کاربرد wish در زبان انگلیسی قسمت سوم
Wish + (that) + would:
از ‘would‘ به همراه ‘wish’به روش خاصی استفاده می کنیم. به طور کلی این ساختار در مورد کاری که سایر افراد انجام می دهند (یا انجام نمی دهند) و ما آن را دوست نداریم و خواستار تغییرش هستیم استفاده می شود. این ساختار معمولاً در مورد خودمان یا در مورد چیزی که هیچ کس قادر به تغییر آن نیست، مورد استفاده قرار نمی گیرد، بخصوص، در مورد آب و هوا.
I wish that John wouldn’t eat all the chocolate. (John does usually eat all the chocolate and I don’t like it. I want him to change his behaviour!)
کاش جان همه شکلات ها را نمی خورد. (جان معمولاً تمام شکلات ها را می خورد و من این را دوست ندارم. می خواهم او رفتار خود را تغییر دهد)
I wish that the neighbours would be quiet! (They are not quiet and I don’t like the noise.)
کاش همسایه ها ساکت باشند! (آنها ساکت نیستند و من سر و صدا را دوست ندارم)
I wish that you wouldn’t smoke so much! (You do smoke a lot and I don’t like it. I want you to change this.)
کاش اینقدر سیگار نکشید! (شما زیاد سیگار می کشید و من آن را دوست ندارم. می خواهم این را تغییر دهید)
I wish that you wouldn’t work late so often.
کاش اغلب تا دیر وقت کار نکنی
آرزو کردن در زمان گذشت
کاربرد wish در زبان انگلیسی قسمت سوم
Wish + (that) + would:
از ‘would‘ به همراه ‘wish’به روش خاصی استفاده می کنیم. به طور کلی این ساختار در مورد کاری که سایر افراد انجام می دهند (یا انجام نمی دهند) و ما آن را دوست نداریم و خواستار تغییرش هستیم استفاده می شود. این ساختار معمولاً در مورد خودمان یا در مورد چیزی که هیچ کس قادر به تغییر آن نیست، مورد استفاده قرار نمی گیرد، بخصوص، در مورد آب و هوا.
I wish that John wouldn’t eat all the chocolate. (John does usually eat all the chocolate and I don’t like it. I want him to change his behaviour!)
کاش جان همه شکلات ها را نمی خورد. (جان معمولاً تمام شکلات ها را می خورد و من این را دوست ندارم. می خواهم او رفتار خود را تغییر دهد)
I wish that the neighbours would be quiet! (They are not quiet and I don’t like the noise.)
کاش همسایه ها ساکت باشند! (آنها ساکت نیستند و من سر و صدا را دوست ندارم)
I wish that you wouldn’t smoke so much! (You do smoke a lot and I don’t like it. I want you to change this.)
کاش اینقدر سیگار نکشید! (شما زیاد سیگار می کشید و من آن را دوست ندارم. می خواهم این را تغییر دهید)
I wish that you wouldn’t work late so often.
کاش اغلب تا دیر وقت کار نکنی
آرزو کردن در زمان گذشت
کاربرد wish در زبان انگلیسی قسمت سوم
[فعل]
to take up
/teɪk ʌp/
فعل گذرا
[گذشته: took up] [گذشته: took up] [گذشته کامل: taken up]
1 . (زمان و فضا) اشغال کردن 2 . (انجام یا یادگیری کاری را) شروع کردن 3 . قبول کردن 4 . کوتاه کردن (لباس) 5 . برعهده گرفتن (کار، وظیفه و ...) 6 . ادامه دادن (چیزی که متوقف شده) 7 . مستقر شدن 8 . شرکت کردن
1 (زمان و فضا) اشغال کردن (زمان و مکان) گرفتن
معادل ها در دیکشنری فارسی: اشغال کردن
مترادف و متضادconsume fill occupy
to take up www.tg-me.com/place
زمان/مکان را گرفتن [فضایی را اشغال کردن]
1. Her time is fully taken up with writing.
1. زمان او کاملاً توسط نویسندگی گرفته میشود.
2. I won't take up any more of your time.
2. بیشتر از این وقتت را نمیگیرم.
3. The children take up most of my time.
3. بچهها بیشتر زمانم را میگیرند.
4. This desk takes up too much room.
4. این میز فضای بیش از حد زیادی اشغال میکند.
2 (انجام یا یادگیری کاری را) شروع کردن آغاز کردن، (به کاری) علاقمند شدن
مترادف و متضادbecome involved in begin start take part in drop give up
to take something up
چیزی را شروع کردن
1. He left a job in the city to take up farming.
1. او از شغلش در شهر استعفا داد تا (کار) کشاورزی را شروع کند.
2. I've taken up knitting.
2. من (یادگیری) بافتنی را شروع کردهام.
3. She has taken up the guitar.
3. او (یادگیری) گیتار را شروع کردهاست.
4. They took up golf when they moved to Florida.
4. آنها گلف را شروع کردند وقتی که به فلوریدا نقل مکان کردند.
3 قبول کردن پذیرفتن
مترادف و متضادaccept
to take up something
چیزی را قبول کردن
1. She took up his offer of a drink.
1. او پیشنهاد (خوردن) نوشیدنی (با) او را قبول کرد.
2. To take up this offer, you must apply in by March 2012.
2. برای قبول کردن این پیشنهاد، باید تا مارس 2012 تقاضا بدهید.
4 کوتاه کردن (لباس)
مترادف و متضاد shorten let down
1.This skirt needs taking up.
1. این دامن نیاز به کوتاه کردن دارد.
to take something up
چیزی را کوتاه کردن
I need to take this skirt up a couple of inches.
باید این دامن را چند اینچ کوتاه کنم.
5 برعهده گرفتن (کار، وظیفه و ...) عهدهدار شدن
مترادف و متضادundertake
to take up something (a post/a position/duties, etc.)
چیزی (پست/جایگاه/وظایف و ...) را برعهده گرفتن
1. He takes up his duties next week.
1. او وظایفش را هفته بعد برعهده خواهد گرفت.
2. Peter will take up the management of the finance department.
2. "پیتر" مدیریت بخش مالی را برعهده خواهد گرفت.
6 ادامه دادن (چیزی که متوقف شده) از سر گرفتن، دوباره آغاز کردن، ادامه یافتن
مترادف و متضادcarry on continue resume
to take up something
چیزی را ادامه دادن
1. I'd like to take up the point you raised earlier.
1. میخواهم نکتهای را که شما قبلاً مطرح کردید، ادامه دهم.
2. She took up the story where Tim had left off.
2. او داستان را از جایی که "تیم" رها کرده بود، ادامه داد.
to take up (from) where ... left off
دوباره آغاز شدن یا کردن/ادامه دادن یا یافتن (از) جایی که ... متوقف/رها شده
1. As soon as the police disappear the violence will take up from where it left off.
1. به محض آنکه پلیس ناپدید شود، خشونت از جایی که متوقف شده بود، دوباره آغاز میشود.
2. I took up where I had left off.
2. از جایی که دست کشیده بودم، دوباره آغاز کردم [از سر گرفتم].
3. The band's new album takes up where their last one left off.
3. آلبوم جدید آن گروه موسیقی از جایی که (آلبوم) آخرشان متوقف شده بود، ادامه مییابد.
7 مستقر شدن استقرار یافتن، قرار گرفتن (در جایی)
to take up one's position
سر جای خود مستقر شدن/قرار گرفتن
1. I took up my position by the door.
1. من سر جایم کنار در قرار گرفتم.
2. The runners are taking up their positions on the starting line.
2. دوندگان دارند سر جاهایشان در خط شروع مستقر میشوند.
8 شرکت کردن ملحق شدن
مترادف و متضادjoin participate
to take up something
در چیزی شرکت کردن/به چیزی ملحق شدن
Their protests were later taken up by other groups.
بعداً گروههای دیگری در اعتراضات آنان شرکت کردند.
کلمات نزدیک
take turns
take tour
take to pieces
take to one's heels
take to
take up arms against
take with a grain of salt
take your pick
take-home pay
take-off
to take up
/teɪk ʌp/
فعل گذرا
[گذشته: took up] [گذشته: took up] [گذشته کامل: taken up]
1 . (زمان و فضا) اشغال کردن 2 . (انجام یا یادگیری کاری را) شروع کردن 3 . قبول کردن 4 . کوتاه کردن (لباس) 5 . برعهده گرفتن (کار، وظیفه و ...) 6 . ادامه دادن (چیزی که متوقف شده) 7 . مستقر شدن 8 . شرکت کردن
1 (زمان و فضا) اشغال کردن (زمان و مکان) گرفتن
معادل ها در دیکشنری فارسی: اشغال کردن
مترادف و متضادconsume fill occupy
to take up www.tg-me.com/place
زمان/مکان را گرفتن [فضایی را اشغال کردن]
1. Her time is fully taken up with writing.
1. زمان او کاملاً توسط نویسندگی گرفته میشود.
2. I won't take up any more of your time.
2. بیشتر از این وقتت را نمیگیرم.
3. The children take up most of my time.
3. بچهها بیشتر زمانم را میگیرند.
4. This desk takes up too much room.
4. این میز فضای بیش از حد زیادی اشغال میکند.
2 (انجام یا یادگیری کاری را) شروع کردن آغاز کردن، (به کاری) علاقمند شدن
مترادف و متضادbecome involved in begin start take part in drop give up
to take something up
چیزی را شروع کردن
1. He left a job in the city to take up farming.
1. او از شغلش در شهر استعفا داد تا (کار) کشاورزی را شروع کند.
2. I've taken up knitting.
2. من (یادگیری) بافتنی را شروع کردهام.
3. She has taken up the guitar.
3. او (یادگیری) گیتار را شروع کردهاست.
4. They took up golf when they moved to Florida.
4. آنها گلف را شروع کردند وقتی که به فلوریدا نقل مکان کردند.
3 قبول کردن پذیرفتن
مترادف و متضادaccept
to take up something
چیزی را قبول کردن
1. She took up his offer of a drink.
1. او پیشنهاد (خوردن) نوشیدنی (با) او را قبول کرد.
2. To take up this offer, you must apply in by March 2012.
2. برای قبول کردن این پیشنهاد، باید تا مارس 2012 تقاضا بدهید.
4 کوتاه کردن (لباس)
مترادف و متضاد shorten let down
1.This skirt needs taking up.
1. این دامن نیاز به کوتاه کردن دارد.
to take something up
چیزی را کوتاه کردن
I need to take this skirt up a couple of inches.
باید این دامن را چند اینچ کوتاه کنم.
5 برعهده گرفتن (کار، وظیفه و ...) عهدهدار شدن
مترادف و متضادundertake
to take up something (a post/a position/duties, etc.)
چیزی (پست/جایگاه/وظایف و ...) را برعهده گرفتن
1. He takes up his duties next week.
1. او وظایفش را هفته بعد برعهده خواهد گرفت.
2. Peter will take up the management of the finance department.
2. "پیتر" مدیریت بخش مالی را برعهده خواهد گرفت.
6 ادامه دادن (چیزی که متوقف شده) از سر گرفتن، دوباره آغاز کردن، ادامه یافتن
مترادف و متضادcarry on continue resume
to take up something
چیزی را ادامه دادن
1. I'd like to take up the point you raised earlier.
1. میخواهم نکتهای را که شما قبلاً مطرح کردید، ادامه دهم.
2. She took up the story where Tim had left off.
2. او داستان را از جایی که "تیم" رها کرده بود، ادامه داد.
to take up (from) where ... left off
دوباره آغاز شدن یا کردن/ادامه دادن یا یافتن (از) جایی که ... متوقف/رها شده
1. As soon as the police disappear the violence will take up from where it left off.
1. به محض آنکه پلیس ناپدید شود، خشونت از جایی که متوقف شده بود، دوباره آغاز میشود.
2. I took up where I had left off.
2. از جایی که دست کشیده بودم، دوباره آغاز کردم [از سر گرفتم].
3. The band's new album takes up where their last one left off.
3. آلبوم جدید آن گروه موسیقی از جایی که (آلبوم) آخرشان متوقف شده بود، ادامه مییابد.
7 مستقر شدن استقرار یافتن، قرار گرفتن (در جایی)
to take up one's position
سر جای خود مستقر شدن/قرار گرفتن
1. I took up my position by the door.
1. من سر جایم کنار در قرار گرفتم.
2. The runners are taking up their positions on the starting line.
2. دوندگان دارند سر جاهایشان در خط شروع مستقر میشوند.
8 شرکت کردن ملحق شدن
مترادف و متضادjoin participate
to take up something
در چیزی شرکت کردن/به چیزی ملحق شدن
Their protests were later taken up by other groups.
بعداً گروههای دیگری در اعتراضات آنان شرکت کردند.
کلمات نزدیک
take turns
take tour
take to pieces
take to one's heels
take to
take up arms against
take with a grain of salt
take your pick
take-home pay
take-off
Telegram
Slang+idioms
ESL podcast
یکی از محبوب ترین و کاملترین پادکست های آمریکایی است حتما ازش برای یادگیری زبان استفاده کنید😍
عضویت در کانال خصوصی ESL podcast فقط 120 تومان
برای ثبت عضویت اینجا👉 کلیک کنید
یکی از محبوب ترین و کاملترین پادکست های آمریکایی است حتما ازش برای یادگیری زبان استفاده کنید😍
عضویت در کانال خصوصی ESL podcast فقط 120 تومان
برای ثبت عضویت اینجا👉 کلیک کنید
Forwarded from Life_and_Love_Quotes
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
فعل
to go by
/goʊ baɪ/
فعل ناگذر
[گذشته: went by] [گذشته: went by] [گذشته کامل: gone by]
صرف فعل
1 سپری شدن (زمان) گذشتن
معادل ها در دیکشنری فارسی: رد شدن سپری شدن گذشتن
1.The days went by really slowly.
1. روزها بهآرامی سپری شدند.
2.The holidays went by very quickly.
2. تعطیلات بهسرعت سپری شدند.
to go by
/goʊ baɪ/
فعل ناگذر
[گذشته: went by] [گذشته: went by] [گذشته کامل: gone by]
صرف فعل
1 سپری شدن (زمان) گذشتن
معادل ها در دیکشنری فارسی: رد شدن سپری شدن گذشتن
1.The days went by really slowly.
1. روزها بهآرامی سپری شدند.
2.The holidays went by very quickly.
2. تعطیلات بهسرعت سپری شدند.
[فعل]
to go bald
/goʊ bɔld/
فعل ناگذر
[گذشته: went bald] [گذشته: went bald] [گذشته کامل: gone bald]
صرف فعل
1 کچل شدن
1.He went bald in his twenties.
1. او در سنین بیست سالگی کچل شد
to go bald
/goʊ bɔld/
فعل ناگذر
[گذشته: went bald] [گذشته: went bald] [گذشته کامل: gone bald]
صرف فعل
1 کچل شدن
1.He went bald in his twenties.
1. او در سنین بیست سالگی کچل شد
[فعل]to go back on
/ɡoʊ bæk ɑːn/
فعل گذرا
[گذشته: went back on] [گذشته: went back on] [گذشته کامل: gone back on]
1 زیر قول خود زدن سر حرف خود نماندن، نظر خود را عوض کردن
1.He never goes back on his word.
1. او هیچوقت زیر قولش نمیزند.
2.She's gone back on her word and decided not to give me the job.
2. او زیر قولش زده و تصمیم گرفت شغل را به من ندهد.
/ɡoʊ bæk ɑːn/
فعل گذرا
[گذشته: went back on] [گذشته: went back on] [گذشته کامل: gone back on]
1 زیر قول خود زدن سر حرف خود نماندن، نظر خود را عوض کردن
1.He never goes back on his word.
1. او هیچوقت زیر قولش نمیزند.
2.She's gone back on her word and decided not to give me the job.
2. او زیر قولش زده و تصمیم گرفت شغل را به من ندهد.
[فعل]
to go away
/goʊ əˈweɪ/
فعل ناگذر
[گذشته: went away] [گذشته: went away] [گذشته کامل: gone away]
صرف فعل
1 دور شدن از جایی رفتن
معادل ها در دیکشنری فارسی: دور شدن
1.Go away and think about it, then let me know.
1. دور شو و درباره این فکر کن، بعد خبرش را به من بده.
2.Just go away!
2. فقط از اینجا برو!
2 به مسافرت رفتن (برای تعطیلات) به جایی رفتن، سفر کردن
1.We went away for a second honeymoon.
1. برای ماه عسل دوم به مسافرت رفتیم.
to go away for (a time)
برای (مدتی) به مسافرت رفتن
They went away for a few days.
آنها برای چند روز به مسافرت رفتند.
to go away on business
به سفر کاری رفتن
I'm going away on business.
من دارم به سفر کاری میروم.
to go away
/goʊ əˈweɪ/
فعل ناگذر
[گذشته: went away] [گذشته: went away] [گذشته کامل: gone away]
صرف فعل
1 دور شدن از جایی رفتن
معادل ها در دیکشنری فارسی: دور شدن
1.Go away and think about it, then let me know.
1. دور شو و درباره این فکر کن، بعد خبرش را به من بده.
2.Just go away!
2. فقط از اینجا برو!
2 به مسافرت رفتن (برای تعطیلات) به جایی رفتن، سفر کردن
1.We went away for a second honeymoon.
1. برای ماه عسل دوم به مسافرت رفتیم.
to go away for (a time)
برای (مدتی) به مسافرت رفتن
They went away for a few days.
آنها برای چند روز به مسافرت رفتند.
to go away on business
به سفر کاری رفتن
I'm going away on business.
من دارم به سفر کاری میروم.
[فعل]
to go around
/ˈɡoʊ əraʊnd/
فعل گذرا
[گذشته: went around] [گذشته: went around] [گذشته کامل: gone around]
صرف فعل
1 حول چیزی گشتن دور چیزی گشتن
1.Planets go around the Sun.
1. سیارهها دور خورشید میگردند.
2 به اندازه کافی بودن (برای همه)
مترادف و متضادto be enough for everyone
1.There's plenty of fish to go around.
1. به اندازه کافی برای همه ماهی هست.
to go around
/ˈɡoʊ əraʊnd/
فعل گذرا
[گذشته: went around] [گذشته: went around] [گذشته کامل: gone around]
صرف فعل
1 حول چیزی گشتن دور چیزی گشتن
1.Planets go around the Sun.
1. سیارهها دور خورشید میگردند.
2 به اندازه کافی بودن (برای همه)
مترادف و متضادto be enough for everyone
1.There's plenty of fish to go around.
1. به اندازه کافی برای همه ماهی هست.
go back on
[فعل]to go back on
/ɡoʊ bæk ɑːn/
فعل گذرا
[گذشته: went back on] [گذشته: went back on] [گذشته کامل: gone back on]
1 زیر قول خود زدن سر حرف خود نماندن، نظر خود را عوض کردن
1.He never goes back on his word.
1. او هیچوقت زیر قولش نمیزند.
2.She's gone back on her word and decided not to give me the job.
2. او زیر قولش زده و تصمیم گرفت شغل را به من ندهد.
[فعل]to go back on
/ɡoʊ bæk ɑːn/
فعل گذرا
[گذشته: went back on] [گذشته: went back on] [گذشته کامل: gone back on]
1 زیر قول خود زدن سر حرف خود نماندن، نظر خود را عوض کردن
1.He never goes back on his word.
1. او هیچوقت زیر قولش نمیزند.
2.She's gone back on her word and decided not to give me the job.
2. او زیر قولش زده و تصمیم گرفت شغل را به من ندهد.