Forwarded from جهان بینالملل فوری🌍
روایت گرتا تونبرگ از آنچه در بازداشت اسرائیل بر او گذشت
🔹من را گرفتند، به زمین انداختند و پرچم اسرائیل را روی بدنم انداختند. بعد از بقیه جدا کردند. کتک میخوردم، لگد میخوردم و تمام مدت پرچم را دورم پیچیده بودند.
🔹خیلی خشن من را به گوشهای کشاندند و گفتند «جای مخصوص برای خانم مخصوص». بعد چند کلمه سوئدی یاد گرفته بودند: «فاحشه کوچولو» و «فاحشه گرتا» و مدام تکرارشان میکردند.
🔹پرچمی را کنارم گذاشته بودند که دائم به بدنم بخورد. هر وقت با آن تماس پیدا میکردم فریاد میزدند «به پرچم دست نزن» و به پهلویم لگد میزدند. بعد دستانم را با بست پلاستیکی خیلی محکم بستند. چند نفر از نگهبانها صف کشیدند و در حالی که من بیحرکت نشسته بودم با خنده از من سلفی گرفتند.
🔹مرا به داخل ساختمانی بردند تا بازرسیام کنند. لباسهایم را درآوردند. رفتارشان خشن و تحقیرآمیز بود. از من عکس و فیلم میگرفتند، میخندیدند و هیچ نشانی از انسانیت نداشتند. خیلی چیزها یادم نمیآید. شوکه بودم، درد داشتم اما فقط سعی میکردم آرام بمانم.
🔹هوا خیلی گرم بود، نزدیک به ۴۰ درجه. مدام درخواست میکردیم که به ما آب بدهند اما آنها فقط میخندیدند، بطریهای آبشان را جلوی چشم ما بالا میگرفتند و حتی بعضی از بطریهای پر را جلوی ما در سطل زباله انداختند.
🔹وقتی بعضی از ما از حال میرفتیم به میلهها میکوبیدیم و دکتر میخواستیم. اما نگهبانها میآمدند و با خونسردی میگفتند «الان با گاز خفهتان میکنیم». این حرف را با لحن شوخی و تحقیر تکرار میکردند، انگار درد و ترس ما برایشان سرگرمی بود.
🔹بعد از همهی اینها بالاخره با کارکنان سفارت سوئد صحبت کردیم. به آنها گفتیم چه بر سرمان آمده؛ شکنجه، آزار، تشنگی و گرسنگی. زخمها و کبودیهایمان را نشان دادیم. اما آنها هیچ کاری نکردند. فقط گفتند «ما اینجا هستیم تا حرفهای شما را بشنویم».
🔹ما دوباره گفتیم که فقط آب میخواهیم. حتی دیدند که نگهبانها بطری آب دارند. گفتند «ثبت میکنیم». اما وقتی دو روز بعد برگشتند فقط یک بطری کوچک نیمهخالی همراهشان بود. آن را به دوستم وینسنت دادند که حالش بدتر بود.
🔹وقتی رفتم جلو و گفتم «اگر الان بروید آنها دوباره ما را میزنند» هیچ جوابی ندادند و فقط رفتند.
🔹و من با خودم فکر میکردم اگر اسرائیل بتواند با من، یک فرد سفیدپوستِ شناختهشده با گذرنامهٔ سوئدی، چنین رفتاری کند، پس پشت درهای بسته با فلسطینیها چه میکند؟
🌍 @Jahan_Fouri
🔹من را گرفتند، به زمین انداختند و پرچم اسرائیل را روی بدنم انداختند. بعد از بقیه جدا کردند. کتک میخوردم، لگد میخوردم و تمام مدت پرچم را دورم پیچیده بودند.
🔹خیلی خشن من را به گوشهای کشاندند و گفتند «جای مخصوص برای خانم مخصوص». بعد چند کلمه سوئدی یاد گرفته بودند: «فاحشه کوچولو» و «فاحشه گرتا» و مدام تکرارشان میکردند.
🔹پرچمی را کنارم گذاشته بودند که دائم به بدنم بخورد. هر وقت با آن تماس پیدا میکردم فریاد میزدند «به پرچم دست نزن» و به پهلویم لگد میزدند. بعد دستانم را با بست پلاستیکی خیلی محکم بستند. چند نفر از نگهبانها صف کشیدند و در حالی که من بیحرکت نشسته بودم با خنده از من سلفی گرفتند.
🔹مرا به داخل ساختمانی بردند تا بازرسیام کنند. لباسهایم را درآوردند. رفتارشان خشن و تحقیرآمیز بود. از من عکس و فیلم میگرفتند، میخندیدند و هیچ نشانی از انسانیت نداشتند. خیلی چیزها یادم نمیآید. شوکه بودم، درد داشتم اما فقط سعی میکردم آرام بمانم.
🔹هوا خیلی گرم بود، نزدیک به ۴۰ درجه. مدام درخواست میکردیم که به ما آب بدهند اما آنها فقط میخندیدند، بطریهای آبشان را جلوی چشم ما بالا میگرفتند و حتی بعضی از بطریهای پر را جلوی ما در سطل زباله انداختند.
🔹وقتی بعضی از ما از حال میرفتیم به میلهها میکوبیدیم و دکتر میخواستیم. اما نگهبانها میآمدند و با خونسردی میگفتند «الان با گاز خفهتان میکنیم». این حرف را با لحن شوخی و تحقیر تکرار میکردند، انگار درد و ترس ما برایشان سرگرمی بود.
🔹بعد از همهی اینها بالاخره با کارکنان سفارت سوئد صحبت کردیم. به آنها گفتیم چه بر سرمان آمده؛ شکنجه، آزار، تشنگی و گرسنگی. زخمها و کبودیهایمان را نشان دادیم. اما آنها هیچ کاری نکردند. فقط گفتند «ما اینجا هستیم تا حرفهای شما را بشنویم».
🔹ما دوباره گفتیم که فقط آب میخواهیم. حتی دیدند که نگهبانها بطری آب دارند. گفتند «ثبت میکنیم». اما وقتی دو روز بعد برگشتند فقط یک بطری کوچک نیمهخالی همراهشان بود. آن را به دوستم وینسنت دادند که حالش بدتر بود.
🔹وقتی رفتم جلو و گفتم «اگر الان بروید آنها دوباره ما را میزنند» هیچ جوابی ندادند و فقط رفتند.
🔹و من با خودم فکر میکردم اگر اسرائیل بتواند با من، یک فرد سفیدپوستِ شناختهشده با گذرنامهٔ سوئدی، چنین رفتاری کند، پس پشت درهای بسته با فلسطینیها چه میکند؟
🌍 @Jahan_Fouri
👍4❤1
Forwarded from javad kashi
چراغی برافروخت
----
پدر امیرمحمد خالقی انتقام از قاتل فرزندش را دوماه به تعویق انداخت. پدر امیرمحمد کار مهم دیگری هم کرد: وجدان عمومی و سازمان سیاسی در این کشور را به محاکمه کشید.
نفرت، انتقام، دگرستیزی و مرگ موتور محرک زندگی سیاسی در ایران بوده است. از مشروطه تا کنون از این گرداب خلاصی نداشتهایم. ما امروز در سکوی اول یا دوم کشورهایی ایستادهایم که شهروندان خود را به دلایل مختلف اعدام میکنند.
نظیر پدر محمد خالقی بازهم در میان شهروندان ایرانی پیدا میشوند: در لحظه انتقام، چشم در چشم ناامید قربانی میدوزند. احساس میکنند با مرگ او دست خودشان هم آلوده به مرگ دیگری خواهد شد. اما هنگامی که از فرد به جریان و گروه سیاسی تبدیل میشویم، اعم از آنکه در مصدر قدرت باشیم یا رویاروی نظام مسلط ایستاده باشیم، تاب تحمل دیگری نداریم، شانس دوام و پیروزی خود را در مرگ دیگری جستجو میکنیم.
در میدانهای مختلف به سمت هم شلیک میکنیم. قربانیان از هر دو سو کنار هم پرتاب میشوند. شماری که در جبهه ما بودند شهیدند، شماری که در جبهه مقابل بودند، هلاک شده یا به درک واصل شدهاند. ما سالهاست با این ادبیات زندگی میکنیم. به این سبعیت خو کردهایم شرم هم نمیکنیم.
پدر امیرمحمد فرصت داشت با قربانی خود چشم در چشم شود. یک لحظه توانست از خود خروج کند و این حکمت ساده را دریابد که او نیز مثل فرزندش قربانی فقر و ناسازواریهای روزگار است. اما در صحنه سیاسی، تلنباری از نامها و صفتها و گزارههای ایدئولوژیک پیش چشم هر دو طرف صحنه دیوار میشوند. همه در خودشیفتگیهای افسارگسیختهشان زندانی میشوند. فرصتی ندارند تا حکمتی را بیاموزند که پدر امیرمحمد آموخت.
پدر امیرمحمد میتوانست قاتل فرزندش را اعدام کند. اما آن نوجوان اعدام شده هم بیکار نمینشست. پدر امیرمحمد را برای همیشه در زندان درونش اسیر میکرد. پدر امیرمحمد با این بخشش آزاد شد. وای به ما که در صحنه سیاست هر روز دیوار تازهای پیرامون خود میسازیم و در زندان خودشیفتگیمان برای ابد زندانی شدهایم.
نیم قرن است با اسلامی خودشیفته در خدمت خودشیفتگیهای فرقهای و گروهی زندگی میکنیم. آفرین به پدر امیرمحمد که در این تیرگی چراغی برافروخت. نشان داد اسلام هم میتواند به دیگری گشوده باشد. او شرط بخشش قاتل فرزندش را حفظ دو جزء قرآن قرار داد.
@javadkashi
----
پدر امیرمحمد خالقی انتقام از قاتل فرزندش را دوماه به تعویق انداخت. پدر امیرمحمد کار مهم دیگری هم کرد: وجدان عمومی و سازمان سیاسی در این کشور را به محاکمه کشید.
نفرت، انتقام، دگرستیزی و مرگ موتور محرک زندگی سیاسی در ایران بوده است. از مشروطه تا کنون از این گرداب خلاصی نداشتهایم. ما امروز در سکوی اول یا دوم کشورهایی ایستادهایم که شهروندان خود را به دلایل مختلف اعدام میکنند.
نظیر پدر محمد خالقی بازهم در میان شهروندان ایرانی پیدا میشوند: در لحظه انتقام، چشم در چشم ناامید قربانی میدوزند. احساس میکنند با مرگ او دست خودشان هم آلوده به مرگ دیگری خواهد شد. اما هنگامی که از فرد به جریان و گروه سیاسی تبدیل میشویم، اعم از آنکه در مصدر قدرت باشیم یا رویاروی نظام مسلط ایستاده باشیم، تاب تحمل دیگری نداریم، شانس دوام و پیروزی خود را در مرگ دیگری جستجو میکنیم.
در میدانهای مختلف به سمت هم شلیک میکنیم. قربانیان از هر دو سو کنار هم پرتاب میشوند. شماری که در جبهه ما بودند شهیدند، شماری که در جبهه مقابل بودند، هلاک شده یا به درک واصل شدهاند. ما سالهاست با این ادبیات زندگی میکنیم. به این سبعیت خو کردهایم شرم هم نمیکنیم.
پدر امیرمحمد فرصت داشت با قربانی خود چشم در چشم شود. یک لحظه توانست از خود خروج کند و این حکمت ساده را دریابد که او نیز مثل فرزندش قربانی فقر و ناسازواریهای روزگار است. اما در صحنه سیاسی، تلنباری از نامها و صفتها و گزارههای ایدئولوژیک پیش چشم هر دو طرف صحنه دیوار میشوند. همه در خودشیفتگیهای افسارگسیختهشان زندانی میشوند. فرصتی ندارند تا حکمتی را بیاموزند که پدر امیرمحمد آموخت.
پدر امیرمحمد میتوانست قاتل فرزندش را اعدام کند. اما آن نوجوان اعدام شده هم بیکار نمینشست. پدر امیرمحمد را برای همیشه در زندان درونش اسیر میکرد. پدر امیرمحمد با این بخشش آزاد شد. وای به ما که در صحنه سیاست هر روز دیوار تازهای پیرامون خود میسازیم و در زندان خودشیفتگیمان برای ابد زندانی شدهایم.
نیم قرن است با اسلامی خودشیفته در خدمت خودشیفتگیهای فرقهای و گروهی زندگی میکنیم. آفرین به پدر امیرمحمد که در این تیرگی چراغی برافروخت. نشان داد اسلام هم میتواند به دیگری گشوده باشد. او شرط بخشش قاتل فرزندش را حفظ دو جزء قرآن قرار داد.
@javadkashi
👍10❤4
Forwarded from سیاستگذاری اجتماعی
مرگ مدرسه عمومی
کتاب در سال ۲۰۲۳ منتشر شده و پژوهشی است تاریخی دربارۀ حرکتی که محافظهکاران علیه آموزش عمومی و تضعیف اعتماد به این مدارس پیش بردند. فیتزپتریک که در سال ۲۰۱۶ برای پژوهشی دربارۀ افت عملکرد و تبعیض در مدارس ابتدایی فلوریدا برندۀ جایزۀ پولیتزر شده، در این کتاب به بررسی ریشههای تاریخی و سیاسی حق «انتخاب مدرسه» در آمریکا پرداخته است. او با شواهد بسیار نشان میدهد که چگونه پیوند اقتصاددانان لیبرتارین و کشیشهای محافظهکار، انتخاب مدرسه از طریق کوپنیسازی را به ابزاری برای دورزدن قانون لغو جداسازی نژادی در مدارس تبدیل کرد. جنبش «انتخاب مدرسه» در ابتدا برای مقاومت در برابر ادغام نژادی در مدارس جنوب آمریکا شکل گرفت، اما بهتدریج به ابزاری سیاسی و ایدئولوژیک برای زیر سؤال بردن آموزش عمومی تبدیل شد. هر چند دادگاهها در برخی ایالتها این برنامه را بهدلیل نژادپرستانهبودن لغو کردند، اما آموزش عمومی وارد منازعات سیاسی بین احزاب آمریکا شد. از دهۀ ۱۹۹۰ دموکراتها ایدۀ مدارس چارتری را بهعنوان بدیل کوپنیسازی مطرح کردند، اما این ایده نیز عملکرد متفاوتی نداشت و حتی موجب تعطیلی برخی مدارس عمومی شد.
@omidi_reza
کتاب در سال ۲۰۲۳ منتشر شده و پژوهشی است تاریخی دربارۀ حرکتی که محافظهکاران علیه آموزش عمومی و تضعیف اعتماد به این مدارس پیش بردند. فیتزپتریک که در سال ۲۰۱۶ برای پژوهشی دربارۀ افت عملکرد و تبعیض در مدارس ابتدایی فلوریدا برندۀ جایزۀ پولیتزر شده، در این کتاب به بررسی ریشههای تاریخی و سیاسی حق «انتخاب مدرسه» در آمریکا پرداخته است. او با شواهد بسیار نشان میدهد که چگونه پیوند اقتصاددانان لیبرتارین و کشیشهای محافظهکار، انتخاب مدرسه از طریق کوپنیسازی را به ابزاری برای دورزدن قانون لغو جداسازی نژادی در مدارس تبدیل کرد. جنبش «انتخاب مدرسه» در ابتدا برای مقاومت در برابر ادغام نژادی در مدارس جنوب آمریکا شکل گرفت، اما بهتدریج به ابزاری سیاسی و ایدئولوژیک برای زیر سؤال بردن آموزش عمومی تبدیل شد. هر چند دادگاهها در برخی ایالتها این برنامه را بهدلیل نژادپرستانهبودن لغو کردند، اما آموزش عمومی وارد منازعات سیاسی بین احزاب آمریکا شد. از دهۀ ۱۹۹۰ دموکراتها ایدۀ مدارس چارتری را بهعنوان بدیل کوپنیسازی مطرح کردند، اما این ایده نیز عملکرد متفاوتی نداشت و حتی موجب تعطیلی برخی مدارس عمومی شد.
@omidi_reza
🔥2
Forwarded from سیاستگذاری اجتماعی
مدرسه مُرد، زنده باد مدرسه
کتاب «علیه مدرسه» در سال ۲۰۲۵ منتشر شده و فراتر از مسئلۀ مدرسه، دربارۀ جهان پرمخاطرۀ امروز است و نقشی که مدرسه در تداوم آن دارد. نویسندگان توضیح میدهند که مدرسه چگونه تبدیل به نهادی شده که بهجای «اخلاق زندگی»، «اخلاق انقراض» را پرورش میدهد؛ اخلاقی مبتنی بر رابطۀ با خود بهعنوان امری فردگرایانه و در رقابت با دیگران، و رابطۀ جاهلانه با محیط زیست. درحالیکه اخلاق زندگی مبتنی است بر شناخت وابستگی متقابل، مسائل مشترک، آشتی بین حق و خیر، و ارزش تنوع و مدارا.
از این منظر امروزه مدرسه و معلم در یک بحران سیاسی و معرفتشناختی گرفتار شدهاند. مدرسه به فناوری تولید سوژههای فردی انبوه تبدیل شده است. مدرسه نهاد بیمکان و بیزمان و بیزمینه نیست، ما آن را به چنین نهادی تبدیل کردهایم؛ به یک بلوک بیمحتوا که نابرابریها را تأیید میکند و تفاوتها را دستهبندی.
برای گذر از چنین وضعیتی باید از اصلاحات فانتزی و سرهمبندیکردنهای بیارزش دوری کرد. باید به دنبال بازآفرینی مدرسه و حتی فراتر از مدرسه رفت، و این مسئله را نمیتوان با همان ذهنهایی حل کرد که آن را ایجاد کردهاند.
@omidi_reza
کتاب «علیه مدرسه» در سال ۲۰۲۵ منتشر شده و فراتر از مسئلۀ مدرسه، دربارۀ جهان پرمخاطرۀ امروز است و نقشی که مدرسه در تداوم آن دارد. نویسندگان توضیح میدهند که مدرسه چگونه تبدیل به نهادی شده که بهجای «اخلاق زندگی»، «اخلاق انقراض» را پرورش میدهد؛ اخلاقی مبتنی بر رابطۀ با خود بهعنوان امری فردگرایانه و در رقابت با دیگران، و رابطۀ جاهلانه با محیط زیست. درحالیکه اخلاق زندگی مبتنی است بر شناخت وابستگی متقابل، مسائل مشترک، آشتی بین حق و خیر، و ارزش تنوع و مدارا.
از این منظر امروزه مدرسه و معلم در یک بحران سیاسی و معرفتشناختی گرفتار شدهاند. مدرسه به فناوری تولید سوژههای فردی انبوه تبدیل شده است. مدرسه نهاد بیمکان و بیزمان و بیزمینه نیست، ما آن را به چنین نهادی تبدیل کردهایم؛ به یک بلوک بیمحتوا که نابرابریها را تأیید میکند و تفاوتها را دستهبندی.
برای گذر از چنین وضعیتی باید از اصلاحات فانتزی و سرهمبندیکردنهای بیارزش دوری کرد. باید به دنبال بازآفرینی مدرسه و حتی فراتر از مدرسه رفت، و این مسئله را نمیتوان با همان ذهنهایی حل کرد که آن را ایجاد کردهاند.
@omidi_reza
👍4🔥1
همی گوز بر گنبد افشاندهای
حکیم ابوالقاسم فردوسی هم مانند برخی شاعران دیگر، کار بیهوده کردن را «گوز بر گنبد افشاندن» میخوانَد. شکل معرَّبِ گوز، همان جوز است به معنی گردو.
تجربهی تبدیل برخی پایبندیها و وظایف اخلاقی و مذهبی به ساختار اداری – حتی اگر قصد خیر در میان باشد – افزون بر بزرگ شدنِ ساختار اداری کشور، اتلاف منابع و بودجه برای کارهای بیاثر است.
روحاللّه مؤمننسب، نامی که پیشتر نیز گفتههای عجیبش اسباب نگرانیِ گروهی و اسباب سرگرمیِ گروهی دیگر را فراهم میکرد، از تشکیل «اتاقِ وضعیتِ عفاف و حجاب» با حضورِ ۸۰ هزار آمر به معروف در تهران خبر داده است.
او که پیشتر در کارِ مبارزه با فیلترشکنفروشها بود، اکنون دبیرِ ستادِ امر به معروف و نهی از منکرِ استانِ تهران است.
او گفته است این اتاق با مشارکتِ دستگاههای فرهنگی و اجرایی تشکیل خواهد شد و از عمومِ مردم برای عضویت در قرارگاهِ ناظرانِ مردمی دعوت کرده است.
با توجه به شرایط میتوان پیشبینی کرد که این کار نیز از جنسِ «گوز بر گنبد افشاندن» باشد، اما متأسفانه برای این کارِ بیهوده کشور دچارِ هزینههای آشکار و پنهانِ بسیار میشود. در حالی که وضعیتِ اقتصادی نگرانکننده است و کشور در شرایطی قرار دارد که مردم انتظار دارند اولویتهای دیگری در ادارهی کشور مؤثر باشد، طرحِ چنین بحثهایی به نگرانی و عصبانیتِ مردم دامن میزند.
من شخصاً فکر نمیکنم چنین اتاقی تشکیل شود، اما تردیدی ندارم که چنین بحثهایی سوهان کشیدن بر روانِ خستهی مردم است.
حکیم ابوالقاسم فردوسی هم مانند برخی شاعران دیگر، کار بیهوده کردن را «گوز بر گنبد افشاندن» میخوانَد. شکل معرَّبِ گوز، همان جوز است به معنی گردو.
تجربهی تبدیل برخی پایبندیها و وظایف اخلاقی و مذهبی به ساختار اداری – حتی اگر قصد خیر در میان باشد – افزون بر بزرگ شدنِ ساختار اداری کشور، اتلاف منابع و بودجه برای کارهای بیاثر است.
روحاللّه مؤمننسب، نامی که پیشتر نیز گفتههای عجیبش اسباب نگرانیِ گروهی و اسباب سرگرمیِ گروهی دیگر را فراهم میکرد، از تشکیل «اتاقِ وضعیتِ عفاف و حجاب» با حضورِ ۸۰ هزار آمر به معروف در تهران خبر داده است.
او که پیشتر در کارِ مبارزه با فیلترشکنفروشها بود، اکنون دبیرِ ستادِ امر به معروف و نهی از منکرِ استانِ تهران است.
او گفته است این اتاق با مشارکتِ دستگاههای فرهنگی و اجرایی تشکیل خواهد شد و از عمومِ مردم برای عضویت در قرارگاهِ ناظرانِ مردمی دعوت کرده است.
با توجه به شرایط میتوان پیشبینی کرد که این کار نیز از جنسِ «گوز بر گنبد افشاندن» باشد، اما متأسفانه برای این کارِ بیهوده کشور دچارِ هزینههای آشکار و پنهانِ بسیار میشود. در حالی که وضعیتِ اقتصادی نگرانکننده است و کشور در شرایطی قرار دارد که مردم انتظار دارند اولویتهای دیگری در ادارهی کشور مؤثر باشد، طرحِ چنین بحثهایی به نگرانی و عصبانیتِ مردم دامن میزند.
من شخصاً فکر نمیکنم چنین اتاقی تشکیل شود، اما تردیدی ندارم که چنین بحثهایی سوهان کشیدن بر روانِ خستهی مردم است.
👍18❤1👏1
گزارشی از سفر به خوزستان
قصههای خونیوش
هر وقت که به خوزستان میروم، با حسرت و دریغ برمیگردم. سرزمینی چنین برخوردار و ژرف که هم تاریخ و هم طبیعت و هم منابع سرشار دارد و بیشترین آثارِ ثبتِ جهانیِ ایران را در خود جای داده است و خاستگاهِ نخستینهای بسیاری است، چرا باید هنگامی نامش در رسانهها طرح شود که سخن از بلایا و مصائب است؟
چند سال پیش همین را با تعدادی از دوستانِ خوزستانی در میان گذاشتم. اغلب، ریشههای مسائل و مصائب را در تبعیضها و ناکارآمدیها و … میدانستند، امّا یکیشان گفت که در کنارِ همهی اینها، خودمان هم کم گذاشتهایم و فقط وقتی دربارهی خوزستان نوشتهایم که مصیبتی بر سرمان نازل شده است؛ گویی بلد نیستیم یا عادت نداریم از زیباییها و داشتهها و ارزشهای خوزستان بنویسیم، و همین عادتِ ما تصویری متفاوت از خوزستان میسازد. بعد بحث به گردشگری کشید و مقایسه با استانهای دیگر، که چگونه تصویری جذاب از آنها ساخته میشود.
ما دو هفته پیش سهـچهار روز خوزستان بودیم. دو روزش در غربِ اهواز، منطقهی حمیدیه. هوا هنوز برای رفتن به اهواز گرم بود، امّا برای کاری که ما رفته بودیم، نیاز به گرما داشتیم.
جز سهـچهار ساعتی که به دعوتِ دوستِ عزیزی برای ناهار رفتیم اهواز و با ماشین گشتی دور و برِ کارون زدیم به یادِ نوجوانی و ایامِ قدیم، باقیِ شبها و روزها را در روستاها و راهها و دشتها و بیابانها و جنگلها گذراندیم.
با راهنماییِ دوستِ گرامیام مجید عبودی در روستای طویبه اقامت کردیم و شبِ اوّل همراهِ ایشان رفتیم به جنگلِ گمبوعه.
ما برای همراهی با فرزندمان رفته بودیم که قصدش پایش و عکاسی از خزندگان و عقربهای منطقه بود، امّا وقتی آنجا رسیدیم، دنیایی تازه بر ما گشوده شد.
جدا از زیباییِ شب و ستارهها و ماه که در آسمان میدرخشیدند و سحرانگیز بودند و لذتِ نوشیدنِ چایِ آتشی با خرمای ویژهای که زحمتش را آقای عبودی و فرزندش کشیده بودند، وسطِ جنگل و رملها قطعهبتنهای سیمانی دیدیم که روی هم انباشته بودند و مثلِ پرسشی راه به قصهای میگشودند.
آنچه میدیدیم، باقیماندهی آشپزخانهی پادگانِ بزرگی بود که در جنگلهای گمبوعه برپا شده بود.
این جنگل حکایتهای عجیبی دارد. سالِ ۱۳۴۲ بهخاطرِ پیشرویِ شنهای روان که روستاها را میپوشاند، منطقه را مالشپاشی و سپس درختکاری کرده بودند. طرفدارانِ محیط زیست با مالشپاشی مخالفاند، زیرا زیستگاهها را نابود میکند.
سالها پیش از جنگلکاری، در جنگِ جهانیِ اوّل، عشایرِ عرب به فتوایِ علمایِ نجف در این منطقه در برابرِ انگلیسیها مقاومت کرده بودند و سالها بعد در تجاوزِ صدام به ایران باز هم مقاومت در گمبوعه، عراقیها را در اشغالِ اهواز ناکام گذاشته بود. مصطفی چمران در همین منطقه جنگیده بود و چادرهایِ رزمندگانِ ایرانی لابهلایِ همین درختان بود.
جنگلِ گمبوعه نهتنها زیستگاهِ گیاهان و جانورانِ متنوّع است، که زیستگاهِ قهرمانی و حماسه است.
درختان و پستیوبلندیهایش، رملهایش و آنسوترش رودِ کرخه و نخلستانهایِ اطراف، دستبهدستِ هم دادهاند تا منطقهای دیدنی و پُرخاطره بسازند.
ما رفته بودیم؛ رویِ بلندترینِ تپه، آنطرف مواظبِ عکّاس و پژوهشگرِ جوانمان بودیم. اینطرف، سوختنِ شاخههای خشک را زیرِ کتری میدیدیم و بتنهایِ انباشتهبرهم را. آسمان پُرستاره بود و نورِ ماه رویِ رملها میتابید و در دوردست، دور تا دورِ ما چراغها سوسو میزدند. ما چراغهایِ روشنِ اهواز را از گستردگیاش و آتشی که از دکلهایِ نفتی شعله میکشید، شناختیم.
از آقایِ عبودی پرسیدم: گمبوعه چه معنایی دارد؟
گفت: یک جور گیاه است. نامِ فارسیاش خونیوش است.
فکر کردیم که چه قصهها که در جایجایِ این سرزمین خاموشاند و منتظرِ ما تا به سخن درآیند!
https://www.sharghdaily.com/fa/tiny/news-1059580
قصههای خونیوش
هر وقت که به خوزستان میروم، با حسرت و دریغ برمیگردم. سرزمینی چنین برخوردار و ژرف که هم تاریخ و هم طبیعت و هم منابع سرشار دارد و بیشترین آثارِ ثبتِ جهانیِ ایران را در خود جای داده است و خاستگاهِ نخستینهای بسیاری است، چرا باید هنگامی نامش در رسانهها طرح شود که سخن از بلایا و مصائب است؟
چند سال پیش همین را با تعدادی از دوستانِ خوزستانی در میان گذاشتم. اغلب، ریشههای مسائل و مصائب را در تبعیضها و ناکارآمدیها و … میدانستند، امّا یکیشان گفت که در کنارِ همهی اینها، خودمان هم کم گذاشتهایم و فقط وقتی دربارهی خوزستان نوشتهایم که مصیبتی بر سرمان نازل شده است؛ گویی بلد نیستیم یا عادت نداریم از زیباییها و داشتهها و ارزشهای خوزستان بنویسیم، و همین عادتِ ما تصویری متفاوت از خوزستان میسازد. بعد بحث به گردشگری کشید و مقایسه با استانهای دیگر، که چگونه تصویری جذاب از آنها ساخته میشود.
ما دو هفته پیش سهـچهار روز خوزستان بودیم. دو روزش در غربِ اهواز، منطقهی حمیدیه. هوا هنوز برای رفتن به اهواز گرم بود، امّا برای کاری که ما رفته بودیم، نیاز به گرما داشتیم.
جز سهـچهار ساعتی که به دعوتِ دوستِ عزیزی برای ناهار رفتیم اهواز و با ماشین گشتی دور و برِ کارون زدیم به یادِ نوجوانی و ایامِ قدیم، باقیِ شبها و روزها را در روستاها و راهها و دشتها و بیابانها و جنگلها گذراندیم.
با راهنماییِ دوستِ گرامیام مجید عبودی در روستای طویبه اقامت کردیم و شبِ اوّل همراهِ ایشان رفتیم به جنگلِ گمبوعه.
ما برای همراهی با فرزندمان رفته بودیم که قصدش پایش و عکاسی از خزندگان و عقربهای منطقه بود، امّا وقتی آنجا رسیدیم، دنیایی تازه بر ما گشوده شد.
جدا از زیباییِ شب و ستارهها و ماه که در آسمان میدرخشیدند و سحرانگیز بودند و لذتِ نوشیدنِ چایِ آتشی با خرمای ویژهای که زحمتش را آقای عبودی و فرزندش کشیده بودند، وسطِ جنگل و رملها قطعهبتنهای سیمانی دیدیم که روی هم انباشته بودند و مثلِ پرسشی راه به قصهای میگشودند.
آنچه میدیدیم، باقیماندهی آشپزخانهی پادگانِ بزرگی بود که در جنگلهای گمبوعه برپا شده بود.
این جنگل حکایتهای عجیبی دارد. سالِ ۱۳۴۲ بهخاطرِ پیشرویِ شنهای روان که روستاها را میپوشاند، منطقه را مالشپاشی و سپس درختکاری کرده بودند. طرفدارانِ محیط زیست با مالشپاشی مخالفاند، زیرا زیستگاهها را نابود میکند.
سالها پیش از جنگلکاری، در جنگِ جهانیِ اوّل، عشایرِ عرب به فتوایِ علمایِ نجف در این منطقه در برابرِ انگلیسیها مقاومت کرده بودند و سالها بعد در تجاوزِ صدام به ایران باز هم مقاومت در گمبوعه، عراقیها را در اشغالِ اهواز ناکام گذاشته بود. مصطفی چمران در همین منطقه جنگیده بود و چادرهایِ رزمندگانِ ایرانی لابهلایِ همین درختان بود.
جنگلِ گمبوعه نهتنها زیستگاهِ گیاهان و جانورانِ متنوّع است، که زیستگاهِ قهرمانی و حماسه است.
درختان و پستیوبلندیهایش، رملهایش و آنسوترش رودِ کرخه و نخلستانهایِ اطراف، دستبهدستِ هم دادهاند تا منطقهای دیدنی و پُرخاطره بسازند.
ما رفته بودیم؛ رویِ بلندترینِ تپه، آنطرف مواظبِ عکّاس و پژوهشگرِ جوانمان بودیم. اینطرف، سوختنِ شاخههای خشک را زیرِ کتری میدیدیم و بتنهایِ انباشتهبرهم را. آسمان پُرستاره بود و نورِ ماه رویِ رملها میتابید و در دوردست، دور تا دورِ ما چراغها سوسو میزدند. ما چراغهایِ روشنِ اهواز را از گستردگیاش و آتشی که از دکلهایِ نفتی شعله میکشید، شناختیم.
از آقایِ عبودی پرسیدم: گمبوعه چه معنایی دارد؟
گفت: یک جور گیاه است. نامِ فارسیاش خونیوش است.
فکر کردیم که چه قصهها که در جایجایِ این سرزمین خاموشاند و منتظرِ ما تا به سخن درآیند!
https://www.sharghdaily.com/fa/tiny/news-1059580
شرق
قصههای خونیوش
هر وقت که به خوزستان میروم، با حسرت و دریغ برمیگردم. سرزمینی چنین برخوردار و ژرف که هم تاریخ و هم طبیعت و هم منابع سرشار دارد و بیشترین آثار ثبت جهانی ایران را در خود جای داده و خاستگاه نخستینهای بسیاری است، چرا باید هنگامی نامش در رسانهها طرح شود که…
❤7👍2
Forwarded from مهرداد فرهمند
ویلم فلور ایرانشناس هلندی اسنادی اروپایی عرضه میکند که نشان میدهد هنگام برآمدن صفویان در ایران، اروپاییان به او چشم رهاییبخش او نگاه میکردند و شخصیتی اسطورهای برایش قائل بودند. گفتگوی من را با ویلم فلور ببینید:
https://www.youtube.com/watch?v=ZUGzfIYtuTo
https://www.youtube.com/watch?v=ZUGzfIYtuTo
YouTube
شاه اسماعیل و اروپاییان - بخش نخست: گفتگو با ویلم فلور ایرانشناس هلندی
ویلم فلور مورخ و ایرانشناس هلندی درباره نگاه اروپاییان به شاه اسماعیل صفوی در هنگام بر تخت نشستن او میگوید. او در این گفتگو به اسنادی اروپایی استناد میکند که همعصر با شاه اسماعیل نوشته شدهاند.
Forwarded from باشگاه ادبیات
نابودی فلسطین نابودی زمین است
آندراس مالم
ترجمۀ فاطمه کریمخان
https://www.bashgaheadabiyat.com/product/nabudiye-felstin/
آندراس مالم
ترجمۀ فاطمه کریمخان
https://www.bashgaheadabiyat.com/product/nabudiye-felstin/
❤4👍3💩1