📚شب اول قبر آیتالله حائری و عنایت امام رضا علیه السلام
بعد از مرگ آیت الله حائری شبی اورا در خواب دیدم. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنیایی چه خبر است؟! پرسیدم: آقای حائری، اوضاعتان چطور است؟ آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر میآمد، شروع کرد به تعریف کردن: وقتی از خیلی مراحل گذشتیم،همین که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سبکی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. درست مثل اینکه لباسی را از تنت درآوری. کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل میدیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، این بود که رفتم و یک گوشهای نشستم و زانوی غم و تنهایی در بغل گرفتم. ناگهان متوجه شدم که از پایین پاهایم، صداهایی میآید. صداهایی رعبآور وحشتناک! به زیر پاهایم نگاهی انداختم. از مردمی که مرا تشیع و تدفین کرده بودند خبری نبود!
بیابانی بود برهوت با افقی بیانتها و فضایی سرد و سنگین و دو نفر داشتند از دور دست به من نزدیک میشدند. تمام وجودشان از آتش بود. آتشی که زبانه میکشید و مانع از آن میشد که بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم. انگار داشتند با هم حرف میزدند و مرا به یکدیگر نشان میدادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن. خواستم فریاد بزنم ولی صدایم در نمیآمد. تنها دهانم باز و بسته میشد و داشت نفسم بند میآمد. بدجوری احساس بیکسی غربت کردم: خدایا به فریادم برس! خدایا نجاتم بده، در اینجا جز تو کسی را ندارم….همین که این افکار را از ذهنم گذرانیدم متوجه صدایی از پشت سرم شدم. صدایی دلنواز، آرامش بخش و روح افزا و زیباتر از هر موسیقی دلنشین! سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگریستم، نوری را دیدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من میآمد.
هر چقدر آن نور به من نزدیکتر میشد آن دو نفر آتشین عقبتر و عقبتر میرفتند تا اینکه بالاخره ناپدید گشتند. نفس راحتی کشیدم و نگاه دیگری به بالای سرم انداختم. آقایی را دیدم از جنس نور. ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمیتوانستم حرفی بزنم و تشکری کنم، اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زیبایش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسید: آقای حائری! ترسیدی؟من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسیدم، اگر یک لحظه دیرتر تشریف آورده بودید حتماً زهره ترک میشدم و خدا میداند چه بلایی بر سر من میآوردند.
راستی، نفرمودید که شما چه کسی هستید. وآقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من مینگریستند فرمودند: من علی بن موسی الرّضا(علیه السلام) هستم. آقای حائری! شما ۳۸ مرتبه به زیارت من آمدید من هم ۳۸ مرتبه به بازدیدت خواهم آمد، این اولین مرتبهاش بود ۳۷ بار دیگر هم خواهم آمد..
📚ناقل آیتالله العظمی سیدشهابالدین مرعشی نجفی(ره)
@shikhkafi
بعد از مرگ آیت الله حائری شبی اورا در خواب دیدم. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنیایی چه خبر است؟! پرسیدم: آقای حائری، اوضاعتان چطور است؟ آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر میآمد، شروع کرد به تعریف کردن: وقتی از خیلی مراحل گذشتیم،همین که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سبکی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. درست مثل اینکه لباسی را از تنت درآوری. کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل میدیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، این بود که رفتم و یک گوشهای نشستم و زانوی غم و تنهایی در بغل گرفتم. ناگهان متوجه شدم که از پایین پاهایم، صداهایی میآید. صداهایی رعبآور وحشتناک! به زیر پاهایم نگاهی انداختم. از مردمی که مرا تشیع و تدفین کرده بودند خبری نبود!
بیابانی بود برهوت با افقی بیانتها و فضایی سرد و سنگین و دو نفر داشتند از دور دست به من نزدیک میشدند. تمام وجودشان از آتش بود. آتشی که زبانه میکشید و مانع از آن میشد که بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم. انگار داشتند با هم حرف میزدند و مرا به یکدیگر نشان میدادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن. خواستم فریاد بزنم ولی صدایم در نمیآمد. تنها دهانم باز و بسته میشد و داشت نفسم بند میآمد. بدجوری احساس بیکسی غربت کردم: خدایا به فریادم برس! خدایا نجاتم بده، در اینجا جز تو کسی را ندارم….همین که این افکار را از ذهنم گذرانیدم متوجه صدایی از پشت سرم شدم. صدایی دلنواز، آرامش بخش و روح افزا و زیباتر از هر موسیقی دلنشین! سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگریستم، نوری را دیدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من میآمد.
هر چقدر آن نور به من نزدیکتر میشد آن دو نفر آتشین عقبتر و عقبتر میرفتند تا اینکه بالاخره ناپدید گشتند. نفس راحتی کشیدم و نگاه دیگری به بالای سرم انداختم. آقایی را دیدم از جنس نور. ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمیتوانستم حرفی بزنم و تشکری کنم، اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زیبایش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسید: آقای حائری! ترسیدی؟من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسیدم، اگر یک لحظه دیرتر تشریف آورده بودید حتماً زهره ترک میشدم و خدا میداند چه بلایی بر سر من میآوردند.
راستی، نفرمودید که شما چه کسی هستید. وآقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من مینگریستند فرمودند: من علی بن موسی الرّضا(علیه السلام) هستم. آقای حائری! شما ۳۸ مرتبه به زیارت من آمدید من هم ۳۸ مرتبه به بازدیدت خواهم آمد، این اولین مرتبهاش بود ۳۷ بار دیگر هم خواهم آمد..
📚ناقل آیتالله العظمی سیدشهابالدین مرعشی نجفی(ره)
@shikhkafi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
⭕️ ماجرای برخورد غیرمنتظرۀ امام رضا(ع) با شیعهای که به ایشان گفت: التماس دعا!
➕ پاسخ جالب حضرت
@shikhkafi
➕ پاسخ جالب حضرت
@shikhkafi
🌷 استاد فاطمی نیا(ره) :
🖌 از دو لب آیت الله بهجت (ره) شنیدم که می فرمود :
🖌 اواخر که در خدمت مرحوم آیت الله قاضی(ره) می رسیدیم ،
🖌 فقط می فرمود : #نماز_اول_وقت
@shikhkafi
🖌 از دو لب آیت الله بهجت (ره) شنیدم که می فرمود :
🖌 اواخر که در خدمت مرحوم آیت الله قاضی(ره) می رسیدیم ،
🖌 فقط می فرمود : #نماز_اول_وقت
@shikhkafi
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
▶️ قطعه | #هارداسان!؟
🎙 بانوای: #حاج_مهدی_رسولی
✒️ شاعر: مهدی جهاندار
🏴 انتشار به مناسبت سالگرد شهید
خدمت، آیتالله سید ابراهیم رئیسی
#شهید_جمهور
🎙 بانوای: #حاج_مهدی_رسولی
✒️ شاعر: مهدی جهاندار
🏴 انتشار به مناسبت سالگرد شهید
خدمت، آیتالله سید ابراهیم رئیسی
#شهید_جمهور
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وقتی رفت تازه فهمیدیم
ایران چه شخصیی رو از دست داده ❤️🩹
ایران چه شخصیی رو از دست داده ❤️🩹
🌷 امیرالمؤمنین امام علی (علیه السلام) می فرمایند :
✍ إذا أحَبَّ اللّه ُ عَبدا زَيَّنَهُ بِالسَّكينَةِ وَالحِلمِ .
🖌 هرگاه خداوند ، بنده اى را دوست بدارد ، او را با آرامش و بردبارى مى آرايد .
📚 غرر الحكم ، حدیث ۴۰۹۹
@shikhkafi
✍ إذا أحَبَّ اللّه ُ عَبدا زَيَّنَهُ بِالسَّكينَةِ وَالحِلمِ .
🖌 هرگاه خداوند ، بنده اى را دوست بدارد ، او را با آرامش و بردبارى مى آرايد .
📚 غرر الحكم ، حدیث ۴۰۹۹
@shikhkafi
❤️ از رحمانیت خدا سوءاستفاده نکنیم
✍مرد رباخوار و عیاشی بود که هرگاه گناه میکرد، به او میگفتند: گناه نکن! در جواب میگفت: خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِين است، نترسید!
او هرگز بندۀ خود را هر چقدر هم که بد باشد، نمیسوزاند. من باورم نمیشود، او از مادر مهربانتر است، چگونه مرا بسوزاند در حالی که این همه در خلقت من زحمت کشیده است!
روزگار گذشت و سزای عمل این مرد رباخوار، پسر جوانی شد که در معصیت خدا، پدر را در جیب گذاشت و به ستوه آورد، تا آنجا که پدر آرزوی مرگ پسر خویش میکرد. گفتند: واقعا آرزوی مرگش را داری؟ گفت: والله کسی او را بکشد نه شکایت میکنم، نه بر مردنش گریه خواهم کرد.
گفتند: امکان ندارد پدری با این همه حب فرزند که زحمت بر او کشیده است، حاضر به مرگ فرزندش باشد. گفت: والله من حاضرم، چون مرا به ستوه آورده و به هیچ صراط مستقیمی سربهراه نمیشود.
گفتند: پس بدان، بنده هم اگر در معصیت خدا بسیار گستاخ شود، خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ از او به ستوه میآید و بر سوزاندن او هم راضی میشود.
قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ؛ مرگ بر اين انسان، چقدر كافر و ناسپاس است. (عبس:17)
@shikhkafi
✍مرد رباخوار و عیاشی بود که هرگاه گناه میکرد، به او میگفتند: گناه نکن! در جواب میگفت: خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِين است، نترسید!
او هرگز بندۀ خود را هر چقدر هم که بد باشد، نمیسوزاند. من باورم نمیشود، او از مادر مهربانتر است، چگونه مرا بسوزاند در حالی که این همه در خلقت من زحمت کشیده است!
روزگار گذشت و سزای عمل این مرد رباخوار، پسر جوانی شد که در معصیت خدا، پدر را در جیب گذاشت و به ستوه آورد، تا آنجا که پدر آرزوی مرگ پسر خویش میکرد. گفتند: واقعا آرزوی مرگش را داری؟ گفت: والله کسی او را بکشد نه شکایت میکنم، نه بر مردنش گریه خواهم کرد.
گفتند: امکان ندارد پدری با این همه حب فرزند که زحمت بر او کشیده است، حاضر به مرگ فرزندش باشد. گفت: والله من حاضرم، چون مرا به ستوه آورده و به هیچ صراط مستقیمی سربهراه نمیشود.
گفتند: پس بدان، بنده هم اگر در معصیت خدا بسیار گستاخ شود، خداوند أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ از او به ستوه میآید و بر سوزاندن او هم راضی میشود.
قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ؛ مرگ بر اين انسان، چقدر كافر و ناسپاس است. (عبس:17)
@shikhkafi
🔴 چرا یاران حضرت مهدی عجلالله فرجهالشریف گمنام هستند؟
ابراهيم بن عبد الحميد گويد: كسى كه خود از امام صادق عليه السّلام شنيده براى من بازگو كرد كه آن حضرت مىفرمود: «هنگامى كه قائم عليه السّلام خروج كند كسى كه خود را از اهل اين امر مىپنداشته از اين امر خارج خواهد شد و (به عكس) افرادى چون خورشيد پرستان و ماه پرستان داخل در آن مىگردند.»
«حدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ سَعِيدٍ بْنِ عُقْدَةَ قَالَ حَدَّثَنَا حُمَيْدُ بْنُ زِيَادٍ عَنْ عَلِيِّ بْنِ الصَّبَّاحِ قَالَ حَدَّثَنَا أَبُو عَلِيٍّ الْحَسَنُ بْنُ مُحَمَّدٍ الْحَضْرَمِيُّ قَالَ حَدَّثَنِي جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ إِبْرَاهِيمَ بْنِ عَبْدِ الْحَمِيدِ قَالَ أَخْبَرَنِي مَنْ سَمِعَ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع يَقُولُ: إِذَا خَرَجَ الْقَائِمُ ع خَرَجَ مِنْ هَذَا الْأَمْرِ مَنْ كَانَ يَرَى أَنَّهُ مِنْ أَهْلِهِ وَ دَخَلَ فِيهِ شِبْهُ عَبَدَةِ الشَّمْسِ وَ الْقَمَر»
📗الغيبة (للنعمانی) ج ۱، ص ۳۱۷
📗بحار الأنوار، ج ۵۲، ص ۳۶۳
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این روایت به وضوح بیان میکند که یاران قائم«عج» جزو افرادی هستند که شبیه خورشیدپرستان و ماهپرستان هستند و افرادی هستند که مردم آنان را به حساب نمیآورند.
خداوند با این کارش قصد محافظت آنان را دارد و آنان را به گونهای جمع میکند که قرار قبلی نداشتند، و در نقشه و طرح
خداوند قرار گرفتهاند.
و این گونه خداوند بندگان مؤمن و خاص خود را در دل مردم مخفی نگاه میدارد...
@shikhkafi
ابراهيم بن عبد الحميد گويد: كسى كه خود از امام صادق عليه السّلام شنيده براى من بازگو كرد كه آن حضرت مىفرمود: «هنگامى كه قائم عليه السّلام خروج كند كسى كه خود را از اهل اين امر مىپنداشته از اين امر خارج خواهد شد و (به عكس) افرادى چون خورشيد پرستان و ماه پرستان داخل در آن مىگردند.»
«حدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ سَعِيدٍ بْنِ عُقْدَةَ قَالَ حَدَّثَنَا حُمَيْدُ بْنُ زِيَادٍ عَنْ عَلِيِّ بْنِ الصَّبَّاحِ قَالَ حَدَّثَنَا أَبُو عَلِيٍّ الْحَسَنُ بْنُ مُحَمَّدٍ الْحَضْرَمِيُّ قَالَ حَدَّثَنِي جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ إِبْرَاهِيمَ بْنِ عَبْدِ الْحَمِيدِ قَالَ أَخْبَرَنِي مَنْ سَمِعَ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع يَقُولُ: إِذَا خَرَجَ الْقَائِمُ ع خَرَجَ مِنْ هَذَا الْأَمْرِ مَنْ كَانَ يَرَى أَنَّهُ مِنْ أَهْلِهِ وَ دَخَلَ فِيهِ شِبْهُ عَبَدَةِ الشَّمْسِ وَ الْقَمَر»
📗الغيبة (للنعمانی) ج ۱، ص ۳۱۷
📗بحار الأنوار، ج ۵۲، ص ۳۶۳
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
این روایت به وضوح بیان میکند که یاران قائم«عج» جزو افرادی هستند که شبیه خورشیدپرستان و ماهپرستان هستند و افرادی هستند که مردم آنان را به حساب نمیآورند.
خداوند با این کارش قصد محافظت آنان را دارد و آنان را به گونهای جمع میکند که قرار قبلی نداشتند، و در نقشه و طرح
خداوند قرار گرفتهاند.
و این گونه خداوند بندگان مؤمن و خاص خود را در دل مردم مخفی نگاه میدارد...
@shikhkafi
🔴 خبر دادن علما از زنده بودن سفیانی و نزدیکی ظهور!
روزى در محضر عارف مرحوم آيتاللـه محمّدجواد أنصارى همدانی از ایشان درباره عثمان بن عنبسه يا همان سفيانى (ملعون) سؤال مىكنند...
و ايشان میفرمايند: «سفيانى الآن هفده سال دارد!
با توجه به زمان این فرمایش مرحوم انصاری، سنّ سفيانى الآن، حدود هشتاد و خورده ای سال است!
چون در روایات ما یکی از علائم حتمی ظهور حضرت ولیعصر (عج)، خروج سفیانی است پس سفیانی بخاطر بالا رفتن سنش به زودی خروج خواهد کرد...
بنا بر شواهدی از علما از جمله امام موسی صدر و....
سفیانی یکی از فرماندهان ارتش سوریه است...
از آنجا كه سفيانى و خروج آن، از علائم قطعی ظهور امام زمان عليهالسّلام است، درنتیجه قرب ظهور حضرت نيز دانسته مىشود.
📒 نور مجرد، ج1، ازص509 به بعد، تالیف آیت الله حاج سید محمدصادق حسینی طهرانی
@shikhkafi
روزى در محضر عارف مرحوم آيتاللـه محمّدجواد أنصارى همدانی از ایشان درباره عثمان بن عنبسه يا همان سفيانى (ملعون) سؤال مىكنند...
و ايشان میفرمايند: «سفيانى الآن هفده سال دارد!
با توجه به زمان این فرمایش مرحوم انصاری، سنّ سفيانى الآن، حدود هشتاد و خورده ای سال است!
چون در روایات ما یکی از علائم حتمی ظهور حضرت ولیعصر (عج)، خروج سفیانی است پس سفیانی بخاطر بالا رفتن سنش به زودی خروج خواهد کرد...
بنا بر شواهدی از علما از جمله امام موسی صدر و....
سفیانی یکی از فرماندهان ارتش سوریه است...
از آنجا كه سفيانى و خروج آن، از علائم قطعی ظهور امام زمان عليهالسّلام است، درنتیجه قرب ظهور حضرت نيز دانسته مىشود.
📒 نور مجرد، ج1، ازص509 به بعد، تالیف آیت الله حاج سید محمدصادق حسینی طهرانی
@shikhkafi
❤️ برترین مجلس نزد خداوند
✍آیت الله شهید سید محمدباقر صدر معتقد بود اینکه حوزههای علمیه معمولاً فقط به فقه و اصول میپردازند، صحیح نیست و طلبهها خودشان باید معارف مختلف اسلامی را یاد بگیرند.
برای همین به شاگردانش فرمود که کتاب «فلسفتنا» را با هم مباحثه کنند. شاگردان، مجلس مباحثهای تشکیل دادند که روزهای پنجشنبه و جمعه و معمولاً در منزل آیتالله سید کاظم حائری، و گاهی در مقبره آلیاسین برگزار میشد.
در اولین روز مباحثه، طلبهها در حال بحث بودند که صدای در آمد. در را که باز کردند، استاد وارد شد و در حلقه مباحثه شاگردان نشست و در پاسخ به نگاه متعجب شاگردانش که جویای علت آمدن او بودند، گفت: «اینکه من الآن در این مجلسِ مباحثه، حضور پیدا کردهام برای این است که معتقدم الآن هیچ مجلسی نزد خدا از این مجلس شما برتر و بافضیلتتر نیست؛
چون در این مجلس، شما معارف اسلامی را مباحثه میکنید. بنابر این من هم دوست داشتم در این برترین مجلس حضور داشته باشم».
📚محمدباقر الصدر؛ السيرة و المسيرة في حقائق و وثائق، ج١، ص٣٩٣.
@shikhkafi
✍آیت الله شهید سید محمدباقر صدر معتقد بود اینکه حوزههای علمیه معمولاً فقط به فقه و اصول میپردازند، صحیح نیست و طلبهها خودشان باید معارف مختلف اسلامی را یاد بگیرند.
برای همین به شاگردانش فرمود که کتاب «فلسفتنا» را با هم مباحثه کنند. شاگردان، مجلس مباحثهای تشکیل دادند که روزهای پنجشنبه و جمعه و معمولاً در منزل آیتالله سید کاظم حائری، و گاهی در مقبره آلیاسین برگزار میشد.
در اولین روز مباحثه، طلبهها در حال بحث بودند که صدای در آمد. در را که باز کردند، استاد وارد شد و در حلقه مباحثه شاگردان نشست و در پاسخ به نگاه متعجب شاگردانش که جویای علت آمدن او بودند، گفت: «اینکه من الآن در این مجلسِ مباحثه، حضور پیدا کردهام برای این است که معتقدم الآن هیچ مجلسی نزد خدا از این مجلس شما برتر و بافضیلتتر نیست؛
چون در این مجلس، شما معارف اسلامی را مباحثه میکنید. بنابر این من هم دوست داشتم در این برترین مجلس حضور داشته باشم».
📚محمدباقر الصدر؛ السيرة و المسيرة في حقائق و وثائق، ج١، ص٣٩٣.
@shikhkafi
به روزِ اعلام خبر فرودِ سخت بالگرد رفتم…
تکتکِ لحظهها را زندگی کردم. بینِ مه و باران! در حوالیِ ورزقان. گفتند بالگرد فرودِ سخت داشته! جستجو میکردم «فرودِ سخت یعنی چه؟» «آیا از فرودِسخت، کسی سالم بیرون میآید؟» «کدام دعا برای سالم پیداشدنِ گمشده مجرب است؟» اما نشد…
تمامِ آن چندسال که پیگیرِ کارهایت بودم از جلویِ چشمم عبور کرد؛ در آستانِقدس که درآمدت را نمیگرفتی تا خرجِ نیازمندان و زائران کنی، در عدلیه زود پیچید خبرش؛ نفسِ مفسدین را گرفته بودی، و همین هم شد بهانهٔ تهمتهایِ نامردان… در خادمیات در دولت؛ که گواهی میدادند تنها ساعاتِ استراحتت همان مسافتِ بینِ دیدارهای مردمی در دورافتادهترین مناطق بود، وقتی شالِ سبزِ سیدیات را روی صورتت میانداختی تا دقایقی را چشم ببندی برایِ سفرِ استانیِ بعدی… دستِ خودم نبود! تمام خانه را گَز میکردم و مُدام میگفتم «خدایا کاش اینهمه اصرار نمیکردیم برای آمدنش، کاش در همان عدلیه میماند! کاش نمیخواستیم بیاید آواربرداری کند آن هشت سالِ کذایی را که زندهماندن در دورهٔ جولانِ آن ویروسِ منحوس هم آرزو بود…» وقتی در آستانِ قدس بودی؛ با دوستانمان چندنفری برایت نامه نوشتیم و به سهمِ خودمان از تو دلجویی کردیم آنهمه نامردیِ اغیار را! که اصرار کردیم بیایی و آن کارگرِ کارخانه و کارگاهِ تعطیلشده از کفِ خیابان به سرِکارش برگردد…
تصویرِ قرآن بالا بردنت! تصویرِ نگاهِ سربلندت به عکسِ حاجقاسم در سازمانِملل؛ پیشِچشم شرکایِ قاتلِ او! تصویرِ دعایِ آن پیرمردِ روستایی در حقت! تصویرِ آن لحظه که گفتی «من فقط بک طلبهٔ خدمتگزارم» تصویرِ حضورت در چادرهایِ عشایر! مردِ عشایر گفت «باورم نمیشد رئیسجمهور بینِ ما آمد و حرفهایمان را شنید و بعد از چندوقت همهچیز را برایمان آماده کرد…» تصویرِ بغضت برایِ کودکانِ غزه؛ میگفتند کسی در آن اجلاس جرات نداشت چفیهٔفلسطینی گردنش بیندازد؛ تو انداختی! تصویرِ راهرفتنت در خیابانهایِ نیویورک؛ که ضدانقلاب میگفت رئیسی جراتِ عبور از بینِ ما را ندارد! تصویرِ آن کارگر که گفت «اگر آقایِ رئیسی نبود، من خودم را کُشته بودم!» و آن «اتّقوالله»ِ معروفِ در مناظره؛ به آن رقیبِ بیمعرفتت که… چقدر بد کردند به تو سید! همهچیز از جلوی چشمم عبور کرد، اما همهش یکطرف؛ تصویرِ خودت و نگاهِ نگرانت یکطرف؛ وقتی که آقا از اخلاص و خدمتگزاریات تمجید کرد؛همان لحظه که دستت را بالا بردی به نشانهٔ دعا و حواست نبود…
@shikhkafi
تکتکِ لحظهها را زندگی کردم. بینِ مه و باران! در حوالیِ ورزقان. گفتند بالگرد فرودِ سخت داشته! جستجو میکردم «فرودِ سخت یعنی چه؟» «آیا از فرودِسخت، کسی سالم بیرون میآید؟» «کدام دعا برای سالم پیداشدنِ گمشده مجرب است؟» اما نشد…
تمامِ آن چندسال که پیگیرِ کارهایت بودم از جلویِ چشمم عبور کرد؛ در آستانِقدس که درآمدت را نمیگرفتی تا خرجِ نیازمندان و زائران کنی، در عدلیه زود پیچید خبرش؛ نفسِ مفسدین را گرفته بودی، و همین هم شد بهانهٔ تهمتهایِ نامردان… در خادمیات در دولت؛ که گواهی میدادند تنها ساعاتِ استراحتت همان مسافتِ بینِ دیدارهای مردمی در دورافتادهترین مناطق بود، وقتی شالِ سبزِ سیدیات را روی صورتت میانداختی تا دقایقی را چشم ببندی برایِ سفرِ استانیِ بعدی… دستِ خودم نبود! تمام خانه را گَز میکردم و مُدام میگفتم «خدایا کاش اینهمه اصرار نمیکردیم برای آمدنش، کاش در همان عدلیه میماند! کاش نمیخواستیم بیاید آواربرداری کند آن هشت سالِ کذایی را که زندهماندن در دورهٔ جولانِ آن ویروسِ منحوس هم آرزو بود…» وقتی در آستانِ قدس بودی؛ با دوستانمان چندنفری برایت نامه نوشتیم و به سهمِ خودمان از تو دلجویی کردیم آنهمه نامردیِ اغیار را! که اصرار کردیم بیایی و آن کارگرِ کارخانه و کارگاهِ تعطیلشده از کفِ خیابان به سرِکارش برگردد…
تصویرِ قرآن بالا بردنت! تصویرِ نگاهِ سربلندت به عکسِ حاجقاسم در سازمانِملل؛ پیشِچشم شرکایِ قاتلِ او! تصویرِ دعایِ آن پیرمردِ روستایی در حقت! تصویرِ آن لحظه که گفتی «من فقط بک طلبهٔ خدمتگزارم» تصویرِ حضورت در چادرهایِ عشایر! مردِ عشایر گفت «باورم نمیشد رئیسجمهور بینِ ما آمد و حرفهایمان را شنید و بعد از چندوقت همهچیز را برایمان آماده کرد…» تصویرِ بغضت برایِ کودکانِ غزه؛ میگفتند کسی در آن اجلاس جرات نداشت چفیهٔفلسطینی گردنش بیندازد؛ تو انداختی! تصویرِ راهرفتنت در خیابانهایِ نیویورک؛ که ضدانقلاب میگفت رئیسی جراتِ عبور از بینِ ما را ندارد! تصویرِ آن کارگر که گفت «اگر آقایِ رئیسی نبود، من خودم را کُشته بودم!» و آن «اتّقوالله»ِ معروفِ در مناظره؛ به آن رقیبِ بیمعرفتت که… چقدر بد کردند به تو سید! همهچیز از جلوی چشمم عبور کرد، اما همهش یکطرف؛ تصویرِ خودت و نگاهِ نگرانت یکطرف؛ وقتی که آقا از اخلاص و خدمتگزاریات تمجید کرد؛همان لحظه که دستت را بالا بردی به نشانهٔ دعا و حواست نبود…
@shikhkafi
شهید احمد کافی
به روزِ اعلام خبر فرودِ سخت بالگرد رفتم… تکتکِ لحظهها را زندگی کردم. بینِ مه و باران! در حوالیِ ورزقان. گفتند بالگرد فرودِ سخت داشته! جستجو میکردم «فرودِ سخت یعنی چه؟» «آیا از فرودِسخت، کسی سالم بیرون میآید؟» «کدام دعا برای سالم پیداشدنِ گمشده مجرب…
تا لحظهٔ آخر میگفتم شاید خدا اینبار را نادیده بگیرد؛ بیمعرفتیها را، نامردیها را، زخمزبانها را! شاید دوباره او را به ما برگرداند! شاید اینبار بهایِ کفرانِ نعمت؛ از دست دادن نباشد! تا همان ساعتِ ۸ صبح میگفتم برمیگردد؛ صلواتِخاصهٔ حضرت که پخش شد؛ گفتند «خادمالرضا شهید شد…» حتما دیدی! دیدی که آنقدر این ابرِ هقهق بارید بر سرم که میلرزید؛ چانهام، دستم، جانم! حتما دیدی که مُدام میگفتم «چرا؟» اما آنموقعها که دعا میکردم تو در آسمان بودی؛ در محضرِ حضرترضا که به طعنه میگفتند بگذارید امامرضا برایِ مردم بماند! همان سلطان که حالا برایِ زیارتش که میروم؛ لبخندِ خادمیات باز هم از من استقبال میکند؛ همانموقع مهمانِ سلطان بودی؛ آسمانی شده بودی؛ اصلا زمین را میخواستی چهکار؟ میماندی که باز زبان به دروغ و تهمت باز کنند و طعنه بچرخانند که چه؟ که دو صباح میزِ ریاست به کامشان شیرینی کند؟ که باز درِ دفترشان برای مردم بسته باشد و خوشخوشانشان باشد که سیدابراهیم را خوب اذیت کردیم؟ اصلا خوب کردی که بارِ سفر بستی؛ خوب کردی که آنقدر بندگی کردی که دعایِ شهادتت را اجابت کردند آسمانیها! خوب کردی که چشم بستی رویِ نامردیهایِ جماعتی که حالا رنگ عوض کردهاند…
هر ابراهیم؛ یک اسماعیل به قربانگاه میبرد؛ یکی پسرش را! یکی نفْسش را، بهایِ قربانیکردنِ نفْس؛ غیر از شهادت است؟ بعید میدانم…
خوب کردی سیدابراهیم! زمین جایِماندن نیست!
آنطرف؛ جمعِ رفقا جمع است! دستتان باز است و میخندید به این دو روزِ دنیا که ما زمینیها را به جانِ هم انداخته…
خوب کردی سید…
اما از خدا پنهان نیست؛از تو چه پنهان؟ این یکسال چقدر سخت گذشت! چقدر سخت. چقدر جانکاه. چقدر دلِما، برایِ تو، برایِ اقایوزیرِ کاربلدِ شجاعِ اخلاقمدارت، برایِ همراهانت! برایِ حاجقاسم؛ سیدحسن؛ سیدهاشم… تنگ شده. آنقدر که خونِ سرخِ دلِ سوختهمان؛ تا از چشمهایمان بریزد؛ رنگ میبازد و اشک میشود و میغلتد رویِ گونههایمان!
سلامِ مارا -همهٔ مارا- به آنهاکه هرکدامشان تکهای از وجودمان را بهامانت بردند تا روزِ موعود؛ برسان. بگو منتظریم، بگو امید داریم هنوز، تا همیشه. زیرِ سایهٔ ستونِ این خیمه؛ تا طلوعِ خورشید…
و من تا ابد میتوانم روزها و ساعتها و طومارها از غمِعمیقِ سوزانندهٔ جانکاهِ اردیبهشتِ ۴۰۳ کلمه بسازم و باز…
@shikhkafi
هر ابراهیم؛ یک اسماعیل به قربانگاه میبرد؛ یکی پسرش را! یکی نفْسش را، بهایِ قربانیکردنِ نفْس؛ غیر از شهادت است؟ بعید میدانم…
خوب کردی سیدابراهیم! زمین جایِماندن نیست!
آنطرف؛ جمعِ رفقا جمع است! دستتان باز است و میخندید به این دو روزِ دنیا که ما زمینیها را به جانِ هم انداخته…
خوب کردی سید…
اما از خدا پنهان نیست؛از تو چه پنهان؟ این یکسال چقدر سخت گذشت! چقدر سخت. چقدر جانکاه. چقدر دلِما، برایِ تو، برایِ اقایوزیرِ کاربلدِ شجاعِ اخلاقمدارت، برایِ همراهانت! برایِ حاجقاسم؛ سیدحسن؛ سیدهاشم… تنگ شده. آنقدر که خونِ سرخِ دلِ سوختهمان؛ تا از چشمهایمان بریزد؛ رنگ میبازد و اشک میشود و میغلتد رویِ گونههایمان!
سلامِ مارا -همهٔ مارا- به آنهاکه هرکدامشان تکهای از وجودمان را بهامانت بردند تا روزِ موعود؛ برسان. بگو منتظریم، بگو امید داریم هنوز، تا همیشه. زیرِ سایهٔ ستونِ این خیمه؛ تا طلوعِ خورشید…
و من تا ابد میتوانم روزها و ساعتها و طومارها از غمِعمیقِ سوزانندهٔ جانکاهِ اردیبهشتِ ۴۰۳ کلمه بسازم و باز…
@shikhkafi