Telegram Web Link
[ Shawn Mendes Fanfic ]
— Part 53 — 53 با صدای نیرومند بهم میگه "تو بی رحمی،" بی گناهانه میپرسم "چطور؟" "میای تو درحالی که فوق العاده سکسی به نظر میای، دکمه لباسمو باز میکنی، لمسم میکنی، و تحریکم میکنی درست قبل_" با شنیدن صدای باز شدن در و کسایی که اسمشو صدا میزنن ساکت میشه.…
— Part 54 —

54

جولز طوری به نظر میاد که انگار ممکنه گریه کنه. "به خاطر همین بهتون نگفتم."

دستمو روی شونش میزارم و میگم "جولزی. من دوستت دارم، ولی مطمئنا خودت میدونی که این یه اشتباهه؟"

شونه هاشو بالا میندازه، ولی بعد سرشو تکون میده و میگه "من عاشقشم."

لیز میره بیرون. جولز هم همینطور. فقط من تو اتاق شان وایسادم، مطمئن نیستم چیکار کنم، ولی خیلی خوب میدونم که گفتن حتی یه کلمه دیگه به جولز اونم وقتی جفتمون در حال نوشیدنیم اصلا ایده خوبی نیست. میشینم روی تختش تا به این افکار مست سر و سامون بدم.

میشنوم که شان میپرسه "چرا جولز یورش برد به سمت در جلویی؟" به چهار چوب در تکیه داده.

بلند میشم و دستم رو دور کمرش حلقه میکنم، عمیقا آه میکشم. "فردا بهت میگم."

با نزدیک شدن نیمه شب جنبش پارتی بیشتر میشه. به شان کمک میکنم کلی بطری شامپاین باز کنه. نوشیدنی کف دار رو تو لیوانای پلاستیکی بامزه ای که شان خریده و روشن با رنگ طلایی نوشته '2020' میریزم.

همه موقع شمارش معکوس یه لیوان برمیدارن.

10

9

8

7

6

5

4

3

2

1

"سال نو مبارک!"

میخوام یه جرعه از شامپاین برای جشن گرفتن رو بخورم که شان منو به سمت خودش میکشه. سرشو میاره پایین و با یه پوزخند کج که حالت مستی داره بهم لبخند میزنه. خم میشه و منو میبوسه. یه بوسه سریع نیست. طولانی با دهن باز و خیلی سکسیه. وقتی از هم جدا میشیم، همه به جای نگاه کردن به آتش بازی که از بیرون پنجره معلومه نگاه کنن به ما نگاه میکنن.

دوست شان مت شروع به دست زدن میکنه و بقیه هم همین کارو میکنن.

من گونه هام قرمز میشن و شان سر تکون میده.

لیز میاد به سمت ما، "من یه عکس ازش گرفتم. با خودم فکر میکنم روزنامه ها به خاطر این بهم چی میدن."

شان اخم میکنه.

"شوخی میکنم، احمق. ولی یه عکس خیلی جذابه."

به سمتش خم میشم و تو گوشش زمزمه میکنم که باید برای من بفرسته. فقط نمیتونم زمزمه کنم وقتی مستم. این باعث میشه شان کلی بخنده. دوباره منو با بازوهای نیرومندش میگیره.

تو گوشم زمزمه میکنه "عکس ما رو میخوای٬ عزیزم؟" گردنم مور مور میشه وقتی این کارو میکنه.

میگم "یه سلفی میتونه خوب باشه،"

پس یه عالمه میگیریم.

#LoveThyNeighbor
💠 @ShawnMendesFanfic
[ Shawn Mendes Fanfic ]
— Part 54 — 54 جولز طوری به نظر میاد که انگار ممکنه گریه کنه. "به خاطر همین بهتون نگفتم." دستمو روی شونش میزارم و میگم "جولزی. من دوستت دارم، ولی مطمئنا خودت میدونی که این یه اشتباهه؟" شونه هاشو بالا میندازه، ولی بعد سرشو تکون میده و میگه "من عاشقشم."…
— Part 55 —

55

یک ساعت بعد رو مبل شانم درحالی که پشتم بهشه. فقط تعداد انگشت شماری از مردم باقی موندن. بیشترشون رفتن خونه. لیز و پسری که باهاش لاس میزد (جیمز؟جیک؟جو؟ یه ج داشت) رفتن به واحد من. که یکم حالمو بهم میزنه.

من خوابیدم. فقط نخوابیدم. فقط چشامو بستم و درحالی که روی بالا و پایین رفتن سینه شان وقتی نفس میکشه تمرکز کردم به آهنگ ملوعی که به آرومی پخش میشه گوش میدم.

میشنوم یکی میگه "کِی انقدر همه چیز بین تو و دخترت جدی شد؟" فکر کنم براینه.

شان پشتم رو نوازش میکنه و جواب میده، که باعث میشه متوجه بشم سوال پیچ شده. "نمیدونم. فقط اتفاق افتاد. یه لحظه فکر کردم باحال میشه که دور و بر همسایه بامزم بپلکم و لحظه بعدی دلم میخواد تا جایی که میشه باهاش وقت بگذرونم."

"بقیه چی؟"

شان میگه "اونا خاطرن،"

به صورت آشکار فکر میکنه من به آرومی خوابیدم. تصمیم میگیرم بزارم همینطور فکر کنه.

براین میگه "داشتن دوست دختر میتونست برات یه مقدار زیاد باشه. چیز بدی نیست. گرچه میتونست عکس العمل داشته باشه،"

شان میگه "آره، ولی به گمونم من آماده ام،" بعد به آرومی بهم سقلمه میزنه.

"جس، بیدار شو. باید ببریمت خونه."

تظاهر میکنم دارم بیدار میشم بی حال بهش نگاه میکنم. نمیخوام بفهمه که من مکالمشون رو شنیدم.

"نمیتونم برم خونه. فکر میکنم لیز و دوست حشریت دارن رو تخت من یه کارایی میکنن."

شان و براین میخندن.

اضافه میکنم "لطفا یادم بیار فردا تختمو بشورم."

شان پیشنهاد میده "میتونی اینجا بمونی،"

من لبخند میزنم و شونه بالا میندازم و بلند میشم. "میرم لباسمو عوض کنم و بخوابم."

میرم به اتاقش، با آدمایی که هنوز حرف میزنن تنهاش میزارم. کمدش رو زیر و رو میکنم تا وقتی که یه تیشرت راحت پیدا میکنم و یه شورت مردونه. میرم تو حموم، لباسای پارتیم رو درمیارم، لباسمو عوض میکنم، و به خودم تو آیینه نگاه میکنم. گیره رو از موهام در میارم و برس شان رو رو موهام میکشم. بعد همه تلاشم رو میکنم که با آب و صابون آرایشمو پاک کنم. یکم زمان میبره ولی بعد خوشحالم که تمیز شده و روبالشیش رو نابود نمیکنم.

به تختش میخزم و به این فکر میکنم که حتی از اونی که فکر میکردم راحت تره.

#LoveThyNeighbor
💠 @ShawnMendesFanfic
[ Shawn Mendes Fanfic ]
— Part 55 — 55 یک ساعت بعد رو مبل شانم درحالی که پشتم بهشه. فقط تعداد انگشت شماری از مردم باقی موندن. بیشترشون رفتن خونه. لیز و پسری که باهاش لاس میزد (جیمز؟جیک؟جو؟ یه ج داشت) رفتن به واحد من. که یکم حالمو بهم میزنه. من خوابیدم. فقط نخوابیدم. فقط چشامو…
— Part 56 —

56

شان تو اروپا مشغول تبلیغ تک آهنگی است که به تازگی ضبط کرده. پروازهای زیادی تو کانادا داشته و البته که بازخورد خوبی هم داشته. من بابتش خوشحالم. السی می گه این یکی از آهنگ های خوبه اونه. متاسفانه ، اون بیشتر از من راجب این چیزا میدونه.


ما در روز چندباری باهم حرف میزنیم. گرچه برنامه کاریه من با اختلاف زمانی منطقه ها کاملاً مطابقت نداره ، بخاطر همین ما معمولاً وقتایی که من تو محل کار هستم ، بهم پیام میدیم و وقتی به خانه میرم ، زنگ میزنیم یا تماس تصویری میگیریم. همیشه وقتی تماس میگیریم متوجه میشم که به زمان اون دیروقته ، و من حس می کنم اون تمام مدت منتظره من بوده تا بتونیم این گفتگوهای کوتاه رو داشته باشیم.

این سفر کلا ۲ هفتس ولی داستان این سفرا تازه بعد از این دوهفته شروع میشه. وقتی برگرده تو سرتاسر امریکا به صورت زنده اهنگ های جدیدشو اجرا میکنه.

تو روز اخر سفر به اروپا شان تو ایستگاه رادیویی محبوبشه و داره کارای تبلیغاتی انجام میده که تمامی خواننده ها انجام میدن مثل بازی، بیست سوالی یا چیز های جالب دیگه مثل پلی کردن قسمتی از اهنگ و بعدشم سوال کردن درباره ادامش.
میتوتم شرط ببندم که کلیت ماجرا از همین قراره.

وقت کافی ندارم که به همه رادیو ها گوش کنم پس از تو نت بین صفحه های طرفدارا میچرخم و قسمت های خاصو از اونجا میبینم.

#LoveThyNeighbor
💠 @ShawnMendesFanfic
[ Shawn Mendes Fanfic ]
— Part 56 — 56 شان تو اروپا مشغول تبلیغ تک آهنگی است که به تازگی ضبط کرده. پروازهای زیادی تو کانادا داشته و البته که بازخورد خوبی هم داشته. من بابتش خوشحالم. السی می گه این یکی از آهنگ های خوبه اونه. متاسفانه ، اون بیشتر از من راجب این چیزا میدونه. ما…
— Part 57 —

57

دور و بر ساعت ۲ بعد از ظهر خواهرم بهم زنگ زد، اون تاحالا تو روز کاری بهم زنگ نزده بود.

"من سرکارم السی همچی رو به راه؟ پس چرا مدرسه نیستی"

"همچی روبه راهه روز استراحت معلماس، سخت نگیر."

من ادامه دادم: چه خبرا؟

به اطراف که نگاه میکنم همه سخت در حالا تلاش و کار کردنن.

-مصاحبه شان رو که امروز صبح بود دیدی؟ یا چیزی دربارش شنیدی؟

-معمولا وقتی میرم خونه اخبارو دنبال میکنم، پس هنوز اطلاعی ندارم.

-یه نگاهی بش بنداز! فلا.

خیلی کنجکاو شدم بدونم اون مصاحبه چی بوده که باعث شده بهم زنگ بزنه درحالی که میرفتم حموم گوشیمم با خودم بردم صفحه توییترو باز کردم تقریبا ۲ثانیه زمان برد تا خبرو دیدم.

لاالاه‌الله. هندزفریمو جا گذاشتم با این وجود اصلا دلم نمیخواد ویدئو ببینم. ممکنه یکی بیاد تو یجورایی جالب نیس منو درحالی که دارم یه چیزی که ب خودم مربوط میشه ببینم.

از دستشویی اومدم بیرون مستقیم رفتم سمت تخت خوابم و شروع کردم به کند و کاو رخت خوابم تا هدفونامو پیدا کردم دوباره سریع از اتاق خواب رفتم دستشویی مطمعنم تمام کسایی که تو اتاق استراحت بودن فکر کردن اسهال یا یچیزی تو همین مایه ها دارم.

وقتی برگشتم به داخل دستشویی به سرعت هدفونامو گزاشتم تو گوشم و دوباره ویدئو رو پلی کردم.

کلیپ با تعریف کردن مجری از مشهور شدن شان و اینکه به زودی روزی میاد که شان دیگه به این شو نمیاد شروع شد.

شان گفت هیچ وقت این اتفاق نمیفته

بعدش یه سری سوالات درباره غذای بریتانیایی بود و بعدشم پخش کردن یکی از اهنگ های شان

-ببخشید عزیزم

ویدئو رو به جلو بردم تا جایی که مشخص شد دوباره دارن حرف میزنن.

دیجی که یه پسر بانمک با موهای بلوند بود گفت: شان باید به ۵ سوال اتشین از هوادارانش پاسخ بده. هرسوالی که جواب بده ۱۰۰ دلار به نزدیکترین خیریه کودکان کمک میشه.

طرفدار: خودت میدونی این چه سوالیه شان البته که میدونی تو همه ی مصاحبه هات ازت پرسیده شده.

شان،با خنده: اوه بله میدونم میخوای چی بپرسی.

#LoveThyNeighbor
💠 @ShawnMendesFanfic
[ Shawn Mendes Fanfic ]
— Part 57 — 57 دور و بر ساعت ۲ بعد از ظهر خواهرم بهم زنگ زد، اون تاحالا تو روز کاری بهم زنگ نزده بود. "من سرکارم السی همچی رو به راه؟ پس چرا مدرسه نیستی" "همچی روبه راهه روز استراحت معلماس، سخت نگیر." من ادامه دادم: چه خبرا؟ به اطراف که نگاه میکنم همه…
— Part 58 —

58

طرفدار: چند بار تو هفته ی قبلی ازت پرسیده شده که دوست دختر داری؟

شان: سوال اول اینه که چند بار ازم پرسیدن که دوست دختر دارم؟

طرفدار: نه! ولی واقعا چندبار؟

شان: درواقع حتی یک بارم نه. اگرچه حداقل دها بار ازم پرسیده شده که سینگلم؟

طرفدار: ولی اینا یکین.

شان: اصلا. من میتونم سینگل باشم یعنی اینکه ازدواج نکرده باشم و نامزد نداشته باشم و هنوز دوست دختر داشته باشم.

طرفدار: معنیه اونا از سینگل بودن این نیست.

شان: (میخنده) من ترجیح میدم اینجوری تفسیرش کنم.

طرفدار: پس تو دوست دختر داری؟

شان: سوال اینه؟

طرفدار: اره . پول برای امور خیریه مرد.

شان: (مکث طولانی) من دوست دختر دارم.

طرفدار: امکان نداره. تو اینو قبلا نپذیرفتی!

شان: این تازس.

ادامه میده: بزار اینجوری بگم که...امم چجوری میتونم اینو بگم من رابطه هامو اعتراف نمیکنم اگه احساسات قوی‌ای به طرف نداشته باشم.

طرفدار :دستتو رو کردم وقت تموم رادیو فن‌ها شان مندز همین الان گفت که یه دوست دختر داره شما برای اولین بار شنیدین.

من به یادداشتام نگاه میکنم فقط برای اینکه مطمئن شم یه متنی از شان جا ننداخته باشم، نوپ

من از‌ گفتگوی دیشبمون میدونم که اون بعد از مصاحبه میخواست مستقیم به فرودگاه بره و حدودا ساعت7 امشب میرسه خونش. یه استراحت کوتاه تو نیویورک میکنه که بعدش بتونه با اسپانسرش ملاقات کنه روز سختو طولانی براش بوده.

بعد از ۲۰ دقیقه تازه فهمیدم هنوز تو دستشوییم. توی مرحله ی شوکم. میخوام با شان حرف بزنم.

فکر های عجیب به ذهنم هجوم میارن. اما اگه از حرفش منظوری نداشته چی؟ اگه این حرفا بخاطر بیشتر معروف شدنش بوده چی؟ اون اصلا به من اشاره نکرد. همش خیلی مبهم بود.

باید تا وقتی که ببینمش صبر کنم.

#LoveThyNeighbor
💠 @ShawnMendesFanfic
[ Shawn Mendes Fanfic ]
— Part 58 — 58 طرفدار: چند بار تو هفته ی قبلی ازت پرسیده شده که دوست دختر داری؟ شان: سوال اول اینه که چند بار ازم پرسیدن که دوست دختر دارم؟ طرفدار: نه! ولی واقعا چندبار؟ شان: درواقع حتی یک بارم نه. اگرچه حداقل دها بار ازم پرسیده شده که سینگلم؟ طرفدار:…
— Part 59 —

59

بقیه بعد از ظهر سعی میکنم تمرکز کنم، ولی من یکم پیشرفت دارم. برنامه ریزی میکنم تا بین فکر کردنای طولانیم درباره اتفاقی که تو برنامه رادیویی افتاد کارهام رو هم انجام بدم.

با دو برابر سرعت همیشگیم میرم خونه. وقتی میرسم خونه، لباسای راحتم رو میپوشم و گوشی در دست، رو مبل میشینم. هنوز تکستی نیومده.

تصمیم میگیرم بهش تکست بدم.

من: تقریبا کی میرسی؟

شان: تازه فرود اومدم و میخواستم بهت تکست بدم

شان: فقط لازمه وسیله هام رو بردارم و راننده اختصاصی رو پیدا کنم تا منو بیاره خونه

شان: شاید یک ساعت؟

من یه انگشت شصت به سمت بالا براش میفرستم.

دوش گرفتن ایده خوبی به نظر میاد تا ریلکس شم. درواقع، یه حموم حسابی بهتر به نظر میاد. موهام رو بالای سرم جمع میکنم، وان رو پر میکنم، صابون رو توی آب میندازم، خودم رو تو آب داغ آرامش بخش پایین میبرم. پاهام رو شیو میکنم (یه هفته شده، قضاوت نکنین!) و بعد برای سی دقیقه میشینم.

از وان میام بیرون و فکر میکنم دوباره سویشرت و تیشرت بزرگم رو بپوشم ولی نظرم عوض میشه. شاید باید یکم تلاش کنم. یه لباس خواب ست اطلسی دارم که همیشه پوشیدنش خیلی غیرممکن به نظر میومد. آبی کمرنگه با خال های آبی تیره تر. با تاپ توری میپوشمش، دندونم رو مسواک میزنم و برای آخرین بار خودمو نگاه میکنم. من سوپر مدل نیستم، ولی خوب به نظر میام.

میرم تو سالن، یه تکست میاد.

شان: داخل آسانسور

#LoveThyNeighbor
💠 @ShawnMendesFanfic
[ Shawn Mendes Fanfic ]
— Part 59 — 59 بقیه بعد از ظهر سعی میکنم تمرکز کنم، ولی من یکم پیشرفت دارم. برنامه ریزی میکنم تا بین فکر کردنای طولانیم درباره اتفاقی که تو برنامه رادیویی افتاد کارهام رو هم انجام بدم. با دو برابر سرعت همیشگیم میرم خونه. وقتی میرسم خونه، لباسای راحتم رو…
— Part 60 —

60

واقعا دلم میخواد برم تو راهرو. بیش از حد مشتاق به نظر نمیاد؟ باید صبر کنم تا خودش در بزنه؟

گندش بزنن.

همین که در آسانسور باز میشه میرم بیرون. شان میاد بیرون و منو میبینه. صورتش با یه نیشخند بزرگ باز میشه. گیتار و چمدونش رو پایین میزاره همونجا وایمیسته. بعد دستش رو باز میکنه.

احتمالا مثل یه صحنه قشنگ توی فیلم رمانتیک بد به نظر میاد، ولی من میدوعم به سمتش و میپرم بغلش. منو میگیره و بالا میکشه تا صورتمون روبروی هم باشه. پاهام رو دور کمرش حلقه میکنم.

با خوشحالی میگم "سلام،"

بینیشو روی گردنم میکشه و میگه "خدا، تو هم عطر خوبی میدی هم خوب به نظر میرسی،"

هنوز چیزی رو که تو مصاحبه تنش بود پوشیده و خسته به نظر میاد.

درحالی که منو پایین میزاره میگم "اینطور به نظر میاد که نیاز داری ۱۲ ساعت بخوابی،"

چمدون رو برمیداره منم گیتارش رو برمیدارم.

به سمت در خونش میریم. گوشی و کلیدم رو که وقتی پریدم تو بغلش رها کردم برمیدارم.

همونطور که درو باز میکنه میگه "چیزی که من نیاز دارم یه نوشیدنی قوی و تو در کنار خودمه،"

درصورتی که چیزی که نیاز داره رو همین الان داره.

متوجه میشم گوشیم دیوانه وار ویبره میره. نگاه مختصری بهش میندازم و میبینم لیز یه عالمه تکست بهم داده. احتمالا خبرها رو دیده.

شان نوشیدنیش رو با سه جرعه طولانی تموم میکنه و لیوان رو روی میز جلو مبلی میزاره.

#LoveThyNeighbor
💠 @ShawnMendesFanfic
[ Shawn Mendes Fanfic ]
— Part 60 — 60 واقعا دلم میخواد برم تو راهرو. بیش از حد مشتاق به نظر نمیاد؟ باید صبر کنم تا خودش در بزنه؟ گندش بزنن. همین که در آسانسور باز میشه میرم بیرون. شان میاد بیرون و منو میبینه. صورتش با یه نیشخند بزرگ باز میشه. گیتار و چمدونش رو پایین میزاره همونجا…
— Part 61 —

61

میپرسه "چه خبرا؟"

میگم "خبر خاصی نیست، بیشتر کار." و یکم بیشتر بهش نزدیک میشم.

"نوسازی خونه نانا رو شروع کردن؟"

میگم "پدرم هنوز سعی میکنه یه پیمان کار خوب پیدا کنه. زمان میبره،"

میپرسه "چه خبر از جولز؟"

سرمو تکون میدم. "به تکست هاش جواب نمیده. باید خیلی یهویی برم خونش."

موافقت میکنه. "این میتونه تنها راهی باشه که مجبور به صحبت کردن کنیش،"

میپرسم "پروازت چطور بود؟"

به طور ناگهانی میگه "عاشقتم،"

مطمئنم اشتباه شنیدم.

"ببخشید؟"

"درست شنیدی، جسیکا. عاشقتم." خم میشه به سمتم و نرم منو میبوسه.

بعد از اینکه ازم جدا میشه لبخند میزنم.

میگم "مصاحبه رو دیدم، مثل یه بمب بود که خنثی کردی. من کامنتا رو نخوندم، ولی تصور میکنم طرفدارات از خود بی خود شدن."

اخم میکنه "پس چی. اونا باید بهش عادت کنن،" مکث میکنن، "وانمود کن باهاش مشکلی نداری."

"اگه نکنم، تو آبروی خودتو بدجور توی برنامه بردی."

با پوزخند میگه "تو نمیزاری این اتفاق بیفته،"

میگم "پس حدس میزنم همچی خوبه،"

شان منو در آغوش میگیره بین دوتا پاهاش میزاره و با ولع میبوسه.

همونطور که خط فکم رو میبوسه و به سمت گردنم میره میگه "نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود،"

درحالی که سعی میکنم احساس راحتی داشته باشم میگم "فکر کنم بدونم،"

تو گوشم ناله میکنه.

با صدای زمخت میگه "تو الان دوست دختر منی، ولی میخوام تو رو برای خودم کنم،"

چیزی رو بیشتر از چیزی که پیشنهاد میده نمیخوام.

از بغلش بیرون میام و وایمیستم، دستشو میگیرم و بلندش میکنم.

"منم عاشقتم شان. بزار بهت نشون بدم چقدر."

#LoveThyNeighbor
💠 @ShawnMendesFanfic
[ Shawn Mendes Fanfic ]
— Part 61 — 61 میپرسه "چه خبرا؟" میگم "خبر خاصی نیست، بیشتر کار." و یکم بیشتر بهش نزدیک میشم. "نوسازی خونه نانا رو شروع کردن؟" میگم "پدرم هنوز سعی میکنه یه پیمان کار خوب پیدا کنه. زمان میبره،" میپرسه "چه خبر از جولز؟" سرمو تکون میدم. "به تکست هاش جواب…
— Part 62 —

62

یه ماه بعد روی تخت سر من روی سینه شان بود و اونم شونه های منو نوازش میکرد.
اون همش تورنتو رو ترک میکرد و برمیگشت بخاطر مشغله کاریش و شبایی که اینجا بود ماباهم بودیم.
اون روز ولنتاینو از دست داد ولی برای من زیاد مهم نبود این اتفاق ولی این شانو خیلی ناراحت کرد.من سعی کردم که بهش بقبولونم که اشکالی نداره ولی خب با کلی گل توی دفتر کارم و شکلات جلوی خونم مواجه شدم. و بعدش خودشم به من ملحق شد و یه شب رمانتیک داشتیم.

"تو درباره البومت نگرانی؟" من از شان پرسیدم چون اون خیلی نگران به نظر میرسید.

شان میگه "اره من فقط میخوام از بقیه بهتر به نظر برسم. من میخوام هر کدوم از کارام از بقیشون بهتر باشه."

با دستم موهای سرشو نوازش کردم و گقتم "تو داری خیلی فشار به خودت وارد میکنی. "

شان میگه "من نمیدونم چیکار کنم که کارام فوقالعاده تر بشه.وقتی البوم منتشر شد شروع میکنم به تور گذاشتن."

تور.

شان شروع کرد به برگزاری تور هاش در پاییز. اون به مدت یه ماه یا بیشتر درگیر تور هاش بود بعدش سه هفته برای تعطیلات کریسمس برگشت و سپس دوباره ادامه تورش رو برگزار کرد. که دور و بر 7 ماه طول کشید.

من سعی کردم که زیاد به اینکه قراره 7 ماه و نیم اونو نبینم فکر نکنم ولی خب واقعا برام سخت بود.

"تو هم باید با من به تور بیای" شان گفت و برق از کله من پرید.

"من نمیتونم بیام.مدرسه لعنتی"

مثل همیشه بهم ریخت به من گفت سعی کنم نصف کنم مدت زمان مدرسمو. فکر میکرد به سرعت نظرمو عوض کنم.

من واقعا نمیتونستم باهاش برم. اون سفر خیلی برام هیجان داشت ولی خب منم مسولیت ها و مشغله های خودمو داشتم.
البته من هنوز نمیدونستم که قراره رابطم با شان چجوری پیش بره.

#LoveThyNeighbor
💠 @ShawnMendesFanfic
— Share you opinions via 📮

@SMFanficPm
خب دوستان ... شب و روزگارتون خوش! عام خواستم ببینم کیا میخونن اگه ترجمه ادامه داشته باشه؟
Anonymous Poll
78%
میخونم
22%
نمیخونم ...
— Fanfic Name: Dear Diarie

— Genre: Romance, Drama

— Author: Elina

#DearDiaries
💠 @ShawnMendesFanfic
[ Shawn Mendes Fanfic ]
— Fanfic Name: Dear Diarie — Genre: Romance, Drama — Author: Elina 〄 #DearDiaries 💠 @ShawnMendesFanfic
— Characters

• Venus Moliarti
• Shawn Mendes

— Introduction

قرار بود خیلی سریع برگردی ...
ولی برنگشتی ...

#DearDiaries
💠 @ShawnMendesFanfic
[ Shawn Mendes Fanfic ]
— Characters • Venus Moliarti • Shawn Mendes — Introduction قرار بود خیلی سریع برگردی ... ولی برنگشتی ... 〄 #DearDiaries 💠 @ShawnMendesFanfic
— Part 1 —

"دفتر خاطرات عزیز . . .

امروز به عنوان برترین هنرجو انتخاب شدم . . . از سکو ها بالا رفتم و لوح تقدریر رو در دست های خیس از عرقم گرفتم و لبخند مصنوعی زدم تا عکس ها گرفته بشه. احساس جالبی نبود دیدن تعداده زیادی چهره که همه حسرت میخوردن جای من باشن. این به این معنی بود که میتونستم بورسیه بگیرم ولی اون لحظه هرکاری میکردم که سریع از اون سکوی لنتی پایین بیام و دیگه بیشتر از اون مرکز توجه ادم های اطراف نباشم.

وسط های زنگ دفتر منو صدا زد و به شکل ناباورانه ای مامان هم اونجا بود.

_خانم مولیارتی. مادرتون تمایل داشتن که بدونن بورسیه موسسه معماری کالیفرنیای جنوبی رو قبول میکنید؟

چه سوالی بود؟ معلومه که قبول میکردم. قبل از اینکه چیزی به زبون بیارم لحظه ای به چهره ی شکسته ی مامان نگاه کردم. صورت لاغر و مریضش منتظر ولی خیلی خنثی به من نگاه میکرد.

_بله قبول میکنم.

_خیلی خب اسم شما رو در لیست قرار میدیم. این شانس خیلی خوبیه خانم مولیارتی. ازش خوب استفاده کن . . .

ترک کردن مامانم ... اون از مادر کمتر بود. موقعیت به اون بزرگی رو نمیتونستم بخاطر اون از دست بدم ... من همین الانشتم همه چیمو باخته بودم ...

اون مریض بود و معلوم نبود تا کی زنده میمونه ... گذاشتن اسم مادر رو کسی لیاقت میخواست ... شاید به زور روزی چند کلمه حرف میزدیم و اون از من خوشش نمیومد. هیچوقت افتخار نمیکردم که اون مادرمه ... حتی گاهی با تمام وجودم ازش متنفر میشدم ... ولی من آدمم و قلب دارم ... دلم میسوزه برای یه زن تنها که مریضه و هیچکس رو نداره ...

صدای شکستن چیزی منو به خودم میاره. از اتاق بیرون میرم. خونه انقدر کوچیک هست که وقتی پامو از اتاق بیرون میزارم به همه ی خونه دید دارم. اون درحالی که دستاش تو هواس، همونطور ایستاده بود و تکون نمیخورد. پشتت به من بود. از لرزش کمه بدنش میفهمم داره گریه میکنه. دمپایی پام کردم و رفتم سمتش خم شدم و سعی کردم تیکه های درشته شیشه های رو زمین رو بردارم که جیغ کشید

_برو تو اتاقت

با فریاد که دست کمی از جیغ اون نداشت جوابشو دادم

_لاقعال بزار کمکت کنم!!!

_به کمک تو نیاز ندارم

شیشه های تو دستمو رو زمین پرتاب کردم که باعث شد همون تکه ها به چندین تکه ی دیگه تقسیم بشن. داد زدم

_به درک!

رفتم سمت اتاقم و درو محکم کوبیدم. خب با اینکاراش اطمینانم رو تصمیم بیشتر میشه."



#DearDiaries
💠 @ShawnMendesFanfic
[ Shawn Mendes Fanfic ]
— Part 1 — "دفتر خاطرات عزیز . . . امروز به عنوان برترین هنرجو انتخاب شدم . . . از سکو ها بالا رفتم و لوح تقدریر رو در دست های خیس از عرقم گرفتم و لبخند مصنوعی زدم تا عکس ها گرفته بشه. احساس جالبی نبود دیدن تعداده زیادی چهره که همه حسرت میخوردن جای من باشن.…
— Part 2 —

جیغ میکشم: شاااان!!! اونو بدش به من!!!

ولی فایده ای نداره. دستش رو بالا گرفته و همچنان به خوندن ادامه میده. حتی نوک انگشتام هم بهش نمیرسه. کلافه بیخیال میشمو خودمو رو کاناپه پرت میکنم. دستشو پایین میاره و با اخمی کمرنگ میاد سمتم

_خیلی خب دیگه نمیخونمش. ولی شاید خوب باشه راجب مادرت بدونم.

حق به جانب جواب میدم: دلیلی نمیبینم به شما توضیح بدم همین الانشم زیاد از حد پیش رفتید!

خندید: یهو شدم شما؟ چند دقیقه پیش شان بودم که.

چهره ی بی تفاوت نشون دادم. ایستادم و دفتر خاطرات مسخرمو از دستاش بیرون کشیدم.

_تا همین الانشم گذشتم به اندازه کافی برام تداعی شده

با اخمی کوچیک روی پیشونیش گفت: تو که انقدر از گذشتت بیزاری چرا این دفترو نگه داشتی؟

_من تا همین چند دقیقه پیش روحمم خبر نداشت که این دفتر هنوز وجود خارجی داره فقط نمیدونم از کجا پیداش کردید.

تکیشو از رو میز گرفت: از اونجایی که جلدش رنگ جذاب و متفاوتی داشت توجهمو تو قفسه ی کتابا جلب کرد. فکر میکردم فقط یه کتاب باشه. برداشتن کتاب که کار اشتباهی نیست؟ هست؟

سرم پایین بود و به نقشه های رو به روم خیره بودم: خیر، حتما قاطی کتابای دیگم بوده و متوجه نشدم که هنوز این چیزه کزایی رو اتیش نزدم.

_با اون رنگ و طرح جلدش عجیبه که متوجهش نشدید.

قبل از اینکه چیزی بگم در اتاق زده میشه. چهره ی منشی با موهای قهوه ایش نمایان میشه

_اقای مندز، اقای وایت اینجان.

شان دوباره چهره ای جدی به خودش گرفت: الان میام.

منشی که به اسم امیلی صداش میزدیم از در خارج شد و بعد از اون شان نگاهی به من کرد و از در بیرون رفت.

وقتی کسی اطرافم نبود فرصتی پیدا میکردم که برای مدت کوتاهی هم که شده ماسک بی تفاوتی رو از چهرم بردارم. تا به امروز به هر جا رسیدم مدیون این ماسک هایی هستم که به کمک روانپزشکم از وجودشون باخبر شدم. دم دست ترینشون هم ماسک بیتفاوتی بود. شاید ماسک شادی خیلی وقت بود که خاک میخورد.

#DearDiaries
💠 @ShawnMendesFanfic
[ Shawn Mendes Fanfic ]
— Part 2 — جیغ میکشم: شاااان!!! اونو بدش به من!!! ولی فایده ای نداره. دستش رو بالا گرفته و همچنان به خوندن ادامه میده. حتی نوک انگشتام هم بهش نمیرسه. کلافه بیخیال میشمو خودمو رو کاناپه پرت میکنم. دستشو پایین میاره و با اخمی کمرنگ میاد سمتم _خیلی خب دیگه…
— Part 3 —

احساس خوبی نداشتم از اینکه شان الان اون چیز های مبهم و نامفهوم رو درباره ی من میدونست و تو این مدت اونقدری شناخت ازش داشتم که بدونم هرجور شده سر درمیاره چرا یک خانم به ظاهر محترم تو دوران نوجوونیش سر مادرش داد کشیده ... اونم مادری که اونقدر مریض بوده ... اون الان میدونست که مامانم مرده. ولی به روی خودش نیورد که چند دقیقه پیش اون خبر رو بلند بلند میخوند.

بیخیال فکر ها و حاشیه های بیهوده شدم و تمرکزمو رو پروژه ی روبه روم گذاشتم. طراحی دکوراسیون تو خونم بود ولی شغل اصلیم نقشه کِشی بود که به هر حال محل کار هردوشون به همین شرکتی که ۵ ساله توش کار میکنم ختم میشه.

۱ سالی میشد که اقای مندز ریاست شرکتو سپرده بود دست تنها پسرش. پسرش ... شان ... مثل خودش توی کار خیلی جدی بود. اگر تصمیمی میگرفت کسی نمیتونست منصرفش کنه اما ... وقتی مشغول هر کاری بود جز شغلش کمی سر به هوا میشد. ادم راحت میتونست باهاش گرم بگیره ولی این چیزی از جدیتش کم نمیکرد.

شاید جزو معدود آدم هایی بود که بعد از سال ها تونسته بود لبخندی از ته دل رو صورتم بیاره. من فقط ۱۹ سالم بود و الان تقریبا ۹ سال از اون موقع میگذشت که اون مُرد ... تنها شدم. شاید حضورش تو زندگیم معنیه خاصی نداشت ولی تنها تر از همیشه بودم. و این موقعی ثابت شد که فقط من بودم که روی خاکش شاخه ای گل گذاشتم و از اون روز حتی سر خاکشم نرفتم. تنها زندگی کردن برای یه دختر ۱۹ ساله که هیچکسو نداشت راحت نبود اونم توی یه جای غریب حداقل زبونمو میفهمیدن ولی خیلی عجیب به یه دختره بریتانیایی که یهودی بود نگاه میکردن.

یهودی ... پوزخندی زدم. بخاطر همین دین بود که مامانم منو سقط نکرد. بخاطر اینکه مامانش به اصطلاح مادربزرگم یه ادم خیلی مذهبی بود ... باور داشت این کار اشتباهیه و باعث میشه خدا ناراحت بشه. و مثل اینکه هر کاری کرده که مامانمو از سقط کردن من منصرف کنه من بچه بودم که اینارو برام تعریف میکرد. هر وقت میپرسیدم بابام کجاست میگفت "تو بابا نداری و حتی قرار هم نبود به دنیا بیای ولی مادربزرگت فکر میکرد این کار درست نیست که تورو به دنیا نیارم."

حداقل درکش میرسید به جای اینا بهم نگه "درست نبود منو بکشه" چون اونموقع که این سوالو میپرسیدم فکر کنم ۵، ۶ سال بیشتر نداشتم.

#DearDiaries
💠 @ShawnMendesFanfic
[ Shawn Mendes Fanfic ]
— Part 3 — احساس خوبی نداشتم از اینکه شان الان اون چیز های مبهم و نامفهوم رو درباره ی من میدونست و تو این مدت اونقدری شناخت ازش داشتم که بدونم هرجور شده سر درمیاره چرا یک خانم به ظاهر محترم تو دوران نوجوونیش سر مادرش داد کشیده ... اونم مادری که اونقدر مریض…
— Part 4 —

کلی با خودم مبارزه کردم که سمت اون دفتر نرم ولی دووم نیوردم و برش داشتم. صفحه ای رندوم باز کردم و چشمام خط هارو دنبال کرد ...

دفتر خاطرات عزیز . . .

امروز برای چندمین بار دیدمش ... اون از همیشه جذاب تر شده بود. باز هم نتونستم انقدر جسارت پیدا کنم که برم و باهاش حرف بزنم. شلوار جین روشن پوشیده بود با یه تیشرت سفید. حتی ساده ترین لباس ها هم تو تنش قشنگ بودن . . .

در دفترو محکم بستم و پرتش کردم روی مبل که دقیق به مقصد نرسید و رو زمین افتاد.

در اتاق زده شد. امیلی کمی در رو باز کرد: اقای مندز تو دفترشون منتظرتونن.

سرمو تکون دادم و بیرون رفت. کاغذ های پوستیه روبه روم رو با یک راپید برداشتم و رفتم سمت دفتره شان. درو که باز کردم شان تنها شخصی نبود که منتظرم بود. مردی با موها قهوه ای روشن و چشم های آبی از روی صندلی بلند شد. شان به جاش حرف زد: اقای تامیلسون قراره با ما کار کنن.

دستشو جلو اورد و متقابل دستمو جلو بردم. بعد از دست دادن نشست رو صندلی اما من هنوز ایستاده بودم و چهرم اصلا بهش نمیومد که از موقعیت راضی باشه.

_اقای مندز، شما که میدونید من چجوری کار میکنم

شان خودکارشو تو دستش مثل الاکلنگ تکون داد: خانم مولیارتی اینجا من رئیسم و من میگم که شما با چه شرایطی کار میکنید.

معترض گفتم: به کار من اعتماد ندارید؟

_دیگه بحثی نیست. از پروژه ی بعدی با اقای تامیلسون همکاری میکنیم.

حرصم گرفته بود ولی باز هم ماسک بیتفاوتی رو به صورتم زدم. نقشه های تو دستمو رویه میز گذاشتم.

_این پروژه تموم شدس. برای بار اخر هم همه جاش رو چک کردم.

سرشو تکون داد: خیلی خب برسیش میکنم مشکلی داشت میگم.

سرمو تکون دادم و درحالی که ماژیکه راپید رو تو دستم فشار میدادم با چهره ای بی تفاوت نگاهی به اون مرد جدید کردم و از اتاق بیرون رفتم.


#DearDiaries
💠 @ShawnMendesFanfic
— Share you opinions via @SMFanficPm ;

💠 @ShawnMendeFanfic
[ Shawn Mendes Fanfic ]
— Part 4 — کلی با خودم مبارزه کردم که سمت اون دفتر نرم ولی دووم نیوردم و برش داشتم. صفحه ای رندوم باز کردم و چشمام خط هارو دنبال کرد ... دفتر خاطرات عزیز . . . امروز برای چندمین بار دیدمش ... اون از همیشه جذاب تر شده بود. باز هم نتونستم انقدر جسارت پیدا…
— Part 5 —

هفته ی بعد به همراه اقای تامیلسون! رفتیم سر زمین جدید. پروژه های خوب کم پیشمیومد انقدر سریع بهمون پیشنهاد بشن. و جای تعجب هم نداشت که زمین این پروژه برای خود مندز ها بود. شان از قبل بهم گفته بود که خیلی براش مهمه و وقت زیاد داریم فقط یه چیز عالی تحویل بدیم. احساس کردم واسه ی همین بود که اون پسره رو اورد ور دستم. تنها نکته ی مثبت اون پسر این بود که بریتانیایی بود.

دست از فکر کردن برداشتم. با توجه به زمین بزرگی که روبه روم بود یادداشت های نوشتم.

تامیلسون گردنشو مالید: ایده های زیادی میشه برای این زمین داد. چیزه خاصی مد نظرتونه؟

_بله! چیزه خاصی مد نظرمه.

_میدونی که تنها کار نمیکنی. درسته؟!

دفتچه یادداشتمو بستم: بله خوب میدونم!

مدت زیادی بود که تو اون زمین راه میرفتیم رفتم سمت ماشین. ماشین رو دور زدم و سوار شدم. اون رانندگی میکرد.

ارنج دست چپش رو لبه ی ماشین تکیه داد و دست راستشو رو فرمون گذاشت: تا اخرش قراره همینطوری پیش بره؟

_چیز دیگه ای انتظار دارید؟

دست چپشو برداشت و به صورتش دستی کشید و بعد دستشو رو پاش گذاشت: میدونی که الان تو شرکت نیستیم میتونی انقدر رسمی با من حرف نزنی.

جوابی ندادم. ادامه داد: من تو واشنگتن درس خوندم و مدت زیادی پیش خانوادم نبودم. فکر کنم معلوم باشه که من انگلیسیم! اونا تو لندن زندگی میکنن.

مطمعینم اینا رو نگفت تا موقعیتشو به رخم بکشه. ادمی نبود که نیاز به تحسین من داشته باشه. دلیلش این بود که میخواست منم راجب خودم بگم. ولی با سر تکون دادن بحث و تموم کردم.

#DearDiaries
💠 @ShawnMendesFanfic
Forwarded from ⌲⠴ShawmilaSquad
★میدونستی که:
يكي از آرزوهای شان مندز اينه كه هاگوارتز و جادو واقعي بودن🤤
یا اینکه عادت جوییدن خودکار داره؟🦚🍍

~•~•~•
دوست داری یه چنل پر از فکت، ادیت و آپدیت از این آرتیست موفق داشته باشی؟ 🍫☔️
پس توی چنل ما جوین شو💫🔥🌼
Https://www.tg-me.com/ShawnMendesSquad
Https://www.tg-me.com/ShawnMendesSquad
2025/07/04 04:55:37
Back to Top
HTML Embed Code: