🔰 خطابی به الهگان خشم؛
▫️ «فقط مادرها میتوانند جلوی این جنگ را بگیرند!»
📝 بارها این فیلم و اشکی که انگار در تمام تن این مادر، قندیل بسته و در کوه یخی آمادهی انفجار، متعین شده، را دیدهام؛ اما آنچه هر دفعه میخکوبام کرده، حوزهی خطاب اوست: «زنها»!
این زن مدام تکرار میکند: «فقط مادرها میتوانند جلوی این جنگ را بگیرند!» او مادران را درست از میانهی شعار «ژن، ژیان، ئازادی» بیرون میکشد و آنها را به کنشگری سلبی بر کشتار فرامیخواند.
هر بار که به درخواست خانم «فاطمه گفتاری» فکر میکنم، پرسیدهام: «کجا ایستادهای مادر؟»
این زن، کجا ایستاده که منظر بحثاش گفتوگو با نهاد قدرت نیست، تقاضایش از «تفنگات را زمین بگذار» فرسنگها فاصله دارد، عمل قهری و نظاممند سرکوب را قابل کنترل میفهمد و در عینحال موضعاش، ما را با نسبت آنچه خوانده و نوشتهایم (نظریه) و لحظهی روشن پراکسیس، دچار مسأله میکند؟
تمام زنهایی که در تجربهی خیابان بزرگتر شدهاند، آنقدر که توانستهاند روح جمعی را در خود بگیرند و تیماردار زخمی باشند که دهان باز کرده و میگوید: «نه، دیگر شفایی در کار نیست!» در برابر این خواست صریح، آرام نیستند.
صدای خانم گفتاری، از دل «ئازادی» سرازیر شده، با تقاضای بیواسطه و دقیق خواستن زندگی. او در شمایل تمامقد اروس، زنان را به متوقفکردن پرندهی تیزبال مرگ فرامیخواند.
در وضعیتی که موازنهی قدرت، با هیچ معیاری حاکم نیست؛ حتی مرگ، تمامی دلالتهای طبیعی خود را در مفاهیم پرخون «کشتار»، «قتلعام» و «نسلکشی» از دست داده؛ زنانی که با نیروی نهفته در قلمرو عمومی، پرهیب «دیگری» را پسزدند، بر حافظهی جمعی زن گوشهنشین شوریدهاند. و شاید مهمترین تأثیر این خطاب، شدتبخشیدن به آنومی نظم قدیم در جهان زنانه باشد؛ گویی الهههای اساطیری که مویه و خشم را برای زیر و رو کردن جایگاه و استیلای خدایان بههم میدوختند، از قصه بیرون خواهند آمد تا در افق بلند این ندا بههم بپیوندند.
الهگان خشم از خون زاده شدهاند و وظیفهی نخستینشان انتقامگرفتن از کسانیست که خویشاوندان خود را کشتهاند. ارینیها بهصورت فرشتگان بالداری که در لابهلای موهایشان مارهایی خفته، تصویر شدهاند. آنها مشعلهایی با شعلههای سرکش و تازیانههای فلزی در دست گرفته و نامهایی چون «آلکتو» (بیپایان)، «تیزیفون» (تلافیکننده)، مگائرا (خشمگین) و... دارند.
شدت این خطاب، مؤثر کردن نفرین از مجرای خشم است. شما قصههای الهگان خشم را خواندهاید؟ خلاصهاش این است: آنان زنانی هستند که مأموران عذاب میشوند.
@SooreMa
✍🏼 آرزو رضایی مجاز
https://www.tg-me.com/sooremaattach/84
▫️ «فقط مادرها میتوانند جلوی این جنگ را بگیرند!»
📝 بارها این فیلم و اشکی که انگار در تمام تن این مادر، قندیل بسته و در کوه یخی آمادهی انفجار، متعین شده، را دیدهام؛ اما آنچه هر دفعه میخکوبام کرده، حوزهی خطاب اوست: «زنها»!
این زن مدام تکرار میکند: «فقط مادرها میتوانند جلوی این جنگ را بگیرند!» او مادران را درست از میانهی شعار «ژن، ژیان، ئازادی» بیرون میکشد و آنها را به کنشگری سلبی بر کشتار فرامیخواند.
هر بار که به درخواست خانم «فاطمه گفتاری» فکر میکنم، پرسیدهام: «کجا ایستادهای مادر؟»
این زن، کجا ایستاده که منظر بحثاش گفتوگو با نهاد قدرت نیست، تقاضایش از «تفنگات را زمین بگذار» فرسنگها فاصله دارد، عمل قهری و نظاممند سرکوب را قابل کنترل میفهمد و در عینحال موضعاش، ما را با نسبت آنچه خوانده و نوشتهایم (نظریه) و لحظهی روشن پراکسیس، دچار مسأله میکند؟
تمام زنهایی که در تجربهی خیابان بزرگتر شدهاند، آنقدر که توانستهاند روح جمعی را در خود بگیرند و تیماردار زخمی باشند که دهان باز کرده و میگوید: «نه، دیگر شفایی در کار نیست!» در برابر این خواست صریح، آرام نیستند.
صدای خانم گفتاری، از دل «ئازادی» سرازیر شده، با تقاضای بیواسطه و دقیق خواستن زندگی. او در شمایل تمامقد اروس، زنان را به متوقفکردن پرندهی تیزبال مرگ فرامیخواند.
در وضعیتی که موازنهی قدرت، با هیچ معیاری حاکم نیست؛ حتی مرگ، تمامی دلالتهای طبیعی خود را در مفاهیم پرخون «کشتار»، «قتلعام» و «نسلکشی» از دست داده؛ زنانی که با نیروی نهفته در قلمرو عمومی، پرهیب «دیگری» را پسزدند، بر حافظهی جمعی زن گوشهنشین شوریدهاند. و شاید مهمترین تأثیر این خطاب، شدتبخشیدن به آنومی نظم قدیم در جهان زنانه باشد؛ گویی الهههای اساطیری که مویه و خشم را برای زیر و رو کردن جایگاه و استیلای خدایان بههم میدوختند، از قصه بیرون خواهند آمد تا در افق بلند این ندا بههم بپیوندند.
الهگان خشم از خون زاده شدهاند و وظیفهی نخستینشان انتقامگرفتن از کسانیست که خویشاوندان خود را کشتهاند. ارینیها بهصورت فرشتگان بالداری که در لابهلای موهایشان مارهایی خفته، تصویر شدهاند. آنها مشعلهایی با شعلههای سرکش و تازیانههای فلزی در دست گرفته و نامهایی چون «آلکتو» (بیپایان)، «تیزیفون» (تلافیکننده)، مگائرا (خشمگین) و... دارند.
شدت این خطاب، مؤثر کردن نفرین از مجرای خشم است. شما قصههای الهگان خشم را خواندهاید؟ خلاصهاش این است: آنان زنانی هستند که مأموران عذاب میشوند.
@SooreMa
✍🏼 آرزو رضایی مجاز
https://www.tg-me.com/sooremaattach/84
Telegram
پیوستهای "صور ما"
🕊️ ژن، ژیان، ئازادی
🕊️ زن، زندگی، آزادی
🕊️ امرأة، حیاة، حریة
🕊️ زن، زندگی، آزادی
🕊️ امرأة، حیاة، حریة
🔰 در ستایش نظم خودآیین تنانگی؛
▫️ گذشتهی جهان زنانه درگذشته است.
📝 ... متصفشدن خیزش جاری به «انقلاب زنانه» بایستی برجسته شود. مُشاء شدن مکانهای شهری و برابرانگاری سهم حضور زن و مرد، و نیز بازنمایی بدن زنان در میان جمع، مثلاً در پرفورمنسهای اعتراضیِ «آغوش رایگان» نهتنها بدن سرکوبشده را بهمیانهی شهر آورده، بلکه آن را به کانون معرفی سوژههای آزاد تبدیل کرده است. آن انسان منکوبشده در منگنهی گناهانگار «صمیمیت تنها» آزادی تنانه را در محضر چنین بدنی اعتراف میکند.
بازپسگیری فضای سلفها و درهمآمیزی برابرانگار زن-مرد نیز، خطکشیدن بر نظم «زن اندرونی» است. این کنش جمعی، در خطمقدم جنگیدن با «فضاهای جداکننده» نشسته و منظر زن گوشهنشین در خوانش نظام سیاسی را به زنی در جمع تبدیل کرده است.
رقص نیز، الگوی حاشیهانگاری جهان زنانه را بهشدت بر هم زده؛ تجربهی رهایی در رقص، مومنت تکاندهنده در روزمرهی متصلب است. زنانی که قدرت رقص را به صحن عمومی میآورند، تمنای حرکت در لحظه را میشناسند و از همه مهمتر، نسبتی وثیق با امر نو دارند. رقص آنها ضد گفتمانیست که بدن زنانه را خانهی زن میفهمد و ساحت ستیهنده با «زن اندرونی» است. حتی «حرکت دایرهای» در کنش «روسریچرخان» اکتیست که نهتنها خودمرکزپنداری غالب را بهرسمیت نمیشناسد، بلکه بهترین نمودِ «جا باز کردن» برای زنان میباشد و کانونهای ممکن را معرفی میکند. ارجاع فرم دوار چنین اعتراضی، به زمان است؛ به مدار شکلدهندهی زندگی، هستی، و به نفی هر ساختار سلطهای میپردازد که افق تجربه، تکثر و تفاوت را کور میکند.
نظارت سراسربین (اصطلاح جرمی بنتام) -توسط دوربینهایی که در حال چککردن کنش افرادند- توضیح میدهد؛ چگونه سازوکار قدرت، مرئی و سایهی مراقب ملموس میشود، در عینحالکه چنین رابطهای یکسویه است و قدرت، غیرقابل وارسیست و فرد از هویت ناظر، بیخبر خواهد ماند. «نوار بهداشتی» که در جهان کهنه بهمثابه امری «تابو» بهشمار میرفته، در عصری آبانماهی به آلتی دفاعی تبدیل میشود که چشمیِ دوربینهای مترو را میپوشاند. چنین موازنهی قدرتی، پیش از هر چیز، در حال برهمزدن صورتبندی گفتمانیِ دیگریِ بزرگ در برابر «من»هاست و نشان میدهد جامعهی نظارتشدهی زنانه دیگر به «نظام مراقبت» تن نمیدهد.
نظم خودآیینی که زنانِ این روزها برای تن خود معرفی کردهاند، با الگوهای کالاانگار و نیز حاشیهخواه جهان زنانه همخوانی ندارد و همین بازنمایی، زبان تصویری دگرگونی اجتماعی در متن شهر است که میگوید: گذشته درگذشته است...
⏪ کامل این متن را در سایت «دیدبان آزار» به نشانی www.harasswatch.com یا در لینک زیر بخوانید:
https://b2n.ir/x04436
✍🏼 آرزو رضایی مجاز
@SooreMa
▫️ گذشتهی جهان زنانه درگذشته است.
📝 ... متصفشدن خیزش جاری به «انقلاب زنانه» بایستی برجسته شود. مُشاء شدن مکانهای شهری و برابرانگاری سهم حضور زن و مرد، و نیز بازنمایی بدن زنان در میان جمع، مثلاً در پرفورمنسهای اعتراضیِ «آغوش رایگان» نهتنها بدن سرکوبشده را بهمیانهی شهر آورده، بلکه آن را به کانون معرفی سوژههای آزاد تبدیل کرده است. آن انسان منکوبشده در منگنهی گناهانگار «صمیمیت تنها» آزادی تنانه را در محضر چنین بدنی اعتراف میکند.
بازپسگیری فضای سلفها و درهمآمیزی برابرانگار زن-مرد نیز، خطکشیدن بر نظم «زن اندرونی» است. این کنش جمعی، در خطمقدم جنگیدن با «فضاهای جداکننده» نشسته و منظر زن گوشهنشین در خوانش نظام سیاسی را به زنی در جمع تبدیل کرده است.
رقص نیز، الگوی حاشیهانگاری جهان زنانه را بهشدت بر هم زده؛ تجربهی رهایی در رقص، مومنت تکاندهنده در روزمرهی متصلب است. زنانی که قدرت رقص را به صحن عمومی میآورند، تمنای حرکت در لحظه را میشناسند و از همه مهمتر، نسبتی وثیق با امر نو دارند. رقص آنها ضد گفتمانیست که بدن زنانه را خانهی زن میفهمد و ساحت ستیهنده با «زن اندرونی» است. حتی «حرکت دایرهای» در کنش «روسریچرخان» اکتیست که نهتنها خودمرکزپنداری غالب را بهرسمیت نمیشناسد، بلکه بهترین نمودِ «جا باز کردن» برای زنان میباشد و کانونهای ممکن را معرفی میکند. ارجاع فرم دوار چنین اعتراضی، به زمان است؛ به مدار شکلدهندهی زندگی، هستی، و به نفی هر ساختار سلطهای میپردازد که افق تجربه، تکثر و تفاوت را کور میکند.
نظارت سراسربین (اصطلاح جرمی بنتام) -توسط دوربینهایی که در حال چککردن کنش افرادند- توضیح میدهد؛ چگونه سازوکار قدرت، مرئی و سایهی مراقب ملموس میشود، در عینحالکه چنین رابطهای یکسویه است و قدرت، غیرقابل وارسیست و فرد از هویت ناظر، بیخبر خواهد ماند. «نوار بهداشتی» که در جهان کهنه بهمثابه امری «تابو» بهشمار میرفته، در عصری آبانماهی به آلتی دفاعی تبدیل میشود که چشمیِ دوربینهای مترو را میپوشاند. چنین موازنهی قدرتی، پیش از هر چیز، در حال برهمزدن صورتبندی گفتمانیِ دیگریِ بزرگ در برابر «من»هاست و نشان میدهد جامعهی نظارتشدهی زنانه دیگر به «نظام مراقبت» تن نمیدهد.
نظم خودآیینی که زنانِ این روزها برای تن خود معرفی کردهاند، با الگوهای کالاانگار و نیز حاشیهخواه جهان زنانه همخوانی ندارد و همین بازنمایی، زبان تصویری دگرگونی اجتماعی در متن شهر است که میگوید: گذشته درگذشته است...
⏪ کامل این متن را در سایت «دیدبان آزار» به نشانی www.harasswatch.com یا در لینک زیر بخوانید:
https://b2n.ir/x04436
✍🏼 آرزو رضایی مجاز
@SooreMa
🔰 ملاحظهای بر برساخت «مردم» و دال تهی «نمایندگی»
📝 ... کاسیرر، ضمن بحث در باب «اسطورهی دولت» ارادهی معطوف به انتخاب رهبر-شاه را زمانی خواست و آرزوی جمعی برای ساخت نظم اجتماعی میداند که تصور شود: «شیرازهی جامعه در حال از هم گسیختن است.» بهعبارتی، زبان قدرت بر این وهم آنومیک و کابوس وضعیت آنتاگونیستی که نیروهای متخاصم «شیرازهی امور» را بهدر میکنند، اسکاتولوژی «رهبری» را پرچ میکند که هیچ بر اتونومی جامعه و نیروهای خودگردان ملی استوار نیست. این دقیقهی برساخت «مردم» است؛ مردمی تفویضکننده که مسئولیت ادارهی امور را «واگذار» میکنند.
«ما»یی که برساز میشود، بینیاز از نیروی عقلانی سرمایههای اجتماعی، به کلیتی فاوستی در «دیگری بزرگ» باور دارد و در دوآلیتهی «شبان و رمه» ادغام میشود؛ عملی که اسطورهایست. این «جامعهی مجازی» قربانی اسطورههای سیاسی میشوند، بیآنکه در برابر آنها مقاومتی جدی نشان دهند. آنان پیش از آنکه دریابند، واقعاً چه اتفاقی افتاده، منقاد رهبر واقعی میشوند.
باور به برتری کسانی که قدرت غیبگویی دارند -در عوض حاکمیت قانون- ویژگی جوامع ابتداییِ اسطورهایست. در میان حیات اجتماعی آنها، بحث آزاد جایِ برجستهای ندارد، بنابراین سرکوب ارتباطهای دیالوژیکال در نظامی که به این فرم سیاسی اقتدا کرده، امری عادیست. این «ما»ی زبان سیاست، هم مولود مرگ صداهای متفاوت است و هم مُولد یک صدای همسازگر؛ هم تولیدکنندهی یک تودهی منفعل است و هم نیروی عامل و مقوّماش را از جامعهای میگیرد که صدایش در غیاب امکانهای گفتوگو (از فقدان سنت فکری تا ناامنیِ عرصهی اندیشهورزی) سرکوب شده است.
همین زبان متکی بر الگوهای اساطیری را در گفتار «پهلوی-پهلویچی»ها هم میبینیم؛ آنها از یک «مای جوان» میگویند که آیندهی روشن را با تاختوساز نعلها گره زده و امیدوارند شاهزاده با اسباش -که به آنی از سوی گرگومیش قصه بیرون میآیند- عمل گشایش افقها را شروع کنند. این تکنیک اسطورهای، تولیدکنندهی جمعیست که چندان اهمیتی ندارد، آینهی تمامنمای واقعیت اجتماعی باشد یا نباشد؛ بلکه مهم این است، استفادهی مکرر از ابزار زبان، برای مردم معتمد به رهبر جا باز کند.
این زبان دستکاریشده، این زبانِ غیرعقلانی و هیجانی، پیشداوریکننده و پیشفرضساز برای افکار عمومی، زبانی که محل تولید نفرت و بدگمانیست، و تمامی برد تکنولوژیکال ارتباط جمعی را نیز داراست، بحث بیغرض، منتقد یا ستیهنده را نشانه گرفته تا آنچه از گلوی جامعه شنیده میشود، جز همراستا با خط گفتمان مسلطاش نباشد. بیان سلطنتطلبان در امتداد زبانیست که تا بدینجا تمام تلاشاش را در ساخت جامعهی تکساحتی داشته. اگر متوجه باشیم، زبان آنها توجیهکنندهی قبضه (مصادره)ی قدرت است، نام فرزندخواندههای دیکتاتوری را از هرم سلطنتی و طوماری که برای «وکالتدادن» امضاء جمع میکنند، را به فارسی خواهیم شنید.
حتماً بایستی توجه داشت که چنانچه «رولان بارت» اشاره میکند؛ رسالت ایدئولوژیک اسطوره، تبدیل قصهای تاریخی به طبیعت (nature) و نیز تغییر احتمال و امکان به ابدیت است. درواقع کارکرد اسطوره، وارونهسازی طبیعت و تبدیل آن به طبیعتی ثانویست. خلق الگوهای قهرمانی، با ساختار اسطورهها تنیده شده و همین سازوکار است که به خدمت ایدئولوژی سیاسی درمیآید.
از همینرو، اتفاقاً پرداختن به منطق اسطورهای شبان-رمگی و شاهی که گرده به گرده شده تا برگردد و رعیتاش را «نجات» دهد، نهتنها باد کردن پهلوی نیست، بلکه زدن سوزن به بادکنک «ایدهی بازگشت» است...
⏪ متن را بهطور کامل میتوانید در لینک زیر بخوانید:
https://b2n.ir/n55580
✍🏼 آرزو رضایی مجاز
@SooreMa
📝 ... کاسیرر، ضمن بحث در باب «اسطورهی دولت» ارادهی معطوف به انتخاب رهبر-شاه را زمانی خواست و آرزوی جمعی برای ساخت نظم اجتماعی میداند که تصور شود: «شیرازهی جامعه در حال از هم گسیختن است.» بهعبارتی، زبان قدرت بر این وهم آنومیک و کابوس وضعیت آنتاگونیستی که نیروهای متخاصم «شیرازهی امور» را بهدر میکنند، اسکاتولوژی «رهبری» را پرچ میکند که هیچ بر اتونومی جامعه و نیروهای خودگردان ملی استوار نیست. این دقیقهی برساخت «مردم» است؛ مردمی تفویضکننده که مسئولیت ادارهی امور را «واگذار» میکنند.
«ما»یی که برساز میشود، بینیاز از نیروی عقلانی سرمایههای اجتماعی، به کلیتی فاوستی در «دیگری بزرگ» باور دارد و در دوآلیتهی «شبان و رمه» ادغام میشود؛ عملی که اسطورهایست. این «جامعهی مجازی» قربانی اسطورههای سیاسی میشوند، بیآنکه در برابر آنها مقاومتی جدی نشان دهند. آنان پیش از آنکه دریابند، واقعاً چه اتفاقی افتاده، منقاد رهبر واقعی میشوند.
باور به برتری کسانی که قدرت غیبگویی دارند -در عوض حاکمیت قانون- ویژگی جوامع ابتداییِ اسطورهایست. در میان حیات اجتماعی آنها، بحث آزاد جایِ برجستهای ندارد، بنابراین سرکوب ارتباطهای دیالوژیکال در نظامی که به این فرم سیاسی اقتدا کرده، امری عادیست. این «ما»ی زبان سیاست، هم مولود مرگ صداهای متفاوت است و هم مُولد یک صدای همسازگر؛ هم تولیدکنندهی یک تودهی منفعل است و هم نیروی عامل و مقوّماش را از جامعهای میگیرد که صدایش در غیاب امکانهای گفتوگو (از فقدان سنت فکری تا ناامنیِ عرصهی اندیشهورزی) سرکوب شده است.
همین زبان متکی بر الگوهای اساطیری را در گفتار «پهلوی-پهلویچی»ها هم میبینیم؛ آنها از یک «مای جوان» میگویند که آیندهی روشن را با تاختوساز نعلها گره زده و امیدوارند شاهزاده با اسباش -که به آنی از سوی گرگومیش قصه بیرون میآیند- عمل گشایش افقها را شروع کنند. این تکنیک اسطورهای، تولیدکنندهی جمعیست که چندان اهمیتی ندارد، آینهی تمامنمای واقعیت اجتماعی باشد یا نباشد؛ بلکه مهم این است، استفادهی مکرر از ابزار زبان، برای مردم معتمد به رهبر جا باز کند.
این زبان دستکاریشده، این زبانِ غیرعقلانی و هیجانی، پیشداوریکننده و پیشفرضساز برای افکار عمومی، زبانی که محل تولید نفرت و بدگمانیست، و تمامی برد تکنولوژیکال ارتباط جمعی را نیز داراست، بحث بیغرض، منتقد یا ستیهنده را نشانه گرفته تا آنچه از گلوی جامعه شنیده میشود، جز همراستا با خط گفتمان مسلطاش نباشد. بیان سلطنتطلبان در امتداد زبانیست که تا بدینجا تمام تلاشاش را در ساخت جامعهی تکساحتی داشته. اگر متوجه باشیم، زبان آنها توجیهکنندهی قبضه (مصادره)ی قدرت است، نام فرزندخواندههای دیکتاتوری را از هرم سلطنتی و طوماری که برای «وکالتدادن» امضاء جمع میکنند، را به فارسی خواهیم شنید.
حتماً بایستی توجه داشت که چنانچه «رولان بارت» اشاره میکند؛ رسالت ایدئولوژیک اسطوره، تبدیل قصهای تاریخی به طبیعت (nature) و نیز تغییر احتمال و امکان به ابدیت است. درواقع کارکرد اسطوره، وارونهسازی طبیعت و تبدیل آن به طبیعتی ثانویست. خلق الگوهای قهرمانی، با ساختار اسطورهها تنیده شده و همین سازوکار است که به خدمت ایدئولوژی سیاسی درمیآید.
از همینرو، اتفاقاً پرداختن به منطق اسطورهای شبان-رمگی و شاهی که گرده به گرده شده تا برگردد و رعیتاش را «نجات» دهد، نهتنها باد کردن پهلوی نیست، بلکه زدن سوزن به بادکنک «ایدهی بازگشت» است...
⏪ متن را بهطور کامل میتوانید در لینک زیر بخوانید:
https://b2n.ir/n55580
✍🏼 آرزو رضایی مجاز
@SooreMa
🔰 فیلم «یک زن تحتتأثیر» و بازنمایی اجتماعیشدن جنسیت
📝 «یک زن تحتتأثیر» بازنمایی تنشهای جامعهپذیری زیر فشار «دیگری بزرگ» در یک زن است، زنی که نمیتواند نقشهای القایی را درونی کند و در الگوی بهنجار مادر و همسر «نمونه» بگنجد.
نُرم رفتاری «زن ایدهآل» معیاریست که کنشهای طبیعی این زن را غیرطبیعی ارزیابی میکند. «مِیبِل» خودش است؛ زنی که دوستدارد برقصد، با دیگران گرم بگیرد، به آدمها تا پرچین زن و مرد نزدیک نشود، هیجانات و احساساتاش را نشان دهد و ابژههای میلاش را خودش حاضر و به آنها پاسخ دهد. رفتار او بازنمایی بدون میانجی طبیعت اوست؛ اما ملاکها، صفر مطلق ارزشیابیاند و او مدام از استانداردهای رفتاری و اخلاقی بیرون میزند.
همسر او «نیک» دعواییست، بر بچهها چنان سلطه دارد که کنارش احساس امنیت نمیکنند، مهمانی میگیرد بیآنکه مهیای پذیرایی باشد، از سکوت و خلوتگزینی دوستاش برمیآشوبد و جنجال راه میاندازد، به بچههای کوچکاش تا سرحد مستشدن آبجو مینوشاند و... اما ذیل «رفتارهای مردانه» و خشونت معطوف به جنسیت، کاملاً طبیعی فهم میشود؛ کسی برچسب «دیوانهبازی» را به برونریزیهای پرشدتاش نمیزند.
در این فیلم، با نوعی «ناقرینگی جنسیتی» مواجهیم؛ آنچه «بوردیو» میگوید، تا نشان دهد چطور عادیسازی نظم جنسیتی تحت فشار نیروهای اجتماعی میتواند برای همیشه میدانهای بازی قدرت؛ هنر، سیاست، ورزش، علم و هر امکان و تجربهی زیستی را برای زن و مرد، حداقلی و حداکثری کند.
اگر میخواهید به هر فشاری که شخصیت زن را در قالب کامنسنس زورچپان میکند، شک کنید، دوتایی مِیبِل-نیک که در خروجی عقل سلیم، فاقد یا واجد «سلامت روان» طبقهبندی میشوند، را ببینید. این فیلم، نیروگذاریهای اجتماعی و دست حالتدهندهی عرف را نمایش میدهد و در یک کلام میگوید؛ کارگزاران اجتماعیشدن جنسیت، چطور در مناسبات خانوادگی حضور دارند و عمل میکنند؟!
🎞️ «یک زن تحتتأثیر»
(A Woman Under the Influence)
📽️ کارگردان: «جان نیکولاس کاساوِتیس»
https://www.tg-me.com/sooremaattach/86
✍🏼 آرزو رضایی مجاز
@SooreMa
📝 «یک زن تحتتأثیر» بازنمایی تنشهای جامعهپذیری زیر فشار «دیگری بزرگ» در یک زن است، زنی که نمیتواند نقشهای القایی را درونی کند و در الگوی بهنجار مادر و همسر «نمونه» بگنجد.
نُرم رفتاری «زن ایدهآل» معیاریست که کنشهای طبیعی این زن را غیرطبیعی ارزیابی میکند. «مِیبِل» خودش است؛ زنی که دوستدارد برقصد، با دیگران گرم بگیرد، به آدمها تا پرچین زن و مرد نزدیک نشود، هیجانات و احساساتاش را نشان دهد و ابژههای میلاش را خودش حاضر و به آنها پاسخ دهد. رفتار او بازنمایی بدون میانجی طبیعت اوست؛ اما ملاکها، صفر مطلق ارزشیابیاند و او مدام از استانداردهای رفتاری و اخلاقی بیرون میزند.
همسر او «نیک» دعواییست، بر بچهها چنان سلطه دارد که کنارش احساس امنیت نمیکنند، مهمانی میگیرد بیآنکه مهیای پذیرایی باشد، از سکوت و خلوتگزینی دوستاش برمیآشوبد و جنجال راه میاندازد، به بچههای کوچکاش تا سرحد مستشدن آبجو مینوشاند و... اما ذیل «رفتارهای مردانه» و خشونت معطوف به جنسیت، کاملاً طبیعی فهم میشود؛ کسی برچسب «دیوانهبازی» را به برونریزیهای پرشدتاش نمیزند.
در این فیلم، با نوعی «ناقرینگی جنسیتی» مواجهیم؛ آنچه «بوردیو» میگوید، تا نشان دهد چطور عادیسازی نظم جنسیتی تحت فشار نیروهای اجتماعی میتواند برای همیشه میدانهای بازی قدرت؛ هنر، سیاست، ورزش، علم و هر امکان و تجربهی زیستی را برای زن و مرد، حداقلی و حداکثری کند.
اگر میخواهید به هر فشاری که شخصیت زن را در قالب کامنسنس زورچپان میکند، شک کنید، دوتایی مِیبِل-نیک که در خروجی عقل سلیم، فاقد یا واجد «سلامت روان» طبقهبندی میشوند، را ببینید. این فیلم، نیروگذاریهای اجتماعی و دست حالتدهندهی عرف را نمایش میدهد و در یک کلام میگوید؛ کارگزاران اجتماعیشدن جنسیت، چطور در مناسبات خانوادگی حضور دارند و عمل میکنند؟!
🎞️ «یک زن تحتتأثیر»
(A Woman Under the Influence)
📽️ کارگردان: «جان نیکولاس کاساوِتیس»
https://www.tg-me.com/sooremaattach/86
✍🏼 آرزو رضایی مجاز
@SooreMa
Telegram
پیوستهای "صور ما"
🎞️ فیلم «یک زن تحتتأثیر»
بیداد_موریانهها_ویژهنامهی_شعر_زن.pdf
2.8 MB
🕊️ ویژهنامهی «بیداد موریانهها» (مجموعهی شعر زن) به یاد آنانکه «زندگی» را چون حقیقتی پاسداشتند و خونشان ادعیهی تمنای «آزادی» بود، منتشر شد.
🕊️ باشد که صدای شعر در سرزمین «زن، زندگی، آزادی» گلوی آزاد خود را بیابد.
@SooreMa
@bidaademooriyanehaa
🕊️ باشد که صدای شعر در سرزمین «زن، زندگی، آزادی» گلوی آزاد خود را بیابد.
@SooreMa
@bidaademooriyanehaa
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
▪️ بخشی از شعر «در برش گوشتی تاریخ» از آرزو رضایی مجاز
▪️ نقاشی «شیون برای ایکاروس» از هربرت جیمز دراپر
@SooreMa
▪️ نقاشی «شیون برای ایکاروس» از هربرت جیمز دراپر
@SooreMa
🔰 سایت چرو (سایت تخصصی شعر و داستان) بهروز شد با شعرهایی از :
✍️ الهام گردی
http://cherouu.ir/شعر-الهام-گردی-3/
✍️ آرزو رضایی مجاز
http://cherouu.ir/شعر-آرزو-رضایی-مجاز/
✍️ حسن متین راد
http://cherouu.ir/شعر-حسن-متین-راد/
✍️ لیلا حکمت نیا
http://cherouu.ir/شعر-لیلاحکمت-نیا/
✍️ حسین عباسیان
http://cherouu.ir/شعر-حسین-عباسیان/
✍️ پرستو فریدونی
http://cherouu.ir/شعر-پرستو-فریدونی/
✍️ مهدی شجاعی
http://cherouu.ir/شعر-مهدی-شجاعی/
✍️ زهرا جهانی
http://cherouu.ir/شعر-زهرا-جهانی/
✍️ آناهیتا رضایی
http://cherouu.ir/شعر-آناهیتا-رضایی/
✍️ نازنین آیگانی
http://cherouu.ir/شعر-نازنین-آیگانی/
✍️ فریبا حمزهای
http://cherouu.ir/شعر-فریبا-حمزهای/
✍️ مونا زاهدی
http://cherouu.ir/شعر-مونا-زاهدی/
✍️ سعدی گلبیانی
http://cherouu.ir/شعر-سعدی-گل-بیانی/
✍️ آزیتا قهرمان
http://cherouu.ir/شعر-آزیتا-قهرمان/
✍️ مجید فروتن
http://cherouu.ir/شعر-مجید-فروتن/
✍️ امیرعباس فرجی
http://cherouu.ir/امیر-عباس-فرجی/
@SooreMa
@cherouu
✍️ الهام گردی
http://cherouu.ir/شعر-الهام-گردی-3/
✍️ آرزو رضایی مجاز
http://cherouu.ir/شعر-آرزو-رضایی-مجاز/
✍️ حسن متین راد
http://cherouu.ir/شعر-حسن-متین-راد/
✍️ لیلا حکمت نیا
http://cherouu.ir/شعر-لیلاحکمت-نیا/
✍️ حسین عباسیان
http://cherouu.ir/شعر-حسین-عباسیان/
✍️ پرستو فریدونی
http://cherouu.ir/شعر-پرستو-فریدونی/
✍️ مهدی شجاعی
http://cherouu.ir/شعر-مهدی-شجاعی/
✍️ زهرا جهانی
http://cherouu.ir/شعر-زهرا-جهانی/
✍️ آناهیتا رضایی
http://cherouu.ir/شعر-آناهیتا-رضایی/
✍️ نازنین آیگانی
http://cherouu.ir/شعر-نازنین-آیگانی/
✍️ فریبا حمزهای
http://cherouu.ir/شعر-فریبا-حمزهای/
✍️ مونا زاهدی
http://cherouu.ir/شعر-مونا-زاهدی/
✍️ سعدی گلبیانی
http://cherouu.ir/شعر-سعدی-گل-بیانی/
✍️ آزیتا قهرمان
http://cherouu.ir/شعر-آزیتا-قهرمان/
✍️ مجید فروتن
http://cherouu.ir/شعر-مجید-فروتن/
✍️ امیرعباس فرجی
http://cherouu.ir/امیر-عباس-فرجی/
@SooreMa
@cherouu
چرو
شعر/الهام گردی
از تهران برایت میگویم از فعولن فعولن فعول نگهم دار برای پایین رفتن و از دکتر حاتم، سراغ جنهایم را بگیر تا یکی از ما مدام سرگردان باشد. نیمهی جوانیام آیتِ حیرت هفتحوضِ نشکس
🔰 ای تاریخ، ما را به یاد داشته باش!
▫️مکثی بر سنت سرکوب زنان
📝 «مری بییرد» در تصریح استعارهی «سقف شیشهای» که به موانع نانوشتهای اشاره دارد که زنان را از صعود به مراتب حرفهای بازمیدارد -بهگونهای که هر چه در سلسلهمراتب شغلی بالاتر رویم، صورتهای زنانهی کمتری میبینیم- به «فرهنگ سرکوب» میپردازد. او در «زنان و قدرت» توضیح میدهد، چگونه سازوکارهای فرهنگی که بهطرز عمیق، ریشه دوانده؛ زنان را از مراکز قدرت جدا کردهاند.
وی در این کتاب که بهعنوان یک بیانیه منتشر شده، نخستین نمونهی مکتوب که مردی به زنی میگوید: «خفه شو، صدایت نباید در ملأعام شنیده شود» را مربوط به «اودیسه» میداند. موردی که بییرد به آن میپردازد -چنانچه رایج است- معطوف به ماجراهای اودیسیوس پس از جنگ تروا و در هنگام مراجعتاش به خانهای که همسرش دهها سال در آن انتظار کشیده، نیست. وی، ما را به مواجههی تلماخوس (پسر) با پنهلوپه (مادر) در تالار قصر توجه میدهد و آن را «لحظهی هومریِ به سکوت واداشتن یک زن» مینامد.
زمانی که پنهلوپه از پسرش میخواهد، به جای نقالی حماسهی قهرمانان یونانی، شعر دیگری را برگزیند؛ پسر در جمع حضار میگوید: «مادر، به اقامتگاهات بازگرد و به کار خودت مشغول شو، بافندگی و کارهای زنانه. سخنوری کار مردان است، جمیع مردان.» او با این مصداق تصریح میکند: «اندکی مضحک است، جوانکی که پشت لباش تازه سبز شده، پنهلوپهی عالقهزن را ساکت میکند، اما این نمونهی خوبیست که نشان میدهد؛ درست همانجایی که مستندات مکتوب فرهنگ آغاز میشود، صدای زنان در قلمرو اجتماعی سرکوب شده است.»
مثال دیگری که بییرد در تذکرش به تاریخی فهمیدنِ سرکوب زنان میآورد، مربوط به متن اوید، شاعر رومی است -فردی که همراه هوراس و ویرژیل، سه رکن اصلی شعر لاتین محسوب میشود-.
وی با توجه به «دگردیسیها» (که شاید پس از کتاب مقدس، تأثیرگذارترین اثر ادبی بر هنر غرب است) به سکوت واداشتن زنان را در متن تاریخ به بحث میگذارد: «ژوپیتر (ایزد ایزدان) ایو را به گاو تبدیل میکند که نتواند سخنی بگوید و فقط ماغ بکشد. مجازات اکو (الههی پرحرف) نیز این است که صدایش هرگز مال خودش نباشد و فقط وسیلهایست برای تکرار کلام دیگران.»
بیرون نگهداشتن زنان از صحنههایی که میتواند برای صدای آنها جایی باز کند را بایستی در چنین منظر اسطورهای تا تاریخی فهمید...
☑️ کامل این متن را در لینک زیر بخوانید:
https://b2n.ir/r39216
✍️ آرزو رضایی مجاز
@SooreMa
▫️مکثی بر سنت سرکوب زنان
📝 «مری بییرد» در تصریح استعارهی «سقف شیشهای» که به موانع نانوشتهای اشاره دارد که زنان را از صعود به مراتب حرفهای بازمیدارد -بهگونهای که هر چه در سلسلهمراتب شغلی بالاتر رویم، صورتهای زنانهی کمتری میبینیم- به «فرهنگ سرکوب» میپردازد. او در «زنان و قدرت» توضیح میدهد، چگونه سازوکارهای فرهنگی که بهطرز عمیق، ریشه دوانده؛ زنان را از مراکز قدرت جدا کردهاند.
وی در این کتاب که بهعنوان یک بیانیه منتشر شده، نخستین نمونهی مکتوب که مردی به زنی میگوید: «خفه شو، صدایت نباید در ملأعام شنیده شود» را مربوط به «اودیسه» میداند. موردی که بییرد به آن میپردازد -چنانچه رایج است- معطوف به ماجراهای اودیسیوس پس از جنگ تروا و در هنگام مراجعتاش به خانهای که همسرش دهها سال در آن انتظار کشیده، نیست. وی، ما را به مواجههی تلماخوس (پسر) با پنهلوپه (مادر) در تالار قصر توجه میدهد و آن را «لحظهی هومریِ به سکوت واداشتن یک زن» مینامد.
زمانی که پنهلوپه از پسرش میخواهد، به جای نقالی حماسهی قهرمانان یونانی، شعر دیگری را برگزیند؛ پسر در جمع حضار میگوید: «مادر، به اقامتگاهات بازگرد و به کار خودت مشغول شو، بافندگی و کارهای زنانه. سخنوری کار مردان است، جمیع مردان.» او با این مصداق تصریح میکند: «اندکی مضحک است، جوانکی که پشت لباش تازه سبز شده، پنهلوپهی عالقهزن را ساکت میکند، اما این نمونهی خوبیست که نشان میدهد؛ درست همانجایی که مستندات مکتوب فرهنگ آغاز میشود، صدای زنان در قلمرو اجتماعی سرکوب شده است.»
مثال دیگری که بییرد در تذکرش به تاریخی فهمیدنِ سرکوب زنان میآورد، مربوط به متن اوید، شاعر رومی است -فردی که همراه هوراس و ویرژیل، سه رکن اصلی شعر لاتین محسوب میشود-.
وی با توجه به «دگردیسیها» (که شاید پس از کتاب مقدس، تأثیرگذارترین اثر ادبی بر هنر غرب است) به سکوت واداشتن زنان را در متن تاریخ به بحث میگذارد: «ژوپیتر (ایزد ایزدان) ایو را به گاو تبدیل میکند که نتواند سخنی بگوید و فقط ماغ بکشد. مجازات اکو (الههی پرحرف) نیز این است که صدایش هرگز مال خودش نباشد و فقط وسیلهایست برای تکرار کلام دیگران.»
بیرون نگهداشتن زنان از صحنههایی که میتواند برای صدای آنها جایی باز کند را بایستی در چنین منظر اسطورهای تا تاریخی فهمید...
☑️ کامل این متن را در لینک زیر بخوانید:
https://b2n.ir/r39216
✍️ آرزو رضایی مجاز
@SooreMa
ویرگول
ای تاریخ، ما را به یاد داشته باش (مکثی بر سنت سرکوب زنان)
«مری بییرد» در تصریح استعارهی «سقف شیشهای» که به موانع نانوشتهای اشاره دارد که زنان را از صعود به مراتب حرفهای بازمیدارد -بهگونهای…
هنگام مردن آدمها، عادت داریم زیباترین عکسهایشان را منتشر کنیم؛ در تصویرهایی که میرقصیدند و میخندیدند تا جوانی، آتشی برپا و بازیگوش را مقابل روایت خاموشیشان بگیراند، اما در مرگ شاعر و نویسنده دنبال عکسهای سرزندهشان نباشید.
اتفاقاً در آن هیأت رنجور، لرزان و تجربهی گران زیستن در سرزمینی بیاعتنا به کلمه تصویرشان کنید. بگذارید عکس آخر، دورنمای زندگی کسی باشد که در استبداد کبیر با کلمه معاشر شده؛ تو گویی یکعمر با دم شیر بازی میکرده است.
در حاکمیت سرکوب، آداب کلام در مناسکی از ترسخوردگی برگزار شده؛ هنگام مرگ شاعران و نویسندگان، این گذار را چنان یادآور شوید که انگار آخرین فرصت بازگویی رنج زیستهشان است. بگذارید چین و چروکها بگویند؛ او چطور دوام آورده و چگونه خوناش با هر کلمه پیر شده؛ با هر شمع کوچک که شعلهی کمجانش سعی کرده کنار دیوارهای بلند، دمی برقصد.
#احمدرضا_احمدی
▪️(۳۰ اردیبهشت ۱۳۱۹ – ۲۰ تیر ۱۴۰۲)
@SooreMa
اتفاقاً در آن هیأت رنجور، لرزان و تجربهی گران زیستن در سرزمینی بیاعتنا به کلمه تصویرشان کنید. بگذارید عکس آخر، دورنمای زندگی کسی باشد که در استبداد کبیر با کلمه معاشر شده؛ تو گویی یکعمر با دم شیر بازی میکرده است.
در حاکمیت سرکوب، آداب کلام در مناسکی از ترسخوردگی برگزار شده؛ هنگام مرگ شاعران و نویسندگان، این گذار را چنان یادآور شوید که انگار آخرین فرصت بازگویی رنج زیستهشان است. بگذارید چین و چروکها بگویند؛ او چطور دوام آورده و چگونه خوناش با هر کلمه پیر شده؛ با هر شمع کوچک که شعلهی کمجانش سعی کرده کنار دیوارهای بلند، دمی برقصد.
#احمدرضا_احمدی
▪️(۳۰ اردیبهشت ۱۳۱۹ – ۲۰ تیر ۱۴۰۲)
@SooreMa
🔰 بدرودی درخور برای آنانکه به شور هستی سلام گفتهاند، نیست؛
▫️با اینحال، برای مرگ کوبندهی «میلان کوندرا»
📝 اگر بپرسید چه چیزی باعث شد دوام بیاوری و شور زندگی، همواره چون شمعی در انتهای قلبات روشن بماند؟ پاسخ من صریح و سریع است؛ رمانها.
تردیدی ندارم، اگر شیفتهی رمانخواندن نبودم، هیچچیز نمیتوانست زنی با چنین شدتهای حسی و مودهای نابهنگام را جایی بند کند. من آن لعنت پاسکالی را هیچگاه تجربه نکردم و توانستم به تنهایی و در سکوت، درون اتاقی بنشینم و هرازگاه بگویم: «آهای حرومزادهها، من هنوز زندهام!»
جهان «میلان کوندرا» که آموخت چطور میشود در عین درک پوچی، قهقههی سرخوشی را سرداد؟ چطور طنز بهمثابهی سلاحی برابر لبههای تیز واقعیت عمل میکند؟ و اینکه خنده، چگونه بر سبکی تحملناپذیر هستی سوار میشود و یک «مسئولیت» در برابر مضحکهی بیکران هستیست، در طنین صداییست که برای فریادم دستوپا کردهام. از سری نتهای کوندراخوانی این سالها را به اشتراک میگذارم و فکر میکنم؛ شایستهترین وداع و آیین سوگواری برای نویسندگان بزرگ، برگشت به کتابهایشان است؛ اینبار با چشمی روشنشده از گریه:
☑️ قربانیان ابداً بهتر از حاکمان ستمگرشان نیستند. میتوانم به آسانی وارونهشدن نقشها را در ذهن مجسم کنم. رسیدن به این نتیجه که میان مجرمان و قربانیانشان هیچ تفاوتی وجود ندارد، رسیدن به حالتیست که از هرگونه امیدی دست میشویی و این عزیزم، یکی از تعاریف جهنم است.
✍️ «کوندرا»، مهمانی خداحافظی، ت: فروغ پوریاوری
☑️ تقریباً همهی ما دچار افسردگی ناشی از افق نومیدکنندهی عشقی بودهایم. «بدریخ» میکوشید از این کمبود به اعماق شهوی ضمیر خود که خدای پنهانیاش ظاهراً در آنجا وجود داشت، پناه ببرد. عادت زشتی که در تنهایی با نظمی آیینی دست به آن میزد، پاسخی بود در قلمرو زندگی عشقی به این درونگرایی مؤمنانه.
✍️ «کوندرا»، شوخی، ت: فروغ پوریاوری
☑️ جایی در آن اعماق، هنوز ریسمانی وجود دارد که ما را به آن بهشت مبهم دور وصل میکند؛ جایی که آدم روی چشمه خم شده است و برخلاف نارسیس، اصلاً تصور نمیکند که آن کلهی زرد کمرنگ داخل آب، خودش است. اشتیاق به بهشت، اشتیاق انسان برای انساننبودن است.
✍️ «کوندرا»، سبکی تحملناپذیر هستی، ت: حسین کاظمی یزدی
☑️ به نظر «پروست» جهان درونی انسان، معجزهای را تشکیل میدهد؛ یعنی بیکرانگیای که پیوسته ما را به شگفت میآورد؛ اما پرسش «کافکا» این است: در جهانی که عوامل تعیینکنندهی بیرونی، آنچنان نیرومندند که محرکهای درونی، وزنی ندارند؛ انسان دارای چه امکاناتی است؟ میدان افعال «ک» (که حتی نامی ندارد که اعلام وجود کند) بهگونهای رقتبار محدود نیست؟ نگرش کافکایی، ما را به درون میکشاند و در میان تاروپودهای مسخرگی، در عمق وحشتانگیز کمدی فرو میبرد. در دنیای کافکا کمدی، متعادلکنندهی تراژدی نیست (برخلاف جهان شکسپیر). درواقع کمدی بهخاطر آن وجود ندارد که تراژدی را با سبککردن لحن تحملپذیرتر سازد، بلکه تراژدی را در نطفه خفه میکند. بدینسان قربانیان را از تنها تسلایی که هنوز به آن امیدوارند -تسلایی که در شکوه فرضی یا حقیقی تراژدی نهفته است- محروم میسازد.
✍️ «کوندرا»، هنر رمان، ت: پرویز همایونپور
☑️ غیرممکن است که فرزندی داشته باشی و جهان را بدانگونه که هست، خوار شماری؛ زیرا این همان جهانی است که ما فرزندمان را روانهی آن کردهایم. بچهها، ما را وادار میکنند تا در مورد آیندهی جهان فکر کنیم، با میل و رغبت در قیل و قال دنیا و آشفتگیهایش مشارکت کرده و حماقت علاجناپذیر آن را جدی بگیریم.
✍️ «کوندرا»، هویت، ت: رؤیا آزادفر
☑️ جهان بر لبهی یک مرز قرار گرفته است، اگر از این مرز بگذریم، همهچیز به دیوانگی میکشد.
✍️ «کوندرا»، جاودانگی، ت: حشمتالله کامرانی
☑️ فقط یک شاعر واقعی میتواند بگوید؛ شاعر نبودن چه نعمتی است و تمایل به ترک این خانهی آینهای که سکوتی کر کننده در آن حکمفرماست، چه میتواند باشد.
✍️ «کوندرا»، زندگی جای دیگری است، ت: پانتهآ مهاجر کنگرلو
@SooreMa
📝 آرزو رضایی مجاز
▫️با اینحال، برای مرگ کوبندهی «میلان کوندرا»
📝 اگر بپرسید چه چیزی باعث شد دوام بیاوری و شور زندگی، همواره چون شمعی در انتهای قلبات روشن بماند؟ پاسخ من صریح و سریع است؛ رمانها.
تردیدی ندارم، اگر شیفتهی رمانخواندن نبودم، هیچچیز نمیتوانست زنی با چنین شدتهای حسی و مودهای نابهنگام را جایی بند کند. من آن لعنت پاسکالی را هیچگاه تجربه نکردم و توانستم به تنهایی و در سکوت، درون اتاقی بنشینم و هرازگاه بگویم: «آهای حرومزادهها، من هنوز زندهام!»
جهان «میلان کوندرا» که آموخت چطور میشود در عین درک پوچی، قهقههی سرخوشی را سرداد؟ چطور طنز بهمثابهی سلاحی برابر لبههای تیز واقعیت عمل میکند؟ و اینکه خنده، چگونه بر سبکی تحملناپذیر هستی سوار میشود و یک «مسئولیت» در برابر مضحکهی بیکران هستیست، در طنین صداییست که برای فریادم دستوپا کردهام. از سری نتهای کوندراخوانی این سالها را به اشتراک میگذارم و فکر میکنم؛ شایستهترین وداع و آیین سوگواری برای نویسندگان بزرگ، برگشت به کتابهایشان است؛ اینبار با چشمی روشنشده از گریه:
☑️ قربانیان ابداً بهتر از حاکمان ستمگرشان نیستند. میتوانم به آسانی وارونهشدن نقشها را در ذهن مجسم کنم. رسیدن به این نتیجه که میان مجرمان و قربانیانشان هیچ تفاوتی وجود ندارد، رسیدن به حالتیست که از هرگونه امیدی دست میشویی و این عزیزم، یکی از تعاریف جهنم است.
✍️ «کوندرا»، مهمانی خداحافظی، ت: فروغ پوریاوری
☑️ تقریباً همهی ما دچار افسردگی ناشی از افق نومیدکنندهی عشقی بودهایم. «بدریخ» میکوشید از این کمبود به اعماق شهوی ضمیر خود که خدای پنهانیاش ظاهراً در آنجا وجود داشت، پناه ببرد. عادت زشتی که در تنهایی با نظمی آیینی دست به آن میزد، پاسخی بود در قلمرو زندگی عشقی به این درونگرایی مؤمنانه.
✍️ «کوندرا»، شوخی، ت: فروغ پوریاوری
☑️ جایی در آن اعماق، هنوز ریسمانی وجود دارد که ما را به آن بهشت مبهم دور وصل میکند؛ جایی که آدم روی چشمه خم شده است و برخلاف نارسیس، اصلاً تصور نمیکند که آن کلهی زرد کمرنگ داخل آب، خودش است. اشتیاق به بهشت، اشتیاق انسان برای انساننبودن است.
✍️ «کوندرا»، سبکی تحملناپذیر هستی، ت: حسین کاظمی یزدی
☑️ به نظر «پروست» جهان درونی انسان، معجزهای را تشکیل میدهد؛ یعنی بیکرانگیای که پیوسته ما را به شگفت میآورد؛ اما پرسش «کافکا» این است: در جهانی که عوامل تعیینکنندهی بیرونی، آنچنان نیرومندند که محرکهای درونی، وزنی ندارند؛ انسان دارای چه امکاناتی است؟ میدان افعال «ک» (که حتی نامی ندارد که اعلام وجود کند) بهگونهای رقتبار محدود نیست؟ نگرش کافکایی، ما را به درون میکشاند و در میان تاروپودهای مسخرگی، در عمق وحشتانگیز کمدی فرو میبرد. در دنیای کافکا کمدی، متعادلکنندهی تراژدی نیست (برخلاف جهان شکسپیر). درواقع کمدی بهخاطر آن وجود ندارد که تراژدی را با سبککردن لحن تحملپذیرتر سازد، بلکه تراژدی را در نطفه خفه میکند. بدینسان قربانیان را از تنها تسلایی که هنوز به آن امیدوارند -تسلایی که در شکوه فرضی یا حقیقی تراژدی نهفته است- محروم میسازد.
✍️ «کوندرا»، هنر رمان، ت: پرویز همایونپور
☑️ غیرممکن است که فرزندی داشته باشی و جهان را بدانگونه که هست، خوار شماری؛ زیرا این همان جهانی است که ما فرزندمان را روانهی آن کردهایم. بچهها، ما را وادار میکنند تا در مورد آیندهی جهان فکر کنیم، با میل و رغبت در قیل و قال دنیا و آشفتگیهایش مشارکت کرده و حماقت علاجناپذیر آن را جدی بگیریم.
✍️ «کوندرا»، هویت، ت: رؤیا آزادفر
☑️ جهان بر لبهی یک مرز قرار گرفته است، اگر از این مرز بگذریم، همهچیز به دیوانگی میکشد.
✍️ «کوندرا»، جاودانگی، ت: حشمتالله کامرانی
☑️ فقط یک شاعر واقعی میتواند بگوید؛ شاعر نبودن چه نعمتی است و تمایل به ترک این خانهی آینهای که سکوتی کر کننده در آن حکمفرماست، چه میتواند باشد.
✍️ «کوندرا»، زندگی جای دیگری است، ت: پانتهآ مهاجر کنگرلو
@SooreMa
📝 آرزو رضایی مجاز
🔰 عزاداری و هژمونی زندگی بهمثابهی رنج
📝 «فریزر» به تفصیل، به انواع مناسک عزا میپردازد تا در عینحال، درهمتنیدگی این قسم سوگواری با خواست شورمند زندگی را نشان دهد. به تحقیق او؛ در آسیای غربی و در سرزمینهای یونانی، هر ساله با شیون و زاری، در ماتم مرگ «آدونیس» سوگواری میکردند. تندیسهای این خدا را بهصورت نعش برای تدفین بیرون میآوردند و به آبها میانداختند؛ و در بعضی جاها بازگشت او به زندگی را روز بعد جشن میگرفتند. در اسکندریه، تندیسهای آفرودیته و آدونیس را روی دو تخت قرار میدادند و انواع میوه، گیاه و آلاچیقی را که با رازیانه سبز شده بود، در کنار آنها میگذاشتند. ازدواج عاشق و معشوق را یکروز جشن میگرفتند و روز بعد، زنان در جامهی سوگواری، با موی پریشان و سینهی برهنه، تندیس آدونیس مرده را به ساحل دریا میبردند و آن را به امواج میسپردند. لیکن: «سوگواری آنان با امیدواری همراه بود، زیرا آواز میخواندند: از دسترفته دوباره بازمیگردد.»
مناسک سوگواری در ایران، در ستایش مرگ است و هیچ اثری از زندگی را با خود ندارد. حتی داغکردن بازار گریه هم آداب خودش را دارد؛ نوحهخوان حتماً باید صدای خشدار داشته باشد؛ حنجرهای که گویی پیشتر در میدان بلا «زخم کافی» دیده است و حالا حرف که میزند، چیز چندانی نگفته پیداست که همهی واقعهی رنج را تجربه کرده؛ صدایش مدعای «شاهد بودن» را دارد. مداح قبل از برگزاری مجلس، مدام در میکروفن میگوید: «الو، صدا، یک.دو.سه، الو، صدا میاد؟...» اکو در کوچه، آمدن دانای کل از دوزخ را خبر میدهد، اما تمامی این قاصدگری معطوف به گذشتهی بیخطر است. در مراسم عزا «گذشتهی نزدیک» کاملاً حذف میشود.
عزاداری ایرانی، همان کاری را میکند که اکثریت مردم آلمان پس از ماجرای رأیدادن به نازیها کردند، و مثل بچههایی که دستشان با آتش سوخته باشد، از مداخله در صحنهی سیاست رو برگرداندند. جمهوری فدرال بهجای روبهرو شدن با دوازدهسال حکومت نازیها، تمام تلاشش را میکرد که کورههای آدمسوزی و اتاقهای گاز را اینبار «اجباراً» فراموش کند. در کتاب «مبارزه علیه وضع موجود» میخوانیم که طی دهههای ۱۹۵۰ و ۶۰ کسانی که به مدرسه میرفتند، درس تاریخ را از عصر یونان و روم باستان تا دورهی باشکوه امپراتوری روم میخواندند. تاریخ نزدیک آلمان از ۱۹۳۳ تا ۱۹۴۵ بهطرز چشمگیری غایب بود.
عزاداری در ایران، نه واجد مکان و نه زمان ارجاعدهنده به «حال» است؛ مصیبتخوانی را از جا و وقت دیگری انجام میدهد؛ تا وضعیت را درست در وسط این جمله حفظ کند: «شیطان اینجا نبوده است.» آیین سوگواری ما، مداخلهای فرادستانه در معنای
«إِنَّ مَعَ العُسرِ يُسرًا» است؛ قطعیت وقوع آسانی با هر سختی، تولید نوعی تجربهی امیدورزیست؛ اما مراسم در بسط تجربهی «عسر» تنظیم میشود، در بسط هژمونیک «دشواری».
در آیین عزاداری، بشارت شادمانی دوباره نیست؛ از دسترفته برنمیگردد، آن بخش نویددهندهی آدونیسیِ از دستشدگی، غایب است و رنج ابدیست. چنین فهمی، وضعیت مستقر را «بدیهی» جلوه میدهد و مقاومت و مبارزه را از کار میاندازد. اینهمانی با رنج، صورت رنج را متکثر میکند. در چنین تکثریست که «بسوز و بساز»، ذاتی زندگی فهمشده و اراده، همان لاشهایست که بیآنکه قرار باشد در هیئت زندگی مجدد برگردد، روی امواج آبها و اشکها دور و دورتر میشود.
@SooreMa
✍🏼 آرزو رضایی مجاز
📝 «فریزر» به تفصیل، به انواع مناسک عزا میپردازد تا در عینحال، درهمتنیدگی این قسم سوگواری با خواست شورمند زندگی را نشان دهد. به تحقیق او؛ در آسیای غربی و در سرزمینهای یونانی، هر ساله با شیون و زاری، در ماتم مرگ «آدونیس» سوگواری میکردند. تندیسهای این خدا را بهصورت نعش برای تدفین بیرون میآوردند و به آبها میانداختند؛ و در بعضی جاها بازگشت او به زندگی را روز بعد جشن میگرفتند. در اسکندریه، تندیسهای آفرودیته و آدونیس را روی دو تخت قرار میدادند و انواع میوه، گیاه و آلاچیقی را که با رازیانه سبز شده بود، در کنار آنها میگذاشتند. ازدواج عاشق و معشوق را یکروز جشن میگرفتند و روز بعد، زنان در جامهی سوگواری، با موی پریشان و سینهی برهنه، تندیس آدونیس مرده را به ساحل دریا میبردند و آن را به امواج میسپردند. لیکن: «سوگواری آنان با امیدواری همراه بود، زیرا آواز میخواندند: از دسترفته دوباره بازمیگردد.»
مناسک سوگواری در ایران، در ستایش مرگ است و هیچ اثری از زندگی را با خود ندارد. حتی داغکردن بازار گریه هم آداب خودش را دارد؛ نوحهخوان حتماً باید صدای خشدار داشته باشد؛ حنجرهای که گویی پیشتر در میدان بلا «زخم کافی» دیده است و حالا حرف که میزند، چیز چندانی نگفته پیداست که همهی واقعهی رنج را تجربه کرده؛ صدایش مدعای «شاهد بودن» را دارد. مداح قبل از برگزاری مجلس، مدام در میکروفن میگوید: «الو، صدا، یک.دو.سه، الو، صدا میاد؟...» اکو در کوچه، آمدن دانای کل از دوزخ را خبر میدهد، اما تمامی این قاصدگری معطوف به گذشتهی بیخطر است. در مراسم عزا «گذشتهی نزدیک» کاملاً حذف میشود.
عزاداری ایرانی، همان کاری را میکند که اکثریت مردم آلمان پس از ماجرای رأیدادن به نازیها کردند، و مثل بچههایی که دستشان با آتش سوخته باشد، از مداخله در صحنهی سیاست رو برگرداندند. جمهوری فدرال بهجای روبهرو شدن با دوازدهسال حکومت نازیها، تمام تلاشش را میکرد که کورههای آدمسوزی و اتاقهای گاز را اینبار «اجباراً» فراموش کند. در کتاب «مبارزه علیه وضع موجود» میخوانیم که طی دهههای ۱۹۵۰ و ۶۰ کسانی که به مدرسه میرفتند، درس تاریخ را از عصر یونان و روم باستان تا دورهی باشکوه امپراتوری روم میخواندند. تاریخ نزدیک آلمان از ۱۹۳۳ تا ۱۹۴۵ بهطرز چشمگیری غایب بود.
عزاداری در ایران، نه واجد مکان و نه زمان ارجاعدهنده به «حال» است؛ مصیبتخوانی را از جا و وقت دیگری انجام میدهد؛ تا وضعیت را درست در وسط این جمله حفظ کند: «شیطان اینجا نبوده است.» آیین سوگواری ما، مداخلهای فرادستانه در معنای
«إِنَّ مَعَ العُسرِ يُسرًا» است؛ قطعیت وقوع آسانی با هر سختی، تولید نوعی تجربهی امیدورزیست؛ اما مراسم در بسط تجربهی «عسر» تنظیم میشود، در بسط هژمونیک «دشواری».
در آیین عزاداری، بشارت شادمانی دوباره نیست؛ از دسترفته برنمیگردد، آن بخش نویددهندهی آدونیسیِ از دستشدگی، غایب است و رنج ابدیست. چنین فهمی، وضعیت مستقر را «بدیهی» جلوه میدهد و مقاومت و مبارزه را از کار میاندازد. اینهمانی با رنج، صورت رنج را متکثر میکند. در چنین تکثریست که «بسوز و بساز»، ذاتی زندگی فهمشده و اراده، همان لاشهایست که بیآنکه قرار باشد در هیئت زندگی مجدد برگردد، روی امواج آبها و اشکها دور و دورتر میشود.
@SooreMa
✍🏼 آرزو رضایی مجاز
🔰 حکمت دونخوآن و خرد عملی
دونخوآن پرسید: بهنظر تو ما برابر هستیم؟
- مسلم است که برابریم (اما در اعماق وجودم اطمینان داشتم که یک استاد دانشگاه و مرد متمدن دنیای غرب، برتر از یک سرخپوست است).
- به آرامی گفت: نه، ما برابر نیستیم.
- چرا نه؟ مسلماً برابریم.
- نه، من یک شکارچی و جنگجو هستم، اما تو یک جاکشی.
دهانام بازماند و خشم شدیدی مرا فراگرفت. مستقیم در چشمهایم نگاه میکرد و ادامه داد: تو برای دیگران جاکشی میکنی. در نبردهای خودت شرکت نمیکنی، بلکه در میدان دیگران میجنگی. دنیای من، دنیای اعمال دقیق، احساسها و تصمیمهای قاطع است و بینهایت مؤثرتر از حماقتیست که تو «زندگی من» مینامی.
📚 «کارلوس کاستاندا»، کتاب «سفر به دیگرسو» (جلد ۳ از مجموعهی ۱۲جلدی)، ت: دلآرا قهرمان
🧷
📝 «دونخوان» در این منظر از عرفان سرخپوستی، دلیل وجودی انسان را «تقویت آگاهی» میداند و این مسیر، جز از راه دستیابی به نوعی «اقتدار شخصی» گشوده نمیشود. دستیافتن به این نیرو، به ساحتی فراتر از روانشناسیِ مثبتنگر متکیست؛ اینجا میدان مواجهه است؛ رویارویی با نیروهای متنافر و نیز غیرشخصی، که در قالب «خردهستمگر»، ما را از گفتوگوی درونیِ تأییدکننده انباشتهاند.
در چشمانداز مبارزهطلبِ دونخوانی، این صدای تکرارشوندهی درونی بایستی ساکت شود. درواقع نخستین آموزشهای کاستاندا نیز در همین راستاست، چرا که در حکمت عملیِ ناوال، متوقفکردن گفتوگوی درونی، فصل مشترک تمام کارهاییست که جنگجویان انجام میدهند.
دونخوان میگوید: «ما آموزگارانی داشتهایم که به ما میآموختند تا با خود صحبت کنیم. من از چیزی حرف میزنم که در کودکی برای انسان روی میدهد؛ از زمانی که همهی اطرافیاناش به او میآموزند تا گفتوگویی بیپایان را دربارهی خود تکرار کند. این گفتوگو درونی میشود و این نیرو بهتنهایی، پیوندگاه را ثابت نگه میدارد.»
به باور ناوال؛ فرهنگ و پیوستار جامعهپذیری، الگوهای رفتاری مستحکمی را در ما تحقق میبخشند که اجازه نمیدهند پارامترهای بینش عادی را خُرد کنیم. بهعبارتی، این استقرار، ما را در «عادتها» زنجیر میکند و در اسارت وسوسهانگیزِ «اولین دقت» که معطوف به زندگی روزمره است، نگه میدارد.
همین «دنیای امنِ شناخته» فضاییست انباشته از اعتقادات و عادتهایی که قدیمیاند و رهبر زیست ما میشوند. تعلیمات دونخوآن، آموزش جنگیدن با چنین برساختهایست؛ با واقعیتی مألوف که هیچ امکانی برای رؤیاپردازی و عاملیت در آن نیست، چرا که در سایهی ترسهای ما سفت و سخت شده است.
@SooreMa
✍️ آرزو رضایی مجاز
دونخوآن پرسید: بهنظر تو ما برابر هستیم؟
- مسلم است که برابریم (اما در اعماق وجودم اطمینان داشتم که یک استاد دانشگاه و مرد متمدن دنیای غرب، برتر از یک سرخپوست است).
- به آرامی گفت: نه، ما برابر نیستیم.
- چرا نه؟ مسلماً برابریم.
- نه، من یک شکارچی و جنگجو هستم، اما تو یک جاکشی.
دهانام بازماند و خشم شدیدی مرا فراگرفت. مستقیم در چشمهایم نگاه میکرد و ادامه داد: تو برای دیگران جاکشی میکنی. در نبردهای خودت شرکت نمیکنی، بلکه در میدان دیگران میجنگی. دنیای من، دنیای اعمال دقیق، احساسها و تصمیمهای قاطع است و بینهایت مؤثرتر از حماقتیست که تو «زندگی من» مینامی.
📚 «کارلوس کاستاندا»، کتاب «سفر به دیگرسو» (جلد ۳ از مجموعهی ۱۲جلدی)، ت: دلآرا قهرمان
🧷
📝 «دونخوان» در این منظر از عرفان سرخپوستی، دلیل وجودی انسان را «تقویت آگاهی» میداند و این مسیر، جز از راه دستیابی به نوعی «اقتدار شخصی» گشوده نمیشود. دستیافتن به این نیرو، به ساحتی فراتر از روانشناسیِ مثبتنگر متکیست؛ اینجا میدان مواجهه است؛ رویارویی با نیروهای متنافر و نیز غیرشخصی، که در قالب «خردهستمگر»، ما را از گفتوگوی درونیِ تأییدکننده انباشتهاند.
در چشمانداز مبارزهطلبِ دونخوانی، این صدای تکرارشوندهی درونی بایستی ساکت شود. درواقع نخستین آموزشهای کاستاندا نیز در همین راستاست، چرا که در حکمت عملیِ ناوال، متوقفکردن گفتوگوی درونی، فصل مشترک تمام کارهاییست که جنگجویان انجام میدهند.
دونخوان میگوید: «ما آموزگارانی داشتهایم که به ما میآموختند تا با خود صحبت کنیم. من از چیزی حرف میزنم که در کودکی برای انسان روی میدهد؛ از زمانی که همهی اطرافیاناش به او میآموزند تا گفتوگویی بیپایان را دربارهی خود تکرار کند. این گفتوگو درونی میشود و این نیرو بهتنهایی، پیوندگاه را ثابت نگه میدارد.»
به باور ناوال؛ فرهنگ و پیوستار جامعهپذیری، الگوهای رفتاری مستحکمی را در ما تحقق میبخشند که اجازه نمیدهند پارامترهای بینش عادی را خُرد کنیم. بهعبارتی، این استقرار، ما را در «عادتها» زنجیر میکند و در اسارت وسوسهانگیزِ «اولین دقت» که معطوف به زندگی روزمره است، نگه میدارد.
همین «دنیای امنِ شناخته» فضاییست انباشته از اعتقادات و عادتهایی که قدیمیاند و رهبر زیست ما میشوند. تعلیمات دونخوآن، آموزش جنگیدن با چنین برساختهایست؛ با واقعیتی مألوف که هیچ امکانی برای رؤیاپردازی و عاملیت در آن نیست، چرا که در سایهی ترسهای ما سفت و سخت شده است.
@SooreMa
✍️ آرزو رضایی مجاز
مجله هنر و جامعه- بخش نگاه زنانه.pdf
809.4 KB
شماره ۹ مجلهی «هنر و جامعه» منتشر شد. در این مجلد و در بخش «نگاه زنانه» میخوانید:
▫️صدای زنانه در ساحت دوتایی بودن/ سمیه امینیراد
▫️مردانگی ازدسترفته/ مهدی قاسمی شاندیز و پویان فرمانبر
▫️اگر حقیقت زن باشد چه؟/ علیرضا بزمیپور
▫️نوشتار زنانه، انقلابی در ساحت نوشتار/ سپیده جدیری
▫️سه پرده از نقش زنان در ادب پهلوانی/ رضا ترنیان
▫️زنان بدون طبقه/ مسیح حسیننژاد
▫️کار خانگی؛ استثمار درونزاد/ آرزو رضایی مجاز
▫️تنِ زن/ پرستو آزادیابد
🧷🧷🧷
در این مقال سعی کردهام توضیح دهم؛ چگونه درهمتنیدگی اقتصاد و فرهنگ، حد «مردانگی» را برساخته و اشکال متفاوت استقلال را ممکن کرده است و درمقابل، زنان را ذیل تحتالحمایگی مرد میگذارد؛ درواقع «توافق نانوشته» چطور طرحهای زندگی زن را محدود میکند؟ و در نهایت، به این نکته پرداختهام که باید در طرح آزادی زنان به شیوههای استثمارزدایی از زنان خانهدار نیز فکر کرد و «ایدهی لیبرال آزادی زن» چندان واجد قدرت برای همهی زنان نیست.
@SooreMa
▫️صدای زنانه در ساحت دوتایی بودن/ سمیه امینیراد
▫️مردانگی ازدسترفته/ مهدی قاسمی شاندیز و پویان فرمانبر
▫️اگر حقیقت زن باشد چه؟/ علیرضا بزمیپور
▫️نوشتار زنانه، انقلابی در ساحت نوشتار/ سپیده جدیری
▫️سه پرده از نقش زنان در ادب پهلوانی/ رضا ترنیان
▫️زنان بدون طبقه/ مسیح حسیننژاد
▫️کار خانگی؛ استثمار درونزاد/ آرزو رضایی مجاز
▫️تنِ زن/ پرستو آزادیابد
🧷🧷🧷
در این مقال سعی کردهام توضیح دهم؛ چگونه درهمتنیدگی اقتصاد و فرهنگ، حد «مردانگی» را برساخته و اشکال متفاوت استقلال را ممکن کرده است و درمقابل، زنان را ذیل تحتالحمایگی مرد میگذارد؛ درواقع «توافق نانوشته» چطور طرحهای زندگی زن را محدود میکند؟ و در نهایت، به این نکته پرداختهام که باید در طرح آزادی زنان به شیوههای استثمارزدایی از زنان خانهدار نیز فکر کرد و «ایدهی لیبرال آزادی زن» چندان واجد قدرت برای همهی زنان نیست.
@SooreMa
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
دوباره یک روز روشنا
سیاهی از خانه میرود.
«سیمین بهبهانی»
🖇
🔆 جشن یلدای ۱۴۰۲ l کلاس چهارم
معلم: آرزو رضایی مُجاز
@SooreMa
@koneshemoalemi
سیاهی از خانه میرود.
«سیمین بهبهانی»
🖇
🔆 جشن یلدای ۱۴۰۲ l کلاس چهارم
معلم: آرزو رضایی مُجاز
@SooreMa
@koneshemoalemi
📝 سیاستورزی جنسیتی و صورت ژانوسی قدرت
✍️ با جدایی میان قلمروهای عمومی و خصوصی، امکان قانونیکردن «برابری در خانه» بهنام احترام به آزادی فردی و خلوت خصوصی شهروندان از دخالتهای سیاسی دور ماند و از طرفی، شکاف میان این دو قلمرو و قبضهشدن عرصههای عمومی ذیل حاکمیتی مردانه، سیاست را به میدانی برای مردان تبدیل کرده است؛ پس باید قبل از اینکه از زنان پرسید: «آیا در انتخابات شرکت میکنید؟» از آنها پرسیده شود: «چرا شما رأی میدهید؟!»
«پاملا آبوت» در بسط این منظر توضیح میدهد؛ رأیندادن، زیر سؤالبردن مناسباتی بر بنیاد قدرت مردسالارانه است. زنان، رویاروی قلمرویی با چیدمان مردانه، این تصمیمِ شخصیشان کنشی سیاسیست که قصد دارد؛ اقتدار سازمانیافته بر بنیاد مردسالاری را به چالش بکشد.
وی در نظرورزیهایش بر این سؤال تأکید میکند و میگوید: پس دوباره میپرسیم؛ در عرصهای که از ورود زنان به گردهماییهای سیاسی توسط گارد ویژه (مردان) جلوگیری میشود؛ پلیس (مرد) تظاهرکنندگان زن را دستگیر میکند؛ نمایندگان (مرد) مجلس، قوانینی دربارهی حبس و آزادی موقت زنان تصویب میکنند؛ مردان چماقدار، زنانی را که درصدد تقدیم عریضه به مسئولان برمیآیند را کتک میزنند؛ چرا زنان رأی میدهند؟
بایستی در دل این پرسش، فضای «سیاستورزی جنسیتی» را گشود؛ فعالیتی سیاسی ضمن دگرگونکردن روابط جنسیتی به سود زنان. چنانچه «آبوت» همصدا با «کلر والاس» مؤکد میکند؛ برای ما هر چه شخصیست، سیاسی است؛ مانند گردآمدن زنان در گروههای کوچک بهجهت شریکشدن در تجربیات زنانهی یکدیگر و بسط مفهوم «خواهری». اینگونه قدرت میتواند در عینحال که مستبدانه است، توانمندکننده و مانند «ژانوس» واجد دو چهره باشد.
@SooreMa
✍️ با جدایی میان قلمروهای عمومی و خصوصی، امکان قانونیکردن «برابری در خانه» بهنام احترام به آزادی فردی و خلوت خصوصی شهروندان از دخالتهای سیاسی دور ماند و از طرفی، شکاف میان این دو قلمرو و قبضهشدن عرصههای عمومی ذیل حاکمیتی مردانه، سیاست را به میدانی برای مردان تبدیل کرده است؛ پس باید قبل از اینکه از زنان پرسید: «آیا در انتخابات شرکت میکنید؟» از آنها پرسیده شود: «چرا شما رأی میدهید؟!»
«پاملا آبوت» در بسط این منظر توضیح میدهد؛ رأیندادن، زیر سؤالبردن مناسباتی بر بنیاد قدرت مردسالارانه است. زنان، رویاروی قلمرویی با چیدمان مردانه، این تصمیمِ شخصیشان کنشی سیاسیست که قصد دارد؛ اقتدار سازمانیافته بر بنیاد مردسالاری را به چالش بکشد.
وی در نظرورزیهایش بر این سؤال تأکید میکند و میگوید: پس دوباره میپرسیم؛ در عرصهای که از ورود زنان به گردهماییهای سیاسی توسط گارد ویژه (مردان) جلوگیری میشود؛ پلیس (مرد) تظاهرکنندگان زن را دستگیر میکند؛ نمایندگان (مرد) مجلس، قوانینی دربارهی حبس و آزادی موقت زنان تصویب میکنند؛ مردان چماقدار، زنانی را که درصدد تقدیم عریضه به مسئولان برمیآیند را کتک میزنند؛ چرا زنان رأی میدهند؟
بایستی در دل این پرسش، فضای «سیاستورزی جنسیتی» را گشود؛ فعالیتی سیاسی ضمن دگرگونکردن روابط جنسیتی به سود زنان. چنانچه «آبوت» همصدا با «کلر والاس» مؤکد میکند؛ برای ما هر چه شخصیست، سیاسی است؛ مانند گردآمدن زنان در گروههای کوچک بهجهت شریکشدن در تجربیات زنانهی یکدیگر و بسط مفهوم «خواهری». اینگونه قدرت میتواند در عینحال که مستبدانه است، توانمندکننده و مانند «ژانوس» واجد دو چهره باشد.
@SooreMa
🔰 عاملیت پروستی و بازصورتبندی رنج شخصی در متن «زن، زندگی، آزادی»
📝 "مارسل پروست" از «بازصورتبندی رنج شخصی» دفاع میکند. در حالیکه تابآوری برابر رنج را شهامت پزشکی میفهمد که: «تلقیح خطرناکی را دوباره روی خودش آزمایش میکند»؛ اصرار دارد باید رنج شخصی را: «بهصورتی عام در نظر آوریم.»
او ادغامشدن در درکی هستیشناسانه از رنج، میان چشماندازهای متکثر زندگی دیگران را، راه رهایی از «تنگنای رنج» میداند و میگوید؛ باید سعی کرد: «همه را در رنج شریک کنیم.» و در پس این شراکت است که امکان «شادمانی» را مطرح میکند.
در چنین موضعی ایستادن، واجد هوش زندگیخواه است؛ هر کجا دیواری افراشته، این هوش میتواند دری بگشاید. اینجا موضع «مشاهدهی رنج» نیست؛ پنجرهی صحبت دربارهی رنج است؛ هوشیست که از «وضعیتهای بسته» بالاتر ایستاده؛ عقلی ارتباطی که: «وضعیتهای بیگریزگاه زندگی را نمیشناسد.»
پروست از نوعی «دوام» سخن میگوید که: «در واقعیتی گستردهتر محو [شده باشد]»؛ از فرم عمومیشدهی مقاومت، و در «زمان بازیافته» مینویسد: «هر چیزی فقط در صورتی دوام مییابد که عام شده باشد.» از همینروست که معتقد است؛ هر فرد در نسبت با زندگی دیگران یک «انباری»ست. تجربهی اشتراک در رنجها، مهربانیها و شادمانیهای دیگران «مصالح اثر ادبی» اوست.
وی خود را دانهای میبیند که خوراک نهال خواهد شد: «همچون دانه، میشد که وقتی نهال افراشته شود، بمیرم و ببینم که برای او زندگی کرده بودم.» در جاییکه "پروست" ایستاده و به زندگی نگاه میکند؛ زندگی غریزی مردم به قریحهی نویسنده شباهت دارد. قریحهی نوشتن را همان غریزهی عام میبیند که: «نویسنده با تحمیل سکوت بر هر چیز دیگری، مؤمنانه به آن گوش سپرده است.»
در همین قلمرو اشتراکهاست که نتیجه میگیرد: «تنها زندگیِ بهراستی زیسته، ادبیات است.» چرا که به «روح همهشمول» باور دارد، بهاینکه؛ «باید از فردها جدا شود تا به عاملیت ایشان برسد.» و عاملیت پروستی در «جمع» است.
«در جستوجوی زمان از دسترفته» احضار نامهاست. ادیسهای که سفر خود را برای کشف «صورت عام» آغاز میکند و نوشتن برای او: «سد خونفشانی از انسان که مدام ترمیم میشد» است. عشق هم برای "پروست" همینقدر عمومیست. باور دارد مهرورزی: «نه فقط ما را به بزرگترین فداکاریها برای کسی که دوست میداریم، بلکه حتی گاهی به فدا کردن خود تمنا میکشاند.»
رانهی مهرورزی او میل نیست؛ تمنای تصاحب و «زوزهی دراز توحش در عضو جنسی حیوان». او را شاید بتوان هممنظر "فروغ" دانست؛ بیرون از «حرکت حقیر کرم در خلاء گوشتی» به عرصهی رابطه نگاه میکند و در «تعهدی به تبار خونی گلها» مینویسد. از همینروست که میگوید: «زندگیِ نجابت را گناه تأمین میکند!» گناهی که در خلوت رخ نمیدهد و پیشاپیش، تجلی خود را منوط به حضور دیگری یا دیگران بسته است.
او در مسیر انکارِ «خود بهمثابهی مرکز» است. در "اسیر" به اشتراکگذاشتن رنج شخصیاش را اینطور توضیح میدهد: «همهی شکهایم را به او میدادم تا از آنها آزادم کند، با همان نفی خویشتنی که مؤمن هنگام نماز دارد.»
در چنین منظری ایستادن، جاگیری در نقطهی مقابل روانشناسی مثبتنگر است؛ ایستاری ضد گفتمان نکوهشگر که رنج قربانی را برمیسازد و با فردیدیدن مصیبت، نیروهای جمعی تغییر سرنوشت را بیاثر میکند. وقتی "پروست" در کتاب "گریخته" مینویسد: «رنج آدمی در روانشناسی چه اندازه از خود روانشناسی ماهرتر است!» فضای تکین رنج را پس میزند. گمان میکنم؛ بر چنین گفتارسازیای باید دقیق شد.
رنجها، شادمانیها، خواستها و از همه مهمتر رؤیا را بایستی جمعی فهمید. این حوزهی اشتراک، دقیقههایی را شکل میدهد که میتوانیم «هم را پیدا کرده» و بازتعریف ترم «مردم» از میان بازتولید تودهای آن را آغاز کنیم. «ما» قدرت است؛ همان مایی که "اسکار وایلد" زمانی که به لجن نگاه میکند، آن را میبیند؛ کسانی را که به ستارهها چشم دوختهاند.
«زن، زندگی، آزادی» بر ستیغ چنین مواجههای با رنج شخصی برپا شده و میتواند احیای جمع درهمشکسته و رستاخیز قدرتی باشد که در فردِ تنها نیست. رهایی از اسطورهی سیزیفی روزمره است که زندگی شخصی و پوچی تلاش، لابهلای چرخدندههای معاش را به چشمهای درشت آینده میدوزد. در این نسبت معناساز، آنچه شخصیست در مناسباتاش با جامعه بازتعریف میشود؛ آزادی و گسترهی زندگی.
«زن» به اقلیتها صورت میدهد و بیچهرههای محذوف را به هر متن ممکنی میآورد. در چنین فضایی، دال مرکز از هم میپاشد و منفعت، میان جمعیت ذینفع سرشکن میشود؛ چشمانداز من در نسبت با جمع؛ با همان نفی خویشتنی که مؤمن هنگام نماز دارد و همانطور که «پروست» میگوید؛ امکان آزادی مرا با دستهای «تو» محتمل میکند.
@SooreMa
✍️ آرزو رضایی مجاز
📝 "مارسل پروست" از «بازصورتبندی رنج شخصی» دفاع میکند. در حالیکه تابآوری برابر رنج را شهامت پزشکی میفهمد که: «تلقیح خطرناکی را دوباره روی خودش آزمایش میکند»؛ اصرار دارد باید رنج شخصی را: «بهصورتی عام در نظر آوریم.»
او ادغامشدن در درکی هستیشناسانه از رنج، میان چشماندازهای متکثر زندگی دیگران را، راه رهایی از «تنگنای رنج» میداند و میگوید؛ باید سعی کرد: «همه را در رنج شریک کنیم.» و در پس این شراکت است که امکان «شادمانی» را مطرح میکند.
در چنین موضعی ایستادن، واجد هوش زندگیخواه است؛ هر کجا دیواری افراشته، این هوش میتواند دری بگشاید. اینجا موضع «مشاهدهی رنج» نیست؛ پنجرهی صحبت دربارهی رنج است؛ هوشیست که از «وضعیتهای بسته» بالاتر ایستاده؛ عقلی ارتباطی که: «وضعیتهای بیگریزگاه زندگی را نمیشناسد.»
پروست از نوعی «دوام» سخن میگوید که: «در واقعیتی گستردهتر محو [شده باشد]»؛ از فرم عمومیشدهی مقاومت، و در «زمان بازیافته» مینویسد: «هر چیزی فقط در صورتی دوام مییابد که عام شده باشد.» از همینروست که معتقد است؛ هر فرد در نسبت با زندگی دیگران یک «انباری»ست. تجربهی اشتراک در رنجها، مهربانیها و شادمانیهای دیگران «مصالح اثر ادبی» اوست.
وی خود را دانهای میبیند که خوراک نهال خواهد شد: «همچون دانه، میشد که وقتی نهال افراشته شود، بمیرم و ببینم که برای او زندگی کرده بودم.» در جاییکه "پروست" ایستاده و به زندگی نگاه میکند؛ زندگی غریزی مردم به قریحهی نویسنده شباهت دارد. قریحهی نوشتن را همان غریزهی عام میبیند که: «نویسنده با تحمیل سکوت بر هر چیز دیگری، مؤمنانه به آن گوش سپرده است.»
در همین قلمرو اشتراکهاست که نتیجه میگیرد: «تنها زندگیِ بهراستی زیسته، ادبیات است.» چرا که به «روح همهشمول» باور دارد، بهاینکه؛ «باید از فردها جدا شود تا به عاملیت ایشان برسد.» و عاملیت پروستی در «جمع» است.
«در جستوجوی زمان از دسترفته» احضار نامهاست. ادیسهای که سفر خود را برای کشف «صورت عام» آغاز میکند و نوشتن برای او: «سد خونفشانی از انسان که مدام ترمیم میشد» است. عشق هم برای "پروست" همینقدر عمومیست. باور دارد مهرورزی: «نه فقط ما را به بزرگترین فداکاریها برای کسی که دوست میداریم، بلکه حتی گاهی به فدا کردن خود تمنا میکشاند.»
رانهی مهرورزی او میل نیست؛ تمنای تصاحب و «زوزهی دراز توحش در عضو جنسی حیوان». او را شاید بتوان هممنظر "فروغ" دانست؛ بیرون از «حرکت حقیر کرم در خلاء گوشتی» به عرصهی رابطه نگاه میکند و در «تعهدی به تبار خونی گلها» مینویسد. از همینروست که میگوید: «زندگیِ نجابت را گناه تأمین میکند!» گناهی که در خلوت رخ نمیدهد و پیشاپیش، تجلی خود را منوط به حضور دیگری یا دیگران بسته است.
او در مسیر انکارِ «خود بهمثابهی مرکز» است. در "اسیر" به اشتراکگذاشتن رنج شخصیاش را اینطور توضیح میدهد: «همهی شکهایم را به او میدادم تا از آنها آزادم کند، با همان نفی خویشتنی که مؤمن هنگام نماز دارد.»
در چنین منظری ایستادن، جاگیری در نقطهی مقابل روانشناسی مثبتنگر است؛ ایستاری ضد گفتمان نکوهشگر که رنج قربانی را برمیسازد و با فردیدیدن مصیبت، نیروهای جمعی تغییر سرنوشت را بیاثر میکند. وقتی "پروست" در کتاب "گریخته" مینویسد: «رنج آدمی در روانشناسی چه اندازه از خود روانشناسی ماهرتر است!» فضای تکین رنج را پس میزند. گمان میکنم؛ بر چنین گفتارسازیای باید دقیق شد.
رنجها، شادمانیها، خواستها و از همه مهمتر رؤیا را بایستی جمعی فهمید. این حوزهی اشتراک، دقیقههایی را شکل میدهد که میتوانیم «هم را پیدا کرده» و بازتعریف ترم «مردم» از میان بازتولید تودهای آن را آغاز کنیم. «ما» قدرت است؛ همان مایی که "اسکار وایلد" زمانی که به لجن نگاه میکند، آن را میبیند؛ کسانی را که به ستارهها چشم دوختهاند.
«زن، زندگی، آزادی» بر ستیغ چنین مواجههای با رنج شخصی برپا شده و میتواند احیای جمع درهمشکسته و رستاخیز قدرتی باشد که در فردِ تنها نیست. رهایی از اسطورهی سیزیفی روزمره است که زندگی شخصی و پوچی تلاش، لابهلای چرخدندههای معاش را به چشمهای درشت آینده میدوزد. در این نسبت معناساز، آنچه شخصیست در مناسباتاش با جامعه بازتعریف میشود؛ آزادی و گسترهی زندگی.
«زن» به اقلیتها صورت میدهد و بیچهرههای محذوف را به هر متن ممکنی میآورد. در چنین فضایی، دال مرکز از هم میپاشد و منفعت، میان جمعیت ذینفع سرشکن میشود؛ چشمانداز من در نسبت با جمع؛ با همان نفی خویشتنی که مؤمن هنگام نماز دارد و همانطور که «پروست» میگوید؛ امکان آزادی مرا با دستهای «تو» محتمل میکند.
@SooreMa
✍️ آرزو رضایی مجاز
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
✍️ «آرزو رضایی مجاز»
📝 منتشر شده در بهارنامهی مجلهی «بیداد موریانهها»
📚 این مجموعه شعر با پروندهای دربارهی «فیروزه میزانی» و مشتمل بر شعرهای شاعران زن، به سعی «نگین فرهود» تدارک دیده شده که از «سالینه بوک» قابل تهیه است.
@SooreMa
@bidaademooriyanehaa
@salinebook
📝 منتشر شده در بهارنامهی مجلهی «بیداد موریانهها»
📚 این مجموعه شعر با پروندهای دربارهی «فیروزه میزانی» و مشتمل بر شعرهای شاعران زن، به سعی «نگین فرهود» تدارک دیده شده که از «سالینه بوک» قابل تهیه است.
@SooreMa
@bidaademooriyanehaa
@salinebook
بدونتردید برای من که با جادوی سینما و رمان توانستم دوام بیاورم؛ «دیوید لینچ» یک جادوگر بود که میتوانست آنقدر ناب، رؤیا بسازد که باورش کنم؛ همان آیین «همینگوی» را انگار بهجا میآورد و توصیه هم میکرد که در خلق اثر بایستی خیلیراست دروغ گفت!
هیچوقت حس و حالام را بعد از دیدن نیمساعت نخست فیلم Eraserhead که به «کله پاککن» معروف است، فراموش نمیکنم؛ آن حجم تصویر وهمالود، آن خدای تنها که هر چه زخمهایش را میکَند، به آنی زخم بزرگتری برمیداشت، چنان تأثیری روی روانام گذاشت که تلویزیون را خاموش کردم و با پیادهروی طولانی میخواستم مغزم سبک شود.
«لینچ» بارها در مصاحبههایش در برابر این پرسش که ایدهی فیلمهایش چطور به ذهناش میرسد، میگفت: رؤیاهایش را به یاد نمیآورد و بهندرت ایدهای از رؤیاهای شبانهاش گرفته؛ اما منطق رؤیا و خیالبافی را دوست دارد و همینطور طرز توالی رؤیاها را.
با چنین فیلمسازی که بهقول خودش به دونات نگاه میکرد، نه به فضای خالی بین آن و در ستایش زندگی، تمامقد ایستاده بود؛ حتماً اینبار زندگی، سوی سوگوار مرگ است.
بدرود، بلدِ سرزمین رؤیا، کابوس و هر ناشناختهای 🖤
@SooreMa
هیچوقت حس و حالام را بعد از دیدن نیمساعت نخست فیلم Eraserhead که به «کله پاککن» معروف است، فراموش نمیکنم؛ آن حجم تصویر وهمالود، آن خدای تنها که هر چه زخمهایش را میکَند، به آنی زخم بزرگتری برمیداشت، چنان تأثیری روی روانام گذاشت که تلویزیون را خاموش کردم و با پیادهروی طولانی میخواستم مغزم سبک شود.
«لینچ» بارها در مصاحبههایش در برابر این پرسش که ایدهی فیلمهایش چطور به ذهناش میرسد، میگفت: رؤیاهایش را به یاد نمیآورد و بهندرت ایدهای از رؤیاهای شبانهاش گرفته؛ اما منطق رؤیا و خیالبافی را دوست دارد و همینطور طرز توالی رؤیاها را.
با چنین فیلمسازی که بهقول خودش به دونات نگاه میکرد، نه به فضای خالی بین آن و در ستایش زندگی، تمامقد ایستاده بود؛ حتماً اینبار زندگی، سوی سوگوار مرگ است.
بدرود، بلدِ سرزمین رؤیا، کابوس و هر ناشناختهای 🖤
@SooreMa
🔰فریاد رهاشدهی #نه_به_جنگ از گلوی زندگی
📝 درست در ناف شکم بلعندهی ترس و ناامنی ایستادهایم؛ نه میشود مفهوم مقاومت و امید را رمانتیزه کرد، نه امکان این را داریم به دامن حکومت مستقر پناه ببریم و چیزی را طلب کنیم که هرگز در اولویتاش نبوده؛ «مراقبت از ما» و نه حتی روزنهای هست که حکومت صهیونیستی اسرائیل را موعود نجاتدهنده ببینیم؛ اما در این بین، آنچه بهشدت در حال تجربهاش هستیم، زندهدیدن ایران است.
هر پارهای از این خاک با فریاد مردماش زیر بمباران، خواهان زندگیست؛ هرچند با دستپاچگی گربهای که در بنبستی گرفتار شده و خود را به در و دیوار میکوبد. عشق در اینجا برخاسته، نگرانی مادر و فرزندی که بیدفاع به هم چشم دوختهاند و میدانند هر کدام، نگاهشان مأیوس باشد؛ پارهی تناش دست از تلاش برای زندهماندن برمیدارد.
قلب گنجشکی که در سینهی تکتک ما ترسیده و خوب میداند در میان جنگ قدرتها، ایران زیبا و مردم جاناش کمترین اهمیتی برای هر دو رژیم جنایتکار ندارند؛ درگیر احساس دوستداشتن ایران و ایرانی هم هست. هر گوشهای از این خاک که زیر بمباران شکم میدهد تا بساط مرگ در سایهی لرزاناش بگسترد، پارهای از چهلتکهایست که تکتک ما را به هم پیوسته.
بهقول «مارگوت بیکل» با ترجمهی «احمد شاملو» در «سکوت، سرشار از ناگفتههاست»: «گاه آنچه ما را به حقیقت میرساند، خود از آن عاری است.» ما بیشتر از هر زمانی، اینک که زندگی در حال از دسترفتن است؛ زندگی را میفهمیم؛ آب و نان را، همسایه را، هموطن را... بلکه بشود با همین نگاه، فردا را هم خواست؛ بخواهیم که نمیریم.
✍️ آرزو رضائی مجاز
@SooreMa
📝 درست در ناف شکم بلعندهی ترس و ناامنی ایستادهایم؛ نه میشود مفهوم مقاومت و امید را رمانتیزه کرد، نه امکان این را داریم به دامن حکومت مستقر پناه ببریم و چیزی را طلب کنیم که هرگز در اولویتاش نبوده؛ «مراقبت از ما» و نه حتی روزنهای هست که حکومت صهیونیستی اسرائیل را موعود نجاتدهنده ببینیم؛ اما در این بین، آنچه بهشدت در حال تجربهاش هستیم، زندهدیدن ایران است.
هر پارهای از این خاک با فریاد مردماش زیر بمباران، خواهان زندگیست؛ هرچند با دستپاچگی گربهای که در بنبستی گرفتار شده و خود را به در و دیوار میکوبد. عشق در اینجا برخاسته، نگرانی مادر و فرزندی که بیدفاع به هم چشم دوختهاند و میدانند هر کدام، نگاهشان مأیوس باشد؛ پارهی تناش دست از تلاش برای زندهماندن برمیدارد.
قلب گنجشکی که در سینهی تکتک ما ترسیده و خوب میداند در میان جنگ قدرتها، ایران زیبا و مردم جاناش کمترین اهمیتی برای هر دو رژیم جنایتکار ندارند؛ درگیر احساس دوستداشتن ایران و ایرانی هم هست. هر گوشهای از این خاک که زیر بمباران شکم میدهد تا بساط مرگ در سایهی لرزاناش بگسترد، پارهای از چهلتکهایست که تکتک ما را به هم پیوسته.
بهقول «مارگوت بیکل» با ترجمهی «احمد شاملو» در «سکوت، سرشار از ناگفتههاست»: «گاه آنچه ما را به حقیقت میرساند، خود از آن عاری است.» ما بیشتر از هر زمانی، اینک که زندگی در حال از دسترفتن است؛ زندگی را میفهمیم؛ آب و نان را، همسایه را، هموطن را... بلکه بشود با همین نگاه، فردا را هم خواست؛ بخواهیم که نمیریم.
✍️ آرزو رضائی مجاز
@SooreMa
🔰 نجاتدهنده همچنان در گور است!
📝 انساندوستی، مدام در شیوهی زندگی جزئی میشود و صورت خود را افشاء میکند. دقیقاً بهزعم «احمد شاملو» دشواری وظیفه است؛ بنابراین با نقاب و شوآفهای رسانهای نمیتوان فیگوری برایش ساخت.
کشتن زنان و کودکان فلسطینی، هندسهی رژیم صهیونیستی در رعایت انسان را بهدقت ترسیم کرده؛ سادهانگارانه است که این نسبت را نادیده گرفت و وضعیت مردم غیرنظامی در ایران را منهای نسلکشی در «غزه» دید و امیدوار بود نجاتدهنده اینبار در گورها نخفته است.
زندگی ایرانیان را نیز نمیشود منهای زیرساختهایی که با بمباران متجاوزین از دست میرود، متصور شد. آنچه در حال نابودیست، مصادیق مادی زندگی و امکانهایی برای آینده است. ایرانی، جدا از سرمایههای زیربنایی ایران چه چشماندازی برای زندهماندن دارد؟
سازوبرگی که بهزعم «اسرائیل» در حال برچیدهشدن است و ربطی به مردم ایران ندارد؛ اتفاقاً استخوانبندی ایران است. استراتژی تبدیل این سرزمین به «زمین سوخته» که ما آن را در متن سرکوبی همهجانبه و سلطهی لایهبندیشده زیستهایم؛ در مجرای جنگ، سمتوسوی کاملاً شفافی به خود گرفته و با هیچ قرائتی نمیتوان قدرتی که ازطریق نابودی زیرساختی زندگی عمل میکند را منجی زندگی دید.
✍️ آرزو رضائی مجاز
@SooreMa
📝 انساندوستی، مدام در شیوهی زندگی جزئی میشود و صورت خود را افشاء میکند. دقیقاً بهزعم «احمد شاملو» دشواری وظیفه است؛ بنابراین با نقاب و شوآفهای رسانهای نمیتوان فیگوری برایش ساخت.
کشتن زنان و کودکان فلسطینی، هندسهی رژیم صهیونیستی در رعایت انسان را بهدقت ترسیم کرده؛ سادهانگارانه است که این نسبت را نادیده گرفت و وضعیت مردم غیرنظامی در ایران را منهای نسلکشی در «غزه» دید و امیدوار بود نجاتدهنده اینبار در گورها نخفته است.
زندگی ایرانیان را نیز نمیشود منهای زیرساختهایی که با بمباران متجاوزین از دست میرود، متصور شد. آنچه در حال نابودیست، مصادیق مادی زندگی و امکانهایی برای آینده است. ایرانی، جدا از سرمایههای زیربنایی ایران چه چشماندازی برای زندهماندن دارد؟
سازوبرگی که بهزعم «اسرائیل» در حال برچیدهشدن است و ربطی به مردم ایران ندارد؛ اتفاقاً استخوانبندی ایران است. استراتژی تبدیل این سرزمین به «زمین سوخته» که ما آن را در متن سرکوبی همهجانبه و سلطهی لایهبندیشده زیستهایم؛ در مجرای جنگ، سمتوسوی کاملاً شفافی به خود گرفته و با هیچ قرائتی نمیتوان قدرتی که ازطریق نابودی زیرساختی زندگی عمل میکند را منجی زندگی دید.
✍️ آرزو رضائی مجاز
@SooreMa