Telegram Web Link
👆👆👆👆👆

فریدون رحیمی" فریدون فریاد"، متولد ۱۵ آذر ۱۳۲۸ خرمشهر، تحصیلات ابتدایی و متوسط را در خرمشهر و شیراز و دانشگاهی را در رشته مترجمی و ادبیات تطبیقی را در تهران گذراند و شاغل کانون پرورش فکری شد.
سرودن شعر را از سال  های ۴۵ و ۴۶ شروع کرد و اشعارش را در خوشه، باران، دفترهای زمانه، فصلی در هنر و...به جاپ رساند و در " ده شب انستیتو گوته" سال ۵۶ شعر خواند.
فریدون فریاد بعداز انقلاب، برای ادامه تحصیل به اروپا رفت و حدود ۳۰ سال در یونان در کنار " یانیس ریتسوس" شاعر مشهور یونانی تا آخر عمر ماند و آثار وی را ترجمه کرد و موفق به دریافت جوایز انجمن اروپایی و سازمان یونسکو شد.
مجموعه اشعار:
میلاد نهنگ( ۱۳۵۷)، شاعران جوان( ۱۳۵۸)، آسمان بی گذرنامه( ۱۳۸۶)، نام این درخت(١٣٩١)
برخی از آثار ترجمه:
تقویم تبعید، نفس و داستان های دیگر، زمان سنگی، شعر امروز یونان وترجمه اشعار شاعران ایران...
فریدون فریاد در ۱۶ بهمن ماه ۱۳۹۰ بعلت سرطان درگذشت و در گورستان نویسندگان و شاعران آتن به خاک سپرده شد.

یادش هماره گرامی و نامش مانا باد !


راز برخاستن را
جوان ترین شقایق صحرایی می داند؛
آه ای جوانی مغلوب!
تا رؤیت صحرای سرخ
چه قدر راه است؟
*
دشت شب زده ی مرده
هستی دوباره اش را
خون می خواهد؛
آه ای شقایق های مغلوب،
برخیزید!

"فریدون فریاد"



به هنگامی که صدای تو
بادهای چهارگانه را
در چهارسو
به چهار سهم مساوی
بخش کند
- زمین را ، نان را و عدالت و آزادی را -
در آنجا خواهیم بود ما ،
با آهنگ کلمات هماهنگ
در کنار تو
خواهیم بود ما .

                 " چه گوآرا "
           برگردان : فریدون فریاد



ژولیو،
نانی که خوردیم تلخ بود
تلخ بود این که صبح شود
و تو در قید
شستن دست و روی خود نباشی
و در قید نگریستن به آفتاب هم
تلخ بود این که شامگاه در رسد
و ستاره ای تو را نشناسد ..

تلخ بود این که شب شود
بی آن که
مصراع شعری داشته باشی
که با آن
بروی بالشت صلیب رسم کنی..

تلخ بود این که
بخواهند بمیری
پیش از آنی
که فرصت کنی آوازت را بخوانی..

تلخ بود این که زندگی این همه زیبا باشد
و تو می بایست بمیری؛
چرا که دوست می داری
آزادی و صلح را.

شب ها بسیار بر ما سنگین بود
مثل وقتی که نمیگذارندت
حقیقت را بگویی..
و ماه از آسمان آویزان بود
به همان سان که کلاه مرد کشته شده
از میخ در آویزان است

و وقتی کفش هایمان را می کندیم
ترس درون کفش هایمان نشسته بود
و درون جیب هایمان ترس نشسته بود
و درون ناخن هایمان ترس نشسته بود

انکار نمیکنم ژولیو
خیلی برای خودمان می ترسیدیم
اما بیشتر از همه ژولیو می ترسیدیم
برای آزادی و صلح

«یانیس ریتسوس»
برگردان : فریدون فریاد

@StarbaadMagazine
👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆

زنان بسیار دورند
ملافه‌هایشان بوی "شب به خیر" می‌دهد
آنان نان را به روی میز می‌گذارند که حس نکنیم غایبند
بعد در می‌یابیم که آن غفلت ما بود
از روی صندلی بر می‌خیزیم و می‌گوییم:
"تو امروز سخت کار کردی" یا
"فراموشش کن، من فانوس را روشن می‌کنم."
وقتی که کبریت می‌زنیم. پشتش
تپه‌ای تلخ و غمناک است
که با خود بار بسیاری مردگان را حمل می‌کند
مردگان خانواده را
مردگان خودش را
مرگ خود تو را
تو
صدای غژغژ گام‌هایش را بر تخته‌های کهنه‌ی کف اتاق می‌شنوی
تو ناله‌ی ظرفها را بر رف می‌شنوی
و بعد صدای قطار را
که سربازان را به جبهه می‌برد...

«یانیس ریتسوس»
برگردان :فریدون فریاد



هر روز گورها فزونی می‌گیرند
گورها 
گورها 
گورها
زمین‌مان انباشته شد از گور، برادرم
یک وجب جای خالی حتا بر زمین نماند
تا گل‌سرخ بکاریم
تا کودکان توپ‌بازی کنند
تا دو دلداده هم‌دیگر را ببوسند
با این‌همه بر فراز گور‌های‌مان
همواره جاهای بسیاری می‌ماند ژولیو
برای 
آزادی 
و 
صلح.

زمان بسیاری به‌جز با مرگ سخن نگفتیم
شپش‌های سر مرگ را بر زانوان‌مان گرفتیم
به‌همان‌سان که شپش‌های زیر پیراهن‌مان را می‌گیریم
و هنوز در جیب‌های‌مان
 خرده‌ریزه‌های نانی که با مرگ قسمت کرده‌ایم
باقی مانده است
هم از این‌روست که سخنان‌‌مان دشخوار است
هم از این‌روست که دهان‌مان تلخ است
از این‌رو که نتوانستیم حتا بوسه‌ای کوتاه بزنیم
بر پیشانی‌ِ
آزادی
و 
صلح...

«یانیس ریتسوس»
برگردان: فریدون فریاد

@StarbaadMagazine
به مناسبت سالگرد زادروز
                            " بهمن شعله ور "
نویسنده، شاعر، مترجم، دکترای ادبیات و روانپزشک!

بهمن شعله ور، ۱۷ بهمن ۱۳۱۹ در خانواده سیاسی به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران گذراند و قبل از اخذ دکترای پزشکی، دبیر اقتصادی پیمان سنتو در سال ۱۹۶۵ شد و به ترکیه رفت و از آنجا به آمریکا مهاجرت کرد و دکترای ادبیات و روانپزشکی را اخذ و در دانشگاه تدریس کرد و تا حال در آنجا ساکن است. 
وی به زبانهای انگلیسی، اسپانیایی، ایتالیایی و فرانسوی می نویسد و ترجمه میکند. تعدادی از آثار خود را به این زبانها ترجمه کرده است. اولین کتاب شعر انگلیسی اش " اشعار تبعید" در سال ۱۹۷۶ در آمریکا چاپ شد.
آثار شعری: حماسه مرگ، حماسه زندگی( یک منظومه ۱۳۳۹) -  سرودی برای انقلاب (ایرانشهر، شماره ۷، ۱۳۶۰) - پیمان خون( ایرانشهر، شماره ۱۶، ۱۳۶۰)- حدود ۱۰ مجموعه شعر هم به زبانهای خارجی.
رمان: سفر شب ( ۱۳۴۵) - بی لنگر ( چاپ آمریکا ۲۰۰۹ و کاندید جایزه پولیتزر و نشنال بوک اوارد) و حدود ده کتاب به زبانهای خارجی.
ترجمه: خشم و هیاهو( ویلیام فاکنر) ۱۳۳۸ - سرزمین هرز( تی. اس. الیوت) ۱۳۴۳ و ...
@StarbaadMagazine
به مناسبت یکمین سالگرد درگذشت

            " استاد ایرج تنظبفی "

شاعر، نویسنده، نقاش، پدر مجسمه سازی نوین با فلز مس و هنرمند معاصر بی بدیل گرگان زمین و کشور!


یادش هماره گرامی و نامش مانا باد!

🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 

من مرگ را دیده ام
آنرا پسندیده ام
                     فرشته ای زیباست
شاخه گلی در دست
لبخندی بر دهان
                 بر روی آب راه می رود!

                        " ایرج تنظیفی"

🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
@StarbaadMagazine
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎬 نگاهی کوتاه به زندگی و آثار ایرج تنظیفی
منتشره در پیج اینستاگرام علی بایزیدی، مدیرمسئول و صاحب‌امتیاز مجله استارباد.

💠 @StarbaadMagazine
فرخنده و خجسته باد!

     شصت و پنجمین سالگرد زادروز

                         " علی عزتی "

معمار، شاعر ، بنیانگذار و مدیر
             " ا‌نجمن هنرمندان خود آموخته "
             و " انجمن شاعران خود آموخته"
             و عضو سازمان ایکوم جهانی
             و .....

امیدواریم سالهای سال این دوست عزیز و خانواده محترم ایشان سلامت و شاد باشند!

🌹🌻💐🌻🌹🌻💐🌻🌹🌻💐🌻🌹🌻💐🌻

ایلاتی ام!
        کوچ! این همزاد هماره تاریخ،
                                افتخار قوم من است
           که با رهنوردانش در ضیافت آفتابان
اینچنین چنگ بر رؤیای تغییر جهان
                                           نواخته است.
ایلاتی ام!
             آری
                   ایلاتی ام!

                                  " علی عزتی "

( بخش پایانی شعر " این کوچ بی نهایت " منعکس در فصلنامه استارباد ، شماره ۱۱، پائیز ۱۳۹۷ )

@StarbaadMagazine
به مناسبت پنجاه و هشتمین سالروز درگذشت

                        " فروغ فرخزاد "

شاعری که جاودانه زیست و در اوج ماند!

🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀

👇👇👇👇👇👇👇
@StarbaadMagazine
👆👆👆👆👆

" فروغ فرخزاد " در ۸ دیماه ۱۳۱۳ در خیابان معزالسلطنه، کوچۀ خادم آزاد، محلۀ امیریه تهران ، از پدری تفرشی ( سرهنگ محمد فرخزاد ) و مادری کاشانی تبار ( توران وزیری تبار ) به دنیا آمد. وی فرزند چهارم خانواده بود و فریدون و پوران فرخزاد ، دیگر اعضاء خانواده.
" پدرم ما را از کودکی به آن چه که سختی نام دارد عادت داد. ما در پتوهای سربازی خوابیده و بزرگ شدیم ؛ در حالی که در خانۀ ما پتوهای اعلاء و نرم هم یافت می شد. پدرم ما را با روش خاصی که در تربیت فرزندانش اتخاذ کرده بود ، پرورش داد."

نظام دیکتاتوری حاکم در خانواده ، بعدها به طغیان و سرکشی فروغ انجامید.
" شاید پدر من از اینکه دختر پررو و خودسری مثل من دارد ، زیاد خشنود نباشد."
و یا در نامه ای به پدرش چنین می گوید:
" پدر! من از وقتی خودم را شناختم، سرکشی و عصیان من هم در مقابل زندگی شروع شد. من می خواستم بزرگ باشم."
و یا
" درد من اینست که شما هرگز مرا نمی شناسید. و هیچ وقت نخواستید مرا بشناسید...یادم می آید وقتی من در خانه برای خودم کتاب های فلسفی می خواندم...شما راجع به من اظهار عقیده می کردید که دختر احمقی هستم که در اثر خواندن مجله های مزخرف فکرم فاسد شده، آن وقت توی خودم خرد می شدم، و از این که در خانه اینقدر غریبه هستم اشک توی چشمهایم جمع می شدو سعی می کردم خفه شوم..."
فروغ پس از گذراندن دوران دبستان و دبیرستان به هنرستان بانوان رفت و خیاطی و نقاشی را ( نزد خانم بهجت صدر معلم نقاشی و آقای پتگر، نقاش معروف ) فراگرفت.
فروغ در سن ۱۶ سالگی عاشق پرویز شاپور، پسر دختر خاله مادرش، که جوانی آرام ، آراسته و شوخ طبع که ۱۵ سال از وی بزرگتر بود، شد. آن دو با وجود مخالفت خانواده ها ، در سال ۱۳۳۰ باهم ازدواج کردند. به گفته خواهرش ، پوران :
" فروغ پراحساس و ناآرام و دیوانه، با پرویز شاهپوری ازدواج کرد که مردی عادی ، منطقی و حسابگر بود."
چندی بعد به دلیل ضرورت شغلی همسرش به اهواز رفت و نه ماه بعد ، تنها فرزند آنان ، کامیار، به دنیا آمد.  نخستین مجموعه شعرش " اسیر " را در سن ۱۷ سالگی بچاپ رساند. ۲۱ ساله بود که کتاب " دیوار " را منتشر کرد. هر دو این کتاب ها ، گروهی کوته بین را علیه فروغ شورانید. سرانجام در آبان سال ۱۳۳۴ ، فروغ و پرویز شاهپور ، از یکدیگر جدا می شوند و طبق قانون کامیار نزد پدر میماند . پرویز به بهانۀ دوهوا شدن بچه ، اجازۀ دیدار او را به مادر نمی دهد و فروغ تا آخر عمر هرگز فرزندش را نمی بیند. فروغ سخت نگران زندگی کامیار بود . مخصوصا نگران داوری پسرش ، درباره خودش، بود. همیشه می گفت :
" کامی یک روز بزرگ خواهد شد و مرا چنان که هستم خواهد شناخت، نه آن طور که درباره من به او تلقین می کنند و معصومیت او را با تفتیش های بیمارانه خود آلوده می سازند".
فروغ در نامه ای به ابراهیم گلستان می نویسد:
" آن عشق و ازدواج مضحک در ۱۶ سالگی ، پایۀ زندگی آیندۀ مرا متزلزل کرد..."
ولی همواره به عشق اولش احترام می گذاشت و در آغاز کتاب " دیوار " در سال ۱۳۳۵ می نویسد:
" تقدیم به پرویز ، به یاد گذشتۀ مشترکمان و به این امید که هدیۀ ناچیز من بتواند پاسخی به محبّت های بیکران او باشد."
مدتی بعداز سفر فروغ به ایتالیا، پرویز شاهپور به نامه های فروغ جواب نمی دهد و ارتباط آنها قطع می شود. خودش چنین می گوید:

" مسئله همین است ، یعنی اگر بخواهی شاعر باشی، خودت را قربانی کن. از خیلی حرف و حساب ها بگذر . خیلی خوشبختی های ساده و راضی کننده را کنار بگذار. دور خودت را دیواری بساز و در داخل محیط این دیوار از نو شروع کن به دنیا آمدن و شکل گرفتن و فکر کردن معانی مختلف، مفاهیم مختلف. همین کار را می کنم _ اما تلخ است _ خیلی تلخ است . و استقامت و ظرفیت می خواهد..."

@StarbaadMagazine
👇👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆

وقتی شعر " گناه " و دیگر اشعارش چاپ می شود ، پدرش سخت با کار های او مخالفت کرده و او را ننگ خانواده برشمرده و فروغ را از خانه بیرون می کند و بعد به دلیل چاپ پاورقی " شکوفه های کبود " در مهرماه ۱۳۳۴ توسط ناصر خدایار ( سردبیر  مجله روشنفکر،  دوست سابق خانوادگی اش و رفیق پرویز شاهپور ) دربارۀ زندگی فروغ ، فروغ در اثر فشار روحی ، یکماه در بیمارستان روانی رضائی بستری می شود.
در تیرماه ۱۳۳۵، فروغ به رم و پس از هفت ماه از آنجا به مونیخ نزد برادر بزرگترش ، امیر مسعود ، می رود.  او می خواست یک " زن " یعنی یک " بشر " باشد. در نامه ای به پدرش نوشت :
" حالا آمده ام اینجا....آزاد هستم ، همان آزادی که شما ترس داشتید به من بدهید."
درمرداد ۱۳۳۶ به تهران برگشت و در یک خانۀ اجاره ای ساکن شد  و مجموعۀ " عصیان " را با ۱۷ شعر به چاپ رساند. در شهریور ۱۳۳۷ با ابراهیم گلستان ، هنرمند معروف ، آشنا شد. این آشنائی زمینه ساز پیشرفت و تحوّل فکری فروغ می شود. صادق چوبک ، نویسنده بزرگ ، چنین می گوید :
" به عقیدۀ شخص من...نفوذ و دانش ابراهیم گلستان در تکوین شخصیت فروغ تأثیری به سزا داشت... این ابداً از قدر فروغ کم نمی کند. من شاهد بودم که فروغ از طریق گلستان به مطالعه و کتابخوانی...کشانده شد ، حتّی رغبت نشان داد..."
در ادامه آشنائیش با گلستان ، فروغ وارد دنیای سینما و فیلمسازی می شود . فیلم " خانه سیاه است" از یک جذامخانه تبریز در پائیز سال ۱۳۴۱در " سازمان فیلم گلستان " و با تهیه کنندگی گلستان و کارگردانی فروغ ساخته می شود. فروغ در باره سینما چنین می گوید:
" سینما برای من یک راه بیان است . اینکه من یک عمر شعر گفتم ، دلیل نمی شود که شعر تنها وسیلۀ بیان است. من از سینما خوشم می آید ...ادامه دادنش بستگی به این دارد که حرف های من ادامه داشته باشد، البته اگر حرفی داشته باشم."
فروغ فیلم های دیگری ساخت و در بهار ۱۳۴۲ سناریوئی برای یک فیلم نوشت. در پائیز سال ۱۳۴۲ در نمایشنامۀ " شش شخصیت در جستجوی نویسنده" اثر " پیر انداللو " به کارگردانی " پری صابری " بازی کرد.
در زمستان ۱۳۴۳، مجموعۀ " تولدی دیگر " شامل شعرهای سالهای ۳۸ تا ۴۲ ، توسط نشر مروارید ، که تقدیم به " ا.گ" شده بود ، به چاپ رسید. تحول و عمق فکری فروغ در این مجموعه به وضوع قابل درک است. اخوان ثالث در مورد آن ، چنین گفت :
" من معتقدم تولدی دیگر نه تنها برای فروغ ، تولد تازه ای بود ، بلکه مولود همایون شعر زنده و پیشرو امروز ما و تولد تازه برای شعر پارسی است."
فروغ  زبان ایتالیائی و آلمانی را فراگرفته بود و این دو زبان را بخوبی حرف می زد. زبان فرانسه را هم بقدر احتیاج حرف می زد،  ولی با تحصیل مرتب و متودیک  زبان انگلیسی، این زبان را کاملاً فراگرفت و نمایشنامۀ " ژان مقدس " از " برنارد شو " و سیاحتنامه " ستون سنگی ماروسی " از " هنری میلر" را ترجمه ، که چاپ نشد.
در تابستان ۱۳۴۳ " برگزیده اشعار" او چاپ شد . در سال ۱۳۴۴ سازمان یونسکو، یک فیلم نیم ساعته از زندگی فروغ ، به پاس شعر و هنر او که اینک در یک سطح جهانی قرار دارد ، تهیه کرد. در همان سال " برناردو برتولوچی " کارگردان موج نو ایتالیا، نیز به تهران آمد و یک فیلم یک ربع ساعته از زندگی فروغ ساخت. در سال ۱۳۴۵ فروغ یک بار دیگر به ایتالیا سفر کرد و در دومین فستیوال فیلم " مؤلف " شرکت نمود. در همین سال از کشور سوئد به او پیشنهاد کردند که به سوئد برود و فیلم بسازد و فروغ این پیشنهاد را پذیرفت. در همین سال از کشورهای آلمان، سوئد، انگلستان و فرانسه ، به فروغ پیشنهاد ترجمۀ اشعارش و چاپ آنها داده می شود...فروغ دیگر فقط مال ما نبود. جهانی او را را می طلبید و احترام می گذاشت.
فروغ در ۲۴ بهمن ماه ۱۳۴۵ هنگام بردن فیلمی از" استودیو گلستان " به "استودیو ی ایران فیلم " ابوالقاسم رضائی، با چیپ خود در جادۀ دروس _ قلهک برای تصادف نکردن با اتوموبیل مهد کودک ، از جاده منحرف شد و در سن ۳۳ سالگی ، در اوج ماندن ، پرکشید. روز چهارشنبه ۲۶ بهمن پیکر او را در امام زاده اسماعیل قلهک ، شستند و با حضور دوستان و علاقمندان و هنرمندان بنام آنزمان ، در گورستان ظهیرالدوله ، به خاک سپرده شد.
کتاب " ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد " بعد از درگذشت فروغ ، به چاپ رسید که اوج قلۀ شعریش را نشان می دهد. در این کتاب فروغ به زبان مشخصی با هویت مخصوص به خود ، دست یافته است که نشان از کوشش همه جانبۀ او ، هم در زبان ، هم در آزادی انتخاب واژه ها به تناسب نیازمندی  و هم توسعه در مقولۀ وزن ، دارد.

@StarbaadMagazine
👇👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆

" به یک چیز دیگر هم معتقدم و آن " شاعر بودن" در تمام لحظه های زندگی ست. شاعر بودن یعنی انسان بودن. بعضی ها را می شناسم که رفتار روزانه شان هیچ ربطی به شعرشان ندارد. یعنی فقط وقتی شعر میگویند شاعر هستند.بعد تمام میشود. دومرتبه میشوند یک آدم حریص شکموی ظالم تنگ فکر بدبخت حسود فقیر. خب، من حرفهای این آدمها را هم قبول ندارم، من به زندگی بیشتر اهمیت میدهم و وقتی این آقایان مشتهایشان را گره میکنند و داد و فریاد راه میاندازند - یعنی در شعرها و " مقاله" هایشان - من نفرتم میگیرد و باورم نمی شود که راست میگویند. میگویم نکند فقط برای یک بشقاب پلو است که دارند داد میزنند. بگذریم.
فکر میکنم کسی که کار هنری میکند باید اول خودش را بسازد و کامل کند، بعد از خودش بیرون بیاید و به خودش مثل یک واحد از هستی و  وجود نگاه کند تا بتواند به تمام دریافتها، فکرها و حس هایش یک حالت عمومیت ببخشد. "
" ...در شعر " مرز پر گهر" این " خود" یک اجتماع است. یک اجتماعی که اگر نمیتواند حرفهای جدیش را با فریاد بگوید، لااقل با شوخی و مسخرگی که هنوز میتواند بگوید. در این شعر من با یک مشت مسائل خشن، گندیده و احمقانه طرف بودم. تمام شعرها که نباید بوی عطر بدهند. بگذارید بعضی ها آنقدر غیر شاعرانه باشند که نتوان آنرا در نامه ای نوشت و به معشوقه فرستاد. به من چه، بگوئید از کنار این شعر که رد میشوند دماغشان را بگیرند. این شعر زبان خودش را و شکل خودش را دارد. من نمیتوانم وقتی میخواهم از کوچه ای حرف بزنم که پر از بوی ادرار است، لیست عطرها را جلویم بگذارم و معطر ترینشان را انتخاب کنم برای توصیف این بو، این حقه بازی است. حقه ایست که اول آدم به خودش میزند، بعد هم به دیگران."
( بخشی از گفت و شنود فروغ فرخزاد با سیروس طاهباز و غلامحسین ساعدی. بهار ۱۳۴۳ )


" ای مرز پر گهر ..."

فاتح شدم
خود را به ثبت رساندم
خود را به نامی، در یک شناسنامه، مزین کردم
و هستیم به یک شماره مشخص شد
پس زنده باد ۶۷۸ صادره از بخش ۵ ساکن تهران

دیگر خیالم از همه سو راحتست
آغوش مهربان مام وطن
پستانک سوابق پر افتخار تاریخی
لالائی تمدن و فرهنگ
و جق و جق جقجقهٌ قانون ...
آه
دیگر خیالم از همه سو راحتست

از فرط شادمانی
رفتم کنار پنجره، با اشتیاق، ششصد و هفتاد و هشت بار هوا را که از غبار پهن
و بوی خاکروبه و ادرار، منقبض شده بود
درون سینه فرو دادم
و زیر ششصد و هفتاد و هشت قبض بدهکاری
و روی ششصد و هفتاد و هشت تقاضای کار نوشتم
                             فروغ فرخزاد

در سر زمین شعر و گل و بلبل
موهبتیست زیستن، آنهم
وقتی که واقعیت موجود بودن تو پس از سال های سال پذیرفته میشود

                                             .....................
                                              ....................
                                              ....................

فاتح شدم      بله فاتح شدم
اکنون به شادمانی این فتح
در پای آینه، با افتخار، ششصد و هفتاد و هشت شمع نسیه میافروزم
و میروم به روی طاقچه تا، با اجازه، چند کلامی
در بارهٌ فوائد قانونی حیات به عرض حضورتان برسانم
و اولین کلنگ ساختمان رفیع زندگیم را
همراه با طنین کف زدنی پر شور
بر فرق فرق خویش بکوبم

من زنده ام، بله، مانند زنده رود، که یکروز زنده بود
و از تمام آنچه که در انحصار مردم زنده ست، بهره خواهم برد

من میتوانم از فردا
در کوچه های شهر، که سرشار از مواهب ملیست
و در میان سایه های سبکبار تیرهای تلگراف
گردش کنان قدم بر دارم
و با غرور، ششصد و هفتاد و هشت بار، به دیوار مستراح های عمومی بنویسم
خط نوشتم که خر کند خنده

                                            .......................
                                            .......................
                                             ......................
       
فاتح شدم     بله فاتح شدم
پس زنده باد ۶۷۸ صادره از بخش ۵ ساکن تهران
که در پناه پشتکار و اراده
به آنچنان مقام رفیعی رسیده است که در چارچوب پنحره ای
در ارتفاع ششصد و هفتاد و هشت متری سطح زمین قرار گرفته ست

و افتخار این را دارد
که میتواند از همان دریچه - نه از راه پلکان - خود را
دیوانه بار به دامان مهربان مام وطن سرنگون کند

و آخرین وصیتش اینست
که در ازای ششصد و هفتاد و هشت سکه، حضرت استاد آبراهام صهبا
مرثیه ای به قافیهٌ کشک در رثای حیاتش رقم زند.

@StarbaadMagazine
👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆

" مرثیه "

به جستجوی تو
بر درگاه کوه می گریم،
در آستانهُ دریا و علف.
به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم،
در چار راه فصول،
در چارچوب شکستهُ پنجره ای
                    که آسمان ابرآلود را
قابی کهنه می گیرد...

                             " احمد شاملو"
                               ( ۲۹بهمن ۱۳۴۵)


" دریغ و درد "

چه دردآلود و وحشتناک!
نمی گردد زبانم که بگویم ماجرا چون بود
دریغ و درد
هنوز از مرگ نیما من دلم خون بود...

چه بود؟ این تیر بی رحم از کجا آمد؟
که غمگین باغ بی آواز ما را باز
درین محرومی و عریانی پائیز،
بدینسان ناگهان محروم و خالی کرد
از آن تنها و تنها قمری محزون و خوشخوان نیز...

             " مهدی اخوان ثالث"( م. امید)
                ( بهمن ماه ۱۳۴۵)


" پس از تو "

پس از تو باغ بهار را نپذیرفت
و خاک مزرعه در سوگواریت پوسید
پس از تو باز زمستان شد
و باد سرد فصول
تمام خاک بیابان را
به دیدگان ملول قبیله هجرت داد
و روح ساده دهقان مزرعه را
در آن اطاقک کاگل به مرثیه آورد...

                      " سیروس مشفقی"
                           ( زمستان ۱۳۴۵)


" شبنم و آه "

ای گلهای فراموشی باغ
مرگ از باغچه خلوت ما می گذرد داس بدست
و گلی چون لبخند
می برد از بر ما.

سبب این بود آری
راه را گر گره افتاد بپای
باد را گر نفس خوشبو در سینه شکست
آب را اشک اگر آمد در چشم زلال
گل یخ را پرها ریخت اگر...

                        " سیاوش کسرایی"
                              (بهمن ماه ۱۳۴۵)


" و گیسوان تو..."

چه روز سرد مه آلودی!
چه انتظاری!
آیا تو باز خواهی گشت؟

تو را صدا کردند،
تو را که خواب و رها بودی،
و گیسوان تو با رودهای جاری بود.
تو را به شط کهن خواندند.
تو را به نام صدا کردند
               از عشق آب...

        " محمود آزاد تهرانی"( م. آزاد)
                          ( بهمن ماه ۱۳۴۵)



" ستاره ای افتاد، زبانه زد خورشید"

تنگ غروب بود که ناگاه
در بطن یک لحظه سترون خوف انگیز
یک نطفه بست شوم
خورشید به خون نشست.
خورشید زاد و رفت.
در دل تاریکی و سکون
نوزاد زاده شد خونین
نوزاد چشم بازکرد.
با یک نگاه دروازه سکوت را، در مقابل او بازکرد.
او جیغ زد و جیغش ترانه ها را در تار عنکبوت سکوت پیچید
گل خنده اش، خشکید.

نوزاد برخاست
مادر افتاد
او آن غروب حادثه بود...

                         " منوچهر شیبانی"
                          ( ۲۷ بهمن ۱۳۴۵)


" مراثی پیوسته "

( آغشته به هوا )

روزهای یک زبان، زبان آب و غم
و یک کلمه-آغشته به هوا-
که شباهت به محرم ترین دقایق یک حس دارد.
کسی در برف نبود
که بداند از چه چیز باید خجل بود و منجمد شد.

مخمل، صفت می شد.

اگر در باران راه می افتادیم،
کسی را می دیدیم،
می توانستیم امید بداریم
                  که هنوز اسم هست.
شاید اسم
شاید جنگ.
نه!
شمع خاموش شد.
زن، چشم سیاه داشت...

                         " یدالله رویایی"
( به نقل از:آرش شماره ۱۳-اسفند ۱۳۴۵)


" افسوس بر او نیست "

افسوس بر او نیست
افسوس بر او نیست
افسوس بر من است و بر آنانکه مانده اند
و آنان، که این حماسه جانسوز خوانده اند.
او، سوز و عشق بود
او، درد و رنج بود
در این خرابه ناک،
گرانمایه گنح بود.
رنجی، که دل گداخته، بر روی خاک زیست
گنجی، که ناشناخته، در زیر خاک رفت
او،
نور بود و روشنی حاودانه بود...

                  " یزدانبخش قهرمان"
( مجله سپید و سیاه-پنجم اسفند ۱۳۴۵)
@StarbaadMagazine
👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆

" دوست "

بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید

صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلکهاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند...

                    " سهراب سپهری"
                    ( زمستان ۱۳۴۵)


" تمام شب "

در میان عمیق ترین تاریکی ها
به دو چشم غمگینی می اندیشم
و به پنجه هایی که
خاک، خاک مهربان آن را می پوساند
تمام شب
گذشته را در عکس ها می دیدم
و صداها را از جزرها می شنیدم
...جزیره ای دور را می دیدم
که فرو رفته بود در مهی سیاه
و پرنده، سپیدی را
که در مه فرو می رفت
تمام شب
صدای ضجّهٌ مادرم را می شنیدم...

                        " پوران فرخزاد"
                           ( بهمن ۱۳۴۵)


" مرز صفر "

می میرم ای دریغ...
گر چه دریغی نیست، گر چه دریغی نیست
هرگز دریغ نیست، دریغا که زندگی
       جز نقش کور ریخته بر لوح آب نیست
اما... دریغ هست-دریغی که مرگ"
من"
پایان آخرین تپش نبض زندگی است،
              در مرز زندگی-
آن روز بی ستاره که " من" نیستم دگر
میلیاردها ستاره دنباله دار نیست...

                   " کیومرث منشی زاده"
        ( مجله فردوسی-دوم اسفند ۱۳۴۵)


" جز گل یخ..."

قلب را باید کاشت
در فراسوی زمین
کاندر آنجا نه چراغ خورشید
و نه فوارهٌ سرد باران،
نتوانند که بازش یابند.

و در آن تاریکی،
حتم دارم:
( پریان زمزمه کردند مرا اندر گوش)
باز دیوانه گلی خواهد رست،
که من آنرا ز چراغ خورشید
و ز فواره سرد باران
دوست تر خواهم داشت...

                  " عبدالعلی دستغیب"
   ( مجله فردوسی-دوم اسفند ۱۳۴۵)


" من از نهایت شب حرف می زنم"

چون باد آمد
چون باد رفت
         دامن کشاندند روزان گذشتند
ای موسپیدان!
( در خود شهیدان)
         شبها رسیدند
         بر دامن شب
              خواندند
                پر درد
             غوکان دلخون.
بیدان مجنون
             گیسو بریدند.
            سروان
                        خمیدند...

                     " منصور اوجی"
( " روزنامه بازار" رشت-۲۸ اسفند ۱۳۴۵)


" یاد بود "

بازیافتنت
در نور، در نور سخی
همانگونه که بودی
در بوی اقاقی ها
در مادگی لاله
که در آن چشمانت را می بینم.

در رفتن
باز آمدی
با شعرت
و صدایت
که جوانه می زند

پس از این
هر نور لطیفی که مرا لمس کند
تو خواهی بود
خواهر مهربانی من.

                  " سیروس آتابای"
    ( آرش شماره ۱۳-اسفند ۱۳۴۵)


" گریز سایه "

سایه ای بود و گریخت
شاخه ای بود پر از بار و شکست
نوگلی بود که در خاک نشست
و فتاد، مثل یک قطره سرشک از سر مژگان حیات
یا پرستوئی بود
که به بام ابدیت بنشست.

تا ابد، تا که تاریخ بجاست
نام او پابرجاست
سخنش، روشنی بخش دل اهل وفاست.

                             " مینا اسدی"
   ( مجله فردوسی- ۱۶ اسفند ۱۳۴۵)



" تمام اتفاق "

گویا باید
               تمام اتفاق
                             در بهمن بیافتد.
از " گلستان فیلم "
                           تا  " ایران فیلم "
و " فروغ "
            - این " پریشادُخت " شعر ما -
                    فدای کودکان مهد شود.
تا جذامیان بدانند
                    این " خانه سیاه است "
و ما هم
           " ایمان بیاوریم
                         به آغاز فصل سرد ".

                                                                                                             
                   " عبدالرحمان فرقانی فر "
                            بهمن ماه ۱۳۹۶
             ( بخش شروع شعر " تمام اتفاق " )
به مناسبت هفتادمین سالگرد زادروز

               " محمدمهدی مصلحی "

سردمدار نسل دوم شعر نو گرگان زمین!

        و پیشگام " شعر ناب " شمال کشور!

🌹🌻💐🌻🌹🌻💐🌻🌹🌻💐🌻🌹🌻💐🌻

👇👇👇👇👇👇👇👇
@StarbaadMagazine
👆👆👆👆👆

محمد مهدی مصلحی، متولد ۲۶ بهمن ۱۳۳۳ در محله سرچشمه ی گرگان است و پدر بزرگش که از شاعران و مداحان شهر بود به واسطه ی نقش کدخدامنشی اش به نام مصلحی اشتهار داشت‌.

مصلحی شاعری نوپرداز و فعال است که از اواخر  دهه چهل به شعر روی آورد و به تشویق زنده یاد قلیشلی، که در شعر متأثر از او بود، اشعارش را در نشریات استانی و سراسری منعکس می کند.

" در دبیرستان من با جواد پیشگر و احمدرضا اسعدی همکلاس بودم‌ از همین جا بود که من به واسطه ی جواد ( برادر زن حبیب الله قلیشلی) با حبیب آشنا شدم و به تشویق او، اولین کارهایم را در روزنامه اثر ساری انتشار دادم."

او در دوران تحصیل دبیرستان  نشریه ای بی نظیر در سطح دبیرستان های ایران، با نام " گام " را راه اندازی و در آن اشعاری از زنده یادان علی اکبر ابراهیم زاده، اورج علیمحمد زاده، حبیب الله قلیشلی و خودش و پرویز کریمی و مطالبی از هم کلاسی هایش، علی اکبر خداپرست و علی طوطی را منتشر می نمود.

مصلحی در سال ۱۳۵۱ در رشته ی الهیات دانشگاه مشهد مشغول به تحصیل می شود که به دلیل فعالیت های سیاسی - اجتماعی پس از سه چهار ترم توسط ساواک دستگیر و محبوس و بعد از رهایی در سال ۵۳ از دانشگاه اخراج می گردد‌. مجددا در سال ۱۳۵۶ در دانشگاه ملی( شهید بهشتی کنونی) مشغول به تحصیل و در رشته ادبیات فارسی فارغ التحصیل می شود و مدتی در فروشگاه( لوازم تراکتور فروشی) پدرش، مشغول بکار می شود که پاتوق شعرا و هنرمندان شهر بود‌.
و چند صباحی هم  در دانشگاه آزاد زادگاهش  تدریس می کند.

مصلحی در سال ۱۳۶۰ با خانم " طاهره متقی" ازدواج کرده است و  آریو(۱۳۶۱)، پوریا(۱۳۶۴) و آرش(۱۳۶۷) سه فرزندش هستند.

مصلحی از پیشگامان " شعر ناب" در نیمه دوم دهه پنجاه است. هرچند همواره خود را از وابستگی به هرگونه موج شعری، مبری دانسته و اعتقاد دارد که همه ی این موج ها سرانجامی چون موج دریا دارند و در نهایت چون کفی بر ساحل، نابود می شوند. اما تأثیر و تأثر شعر مصلحی را در جریان های " شعر دیگر" و " شعر ناب" نمی توان به سادگی انکار کرد. تا حدی که زنده یاد منوچهر آتشی، وی را " کدخدای شعر ناب شمال" خوانده است.

مصلحی علاوه بر ارتباط  و دوستی با شاعران همشهریش، با منوچهر آتشی، اسماعیل خویی، فرامرز سلیمانی، احمد محیط، فیروزه میزانی، جواد مجابی، کاظم سادات اشکوری، محمد مختاری، حافظ موسوی، سیدعلی صالحی، غلامحسین سالمی، عمران صلاحی، سیروس رادمنش و...ارتباط نزدیکی برقرار کرد و اشعارش را در نشریات سراسری و بین المللی همچون اثر (ساری)، فردوسی، جُنگ بینالود مشهد، کتاب فصل، سروش،  دنیای سخن، فصل گرگان ،ندای خراسان، نوشتا، نگاه نو، پیام هرمزگان، بوشهرنامه، چلیکا( گرگان)، پیام استرآباد، نسیم(گرگان)، فصلنامه استارباد و...همچنین در مجموعه شعرهای؛ شعر به دقیقه اکنون( کتاب اول ۱۳۶۸، کتاب دوم ۱۳۷۰، کتاب سوم۱۳۷۶)، شعر امروز مازندران( ۱۳۷۱)، هزار و یک شعر( ۱۳۷۸)، دنیا خانه من است( ۱۳۸۷)، گزیده شعر نو شمال( ۱۳۹۶) و...به طبع رسیده است.

متأسفانه این شاعر شهیر گرگان زمین تاکنون مجموعه شعری به چاپ نرسانده است. به گفته خودش؛ در سال ۱۳۵۳( ۲۰ سالگی) مجموعه شعری با عنوان " از نافه ی دیار"  تهیه که به دلیل خط مشی مبارزه با سانسور، که با اعلام هماهنگ ممنوعیت چاپ و انتشار آثار توسط اعضای کانون نویسندگان و شاعران ایران، وی نیز از انتشار آن خودداری می کند. مصلحی یکی از جوان ترین اعضای کانون نویسندگان بود که با اکثر شاعران و نویسندگان کشور ارتباط تنگاتنگ داشته است.

علاوه بر شعر از مصلحی مطالب و نقدهای ادبی در نشریات؛ دنیای سخن، تکاپو، الفبا، فصلنامه استارباد، گرگان نامه و...هم به چاپ رسیده است.

در شماره ۱۲ فصلنامه استاربار، زمستان ۱۳۹۷، پرونده ای ویژه زندگی، آثار و کارنامه محمدمهدی مصلحی با عنوان " پیشگام شعر ناب خزر " منتشر شد که مورد استقبال بسیاری از فرهنگ دوستان قرار گرفت.
همچنین در سال ۱۴۰۰ در رای گیری که به همت فصلنامه استارباد صورت گرفت و نتیجه آن در شماره ۲۲-۲۱ فصلنامه، بهار و  تابستان ۱۴۰۰ منعکس گردید، محمد مهدی مصلحی بعداز پرویز کریمی، بعنوان دومین شاعر قرن گرگان زمین انتخاب شد.

با آرزوی سلامتی و موفقیت هرچه بیشتر این شاعر گرانقدر گرگان زمین!


" طرح "


وقتی که تو از گل ها
غریبانه سخن می گفتی
ذهن پُر تشویشم
طرح گل دود و
              گل درد می کشید.

                " محمد مهدی مصلحی "
     ( مجله فردوسی، پنجم تیرماه ۱۳۵۱)

@StarbaadMagazine
👇👇👇👇👇👇👇
👇👇👇👇👇👇

" فقط از توست "


نه بنامی از آفتاب
بنام شعر خواندم:
             که آسمان باشی
زیرا که آفتاب
از آفتابگردان
                      می تابد
و اینهمه از چیست؟
از چیست
که آسمان باز است
                  راه باز است
                  از توست
که می گویی:
راه را می دانم
                   و می توانم
فقط از توست
تنها
نه پاره ای
             همه
در پرسه های چشم
از چشم
          آسمانی هست
تا نیلوفر
                 بی مرداب باشد؟
                                - نه !
از توست
فقط نامت
           برای شب
                تا
                       بروشنی بنشیند
و اینهمه از چیست
که آوازت
نمودی از
                اشکال آبی است
حالا
خواه نیلوفر
خواه چشم
                    کجا بنشینم؟

                  " محمد مهدی مصلحی "
          ( مجله فردوسی، ۱۹ آذرماه ۱۳۵۲ )


" پائیزی "


می دانم
پیش از آنکه رهائی را
                در آفتاب و پرواز
                                      بنشانم
برگم، نه از مرداب
- تا به تن کفن باشم!
بی گمان
           پاره ای
                    در سقوطم
آنسان که
           در تب و تاب
                            فواره ای...
پس
        می نشینم و آب می شوم
اما هنوز هم
               شبنم
                  - چه بنشیند و چه نه -
برگ می ریزد
آری
خواه باشی
              خواه
                       نه!

            " محمد مهدی مصلحی "
    ( مجله فردوسی، ۲۸ آبانماه ۱۳۵۲ )


             " از دره ی دژم "


و حال می بینم
در این دقیقه ی مرگ آور
در این دقیقه ی سرخ
آنان
آیینه وار
بر می شوند،
                   ژرف
از دره ی دژم
تا خویشتن ببخشایند
در برابر دیواری از سپیده دم.

               " محمد مهدی مصلحی "
   ( نسیم، گرگان،مجموعه شعر زمستان ۱۳۷۵)


         " شاعر "


اول کسی که گفت:
                          آب
بی شک زلال بود
از عمق جان شفافش
آبی یِ چشمه ها
                 ییلاق می شدند
منهم در آن حوالی
چندی
             بیتوته کرده بودم

آن کس که گفت:
                       آهو
شاید نگاهش از آه،
فواره یی از او بود
از نافه اش همیشه
دل را
        به دشت می زد
گاهی
        هنوز رازی ست
تا سوی جنبه هایش
        قشلاق جستجویم

گویا
آن کس که گفت:
                    عشق
دائم در آفرینش بود
از قلب او
       سپیده
          لبریز های هو بود
انگار تا ابد
          نبض مرا جری کرد
آنگاه
         تا بیکرانه بردم

اول کسی که گفت:
                          ماه
نامش فرشته بود
با بال بالِ نرمش
شاید بنفشه می چید
شاید
      بنفشه در ماه
                 نام جدیدی می خواست

اکنون منم
که رویاها
             در مه صدایم زدند
من بعدی ام
که با جادو
از راز واژه ها
ماهی از او
            برای آهو
                    بر می دارم
تا نافه اش بپیچد
               پیوسته در مشام
من بعدی ام
ادامه ی آنها
مزمور صبح فردا
نام جدید او را
با مه می نویسم.

                  " محمد مهدی مصلحی "
      ( شعر به دقیقه اکنون، کتاب سوم، ۱۳۷۶ )

@DtarbaadMagazine
👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆


" هنگامه خوانی "


هنگامه یی از پگاه
            بر می آید
و لبهای عاشق سپیده دمانت
از این غوغا
   شوق گذار از کجاوه یی از بوسه و سرود
                                         می باید
اما
     سخن؟
           بی موسم است عزیزم!
در این هیاهو
ورد ستاره یی سیاه
شبانه ی ما را
              مومیایی کرده است
مهتاب را
        حتی
            زبان بریده به کنجی
                             - محاق
                                     می بینم.
هنگامه یی از گلوگاهم
                               بر می خیزد
و آوازم
عاشقی
       که سر سرایی سبز
                       از نگاه را می خواند
آهوی هوی چشم!
شراع بگشا!
تا لهجه های نگاهم
واژه های خویش را
                      بادبان برافرازند
و در دل طوفان
            کرانه را
                     از میانه بردارند
هر چند سخت
           بی موسم است عزیزم!
با اینهمه بگو
شولای همیشه ی وحشت را
تا تولد ماه
          از مهتابی گریبانت
                    بر خود دو پاره کنم
اگر چه
           پناه
                    به شامگاه ندارم
و روز
       مثل ماهواره در به درم
                 دوباره آفتاب را
                        سر بریده می بینم
اما
        شفای عاقبتم کو؟
هنگامه یی از غروب
        در نگاهم
                   می ریزد
و آفتاب من
        از درگاه و راه تو
                              بر می خیزد
بانوی ناگهان!
در این واویلا
سالها
       در تدارک آواز
سالها
          آکنده از شکفتن و سرود بودی
و می گفتی:
           - سپیداران
                    بی موسم نسیم
                                       سوگوارانند
و جویباران
       بی ترنم آب
                    چون؛
               سرودی بر زبانی لال.
اکنون
        به زمزمه نیز
                 سخن
            بی موسم است عزیزم!
با اینهمه بگو:
بگو!
     تا موسم سخن خون
                            چگونه بخوانم؟

                " محمد مهدی مصلحی "
( هزار و یک شعر، سفینه ی شعر نو قرن بیستم ایران، محمدعلی سپانلو، چاپ اول ۱۳۸۳ )

" ققنوس "


تا
از میان
تهی گردم
سینه یی
آتش
به آواز آخرم دارم
در آواز آخرم
همساقه یی
جوان
در شاخ ارغوان
گلهائی از دلم،
گلهایی از کرانه بر می خاست

                                                                *
دیدم
فواره های صدایم
چکیده اند
به هامون
و اکنون
هماویز لرزش بادند
و بادها
بادها
خونی که بر ردشان
از بادیه نشست،
حالا
فراتر از تو می رویند.
دیدم 
از ابرها
جز شوکران
نمی بارد

                                                                 *

دیدم
پری به آسمان دارم
پری به خاکستر
چشمی
بریده از ابدیت
بر آسمان سرم

                                                                 *

گر گرفته آوازم
بر شاخسار قلب
اما
مقابلم
همساقه ای جوان
بر شاخ ارغوان دارم.

                " محمد مهدی مصلحی "
( آذرخشی از جنبش های ناگهان، چاپ اول ۱۳۹۳)



غوغاییان کژدم(۱)

برپا
حرامیانند
اکنون
غوغاییان کژدم
افعی
و راه و
نیش
و اژدهایی
در اندرون و پیش
تنها
برای چشم
جانبی خالی
از خون و از خلاء
جانبی که جنبه‌هایش را
فرعون
پرسه می‌زند
و نبش پنجره‌هایش
باز
همای جوشن پوش
کمند گیسو می‌بافد.
"گویا
معلقیم و
اوراد زهره هم
نتوانست
حتی برای ابد
هاروت جانمان را
با ابتلای ماروت
از این بلا
نگه دارد"
آه!
خواه
فوران فرشته از چشمانش
عفریت را سرنگون کند
خواه
شجی
آغشته به عشق
در آغوش دشنه‌ها بیارامد؛
خون حلال ما
آنجا
بر پله‌های دنیا
فراز می‌آید
تا
در زلال تماشا
لبخند آسمان را
بر ماتم زمین
بپوشاند.
اینجا
در هزاره‌ی سوم
دیگر
به ماه
پناه آهی نیست
اما
به مد نور
آنجا
ژرفای عشق‌مان
گهواره شکفتن زیبایی‌ست...     
     

غوغاییان کژدم(۲)

افعی
و راه و نیش
و کژدمی
بر بام جان خویش
می‌بینم
حالا
چگونه تن
در ریزش بلور
و ترکشی منشور
به راه بسپارم؟
راهی که در هوا
شقیقه‌ام را
آماس می‌کند
آماج استفراغ
اما،
چه خوب؛
در برابرم
تنها
غوغاییان ناداشت
بر خاک می‌شوند
و خاکسارانی دیگر
درون زمزمه‌ی عابران
تولد می‌یابند
و پنجره‌یی از عشق
در جانشان
به جهان
باز
می‌شود.

             " محمد مهدی مصلحی "
( فصلنامه استارباد، شماره ۲۰، زمستان ۱۳۹۹ )

@StarbaadMagazine
🔹به مناسبت یکصد و بیست و دومین سالگرد زادروز

            " صادق هدایت"

از پیشگامان داستان نویسی نوین ایران!

🌹🌻💐🌻🌹🌻💐🌻🌹🌻💐🌻🌹🌻💐🌻

👇👇👇👇👇👇👇👇
@StarbaadMagazine
👆👆👆👆
" صادق هدایت " در ۲۸ بهمن ۱۲۸۱ در تهران متولد شد. پدرش هدایت قلی( اعتضادالملک، فرزند نیرالملک وزیر علوم ناصرالدین شاه) و مادرش زیورالملک(دختر حسین قلی مخبرالدوله) بودند. صادق، کوچک ترین فرزند خانواده بود و دو برادر و سه خواهر بزرگ تر از خود داشت.
صادق هدایت تحصیلات ابتدایی را در مدرسه علمیه تهران گذراند و در سال ۱۲۹۳ روزنامه دیواری" ندای اموات" را در مدرسه انتشار داد و دوره متوسطه را در دارالفنون آغاز کرد و بخاطر بیماری چشم ترک تحصیل کرد و در سال ۱۲۹۶ در مدرسه سن لویی( مدرسه فرانسوی ها) به تحصیل پرداخت و اولین مقاله خود را در روزنامه هفتگی( به مدیرت نصرالله فلسفی) به چاپ رساند و جایزه سه ماه اشتراک مجانی دریافت نمود. هدایت در دوران تحصیل گیاه خوار شده بود. در سال ۱۳۰۲ تصحیحی از رباعیات خیام با نام " رباعیات خیام" همراه با مقدمه ای مفصل انتشار داد و داستان" شرح حال یک الاغ هنگام مرگ" را در مجله وفا و کتاب " انسان و حیوان"، در خصوص مهربانی با حیوانات، را در سال ۱۳۰۳ منتشر کرد و در همین سال از مدرسه سن لویی فارغ التحصیل شد. در سال ۱۳۰۵ با اولین گروه دانشجویان به بلژیک اعزام و در رشته ریاضیات محض به تحصیل پرداخت و داستان" مرگ" را در مجله ایرانشهر آلمان به چاپ رساند. در اسفندماه ۱۳۰۵، پس از تغییر رشته تحصیلی به پاریس منتقل شد و در سال ۱۳۰۶ کتاب "فوائد گیاه خواری " را با مقدمه حسین کاظم زاده ایرانشهر در برلین به چاپ رساند.
صادق هدایت در سال ۱۳۰۷ با پرت کردن خود به رودخانه ماون( فرانسه) به علت مسائل عاطفی( به گفته برادرش)، اقدام به خودکشی کرد که نجات یافت و به برادرش محمود نوشت:" همه از مرگ می ترسند، من از زندگی سمج خودم. خودکشی با بعضی ها هست. در خمیر مایه و در سرشت آنهاست، نمی توانند از دستش بگریزند... یک دیوانگی کردم به خیر گذشت". هدایت قبل از اتمام تحصیلات در سال ۱۳۰۹ به تهران بازگشت و در بانک ملی مشغول شد و با حسن قائمیان آشنا شد و کتاب های " زنده بگور" و " پروین دختر ساسان" را در همین سال منتشر کرد.
در سال ۱۳۱۰ در مقابل ادبای گروه" سبعه"( ملک شعرای بهار، اقبال آشتیانی، رشید یاسمی، سعید نفیسی، بدیع الزمان فروزانفر، محمد قزوینی وسعید نفیسی)، گروه " ربعه"( صادق هدایت، مسعود فرزاد، بزرگ علوی و مجتبی مینوی) را، برای دهن کجی به کهنه پرستان، تشکیل داد. مجتبی مینوی در بارهٌ گروه " ربعه" چنین گفته:" با تعصب جنگ می کردیم و برای تحصیل آزادی کوشش می کردیم و مرکز دایرهٌ ما صادق هدایت بود".
هدایت تا سال۱۳۱۴ کتاب های " سه قطره خون"، " نیرنگستان"، " سایه روشن"، " مازیار"، " وغ وغ ساهاب" و " ترانه های خیام" را منتشر کرد. در سال ۱۳۱۵ به همراه شین پرتو به هند رفت و زبان پهلوی آموخت و " کارنامه اردشیر بابکان" را در همانجا از پهلوی به فارسی ترجمه کرد و در بمبئی " بوف کور" را انتشار داد و در آن نوشت که چاپ اثر در ایران ممنوع است.
در سال ۱۳۱۶ به ایران بازگشت و از بانک ملی استعفاء و در وزارت فرهنگ استخدام شد و تا سال ۱۳۲۰ به فعالیت ادبی پرداخت و تا سال ۱۳۲۴ کتاب های " سگ ولگرد"، " علویه خانم"، " ولنگاری" و " حاجی آقا" را که کلا مضامین اجتماعی داشتند، منتشر کرد.
در سال ۱۳۲۴ سفری به تاشکند داشت و در انجمن فرهنگی ایران و شوروی از او تقدیر شد. به سبب دوستی با بزرگ علوی و نوشین، مقالاتی در روزنامه مردم ارگان حزب توده با نام مستعار به چاپ رساند؛ لیکن علی رغم اصرار سردمداران حزب، هرگز به حزب نپیوست.
در سال ۱۳۲۶ کتاب " توپ مرواری" را نوشت که تا پس از مرگش به چاپ نرسید. با نام مستعار " هادی صداقت" در سال ۱۳۲۷ مقدمه ای بر کتاب " گروه محکومین" اثر کافکا ترجمه قائمیان، نوشت و در سال ۱۳۲۹ با قائمیان کتاب " مسخ" کافکا را ترجمه کرد.
@StarbaadMagazine
👇👇👇👇
👆👆👆👆
صادق هدایت در ۱۲ آذر ماه ۱۳۲۹ با گرفتن ویزای پزشکی دوماهه به عنوان بیماری روحی و فروختن کتاب هایش به فرانسه رفت و سعی کرد به هامبورگ( نزد محمد علی جمالزاده ) و لندن ( نزد مسعود فرزاد) برود، که نشد. پس از ترور رزم آرا( که فامیل و حامی او در خارج بود)  و فوت دوست صمیمی اش ( شهید نورایی) در ۱۸ فروردین، ایده خودکشی که مدام با او بود، دوباره جان می گیرد.
صادق هدایت، سرانجام در ۱۹ فروردین ماه ۱۳۳۰ در آپارتمانش در پاریس، با گاز خودکشی می کند و پیکرش را در گورستان پرلاشز به خاک می سپارند.
او نخستین نویسنده ایرانی است که خودکشی کرده و چند روز قبل از انتحارش، بسیاری از آثار چاپ نشده اش را نابود کرده است. در باره خودش چنین گفته:
" من همان قدر از شرح حال خودم رم می کنم که در مقابل تبلیغات آمریکایی مآبانه. آیا دانستن تاریخ تولدم به درد چه کسی می خورد؟...از این گذشته شرح حال من هیچ نکته برحسته ای دربر ندارد...روی هم رفته موجود وازده بی مصرف، قضاوت محیط درباره من می باشد و شاید هم حقیقت در همین باشد. "
بیگانه ستیزی به ویژه عرب ستیزی،  پرستش نژاد ایرانی بخصوص نژاد باستانی در آثار صادق هدایت دیده می شود. درون مایه اغلب داستان هایش، مرگ اندیشی، انتقاد از جامعه استبداد و نفی خرافه پرستی است. نثر هدایت، ساده و بی پیرایه است و از زبان و فرهنگ مردم بهره فراوان برده و توصیفاتش واقع بینانه و رئالیستی است و همچنین به جنبه های روانی و درونی شخصیت های داستان هایش می پردازد؛ که گویا انعکاس روحی و روانی خود اوست. آثارش از طنزی قوی و گزنده و مؤثر برخوردار است. نویسندگان بعداز هدایت از او تأثیر فراوان برده اند.
آثار هدایت به شدت در خارج و داخل مورد حمله قرار گرفت و آخرین مراسم رسمی یادبود او هم در سال ۱۳۸۴ در خانه هنرمندان برگزارشد. هدایت در رمان حاجی آقا، چنین می گوید:
" برای اینکه مردم در خط نگهداشته شوند، آنها باید گرسنه، نیازمند، بیسواد و خرافی نگهداشته شوند. اگر فرزند بقال با سواد شود، او نه تنها به سخنرانی من انتقاد خواهد کرد...چه اتفاقی می افتد اگر کودک علوفه فروش با هوش و توانا باشد و کودک من، پسر یک حاجی، تنبل و احمق باشد؟ "
خانه صادق هدایت در تهران، خیابان سعدی، بالاتر از منوچهری، ضلع جنوب شرقی بیمارستان امیر اعلم، خیابان شهید تقوی( هدایت) پلاک ۳ واقع شده که نهایتا در تاریخ ۲۶ آبانماه ۱۳۷۸ به عنوان اثر ملی به شماره ۲۴۹۱ به ثبت رسیده که در سال ۱۳۹۲ حیاط و محوطه خانه تبدیل به انبار ضایعات بیمارستان شده است.
از صادق هدایت مجموعه نقاشی با عنوان " آهوی تنها" توسط انتشارات امیرکبیر، منتشر شده و حدود صد کتاب و مقاله در بارهٌ آثار او نوشته شده است. مهدی اخوان ثالث شعر"روی جاده نمناک"( نام کتابی از آثار هدایت بوده که قبل خودکشی اش ازبین برده است ) را در اردیبهشت ۱۳۴۰ در رثای هدایت سروده است که اینگونه شروع می شود:
" اگر چه حالیا دیریست کان بی کاروان کولی/ از این دشت غبارآلود کوچیده ست/ و طرف دامن از این خاک دامنگیر برچیده ست/ هنوز از خویش پرسم گاه:/ آه/ چه می دیده ست آن غمناک روی جاده نمناک؟"
صادق هدایت پس از مرگش بیش از پیش مورد توجه قرارگرفت و این محبوبیت نه تنها کم نمی شود بلکه هرسال بیشتر هم شده است؛ و این از صرافت و صمیمیت و آزاداندیشی او می باشد.
@StarbaadMagazine
2025/10/29 10:43:25
Back to Top
HTML Embed Code: