سازنده آن است.

«این اثر شگفت‌انگیز با طراحی منحصربه‌فرد، شامل سه عنصر نمادین است: یک #اردک فلزی که قسمت پهن قاشق را با دهان خود نگه داشته، جلوه‌ای از توجه به جزئیات در صنعت فلزکاری هخامنشیان را به نمایش می‌گذارد. در قسمت میانی، تصویر #شیری قرار دارد که به نظر می‌رسد در حال شکار اردک است و در انتهای قاشق، سر یک #عقاب_اساطیری دیده می‌شود، نشانه‌ای از اسطوره‌های کهن ایرانی است.» (سوفیا نیوز)
به نظر می‌رسد که این عقاب شبیه همان عقاب اسطوره‌ای سرستون‌های #تخت_جمشید ساخته شده باشد، و احتمالا یکی از نمادهای رایج رسمی دولت هخامنشی بوده‌است.

#بازخوانی‌_اساطیر
#اساطیر_ایرانی
#اساطیر_در_جهان_امروز
#حیوانات_اساطیری

@persian_mythology
👍61🔥1🙏1
کشف تبر 4500 ساله در ایران؛ گراز و مار بر روی دسته تبر، کشف شده از گورستان #ده‌دومن، در استان کهگیلویه و بویراحمد.

@persian_mythology
7🔥5👍2🙏1👀1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
تاریخ اساطیری ایران به روایت ژاله آموزگار / برگزار شده در خانه هنرمندان ایران– ۵ خرداد ۱۳۸۲


#ژاله_آموزگار


@NazariyehAdabi
8👍3🔥1🙏1
#شاسوسا، بنایی باستانی و رمزآمیز


«زیباییِ تاریکِ پاره‌ای از نقش‌ها مرا آسان به دیدار تنهایی می‌کشاند. کنار «شاسوسا»ها تنهای تنها بودم. میان من و او پیوندی نبود. «شاسوسا»ها نه‌تنها ما را از آنچه پیرامون ماست جدا می‌کند، بلکه میان ما و خودشان نیز پرتگاهی بی‌کران می‌آفرینند. آدم عاشق تنهاست، و در تنهایی او چیزی نیرومندتر از مرگ فرمان می‌راند.»

(از نامهٔ سهراب سپهری به مهری رخشا، ۲۸ شهریور ۱۳۳۸، به نقل از:
تپش سایه‌ٔ دوست: در خلوت ابعاد زندگی #سهراب_سپهری، کامیار عابدی، ص۱۱۸ و ۱۱۹، چاپ اول: ۱۳۷۷)

«سهراب به شاسوسا علاقهٔ زیادی داشت؛ حتی یکی از شعرهای او نیز این نام را گرفته است. شاسوسا بنایی کهن است در حاشیهٔ کویر، و در ابتدای جادهٔ قدیم کاشان_آران و بیدگل، در مزرعهٔ قدیمی ملاحبیب. عمارتی به شکل مربع و به‌ارتفاع ده‌متر، ساخته‌شده از خشت خام... برخی این بنا را به‌روزگار شاهان ساسانی نسبت می‌دهند، امّا برخی قطعه‌های کاشی لعاب‌دار و سفال‌های پراکنده در محوّطهٔ آن مربوط به دورهٔ سلجوقی است. شاسوسا برای سهراب مفهومی رمزآگین و رازورانه داشت.»(توضیح کامیار عابدی)

#شعر-و-اسطوره
#اساطیرایرانی

@persian_mythology
9👍1🙏1
شعر #شاسوسا از سهراب سپهری
از #هشت_کتاب / #آوار_آفتاب

کنار مشتی خاک
در دور دست خودم، تنها، نشسته ام.
نوسان ها خاک شد
و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت.
شبیه هیچ شده ای!
چهره ات را به سردی خاک بسپار.
اوج خودم را گم کرده ام.
می ترسم، از لحظه بعد، و از این پنجره ای که به روی احساسم گشوده شد.
برگی روی فراموشی دستم افتاد: برگ اقاقیا!
بوی ترانه ای گمشده می دهد، بوی لالایی که روی چهره مادرم نوسان می کند.
از پنجره
غروب را به دیوار کودکی ام تماشا می کنم.
بیهوده بود، بیهوده بود.
این دیوار، روی درهای باغ سبز فرو ریخت.
زنجیر طلایی بازی ها، و دریچه روشن قصه ها، زیر این آوار رفت.


آن طرف، سیاهی من پیداست:
روی بام گنبدی کاهگلی ایستاده ام، شبیه غمی .
و نگاهم را در بخار غروب ریخته ام.
روی این پله ها غمی، تنها، نشست.
در این دهلیزها انتظاری سرگردان بود.
"من" دیرین روی این شبکه های سبز سفالی خاموش شد.
در سایه-آفتاب این درخت اقاقیا، گرفتن خورشید را در ترسی شیرین تماشا کرد.
خورشید، در پنجره می سوزد.
پنجره لبریز برگ ها شد.
با برگی لغزیدم.
پیوند رشته ها با من نیست.
من هوای خودم را می نوشم
و در دور دست خودم، تنها، نشسته ام.
انگشتم خاک ها را زیر و رو می کند
و تصویر ها را بهم می پاشد، می لغزد، خوابش می برد.
تصویری می کشد، تصویری سبز: شاخه ها، برگ ها.
روی باغ های روشن پرواز می کنم.
چشمانم لبریز علف ها می شود
و تپش هایم با شاخ و برگ ها می آمیزد.
می پرم، می پرم.
روی دشتی دور افتاده
آفتاب، بال هایم را می سوزاند، و من در نفرت بیداری به خاک می افتم.
کسی روی خاکستر بال هایم راه می رود.
دستی روی پیشانی ام کشیده شد، من سایه شدم:
"شاسوسا" تو هستی؟
دیر کردی:
از لالایی کودکی، تا خیرگی این آفتاب، انتظار ترا داشتم.
در شب سبز شبکه ها صدایت زدم، در سحر رودخانه، در آفتاب مرمرها.
و در این عطش تاریکی صدایت می زنم: "شاسوسا"! این دشت آفتابی را شب کن
تا من، راه گمشده ای را پیدا کنم، و در جاپای خودم خاموش شوم.
"شاسوسا"، وزش سیاه و برهنه!
خاک زندگی ام را فراگیر.
لب هایش از سکوت بود.
انگشتش به هیچ سو لغزید.
ناگهان، طرح چهره اش از هم پاشید، و غبارش را باد برد.
رووی علف های اشک آلود براه افتاده ام.
خوابی را میان این علف ها گم کرده ام.
دست هایم پر از بیهودگی جست و جوهاست.
"من" دیرین، تنها، در این دشت ها پرسه زد.
هنگامی که مرد
رویای شبکه ها، و بوی اقاقیا میان انگشتانش بود.
روی غمی راه افتادم.
به شبی نزدیکم، سیاهی من پیداست:
در شب "آن روزها" فانوس گرفته ام.
درخت اقاقیا در روشنی فانوس ایستاده .
برگ هایش خوابیده اند، شبیه لالایی شده اند.
مادرم را می شنوم.
خورشید، با پنجره آمیخته.
زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگ هاست.
گهواره ای نوسان می کند.
پشت این دیوار، کتیبه ای می تراشند.

می شنوی؟
میان دو لحظه پوچ، در آمد و رفتم.
انگار دری به سردی خاک باز کردم:
گورستان به زندگی ام تابید.
بازی های کودکی ام، روی این سنگ های سیاه پلاسیدند.
سنگ ها را می شنوم: ابدیت غم.
کنار قبر، انتظار چه بیهوده است.
"شاسوسا" روی مرمر سیاهی روییده بود:
"شاسوسا"، شبیه تاریک من!
به آفتاب آلوده ام.
تاریکم کن، تاریک تاریک، شب اندامت را در من ریز.
دستم را ببین: راه زندگی ام در تو خاموش می شود.
راهی در تهی، سفری به تاریکی:
صدای زنگ قافله را می شنوی؟
با مشتی کابوس هم سفر شده ام.
راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسید، و اکنون از مرز تاریکی
می گذرد.
قافله از رودی کم ژرفا گذشت.
سپیده دم روی موج ها ریخت.
چهره ای در آب نقره گون به مرگ می خندد:
"شاسوسا"! "شاسوسا"!
در مه تصویرها، قبر ها نفس می کشند.
لبخند "شاسوسا" به خاک می ریزد
و انگشتش جای گمشده ای را نشان می دهد: کتیبه ای !
سنگ نوسان می کند.
گل های اقاقیا در لالایی مادرم میشکفد: ابدیت در شاخه هاست.
کنار مشتی خاک
در دور دست خودم، تنها، نشسته ام.
برگ ها روی احساسم می لغزند.

#شعر_و_اسطوره
#اساطیرایرانی

@persian_mythology
10👍2🙏1
منم کوروش شهریار روشنایی‌ها


شهرِ یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سرآمد شهریاران را چه شد؟

                                       "حافظ"


۲۴. (و آنگاه که) سربازان بسیار من دوستانه اندر بابل گام برمی‌داشتند، من نگذاشتم کسی (در جایی) در تمامی سرزمین‌های سومر و اکد ترساننده باشد.

◀️بخشی از ترجمه‌ی استوانه‌ی کوروش

🌹هفتم آبان ماه روز بزرگداشت کوروش گرامی باد

https://www.tg-me.com/Persian_Mythology
17👏2👍1🔥1
Forwarded from H Mohamadyan
🔥6👏1
شبی یک سرگذشت:امشب
جشن شب چله(یلدا)ق آخر
اظهار نظر درمورد جشن یلدا وشروع چله بزرگ درگاه شماری ایرانی را از قول دانشمند بزرگ ابوریحان بیرونی (مبدا سالشماری تقویم کهن سیستانی آغاز زمستان است ونخستین ماه سال دراین تقویم کریست نام دارد)
با نفوذ آئین مهر دراروپا اندیشه های مردمی بر اساس باور مهری قوت یافت ونخستین روز زمستان خوره روز یا روز خورشید درتقویم میلادی به عنوان نخستین روز سال نو مطرح شده است ، به بیانی ساده پس از قرن چهارم میلادی با فراگیر شدن مسیحیت درغرب ، در روم وبسیاری از کشورهای اروپایی روز ۲۱دسامبر به عنوان تولد میترا جشن گرفته می شود وکلیسا از آنجائی که در تعین زمان دقیق میلاد مسیح به نتیجه روشنی نرسید این روز را که مطابق آغاز ماه کریست درتقویم سیستانی و برابر با زادروز مهر درآئین مهر بود به عنوان میلاد مسیح پذیرفت ، واعلام کرد مسیح درشروع انقلاب زمستانی ، زمانی که خورشید به نقطه اعتدال در مدارخویش رسید متولد گردیده است ، بنا براین ۲۱ دسامبر که بعدها درنتیجه اشتباهات محاسباتی به ۲۵ دسامبر انتقال یافت ، به عنوان میلادمهر وجود مسیح وآغاز حضور طولانی ترخورشید درآسمان جشن گرفته میشود ، این جشن چون درماه کریست رخ میداد بانام کریسمس نام‌گذاری شد ، بسیاری از باورها وائین ها مراسم های غربی ریشه درآئین مهر دارد چنانکه درخت سرو و یا صنوبر وستاره ای دربالای آن یادگار کيش مهر و فرهنگ ایرانی است ورمز های آن را درادبیات سمبولیک ایران جست وجوکرد(برای سرو توضیح جداگانه لازم است)جشن شب چله بزرگ از اول دی تا دهم بهمن جشن سده و تا بیست اسفند چله کوچک شبهای بلند زمستان شب نشینی دربعضی از شهر های خراسان آذربایجان کرمان برگزار میگردد ، از آن جمله درکرمان قدیم درشب چله مردم تابامداد بیدار می ماندند وبراین باور بودند که قارون به شکل هیزم کنی که هیزم برپشت دارد شبانه به خانه نیکوکاران مستمند می‌رود به انها هیزم میدهد واین هیزمها تبدیل به طلا میشود ودرزمان قدیم تر مردم برای دیدار این هیزم شکن چهل شب به چله می نشستند، این داستان یاد آور داستان بابا نوئل درکریسمس میباشد .
کاظم مزینانی تاشبی دیگر بدرود *
ماخذ*
آثارالباقیه ابوریحان *
جشنها وائینها منصوره میر فتاح*
جشنها وآداب ومعتقدات زمستان ج اول انجوی شیرازی*
@goshetarikh
❤‍🔥52🙏2👍1
.
دوره‌ی جامع اسطوره‌شناسی(روش‌ها و رویکردها)؛ دوره‌ی نخست
مدرس: دکتر بهروز عوض‌پور
یکشنبه‌ها ساعت ۱۶ تا ۱۸
شروع دوره: ۲ دی ماه
ثبت نام از طریق وبسایت موسسه
.
👏1
#اکوان_دیو

اکوان نام دیوی است که به روایت شاهنامه به صورت گورخری وحشی به گلّه‌های اسبِ کاووس آسیب می‌رساند. کاووس از رستم کمک خواست. رستم سوار بر اسب بر او حمله برد ولی هر بار که بر او می‌تاخت گورخر ناپدید می‌شد. رستم خسته در کنار چشمه‌ای خوابید. آنگاه دیو بستر پهلوان را از جا کند. همین که رستم چشم گشود خود را در دستِ دیو دید. دیو به رستم گفت او را به دریا اندازد یا کوه؟ رستم چون می‌دانست کار دیو برعکس است، کوه را انتخاب کرد و بالاخره به دریا افتاد و شناکنان خود را به ساحل رساند و با ضربه‌های گرز، دیو را کُشت.

بعضی از محققّان اکوان را مُحرّف اکومان دانسته‌اند که در اوستا به شکل اَکَه‌مَنه(=اندیشه‌ی پلید) آمده‌است. اَکَه‌مَنه نام دیوی است که مقابل وهومنه(=هومن، بهمن: اندیشه‌ی نیک) است.

داستان اکوان دیو به یک داستان چینی به نام دیوِ باد شبیه است. [رستم هم هنگامی که از دیو می‌خواهد او را به کوه بیندازد سخنی از قول دانای چین نقل می‌کند تا اکوان دیو را قانع کند:

چنین داد پاسخ که دانای چین
یکی داستانی زدست اندرین

که در آب هر کو بر آیدش هوش
به مینو روانش نبیند سروش

بزاری هم ایدر بماند بجای
خرامش نیاید بدیگر سرای

به کوهم بینداز تا ببر و شیر
ببینند چنگال مرد دلیر]


به نظر کویاجی در کتاب آیین‌ها و افسانه‌ها اکوان دیو همان ایزد باد است و قراینی در شاهنامه در تایید این نظر هست:

چو اکوانش از دور خفته بدید
یکی باد شد تا برِ او رسید.

فرهنگ اساطیر و داستان‌واره‌ها، ص: ۱۵۰



کانال ادبی ویر

@vir486
18👏2👍1
🔹خسروپرویز، باربد، شبدیز

خسروپرویز پادشاه بزرگ ساسانیان اسبی داشت به نام شبدیز(یعنی به رنگ شب) که گفته‌اند چهار وجب از سایر اسبان جهان بلندتر بود. ابوعلی بلعمی می‌گوید:
«اسبی داشت، شبدیز‌نام که هیچ پادشاه را نبود. هر طعامی که پرویز خوردی آن اسب را دادی؛ چون اسب بمـرد، او را کفنی ساخت و در گـور نهاد. نقش آن اسب بر سنگ کرده بود که هرگـاه آرزوی آن اسب داشتی بر آن نقش نظر کردی».
خسرو که مطابق روایت نظامی گنجوی شبدیز را از همسر خود شیرین هدیه گرفته بود آن را بقدری دوست می‌داشت که سوگند خورده بود که هرگاه کسی خبر مرگش را به وی رساند بی‌درنگ کشته خواهد شد.
روزی که شبدیز مُرد میرآخور شاه هراسان نزد باربد رامشگر پرآوازه‌ی خسرو رفت و چاره خواست . “باربد” او را دلداری داد و چون به خدمت خسرو رفت چنگ برگرفت و پس از وصف شبدیز به آوازی اندوهبار خواند که: “شبدیز دیگر نمی‌چمد و نمی‌جنبد و نمی‌خسبد.”
خسرو از شنیدن آن آواز بی‌اختیار فریاد زد:”مگر شبدیز مرده است؟”
باربد جواب داد: “شاه خود چنین فرماید! “خسرو گفت : “احسنت بر تو که هم خود و هم دیگران را از مرگ خلاص کردی.”

#اساطیر_ایرانی
#اسطوره_حیوانات
#شبدیز
#تخت_جمشید

@Persian_Mythology
10👏2
🔹وصف شبدیز از زبان شاپور نقاش و ندیم مخصوص خسرو

بر آخور بسته دارد ره‌نوردی
کز او در تک نیابد باد گردی

سبق برده ز وهم فیلسوفان
چو مرغابی نترسد ز آب و طوفان

به یک صفرا که بر خورشید رانده
فلک را هفت میدان باز مانده

به گاهِ کوه‌کندن آهنین‌سُم
گهِ دریا بُریدن خیزران دُم

زمانه‌گردش و اندیشه‌رفتار
چو شب کارآگه و چون صبح بیدار

نهاده نام آن شب‌رنگْ شبدیز
بر او عاشق‌‌تر از مرغِ شب‌آویز

یکی زنجیر زر پیوسته دارد
بدان زنجیر پایش بسته دارد

نه شیرین‌‌تر ز شیرین خلق دیدم
نه چون شبدیز شب‌رنگی شنیدم

  خسرو و شیرین- نظامی گنجوی

@Persian_Mythology
13👍4👏2
2025/07/08 20:38:27
Back to Top
HTML Embed Code: