Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📝 من معلم فرودست‌ام؛ معلم کنج تاریک، سوی پایین و طبقه‌ی کوتاه در خیابان بلند. سه‌سال تجربه‌ی کارم در مدارس جاده (عنوانی که کلانشهرنشین‌های کرج به مدارس شهرهای اقماری چون ماهدشت، ولدآباد، همایون‌ویلا و... داده‌اند) تجربه‌ی امید به آینده هم بوده. بچه‌های اعماق، انگار همت بلندتری دارند؛ آن‌ها جز به تلاش، به چیزی وابسته نیستند. آن‌ها نه ژن خوب دارند، نه سرمایه‌ی بانک و بورس، اما طوری قدکشیده‌اند در نه‌سالگی و سرشان را از جهنم بیرون آورده‌اند که انگار تنها من می‌دانم سمت امید کجاست در برزخ، با اراده‌ای که سلاح آبایی‌ست در جان این‌ها.

📅 بماند به یادگار
دانیال نجفی، شاگرد کلاس چهارم، به‌تاریخِ ۱۳۹۹/۸/۱۴

🖇

🆔️ به کانال "کنش معلمی و دانش‌آموزی" بپیوندید و خوب به این بچه‌ها نگاه کنید:
@KonesheMoalemi


آرزو رضایی مجاز، معلم و سرگروه آموزشی استان البرز
@SooreMa
🔰 زیر پوست سلطه؛
▫️ در دفاع از “یاری‌گری” به‌مثابه‌ی بازپس‌گیری قلمرو عمومی

آرزو رضایی مُجاز

📝 شکاف‌سازی، نابرابری و برپا کردن ستون‌های قدرت بر پِی فقر -وقتی بخش عظیمی از جامعه در دالان‌های نیازهای اساسی سرگردان‌اند- سیاست دور از فهمی نیست؛ آن‌هم در زیست پرآشوبی که نان چون گندم‌های دوران «نفرین سیاه» بر زمین پایین‌دست نمی‌روید.

در اساطیر از خشم «دمتر» خوانده‌ایم؛ مادر اندوهگین «پرسفونه» که چون «پلوتو» (خدای سرزمین مردگان) دخترش را به ورطه‌ی دوزخ برد که عروس جهان زیرِ زمین باشد تا ابد با ردای سوگواری، آواره‌ی پیدا کردن دخترش ماند. او که درنهایت، سرنوشت پرسفونه را از خورشید شنید، نفرین سیاهش چنین مقدر کرد: «که از آن پس، دانه از خاک نروید و در زیر خاک بماند» (فریزر، ۱۳۸۲، ص. ۴۵۴)‌.

«دولت حداکثری» در اندیشه‌ی «وبر» دستگاهی مرکب از هزاران کانون تکثیر‌شونده‌ی قدرت است؛ با ریشه‌هایی دونده که نظام اجتماعی را تسخیر می‌کند تا جایی که "همه" کارگزار اراده‌ی آن باشند. نظریه‌ی سلطه و اقتدار وبر، در فهم مناسبات ما و قدرت، کارساز است.
آنچه زیست ما را تحت فشار گذاشته، ریشه‌ی دونده و شاخه‌های بالنده‌ی نظمی‌ست که اثرش «آمرانه‌ترین نوع کنترل» است‌. در این وضعیت، دولت حداکثری، نه نتیجه‌ی ساختار طبقاتی که خود، به وجود آورنده‌ی آن است‌.

ماشین سیاسی سازوبرگ‌های ایدئولوژی حاکم که قدرتِ «نابرابری آفرینی» دارد، یک‌دم خاموش نمی‌شود. هر چه قلمرو عمومی تنگ‌تر باشد و صحرای بی‌آب‌وعلف امرار معاش، بخش بیش‌تری از بدنه‌ی اجتماعی را به آوارگی بکشاند، مسلم است که ماشین‌ها کم‌تر مستهلک می‌شوند و استمرار، کم‌هزینه‌تر خواهد بود.

در صحنه‌ی موجود که گفتمان رسمی، تنها بازیگر است؛ آوای آوارگان نان در میان دستگاه عریض و طویل نظم موجود، گم می‌شود. در این وضعیتِ «تک‌ساحتی» (به تعبیر مارکوزه) نمایش، یک خط قصه بیش‌تر ندارد.

تشدید نابرابری از سوی دولت حداکثری و نقش تعدیل‌کننده‌ی نابرابری در دستگاه قضا؛ تز و آنتی‌تزی هم‌دست که به‌عنوان ستمگر و نیز منجی بزک‌کرده، از سوی صدای حاکم می‌چرخند و وحی منزل را برای فرودست، "بسته‌بندی" می‌کنند؛ بی‌اینکه تیشه‌ی فقر، دَمی از کمر پایین‌دست فاصله گیرد.

در افسانه‌های تبار گیلگیت به نقل از جیمز جورج فریزر در «شاخه‌ی زرین» پادشاهی را می‌بینیم که روحش در یخ است و او را فقط با آتش می‌توان از بین برد‌: «گویی شعله‌ها آتش به هستی‌اش می‌زنند» (فریزر، ۱۳۸۲، ص. ۷۷۱).
این آتش را باید از طریق نهادهای واسط (غیررسمی) برپا کرد؛ نهادهایی که به‌عنوان مقوم صدای مطرودان، رفع نیازهای ضروری را در میان شکاف‌های دولت حداکثری پرونده کنند و زندگی حاشیه را به متن بیاورند.

در این بین دو رویکرد را می‌توان نشان داد؛ برخی، فعالیت‌های مردمی در جهت کمک به محرومان را ضمن «سیاست فقیرسازی» می‌فهمند و معتقدند در این چشم‌انداز، «نظام ارزشی فقر» تقویت می‌شود؛ چرا که فقیر با احساس داشتن حامی، در مقوله‌ی "فقر" برای همیشه طبقه‌بندی‌شده و آن را به‌عنوان سبک زندگی، درونی می‌کند. این نگاه دِمتری، چون نفرینی سیاه بر تمامی کمک‌های مردمی می‌گردد و نروییدن گندم را آرزو می‌کند...

ادامه‌ی متن را در انگاره بخوانید:
https://engare.net/defense-of-helping-each-other

@SooreMa
@EngareNet
نامه‌ای به کانون نویسندگان ایران

«هر ویرانه، نشانی از غیاب انسانی‌ست.»
"احمد شاملو"

📝 وضعیت فعلی کانون نویسندگان ایران، مرا به یاد این جمله‌ی "هابز" می‌اندازد که: «انسان، گرگ انسان است.» درواقع نهادی که به‌لحاظ پیشینه همواره آیه‌ی «حق» بوده و از گلوی آزاد انسان دفاع کرده؛ در فضای فعلی، دستاوردهای خود را می‌بلعد؛ و این درست وضعیتی‌ست که آب را به آسیاب گفتمان رسمی سرازیر کرده است. شکست «گفت‌وگو» در کانون را به‌عنوان یک «مسئله» ببینیم؛ فارغ از اینکه کدام طرف دعوا، دوست ماست.

این روزها که یاران یا در زندان‌اند یا منتظر رأی بیدادگاه، یا تن به کوچ اجباری داده‌اند، یا در خاک‌اند و به‌قول شهرام شیدایی: «نمی‌توانند دوباره بمیرند»، شاید تنها راه تمرین مدارای ما جهت حفظ هویت مستقل مقابل سیستم سلطه «شفافیت» باشد.

شفافیت به این معنا که «گفت‌وگو» به صحن عمومی بیاید؛ دقیقن وضعیتی که به‌طور ضمنی هم مشی خود را از نظام آمر، منفک نشان می‌دهد و هم خود را در محضر عمومی به داوری و خودانتقادی می‌گذارد و تأویلی را از تمرین دموکراسی به‌دست می‌دهد.

رفتار «کانون نویسندگان ایران» بایستی خط ممیز پررنگی با عملکرد ضربتی نهاد قدرت داشته باشد؛ باید به‌طور قاطع از هر عمل مبتنی بر «الگوهای رفتاری متکبرانه» تن بشوید و کسی-چیزی-نهادی که «دیکته» می‌کند، نباشد.

