استفاده از باورها و موجودات اساطیری برای طراحی اشیا و ابزارها.
قاشق باستانی، از دوره هخامنشی.
#اسطوره_در_جهان_امروز
#اساطیر_ایران
@persian_mythology
قاشق باستانی، از دوره هخامنشی.
#اسطوره_در_جهان_امروز
#اساطیر_ایران
@persian_mythology
📌📌
بهرهگیری از اساطیر در طراحی ابزارها (۱)
بهرهگیری از اساطیر در طراحی ابزارها، از دورانهای کهن رواج داشته و هنوز نیز رایج است.
در فرایند این برداشت و و بهرهبرداری، از سویی اساطیر مورد بازخوانی و نوسازی میشوند و از سوی دیگر، اشیا، ابزارها و نشانههای جدید، با ریشههای کهن فکری و باورهای برآمده و جایگیر در ضمیر ناخودآگاه انسان، پیوند میخورند و به طور ناخودآگاه، نیرو و پیامی را که در آن اسطوره ذخیره بودهاست، به مخاطب منتقل میسازند که طراح آن شی یا ابزار و نماد، انتظار دارد از رهگذر این انتقال و ارتباط، به هدف خود دست یابد.
#قاشق_هخامنشی یکی از ابزارهای قدیمی است که نقش حیوانات و موجودات اساطیری ایران در ساخت آن، نشانه ذوق و شناخت و آگاهی و هنر سازنده آن است.
«این اثر شگفتانگیز با طراحی منحصربهفرد، شامل سه عنصر نمادین است: یک #اردک فلزی که قسمت پهن قاشق را با دهان خود نگه داشته، جلوهای از توجه به جزئیات در صنعت فلزکاری هخامنشیان را به نمایش میگذارد. در قسمت میانی، تصویر #شیری قرار دارد که به نظر میرسد در حال شکار اردک است و در انتهای قاشق، سر یک #عقاب_اساطیری دیده میشود، نشانهای از اسطورههای کهن ایرانی است.» (سوفیا نیوز)
به نظر میرسد که این عقاب شبیه همان عقاب اسطورهای سرستونهای #تخت_جمشید ساخته شده باشد، و احتمالا یکی از نمادهای رایج رسمی دولت هخامنشی بودهاست.
#بازخوانی_اساطیر
#اساطیر_ایرانی
#اساطیر_در_جهان_امروز
#حیوانات_اساطیری
@persian_mythology
بهرهگیری از اساطیر در طراحی ابزارها (۱)
بهرهگیری از اساطیر در طراحی ابزارها، از دورانهای کهن رواج داشته و هنوز نیز رایج است.
در فرایند این برداشت و و بهرهبرداری، از سویی اساطیر مورد بازخوانی و نوسازی میشوند و از سوی دیگر، اشیا، ابزارها و نشانههای جدید، با ریشههای کهن فکری و باورهای برآمده و جایگیر در ضمیر ناخودآگاه انسان، پیوند میخورند و به طور ناخودآگاه، نیرو و پیامی را که در آن اسطوره ذخیره بودهاست، به مخاطب منتقل میسازند که طراح آن شی یا ابزار و نماد، انتظار دارد از رهگذر این انتقال و ارتباط، به هدف خود دست یابد.
#قاشق_هخامنشی یکی از ابزارهای قدیمی است که نقش حیوانات و موجودات اساطیری ایران در ساخت آن، نشانه ذوق و شناخت و آگاهی و هنر سازنده آن است.
«این اثر شگفتانگیز با طراحی منحصربهفرد، شامل سه عنصر نمادین است: یک #اردک فلزی که قسمت پهن قاشق را با دهان خود نگه داشته، جلوهای از توجه به جزئیات در صنعت فلزکاری هخامنشیان را به نمایش میگذارد. در قسمت میانی، تصویر #شیری قرار دارد که به نظر میرسد در حال شکار اردک است و در انتهای قاشق، سر یک #عقاب_اساطیری دیده میشود، نشانهای از اسطورههای کهن ایرانی است.» (سوفیا نیوز)
به نظر میرسد که این عقاب شبیه همان عقاب اسطورهای سرستونهای #تخت_جمشید ساخته شده باشد، و احتمالا یکی از نمادهای رایج رسمی دولت هخامنشی بودهاست.
#بازخوانی_اساطیر
#اساطیر_ایرانی
#اساطیر_در_جهان_امروز
#حیوانات_اساطیری
@persian_mythology
کشف تبر 4500 ساله در ایران؛ گراز و مار بر روی دسته تبر، کشف شده از گورستان #دهدومن، در استان کهگیلویه و بویراحمد.
@persian_mythology
@persian_mythology
Forwarded from ادبیات، فلسفه و سینما
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
تاریخ اساطیری ایران به روایت ژاله آموزگار / برگزار شده در خانه هنرمندان ایران– ۵ خرداد ۱۳۸۲
#ژاله_آموزگار
@NazariyehAdabi
#ژاله_آموزگار
@NazariyehAdabi
#شاسوسا، بنایی باستانی و رمزآمیز
«زیباییِ تاریکِ پارهای از نقشها مرا آسان به دیدار تنهایی میکشاند. کنار «شاسوسا»ها تنهای تنها بودم. میان من و او پیوندی نبود. «شاسوسا»ها نهتنها ما را از آنچه پیرامون ماست جدا میکند، بلکه میان ما و خودشان نیز پرتگاهی بیکران میآفرینند. آدم عاشق تنهاست، و در تنهایی او چیزی نیرومندتر از مرگ فرمان میراند.»
(از نامهٔ سهراب سپهری به مهری رخشا، ۲۸ شهریور ۱۳۳۸، به نقل از:
تپش سایهٔ دوست: در خلوت ابعاد زندگی #سهراب_سپهری، کامیار عابدی، ص۱۱۸ و ۱۱۹، چاپ اول: ۱۳۷۷)
«سهراب به شاسوسا علاقهٔ زیادی داشت؛ حتی یکی از شعرهای او نیز این نام را گرفته است. شاسوسا بنایی کهن است در حاشیهٔ کویر، و در ابتدای جادهٔ قدیم کاشان_آران و بیدگل، در مزرعهٔ قدیمی ملاحبیب. عمارتی به شکل مربع و بهارتفاع دهمتر، ساختهشده از خشت خام... برخی این بنا را بهروزگار شاهان ساسانی نسبت میدهند، امّا برخی قطعههای کاشی لعابدار و سفالهای پراکنده در محوّطهٔ آن مربوط به دورهٔ سلجوقی است. شاسوسا برای سهراب مفهومی رمزآگین و رازورانه داشت.»(توضیح کامیار عابدی)
#شعر-و-اسطوره
#اساطیرایرانی
@persian_mythology
«زیباییِ تاریکِ پارهای از نقشها مرا آسان به دیدار تنهایی میکشاند. کنار «شاسوسا»ها تنهای تنها بودم. میان من و او پیوندی نبود. «شاسوسا»ها نهتنها ما را از آنچه پیرامون ماست جدا میکند، بلکه میان ما و خودشان نیز پرتگاهی بیکران میآفرینند. آدم عاشق تنهاست، و در تنهایی او چیزی نیرومندتر از مرگ فرمان میراند.»
(از نامهٔ سهراب سپهری به مهری رخشا، ۲۸ شهریور ۱۳۳۸، به نقل از:
تپش سایهٔ دوست: در خلوت ابعاد زندگی #سهراب_سپهری، کامیار عابدی، ص۱۱۸ و ۱۱۹، چاپ اول: ۱۳۷۷)
«سهراب به شاسوسا علاقهٔ زیادی داشت؛ حتی یکی از شعرهای او نیز این نام را گرفته است. شاسوسا بنایی کهن است در حاشیهٔ کویر، و در ابتدای جادهٔ قدیم کاشان_آران و بیدگل، در مزرعهٔ قدیمی ملاحبیب. عمارتی به شکل مربع و بهارتفاع دهمتر، ساختهشده از خشت خام... برخی این بنا را بهروزگار شاهان ساسانی نسبت میدهند، امّا برخی قطعههای کاشی لعابدار و سفالهای پراکنده در محوّطهٔ آن مربوط به دورهٔ سلجوقی است. شاسوسا برای سهراب مفهومی رمزآگین و رازورانه داشت.»(توضیح کامیار عابدی)
#شعر-و-اسطوره
#اساطیرایرانی
@persian_mythology
شعر #شاسوسا از سهراب سپهری
از #هشت_کتاب / #آوار_آفتاب
کنار مشتی خاک
در دور دست خودم، تنها، نشسته ام.
نوسان ها خاک شد
و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت.
شبیه هیچ شده ای!
چهره ات را به سردی خاک بسپار.
اوج خودم را گم کرده ام.
می ترسم، از لحظه بعد، و از این پنجره ای که به روی احساسم گشوده شد.
برگی روی فراموشی دستم افتاد: برگ اقاقیا!
بوی ترانه ای گمشده می دهد، بوی لالایی که روی چهره مادرم نوسان می کند.
از پنجره
غروب را به دیوار کودکی ام تماشا می کنم.
بیهوده بود، بیهوده بود.
این دیوار، روی درهای باغ سبز فرو ریخت.
زنجیر طلایی بازی ها، و دریچه روشن قصه ها، زیر این آوار رفت.
آن طرف، سیاهی من پیداست:
روی بام گنبدی کاهگلی ایستاده ام، شبیه غمی .
و نگاهم را در بخار غروب ریخته ام.
روی این پله ها غمی، تنها، نشست.
در این دهلیزها انتظاری سرگردان بود.
"من" دیرین روی این شبکه های سبز سفالی خاموش شد.
در سایه-آفتاب این درخت اقاقیا، گرفتن خورشید را در ترسی شیرین تماشا کرد.
خورشید، در پنجره می سوزد.
پنجره لبریز برگ ها شد.
با برگی لغزیدم.
پیوند رشته ها با من نیست.
من هوای خودم را می نوشم
و در دور دست خودم، تنها، نشسته ام.
انگشتم خاک ها را زیر و رو می کند
و تصویر ها را بهم می پاشد، می لغزد، خوابش می برد.
تصویری می کشد، تصویری سبز: شاخه ها، برگ ها.
روی باغ های روشن پرواز می کنم.
چشمانم لبریز علف ها می شود
و تپش هایم با شاخ و برگ ها می آمیزد.
می پرم، می پرم.
روی دشتی دور افتاده
آفتاب، بال هایم را می سوزاند، و من در نفرت بیداری به خاک می افتم.
کسی روی خاکستر بال هایم راه می رود.
دستی روی پیشانی ام کشیده شد، من سایه شدم:
"شاسوسا" تو هستی؟
دیر کردی:
از لالایی کودکی، تا خیرگی این آفتاب، انتظار ترا داشتم.
در شب سبز شبکه ها صدایت زدم، در سحر رودخانه، در آفتاب مرمرها.
و در این عطش تاریکی صدایت می زنم: "شاسوسا"! این دشت آفتابی را شب کن
تا من، راه گمشده ای را پیدا کنم، و در جاپای خودم خاموش شوم.
"شاسوسا"، وزش سیاه و برهنه!
خاک زندگی ام را فراگیر.
لب هایش از سکوت بود.
انگشتش به هیچ سو لغزید.
ناگهان، طرح چهره اش از هم پاشید، و غبارش را باد برد.
رووی علف های اشک آلود براه افتاده ام.
خوابی را میان این علف ها گم کرده ام.
دست هایم پر از بیهودگی جست و جوهاست.
"من" دیرین، تنها، در این دشت ها پرسه زد.
هنگامی که مرد
رویای شبکه ها، و بوی اقاقیا میان انگشتانش بود.
روی غمی راه افتادم.
به شبی نزدیکم، سیاهی من پیداست:
در شب "آن روزها" فانوس گرفته ام.
درخت اقاقیا در روشنی فانوس ایستاده .
برگ هایش خوابیده اند، شبیه لالایی شده اند.
مادرم را می شنوم.
خورشید، با پنجره آمیخته.
زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگ هاست.
گهواره ای نوسان می کند.
پشت این دیوار، کتیبه ای می تراشند.
می شنوی؟
میان دو لحظه پوچ، در آمد و رفتم.
انگار دری به سردی خاک باز کردم:
گورستان به زندگی ام تابید.
بازی های کودکی ام، روی این سنگ های سیاه پلاسیدند.
سنگ ها را می شنوم: ابدیت غم.
کنار قبر، انتظار چه بیهوده است.
"شاسوسا" روی مرمر سیاهی روییده بود:
"شاسوسا"، شبیه تاریک من!
به آفتاب آلوده ام.
تاریکم کن، تاریک تاریک، شب اندامت را در من ریز.
دستم را ببین: راه زندگی ام در تو خاموش می شود.
راهی در تهی، سفری به تاریکی:
صدای زنگ قافله را می شنوی؟
با مشتی کابوس هم سفر شده ام.
راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسید، و اکنون از مرز تاریکی
می گذرد.
قافله از رودی کم ژرفا گذشت.
سپیده دم روی موج ها ریخت.
چهره ای در آب نقره گون به مرگ می خندد:
"شاسوسا"! "شاسوسا"!
در مه تصویرها، قبر ها نفس می کشند.
لبخند "شاسوسا" به خاک می ریزد
و انگشتش جای گمشده ای را نشان می دهد: کتیبه ای !
سنگ نوسان می کند.
گل های اقاقیا در لالایی مادرم میشکفد: ابدیت در شاخه هاست.
کنار مشتی خاک
در دور دست خودم، تنها، نشسته ام.
برگ ها روی احساسم می لغزند.
#شعر_و_اسطوره
#اساطیرایرانی
@persian_mythology
از #هشت_کتاب / #آوار_آفتاب
کنار مشتی خاک
در دور دست خودم، تنها، نشسته ام.
نوسان ها خاک شد
و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت.
شبیه هیچ شده ای!
چهره ات را به سردی خاک بسپار.
اوج خودم را گم کرده ام.
می ترسم، از لحظه بعد، و از این پنجره ای که به روی احساسم گشوده شد.
برگی روی فراموشی دستم افتاد: برگ اقاقیا!
بوی ترانه ای گمشده می دهد، بوی لالایی که روی چهره مادرم نوسان می کند.
از پنجره
غروب را به دیوار کودکی ام تماشا می کنم.
بیهوده بود، بیهوده بود.
این دیوار، روی درهای باغ سبز فرو ریخت.
زنجیر طلایی بازی ها، و دریچه روشن قصه ها، زیر این آوار رفت.
آن طرف، سیاهی من پیداست:
روی بام گنبدی کاهگلی ایستاده ام، شبیه غمی .
و نگاهم را در بخار غروب ریخته ام.
روی این پله ها غمی، تنها، نشست.
در این دهلیزها انتظاری سرگردان بود.
"من" دیرین روی این شبکه های سبز سفالی خاموش شد.
در سایه-آفتاب این درخت اقاقیا، گرفتن خورشید را در ترسی شیرین تماشا کرد.
خورشید، در پنجره می سوزد.
پنجره لبریز برگ ها شد.
با برگی لغزیدم.
پیوند رشته ها با من نیست.
من هوای خودم را می نوشم
و در دور دست خودم، تنها، نشسته ام.
انگشتم خاک ها را زیر و رو می کند
و تصویر ها را بهم می پاشد، می لغزد، خوابش می برد.
تصویری می کشد، تصویری سبز: شاخه ها، برگ ها.
روی باغ های روشن پرواز می کنم.
چشمانم لبریز علف ها می شود
و تپش هایم با شاخ و برگ ها می آمیزد.
می پرم، می پرم.
روی دشتی دور افتاده
آفتاب، بال هایم را می سوزاند، و من در نفرت بیداری به خاک می افتم.
کسی روی خاکستر بال هایم راه می رود.
دستی روی پیشانی ام کشیده شد، من سایه شدم:
"شاسوسا" تو هستی؟
دیر کردی:
از لالایی کودکی، تا خیرگی این آفتاب، انتظار ترا داشتم.
در شب سبز شبکه ها صدایت زدم، در سحر رودخانه، در آفتاب مرمرها.
و در این عطش تاریکی صدایت می زنم: "شاسوسا"! این دشت آفتابی را شب کن
تا من، راه گمشده ای را پیدا کنم، و در جاپای خودم خاموش شوم.
"شاسوسا"، وزش سیاه و برهنه!
خاک زندگی ام را فراگیر.
لب هایش از سکوت بود.
انگشتش به هیچ سو لغزید.
ناگهان، طرح چهره اش از هم پاشید، و غبارش را باد برد.
رووی علف های اشک آلود براه افتاده ام.
خوابی را میان این علف ها گم کرده ام.
دست هایم پر از بیهودگی جست و جوهاست.
"من" دیرین، تنها، در این دشت ها پرسه زد.
هنگامی که مرد
رویای شبکه ها، و بوی اقاقیا میان انگشتانش بود.
روی غمی راه افتادم.
به شبی نزدیکم، سیاهی من پیداست:
در شب "آن روزها" فانوس گرفته ام.
درخت اقاقیا در روشنی فانوس ایستاده .
برگ هایش خوابیده اند، شبیه لالایی شده اند.
مادرم را می شنوم.
خورشید، با پنجره آمیخته.
زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگ هاست.
گهواره ای نوسان می کند.
پشت این دیوار، کتیبه ای می تراشند.
می شنوی؟
میان دو لحظه پوچ، در آمد و رفتم.
انگار دری به سردی خاک باز کردم:
گورستان به زندگی ام تابید.
بازی های کودکی ام، روی این سنگ های سیاه پلاسیدند.
سنگ ها را می شنوم: ابدیت غم.
کنار قبر، انتظار چه بیهوده است.
"شاسوسا" روی مرمر سیاهی روییده بود:
"شاسوسا"، شبیه تاریک من!
به آفتاب آلوده ام.
تاریکم کن، تاریک تاریک، شب اندامت را در من ریز.
دستم را ببین: راه زندگی ام در تو خاموش می شود.
راهی در تهی، سفری به تاریکی:
صدای زنگ قافله را می شنوی؟
با مشتی کابوس هم سفر شده ام.
راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسید، و اکنون از مرز تاریکی
می گذرد.
قافله از رودی کم ژرفا گذشت.
سپیده دم روی موج ها ریخت.
چهره ای در آب نقره گون به مرگ می خندد:
"شاسوسا"! "شاسوسا"!
در مه تصویرها، قبر ها نفس می کشند.
لبخند "شاسوسا" به خاک می ریزد
و انگشتش جای گمشده ای را نشان می دهد: کتیبه ای !
سنگ نوسان می کند.
گل های اقاقیا در لالایی مادرم میشکفد: ابدیت در شاخه هاست.
کنار مشتی خاک
در دور دست خودم، تنها، نشسته ام.
برگ ها روی احساسم می لغزند.
#شعر_و_اسطوره
#اساطیرایرانی
@persian_mythology
منم کوروش شهریار روشناییها
شهرِ یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سرآمد شهریاران را چه شد؟
"حافظ"
۲۴. (و آنگاه که) سربازان بسیار من دوستانه اندر بابل گام برمیداشتند، من نگذاشتم کسی (در جایی) در تمامی سرزمینهای سومر و اکد ترساننده باشد.
◀️بخشی از ترجمهی استوانهی کوروش
🌹هفتم آبان ماه روز بزرگداشت کوروش گرامی باد
https://www.tg-me.com/Persian_Mythology
شهرِ یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سرآمد شهریاران را چه شد؟
"حافظ"
۲۴. (و آنگاه که) سربازان بسیار من دوستانه اندر بابل گام برمیداشتند، من نگذاشتم کسی (در جایی) در تمامی سرزمینهای سومر و اکد ترساننده باشد.
◀️بخشی از ترجمهی استوانهی کوروش
🌹هفتم آبان ماه روز بزرگداشت کوروش گرامی باد
https://www.tg-me.com/Persian_Mythology
Forwarded from گوشه هایی از تاریخ
شبی یک سرگذشت:امشب
جشن شب چله(یلدا)ق آخر
اظهار نظر درمورد جشن یلدا وشروع چله بزرگ درگاه شماری ایرانی را از قول دانشمند بزرگ ابوریحان بیرونی (مبدا سالشماری تقویم کهن سیستانی آغاز زمستان است ونخستین ماه سال دراین تقویم کریست نام دارد)
با نفوذ آئین مهر دراروپا اندیشه های مردمی بر اساس باور مهری قوت یافت ونخستین روز زمستان خوره روز یا روز خورشید درتقویم میلادی به عنوان نخستین روز سال نو مطرح شده است ، به بیانی ساده پس از قرن چهارم میلادی با فراگیر شدن مسیحیت درغرب ، در روم وبسیاری از کشورهای اروپایی روز ۲۱دسامبر به عنوان تولد میترا جشن گرفته می شود وکلیسا از آنجائی که در تعین زمان دقیق میلاد مسیح به نتیجه روشنی نرسید این روز را که مطابق آغاز ماه کریست درتقویم سیستانی و برابر با زادروز مهر درآئین مهر بود به عنوان میلاد مسیح پذیرفت ، واعلام کرد مسیح درشروع انقلاب زمستانی ، زمانی که خورشید به نقطه اعتدال در مدارخویش رسید متولد گردیده است ، بنا براین ۲۱ دسامبر که بعدها درنتیجه اشتباهات محاسباتی به ۲۵ دسامبر انتقال یافت ، به عنوان میلادمهر وجود مسیح وآغاز حضور طولانی ترخورشید درآسمان جشن گرفته میشود ، این جشن چون درماه کریست رخ میداد بانام کریسمس نامگذاری شد ، بسیاری از باورها وائین ها مراسم های غربی ریشه درآئین مهر دارد چنانکه درخت سرو و یا صنوبر وستاره ای دربالای آن یادگار کيش مهر و فرهنگ ایرانی است ورمز های آن را درادبیات سمبولیک ایران جست وجوکرد(برای سرو توضیح جداگانه لازم است)جشن شب چله بزرگ از اول دی تا دهم بهمن جشن سده و تا بیست اسفند چله کوچک شبهای بلند زمستان شب نشینی دربعضی از شهر های خراسان آذربایجان کرمان برگزار میگردد ، از آن جمله درکرمان قدیم درشب چله مردم تابامداد بیدار می ماندند وبراین باور بودند که قارون به شکل هیزم کنی که هیزم برپشت دارد شبانه به خانه نیکوکاران مستمند میرود به انها هیزم میدهد واین هیزمها تبدیل به طلا میشود ودرزمان قدیم تر مردم برای دیدار این هیزم شکن چهل شب به چله می نشستند، این داستان یاد آور داستان بابا نوئل درکریسمس میباشد .
کاظم مزینانی تاشبی دیگر بدرود *
ماخذ*
آثارالباقیه ابوریحان *
جشنها وائینها منصوره میر فتاح*
جشنها وآداب ومعتقدات زمستان ج اول انجوی شیرازی*
@goshetarikh
جشن شب چله(یلدا)ق آخر
اظهار نظر درمورد جشن یلدا وشروع چله بزرگ درگاه شماری ایرانی را از قول دانشمند بزرگ ابوریحان بیرونی (مبدا سالشماری تقویم کهن سیستانی آغاز زمستان است ونخستین ماه سال دراین تقویم کریست نام دارد)
با نفوذ آئین مهر دراروپا اندیشه های مردمی بر اساس باور مهری قوت یافت ونخستین روز زمستان خوره روز یا روز خورشید درتقویم میلادی به عنوان نخستین روز سال نو مطرح شده است ، به بیانی ساده پس از قرن چهارم میلادی با فراگیر شدن مسیحیت درغرب ، در روم وبسیاری از کشورهای اروپایی روز ۲۱دسامبر به عنوان تولد میترا جشن گرفته می شود وکلیسا از آنجائی که در تعین زمان دقیق میلاد مسیح به نتیجه روشنی نرسید این روز را که مطابق آغاز ماه کریست درتقویم سیستانی و برابر با زادروز مهر درآئین مهر بود به عنوان میلاد مسیح پذیرفت ، واعلام کرد مسیح درشروع انقلاب زمستانی ، زمانی که خورشید به نقطه اعتدال در مدارخویش رسید متولد گردیده است ، بنا براین ۲۱ دسامبر که بعدها درنتیجه اشتباهات محاسباتی به ۲۵ دسامبر انتقال یافت ، به عنوان میلادمهر وجود مسیح وآغاز حضور طولانی ترخورشید درآسمان جشن گرفته میشود ، این جشن چون درماه کریست رخ میداد بانام کریسمس نامگذاری شد ، بسیاری از باورها وائین ها مراسم های غربی ریشه درآئین مهر دارد چنانکه درخت سرو و یا صنوبر وستاره ای دربالای آن یادگار کيش مهر و فرهنگ ایرانی است ورمز های آن را درادبیات سمبولیک ایران جست وجوکرد(برای سرو توضیح جداگانه لازم است)جشن شب چله بزرگ از اول دی تا دهم بهمن جشن سده و تا بیست اسفند چله کوچک شبهای بلند زمستان شب نشینی دربعضی از شهر های خراسان آذربایجان کرمان برگزار میگردد ، از آن جمله درکرمان قدیم درشب چله مردم تابامداد بیدار می ماندند وبراین باور بودند که قارون به شکل هیزم کنی که هیزم برپشت دارد شبانه به خانه نیکوکاران مستمند میرود به انها هیزم میدهد واین هیزمها تبدیل به طلا میشود ودرزمان قدیم تر مردم برای دیدار این هیزم شکن چهل شب به چله می نشستند، این داستان یاد آور داستان بابا نوئل درکریسمس میباشد .
کاظم مزینانی تاشبی دیگر بدرود *
ماخذ*
آثارالباقیه ابوریحان *
جشنها وائینها منصوره میر فتاح*
جشنها وآداب ومعتقدات زمستان ج اول انجوی شیرازی*
@goshetarikh
Forwarded from گروه پژوهشی پیدایش
.
دورهی جامع اسطورهشناسی(روشها و رویکردها)؛ دورهی نخست
مدرس: دکتر بهروز عوضپور
یکشنبهها ساعت ۱۶ تا ۱۸
شروع دوره: ۲ دی ماه
ثبت نام از طریق وبسایت موسسه
.
دورهی جامع اسطورهشناسی(روشها و رویکردها)؛ دورهی نخست
مدرس: دکتر بهروز عوضپور
یکشنبهها ساعت ۱۶ تا ۱۸
شروع دوره: ۲ دی ماه
ثبت نام از طریق وبسایت موسسه
.
Forwarded from ویر (از رودکی تا نیما)
#اکوان_دیو
اکوان نام دیوی است که به روایت شاهنامه به صورت گورخری وحشی به گلّههای اسبِ کاووس آسیب میرساند. کاووس از رستم کمک خواست. رستم سوار بر اسب بر او حمله برد ولی هر بار که بر او میتاخت گورخر ناپدید میشد. رستم خسته در کنار چشمهای خوابید. آنگاه دیو بستر پهلوان را از جا کند. همین که رستم چشم گشود خود را در دستِ دیو دید. دیو به رستم گفت او را به دریا اندازد یا کوه؟ رستم چون میدانست کار دیو برعکس است، کوه را انتخاب کرد و بالاخره به دریا افتاد و شناکنان خود را به ساحل رساند و با ضربههای گرز، دیو را کُشت.
بعضی از محققّان اکوان را مُحرّف اکومان دانستهاند که در اوستا به شکل اَکَهمَنه(=اندیشهی پلید) آمدهاست. اَکَهمَنه نام دیوی است که مقابل وهومنه(=هومن، بهمن: اندیشهی نیک) است.
داستان اکوان دیو به یک داستان چینی به نام دیوِ باد شبیه است. [رستم هم هنگامی که از دیو میخواهد او را به کوه بیندازد سخنی از قول دانای چین نقل میکند تا اکوان دیو را قانع کند:
چنین داد پاسخ که دانای چین
یکی داستانی زدست اندرین
که در آب هر کو بر آیدش هوش
به مینو روانش نبیند سروش
بزاری هم ایدر بماند بجای
خرامش نیاید بدیگر سرای
به کوهم بینداز تا ببر و شیر
ببینند چنگال مرد دلیر]
به نظر کویاجی در کتاب آیینها و افسانهها اکوان دیو همان ایزد باد است و قراینی در شاهنامه در تایید این نظر هست:
چو اکوانش از دور خفته بدید
یکی باد شد تا برِ او رسید.
فرهنگ اساطیر و داستانوارهها، ص: ۱۵۰
کانال ادبی ویر
@vir486
اکوان نام دیوی است که به روایت شاهنامه به صورت گورخری وحشی به گلّههای اسبِ کاووس آسیب میرساند. کاووس از رستم کمک خواست. رستم سوار بر اسب بر او حمله برد ولی هر بار که بر او میتاخت گورخر ناپدید میشد. رستم خسته در کنار چشمهای خوابید. آنگاه دیو بستر پهلوان را از جا کند. همین که رستم چشم گشود خود را در دستِ دیو دید. دیو به رستم گفت او را به دریا اندازد یا کوه؟ رستم چون میدانست کار دیو برعکس است، کوه را انتخاب کرد و بالاخره به دریا افتاد و شناکنان خود را به ساحل رساند و با ضربههای گرز، دیو را کُشت.
بعضی از محققّان اکوان را مُحرّف اکومان دانستهاند که در اوستا به شکل اَکَهمَنه(=اندیشهی پلید) آمدهاست. اَکَهمَنه نام دیوی است که مقابل وهومنه(=هومن، بهمن: اندیشهی نیک) است.
داستان اکوان دیو به یک داستان چینی به نام دیوِ باد شبیه است. [رستم هم هنگامی که از دیو میخواهد او را به کوه بیندازد سخنی از قول دانای چین نقل میکند تا اکوان دیو را قانع کند:
چنین داد پاسخ که دانای چین
یکی داستانی زدست اندرین
که در آب هر کو بر آیدش هوش
به مینو روانش نبیند سروش
بزاری هم ایدر بماند بجای
خرامش نیاید بدیگر سرای
به کوهم بینداز تا ببر و شیر
ببینند چنگال مرد دلیر]
به نظر کویاجی در کتاب آیینها و افسانهها اکوان دیو همان ایزد باد است و قراینی در شاهنامه در تایید این نظر هست:
چو اکوانش از دور خفته بدید
یکی باد شد تا برِ او رسید.
فرهنگ اساطیر و داستانوارهها، ص: ۱۵۰
کانال ادبی ویر
@vir486
🔹خسروپرویز، باربد، شبدیز
خسروپرویز پادشاه بزرگ ساسانیان اسبی داشت به نام شبدیز(یعنی به رنگ شب) که گفتهاند چهار وجب از سایر اسبان جهان بلندتر بود. ابوعلی بلعمی میگوید:
«اسبی داشت، شبدیزنام که هیچ پادشاه را نبود. هر طعامی که پرویز خوردی آن اسب را دادی؛ چون اسب بمـرد، او را کفنی ساخت و در گـور نهاد. نقش آن اسب بر سنگ کرده بود که هرگـاه آرزوی آن اسب داشتی بر آن نقش نظر کردی».
خسرو که مطابق روایت نظامی گنجوی شبدیز را از همسر خود شیرین هدیه گرفته بود آن را بقدری دوست میداشت که سوگند خورده بود که هرگاه کسی خبر مرگش را به وی رساند بیدرنگ کشته خواهد شد.
روزی که شبدیز مُرد میرآخور شاه هراسان نزد باربد رامشگر پرآوازهی خسرو رفت و چاره خواست . “باربد” او را دلداری داد و چون به خدمت خسرو رفت چنگ برگرفت و پس از وصف شبدیز به آوازی اندوهبار خواند که: “شبدیز دیگر نمیچمد و نمیجنبد و نمیخسبد.”
خسرو از شنیدن آن آواز بیاختیار فریاد زد:”مگر شبدیز مرده است؟”
باربد جواب داد: “شاه خود چنین فرماید! “خسرو گفت : “احسنت بر تو که هم خود و هم دیگران را از مرگ خلاص کردی.”
#اساطیر_ایرانی
#اسطوره_حیوانات
#شبدیز
#تخت_جمشید
@Persian_Mythology
خسروپرویز پادشاه بزرگ ساسانیان اسبی داشت به نام شبدیز(یعنی به رنگ شب) که گفتهاند چهار وجب از سایر اسبان جهان بلندتر بود. ابوعلی بلعمی میگوید:
«اسبی داشت، شبدیزنام که هیچ پادشاه را نبود. هر طعامی که پرویز خوردی آن اسب را دادی؛ چون اسب بمـرد، او را کفنی ساخت و در گـور نهاد. نقش آن اسب بر سنگ کرده بود که هرگـاه آرزوی آن اسب داشتی بر آن نقش نظر کردی».
خسرو که مطابق روایت نظامی گنجوی شبدیز را از همسر خود شیرین هدیه گرفته بود آن را بقدری دوست میداشت که سوگند خورده بود که هرگاه کسی خبر مرگش را به وی رساند بیدرنگ کشته خواهد شد.
روزی که شبدیز مُرد میرآخور شاه هراسان نزد باربد رامشگر پرآوازهی خسرو رفت و چاره خواست . “باربد” او را دلداری داد و چون به خدمت خسرو رفت چنگ برگرفت و پس از وصف شبدیز به آوازی اندوهبار خواند که: “شبدیز دیگر نمیچمد و نمیجنبد و نمیخسبد.”
خسرو از شنیدن آن آواز بیاختیار فریاد زد:”مگر شبدیز مرده است؟”
باربد جواب داد: “شاه خود چنین فرماید! “خسرو گفت : “احسنت بر تو که هم خود و هم دیگران را از مرگ خلاص کردی.”
#اساطیر_ایرانی
#اسطوره_حیوانات
#شبدیز
#تخت_جمشید
@Persian_Mythology
🔹وصف شبدیز از زبان شاپور نقاش و ندیم مخصوص خسرو
بر آخور بسته دارد رهنوردی
کز او در تک نیابد باد گردی
سبق برده ز وهم فیلسوفان
چو مرغابی نترسد ز آب و طوفان
به یک صفرا که بر خورشید رانده
فلک را هفت میدان باز مانده
به گاهِ کوهکندن آهنینسُم
گهِ دریا بُریدن خیزران دُم
زمانهگردش و اندیشهرفتار
چو شب کارآگه و چون صبح بیدار
نهاده نام آن شبرنگْ شبدیز
بر او عاشقتر از مرغِ شبآویز
یکی زنجیر زر پیوسته دارد
بدان زنجیر پایش بسته دارد
نه شیرینتر ز شیرین خلق دیدم
نه چون شبدیز شبرنگی شنیدم
خسرو و شیرین- نظامی گنجوی
@Persian_Mythology
بر آخور بسته دارد رهنوردی
کز او در تک نیابد باد گردی
سبق برده ز وهم فیلسوفان
چو مرغابی نترسد ز آب و طوفان
به یک صفرا که بر خورشید رانده
فلک را هفت میدان باز مانده
به گاهِ کوهکندن آهنینسُم
گهِ دریا بُریدن خیزران دُم
زمانهگردش و اندیشهرفتار
چو شب کارآگه و چون صبح بیدار
نهاده نام آن شبرنگْ شبدیز
بر او عاشقتر از مرغِ شبآویز
یکی زنجیر زر پیوسته دارد
بدان زنجیر پایش بسته دارد
نه شیرینتر ز شیرین خلق دیدم
نه چون شبدیز شبرنگی شنیدم
خسرو و شیرین- نظامی گنجوی
@Persian_Mythology
Forwarded from دکتر محمد دهقانی
🔘 برخلاف سهراب که جوانی جاهطلب و جویای نام است، سیاوش بیشتر در اندیشهٔ صلح و آرامش است. چون به دربار پدر بازمیگردد، نهایت کوشش خود را میکند تا از آتش هوس سودابه، همسر سوگلی شاه، در امان بماند. اما دلسپردگی کاووس بدین زن تازینژاد تا بدان حد است که حتا وقتی به ناپاکی و نیرنگسازی او پی میبرد، باز به دنبال بهانهای است که او را ببخشاید و در حرمسرای خود نگه دارد.
مروت و پایمردی سیاوش، که از شدت دلبستگی شاه به سودابه آگاه است، کاووس را در این راه یاری میدهد و سودابه از مجازات مرگ در امان میماند، اما پس از چندی عرصه را چنان بر سیاوش تنگ میکند که شاهزادهٔ جوان ترجیح میدهد عازم جنگ با توران شود و به این بهانه از دربار پدر و دسیسههای سودابه دور بماند.
سیر حوادث سیاوش را سرانجام با محظوری اخلاقی مواجه میکند: اجرای فرمان بیدادگرانهٔ کاووس که مستلزم عهدشکنی و کشتن گروگانهای بیگناه تورانی است یا ماندن بر سر پیمان و در نتیجه گسستن از دربار پدر و پناه بردن به دامان دشمن.
سیاوش راه دوم را برمیگزیند و در واقع چون برهای معصوم به استقبال مرگ میرود.
❄️#شاهنامه
❄️#فردوسی
❄️#سیاوش
❄️#تألیف
❄️#تاریخ_و_ادبیات
❄️#لذت_متن
❄️#پیشنهاد_کتاب
❄️#نشر_نی
💠@dmdehghani
مروت و پایمردی سیاوش، که از شدت دلبستگی شاه به سودابه آگاه است، کاووس را در این راه یاری میدهد و سودابه از مجازات مرگ در امان میماند، اما پس از چندی عرصه را چنان بر سیاوش تنگ میکند که شاهزادهٔ جوان ترجیح میدهد عازم جنگ با توران شود و به این بهانه از دربار پدر و دسیسههای سودابه دور بماند.
سیر حوادث سیاوش را سرانجام با محظوری اخلاقی مواجه میکند: اجرای فرمان بیدادگرانهٔ کاووس که مستلزم عهدشکنی و کشتن گروگانهای بیگناه تورانی است یا ماندن بر سر پیمان و در نتیجه گسستن از دربار پدر و پناه بردن به دامان دشمن.
سیاوش راه دوم را برمیگزیند و در واقع چون برهای معصوم به استقبال مرگ میرود.
❄️#شاهنامه
❄️#فردوسی
❄️#سیاوش
❄️#تألیف
❄️#تاریخ_و_ادبیات
❄️#لذت_متن
❄️#پیشنهاد_کتاب
❄️#نشر_نی
💠@dmdehghani
Forwarded from zahra abedi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شهر سوخته از قدیمی ترین تمدنهای جهان و قدیمی ترین شهر های ایران به شمار میرود که در جنوب زابل در شهرستان هامون استان سیستان و بلوچستان قرار دارد.این منطقه که در فهرست میراث جهانی یونسکو به ثبت رسیده است،بیش از 5000 سال قدمت دارد.در بخش موزه شهر سوخته میتوانید شاهد ابزار و لوازم مکشوفه از محوطه باستانی شهر سوخته و دیگر تمدنهای استانهای خراسان جنوبی،کرمان و سیستان و بلوچستان باشید.از مهمترین آثار این منطقه میتوان به اسکلت زنی با چشم مصنوعی در گورستان شهر سوخته اشاره کرد که حیرت هر بیننده ای را بههمراه دارد.
Forwarded from سعید
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM