احمد شاملو در پس آینه
احمد شاملو در پس آینه، گردآوردۀ دکتر بهرام گرامی (انتشارات علمی، ۱۴۰۱)، به گفتۀ نویسندهاش: «نقد ادبی نیست، تلاشی است برای کالبدشکافی زندگی و شخصیت احمد شاملو و گامی در شناسایی بهتر او.» بهرام گرامی کتاب را بر پایۀ گردآوری مقالات و نقل قولهایی از شاملو و گفتار و نوشتار دیگران دربارۀ او و اسناد موجود منتشره سامان داده و بدنۀ اصلی کتاب را همین گردآوردهها تشکیل داده، نه نوشتاری مفصل و پیوسته به قلم مؤلف. عناوین برخی فصول از این قرار است: داستان زندان، زن از دیدگاه شاملو، پرسشهای بیپاسخ، شاملو و (شایعات) جایزۀ نوبل در ادبیات، شاملو و فرهنگستان زبان، شاملو و دانشگاه بوعلی سینا، شاملو و حزب توده، شاملو و ژانپل سارتر، شاملو و تدریس در دانشگاه و ....
من حجم زیادی از آنچه در این کتاب گرد آمده و تقریباً نزدیک به تمامِ آن را در طی سالها و در منابع و جراید مختلف به صورت پراکنده دیده و خوانده بودم و از محتوای کلی آنها اطلاع داشتم، اما حوصلۀ بهرام گرامی در کنار هم چیدن این قولها و اسناد و حضور ذهن او در مربوط ساختن آنها به یکدیگر و نظمبخشی به آنهمه تناقضگویی موافقان و مخالفان و دقت و ابتکار در دستهبندی موضوعی آنها بهراستی مانند کار درخشان تدوینگری است که با راشهای قدیمی و مخدوش و دورریز کارگردانان دیگر، که سالها صحنه را برای بازیگریِ آکتوری به نام «احمد شاملو» میچیدند، فیلمی سراسر نو ساخته است؛ فیلمی که معنای فیلمهای قبلی را یکسره عوض میکند و مخاطبان آن فیلمها را به تماشای تصاویری نو فرا میخواند.
در میان فصول کتاب، آنچه برای من کاملاً تازگی داشت یکی فصل مربوط به «شاملو و دانشگاه بوعلی سینا» و دیگری نامۀ دکتر علیاشرف صادقی در فصل «شاملو و فرهنگستان زبان» بود. دکتر گرامی نشان میدهد که گفتههای آیدا و شاملو دربارۀ دعوت دانشگاه بوعلی از شاملو برای سرپرستی پژوهشکدۀ دانشگاه «فرسنگها از واقعیت فاصله دارد»، زیرا «به توصیۀ فرح پهلوی به شاملو در دفتر این دانشگاه در تهران، نه در همدان، کاری داده شد که با کار کتاب کوچه ارتباطی نداشت ولی حقوق او در حدود حقوق اعضای هیئت علمی در همدان بود» و نامۀ دکتر صادقی هم برملا میکند که «دعوت شاملو به فرهنگستان برای فرهنگ انسکلوپدیک فولکلور تهران» نیز برساختهای دیگر است. دکتر صادقی مینویسد: «شاملو قبل از انقلاب مدتی در فرهنگستان زبان که ریاستش با صادق کیا استاد دانشگاه تهران و معاون فرهنگ و هنر بود کار میکرد. آن زمان شاملو سخت معتاد بود و محتاج، و فرح پهلوی دستور داده بود که در آنجا شغلکی به او بدهند که ممرّ درآمدی برای او باشد. او بیشتر بعدازظهرها به آنجا میآمد. گاه مشاهده میشد که طلبکارها میآمدند جلوی اداره و به فحاشی میپرداختند. یک روز او از ترس آنها در حمّام فرهنگستان مخفی شد. احتمالاً به همین دلیل دیگر او به آنجا نیامد.»
نقش فرح پهلوی در زندگی احمد شاملو به همین دو مورد خلاصه نمیشود. ماجرای دیگر مربوط است به مرگ نویسندۀ خوزستانی جوانی به نام «منوچهر شفیانی» از نویسندگان خوشه. او نیمهشبی را با همراهی شاملو در خانۀ خود میگذراند و صبح بر اثر «افراط در مصرف هروئین و مسمومیت از الکل» درمیگذرد. خبر درگذشت او در خوشه بهاختصاری قابل تأمل و سؤالبرانگیز درج میشود، شایعاتی رواج مییابد، ولی پرونده پس از مدت کوتاهی به توصیۀ فرح پهلوی مختومه اعلام میگردد.
در فصل «شاملو و حسن تفاهم دوسویه» نویسنده بهنوعی جمعبندی از رابطۀ شاملو و حکومت پهلوی و مخصوصاً شاملو و فرح میرسد. طبق گفتۀ پرویز ثابتی «هیچوقت شاملو بازداشت نشد» و گزارش نویسنده هم نشان میدهد که «طی ۴۵ سال تا زمان فوت حتی یک روز را در بازداشت نگذراند»، مگر یک بار که گویا «به سبب نپرداختن نفقه به همسر اول بازداشت میشود.» این شواهد مطابق وصف پرویز قاضیسعید از شاملوست که: «سازشکاری که خود را مبارز مینمایاند، نیازمندی که خود را بینیاز معرفی میکند... بیزنس او مخالفخوانی است، او بسیارخوب هم شعر گفته است.»
https://www.tg-me.com/Sayehsaar
احمد شاملو در پس آینه، گردآوردۀ دکتر بهرام گرامی (انتشارات علمی، ۱۴۰۱)، به گفتۀ نویسندهاش: «نقد ادبی نیست، تلاشی است برای کالبدشکافی زندگی و شخصیت احمد شاملو و گامی در شناسایی بهتر او.» بهرام گرامی کتاب را بر پایۀ گردآوری مقالات و نقل قولهایی از شاملو و گفتار و نوشتار دیگران دربارۀ او و اسناد موجود منتشره سامان داده و بدنۀ اصلی کتاب را همین گردآوردهها تشکیل داده، نه نوشتاری مفصل و پیوسته به قلم مؤلف. عناوین برخی فصول از این قرار است: داستان زندان، زن از دیدگاه شاملو، پرسشهای بیپاسخ، شاملو و (شایعات) جایزۀ نوبل در ادبیات، شاملو و فرهنگستان زبان، شاملو و دانشگاه بوعلی سینا، شاملو و حزب توده، شاملو و ژانپل سارتر، شاملو و تدریس در دانشگاه و ....
من حجم زیادی از آنچه در این کتاب گرد آمده و تقریباً نزدیک به تمامِ آن را در طی سالها و در منابع و جراید مختلف به صورت پراکنده دیده و خوانده بودم و از محتوای کلی آنها اطلاع داشتم، اما حوصلۀ بهرام گرامی در کنار هم چیدن این قولها و اسناد و حضور ذهن او در مربوط ساختن آنها به یکدیگر و نظمبخشی به آنهمه تناقضگویی موافقان و مخالفان و دقت و ابتکار در دستهبندی موضوعی آنها بهراستی مانند کار درخشان تدوینگری است که با راشهای قدیمی و مخدوش و دورریز کارگردانان دیگر، که سالها صحنه را برای بازیگریِ آکتوری به نام «احمد شاملو» میچیدند، فیلمی سراسر نو ساخته است؛ فیلمی که معنای فیلمهای قبلی را یکسره عوض میکند و مخاطبان آن فیلمها را به تماشای تصاویری نو فرا میخواند.
در میان فصول کتاب، آنچه برای من کاملاً تازگی داشت یکی فصل مربوط به «شاملو و دانشگاه بوعلی سینا» و دیگری نامۀ دکتر علیاشرف صادقی در فصل «شاملو و فرهنگستان زبان» بود. دکتر گرامی نشان میدهد که گفتههای آیدا و شاملو دربارۀ دعوت دانشگاه بوعلی از شاملو برای سرپرستی پژوهشکدۀ دانشگاه «فرسنگها از واقعیت فاصله دارد»، زیرا «به توصیۀ فرح پهلوی به شاملو در دفتر این دانشگاه در تهران، نه در همدان، کاری داده شد که با کار کتاب کوچه ارتباطی نداشت ولی حقوق او در حدود حقوق اعضای هیئت علمی در همدان بود» و نامۀ دکتر صادقی هم برملا میکند که «دعوت شاملو به فرهنگستان برای فرهنگ انسکلوپدیک فولکلور تهران» نیز برساختهای دیگر است. دکتر صادقی مینویسد: «شاملو قبل از انقلاب مدتی در فرهنگستان زبان که ریاستش با صادق کیا استاد دانشگاه تهران و معاون فرهنگ و هنر بود کار میکرد. آن زمان شاملو سخت معتاد بود و محتاج، و فرح پهلوی دستور داده بود که در آنجا شغلکی به او بدهند که ممرّ درآمدی برای او باشد. او بیشتر بعدازظهرها به آنجا میآمد. گاه مشاهده میشد که طلبکارها میآمدند جلوی اداره و به فحاشی میپرداختند. یک روز او از ترس آنها در حمّام فرهنگستان مخفی شد. احتمالاً به همین دلیل دیگر او به آنجا نیامد.»
نقش فرح پهلوی در زندگی احمد شاملو به همین دو مورد خلاصه نمیشود. ماجرای دیگر مربوط است به مرگ نویسندۀ خوزستانی جوانی به نام «منوچهر شفیانی» از نویسندگان خوشه. او نیمهشبی را با همراهی شاملو در خانۀ خود میگذراند و صبح بر اثر «افراط در مصرف هروئین و مسمومیت از الکل» درمیگذرد. خبر درگذشت او در خوشه بهاختصاری قابل تأمل و سؤالبرانگیز درج میشود، شایعاتی رواج مییابد، ولی پرونده پس از مدت کوتاهی به توصیۀ فرح پهلوی مختومه اعلام میگردد.
در فصل «شاملو و حسن تفاهم دوسویه» نویسنده بهنوعی جمعبندی از رابطۀ شاملو و حکومت پهلوی و مخصوصاً شاملو و فرح میرسد. طبق گفتۀ پرویز ثابتی «هیچوقت شاملو بازداشت نشد» و گزارش نویسنده هم نشان میدهد که «طی ۴۵ سال تا زمان فوت حتی یک روز را در بازداشت نگذراند»، مگر یک بار که گویا «به سبب نپرداختن نفقه به همسر اول بازداشت میشود.» این شواهد مطابق وصف پرویز قاضیسعید از شاملوست که: «سازشکاری که خود را مبارز مینمایاند، نیازمندی که خود را بینیاز معرفی میکند... بیزنس او مخالفخوانی است، او بسیارخوب هم شعر گفته است.»
https://www.tg-me.com/Sayehsaar
Telegram
سایهسار
یادداشتهای ادبی سایه اقتصادینیا
@Sayeheghtesadinia
@Sayeheghtesadinia
کتابهای من در ایام نمایشگاه کتاب:
• پنج آبتنی و آرش کمانگیر را از نمایشگاه مجازی تهیه کنید.
• هم شاعر، هم شعر را از کتابفروشی نشر مرکز بخرید: خیابان فاطمی، خیابان باباطاهر، پلاک ۸.
• گلگشتهای ادبی و زبانی، خلوت فکر، و به دانش بزرگ و به همت بلند را در غرفهٔ نشر هرمس بیابید: سالن ۱، راهرو ۲، غرفهٔ ۳۸.
• پنج آبتنی و آرش کمانگیر را از نمایشگاه مجازی تهیه کنید.
• هم شاعر، هم شعر را از کتابفروشی نشر مرکز بخرید: خیابان فاطمی، خیابان باباطاهر، پلاک ۸.
• گلگشتهای ادبی و زبانی، خلوت فکر، و به دانش بزرگ و به همت بلند را در غرفهٔ نشر هرمس بیابید: سالن ۱، راهرو ۲، غرفهٔ ۳۸.
فحلیه
اینک ده سال از درگذشت محمد قهرمان، شاعر خراسانی، میگذرد؛ اما هنوز معروفترین شعر او، قطعۀ فحلیه، را یا به مهدی اخوانثالث منسوب میکنند یا در اینترنت به نام شاعران دیگری میآورند که چندان شهرتی هم ندارند. قهرمان در ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۲ درگذشت و ماجرای پنهان ماندن نامش از پای شعر فحلیه را خواهرزادهاش، سعید یوسف، در دومین سالگرد درگذشت او فاش کرد. نوشتۀ سعید یوسف در سال ۲۰۱۵ در وبسایت شهروند انتشار یافت. (https://shahrvand.com/archives/60907)
در این ده سالی که از فوت قهرمان میگذرد، اعوان و انصار حکومت در مصادرۀ نام و آثار قهرمان به مطلوب خود کردند آنچه کردند اما شعر فحلیه یکتنه مبطل آن همه مستحب است. فحلیه یکی از برترین و ماندگارترین اشعار ضد انقلابی در تاریخ شعر معاصر است_ اگر نگوییم برترین و سرترینِ همۀ آنها: از قالبش، از وزنش، از لحنش، از ظرائفش، از دقایقش، از اشاراتش، از صنایعش... از هر لغتش هنر میریزد. و راستی چه خفّتی است برای «گروهی برگِ چرکینتارِ چرکینپود»، که ناچارند شاعر چنان شعری را به زور و تزویر هممسلک خود جا بزنند؛ گواهی بر این حقیقت که خود نتواستهاند، با آن همه قدرت و ثروت، یک شاعر، حتی یک شعر، حتی یک بیت درخور بیاورند. یک جوانۀ ارجمند از هیچ جاشان رست نتواند!
در اهمیت نقش تاریخی نوشتۀ سعید یوسف تردیدی نیست؛ اما، به نظر من، این تنها افشاگری او نیست که اهمیت نام شاعر شعر فحلیه را مؤکد میکند. زندگیِ این شعرِ متولدِ استبداد اصلاً رازآمیز است و رفاقت خالصانۀ قهرمان و اخوان نطفۀ اصلی آن حیاتِ رازآلود. خونسردی و آرامش قهرمان در همۀ سالهایی که زنده بود و این شعر به نام اخوانثالث قرائت میشد از یکسو، و آزادگی رندانۀ اخوان در گردن گرفتنِ این ذنب لایغفر از سوی دیگر سرخوشیِ یگانهای به این شعر بخشیده بود. شعر به نوزادی میمانست که مسیحوار در مهد لب گشوده بود به حقیقت، و پدر، چون مریم، به روزۀ سکوت رفته و ناچار آن را به فرزندخواندگی دوستی درویش سپرده بود. قهرمان سخاوتمندتر از آن بود که فرزند را پس بخواهد، و اخوان مخلصتر از آن که فرزند را پس ندهد. شعر، چون نوزادی مقدس، در هالهای از رمز و راز بالید و برومند شد. برملا شدن این راز با نوشتۀ سعید یوسف از علوّ آن سِرّ کم نکرد؛ برعکس، انتشار دستخط قهرمان اوجی دیگر به قصۀ سحرآمیز آن داد: شاعر که میشنود شعرش به نام اخوان اقصا را درنوردیده، میگوید: «جای دوری نرفته، من و امید ندارد.» چنین مرتبهای از اخلاص و معرفت و رفاقت تور طلایی دیگری به تن شعر میتند تا آن را تا ابد تابان و شادان بگذارد:
آن روز یاد بادا، کز شور انقلابی
شبها نبود تا صبح یک لحظه خواب ما را
با کام خشک، ما را، امّیدِ آب میبُرد
غافل، که میفریبد موجِ سراب ما را
“تا مرگ شاه خائن، نهضت ادامه دارد”
گفتیم و، از مسلسل، آمد جواب ما را
گردن به در نبُرده از چنبرِ شهنشاه
گشتند شیخ و ملّا مالکْ رقاب ما را
چندین هزار مقتول، چندین هزار معلول
رفتند یا که ماندند از شیخ و شاب ما را
از هر طرف که رفتیم، خضرِ رهی ندیدیم
تا پیشِ پا گذارد راهِ صواب ما را
این انقلابْ دزدان، این رهبرانِ گمراه
سوی خراب بردند همچون غراب ما را
همسایگان ز وحشت برجای خشک ماندند
تا انقلاب برداشت از رخْ نقاب ما را
لبْ تشنگان گذشتند از خیرِآب و رفتند
تا تلخ و تند دیدند چون زهرِ ناب ما را
از بیحسابیِ شیخ، وز جورِ حاکم شرع
هرروز شد ز وحشت روزِ حساب ما را
ملا ز بس فرورفت در مبحثِ نجاسات
گندِ دهانش افکند در منجلاب ما را
آن آیتِ خدا را از راه بُرد شیطان
چندان که واجب آمد زو اجتناب ما را
این خیلِ نامسلمان خواهند کشت آخر
چون کافرانِ حربی بهرِ ثواب ما را
بیمِ قصاص و تعزیر، یا سنگسار و تکفیر
مانندِ موج دارد در پیچ و تاب ما را
جانهای رفته از دست، خونهای گشته پامال
بر دل نهند صد داغ همچون کباب ما را
بوی شرابْ ما را زین پیش مست میکرد
اکنون خمار آرد بوی شراب ما را
چون دورۀ توحش، احکام بی سروته
بر دست و پای پیچید همچون طناب ما را
نوشیدنی نداریم جز شربتِ شهادت
پوشیدنی کفن شد در این خراب ما را
کشتار و جنگ و قحطی، صفهای جیرهبندی
هریک دهد به نوعی رنج و عذاب ما را...
... در زیر تیغِ اسلام، بر جان خویش لرزیم
کو آن که وارهاند زین اضطراب ما را؟
بُردیم مادیان را از بهرِ فَحل دادن
معکوسِ آرزوها شد مستجاب ما را
...ونی و کلهقندی، دادیم و بازگشتیم
دیگر نمانْد وامی از هیچ باب ما را
گر انقلاب این بود، باری به ما بگویید
ما انقلاب کردیم، یا انقلاب ما را؟!
این شعر روشن در سال تاریک ۱۳۶۰ سروده شده است.
https://www.tg-me.com/Sayehsaar
اینک ده سال از درگذشت محمد قهرمان، شاعر خراسانی، میگذرد؛ اما هنوز معروفترین شعر او، قطعۀ فحلیه، را یا به مهدی اخوانثالث منسوب میکنند یا در اینترنت به نام شاعران دیگری میآورند که چندان شهرتی هم ندارند. قهرمان در ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۲ درگذشت و ماجرای پنهان ماندن نامش از پای شعر فحلیه را خواهرزادهاش، سعید یوسف، در دومین سالگرد درگذشت او فاش کرد. نوشتۀ سعید یوسف در سال ۲۰۱۵ در وبسایت شهروند انتشار یافت. (https://shahrvand.com/archives/60907)
در این ده سالی که از فوت قهرمان میگذرد، اعوان و انصار حکومت در مصادرۀ نام و آثار قهرمان به مطلوب خود کردند آنچه کردند اما شعر فحلیه یکتنه مبطل آن همه مستحب است. فحلیه یکی از برترین و ماندگارترین اشعار ضد انقلابی در تاریخ شعر معاصر است_ اگر نگوییم برترین و سرترینِ همۀ آنها: از قالبش، از وزنش، از لحنش، از ظرائفش، از دقایقش، از اشاراتش، از صنایعش... از هر لغتش هنر میریزد. و راستی چه خفّتی است برای «گروهی برگِ چرکینتارِ چرکینپود»، که ناچارند شاعر چنان شعری را به زور و تزویر هممسلک خود جا بزنند؛ گواهی بر این حقیقت که خود نتواستهاند، با آن همه قدرت و ثروت، یک شاعر، حتی یک شعر، حتی یک بیت درخور بیاورند. یک جوانۀ ارجمند از هیچ جاشان رست نتواند!
در اهمیت نقش تاریخی نوشتۀ سعید یوسف تردیدی نیست؛ اما، به نظر من، این تنها افشاگری او نیست که اهمیت نام شاعر شعر فحلیه را مؤکد میکند. زندگیِ این شعرِ متولدِ استبداد اصلاً رازآمیز است و رفاقت خالصانۀ قهرمان و اخوان نطفۀ اصلی آن حیاتِ رازآلود. خونسردی و آرامش قهرمان در همۀ سالهایی که زنده بود و این شعر به نام اخوانثالث قرائت میشد از یکسو، و آزادگی رندانۀ اخوان در گردن گرفتنِ این ذنب لایغفر از سوی دیگر سرخوشیِ یگانهای به این شعر بخشیده بود. شعر به نوزادی میمانست که مسیحوار در مهد لب گشوده بود به حقیقت، و پدر، چون مریم، به روزۀ سکوت رفته و ناچار آن را به فرزندخواندگی دوستی درویش سپرده بود. قهرمان سخاوتمندتر از آن بود که فرزند را پس بخواهد، و اخوان مخلصتر از آن که فرزند را پس ندهد. شعر، چون نوزادی مقدس، در هالهای از رمز و راز بالید و برومند شد. برملا شدن این راز با نوشتۀ سعید یوسف از علوّ آن سِرّ کم نکرد؛ برعکس، انتشار دستخط قهرمان اوجی دیگر به قصۀ سحرآمیز آن داد: شاعر که میشنود شعرش به نام اخوان اقصا را درنوردیده، میگوید: «جای دوری نرفته، من و امید ندارد.» چنین مرتبهای از اخلاص و معرفت و رفاقت تور طلایی دیگری به تن شعر میتند تا آن را تا ابد تابان و شادان بگذارد:
آن روز یاد بادا، کز شور انقلابی
شبها نبود تا صبح یک لحظه خواب ما را
با کام خشک، ما را، امّیدِ آب میبُرد
غافل، که میفریبد موجِ سراب ما را
“تا مرگ شاه خائن، نهضت ادامه دارد”
گفتیم و، از مسلسل، آمد جواب ما را
گردن به در نبُرده از چنبرِ شهنشاه
گشتند شیخ و ملّا مالکْ رقاب ما را
چندین هزار مقتول، چندین هزار معلول
رفتند یا که ماندند از شیخ و شاب ما را
از هر طرف که رفتیم، خضرِ رهی ندیدیم
تا پیشِ پا گذارد راهِ صواب ما را
این انقلابْ دزدان، این رهبرانِ گمراه
سوی خراب بردند همچون غراب ما را
همسایگان ز وحشت برجای خشک ماندند
تا انقلاب برداشت از رخْ نقاب ما را
لبْ تشنگان گذشتند از خیرِآب و رفتند
تا تلخ و تند دیدند چون زهرِ ناب ما را
از بیحسابیِ شیخ، وز جورِ حاکم شرع
هرروز شد ز وحشت روزِ حساب ما را
ملا ز بس فرورفت در مبحثِ نجاسات
گندِ دهانش افکند در منجلاب ما را
آن آیتِ خدا را از راه بُرد شیطان
چندان که واجب آمد زو اجتناب ما را
این خیلِ نامسلمان خواهند کشت آخر
چون کافرانِ حربی بهرِ ثواب ما را
بیمِ قصاص و تعزیر، یا سنگسار و تکفیر
مانندِ موج دارد در پیچ و تاب ما را
جانهای رفته از دست، خونهای گشته پامال
بر دل نهند صد داغ همچون کباب ما را
بوی شرابْ ما را زین پیش مست میکرد
اکنون خمار آرد بوی شراب ما را
چون دورۀ توحش، احکام بی سروته
بر دست و پای پیچید همچون طناب ما را
نوشیدنی نداریم جز شربتِ شهادت
پوشیدنی کفن شد در این خراب ما را
کشتار و جنگ و قحطی، صفهای جیرهبندی
هریک دهد به نوعی رنج و عذاب ما را...
... در زیر تیغِ اسلام، بر جان خویش لرزیم
کو آن که وارهاند زین اضطراب ما را؟
بُردیم مادیان را از بهرِ فَحل دادن
معکوسِ آرزوها شد مستجاب ما را
...ونی و کلهقندی، دادیم و بازگشتیم
دیگر نمانْد وامی از هیچ باب ما را
گر انقلاب این بود، باری به ما بگویید
ما انقلاب کردیم، یا انقلاب ما را؟!
این شعر روشن در سال تاریک ۱۳۶۰ سروده شده است.
https://www.tg-me.com/Sayehsaar
شهروند
"ما انقلاب کردیم، یا... ؟"/ سعید یوسف - شهروند
محمد قهرمان که در تاریخ 10 تیر ماه 1308 خورشیدی در تربت حیدریه به دنیا آمده بود، دو سال قبل در تاریخ 28 اردیبهشت 1392 در مشهد درگذشت ـ در حالی که تنها حدود یک ماه و نیم مانده بود که 84 ساله شود. به این ترتیب من برای این ادای احترام و ادای دین به او حدود دو…
Forwarded from سایهسار (Sayeh Eghtesadinia)
به دوم خرداد
دایی جون دستش را بیرون کرد و از شاخهای که تا لب پنجرۀ مینیبوس راه کشیده بود خوشۀ انگور نیمرسیدهای چید. وجد بهار و شور جوانی ما گرفته بودش. شهرام شبپره با زیر و بم ضبط خراب مینیبوس و چاله چولههای جادۀ کاشان به قمصر همچنان میخواند که کنار زدیم. پیدا بود باغ شخصی است، اما در و دروازهای نداشت. از مینیبوس ریختیم بیرون و هرکدام یک تکه از اسباب را دست گرفتیم: کلمن آب یخ، فلاسک چای، سبد میوههایی که از تهران تا کاشان زیر آفتاب ترشیده بود، کیسۀ پوست تخمه و حصیر و گلیم.
عمارت قدیم خاکگرفتهای وسط باغ بود. در سایۀ ایوانش بساط گستردیم. نشسته ننشسته، باغبان پیدا شد. دایی جون رفت جلو و بابا به دنبالش. ما میخندیدیم که اینهمه آدم، بیاجازه، وارد باغ شدهایم و برای خودمان بساط پهن کردهایم که شنیدیم باغبان میگوید: «خوش آمدید، خوش آمدید. دستشویی آنطرف...» و با اشارۀ دستش اتاقک کاهگلی ته باغ را نشان میداد. عمه یک بشقاب میوه و شیرینی برای باغبان داد. انگور کالی را هم که دایی جون چیده بود گذاشت رویش. عدهای رفتند به صفا دادن سر و صورت و عدهای هم در خنکای سایۀ ایوان پا دراز کردند. بابا پی صندوق نوشابه بود تا بریزد سر تلخابۀ داخل لیوانها. از یخها هم چندان نمانده بود. ته یخدان آب جمع شده بود.
مامان لوبیاپلو را با قابلمه گذاشت وسط. عطر زیره و دارچین پیچید زیر ایوان. یک سینی چید داد من ببرم برای باغبان و راننده: پلو و نان و دوغ و ترشی و سبزی. عمه باقالیپلو آورده بود و خاله رباب کوکوسبزی. همه را گذاشتند سر سفره. مامان گفت: «کوکو بماند برای عصر، این بچهها طرف غروب گرسنه میشوند.» و ظرف کوکو را از وسط سفره برداشت.
بعد از ناهار نشستیم به 21. هنوز یک دور بازی تمام نشده بود که گلیم را از زیر پایمان کشیدند و بلندمان کردند. گلابگیری تا چهار و پنج بیشتر نبود، و اگر دیر میرسیدیم، هیچچیز نمیدیدیم.
ما جوانها با این شرط راهی قمصر و تماشای گلابگیری شده بودیم که وسط راه نگه دارند رای بدهیم. از شب قبل شناسنامههایمان را گذاشته بودیم توی کولهپشتیها، و اصرار و ابرام به مامان باباها که آنها هم شناسنامه بیاورند، شاید راضی شدند و رای دادند. همین هم شد: طرفهای قم که رسیدیم دایی جون گفت: حالا ببینیم چه میشود. قم را که رد کردیم، شوهرعمهها هم نرم شده بودند. تمام ماشینها عکس کاندیدای محبوبشان را به شیشه چسبانده بودند. اغلب عکس خاتمی، به ندرت هم پوستر ناطقنوری. ماشینهایی که طرفدار خاتمی بودند برای هم بوق میزدند. رانندۀ ما هم بوق میزد، و وقتی به ماشینهای طرفدار ناطقنوری میرسید میپیچید جلوشان و ویراژ میداد تا زهرهشان را آب کند. ما هم میان صدای بوق و بوی الکل و آهنگ هایده و مهستی داد و فریاد میکردیم.
به قمصر که رسیدیم رفتیم گلابگیری. هلن میگفت: «این بود گلابگیری؟! من خیال میکردم الان دخترها با لباسهای محلی میآیند میرقصند و گل میچینند!» مسئول تور، انگار که مسئول خیط شدن ما باشد، گفت: «خانم، صبح سحر که شما خواب تشریف داشتید گلها را چیدند.» مامان و عمه و خاله رباب ایستادند به گلاب خریدن و ما نگران، که ساعت رای میگذرد. از هولمان زودتر رفتیم نشستیم در مینیبوس و از مردم محلی هم آدرس چند شعبۀ رایگیری را پرسیدیم تا گموگور نشویم.
شعبه غلغله بود. از پیر و جوان و زن و مرد صف کشیده بودند. از مینیبوس که پیاده شدیم، همهٔ نگاهها به طرف ما برگشت. معلوم بود توریستیم. پیرمردی با لباس روستایی آمد جلو و از لای دندانهای کرمخوردهاش گفت: «خاتمی؟» ما هم گفتیم: «خاتمی! هیپیپ هورا خاتمی... هیپیپ هورا خاتمی...»
بابا و دایی جون و شوهرعمهها با کلۀ گرم رای دادند. مامان و عمهها هم سربهراه و راضی نوشتند: خاتمی، و برگه را انداختند توی صندوق. بابا بعدها غضب کرد و گفت: «من به ملا رای نمیدادم، شما شناسنامهام را کثیف کردید!» خودمان هم بعدها هریک به راهی رفتیم. یکیمان زن گرفت رفت کانادا. یکیمان رفت دوبی بیزنس. یکیمان هم رشتۀ محیطزیست را تمام کرد و حالا در زندان است. من ماندم تا بنویسم اگر هزار سال دیگر هم از دوم خرداد 1376 بگذرد، به آن یقین، به آن ایمان، به اصلاحات، به تنها راه رهایی ایران، شک نخواهم کرد.
https://www.tg-me.com/Sayehsaar
دایی جون دستش را بیرون کرد و از شاخهای که تا لب پنجرۀ مینیبوس راه کشیده بود خوشۀ انگور نیمرسیدهای چید. وجد بهار و شور جوانی ما گرفته بودش. شهرام شبپره با زیر و بم ضبط خراب مینیبوس و چاله چولههای جادۀ کاشان به قمصر همچنان میخواند که کنار زدیم. پیدا بود باغ شخصی است، اما در و دروازهای نداشت. از مینیبوس ریختیم بیرون و هرکدام یک تکه از اسباب را دست گرفتیم: کلمن آب یخ، فلاسک چای، سبد میوههایی که از تهران تا کاشان زیر آفتاب ترشیده بود، کیسۀ پوست تخمه و حصیر و گلیم.
عمارت قدیم خاکگرفتهای وسط باغ بود. در سایۀ ایوانش بساط گستردیم. نشسته ننشسته، باغبان پیدا شد. دایی جون رفت جلو و بابا به دنبالش. ما میخندیدیم که اینهمه آدم، بیاجازه، وارد باغ شدهایم و برای خودمان بساط پهن کردهایم که شنیدیم باغبان میگوید: «خوش آمدید، خوش آمدید. دستشویی آنطرف...» و با اشارۀ دستش اتاقک کاهگلی ته باغ را نشان میداد. عمه یک بشقاب میوه و شیرینی برای باغبان داد. انگور کالی را هم که دایی جون چیده بود گذاشت رویش. عدهای رفتند به صفا دادن سر و صورت و عدهای هم در خنکای سایۀ ایوان پا دراز کردند. بابا پی صندوق نوشابه بود تا بریزد سر تلخابۀ داخل لیوانها. از یخها هم چندان نمانده بود. ته یخدان آب جمع شده بود.
مامان لوبیاپلو را با قابلمه گذاشت وسط. عطر زیره و دارچین پیچید زیر ایوان. یک سینی چید داد من ببرم برای باغبان و راننده: پلو و نان و دوغ و ترشی و سبزی. عمه باقالیپلو آورده بود و خاله رباب کوکوسبزی. همه را گذاشتند سر سفره. مامان گفت: «کوکو بماند برای عصر، این بچهها طرف غروب گرسنه میشوند.» و ظرف کوکو را از وسط سفره برداشت.
بعد از ناهار نشستیم به 21. هنوز یک دور بازی تمام نشده بود که گلیم را از زیر پایمان کشیدند و بلندمان کردند. گلابگیری تا چهار و پنج بیشتر نبود، و اگر دیر میرسیدیم، هیچچیز نمیدیدیم.
ما جوانها با این شرط راهی قمصر و تماشای گلابگیری شده بودیم که وسط راه نگه دارند رای بدهیم. از شب قبل شناسنامههایمان را گذاشته بودیم توی کولهپشتیها، و اصرار و ابرام به مامان باباها که آنها هم شناسنامه بیاورند، شاید راضی شدند و رای دادند. همین هم شد: طرفهای قم که رسیدیم دایی جون گفت: حالا ببینیم چه میشود. قم را که رد کردیم، شوهرعمهها هم نرم شده بودند. تمام ماشینها عکس کاندیدای محبوبشان را به شیشه چسبانده بودند. اغلب عکس خاتمی، به ندرت هم پوستر ناطقنوری. ماشینهایی که طرفدار خاتمی بودند برای هم بوق میزدند. رانندۀ ما هم بوق میزد، و وقتی به ماشینهای طرفدار ناطقنوری میرسید میپیچید جلوشان و ویراژ میداد تا زهرهشان را آب کند. ما هم میان صدای بوق و بوی الکل و آهنگ هایده و مهستی داد و فریاد میکردیم.
به قمصر که رسیدیم رفتیم گلابگیری. هلن میگفت: «این بود گلابگیری؟! من خیال میکردم الان دخترها با لباسهای محلی میآیند میرقصند و گل میچینند!» مسئول تور، انگار که مسئول خیط شدن ما باشد، گفت: «خانم، صبح سحر که شما خواب تشریف داشتید گلها را چیدند.» مامان و عمه و خاله رباب ایستادند به گلاب خریدن و ما نگران، که ساعت رای میگذرد. از هولمان زودتر رفتیم نشستیم در مینیبوس و از مردم محلی هم آدرس چند شعبۀ رایگیری را پرسیدیم تا گموگور نشویم.
شعبه غلغله بود. از پیر و جوان و زن و مرد صف کشیده بودند. از مینیبوس که پیاده شدیم، همهٔ نگاهها به طرف ما برگشت. معلوم بود توریستیم. پیرمردی با لباس روستایی آمد جلو و از لای دندانهای کرمخوردهاش گفت: «خاتمی؟» ما هم گفتیم: «خاتمی! هیپیپ هورا خاتمی... هیپیپ هورا خاتمی...»
بابا و دایی جون و شوهرعمهها با کلۀ گرم رای دادند. مامان و عمهها هم سربهراه و راضی نوشتند: خاتمی، و برگه را انداختند توی صندوق. بابا بعدها غضب کرد و گفت: «من به ملا رای نمیدادم، شما شناسنامهام را کثیف کردید!» خودمان هم بعدها هریک به راهی رفتیم. یکیمان زن گرفت رفت کانادا. یکیمان رفت دوبی بیزنس. یکیمان هم رشتۀ محیطزیست را تمام کرد و حالا در زندان است. من ماندم تا بنویسم اگر هزار سال دیگر هم از دوم خرداد 1376 بگذرد، به آن یقین، به آن ایمان، به اصلاحات، به تنها راه رهایی ایران، شک نخواهم کرد.
https://www.tg-me.com/Sayehsaar
Telegram
سایهسار
یادداشتهای ادبی سایه اقتصادینیا
@Sayeheghtesadinia
@Sayeheghtesadinia
بازنشر یادداشتی از سال ۲۰۱۹:
دوربین ما، اسلحۀ ما
شعارها خوراکهای مناسبیاند برای مطالعات فرهنگی و زبانی. بررسی آنها جنبههای گوناگون و جالبی دارد و بر زیست اجتماعی و حیات فکری سازندگان و سردهندگان آنها پرتو میافکند. مطالعۀ شعارها از ورای بافت زمانیشان، پس از اینکه غبار روزگار بر آنها نشسته و سردهندگانشان در دل خاکها خفتهاند، آشکارکنندۀ معانی گوناگونی است که احتمالاً با نتایجی که از مطالعۀ آنها در بافت و چارچوب زمانی خودشان استخراج میشود متفاوت است.
نسل ما متولدین دهههای پنجاه و شصت شمسی در ایران نسل شعارها و سرودهاست. ما هر روز، در صبحگاه مدرسه، مشتهای کوچک گردهکردهمان را در هوا تکان میدادیم و میگفتیم: «خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار. از عمر ما بکاه و بر عمر او بیفزا.» نمیدانم سازندۀ این شعار که بود و چگونه دلش آمده بود فریاد میلیونها نفر از کودکان نازنین مملکت را بشنود که برای مرگ خودشان دست دعا بالا گرفتهاند. شعار دیگری هم بود که سردهندگانش نسل انقلابیون 1357 بودند و درک خشونت فشرده در آن هنوز برای من سنگین و تکاندهنده است: «میکشم، میکشم، آنکه برادرم کشت.» تاکید پرغروری که در این شعار بر فعل «کشتن» وجود دارد، نشاندهندۀ پذیرش امر مبارزۀ مسلحانه چون آب خوردن است. تو گویی برای آن مردم «کشتن» به آسانی دست بالا کردن و میوه چیدن از شاخه شده بود.
شعاری که این روزها در فضای مجازی زیاد دیده میشود و تحلیل زبانی آن میتواند به نیت و مقصود سازندگان و سردهندگانش راه ببرد، «دوربین ما، اسلحۀ ما» است. تکرار دو بار ضمیر اول شخص جمع در این عبارت دو کارکرد دارد: یکی کارکرد موسیقایی از طریق ایجاد آهنگ، دیگری کارکرد محتوایی معطوف به جمعسازی و اتحاد. اما کلمۀ هستهای و درواقع کلیدواژۀ این شعار «اسلحه» است.
بعد از گذراندن دوم خرداد و جنبش سبز، که اساس آن بر مبارزۀ بدون خشونت نهاده شده بود و تجلی درست و تمامعیاری از مبارزۀ مدنی بدون خشونت بود و هیچ شعار یا سرودی که متضمن کلمات خشونتآمیز باشد در آن به گوش نرسید، شعاری که دوباره بر نماد «اسلحه» تاکید میکند و آن را اینبار نه در کف جنگیان و رزمندگان، که در کف دختران نوجوان و جوان کوی و برزن میگذارد، گویای چیست؟ آیا هر دختر نوجوان باید چریکی باشد با کوکتلمولوتفی در آستین؟ شوراندن دخترانی گاه بسیار جوان، که عاصی از محدویتهای خانوادگی و بندهای اجتماعی و تاریخی و به اقتضای سر پرشور جوانی سودای قهرمانی در دماغ میپرورند و جان و امنیت خود را در کوچه و خیابان به خطر میاندازند، یادآور همان چریکسازیها و چریکبازیهایی نیست که سرآخر جوانان نازنین مملکت را دستهدسته سینۀ دیوار قطار کرد؟ آیا سازندگان و سردهندگان این شعار، پس از تجربۀ انقلاب، پس از تجربهٔ جنبش سبز و درک چیستی و چرایی مبارزۀ بدون خشونت، باز خواهان رجعت به عصر اسلحهها و چریکها و نزاعهای خیابانیاند؟ آیا کسی که «اسلحه» را شعار خود میکند طالب «صلح» است؟
آدمی مخفی است در زیر زبان.
https://www.tg-me.com/Sayehsaar
دوربین ما، اسلحۀ ما
شعارها خوراکهای مناسبیاند برای مطالعات فرهنگی و زبانی. بررسی آنها جنبههای گوناگون و جالبی دارد و بر زیست اجتماعی و حیات فکری سازندگان و سردهندگان آنها پرتو میافکند. مطالعۀ شعارها از ورای بافت زمانیشان، پس از اینکه غبار روزگار بر آنها نشسته و سردهندگانشان در دل خاکها خفتهاند، آشکارکنندۀ معانی گوناگونی است که احتمالاً با نتایجی که از مطالعۀ آنها در بافت و چارچوب زمانی خودشان استخراج میشود متفاوت است.
نسل ما متولدین دهههای پنجاه و شصت شمسی در ایران نسل شعارها و سرودهاست. ما هر روز، در صبحگاه مدرسه، مشتهای کوچک گردهکردهمان را در هوا تکان میدادیم و میگفتیم: «خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار. از عمر ما بکاه و بر عمر او بیفزا.» نمیدانم سازندۀ این شعار که بود و چگونه دلش آمده بود فریاد میلیونها نفر از کودکان نازنین مملکت را بشنود که برای مرگ خودشان دست دعا بالا گرفتهاند. شعار دیگری هم بود که سردهندگانش نسل انقلابیون 1357 بودند و درک خشونت فشرده در آن هنوز برای من سنگین و تکاندهنده است: «میکشم، میکشم، آنکه برادرم کشت.» تاکید پرغروری که در این شعار بر فعل «کشتن» وجود دارد، نشاندهندۀ پذیرش امر مبارزۀ مسلحانه چون آب خوردن است. تو گویی برای آن مردم «کشتن» به آسانی دست بالا کردن و میوه چیدن از شاخه شده بود.
شعاری که این روزها در فضای مجازی زیاد دیده میشود و تحلیل زبانی آن میتواند به نیت و مقصود سازندگان و سردهندگانش راه ببرد، «دوربین ما، اسلحۀ ما» است. تکرار دو بار ضمیر اول شخص جمع در این عبارت دو کارکرد دارد: یکی کارکرد موسیقایی از طریق ایجاد آهنگ، دیگری کارکرد محتوایی معطوف به جمعسازی و اتحاد. اما کلمۀ هستهای و درواقع کلیدواژۀ این شعار «اسلحه» است.
بعد از گذراندن دوم خرداد و جنبش سبز، که اساس آن بر مبارزۀ بدون خشونت نهاده شده بود و تجلی درست و تمامعیاری از مبارزۀ مدنی بدون خشونت بود و هیچ شعار یا سرودی که متضمن کلمات خشونتآمیز باشد در آن به گوش نرسید، شعاری که دوباره بر نماد «اسلحه» تاکید میکند و آن را اینبار نه در کف جنگیان و رزمندگان، که در کف دختران نوجوان و جوان کوی و برزن میگذارد، گویای چیست؟ آیا هر دختر نوجوان باید چریکی باشد با کوکتلمولوتفی در آستین؟ شوراندن دخترانی گاه بسیار جوان، که عاصی از محدویتهای خانوادگی و بندهای اجتماعی و تاریخی و به اقتضای سر پرشور جوانی سودای قهرمانی در دماغ میپرورند و جان و امنیت خود را در کوچه و خیابان به خطر میاندازند، یادآور همان چریکسازیها و چریکبازیهایی نیست که سرآخر جوانان نازنین مملکت را دستهدسته سینۀ دیوار قطار کرد؟ آیا سازندگان و سردهندگان این شعار، پس از تجربۀ انقلاب، پس از تجربهٔ جنبش سبز و درک چیستی و چرایی مبارزۀ بدون خشونت، باز خواهان رجعت به عصر اسلحهها و چریکها و نزاعهای خیابانیاند؟ آیا کسی که «اسلحه» را شعار خود میکند طالب «صلح» است؟
آدمی مخفی است در زیر زبان.
https://www.tg-me.com/Sayehsaar
Telegram
سایهسار
یادداشتهای ادبی سایه اقتصادینیا
@Sayeheghtesadinia
@Sayeheghtesadinia
سلام به دوستان
سرانجام، با صرف وقت و زحمت زیاد، حسابهای کاربریام در تلگرام و اینستاگرام به امنیت کامل برگشت.
حدود صد فرسته در تلگرام و اینستاگرام را از دست دادهام. امیدوارم دوباره وقت و حوصله یاری کند تا بهتدریج بازیابی و منتشرشان کنم.
از تمام دوستانی که در این مدت دانش فناورانهشان را سخاوتمندانه در اختیار من گذاشتند و راهنما و راهگشا بودند سپاسگزاری میکنم. همچنین ممنونم از یاران غریبه و آشنا که با همدلی و همراهی در این مدت مرا مرهون لطف خود کردند. قدردانم.
و سخن آخر با مهاجمان:
"تسلیم این صحنهآرایی خطرناک نخواهم شد."
سایه اقتصادینیا
سرانجام، با صرف وقت و زحمت زیاد، حسابهای کاربریام در تلگرام و اینستاگرام به امنیت کامل برگشت.
حدود صد فرسته در تلگرام و اینستاگرام را از دست دادهام. امیدوارم دوباره وقت و حوصله یاری کند تا بهتدریج بازیابی و منتشرشان کنم.
از تمام دوستانی که در این مدت دانش فناورانهشان را سخاوتمندانه در اختیار من گذاشتند و راهنما و راهگشا بودند سپاسگزاری میکنم. همچنین ممنونم از یاران غریبه و آشنا که با همدلی و همراهی در این مدت مرا مرهون لطف خود کردند. قدردانم.
و سخن آخر با مهاجمان:
"تسلیم این صحنهآرایی خطرناک نخواهم شد."
سایه اقتصادینیا
محض راحت دل یاران صدیق و جمعیت خاطر ناصحان مشفق و تفریح قلوب احباب:
بیارم از عرب بیتی دو مشهور
که اهل دانشم دارند معذور
اذا شاهَدتَ فی نظمی فتوراً
و وَهنًا فی بیانی لِلمَعانی
فَلا تنسب لِنقصی اِنَّ رَقصی
عَلی تنشیطِ ابناءِ الزَّمانِ.
شاد باشید.
https://www.tg-me.com/Sayehsaar
بیارم از عرب بیتی دو مشهور
که اهل دانشم دارند معذور
اذا شاهَدتَ فی نظمی فتوراً
و وَهنًا فی بیانی لِلمَعانی
فَلا تنسب لِنقصی اِنَّ رَقصی
عَلی تنشیطِ ابناءِ الزَّمانِ.
شاد باشید.
https://www.tg-me.com/Sayehsaar
Telegram
سایهسار
یادداشتهای ادبی سایه اقتصادینیا
@Sayeheghtesadinia
@Sayeheghtesadinia
Forwarded from سایهسار (Sayeh Eghtesadinia)
«نخبگان و عوام: ادای دین به ر.اعتمادی»
یک پیت حلبی آورد و گذاشت وسط حیاط. کتابها را برگبرگ کرد، ریخت توی پیت و آتش زد. دود از برگهای کاهی بالا رفت. دود جلدهای رنگی مقوایی و نوارچسبهایی که با آنها برگهای جدا شده را چسبانده بودم سیاهتر بود. بیشتر کتابها برگبرگ بودند، از بس خوانده بودمشان. از بس میخواندمشان. «تویست داغم کن»، «برای که آواز بخوانم؟»، «یک لحظه روی پل» و «کفشهای غمگین عشق» که جانم بهشان بسته بود در چند دقیقه دود پراکنده شدند. از ترس رفته بودم بالا، و از ایوان طبقۀ دوم عملیات پارتیزانیاش را برای نابودی ابتذال نگاه میکردم. آتش که نشست، آمد بالا. «نانا» را از کتابخانه برداشت و مثل برگ برنده داد دستم: حالا اجازه داری این را بخوانی.
نانا تا آن روز جزو ممنوعها بود. از جلو دست ما برش میداشتند. یکی بهم گفته بود که داستان یک روسپی است، برای همین نمیگذارند بخوانی. حالا که ر. اعتمادیهایم سوخته بودند، مجوز خواندن نانا مثل آویختن نشان افتخار به سینۀ سوراخ سربازی بود که از جنگی یاوه برگشته باشد. خواندمش، اما مزهاش مقابل لذت خواندن کتابهای ر.اعتمادی در دهان سیزده چهارده سالگی من، مثل آبِ شور بود.
بعد از آن بود که اجازه داد با او به تاریکخانه بیایم. اتاقک انباری گوشۀ حیاط را کرده بود تاریکخانه. لامپ قرمزش را که روشن میکرد، تشتهای پهن پلاستیکی را میشد دید که رویشان با ماژیک سیاه نوشته بود: ظهور، ثبوت. ساکت مینشستم روی چهارپایه، و محو جادوی ظاهر شدن نگاتیوها میشدم. مثل یک مراسم آیینی بود. داروهای ظهور و ثبوت را با ترازو اندازه میکرد، نور و زمان را با وسواس میسنجید، و گاهی که نگاتیوها ظاهر میشدند، به من اجازه میداد آنها را قیچی کنم. کارش که تمام میشد، میآمد بیرون، سیگاری آتش میزد و زیر لب میخواند: بگو به میهن، که خون بیژن، ستاره گشت و از آن، چه سان شراره دمید...
نه نانا، نه تاریکخانه. هیچکدام جای اعتیاد من به ر.اعتمادی را نمیگرفت. ظهرهای تنبل تابستان دهۀ شصت، وقتی جز چند بچۀ ویلان که پی گچ برای لیلی کشیدن روی زمین میگشتند در کوچه کسی نبود و از همۀ خانهها صدای اخبار ساعت دو رادیو بیرون میآمد، عیش من آغاز میشد. غرق میشدم در رطوبت کولر آبی، صدای یکنواخت تسمهاش و شور عشقهای داستانهای ر.اعتمادی. دخترهای فقیر، پسرهای خوشتیپ، پدرهای سختگیر وتقدیر، تقدیر، تقدیر لعنتی که همیشه نرسیدن بود. جگرم آتش میگرفت و میخواندم، نفسم بند میآمد و میخواندم. قلبم گروپ گروپ میزد و میخواندم. اشک میریختم و میخواندم. خودم را جای تمام دخترها میگذاشتم و میخواندم. مالیخولیا گرفته بودم. مالیخولیای ر.اعتمادی.
رجبعلی اعتمادی مرا کتابخوان کرد. لذت مطالعه را او به من هدیه داد. انس با کتاب را او به من آموخت. بعد از اینکه کتابهایش، که به جان و جگرم بسته بود، در آن پیت حلبی خاکستر شد، دیگر حتی یک کتاب او را هم ندیدم. به دستم نیفتاد. کسی نداشت لابد. یا اگر داشت، شرمش میشد بگوید دارد. اسباب خجالت بود. اهانت بود به افکار بلندمرتبهشان، به عقاید متعالیشان، به درخشندگی آرمانهای طلاییشان. اسمش را گذاشته بودند «ادبیات عامهپسند». تا همین حالا هم در تمام پژوهشهای سبکشناختی ادبیات معاصر و مطالعات جریانشناسانه از این میراث کج، از این اطلاق تحقیرآمیز استفاده میکنند. همین نامگذاری طبقاتی کافی نیست، اصطلاح خجالتبار دیگری را هم وارد ترمینولوژی نقد ادبی کردهاند: «ادبیات نخبهگرا». این طرز طبقهبندی چه فرقی دارد با کشیدن خط فارق بین بچۀ شمالشهر و بچۀ جنوبشهر؟ بین زن و مرد؟ بین فقیر و غنی؟ بوی تفرعنی که از چنین طبقهبندیهایی به مشام میرسد، هر شامۀ سالمی را میآزارد. هر شامۀ سالمی را لابد، جز شامههایی که از حسد و حرص فروش زیاد و تیراژهای بالای این کتابها آکنده بود. کسی نیست بپرسد کدام عامه؟ و کدام نخبه؟
ر.اعتمادی جزو عوام بود، داخل آدم حساب نبود، برای همین وقتی بعد از انقلاب تا سیزده سال ممنوعالقلم بود و کتابهایش از ارشاد مجوز نمیگرفت کسی از سانسورستیزان یادی هم از او نکرد. داخل آدم حساب نبود، لابد چون عاشق ایران بود و، با وجود امکانات مهیا، نرفت در یکی از دهها رسانهای که از بام تا شام در کار انکارند به ایران و ایرانی فحش بدهد و بگوید راه چاره حملۀ نظامی به ایران است؛ برعکس، 👇👇👇
یک پیت حلبی آورد و گذاشت وسط حیاط. کتابها را برگبرگ کرد، ریخت توی پیت و آتش زد. دود از برگهای کاهی بالا رفت. دود جلدهای رنگی مقوایی و نوارچسبهایی که با آنها برگهای جدا شده را چسبانده بودم سیاهتر بود. بیشتر کتابها برگبرگ بودند، از بس خوانده بودمشان. از بس میخواندمشان. «تویست داغم کن»، «برای که آواز بخوانم؟»، «یک لحظه روی پل» و «کفشهای غمگین عشق» که جانم بهشان بسته بود در چند دقیقه دود پراکنده شدند. از ترس رفته بودم بالا، و از ایوان طبقۀ دوم عملیات پارتیزانیاش را برای نابودی ابتذال نگاه میکردم. آتش که نشست، آمد بالا. «نانا» را از کتابخانه برداشت و مثل برگ برنده داد دستم: حالا اجازه داری این را بخوانی.
نانا تا آن روز جزو ممنوعها بود. از جلو دست ما برش میداشتند. یکی بهم گفته بود که داستان یک روسپی است، برای همین نمیگذارند بخوانی. حالا که ر. اعتمادیهایم سوخته بودند، مجوز خواندن نانا مثل آویختن نشان افتخار به سینۀ سوراخ سربازی بود که از جنگی یاوه برگشته باشد. خواندمش، اما مزهاش مقابل لذت خواندن کتابهای ر.اعتمادی در دهان سیزده چهارده سالگی من، مثل آبِ شور بود.
بعد از آن بود که اجازه داد با او به تاریکخانه بیایم. اتاقک انباری گوشۀ حیاط را کرده بود تاریکخانه. لامپ قرمزش را که روشن میکرد، تشتهای پهن پلاستیکی را میشد دید که رویشان با ماژیک سیاه نوشته بود: ظهور، ثبوت. ساکت مینشستم روی چهارپایه، و محو جادوی ظاهر شدن نگاتیوها میشدم. مثل یک مراسم آیینی بود. داروهای ظهور و ثبوت را با ترازو اندازه میکرد، نور و زمان را با وسواس میسنجید، و گاهی که نگاتیوها ظاهر میشدند، به من اجازه میداد آنها را قیچی کنم. کارش که تمام میشد، میآمد بیرون، سیگاری آتش میزد و زیر لب میخواند: بگو به میهن، که خون بیژن، ستاره گشت و از آن، چه سان شراره دمید...
نه نانا، نه تاریکخانه. هیچکدام جای اعتیاد من به ر.اعتمادی را نمیگرفت. ظهرهای تنبل تابستان دهۀ شصت، وقتی جز چند بچۀ ویلان که پی گچ برای لیلی کشیدن روی زمین میگشتند در کوچه کسی نبود و از همۀ خانهها صدای اخبار ساعت دو رادیو بیرون میآمد، عیش من آغاز میشد. غرق میشدم در رطوبت کولر آبی، صدای یکنواخت تسمهاش و شور عشقهای داستانهای ر.اعتمادی. دخترهای فقیر، پسرهای خوشتیپ، پدرهای سختگیر وتقدیر، تقدیر، تقدیر لعنتی که همیشه نرسیدن بود. جگرم آتش میگرفت و میخواندم، نفسم بند میآمد و میخواندم. قلبم گروپ گروپ میزد و میخواندم. اشک میریختم و میخواندم. خودم را جای تمام دخترها میگذاشتم و میخواندم. مالیخولیا گرفته بودم. مالیخولیای ر.اعتمادی.
رجبعلی اعتمادی مرا کتابخوان کرد. لذت مطالعه را او به من هدیه داد. انس با کتاب را او به من آموخت. بعد از اینکه کتابهایش، که به جان و جگرم بسته بود، در آن پیت حلبی خاکستر شد، دیگر حتی یک کتاب او را هم ندیدم. به دستم نیفتاد. کسی نداشت لابد. یا اگر داشت، شرمش میشد بگوید دارد. اسباب خجالت بود. اهانت بود به افکار بلندمرتبهشان، به عقاید متعالیشان، به درخشندگی آرمانهای طلاییشان. اسمش را گذاشته بودند «ادبیات عامهپسند». تا همین حالا هم در تمام پژوهشهای سبکشناختی ادبیات معاصر و مطالعات جریانشناسانه از این میراث کج، از این اطلاق تحقیرآمیز استفاده میکنند. همین نامگذاری طبقاتی کافی نیست، اصطلاح خجالتبار دیگری را هم وارد ترمینولوژی نقد ادبی کردهاند: «ادبیات نخبهگرا». این طرز طبقهبندی چه فرقی دارد با کشیدن خط فارق بین بچۀ شمالشهر و بچۀ جنوبشهر؟ بین زن و مرد؟ بین فقیر و غنی؟ بوی تفرعنی که از چنین طبقهبندیهایی به مشام میرسد، هر شامۀ سالمی را میآزارد. هر شامۀ سالمی را لابد، جز شامههایی که از حسد و حرص فروش زیاد و تیراژهای بالای این کتابها آکنده بود. کسی نیست بپرسد کدام عامه؟ و کدام نخبه؟
ر.اعتمادی جزو عوام بود، داخل آدم حساب نبود، برای همین وقتی بعد از انقلاب تا سیزده سال ممنوعالقلم بود و کتابهایش از ارشاد مجوز نمیگرفت کسی از سانسورستیزان یادی هم از او نکرد. داخل آدم حساب نبود، لابد چون عاشق ایران بود و، با وجود امکانات مهیا، نرفت در یکی از دهها رسانهای که از بام تا شام در کار انکارند به ایران و ایرانی فحش بدهد و بگوید راه چاره حملۀ نظامی به ایران است؛ برعکس، 👇👇👇
Forwarded from سایهسار (Sayeh Eghtesadinia)
👆👆👆گفت «سر ده دوازده روز آنقدر دلم برای ایران تنگ میشد که برای برگشتن ثانیهشماری میکردم. پیش خودم میگفتم اگر بروم و نتوانم برگردم، همانجا دق میکنم. بعد این اعتقاد را داشتم که نویسنده مثل یک درخت است که ریشههایش در یک زمین کاشته میشود و آنجاست که میتواند نیرو بگیرد و شاخ و برگ بدهد.» («تفکر چپ گریبان ادبیات را گرفته است»، مصاحبۀ حامد داراب با ر.اعتمادی، روزنامۀ همدلی، شمارۀ 750)
من از ر. اعتمادی شروع کردم، اما بدان محدود نماندم. خیلی طول نکشید که رسیدم به داستایوفسکی و معصوم پنجم. و حالا اگر ادبیات را از من بگیرند مستمندم. تهیدستم. فراموش نخواهم کرد که این ثروت را ر.اعتمادی در کف من گذاشت. ثروت و سعادتی به نام ادبیات.
https://www.tg-me.com/Sayehsaar
من از ر. اعتمادی شروع کردم، اما بدان محدود نماندم. خیلی طول نکشید که رسیدم به داستایوفسکی و معصوم پنجم. و حالا اگر ادبیات را از من بگیرند مستمندم. تهیدستم. فراموش نخواهم کرد که این ثروت را ر.اعتمادی در کف من گذاشت. ثروت و سعادتی به نام ادبیات.
https://www.tg-me.com/Sayehsaar
Telegram
سایهسار
یادداشتهای ادبی سایه اقتصادینیا
@Sayeheghtesadinia
@Sayeheghtesadinia
«احمدرضای عزیز، «وزن» را فراموش نکن، به توان هزار فراموش نکن.»
و احمدرضای عزیز «وزن» را فراموش کرد. به توان هزار فراموش کرد.
https://www.tg-me.com/Sayehsaar
و احمدرضای عزیز «وزن» را فراموش کرد. به توان هزار فراموش کرد.
https://www.tg-me.com/Sayehsaar
Telegram
سایهسار
یادداشتهای ادبی سایه اقتصادینیا
@Sayeheghtesadinia
@Sayeheghtesadinia
امروز با خبر شدم که کتاب اول من، "هم شاعر، هم شعر" هم به صورت الکترونیکی (ebook) در وبسایت و نرمافزار طاقچه در تاریخ منتشر شده.
نشانی سایت و کتاب الکترونیکی:
https://taaghche.com/book/158261/هم-شاعر-هم-شعر
ضمنا جهت اطلاع : امکان خرید از خارج کشور هم برای این کتاب در سایت طاقچه وجود دارد.
https://www.tg-me.com/Sayehsaar
نشانی سایت و کتاب الکترونیکی:
https://taaghche.com/book/158261/هم-شاعر-هم-شعر
ضمنا جهت اطلاع : امکان خرید از خارج کشور هم برای این کتاب در سایت طاقچه وجود دارد.
https://www.tg-me.com/Sayehsaar
طاقچه
دانلود و خرید کتاب هم شاعر هم شعر سایه اقتصادینیا
کتاب هم شاعر هم شعر نوشته سایه اقتصادینیا از نشر مرکز است. این کتاب را میتوانید از طاقچه با تخفیف خرید و دانلود کنید.
جای خالی شهبندر دریای عشق!
پیش از آنکه کتاب مستطاب آشپزی در سال ۱۳۷۸ منتشر شود، جستهگریخته خبرهایی به گوش میرسید: نجف دریابندری، مترجم آثار راسل و کاسیرر و همینگوی و فاکنر، در حال نگارش کتابی است دربارهی آشپزی. نمیگفتند کتاب آشپزی، میگفتند کتابی دربارهی آشپزی!
بسیاری از جوانان امروز، که آشپزی در خانه و کار در رستورانها و کافهها و چشیدن غذاهای بومی مناطق مختلف را جزئی معمولی و آشنا در سبک زندگی خود میدانند، شاید بهخاطر نداشته باشند یا حتی باور نکنند که این خبر تا چه اندازه مایهی حیرت اهل قلم بود. فقط محبوبیت و مقبولیت دریابندری در جامعهی نشر بود که زبان معاندان را از شکایت کوتاه میکرد؛ وگرنه بسیاری، اگر نه در جلوت، دستکم پوشیده شکایتی مشفقانه داشتند از اینکه شخصی فاضل چون دریابندری، با آن مایه دانش و مهارت و توانایی در کار کتاب، عمر خود را در آشپزخانه، پای اجاق، تلف میکند.
وقتی کتاب منتشر شد، و تا همین حالا هم پس از بارها تجدید چاپ، هنوز عدهای میکوشند آن را کتابی تحقیقاتی دربارهی فرهنگ و تاریخ آشپزی جا بزنند، به جای آشپزخانه آن را در طبقات اعلای کتابخانه بچینند، و عوض اینکه صفحات آن را با قطرههای آبلیمو و زردی تخممرغ و چربی روغن بپوشانند، سالی یک بار در خانهتکانی گردگیریاش کنند؛ حال آنکه تمنای نویسنده آن بود که کتابش در آشپزخانه و زیر دست افرادی باشد که عملاً آشپزی میکنند. مخاطبان او محققان نبودند، مردمی بودند که با کمترین سواد فارسی بتوانند دستورهای غذا را بخوانند و آنها را بپزند و ببرند سر سفره. هدف غایی حظ بود و تحقیق عرَضی آن، که البته حاصل شده بود. اما جامعهی قلمی آن روز، که توجه به اینجور جلوههای فرهنگ عامه را دون شأن اجل اکرم خود میدانست و چهبسا هنوز هم بداند، دائماً بر اهداف عرضی تکیه میکرد: بر زبان کتاب و دامنهی تحقیق، بر هرچه در آن از ادبیات و تاریخ و فرهنگ بود؛ گویی میخواست آنچه را دریابندری بهسادگی و در عمل به عیش و عشرت برگزار کرده بود به جدیتی اتوکشیده ترجمه کند تا گرد عوامگرایی را از دامن فضل او بشوید. اما دریابندری اصرار داشت بهجای توجیهات فیلسوفانه لبخند بزند و نان را، ذرهذره و سر صبر، در آبگوشت ترید کند.
اظهارنظرهای گوناگونی که دریابندری دربارهی آثار دیگران هم میکرد اغلب بر همین بسترِ خونسردانهی حقانیت بخشیدن به پسند عام شکل گرفته بود: از شوهر آهو خانم در برابر آثار سختخوان گلستان دفاع میکرد و به بامداد خمار اعتبار میداد. کسی نمیتوانست، در واقع زورش نمیرسید، او را به عوامگرایی متهم کند چون او سر جدل نداشت. آنچه را باور کرده بود صادقانه و رندانه میگفت و روشنفکران محترم را کباب میکرد.
روحیهی دریابندری در انکار جوّ پرنخوت و تفرعن روشنفکرانهی دوران خودش او را پیروز کرده بود. او توانسته بود آن سد سدید را سوراخ کند و نه فقط اهمیت، بلکه لذت پاپ کالچر را به جامعهای نشان دهد که در فساد تنزه و تکبر عرش را سیر میکرد_ فرهنگ عامه بماهو فرهنگ عامه، نه موضوعی برایِ یا درخورِ مطالعه. دریابندری نمیخواست، چنانکه اورینتالیستها به خاورمیانه نگاه میکنند، مردم را موضوع مطالعهی خود کند چون میدانست آن مردم در آن آشپزخانهها و پای آن تنورها و سر آن سفرهها زندهاند، اشیای داخل ویترینهای موزهها نیستند که نگاهشان کنی و تز بنویسی.
جای خالی او را این روزها حس کردم: در خداحافظی شهرام شبپره از صحنه و درگذشت ر. اعتمادی. جای خالی آن لبخند بینهایتی که مثل دوایر متحدالمرکز بر صفحهی صورتش پخش میشد و خیالت را راحت میکرد که آبگوشت درستوحسابی جا افتاده است.
https://www.tg-me.com/Sayehsaar
پیش از آنکه کتاب مستطاب آشپزی در سال ۱۳۷۸ منتشر شود، جستهگریخته خبرهایی به گوش میرسید: نجف دریابندری، مترجم آثار راسل و کاسیرر و همینگوی و فاکنر، در حال نگارش کتابی است دربارهی آشپزی. نمیگفتند کتاب آشپزی، میگفتند کتابی دربارهی آشپزی!
بسیاری از جوانان امروز، که آشپزی در خانه و کار در رستورانها و کافهها و چشیدن غذاهای بومی مناطق مختلف را جزئی معمولی و آشنا در سبک زندگی خود میدانند، شاید بهخاطر نداشته باشند یا حتی باور نکنند که این خبر تا چه اندازه مایهی حیرت اهل قلم بود. فقط محبوبیت و مقبولیت دریابندری در جامعهی نشر بود که زبان معاندان را از شکایت کوتاه میکرد؛ وگرنه بسیاری، اگر نه در جلوت، دستکم پوشیده شکایتی مشفقانه داشتند از اینکه شخصی فاضل چون دریابندری، با آن مایه دانش و مهارت و توانایی در کار کتاب، عمر خود را در آشپزخانه، پای اجاق، تلف میکند.
وقتی کتاب منتشر شد، و تا همین حالا هم پس از بارها تجدید چاپ، هنوز عدهای میکوشند آن را کتابی تحقیقاتی دربارهی فرهنگ و تاریخ آشپزی جا بزنند، به جای آشپزخانه آن را در طبقات اعلای کتابخانه بچینند، و عوض اینکه صفحات آن را با قطرههای آبلیمو و زردی تخممرغ و چربی روغن بپوشانند، سالی یک بار در خانهتکانی گردگیریاش کنند؛ حال آنکه تمنای نویسنده آن بود که کتابش در آشپزخانه و زیر دست افرادی باشد که عملاً آشپزی میکنند. مخاطبان او محققان نبودند، مردمی بودند که با کمترین سواد فارسی بتوانند دستورهای غذا را بخوانند و آنها را بپزند و ببرند سر سفره. هدف غایی حظ بود و تحقیق عرَضی آن، که البته حاصل شده بود. اما جامعهی قلمی آن روز، که توجه به اینجور جلوههای فرهنگ عامه را دون شأن اجل اکرم خود میدانست و چهبسا هنوز هم بداند، دائماً بر اهداف عرضی تکیه میکرد: بر زبان کتاب و دامنهی تحقیق، بر هرچه در آن از ادبیات و تاریخ و فرهنگ بود؛ گویی میخواست آنچه را دریابندری بهسادگی و در عمل به عیش و عشرت برگزار کرده بود به جدیتی اتوکشیده ترجمه کند تا گرد عوامگرایی را از دامن فضل او بشوید. اما دریابندری اصرار داشت بهجای توجیهات فیلسوفانه لبخند بزند و نان را، ذرهذره و سر صبر، در آبگوشت ترید کند.
اظهارنظرهای گوناگونی که دریابندری دربارهی آثار دیگران هم میکرد اغلب بر همین بسترِ خونسردانهی حقانیت بخشیدن به پسند عام شکل گرفته بود: از شوهر آهو خانم در برابر آثار سختخوان گلستان دفاع میکرد و به بامداد خمار اعتبار میداد. کسی نمیتوانست، در واقع زورش نمیرسید، او را به عوامگرایی متهم کند چون او سر جدل نداشت. آنچه را باور کرده بود صادقانه و رندانه میگفت و روشنفکران محترم را کباب میکرد.
روحیهی دریابندری در انکار جوّ پرنخوت و تفرعن روشنفکرانهی دوران خودش او را پیروز کرده بود. او توانسته بود آن سد سدید را سوراخ کند و نه فقط اهمیت، بلکه لذت پاپ کالچر را به جامعهای نشان دهد که در فساد تنزه و تکبر عرش را سیر میکرد_ فرهنگ عامه بماهو فرهنگ عامه، نه موضوعی برایِ یا درخورِ مطالعه. دریابندری نمیخواست، چنانکه اورینتالیستها به خاورمیانه نگاه میکنند، مردم را موضوع مطالعهی خود کند چون میدانست آن مردم در آن آشپزخانهها و پای آن تنورها و سر آن سفرهها زندهاند، اشیای داخل ویترینهای موزهها نیستند که نگاهشان کنی و تز بنویسی.
جای خالی او را این روزها حس کردم: در خداحافظی شهرام شبپره از صحنه و درگذشت ر. اعتمادی. جای خالی آن لبخند بینهایتی که مثل دوایر متحدالمرکز بر صفحهی صورتش پخش میشد و خیالت را راحت میکرد که آبگوشت درستوحسابی جا افتاده است.
https://www.tg-me.com/Sayehsaar
Telegram
سایهسار
یادداشتهای ادبی سایه اقتصادینیا
@Sayeheghtesadinia
@Sayeheghtesadinia
Forwarded from سایهسار (Sayeh Eghtesadinia)
سنگ شاملو
احمد شاملو در دوم مرداد 1379 درگذشت. شکوه تشییع پیکرش، حالا پس از هجده سال، هنوز با من است. خلقی خروشان از پیاش روان بود، سرودخوانان و دستافشان. کجا به عزا میمانست؟ تشییع پیکر نبود، جشن جاودانگی بود.
سنگ گور شاملو را چندین و چند نوبت شکستند. هربار سنگی نو تدارک میشود، باز چکش و مته و کلنگ میآورند و سنگ را میشکنند. گمانم خودش از آن زیر به ریششان میخندد و با تماشای شلوارهای خاکی و عرق روان از تخت پیشانی و ریخت مفلوکشان تفریح هم میکند؛ چهبسا شعری هم بسراید دنبالۀ:
«از بوق یک دوچرخهسوار الاغ پست
شاعر ز جای جست و مدادش نوکش شکست!»
اما من دوست دارم تَرَک بر گور شاملو بماند. کاش سنگ شکستۀ گور او هرگز عوض نمیشد و از این پس هم، اگر بشکند، دیگر عوض نشود. آن تَرَک گویاتر و گیراتر از صد بارگاه مقرنس و دستگاه مطلاست که بر گور چون اویی بنا کنند. آن تَرَک لبهای گشودۀ تاریخی است که او و ما در آن زیستیم. چرا باید محو یا ترمیمش کنیم؟ چه نشانهای روشنتر از این شکاف بماند برای آیندگان؟ ضدتاریخ نیست، که خود تاریخ است. گور کسی چون او باید نشانهای داشته باشد از زندگیاش، از راه و مرامش، از جبروت نامش، بلندای شعرش و حکایت روزگار پردردش. و چه نشانهای محرزتر از ردّ تیشه؟
اگر به توس رفته باشید رد دستانی را بر بنای مقبرۀ فردوسی میبینید که، پس از انفجار نور، در کار سیاه کردن روی خود و نوشتههای روی بنا بودهاند. این سیاهکاری خود بخشی از تاریخ است. آیندگان باید ببینند و بپرسند چهکسانی و چرا چنین کردند، و جواب بشنوند که یکی داستان است پر آب چشم. طالبان به فرمان ملامحمدعمر بتهای بودا را در بامیان تخریب کرد. افسوسش ماند، اما آن حفرهها که امروز بهجای تندیسهاست، خود صفحههای تاریخی است که یونسکو آن را دوران «دهشتافکنی فرهنگی» خواند. پس تعرف الاشیاء باضدادها. هر عدمی نشانگر یک وجود است: آن حفرهها پُر است.
بنا نیست امامزاده طاهر پرلاشز شود یا خاوران گولاک. ما در پراکندگی نشانها و بینشانها معنا مییابیم، و اعتبار ما به سردرها و عمارتها و امارتها نبوده است هرگز. مباد روزی که بر گورهای ما مرمرها و گرانیتهایی را بچسبانند که از کنترات پسر حاجی و داماد سیّد به پهنۀ گورستان راه کشیده است. مباد که دستۀ دلقکهایشان با ساز و بوق بر گور ما مارشهای ملکوتی بنوازند و خواب جاودانگیمان را برآشوبند. نه، گور ما گندمزار ماست، کندوستان ماست با نان گرم و شعر عسل. ماییم که از خاک بر افلاک رساندیم. تمام بود ما بر نبود بوده است: از لب دوختۀ فرخی صدا شنیدهایم، از پیچیدن باد در بندهای خالی نی مثنوی سرودهایم. ماییم که کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردهایم.
این بار اگر سنگش را بشکنند، آبادش نکنیم. بگذاریم گورش مستی فزاید. بگذاریم این شکستگی برای ما و این ورشکستگی برای آنان بماند.
https://www.tg-me.com/Sayehsaar
احمد شاملو در دوم مرداد 1379 درگذشت. شکوه تشییع پیکرش، حالا پس از هجده سال، هنوز با من است. خلقی خروشان از پیاش روان بود، سرودخوانان و دستافشان. کجا به عزا میمانست؟ تشییع پیکر نبود، جشن جاودانگی بود.
سنگ گور شاملو را چندین و چند نوبت شکستند. هربار سنگی نو تدارک میشود، باز چکش و مته و کلنگ میآورند و سنگ را میشکنند. گمانم خودش از آن زیر به ریششان میخندد و با تماشای شلوارهای خاکی و عرق روان از تخت پیشانی و ریخت مفلوکشان تفریح هم میکند؛ چهبسا شعری هم بسراید دنبالۀ:
«از بوق یک دوچرخهسوار الاغ پست
شاعر ز جای جست و مدادش نوکش شکست!»
اما من دوست دارم تَرَک بر گور شاملو بماند. کاش سنگ شکستۀ گور او هرگز عوض نمیشد و از این پس هم، اگر بشکند، دیگر عوض نشود. آن تَرَک گویاتر و گیراتر از صد بارگاه مقرنس و دستگاه مطلاست که بر گور چون اویی بنا کنند. آن تَرَک لبهای گشودۀ تاریخی است که او و ما در آن زیستیم. چرا باید محو یا ترمیمش کنیم؟ چه نشانهای روشنتر از این شکاف بماند برای آیندگان؟ ضدتاریخ نیست، که خود تاریخ است. گور کسی چون او باید نشانهای داشته باشد از زندگیاش، از راه و مرامش، از جبروت نامش، بلندای شعرش و حکایت روزگار پردردش. و چه نشانهای محرزتر از ردّ تیشه؟
اگر به توس رفته باشید رد دستانی را بر بنای مقبرۀ فردوسی میبینید که، پس از انفجار نور، در کار سیاه کردن روی خود و نوشتههای روی بنا بودهاند. این سیاهکاری خود بخشی از تاریخ است. آیندگان باید ببینند و بپرسند چهکسانی و چرا چنین کردند، و جواب بشنوند که یکی داستان است پر آب چشم. طالبان به فرمان ملامحمدعمر بتهای بودا را در بامیان تخریب کرد. افسوسش ماند، اما آن حفرهها که امروز بهجای تندیسهاست، خود صفحههای تاریخی است که یونسکو آن را دوران «دهشتافکنی فرهنگی» خواند. پس تعرف الاشیاء باضدادها. هر عدمی نشانگر یک وجود است: آن حفرهها پُر است.
بنا نیست امامزاده طاهر پرلاشز شود یا خاوران گولاک. ما در پراکندگی نشانها و بینشانها معنا مییابیم، و اعتبار ما به سردرها و عمارتها و امارتها نبوده است هرگز. مباد روزی که بر گورهای ما مرمرها و گرانیتهایی را بچسبانند که از کنترات پسر حاجی و داماد سیّد به پهنۀ گورستان راه کشیده است. مباد که دستۀ دلقکهایشان با ساز و بوق بر گور ما مارشهای ملکوتی بنوازند و خواب جاودانگیمان را برآشوبند. نه، گور ما گندمزار ماست، کندوستان ماست با نان گرم و شعر عسل. ماییم که از خاک بر افلاک رساندیم. تمام بود ما بر نبود بوده است: از لب دوختۀ فرخی صدا شنیدهایم، از پیچیدن باد در بندهای خالی نی مثنوی سرودهایم. ماییم که کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردهایم.
این بار اگر سنگش را بشکنند، آبادش نکنیم. بگذاریم گورش مستی فزاید. بگذاریم این شکستگی برای ما و این ورشکستگی برای آنان بماند.
https://www.tg-me.com/Sayehsaar
Telegram
سایهسار
یادداشتهای ادبی سایه اقتصادینیا
@Sayeheghtesadinia
@Sayeheghtesadinia
Forwarded from اتحادیۀ انجمنهای علمی تاریخ
🟩 موسسه فرهنگی تاریخی آتوسا با همکاری اتحادیه انجمنهای علمی دانشجویی تاریخ و دیگر تشکلهای همسو برگزار میکند:
🔹سلسله نشستهای علمی -تخصصی «#ایران_کجاست؟»
١- #ایران کجاست و ایرانی کیست؟ #سید_محمد_بهشتی ( رییس پیشین سازمان میراث فرهنگی و گردشگری کشور)
٢- #لیبرالیسم و ایران: #مجید_توکلی (پژوهشگر سیاسی)
٣-ایران و ایده ملت_دولت : #احمد_زیدآبادی (پژوهشگر اندیشه سیاسی)
۴- ایران: وجودی حاضرِ غایب در شعر معاصر فارسی: #سایه_اقتصادینیا (استاد دانشگاه جرج تاون واشنگتن)
۵- سرمایه مفهومی/روایتی ایران: #داریوش_رحمانیان (استاد تاریخ دانشگاه تهران)
۶- ایرانِ_فرهنگی، #گودرز_رشتیانی (استاد تاریخ دانشگاه تهران)
٧- تبار مفهوم «زیبایی شناسی ایرانی» و سنجش آن: #امیر_مازیار (استاد دانشگاه هنر)
٨- از #ایرانشهر تا ایرانزمین: #احمد_فضلینژاد(استاد تاریخ دانشگاه شیراز)
٩- ایران و ایده #فدرالیسم: #محمد_جلالی (استاد حقوق دانشگاه شهید بهشتی)
١٠- جغرافیای تاریخی ایران و مفهوم #تمامیت_ارضی: #حسین_هژبریان (استاد تاریخ دانشگاه پیامنور)
١١- ایرانراه: راهها و آینده تجاری ایران: #آرش_رئیسینژاد (استاد پیشین دانشگاه تهران)
١٢- تحولات سیاسی مناطق کردنشینِ غرب کشور در سده اخیر: #احسان_هوشمند (پژوهشگر مطالعات اقوام ایرانی)
۱۳- #انقلاب_مشروطه و تجددخواهی ایرانیان: #رضا_نجفزاده (استاد علوم سیاسی دانشگاه شهید بهشتی)
۱۴- تداوم و پیوستگی تاریخ_ایران: #بهرام_روشنضمیر
(دانشجوی دکتری مدرسه مطالعات عالی پاریس در رشته تاریخ)
۱۵- #مذهب و #هویت_ملی: همگراییها و واگراییها؛ #اردلان_کوزهگر (دانشجوی دکتری تاریخ دانشگاه تربیت مدرس)
۱۶- #چپ مارکسیستی و مسئله #قومیت در تاریخ معاصر ایران: محسن نورمحمد (دانشجوی دکتری تاریخ دانشگاه شهید بهشتی)
۱۷- ایران: کثیرالمله یا ملتی واحد؟: #امید_غیاثی
(دانشجوی دکتری تاریخ دانشگاه تهران)
۱۸- مفهوم #اتنیک به مثابه یک امر غیر تاریخی در ایران: آرش امامی (دانشجوی دکتری تاریخ دانشگاه شهید بهشتی)
۱۹- مفهوم ایران در دوره #صفویه: امین داودی
(دانشجوی دکتری تاریخ دانشگاه شهید بهشتی)
🕗 زمان: از ۱۲ مردادماه، هر پنجشنبه، ساعت ۲۰ (۱۹ هفته)
🔹این سلسله نشست بیستگانه به صورت مجازی در اسکای روم برگزار خواهد شد. برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام به شماره یا آیدی زیر در تلگرام پیامک دهید:
@hanyeh_rashidi
09925545809
موسسه فرهنگی تاریخی آتوسا
🆔 @etehadietarikh
https://etehadietarikh.ir/?p=2185
🔹سلسله نشستهای علمی -تخصصی «#ایران_کجاست؟»
١- #ایران کجاست و ایرانی کیست؟ #سید_محمد_بهشتی ( رییس پیشین سازمان میراث فرهنگی و گردشگری کشور)
٢- #لیبرالیسم و ایران: #مجید_توکلی (پژوهشگر سیاسی)
٣-ایران و ایده ملت_دولت : #احمد_زیدآبادی (پژوهشگر اندیشه سیاسی)
۴- ایران: وجودی حاضرِ غایب در شعر معاصر فارسی: #سایه_اقتصادینیا (استاد دانشگاه جرج تاون واشنگتن)
۵- سرمایه مفهومی/روایتی ایران: #داریوش_رحمانیان (استاد تاریخ دانشگاه تهران)
۶- ایرانِ_فرهنگی، #گودرز_رشتیانی (استاد تاریخ دانشگاه تهران)
٧- تبار مفهوم «زیبایی شناسی ایرانی» و سنجش آن: #امیر_مازیار (استاد دانشگاه هنر)
٨- از #ایرانشهر تا ایرانزمین: #احمد_فضلینژاد(استاد تاریخ دانشگاه شیراز)
٩- ایران و ایده #فدرالیسم: #محمد_جلالی (استاد حقوق دانشگاه شهید بهشتی)
١٠- جغرافیای تاریخی ایران و مفهوم #تمامیت_ارضی: #حسین_هژبریان (استاد تاریخ دانشگاه پیامنور)
١١- ایرانراه: راهها و آینده تجاری ایران: #آرش_رئیسینژاد (استاد پیشین دانشگاه تهران)
١٢- تحولات سیاسی مناطق کردنشینِ غرب کشور در سده اخیر: #احسان_هوشمند (پژوهشگر مطالعات اقوام ایرانی)
۱۳- #انقلاب_مشروطه و تجددخواهی ایرانیان: #رضا_نجفزاده (استاد علوم سیاسی دانشگاه شهید بهشتی)
۱۴- تداوم و پیوستگی تاریخ_ایران: #بهرام_روشنضمیر
(دانشجوی دکتری مدرسه مطالعات عالی پاریس در رشته تاریخ)
۱۵- #مذهب و #هویت_ملی: همگراییها و واگراییها؛ #اردلان_کوزهگر (دانشجوی دکتری تاریخ دانشگاه تربیت مدرس)
۱۶- #چپ مارکسیستی و مسئله #قومیت در تاریخ معاصر ایران: محسن نورمحمد (دانشجوی دکتری تاریخ دانشگاه شهید بهشتی)
۱۷- ایران: کثیرالمله یا ملتی واحد؟: #امید_غیاثی
(دانشجوی دکتری تاریخ دانشگاه تهران)
۱۸- مفهوم #اتنیک به مثابه یک امر غیر تاریخی در ایران: آرش امامی (دانشجوی دکتری تاریخ دانشگاه شهید بهشتی)
۱۹- مفهوم ایران در دوره #صفویه: امین داودی
(دانشجوی دکتری تاریخ دانشگاه شهید بهشتی)
🕗 زمان: از ۱۲ مردادماه، هر پنجشنبه، ساعت ۲۰ (۱۹ هفته)
🔹این سلسله نشست بیستگانه به صورت مجازی در اسکای روم برگزار خواهد شد. برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام به شماره یا آیدی زیر در تلگرام پیامک دهید:
@hanyeh_rashidi
09925545809
موسسه فرهنگی تاریخی آتوسا
🆔 @etehadietarikh
https://etehadietarikh.ir/?p=2185