"هانا آرنت" بر این باور است که رژیم‌های توتالیتر تنها سودای حاکمیت ندارند؛ بلکه فراتر از آن: «فضای امر سیاسی‌ را یکسره منهدم می‌کنند.» آیا وضعیت پیش‌آمده، نشانه‌ی نفوذ این جریان در میان اهل قلم و اندیشه نیست؟

برای بسیاری از ما که دل به «یاد یاران رفته» گره زده‌ایم و کانون نویسندگان ایران را استوار بر خون‌های ریخته می‌دانیم؛ شطح‌خوانی و رنج روان بسیاری از نویسندگان را هنوز بر خطوط بی‌رنگ امروز دنبال می‌کنیم و یا حداقل این کانون را به‌عنوان تنها نهادی که جان‌اش را به دندان گرفته و با قامتی زخمی، بیانیه می‌دهد، گزارش می‌نویسد و با آخرین رمق‌اش می‌خواهد برای آزادی‌بیان یک تریبون بسازد، می‌فهمیم؛ شکاف کانون یک «مسئله» است؛ نه‌تنها یک مسئله‌ی فرهنگی، بلکه مسئله‌ای در حوزه‌ی «کنش» نیز هست؛ زیرا «تصلب صدای مخالف» در وضعیت کنونی کانون، به انحلال توان ناچیزِ «امر سیاسیِ ما» منجر می‌شود.

اعضای کانون بایستی از موقعیت ریش‌سفیدی در برگرداندن وضعیت به پشت‌پرده و تبدیل نهاد کانون به یک زمین بازیِ خودی‌ها با هم، اجتناب کنند.
از سوی دیگر باید در ساختن یک فضای فرسایشی مَجازی با انتشار پست‌های کنایی، یارکشی‌های کامنتی، منشن‌کردن‌های حریف‌طلبانه دقیقن به‌دلیل پیشینه‌ی معتبر کانون بپرهیزند.

"محمد مختاری" در کتاب «انسان در شعر معاصر» از دلِ رأی مجمع عمومی به اخراج چند نویسنده، مسئله‌ی «فقدان تجربه‌ی نظام‌یافته‌ی دموکراتیک» را بیرون می‌کشد و «عارضه‌ی نفی» را تا «درک حضور دیگری» موسع می‌کند. ما چه آموخته‌ایم؟

برخلاف ریش‌سفیدانی که ماله‌کشی بر شکاف‌ها را در این روزهای تاریک پیشنهاد می‌دهند، معتقدم اگر کانون نویسندگان هنوز مدعی‌ست وارث «شب‌های آزادی و فرهنگ» است، باید انگشت‌اش را در زخم‌اش بگرداند و سوراخ پیکرش را نشان دهد؛ بایستی چون بدن مطرودان، سند سیطره‌ی قدرت باشد؛ باید «شکاف» را به‌مثابه‌ی مدرک خواست توتالیتریِ نظام سرکوب، انگشت‌نما کند.

پیشنهاد ما در دعوای حاضر بین هیئت دبیران و همین‌طور شاخه‌های دویده‌اش میان اعضای کانون نویسندگان و دیگر نویسندگان، بایستی دعوت به گفت‌وگو در «صحن عمومی» باشد.

کانون نویسندگان با اتکاء به پیشینه‌ی سربلندش باید نشان دهد فاقد یک ساخت استبدادی‌ست و هنوز قادر است با درک دیالکتیک ارتباط، وضعیت «آزادی بیان و اندیشه» را نو کند؛ هرچند این پوست‌اندازی از تن خودش شروع شود.

@SooreMa

آرزو رضایی مجاز
📅 ۱۳۹۹/۱۲/۸
🔰 در تک‌و‌تای رسانه‌ای اتفاق؛
▫️سوی «انسان» و «حق» کجاست؟

آرزو رضایی مجاز

📝 رسانه و بُردسازی خبری را باید ضمن «مهندسی افکار عمومی» از سوی نهاد قدرت فهمید؛ درواقع رسانه‌ی رسمی با ایجاد یک تقابل نمایشی، شروع به‌کار کرده و با فضاسازی خبری و درنهایت، القای مبارزه با ساختار ایدئولوگِ حاکم ادامه می‌دهد! به‌عبارتی، روی صحنه موقعیتی می‌سازند تا مفهومی ایدئولوژیک را برابر افکار عمومی عریان کند، اما مفهومی که پیش‌تر، تحت‌نظارت نیروی سیاسی، بی‌اثر شده است.

در ماجرای خانم «آزاده نامداری» تقابل ایجاد شده میان عرف-زندگی شخصی، سنت-انتخاب، زندگی اجتماعی-خلوت، قضاوت-حریم با فضاسازی گسترده در هاله‌ای از ابهام «مهندسی» شده‌است تا اصل مطلب پشت‌پرده بماند.

بنابراین ماحصل کار رسانه، ایجاد وهمِ یک میدان گفت‌وگوست؛ فضایی که باب‌ نظر و بحث را بازگذاشته تا هر صدای متفاوتی در آن شنیده شود؛ البته که این فضا به‌شدت از مناظر نقد و تحلیلِ علت و رویکردهای انسان‌شناسانه و جامعه‌شناختی، به‌دور و متمرکز بر چگونگیِ رخ‌دادنِ «اتفاق» است.

صداوسیما، سلبریتی و خبرسازهای تریبون‌دارِ مجازی، همه ابزار این بازی می‌شوند؛ بدون‌اینکه رویی به‌سوی گفتمان رسمی بچرخانند و بپرسند:
چرا فشار فرهنگ عمومی و «سنت» بر زن‌ها خردکننده‌تر است؟
چرا رسانه‌ی رسمی «ریاکاری» را به‌مثابه‌ی یک «اخلاق کاری» تشویق و حتا تأکید می‌کند؟
چرا ایدئولوژی حاکم، میان «زندگی حرفه‌ای» و «زندگی خصوصی» ورطه‌های هولناک می‌سازد؟
چرا انواع «حذف» به‌عنوان یک‌رویه در تمامی سویه‌های زیستی ما عادی‌سازی شده؟
چرا اخلاق سقوط کرده و «حق قضاوت» به‌مثابه‌ی بدیهیاتِ مراوده و معاشرت تعریف‌پذیر شده است؟

این پرسش‌ها در حالی معلق مانده و مرگ یک انسان در حاشیه‌ی «مرگ کسی که حاشیه را برای خودش ایجاد می‌کرده» جانمایی شده؛ که اتفاقن پرداختن به مبحث «حد حریم» نیاز اساسی جامعه‌ی ماست؛ جامعه‌ای زیر دوربین‌های نظارتی و چشم‌های گشوده‌ی «دیگری بزرگ» با پلیس‌های درونی و خودسانسوری‌های پرشدت که دچار وسواس نسبت به مفهوم «حق بیان خود» شده و زندگی دیگران را مدام مورد کنجکاوی، دخالت و قضاوت قرار می‌دهد.

در چنین شرایطی‌ست که باید پرسید: سهم هر دو سوی ماجرا چقدر است؟ چه آن‌سوی ریاکارشده‌ی خودآگاه-ناخودآگاه که در هر هوایی، بام جدایی دارد؛ و چه طرفِ قاضی‌طور که داوری در مورد مکنونات و ناپیداهای شخصی دیگران را «حق مسلمِ» خود می‌فهمد.

و اینکه آیا لازم نیست تعریف دوباره‌ای از «انسان»، «حقوق انسانی» و «مسئولیت اجتماعی» صورت‌بندی شود؟ آن‌هم تحت قیمومیت سیستم سلطه که مفهوم «ما» را از هویت جمعی خالی کرده و ذره‌ای‌زیستن را به‌عنوان یک الگوی زیستیِ مسالمت‌آمیز و بی‌حاشیه تجویز نموده است؟

این مای «کلیک» و «لایک» چقدر حق دارد به موضوع سوژه‌شده «بپردازد» و مسئله را حلاجی کند؛ وقتی علت‌ها، پشت‌پرده‌ی رسانه می‌مانند و پروانه‌ی نمایش-بیان نمی‌گیرند؟ وقتی گفتمان رسمی، سگ‌ها را رها می‌کند و سنگ‌ها را می‌بندد؛ وقتی ما آنچه را می‌شنویم و می‌بینیم که مجوز گرفته و بی‌خطر است؟

به‌نظر می‌رسد بایستی اتفاق‌ها را شکافت، بلکه با «جراحی» بتوان دلیل‌ها را بیرون کشید و روی میز تشریح گذاشت. باید با آگاهی به سازوکار سیاسیِ نظام آمر نسبت به اخته‌کردن افکار عمومی، مناظر حواس‌پرتی را حداقلی کرد و با ضربه‌های اتفاق و موج‌های احساسی معاشر نشد.

به‌تعبیر "میلان کوندرا" در کتاب "زندگی جای دیگری‌ست": «بدن جنگ روی بدن عشق خوابیده است.» خودمان را از چنگال گفتمان رسمی بیرون بکشیم و درک حضور و غیاب دیگری را از منظر «انسان» بفهمیم.

«ما چقدر می‌دانیم؟» یک پرسش نیست؛ سطل و طنابی‌ست که باید آن را تا اعماق «مطالبه» پایین انداخت. اخبار تکه‌پاره و دستکاری‌شده، هیچ چشم‌اندازی از آگاهی را نشان نمی‌دهند؛ این یک تخدیر ایدئولوژیک است. ندای «آزادی بیان» تنها از طریق بازپس‌گیری «قلمرو عمومی» در دالان‌های نظم اجتماعی خواهد پیچید و امکان‌های تحلیل، پرسش و بازخواستِ وضع موجود را موسع می‌کند.

در شرایط کنونی، همراهی با تب خبر‌ و واکنش‌های هیجانی مجازی، جز گشودگی مقابل تمامیت خواست قدرت نیست؛ این موج‌سازی و موج‌سواری، تمرین‌دادن افکار عمومی در جذب و زودهضمیِ حادثه است؛ برخوردی مقطعی-هیجانی با اتفاق که چرخ پروژه‌ی عادی‌سازی را برای مواقع حساس‌تر روغن‌کاری می‌کند؛ درواقع ما در حال تربیت‌شدنیم.

@SooreMa

https://www.tg-me.com/sooremaattach/56
👍1
🔰 «کرونا» و وقوف بدنی

آرزو رضایی مجاز

📝 «کرونا» محل وقوف به بدن است؛ چنگ‌اندازی به نقاط پنهان که «بدن» بوده و بدنِ تو نبوده؛ درواقع درک ما از بدن، معطوف به دیدنِ بدن است؛ اما کرونا آگاهی نسبت به جزئیات تن را مهیا می‌کند.

فارغ از درد و موسع کردن درک ما از درد جسمی -دردی که به هیچ‌وجه با آنچه به‌مانند نشانه‌های سرماخوردگی عنوان می‌شود، قابل قیاس نیست- کرونا احتمال زندگی را به نفع امکان‌های زندگی پایین می‌آورد.

این بیماری، زندگی را در بدن جزئی می‌کند؛ درواقع، جزئیات چیزی را که ما در قالب «تندرستی» می‌فهمیم، به‌عنوان امکان‌های زندگی، محل کشف قرار می‌دهد و تو را مجبور می‌کند که در مکاشفه‌ی این امکانات، راه ادامه را در ماز پیچاپیچ این بیماری بیابی.

مثلاً «آب دهان» در کرونا تبدیل به مسئله می‌شود؛ با گلویی که احساس می‌کنی از داخل در حال ترک‌ترک و شکافته‌شدن است. کرونا فقدان «بزاق» را چون نیروی حیاتی بر تو آشکار می‌کند.

«نیروی پا» برایت برملا می‌شود و با خالی‌کردن مدت‌دار توان پا، نسبت به این جان در پایین‌تنه وقوف می‌یابی‌؛ چون امکان حرکت را برای مدتی مصلوب می‌کند.

نقطه‌ای بین دو سینه و مفصل ریه قابل درک می‌شود که سرفه‌های بی‌امان بیدارش می‌کند؛ همان نقطه شروع به درد کرده و بعد از تمرکز می‌فهمی تبارش به کمر می‌رسد.

دل‌پیچه‌های پرشدت، مداری را دور ناف مکشوف و حرکت درد را در تو دقیق می‌کند. تو صداهای توی سرت را خواهی شنید. سردردی که از شقیقه تا گوشه‌ی چشم می‌پیچد؛ طوری پخش می‌شود که دوست داری کاسه‌ی چشم‌ات را دربیاوری و در مشتی بسته از آن مراقبت کنی.

اتفاقی که برای پوست می‌افتد خود، محل مشاهده است؛ کرونا تو را به تمام معنی «چروک» می‌کند. آب بدن را به‌شدت می‌کِشد، به‌طوری که دچار توهم «تبخیر شدن» می‌شوی. با نوشیدن آب تشنه‌تر شده و احساس خشک‌شدگی از لحاظ روانی با تظاهرات خشکی بدن پرشدت می‌شود.

حتی خوابیدن مدت‌دار و ایستایی در حالت افقی، زاویه‌های دید را تغییر می‌دهد. تو در این حالت، جهان سایه‌ها را خیلی‌خوب خواهی فهمید؛ که مبانی جاندارش به عرفان سرخ‌پوستی می‌رسد.

گزاره‌ی «کرونا بیماری دردناکی‌ست»؛ تقلیل این بیماری به درک ما از درد جسمی‌ست. کرونا درواقع اشتراک شدت‌مند دردهایی‌ست که ما تاکنون تجربه کرده‌ایم؛ پس مراقب خود باشید.

اما برای عزیزانی که با این درد، دست به گریبان‌اند، نمی‌خواهم از عبارت دستمالی‌شده‌ی «با بیماری دوست شوید» کار بکشم؛ اما می‌گویم بر توسنِ بِتازِ این بیماری سوار شوید و به سیاحت تن خود بروید؛ به آن ساحت قدسی پنهان که جنینی تن در سیطره‌ی از دست‌شده‌ی مادرانه و عطف زندگی در تاریکی را هنوز در بطن خود دارد.

ما جز در مواقع «معاشقه» عموماً نسبت به بدن بی‌تفاوتیم؛ بی‌تفاوتی از این منظر که مواجهه‌ی آگاهانه با اندام‌ها نداریم.

کرونا در کنار تمامی خردکنندگی، این فرصت را به ما می‌دهد که جزء به جزء نادیدنی‌های تن را درست در لحظه‌ی هجوم و واکنش بفهمیم؛ تجلیات «آراخنه»ای را که از سرکوب «آتنا» رها شده و با دست و پای عنکبوتی، این‌بار مشغول بافتن طرح تازه‌ای از زندگی و مرگ است و تو را وادار می‌کند پس از رهایی، بر تجربه‌ی خود خم شوی و بگویی: «سلام زندگی»

@SooreMa
🔰 برمودای «یأس»
▫️ مثلث هولناک روشنفکر- آزارگری- استبداد

آرزو رضایی مجاز

📝 فربه‌بودن ربط آزار و سکسیم، و آزارگری کلامی با تکیه‌گاه افتراهای جنسی، از ایگوی توپُر فرهنگ مردسالار و همدستی آن با سیستم سلطه حکایت دارد؛ از آن کلام مسلط بر امر فرهنگی و اجتماعی که در فقدان «تمرین هم‌حضوری» در قلمرو عمومی، ترک‌تاز تاریخ مانده است.

این نیروی آزارگر و نیز فحاش مردانه که در خدمت «گفتمان رسمی» است، با کاری که از فرهنگ استبدادی می‌کِشد، در همدستی با سیاست‌های تقلیل‌دهنده‌ی «فرد» به «فرودست»، طرح‌های سلطه را در تمامی فضاها ازجمله بی‌مکانی مجازی پیش می‌برد.

آپارتاید جنسی، آزارگری‌های کلامیِ جنسی‌شده، هتاکی‌های معطوف به زندگیِ خصوصیِ غیرقابل توضیح در فضای عمومی و... استراتژی کنترل‌ است، و همواره تجزیه‌کننده‌ی مطالبات عمومی جامعه‌ی زنان بوده؛ هتک حرمت‌های جنسی با تیغه‌ی تیز به سمت جامعه‌ی زنان در جهت تولید «کاشی‌های اجتماعیِ ترس‌خورده» کار می‌کند. در چنین بستری از بیماری هم هست که «توی سری‌زدن» به جنس مخالف، بقای وضع موجود را ضمانت می‌کند تا در نهایت، محصول اتمیزه‌ی این تَلاشی را انقیاد نماید.

خشونت‌های کلامی و آزارگری‌های جنسی جامعه‌ی تحصیل‌کرده- نخبه- روشنفکر نسبت به زنان، پدیداریِ قطع تاریخیِ «روشنگری»، «جریان آگاهی» و «ارتباط» از سوی این قشر به بدنه‌ی اجتماعی‌ست که مستحیل‌شدن زیر دندان‌های نهاد قدرت را به نمایش می‌گذارد؛ مشروعیت‌بخشیدن به آن دهان تک‌گویِ تنهاست که «من» و «تو» را بلعیده و در فاصله‌ی «ما» خود را مدام بازتعریف می‌کند.

این وضعیت را بایستی در چارچوب «آنومی در امکان‌های مبارزه» فهمید؛ بی‌نظمی‌سازی در جهت انهدام نیروهای مؤثر اجتماعی که زیر بازی وضع موجود بزنند. متأسفانه اتفاقات اخیر نشان می‌دهد؛ زیست تئوریک و بلعیده‌شدن با دهان فعال نظریه، بخشی از جامعه‌ی روشنفکری ما را از زندگی عملی و امکان‌های فراروی از وضع موجود تهی کرده؛ غور در کتاب‌ها بدون رویکردهای مطالعاتی جامعه‌شناختی و فرهنگی ایران، درگیری در میدان امر سیاسی را نیز بی‌اثر نموده است.

این بی‌مایگی، وقتی نقاب نظریه می‌افتد و جان فطیر از تنور کلام بیرون می‌آید، خمیره‌ی خام‌اش را نشان می‌دهد؛ همان حکایت طبل غازیِ بلندآواز و میان‌تهی‌ست که شرح‌اش را «سعدی» در «گلستان» نشانده است‌.
متأسفانه باید گفت؛ آزارگری‌های جنسی جامعه‌ی روشنفکری، اثرش از ابزارهای قهری و ضربتی سیستم سلطه نیز بیش‌تر است؛ زیرا نومیدی را قاب کرده و تصویر محزون زنان را بر دالان‌های تاریخی میخکوب می‌کند.

از همین منظر، هم‌پیمانی‌های زنان و نیز هم‌صداشدن مردان روشن نسبت به برملا کردنِ وضعیت‌های فرهنگی-تاریخی استبداد، ترانه‌های آزادی‌ست؛ آزادی «زن» از چنگال فرهنگی که همواره او را «ابزار» خواسته و با نگاه ابزاری، بدن و حریم و زندگی خصوصی‌اش را «جنس» فهمیده تا هر زمان که خواست چوب حراج را بردارد، شخصیت‌اش را حد بزند و با برچسب «آبرو»، «عرف» و «عفت» صدای او را ممهور کند.

نگذاریم روشنفکر- نویسنده- هنرمند- استاد نیز به نیروی رسمی این استبداد مبدل شوند و بازتولیدکننده‌ی فرهنگی باشند که «جنس دوم» را ساخت تا چرخ استراتژی کنترل، مادام روی غلتک باشد. دشمنان خانگی را بیرون بکشیم و از هیبت سایه‌ها نترسیم.

تمرین موازنه‌ی حقوق را باید با بال‌های شکسته‌ی قضاوت شروع کنیم. عرف و فرهنگ هرچند در تاریکنای ساختاری، ایمن و قطور شده‌اند؛ اما اگر به سِیلی که آینده را بشوید، امیدواریم؛ اکنون، قطره‌های حمایت از زنان آزار دیده باشیم.

@SooreMa
👍1
باید اِستاد و فرود آمد
بر آستان دری که کوبه ندارد!
"احمد شاملو"

📝 فرانتس کافکا، داستان کوتاهی با عنوان «جلو قانون» دارد که به‌فارسیِ «صادق هدایت» در دسترس است. پاسبانی پیشاپیش قانون، قد برافراشته و مردی می‌خواهد از درب آن بگذرد و وارد قانون شود. مرد که با ممانعت پاسبان مواجه می‌شود، می‌پرسد: آیا ممکن است که بعد داخل شود؟ پاسبان می‌گوید: «ممکن است، اما نه حالا.» و ادامه می‌دهد: «من آخرین پاسبان نیستم. جلوی هر اتاقی پاسبانی تواناتر از من وجود دارد.» پس مرد ترجیح می‌دهد که: «انتظار بکشد تا به او اجازه‌ی دخول بدهند.»
پاسبان، او را کمی دورتر از در می‌نشاند. آن مرد تا سال‌ها منتظر می‌ماند و پاسبان‌های دیگر را فراموش می‌کند. پاسبان اولی به نظر او یگانه مانع می‌آید. بالاخره چشم‌اش ضعیف می‌شود و از عمرش چیزی باقی نمی‌ماند. قبل از مرگ، از پاسبان می‌پرسد: «چطور در طی این‌ همه‌سال‌ کس دیگری به‌جز من تقاضای ورود نکرده است؟» پاسبان پاسخ می‌دهد: «از این‌جا هیچ‌کس به‌جز تو نمی‌تواند داخل شود، چون این درِ ورود را برای تو درست کرده بودند. حالا من می‌روم و در را می‌بندم!»

این آستانه، برای بسیاری از ما معلم‌ها مکشوف شده؛ دَربی که به محتوای بسته‌اش راهی نیست و برنامه‌ی آموزشی‌اش در انقیاد مراتب ایدئولوژی‌ست، محتوایی که از بالادست دیکته می‌شود، و معلم و شاگرد را در کانال‌های پوسیده‌ی بی‌تخیل و بی‌چشم‌انداز سرگردان می‌سازد.
خروجی این کانال‌ها هم سرراست است؛ تولید «تابع» که تمامی امکان‌های تحقق رؤیا را وانهاده و جز تمکین، مدارا و سرسپردگیِ تام‌و تمام به وضع موجود، خط قصه‌ای ندارد.

برای تک‌تک ما معلمان در آستان این درب، دو راه وجود دارد؛ یا مانند مرد داستان، عمری هم‌سخن دربان شویم و مانع، تمامی سویه‌های گذر را تاریک کند و یا چون آیه‌ی روشن «فروغ فرخ‌زاد»: نقبی به‌سوی نور بزنیم!
سرسپردگی به این ساختار صلب که چون سایه‌ی هول، بر حال بچه‌ها ایستاده و فراسویی جز تاریکی را به آن‌ها نشان نمی‌دهد، انتخاب من نبود.

با ناخن‌های خون و قلبی شورمند، مشغول کندن‌ام و خوب می‌دانم اگر همکاران‌ام، حرفه‌ی معلمی را به‌مثابه‌ی «کنش آموزگاری» فهم کنند و محتوای آموزشی‌ای که با آجر به آجرِ ایدئولوژی منجمد شده، را مورد پرسش قرار دهند، اگر پرتو پژوهشیِ کارشان را در ورطه‌ی تاریک آن بیاندازند و در افشای سازوکار این سیستم، یک‌صدا باشند، نگهبان پس خواهد نشست.

در این گذار، من و بچه‌ها آینه‌ایم؛ ما به‌هم می‌تابیم و حاصل انعکاس‌مان، روبه‌رو را در تاریک‌نای چشم‌انداز آموزش، روشن می‌کند؛ «پرسش» و «تحقیق» چراغ این مسیر است؛ آنچه دانش‌آموزان می‌پرسند، تحقیقی که انجام می‌دهند و از تردیدی که سر برمی‌کشند؛ را می‌توانید ضمن «کنش معلمی و دانش‌آموزی» ببینید. نسلی که فرو می‌ریزد و خلق می‌کند؛ خوب می‌داند دست‌ها چقدر توانا هستند.

🍃 به امید بالندگی فضای آموزش و پرورش که هر کودکی یک مطالبه‌گر باشد و بیش از هر چیز، حق خود را بشناسد، شادی را جمعی بفهمد و آینده را در مرزهای روشن کنش‌گری رقم بزند.

@KonesheMoalemi
@SooreMa

آرزو رضایی مجاز
🔰 دیکته‌ی «شب دموکراسی»
 ▫️در ضرورت خوانش انتقادی فرهنگ

آرزو رضایی مجاز

📝 خیابان‌ها پر از پوسترهایی‌ست که به‌دقت چسب‌کاری شده و طوری روی دیوارها پهن شده‌اند که انگار قرار است برای همیشه جزئی از هویت شهر بمانند! صبح در مسیر پیاده‌روی، چند نفری را دیدم که مشغول تراشیدن پوسترها از دیوارهای کنار مغازه بودند، و من به مسئله‌ی «حق» فکر کردم. کاندیداهایی که زیباسازی فضای شهری را به‌عنوان عادی‌ترین حقوق شهروندی نمی‌فهمند، دقیقاً چطور و از چه حقی قرار است در شورای شهر، دفاع و چه چیزهایی را مصوب کنند؟ اما مسئله‌ی مهم‌تری پیش روی ماست؛ حقوق ما را چه کسی قرار است استیفا کند؛ وقتی اصلاً نمی‌دانیم حق ما چیست؟ 

میان ورزش صبحگاهی با تیمی که مدت‌هاست در پارک، گرد هم جمع می‌شوند، خانم‌ها به شوخی می‌گفتند: «امروز آخرین روزیه که می‌تونید با آهنگ ورزش کنید، از فردا گشت ارشاد میاد بالا سرتون» و بقیه هم می‌خندیدند و من به «حق» فکر می‌کردم. به تقریباً پنجاه‌درصدی فکر کردم که یا از دسته‌ی همیشه امیدوارانند، یا هم‌سفره‌ی وضع موجود؛ در هر دو حالت، حضور در صحنه را تکلیف خود فهمیده‌اند. به معلم‌هایی فکر می‌کنم که تصویر پروفایل‌شان را مزین به کد انتخاباتیِ کاندیدای مورد نظرشان کرده‌اند، و به کارگرهایی که در بلوار باغستان، هر روز ردیف می‌نشینند و منتظرند ماشینی، ترمز و کار روزمزدی را پیشنهاد کند؛ تعریف حق برای هر کدام چیست؟ 

به آدم‌هایی که شاید هم‌همسایه‌ی ما بودند و روز تشییع مرد «میدان» احساس تکلیف، زمین‌گیرشان کرد؛ یا آن‌ها که قربانیان نام‌آشنای ماشین سرکوب‌اند، و با صورت اسیدپاشی‌شده در صف رأی ایستادند. سلبریتی‌ها و هواداران‌شان؛ آن‌ها که مدت‌ها معطل می‌مانند تا در اولین فرصت با یکی از چهره‌ها که اتفاقی جایی دیده‌اند، سلفی بیندازند؛ برای تک‌تک این نفرات، مفهوم «حق» چیست؟ این پرسش، مقدم است بر اینکه چه کسی این حقوق را به ما بازپس خواهد داد، یا چه کسی رئیس‌جمهور خواهد شد...

متن کامل را در لینک زیر (یا با لمس اینستنت ویو) بخوانید:

https://telegra.ph/%D8%AF%DB%8C%DA%A9%D8%AA%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%B4%D8%A8-%D8%AF%D9%85%D9%88%DA%A9%D8%B1%D8%A7%D8%B3%DB%8C-06-19-2

@SooreMa
☑️ خرده­‌روایت­‌هایی از زیست معلمی؛
▫️ هزار و یک شب در دوزخ

✍️ آرزو رضایی مُجاز

📝 خرده­‌روایت­‌ها افشاگرند، دقیقاً آن­‌ها که در پستو نشسته و زیر پوستی که با سیلی سرخ­‌شده، نفس می­‌کشند. روایت­‌های ضعیفان، زندگی موازی با واقعیت بزک کرده­‌اند. آن­‌ها که در روتوش وضع‌موجود محو می‌شوند، در رسانه­‌ها جایی ندارند و گوشه­‌ی رینگ زندگی تک‌افتاده‌اند؛ قدرت هم دارند. آن­ها می‌توانند برملا کنند و مغاک را نشان دهند...

متن کامل را در لینک زیر (در سایت صدای معلم) بخوانید:

https://b2n.ir/r27064

@SooreMa
@sedayemoallem_ir
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
این برشی از کلاس درسی‌ست که زیست‌جهان بچه‌ها را باور دارد؛ تجلی متکثر معناست در فضایی که دنیای کودکانه را به رسمیت می‌شناسد و سعی می‌کند فضای تجربه را بیرون از سلسله‌مراتب قدرت شکل دهد. کارمندان مطیع ایدئولوژی آموزشی و ماشین خودکار بازتولید هژمونی حاکمیت در مدرسه نباشیم.

🎞️ اجرای دانش‌آموزان عزیزم؛ آقایان:
راستین وزیری
آرش وحیدی‌فر
امیرحسین قلخانباز
سانان عبدالهی
معین حسن‌زاده صابری
سروش محمدی
☑️ کلاس چهارم، ۳۰ آذرماه ۱۴۰۰

@Soorema
@komeshemoalemi

✍️ آرزو رضایی مجاز
🔰 مرگ، کسب‌وکار من نیست!
▫️‌چگونه ترکیب «قتل ناموسی» در خدمت گفتمان رسمی کار می‌کند؟

📝 «مرگ، کسب‌وکار من است» رمانی‌ست از روبرو مرل با ترجمه‌ی احمد شاملو که احتمالاً بتوان از این عنوان، در توصیف وضعیت زنان قربانی خشونت بهره گرفت؛ خشونتی که توسط بازتولیدکنندگان هژمونی گفتمان رسمی، ذیل عنوان «ناموس» و «غیرت» پوشیده می‌شود، تا ضرب قتل با ساختن روایت‌های موازی -ضمن پیرنگ نابهنجاری‌های اخلاقی- گرفته شود؛ زنان مقتول با روتوش جامعه‌شناسی، جرم‌شناسی، روان‌شناسی و نیز رسانه‌ی محافظه‌کار، از یادها می‌روند و کسب‌وکار مرگ، ساختارهای خردکننده را تا شانه‌های نحیف زن دیگری می‌کشاند.

تقلیل قتل از منظر «حقوق انسانی» به «قتل ناموسی» قلم‌زدن بر خط گفتمان رسمی‌ست؛ کاری که «سیاستِ برقراری» می‌کند تا نشان دهد؛ فاجعه چندان هم «هولناک» نبوده است! صدای حاکم در تمامی برساخت‌های اجتماعی تا سویه‌سازی‌های فرهنگی، پدرخوانده‌ی حقوق انسانی بوده؛ با آبشخوری از تاریخ مردسالار، که هر جا از «حقوق زنان» هم سخن به‌میان آورده، عُرف را همان محتوایی دیده که گادفادر با تحکم دستوری خود، آن را نوشته است.

سوزان سانتاگ در کتاب «تماشای رنج دیگران» (به‌فارسیِ زهرا درویشیان) ضمن مفهوم «وقاحت هم‌پیمانی در تماشاگری» از خیره‌شدن افکار عمومی به عمق تاریک جنایت بحث می‌کند؛ که چطور قادر است در جایگاه تماشاگر، عطش کنجکاوی و آن میلِ سیری‌ناپذیر به دیدنِ اتفاق غم‌انگیز را سیراب کند؛ چرا که: «بیش از آن‌که تلنگرهایی باشند برای به‌خاطر آوردن مرگ، شکست یا تعدی؛ اعجاز بقا را یادآور می‌شوند.»

اما همین عموم را زمانی می‌توان از صحنه‌ی قتل‌ دختران و زنان، راضی برگرداند، که حادثه را طوری ترتیب داد تا آن مفاهیم رگِ گردنیِ «آبرو» در آن برجسته باشد. همین‌جاست که سانتاگ می‌گوید: تولیدکنندگان اخبار، باورهای متزلزل مردم را در «مرزهای دانش عوام» حفظ می‌کنند. سانتاگ، این سناریوسازی را تحت‌عنوان «داستان پافشاری بر پسندیدگی» می‌فهمد؛ که در فرهنگ‌هایی با محرک‌های تبلیغاتی اشباع‌شده، برای ثبات روحیه‌ی عموم ضروری‌ست. در چنین بستری، زمانی می‌توان از سلسله‌قتل‌های زنان و دختران نوشت که رسانه، مهر تأیید فعالیت‌اش را در مسیر «حفظ نظم موجود» گرفته باشد؛ نظمی ارتشی که تمامی تحرکات توابع‌اش با صدای گفتمانی آغاز شده که حق انسانی مرد را حداقل دو برابر زن دیکته کرده است.

تیترهای خبری و تحلیل‌های محافظه‌کار، ردپای ارجاع خود را تا دل واقعیت‌های تاریخ، سنت و فرهنگ عمومی می‌کِشند. در همین‌ربط، «قتل‌های ناموسی» همان ترکیبی‌ست که باید «ساخته شود» تا پس‌زمینه‌ی افکار عمومیِ به‌خط‌شده، از ریخت نیفتد. اگر قرار است قلمی در رسانه تا دانشگاه، از حقوق زنان و دخترانی بنویسد که سلاخی شده‌اند، پیش‌تر باید حقِ این سلاخی‌کردن را به ناموس و آبرویی داده باشد که با همان قرائت خودخوان از حقوق انسانی، نظم اجتماعی را ضمن عدالتِ ایدئولوژیک تعریف کرده است!

ساخت «قتل ناموسی» هم‌نوایی با معادل‌های ارزشیِ برساختی‌اند که ایدئولوژی مسلط را قبل از مؤاخذه در قلمرو عمومی، تجلیل می‌کند و این یک «عیاشی کامل برای پیش‌بردن قساوت» (به تعبیر سانتاگ) است؛ چرا که ناموسی‌خواندن جنایت از کانسپتی کار می‌کشد که در گذار معلق جامعه‌ و فرهنگ ایرانی، همواره کلیتی عینی داشته و در تجربه‌ی زیسته‌ی ما قابل لمس بوده است، تا جایی‌که می‌توان گفت؛ تبار مستندسازی غیراخلاقی به‌مثابه‌ی پیش‌زمینه‌ی قتل‌ها، به ساخت تک‌ساحتی مردانه در دستگاه قضا و قانون، تا تمرین مدارای وضعیت عمومی نسبت به حقوق پستونشین زنان برمی‌گردد.

«قتل زن» بدون وصف ناموسی‌بودن، خطری برای ثبات اجتماعی‌ست؛ نظمی که تحت انقیاد گفتمان مسلط، «حق برابر» را هرگز به‌رسمیت نشناخته است. هم‌نشینی این دو واژه، امکان یادبودسازی از زنان و دختران مثله‌شده‌ای را در خود دارد که نخست «انسان» بوده و سپس از حق زندگی با «انتخاب‌های آزادانه» سلب شده‌اند؛ و این تعریف، امکان خطرِ برانگیختن مطالبات انسانی علیه وضع موجود را فعال می‌کند و مُهر تأییدی خواهد بود بر این‌که: «شیطان همین‌جا بوده است»؛ تعبیری که سانتاگ در کتاب‌اش می‌آورد تا بگوید به چه دلیل، موزه‌ی تاریخ بردگی در آمریکا وجود ندارد!

ترکیب «قتل ناموسی» مؤید تک‌صدای رسمی در زیست ایرانی، ساحت یک‌خطی عدالت و گفتمان مرعوب‌کننده از تمامی تریبون‌های جهت‌داری‌ست که همواره شیطانی را معرفی کرده‌اند که «آن‌جا» بوده؛ هرچند جهنمی که «این‌جا» را به آتش‌کشیده یک‌دم، خاموشی نداشته است.

✍🏼 آرزو رضایی مجاز

@SooreMa
🔰 معلمی و زیستن تجربه‌ی امیدورزی
▫️ در ستایش بچه‌ها و آینده

📝 حرفه‌ی معناساز معلمی، زیستن تجربه‌ی امیدورزی‌ست؛ زیستن در چشم‌انداز افق‌های ممکنی‌ست که مفهوم «آینده» را موسع می‌کنند. این توسعه را نه می‌توان در قالب تنگ ایدئولوژی محصور کرد و نه می‌شود آن را در تنگنای مدرسه به‌مثابه‌ی ماشین بازتولیدکننده‌ی هژمونی حاکمیت از نفس انداخت.

برخلاف باور نظام سلطه که قصد دارد با چهارچوب‌سازی‌های مداوم، رابطه‌ی معلم و بچه‌ها را غیرطبیعی کند، تا در یک وضعیت نهادین‌شده در سلسله‌مراتب قدرت، سایه‌ی هول معلم را بر شاگرد بیندازد و خود چون دیگری بزرگ «بر» فضای آموزشی باشد؛ اما امکان‌های بداهه‌گری در این حرفه، از سلطه‌پذیری تن می‌زنند.

معلمی بیرون از تسلط گفتمان رسمی، دیسکورس‌ خودش را می‌سازد؛ می‌تواند راه گفت‌‌وگوی بین نسلی را ایجاد کند و درنهایت از افق‌های ممکن برای تحقق آینده بگوید.

هرچند بازی «رتبه‌بندی»، شانتاژهای خبری و دل‌مشغول‌سازی معلمان در مرارت امرار معاش را بیرون از سیاست‌‌ اخته‌سازی حرفه‌ی معلمی نمی‌توان فهمید؛ با این‌حال نظام سلطه قادر نیست جریان ایده‌ها را در کلاس‌ از کار بیندازد؛ نمی‌تواند تجربه‌ی شورمندی را دستکاری کند؛ بر تمرین رؤیاسازی خط بکشد و زیستن امید را در گورهای دسته‌جمعی به بن‌بست بکشاند.

به بچه‌های دهه‌ی ۹۰ خوب نگاه کنید؛ این‌ها که خود، پرسش‌هایشان را صورت‌بندی می‌کنند، حقوق‌شان را می‌شناسند و قدرت بازنمایی مطالبه را در صحنه‌ی عمومی دارند، آینده را از «ابوالهول» پس خواهند گرفت.

https://www.tg-me.com/sooremaattach/67

✍🏼 آرزو رضایی مجاز

@SooreMa
🔳 تسلیتی به جان‌های شورمند که امروز، چشم و چراغ ادبیات را خاموش دیدند.

📝 ترجیح بلند «نه» در حین شیفتگی و فهم شورمندی رقص‌ها در متن؛ جاگیری انتقادی در آن زاویه‌ی نو که زیباترین نسبت‌ها را میان واژه‌ها بیابی؛ رسالت‌سازی نوشتن به‌مثابه‌ی وظیفه‌ای در صورت‌بندی نفس‌ها و اثرها را توجه داده باشی؛ مرگ تو سکوت و راز می‌شود در هستی هر آنکه شور خوانش متن‌ها را زندگی کرده باشد.

استاد یگانه، معلم درس‌های طلایی در مس و مسخ دوران! ساخت لحظه‌های جادویی در خلوت پر را آموخته‌ای که سال‌ها به آلزایمر و کلمه‌های مرددت خیره ماندیم، گویی پیامبری بودی که قرار است پس از روزه‌ی سکوت، از آن کلام متبرک بگوید و به منتظران رستگاری، کلیدی نشان دهد.

بدرقه‌ای عاشقانه سزاوار توست، استاد جان‌های شیفته، جان‌های خزیده در دیالکتیک انزوا و ادبیات. با چشمی عاشق و سوگوار به سکوت تو تعظیم می‌کنیم و به روزگار دوزخی ایاز می‌مانیم؛ درس‌های شورانگیز تو را دوره خواهیم کرد، باشد که رنج روان‌مان، ما را فرزندان عصر کند و شطح‌خوان شویم در راهی که چشم و چراغ‌اش بودی.

▪️استاد «رضا براهنی» بدرود!

@SooreMa

✍🏼 آرزو رضایی مجاز
🔰 چرخ‌دنده‌های نخبه‌کش آموزش و پرورش
▪️ با احترام به دغدغه‌ی شریف زنده‌یاد «علی رضاقلی» در پرداخت «جامعه‌شناسی نخبه‌کشی»

📝 «علی رضاقلی» در مقدمه‌ی کتاب «جامعه‌شناسی نخبه‌کشی» صف «نخبگان جامعه» را از «نخبگان اصلاح» جدا می‌کند و قله‌ی جامعه را سریر نخبگان جامعه می‌داند؛ وی عنوان می‌کند آن‌ها چون از بافت اصلی اجتماع هستند، بر فرازهای آن نیز سَر بر می‌کشند؛ اما نخبگان اصلاح را به‌مثابه‌ی مطرودان همین متن برمی‌شمرد. او، عاملان این طرد را «هویت‌ جمعی ایرانیان» می‌داند که صدای آن همواره از هاویه‌ی تاریخ ایرانی شنیده شده‌است.

چوب الف سیاست نیز بر سر نخبگان اصلاح است؛ چوبی که وی آن را همواره تَر و ضخیم می‌داند و به سبب‌های: پایین‌بودن بهره‌وری نهادمند ایران که تنها به انگیزه‌ی اقتصادی صِرف معطوف بوده است، سابقه‌ی تاریخی عقیم‌ماندن صنعت و عدم انباشت سرمایه با نتیجه‌ی توسعه‌ی دلالی، نبودن مبانی علوم نوین و عدم توفیق نهادمندشدن جدی آن‌ها، فقدان عناصر مُقوِم نهادهای جامعه‌ی مدنی و... اشاره می‌کند.

سیستم آموزشی ایران نیز با تربیت نخبگان اصلاح همدلی ندارد؛ این فقدان نه‌تنها در فرآیند آموزش و پرورش، بلکه در اعطای میزهای مدیریتی در کالبد بحران‌زده‌ی مدارس نیز خود را نشان می‌دهد؛ سطح مدیریتی ما، تخت و روی‌گردان از اصلاح وضع موجود است و در یک‌کلام، با نظم برساختیِ سیاسی‌شده‌ی نهادِ آموزشی همدستی می‌کند. مدیران مدارس، اغلب افرادِ بخشنامه‌ای شده‌اند و معلمان را نیز در گردونه‌ی هیچ و پوچ ابلاغیه‌ها مستحیل می‌کنند. آن‌ها مدافع صدای متفاوت نیستند و اهرم فشاری نیز جهت لبیک‌گویی به فراخوان گسترده‌ی سکوت دارند؛ «ارزشیابی»!

اعمال سلیقه‌ی شخصی و تعابیر هرچه محافظه‌کارانه‌تر از آیتم‌های ارزشیابی، معلمان را وارد چرخه‌ی تبعیت از مدیرانی می‌کند که هر آن ممکن است نان ارزشیابی آن‌ها را آجر کنند. بخشنامه‌ها و سازوکاری که درنهایت، مدیر و معلمِ مُقید و مقلِد بازتولید می‌کند، را می‌توان ضمن «سازوبرگ‌های ایدئولوژیک دولت» به‌تعبیر «آلتوسر» بهتر فهم کرد؛ ساخت‌وکاری که با وجهه‌ی سرکوب‌گریِ دولت‌ها یکی نیستند؛ چرا که نه با اهرم فشار قوه‌ی قهریه، بلکه با پنبه‌ی مُجاب سوژه، سر ماجرای برهم‌زدن وضع موجود را می‌بُرد.

اما سازوبرگ ایدئولوژی چگونه بر مدارس سایه انداخته و در تجلی بخشنامه‌ای‌اش، به خاموشیِ محتوم خلاقیت و اندیشه‌ی انتقادی می‌انجامد؟

سیستم آموزش و پرورش مدام در حال القاءکردن این مفهوم است که ساختاری غیرشخصی نسبت به معلم‌ها نیست؛ بلکه نهادی‌ست که اشاره‌ای تخاطبی و تأییدی به آن‌ها دارد؛ به این معنا که پیوسته آنان را مورد خطاب قرار می‌دهد و می‌گوید: «شما را به رسمیت می‌شناسم!» سازوکاری که ادعا می‌کند: «شما برایم مهم و ارزشمند هستید!» از دیدگاه آلتوسر، ایدئولوژی در کار این عمل توجه و تمرکز است.

در همین پیوستار هم، احساسی از انسجام، هدف و هویت را به یک کادر آموزشی می‌بخشد. منِ معلم در این عرصه آن‌چنان به‌عنوان موجودی منسجم و مختار مورد اشاره قرار می‌گیرد که رفته‌رفته «اسیر تصویر دریافتی خویش» به‌تعبیر آلتوسری می‌شود و ازطریق همین «تسلیم» است که به شخص سیستمی‌شده تبدیل می‌گردد.

این وضعیت را در مدارس ایران شاهدیم؛ معلمان آن‌کادر شده را بنگرید که از وضعیت معیشت و نیز کاغذبازی‌های بی‌اثر ناراضی‌اند؛ اما تحت‌تأثیر سازوبرگ ایدئولوژیک، پاداش معلمی را «معنوی» فهم می‌کنند! از سوی دیگر، وضعیت قالبی فضای آموزشی را وحی منزلی می‌دانند که تخطی از آن، چوب لای چرخ «امر مقدس تعلیم و تربیت» می‌گذارد. درواقع ایدئولوژی با بازنمایی‌های توهم‌زایش سوژه‌ای را از نظر سیاسی اخته کرده که قرار است، نسل اثرگذار تربیت کند!

سیستم آموزشیِ قالب‌ساز، تا چه حد می‌تواند مرزهای خلاقیت و تخیل را از کلاس‌های چارچوبی‌شده فراتر بَرَد و به اندیشه‌ی انتقادی دانش‌آموزان پر و بالی بدهد؟

اگر به این پرسش عمیق‌تر بیندیشیم؛ درواقع به مطالبات جدیدی در طومار حقوق مغفول معلمان اندیشیده‌ایم و فهرست خواست‌های این قشر مهجور در عرصه‌ی فرهنگ را پربارتر کرده‌ایم.
قطع دست بخشنامه‌ها و رفع اخلال این سازوبرگ در فعالیت معلمان، بی‌تردید راه را بر خلاقیت آنان در شیوه‌های نوین تدریس، آموزش‌های متمرکز بر شاگردمحوری، فضای اندیشه‌ورزی و کنش‌گری در کلاس‌ها، هم‌افزایی بین دانش‌آموزان، تجربه‌ی شادی به‌مثابه‌ی امر اجتماعی و نیز فرآیند تسهیل‌گری آن‌ها می‌گشاید؛ در غیر این‌صورت، فرسایش کار تدریس به‌مرور، معلم‌ها را به ماشین‌های مستهلکی در انبار جامعه تبدیل می‌کند که قادر نخواهند بود «نخبگان اصلاح» را به قله‌های جامعه برسانند؛ نخبگانی که همواره در مِه محاق و مهجوریت در تاریخ زیست ایرانی، بی‌صدا ناپدید شده‌اند.

@Soorema

✍🏼 آرزو رضایی مجاز
👍2
ویژه‌نامه‌ی شعر زنان.pdf
18.3 MB
📚 «بیداد موریانه‌ها» (ویژه‌نامه‌ی شعر زنان) منتشر شد.

📝 «بیداد موریانه‌ها» با احترام به‌نام پرشکوه و شریف «دکتر رضا براهنی»، «بکتاش آبتین» و «فراز بهزادی»، شاعران عزیز سه نسل، ویژه‌نامه‌ی نوسال‌اش را تقدیم می‌کند به جان‌های شیفته و پرپرشده‌ی ساجده کشمیری، شیما تیمار، شبنم سلطانی و فاطمه سادات حسینی.

«بیداد موریانه‌ها» نه یک تکلیف و تعارف که غلبه‌ی اندیشه‌ای‌ست که در پی تعریف تازه‌ای از جریان شعر امروز زنان است؛ تمرکز بر رویکردهای گوناگونی‌ست که بی‌هیچ دخالت، قضاوت و ابراز سلیقه‌ای معرفی شده‌اند و مجال مغتنمی‌ست برای تبادل توانش‌ها و تجربت‌هایی که پیش از این دورتر از یکدیگر اتفاق افتاده‌اند.

جغرافیای این تلاش بزرگ، عالم عظیمی‌ست که در هر گوشه‌ی دور و نزدیک‌اش شاعری پارسی‌نویس، خودش و جهان‌اش را به کلمه آفریده است؛ جهانی که در زنانگی‌ها خلاصه نشده است و به بهتر بودن حال و مقال جامعه می‌اندیشیده است.
✍🏼 بخشی از یادداشت «نگین فرهود»

📎

ویژه‌نامه‌ی «بیداد موریانه‌ها» در ۲۲۹ صفحه به سعیِ «نگین فرهود»، نقاشی طرح جلد «هوشنگ پزشک‌نیا» و طراحی گرافیک «هاله تهرانی» تهیه شده است.

@bidaademooriyanehaa
@SooreMa
2👍1
رهایش.pdf
4 MB
📚 پرونده‌ای با محور «نقد فضای دانشگاهی ایران» به سعی «انجمن علمی جامعه‌شناسی شیراز» در فصل‌نامه‌ی «رهایش»
🔰 در این مجله خواهید خواند:

✍🏼 آرزو رضایی مجاز
▫️دانشگاه سلسله مراتبی و مسئله‌ی فقدان کنش ارتباطی

✍🏼 گفت‌وگوی قاسم علیزاده با مهران صولتی (جامعه‌شناس و نویسنده)
▫️ نگاهی انتقادی به وضعیت آموزش عالی در فضای آموزشی و دانشگاهی ایران

✍🏼 عثمان هدایت
▫️طمطراق آموزش عالی در تمدن بازاری

✍🏼 شبنم رجب‌دوست
▫️واکاوی علل بیکاری فارغ‌التحصیلان نظام آموزش عالی کشور

✍🏼 گفت‌وگوی فاطمه مرادپور با حیدر شهریاری (استاد علوم سیاسی دانشگاه شیراز)
▫️بررسی جایگاه اجتماعی دانشگاه و دانشجو

✍🏼 احسان براهیمی
▫️شکاف طبقاتی با لقب‌سازی‌های دانشگاهی

@SooreMa
🔰 دانشگاه سلسله‌مراتبی و مسئله‌ی فقدان «کنش ارتباطی»

📝 ... پذیرش جبری جایگاه فرودستی دانشجو، آن نظم نهادین در مناسبات سلطه را تقویم و تحکیم می‌کند. جایگاه استاد در کلاس‌های درس برای اکثر دانشجویان، واجد یک مقام مسلط و تا حدی قدسی‌ست؛ درواقع فره اساتید، انتقادناپذیر و فرادست است. این مقام بلند، در مکانیسم روش‌های تدریس سنتی نیز، شیب سخن را منویاتی و «از بالا به پایین» کرده است.

الگوی سخنران/پامنبری را در بسیاری از کلاس‌های درس شاهدیم؛ حتی در کلاس‌هایی که دانشجو امکان کنفرانس‌دادن دارد؛ زیر نگاه نافذ استاد، واجد کنشی کنترل‌شده است. در چنین فضایی‌ست که «عقلانیت انتقادی» که به‌تعبیر «هابرماس» مستلزم رهاسازی و دفع محدودیت‌های ارتباط است، در دانشگاه ایرانی حادث نمی‌شود.

هابرماس از نوعی «موقعیت گفتاری آرمانی» سخن می‌گوید که «قدرت»، برنده را تعیین نمی‌کند. در جهان نظری او «مباحثه» کنش‌های ارتباطی را راهبری می‌نماید. موقعیتی که او توصیف می‌کند و در آن تنها «استدلال بهتر» پیروز می‌شود، برای دانشجوی ایرانی «غریبه» است. آن «حقیقت توافقی» مورد اشاره‌ی هابرماس در دانشگاهی که موتور محرکه‌ی گفتمان رسمی‌ست، ضمن فراگردهای ارتباطیِ پس‌نشسته در ساختار مراتب‌زده‌، مخدوش است‌.

دانشگاه، سنت فکری بدیل در برابر ایدئولوژی حاکمیتی نمی‌سازد؛ بلکه ماشین بازتولید هژمونی گفتمان رسمی‌ست. بستار نشانه‌شناختی در الگوهای سخن‌گفتن با لحن خطابه‌ای و نکوهش‌گر اساتید، شیوه‌ی فعال‌کردن دانشجویان در فعالیت‌های کلاسی مانند خلاصه‌نویسی از کتاب، کنفرانس‌های چهارچوب‌مند، ارجاعات مکرر به کتاب‌ها و مقالات استاد مربوطه و خودمرکزپنداری مستتر در این فرآیند ارجاعی، حتی باز کردن فضای پرسش‌گری با تأکید بر اینکه؛ «پرسش‌ها در رابطه با مباحث کتاب باشد» درواقع تنظیم زیست دانشجویی‌ در قالب الگوهای از پیش‌موجود و پذیرفته‌ی نظام سلطه است‌.

شکل‌دادن به «شعور متعارف»؛ آنچه در فهم شرایط و حفظ وضع‌موجود عمل کند و خلق شخصیتی محافظه‌کار که «پی دردسر نباشد» خروجی اکثر کلاس‌های درسی‌ست؛ که مقام پرسش و انتقاد در آن دست‌کم گرفته می‌شود، «مدرک» هدف غایی‌ست و «پاس‌کردن واحد» زیست‌ترس‌خورده‌ی دانشجویی مقابل استاد را می‌سازد؛ دانشجویی نظاره‌گر و منفعل که جز یک نگاه تأییدی، پدیداری را مقابل استاد قرار ندهد...

◀️ این متن را به‌طور کامل در سایت «انگاره» می‌توانید بخوانید:

http://Engare.net/?p=10377

✍🏼 آرزو رضایی مجاز
▫️ دانشجوی ارشد جامعه‌شناسی

@SooreMa
@EngareNet
@SocioNet
👍3
🔰 چرا مدرسه «هیولا» شد؟
▫️فرانکشتاین را تبرئه نکنید!

📝 «مری شلی» در رمان «فرانکشتاین» که به پرومته‌ی مدرن هم مشهور است؛ سرگذشت هیولایی را می‌نویسد که توسط دانشمندی، از اجزای بدن مردگان ساخته شده است.
«لارنس کوپ» در کتاب «اسطوره» شری را واجد درکی می‌داند که او را قادر می‌سازد؛ تفوق عقلانیت مردانه را در این کتاب نفی کند. درواقع شلی این کنش نمادین اجتماعی در قالب روایت را با طرح این ایده انجام می‌دهد: «مرد ممکن است هیولایی به شکل خویش بسازد و بعد معلوم شود که نمی‌تواند مسئولیت آن را به عهده بگیرد.»

باز شدن مغاک بلعنده‌ی سیستم آموزشی که منتظر است فرد خاطی شناسایی و مجازات شود، نسبت همان مرد دانشمند است با هیولایی که خودش خلق کرده، اما شانه‌هایش از بار مسئولیت‌ رفتار او خالی‌ست. ناظمی که در بی‌حسی مطلق، ترور شخصیتی می‌کند و به‌صورت خودکار، بخشی از مکانیسم سرکوب شده؛ قبل از هر چیز، یک محصول است؛ محصولی شبیه‌سازی‌شده با نهاد قدرتی که مدرسه را مبدل به پادگان کرده و معلم و دانش‌آموز را سرباز مدافع گفتمان مسلط.

در چنین وضعیتی، حمله به فردی که تا دیروز دقیقاً به‌خاطر شکل‌دادن به بافت حبسی و انضباطی مدرسه، از سوی مدیر بالادست‌اش «کارمند نمونه» بوده، تنها نکوهش قربانی‌ست. جامعه‌ی معلمان کنشگر و آگاه حتماً در کنار موضع صریح انتقادی در مقابل چنین رفتارهایی با بچه‌ها، باید به نکته‌ی مهم‌تری توجه کنند: «سراغ توبیخ دانشمند برویم.»

محتوای ایدئوژیکی که به مدارس دیکته می‌شود و چوب‌اش را بالای سر معلم نگه می‌دارد که طبق بودجه‌بندی تدریس‌اش کند؛ محتوایی که در ستایش جنگ و دشمن‌انگاری دنیا تنظیم‌شده‌؛ صدالبته برای مدرسه کارکرد تأدیبی و تنبیهی هم تعریف کرده است. وقتی که سیستم ترسناک آموزشی از مدرسه، ساخت جامعه‌ی انضباطی می‌خواهد، پس «فرانکشتاین» اوست؛ درگیر فضاسازی رسانه که همواره مشغول آماده‌کردن «اتاق جراحی واقعیت» است، نشویم.

@Soorma

✍🏼 آرزو رضایی مجاز

https://www.tg-me.com/sooremaattach/68
Audio
◀️ شعر «در برش گوشتی تاریخ» فروردین‌ماه ۱۴۰۱ در کانال تلگرامی @noisepoem منتشر شد.
این کانال به همت آقای «آرش الله‌وردی» (شاعر) راه‌اندازی شده که صفحه‌ی شعر است.
برای شنیدن شاعر و پژواکی از دیالکتیک انزوا به «صدای شعر» بپیوندید که به‌قول آدورنو: «تنها خانه‌ای که مانده؛ اگر چه لرزان و شکستنی، خانه‌ی نوشتن است.»

✍🏼 شاعر: آرزو رضایی مجاز

@SooreMa
@noisepoem
👍2
🔖 به بهانه‌ی زادروز «محمد مختاری»

🔰 بازخوانی «آزادی» و عارضه‌ی فرهنگی نفی در اندیشه‌ی «مختاری»

آرزو رضایی مُجاز

📝 ... آن‌جا که مختاری از آزادی می‌گوید، آن را بیرون سیستم اجتماعی نمی‌گذارد و درواقع آزادی را جز در محضر عام نمی‌فهمد. تعبیری که وی از آزادی و از دل قرن هجدهم تا معاصران خودش در غرب، بیرون می‌کشد، تصویری از کودکی ذهن ایرانی در فهم این مقوله هم هست. وی، آرمانی‌بودن تحقّق آزادی را از این منظر به بحث می‌گذارد که، در ساخت ذهنی ما «استبداد و نابرابری ویژه‌ای» برقرار است و با «ارزش‌ها و نمودهای مبتنی بر آزادی و برابری و حقوق کامل انسانی، مغایرت و مباینت دارد.»‌

آزادی هر کس در گرو آزادی دیگری‌؛ گزاره‌ای‌ست که بر تناظر یک‌به‌یک من و دیگری، ضمن زندگیِ جمعی دست می‌گذارد و از جریان مفاهمه‌ای‌ می‌گوید که به زیست اجتماعی، ساختاری بنیادین می‌بخشد؛ منطقی در مراعات مبانی عادلانه‌ی زندگی، که ذهنیت ایرانی چندان قرابتی با آن ندارد، چنان‌که آنچه «ولتر» به «روسو» می‌گوید، به تعبیر مختاری: «برای ما چشم‌اندازی رؤیایی‌ست.»
ولتر که خود چکیده‌ی عصر روشنگری بود، خطاب به روسو در نامه‌ای می‌نویسد: «با اینکه اندیشه‌های تو نقطه‌ی مقابل اندیشه‌های من است، حاضرم بمیرم تا تو حرفت را بزنی.»

حال اگر معتقد به انسان به‌مثابه‌ی موجودیتی تاریخی هستیم، اگر دیگرتنظیمیِ روابط انسانی و تمامی مناسبات فرد در مواجهه با نیروهای متنافر و متفاوت را نه‌جزئی و یک‌مشخصه، که واقعیت فهم حضور انسان می‌دانیم، و اگر ایدئولوژی حاکم را شیوه‌ی وهم‌آلود و خصمانه‌ی نگریستن می‌فهمیم که براساس‌اش با تصویری مخدوش از دنیا مصادف می‌شویم؛ ساخت قدرت‌مندی که هرگونه رابطه را برمبنای احتیاط -بخوانید بی‌اعتمادی- تجویز و تأکید می‌کند، وقتی سیستم «بخشی از جامعه را در برابر بخشی دیگر به هر دلیل و علتی به امتیازهایی ممتاز می‌شمارد. به بخشی از جامعه حق مالكیت و امتیاز تعیین سرنوشت خویش‏ و دیگران را می‌دهد، بخشی از جامعه را نیز به‌صورت تابع درمی‌آورد كه نیازمند قیمومت و هدایت و اداره‌ شدن است»(ص۹۳). و درواقع به نفرت برخی از بعضی و طبقه‌ای به قشری، دلیل کافی و وافی می‌دهد، از چه مسیری می‌توان به سرشاخه‌های رونده و بالنده‌ی آزادی با خوانش مختاری رسید؟...

متن کامل را در لینک زیر (یا با لمس اینستنت ویو) بخوانید:

https://telegra.ph/آزادی-و-گفتمان-رسمی-10-03

@SooreMa
2025/07/14 19:51:08
Back to Top
HTML Embed Code: