Telegram Web Link
#یک_فنجان_دمنوش
#مجله_ادبی_گیسا


عصر است و لذت آب‌پاشی حیاط خانه. دستی به برگ درخت‌های ریخته بر حوض فیروزه‌ای بردن و میان باغچه به دنبال یک گوجهء رسیده گشتن تا بزم ریحان و نعنا و شاهی میان سفرهء عصرانه کامل شود.
این پنیرها از تبریز آمده‌اند، آن کره‌ها از محلات و عسل از سبلان و من از دورترین خاطره‌های با تو بودن.
صدای قل‌قل کتری به روی اجاق ذغالی، گل‌های قاصدک را صدا می‌زند و من با خودم می‌گویم: اگر گل قاصدک می‌توانست خبر دلتنگی عاشق را به معشوقی برساند، هرگز دمنوش آن را برای کسی تجویز نمی‌کردند.

اینجا که من هستم گل‌های قاصدک در انتظار خشکیده‌اند؛ آنجا که تو هستی امیدی به کبوترهای نامه‌بر هست!؟

#اکرم_امید

کانال یار کائناتی:
@universalcure
7👍51🔥1🙏1🕊1😍1💘1
#مجله_ادبی_گیسا
#یک_فنجان_دمنوش_عصرانه

گفته بودی: چای ترش دوست نداری اما من جانم می‌رفت برای سرخی آن دم‌نوش که رنگ خون گنجشک بود و تو از همین اصطلاح بی‌رحمانهء دد‌منشانهء متوحشانه تپش قلبت بیشتر می‌شد که حرف قشنگ‌تری بلد نیستم؟!

آن روز که تب‌ات پایین نمی‌آمد برایت داخل یک ماگ دمنوش آوردم و گفتم: بنوش. چای مکّی است. به نوش به نام کسی که اسمش دوا و ذکرش شفاست.
لبی زدی و چهره در هم کشیدی. ترش و شیرین بود.
گفتم: ملس است؛ نه به دلخواهی آب انار اما به همان سرخی! سرخی انار! حرف قشنگتری است دیگر! نه؟!
خودم را لو دادم؛ لیوان را پس دادی و گفتی: بله! و به سرخی عقیق یمن!

حالا تو نیستی و من استعاره و تشبیه‌ام در هم شکسته است.

اینجا که من هستم سرخی چای‌‌ ترش به خون جگر من شبیه‌تر است؛ آنجا که تویی به عقیق یمن!
غمی نیست "گر در یمنی چو با منی، پیش منی."

#اکرم_امید

@gisamagazine
9👍21🔥1🙏1😍1💘1
Forwarded from 💙Zoh Reh 💙
سلام روز بخیر. داستان چشمان خاکستری رو خوندم . داستانی هیجانی، واقعی و اموزنده بود اگر می‌خواستم نقدی برای این داستان بنویسم حرف برای گفتن بسیار داشت چون باید به لایه‌های روان‌شناختی شخصیت‌های داستان نگاه می‌انداختم و تک‌تک آن‌ها را موشکافی و تجزیه و تحلیل می‌کردم چون ریشه‌ی تمامی رفتارها و انتخاب‌ها در رنج‌ها، غم‌ها و زخم‌های دوران‌های مختلف زندگی‌مان خصوصا دوران حساس کودکی و نوجوانی‌ست و این ریشه‌یابی زمان‌بر و شاید برای برخی عزیزان حوصله‌سر بر باشه و مهم‌تر از همه تمامی تحلیل‌ها تخصص نیاز دارند که من متخصص روان‌شناسی نیستم من تنها با درک و شهود خودم به جهان اطرافم نگاه می‌کنم و داستانی رو درک و تفسیر می‌کنم. داستان زیبایی بود، تعلیق‌ها و شخصیت‌ها درست و منطقی تعریف شده بودند، فضاسازی عالی و واقعی بود. سو استفاده از دیگران برای رسیدن به اهداف و در بخش پایانی دعوای هرمز و همسرش مقابل فرزندشون اذیتم کرد اینکه چرا یک کودک در طول سه چهارسال زندگی باید شاهد زخم‌های متعددی باشه که این می‌تونه در آینده عواقب جبران ناپذیری هم برای خودش و هم دنیای اطرافش باشه. در کل این داستان تلخ بود اما واقعی بود. امیدوارم بازهم بنویسید و ما بخونیم و لذت ببریم . موفق باشید.💙
51🔥1🙏1🕊1😍1💘1
#یک_فنجان_دمنوش_بابونه

- تقدیمی از مادران آسمانی به دخترهای همیشه دلتنگشان -

***

جانِ مادر؛ بونه‌هایت را قربان!

تو نمی‌دانی اما وقت‌هایی که آرام و کمی خسته گوشه‌ی ایوان کز می‌کنی، زانو بغل می‌‌گیری و از پرواز کبوترهای همسایه چشم برنمی‌داری، تنها لحظاتی است که جهان باور می‌کند تو هم روزی دختر کوچکِ کسی بودی.

وقتی دلت بونهء مادرت را می‌گیرد و میان آن کلمه‌های وزین و موزون ادبی، محجوبانهِ حرف دل می‌‌زنی، شبیه پدرت می‌شوی که میان آن همه صلابت و اقتدار و غرور، قاب عکس مادرش را دست می‌کشید و می‌بوسید.
***
جانِ مادر
من نیستم اما با/بونه یا بی/بونه، روی ماه تو را از دور می‌بوسم.

آنجا که تو هستی، دم‌نوش‌ها اغتشاش رفتن مرا آرام می‌کنند.
اینجا که من هستم، جهانم از ترنّم خنده‌های تو، آرام است.
بخند جانِ مادر؛ بخند.

#اکرم_امید
@universalcure
82👍2🔥1👏1🙏1🕊1😍1💘1
#یک_فنجان_دمنوش_عصرانه

لاواندا !
اسم محبوب تو بود و دلیل خندهء من.
هر بار پرسیدم: آخر کدام آدم عاقلی اسم دخترش را می‌گذارد لاواندا؟ گفتی: انتخاب عاقل‌ها نیست؛ سلیقهء عاشق‌هاست!
گفتم: عاشق جان!
صحیح‌اش می‌شوند، لاواند! حالا تو فکر کن خوب در دهان نچرخد! اسم خوبی نیست برای یک بانو!
گفتی: پیراهن بنفش تن‌اش می‌کنم که تو دوست داری؛ بعد صدایش کن اسطوخودوس بابا!

هنوز صدای قهقهء شیطنت آمیز‌ت در گوش این خانه زنگ می‌زند و من هر‌بار هوس دمنوش آرامبخش لاواندا! را می‌کنم به جای خالی دختری فکر می‌کنم که تو می‌توانستی مادرش باشی.

اینجا که من هستم عصرگاهی است به وقت دلتنگی؛
آنجا که تو هستی دامنت بنفش به آغوشی از گل‌های آرام‌بخش لاواند!


#اکرم_امید

@universalcure
7👍3🕊31😍1💯1💘1
#تقدیم_به_وقت_۴۵_سالگی


#بازتاب_در_آینه
تقدیم به مهربانوهای همیشه همراه

👇🌹👇🌹👇🌹👇

https://www.tg-me.com/Universalcure/990


@Universalcure
9🎉21👍1🔥1🤩1🙏1🕊1😍1
#مجله_ادبی_گیسا

#داستان_دنباله‌دار
#به_نام_لیالی

#قسمت‌اول

بادبزن را باز کرد و خودش را با دست باد زد: «مرده‌شور این زندگی که من دارم!!! خدایا چقدر هوا گرمه!!! باز هم شرجی... یه هفته است همش شرجیه... دیگه حتی پارک هم نمی‌تونم برم، حتماً انسی‌جون کلی حرف جدید داره که برام بزنه؛ اما خوب...»
دستمال را خیس کرده و روی صورتش کشید: «وای گفتم انسیه‌خانوم!!! واسه سایه چه کار کنم؟ بهش قول دادم!»
نگاهی به قاب عکس انداخت: «تو موافقی خالد؟»
تسبیح آبی رنگ را از گَلِ میخ برداشت و به بینی‌اش فشار داد: «عزیزدلم ... خالدم... ازت فقط همین دوتا یادگاری برام مونده، می‌بینی؟بچه‌ها بلند کردن رفتن دنبال سرنوشت‌شون... حسابی تنها شدم دیگه... هی‌هی‌هی... آدم دلشو به چی خوش کنه دیگه؟ به اولاد؟ به سلامتی؟ به عشق؟»
بطری آب معدنی‌ای را که از یخچال برداشته بود، بلند کرد که آب بخورد؛ بطری از دستش به زمین افتاد، غرغر کرد: «پارکینسون، واریس، قند، چربی، فشار، هزار‌ تا کوفت‌و‌زهرمار دارم... اینم شد زندگی؟»
دستش را به دیوار گرفت، خودش را به کاناپه رساند و نشست. روبه‌رویش ماهی‌های آکواریوم آزاد و بی‌خیال بازی می‌کردند. کمی بالاتر روی دیوار، عکس بزرگ خالد بالای سرش از پشت چهارچوب می‌درخشید.
برای یک لحظه حس کرد مثل قدیم‌ها برایش زبان کشیده، لبخند زد: «به چی می‌خندی؟؟؟ به من؟ که هزار تا درد بی‌درمون دارم و زوارم در رفته و پیزوری شدم؟؟؟ به من که به حرف هیچ‌کس گوش ندادم و پای تو موندم؟ یا شایدم به خودت که رفتی دنبال دلت و منو تنها گذاشتی! به خودت که جوونی‌تو قاب گرفتی و حالا به منو پیریم میخندی!»
پاهایش را دراز کرد و سرش را به پشت کاناپه تکیه داد. بغض بیخ گلویش گیر کرده بود: «خالد، خالد، خالد!»
دست راستش را روی انگشت چهارم دست چپش گذاشت و روی تک‌تک بندهایش دست کشید تا انگشتش رسید روی انگشتر نگین آبی خالد. حتی از حس انگشتر هم، خون داغی به رگ‌هایش می‌ریخت‌‌‌. چشم‌هایش را روی هم گذاشت... انگار گذشته جلوی چشم‌هایش می‌رقصید. دکمۀ واکمن دستی کوچک را زد و صدایش را صاف کرد: "خونمون آبادان بود. نه خود آبادان، توی یکی از روستاهای اطراف آبادان. کنارشطِ(رود)اروند. طبق عادت کنار رودخانه نشسته بودم و موهایم را دور از چشم یَدّو(جَدو؛اصطلاح محلی وشکسته شده جَد به معنی پدربزرگ) پریشان کرده بودم. دلم خوش بود که ۱۶سال را تمام کرده‌ام و اندامم زنانه شده، برجستگی و فرورفتگی دارم. غرق خیالات بودم و خودم را بانوی بزرگ قصر تصور می‌کردم که صدای نحس آژیر قرمز بلند شد و پشت بندش صدای داد یُمه(مادر به زبان عربی): «هوی لیل... گیس‌بُریدۀ چش سِفید... بیو... بیو... الان زارمِجید (زایرمجید، اصطلاحی که در زبان محلی به کسانی که مشهد یا کربلا رفته بودند می‌گفتند) میاد گیسا تُونه و مُونه باهم می‌کِنه!»
من اما در این عالم نبودم، هنوز به قصرم و به خالد فکر می‌کردم... به دیدن دوباره‌اش... وإلا حتماً با یومه دعوا می‌کردم که چرا لیل صدایم کرده. تنها چیزی که از زندگی‌ام دوست داشتم همین اسمم بود... لَیالی... "شب‌هایم"... تنها یادگارِ خوب پدرم...
یومه دست بردار نبود؛ روسری مشکی کهنه‌ام را برداشت و روی سرم کشید، در حالیکه مرا پابرهنه کشان‌کشان دنبال خودش به سمت پناهگاه می‌برد گفت: «دخترک مَست کِرده! آژیر سُرخ زدنه، اووَخت ای چش سِفید هی سِیلُم ای کُنه(نگاهم می‌کنه) بِدو لیالی...»
بعد درِ زیرزمین را باز کرد و مرا هُل داد داخل؛البته قبلاً زیرزمین بود؛ اما از وقتی به قول یَدو صدام یزیدِکافر هی بُمب‌بارانمان می‌کرد با کمی تغییرات پناهگاه شده بود.
یدو طبق معمول یک گوشه نشسته بود و رادیوی کهنه‌اش را به گوشش چسبانده بود تا بفهمد کی وضعیت سفید اعلام می‌کنند. اَحلام هم کمی آن‌طرف‌تر روی بِشت* یدو به خواب رفته بود...

#ادامه_دارد
#شیرین_طاهری

*بِشت؛ نوعی روانداز عبامانند نازک هست که شیخ‌ها و بزرگان عرب، روی لباس عربیشون می‌پوشند.
@gisamagazine
https://s17.picofile.com/file/8414929476/IMG_20201122_170735_050.jpg
6👍21🔥1👏1🤩1🙏1🕊1
#مجله_ادبی_گیسا

#داستان_دنباله‌دار
#به_نام_لیالی

#قسمت‌دوم

به تاریک‌ترین گوشۀ پناهگاه خزیدم و سرم را به دیوار تکیه دادم. یدو صدا زد: «هی دخدر عبدول! بیا این پیچ رادیونه بتابون بِبینُم کی وعضیت سفید می‌شه».
یدو همین بود. زن جماعت برایش هویت نداشت. اسم نداشت. من به قول خودش دخدر عبدول(عبدالله) بودم و یومه زن عبدول. فکرکن... بعد عروسی می‌شدم زن خالد. بعد یدو
می‌گفت: «هی زن خالد» حتی تصورش هم قند توی دلم آب می‌کرد...
با سوختن دستم به خودم آمدم، باز هم یدو با عگال(نوعی بافت پارچه‌ای سیاه‌رنگ کلفت و طناب مانند که عرب‌ها به دورچفیۀ خود می‌بندند) مرا زده بود. در حالیکه تنباکو
می‌جوید، گفت: «هی! زن عبدول، ای دخدره دیگه وخت شوهرشه.، خیلی تو خیالاتِه، دیگه مُندَنش صِلاح نی...»
یومه پُفی کشید و رو به من گفت: «خوبه، خوبه، او نیشِته جَمِش کُن... چه خوشش اومِده هم... دُختر بی‌حِیا...»
سرم را به دیوار تکیه دادم و به خالد فکر کردم. به روزی که توی راه مدرسه دیده بودمش. مدت‌ها بود که به رفت و آمد خانواده‌های عراقی فراری از جنگیدن اجباری، عادت کرده بودیم؛ اما تا آن روز هیچ‌وقت توجهی به هیچ‌کدامشان نمی‌کردم‌. آن روز هم خیلی اتفاقی باخالد آشنا شدم...
دیرم شده بود؛ یومه قازی نان و پنیر درست کرده بود که سه چهارمش نان بود و مقدار خیلی کمی پنیر داشت، تند و تند، گازی به لقمه زدم و خودم را انداختم توی دست‌شویی و دور از چشم یومه، مداد گُلی‌ام را با زبان خیس کردم و روی لب‌هایم کشیدم.
تمام هم‌کلاسی‌هایم حداقل اجازه کشیدن یک سُرمه را داشتند؛ اما یومه برای من قدغن کرده بود. با این توجیه که من پدری بالای سرم نیست که با مشت بکوبد توی دهان یاوه‌گویان.
از دستشویی که بیرون پریدم، سینه به سینۀ یدو شدم. رنگ قرمز لب‌هایم را که دید فریاد کشید: «تو یه شَری مِن پوزته!»* و دستش به سمت عگالش رفت. لقمۀ نصفه‌نیمه خورده‌ام راچپاندم توی دست احلام و به سمت مدرسه دویدم.
می‌دویدم و به پشت سرم نگاه می‌کردم. اصلاً حواسم به جلوی پاهایم نبود، محکم به کسی برخورد کردم و روی زمین افتادم. سرم را بالا آوردم، جوان بیست و چندساله‌ای درحالی که کلماتی میان عربی و فارسی می‌گفت، داشت کتاب‌هایم را جمع می‌کرد.
سعی کردم دخترانه‌ترین حالت ممکن را به حرکاتم بدهم، آرام بلند شدم و تشکر کردم. با کلمات کمی که از عربی می‌دانستم: «و اید ممنون**...»
مرد لبخندی زد؛ کتاب‌هایم را میان دست‌هایم گذاشت: «خالد»
در حالیکه به سمت مدرسه می‌دویدم، زمزمه کردم: «لیالی»
بعد از آن، هر روز و هر روز خالد را می‌دیدم. تا امروز صبح که از من اجازۀ خواستگاری را خواسته بود...
به یومه نگاه کردم، یعنی اجازه می‌داد من زن خالد شوم؟ یک عراقی فراری از عراق؟ از آن بدتر، یدو... واویلا می‌کرد... ولی بلأخره باید از یک جا شروع می‌کردم. باید می‌گفتم. دهانم را باز کردم؛ اما هنوز یومه نگفته، رادیو اعلام وضعیت سفید کرد. یدو صدایم زد: «هی دخدر عبدول! بیا ای خواهِرته بِغل کن ببر سرجاش.»
در حالیکه زیر لب به رادیو فحش می‌دادم، احلام را بغل زدم و پا کوبان به سمت اتاق رفتم.
داشتم لحاف را روی احلام مرتب می‌کردم که یومه همان‌جور که روی تشک دراز کشیده بود و دستش را از آرنج تا کرده بود و روی چشمانش گذاشته بود، گفت: «بِگو لیل، می‌شنُفوم...»
با تعجب گفتم: «از کجا فهمیدی مو می‌خوام باهات حرف بِزنوم یومه؟»
یومه، روی تشک نشست و با لبخند گفت: «دُختِرومی، بزرگِت کِردوم، هم بالاته دیدوم هم پایینته، اگه نفهموم حرف داری که به درد جِرزِ دیوار می‌خوروم...»
_عههههه! یومهههه..! یعنی چی خو؟ آدمه خِجالت می‌دی؟
_بِگو لیالی. اینا یه وِل کُن. حرف اصلیته بُگو. همونی که از سر شب مَزه‌مَزه‌اش می‌کُنی...
در حالیکه به همه جا نگاه می‌کردم به جز چشم‌های یومه، گفتم:
- می‌خوم...، می‌خوم شوهر کُنُم... خوا... خواستگار داروم. یه... پسره... عِراقیه.

#ادامه_دارد
#شیرین_طاهری

*دنبال دردسر می گردی
**خیلی ممنون

@gisamagazine
https://s17.picofile.com/file/8415086550/IMG_20201123_201358_042.jpg
81🔥1🤩1🙏1🕊1
#مجله_ادبی_گیسا

#داستان_دنباله‌دار
#به_نام_لیالی

#قسمت‌سوم

یومه، همان جور سر جایش خشک شده بود. چیزی شاید حدود ده دقیقه فقط به دیوارنگاه کرد. نه حرفی زد و نه واکنشی داشت‌‌. بعد خیلی آرام، همان‌جور که به دیوار پشت سرم نگاه می‌کرد، گفت: «دیر وقته. بِخواب. فردا مدرسه داری...»
_اما... یومه...
_لیالی!!! صداته نشنُفوم!
هروقت یومه اسمم را کامل و انقدر محکم صدا می‌کرد، یعنی وضع خیلی خراب بود! یعنی ساکت بمان! یعنی...
پُفی کشیدم. سرم را محکم روی بالشت کوبیدم. تا خود صبح، خواب به چشمانم نیامد. فقط از این پهلو به آن پهلو چرخیدم.
صبح، قبل از آن‌که ساعت هفت شود، بلندشدم.
تصمیمم را گرفته بودم. وقتش بود که کمی جدی گرفته شوم. بالای سر یومه ایستادم: «مو به خالِد می‌گوم پنج‌شنبه بیاد خواستگاری؛ اگه نمی‌خوای باهاش فِرار کُنوم خودت یدویه راضی کُن.»
یومه، عصبانی از جایش بلندشد، موهای فرِ بلندم را محکم کشید، طوری که گوشم دقیقاً جلوی دهانش قرار گرفت و از میان دندان غرید: «های! دختر عبدول مِوادفروش! تو چی فِکر کردی؟ روت خیلی زیاده‌ ها! یادت رفته اگه هِمی زار مِجید نبود، هنوزم من و تو زیر دِس و پای او عبدول خدا نیامرزیده پای منقلِ وافورش کتک می‌خوردیم؟ حِواست هست اگه زار مِجید، بابای نکبتتِ؛ پسر خودشه، تحویل نِداده بود؛ الان تو زنِ ساقی مِوادش بودی؟ زِبون دِراوردی؟»
در حالیکه به زور موهایم را از چنگش بیرون می‌کشیدم، گفتم: «نه! یادوم نرفته؛ اماتو هم اِنگاری یادت رفته مو دختر کیوم؟ مو دختر عبدولم! عبدول مِواد فروش! همو که بابت قاچاق اعدامش کِردِن! فِکر کردی کدوم بی‌پدری مونه می‌گیره! بشوم زن یکی هم سن یدو خوبه؟»
بعد بدون اینکه منتظر جواب یومه بمانم، کفش‌هایم را پوشیدم و به مدرسه رفتم...
تمام هفته را مشغول سر و کله زدن با یومه بودم‌. راضی نمی‌شد؛ حتی یدویی که فکر می‌کردم واویلا می‌کند با شنیدن خواستگاری خالد، وقتی فهمیده بود به خالد چند نخلستان خرما بعد از مرگ پدرش به ارث رسیده و وضع مالی خوبی دارد و حتی بهتر از آن، مادرش ایرانی بوده و عراق زندگی می‌کرده، راضی شده بود؛ اما مرغ یومه یک پا داشت. به هیچ قیمتی راضی نمی‌شد و من خودسرانه به خالد گفته بودم خودش و مادر پیرش، پنج‌شنبه عصر برای خواستگاری بیایند...
چهارشنبه عصر بود، بیچارۀ بیچاره بودم‌. نمی‌دانستم باید چکار کنم. یومه، روی زمین فرش پهن کرده بود و مشغول خرما چسباندن بود*
احلام هم عروسک‌های پارچه‌ایش را دور و بَرش پهن کرده بود و با خودش بازی می‌کرد. یدو هم طبق معمول کمی آن‌طرف‌تر، روی تخت مشغول سر و کله زدن با رادیوی قدیمی‌اش بود.
گریان گفتم: «یومه... تو را خدا...»
_جِواب مو فرق نمی‌کنه... مطمِئن باش!
-یومه...
_خِفه شو! وگر نه فردا اوِل صب می‌روم دِم خونه‌شونه گِل می‌گیروم. می‌دونی خو! حرف ثِنا حرفه!
در حالیکه بغض گلویم را گرفته بود و به زور حرف می‌زدم، گفتم: «باشه ثِنا خانوم، خودت خواستی ای‌طور بِشه!»
و در یک اقدام جنون‌آمیز، به سمت پناهگاه دویدم و پیت نفتی را که یدو همیشه برای احتیاط آنجا نگه می‌داشت، روی خودم خالی کردم. کبریت را برداشتم و در حالیکه از سر تا پایم نفت می‌چکید، بالای سر یومه ایستادم: «رضایت نِدی، خودمه تَش**می‌زنوم ثِنا خانم!»
یدو رادیو را محکم پرت کرد و لااله الاالله گویان بلند شد. یومه دستپاچه برصورتش کوفت: «یا ابِلفضل!»
جیغ زدم: «جلو نِیاین! وإلا خودومه می‌سوزونوم...»

#ادامه_دارد
#شیرین_طاهری

*در خوزستان در فصل برداشت خرما، خرماها را می‌شویند و چند روزی روی یک پارچۀ بزرگ زیر آفتاب می‌گذارند تا خشک شود، بعد دُم آنها را می‌کنند و توی بسته‌بندی‌های پلاستیکی، در سطل‌های بزرگ محکم روی هم می‌گذارند. به این فرایند چسباندن خرما گفته می‌شود.
**آتش
@gisamagazine
https://s17.picofile.com/file/8415197176/IMG_20201124_174623_804.jpg
61🤩1🙏1🕊1
#مجله_ادبی_گیسا

#داستان_دنباله‌دار
#به_نام_لیالی

#قسمت‌چهارم

- دِ مگه توخُل شدی دختر؟ یومه فِدات شه، بِزارش کِنار.
_- هیچ گول ای صدای مهربونِ لیالی خر کُنِته نمی‌خُرُم یومه.
یدو داد زد: «دخدرعبدول! اگه هِمی الان دِس از ای کارات وَر نِداری، خودوم می‌کُشومت. مطمِئن باش!»
یومه با چشم‌های گریان رو به یدو گفت: «محض رضای خدا تو دخالت نِکُن زارمِجید.‌‌‌ خودت خوب می‌دونی جونُمه و بِچِه‌هام، جَر(لج) نندازش که یه کاری دِسمون بده.»
- هی عروس! هی زنِ عبدول مِواد‌فروش! ای بِچه‌ها ریشِه‌هامِن، اِگه بیشتِرِ تو نخوامشون، کمترم نمی‌خوام.
بعد محکم برسینه‌اش کوبید و ادامه داد: «مِگه یادِت رفته مو چه کِردوم بِرات؟ یادِت رفته شیرِ نَرُمِ کَت(دست)بسته تحویل پاسگاه‌چیا دادُم؟ داغ عبدالله‌هُم، عبدل یکی‌یدونه‌ام! کَمِرومه شکوند؛ اِما آخ نگفتوم. فکر کردی بِخاطر کی؟ برا تو و بِچه هات... ای قائلۀ بِخوابون عروس! می‌دونی کیا ای دخدره از مو کَدخُدایی(خواستگاری)کِردنِ؟به چِشم تو لیاقِتش عباسک مافنگیه که حال نِداره دماغِشه بالا بکشه بدون وافور؟ یا اوغلوم دست‌کج که سن مونِ (من رو)دارِه؟ ای جِوون بد جِوونی نیس! بِزار بیان»
مادرفریاد کشید: «پای بِچه‌هام بیاد وِسط، مو از صدتا شیرِ نر، شیرتَرُم، اگه...»
نه... انگار من را فراموش کرده بودند، باید کاری می‌کردم. باید جدیتم رانشان می‌دادم. یا مرگ، یا زندگی با خالد. کبریت را که کشیدم؛ یدو اول از همه فهمید، همان‌طور با پای برهنه فریاد زد : «یا جدۀ سادات» و به سمت من دوید.
مِینا(نوعی روسری محلی خوزستان)ی سرم داشت تازه آتش می‌گرفت که خودش را به من رساند و مینا را از سرم کشید، محکم پرتم کرد توی باغچه و بین خاک‌ها تابم داد.
یومۀ بیچاره، کف حیاط دراز به دراز افتاده بود و از دهنش کف سفید بیرون می‌زد. باز هم یکی از آن حمله‌های عصبی صرع! خدایا مرا ببخش! مجبور بودم. حتی احلام بیچاره هم از شدت ترس خودش را خیس کرده بود و بالای دریاچه‌ای از ادرادش که همین طور رد گرفته بود تا وسط خرماهای بی زبان، ایستاده بود و گریه می‌کرد.
یدو محکم بلندم کرد. دوتا کشیده محکم خواباند توی گوشم و بیچاره و درمانده همان‌جا روی زمین پهن شد و پنجه‌های دست راستش را که بخاطر گرفتن مِینا سوخته بود محکم با دست چپ گرفت.
نیم‌ساعت بعد، حال یومه جا آمده بود، همان‌جور که روی تخت سیمی کنار یدو نشسته بود و تخم مرغ و زردچوبه به جای سوختگی‌اش می‌مالید، گفت: «بُگوشون بیان لیالی؛ اما از مو انتظار هر رفتاریه داشته باش!»
با کمال پررویی که بعد از این نمایش از من بعید بود، گفتم: «چرا؟ مِگه عِراقیا آدم نیستن؟»
یومه با تأسف نگاهم کرد: «هنوز منه نشِناختی لیالی؟ مو دردُم عِراقی بودنِشه؟ مو عِراقی نِدیدوم تا حالا؟ درد مو بابای بعثیشه! درد مو اینه ما داریم می‌جنگیم! اِگه جاسوس باشه چی؟ اِگه بِلایی سِرِت بیاره؟»
_باباش مُرده، بعدم گناه پدرِ پا پسر نمی‌نویسن که. بابای مونَم مِوادفروشِ اعدامی بود!
یومه همان‌جور که دست‌هایش را می‌شست و فین‌فین می‌کرد، گفت: «ما داریم با عِراق می‌جنگیم! می‌فهمی جنگ چیه؟ اِگه فردا همسایه‌ها اذیتتون کُنِن چی؟ ای مردوم داغ دارِن، هر روز دارِن کُشته می‌دِن. پدراشون، پسراشون، می‌میرِن! اِگه بزنه به سرشون انتقام بِگیرِن چی؟»
تمام التماسم را در نگاهم ریختم وگفتم: «می‌خوای تو دلومه خالی کُنی؟ یا می‌خوای بزِنی زیر حرفت؟ گفتی بیان!»
یومه، نفس بلند آه مانندی کشید: «حرف ثِنا دوتا نمی‌شه! بیان؛ اما قولی بهت نمی‌دُم. حالام برو از جلو چشام دور شو. او خرماهای نِجسم بریز دور.»
در حالیکه خرماها را توی کیسۀ زباله می‌ریختم، گفتم: «آخه تو از چی می‌ترسی یومه؟ اینا که گفتی بِرای مو مهم نیست!»
یومه، باصدای لرزانی گفت: «نه! درد اینِ که تو آیینه خودُمی! مو هم بخاطر عبدول تو رو بزرگترام واسادوم! اینم عاقِبِتوم!»
- یومه، نه خالد بابا می‌شه و نه مو...
زبونم رو گاز گرفتم، مادر لبخندی زد: «بوگو!خجالت نِکِش! نه تو مثل مونی! راس میگی! برو تا صِبا(فردا)م خدا کِریمه!»
آن شب تا صبح خوابم نبرد. اشتیاق عجیبی داشتم. از صبح تا عصر هم که وقت آمدن خالد و مادرش بود، مثل اسفند روی آتش بالاوپایین می‌پریدم‌.
ساعت هنوز شش نشده بود که پیراهن مخمل سبزی که یدو برایم خریده بود را پوشیدم و یواشکی از سرمۀ یومه به زیر چشم‌هایم کشیدم، بعد، طبق معمول باز هم به جان مداد گُلی‌ام افتادم و به لبانم رنگ‌ورویی دادم.
عطر یاس جانماز یومه را هم برداشتم و به خودم زدم. صدای در که بلند شد، دستپاچه و باعجله روسری بزرگ و سبزرنگم را به سرم کشیدم و پشت پنجرۀ قدی اتاق رفتم.
دل توی دلم نبود. آنقدر استرس داشتم که فراموش کرده بودم احلام شیشه پنجره را شکسته و وقتی که مادر خالد وارد شد وخواستم خودم را کمی جلو بکشم که بهتر ببینمش،پایم به لبۀ چهارچوب پنجره گیر کرد و با صدای بلندی پهن شدم کف ایوان.
#ادامه_دارد
#شیرین_طاهری
51🔥1🤩1🙏1🕊1💘1
Forwarded from يار كائناتي
☑️ اسپینوزا: "... من دقیقا منظورم همین است. مقامات مذهبی از هر دسته‌ای به دنبال این هستند که جلو رشد قوای عقلانی مردم را بگیرند."

خاخام مورترا: " اگه فکر می‌کنی که مردم ما می توانند بدون کنترل و اولیای امر به زندگی‌شان ادامه بدهند، نادان هستی."

اسپینوزا: " من فکر می‌کنم که رهبران مذهبی مسیر معنوی‌شان را با مداخله در کسب و کار سیاسی گم می‌کنند. اقتدار یا کنسول شما باید به دادن مشاوره در مورد زهد درونی محدود شود."

خاخام: " کسب و کار سیاسی؟!..."

اسپینوزا: " ... دین باید از حاکمیت مستقل و جدا باشد. بهترین قانون‌گذاری که بشود تصور کرد، رهبری است که آزادانه انتخاب شده باشد، کسی که قدرتش توسط شورای مستقل منتخبی محدود شود، برای آرامش و امنیت و بهروزی اجتماعی کار کند."

خاخام:" باروخ تو الان موفق شدی من را مجاب کنی که زندگی در انزوایی خواهی داشت و آینده‌ات نه تنها به کفر بلکه به خیانت می‌گذرد..."


#مساله_اسپینوزا
#اروین_د_یالوم




☑️ بنتو اسپینوزا (باروخ) فیلسوف و متفکر قرن هفدهم و زمینه ساز روشنگری قرن هجدهم، در ۲۴ سالگی از جامعهء یهود طرد و فروش کتاب‌هایش ممنوع شد.
او طبق فلسفه خودش زندگی می کرد: با عشق عقلانی به خدا رسید، خود را از امیال مزاحم رها کرد و زندگی را در آرامش و سکوت به سر برد؛ با این حال مرگ و زندگی ساکت او غوغایی به پا کرد که تا کنون ادامه دارد.(نوشته پشت جلد کتاب)



☑️ اگر شرایط سیاسی_عقیدتی و اجتماعی فعلی یکی از دغدغه‌های شماست، خواندن نمایی از زندگی این فیلسوف را که پنج قرن پیش در شرایط مشابهی می‌زیسته است را توصیه می‌کنم.
(ادمین)


@universalcure
2🔥21👍1🤩1🙏1👌1🕊1😇1💘1
Forwarded from يار كائناتي


فرمول ( کامل) خوش شانسی

آمادگی (رشد شخصی)+
نگرش (باورها و طرز تفکر)+
فرصت (چیزهای خوبی که سر راه شما قرار می‌گیرند)+
اقدام ( انجام دادن کاری دربارهٔ آن‌ها)=

شانس.



#اثر_مرکب
#دارن_هاردی

@universalcure
5👍21🔥1🤩1🙏1🕊1😇1
#الماس
#قسمت_اول

راوی: الماس


عطر گلاب توي تموم محله پيچيده بود. نگاه من روي دست تپل مامان طلعت با اون انگشتاي كوتاه و ناخناي گِردش كه هميشه كوتاه بودند و امروز اون دستۀ بلند كف‌گير مسي رو توي دلشون جا داده بودند و دور ديگ شله زرد مي چرخوندند، خيره مونده بود.

مامان طلعت: "سر گيجه نگرفتي؟! جدا كردي اون گل محمدياي سالم رو؟!"

به جاي جواب دادن، پرسيدم:" مامان طلعت چقدر طول كشيد تا حاجت گرفتين؟!"

مادرم كه با كاسۀ گل قرمز بزرگ از راه رسيد، عطر زعفرون همه رو مست صلوات بر محمد و آل محمد كرد. مادربزرگ ذكرش كه تموم شد جواب داد:" به اندازه يه ماه رمضون. از اون ماه مباركاي دهۀ سی و چِل؛ نه اين سي روزايي كه نه فيض سحر مي‌بريم نه عيش افطار. "

صداي كلون در چوبي حياط، حجاب همۀ زنهاي همسايه رو كه هر كدوم مشغول به خدمتي بودند، محكم كرد. بابا حاجي ياالله‌گويان و نون به دست وارد شد و به سمت سفرۀ پارچه‌اي كه روي ايوون پهن بود، رفت. همۀ سلام‌ها رو جواب داد و سفره رو بست: " اگه چايي حاضر نيست كه برگردم مسجد. چايي‌شون هل هم داره!"

مامان طلعت الله‌اكبري گفت و چشمي به عشوه چرخوند. بابا حاجي كه تازه من رو ديده بود گفت:
" الماس خانم! بيست ساله پاي اين ديگ مي‌شيني ولي هنوز عرضه نكردي از زير زبون مامان طلعتت بكشي بيرون كه اين ديگ، نذر چه حاجتي بود؟!"

مامان طلعت صداش رو بلند كرد كه:" زيور جون، چي شد اين چايي هلِ حاجي؟!" و زير لب به بابا‌حاجي كه حالا شونه به شونه‌اش واستاده بود تا كف‌گير رو بگيره و ديگ رو هم بزنه گفت:" تاوون پس مي‌دي حاجي! من رو حرص نده."

بابا‌حاجي از توی مشتش يك نقل دهن مامان طلعت گذاشت و گفت:" خب منم دل دارم حاج خانم! حالا چي مي‌شه..."

... اما تو الیاس خان! نذاشتي حرف بابا حاجي تموم شه و پريدي وسط:
" بابا حاجي سلام. كربلايي صادق سلام رسوند گفت..." ... چه حالي شدي وقتي بابا حاجي مچ چشمات رو گرفت و گفت:
" ببينم الياس! كربلايي به من سلام رسونده يا به الماس!؟ شايدم چشمات تاب برداشته!"

من كه انگار توي ديگ افتاده باشم، گُر گرفتم و چشمام از خجالت به اشك نشست. خب اون نگاه مباركت رو، از راه نرسيده، به بر‌و‌روي من نمي‌دوختي، نماز ظهرت قبول حق نمي‌شد؟! بي‌خبر كه خودت رو انداختي توي حياط، نگاهت رو هم كه ول كردي پي نظر‌بازي، اون وقت خبر مي‌خوني براي بابا حاجي! عشق نديده است نفهمه دردت چيه؟! من كه ديگه يادم نيست تو چي گفتي؟! بابا حاجي چي گفت؟! گلاي محمديِ ريخته شده روي زمين رو كي جمع كرد؟! فقط مي‌دونم هنوز تبم پايين نيومده. سهم شله زردم رو نگه داشتند.

مامان طلعت گفت طبعش گرمه تا تب دارم مصلحت نيست خوردنش. يك ساعت قبل هم بابا‌حاجي رو شماتت مي‌كرد كه چرا اين دو جوون رو خجالت مي دي؟! از خودت فراموش كردي؟! بابا حاجي هم مي‌خنديد فقط.

من كه نمي‌دونم نذر مامان طلعت براي چه بوده اما مي‌دونم كجا مي‌شه سر نخ ماجرا رو به دست آورد. شب كه از هيأت برگشتي، بعد از شام يك سر به زير زمين خونه بزن. خيلي چيزها دستمون مي‌ياد. فقط قبلش اگه من هم اومدم و سر سفره نشستم، اول چشمات رو قسم بده به نجابت، بعداً بيا! من طاقت شوخي‌هاي بابا حاجي رو ندارم. اجالتاً تو شرط عقل به جا بيار و رعايت حال كن! اون امانتي هم كه مي‌خواستي حاضره. چقدر دلم مي‌خواد خودم دور بازوت ببندم. شايد تا فردا شب فرصتي دست داد.
.
.
.
الياس! امشب از روضه كه اومدي پيرهن تازه بپوش. عطر هم نزن. نپرس چرا! بعدا مي‌گمت.
راستي، باز هم باختي! نامه قبلي رو كه برات نوشته بودم و مثلا قايم كرده بودي رو تونستم پيدا كنم. بالا غيرتا اين يكي رو مراقبت كن. خوبه كه هنوز الماس دستت ندادند!
شب دير نياي. قول بده. همين‌جا كنار پنجره مي‌شينم موقع رفتن نشونه قول دادنت رو ببينم. همين كه پاي راستت رو روي پله بذاري و پشتش رو بالا بكشي كافيه، نمي‌خواد مثل دفعه قبل دو بار واكس بزني. از آخر لو مي دي ما رو. فقط پاي راست. بدرود.

ادامه دارد...
#اکرم_امید
١٣٩٧
5🕊21👍1🔥1👏1🤩1🙏1😍1💘1
#الماس
#قسمت_دو

راوی: الماس


الياس! نامه نوشتم مطمئن شم كه قهر نيستي! هنوز هم هر‌وقت اون حالت چهره‌ات توي تاريك-روشني زير زمين با رقص نور شمع يادم مياد، ناخوداگاه خنده‌ام مي‌گيره. مادر، زيرچشمي يك نگاه به من مي‌كنه كه سوزن دوزي مي‌كنم و نگاهي از پنجره به بيرون كه ببينه تو هستي يا نه! از آخر هم سري به افسوس تكون مي‌ده و مي‌ره! چون قرار بود اين روتختي كه روي دستم مونده رو قبل از محرم تموم مي‌كردم براي جهيزيه يه نو عروس. خبر نداره، زانو خم مي‌كردم، پارچه رو مي‌نداختم روي پاهام؛ دست‌هام رو با بازوبند مي‌بردم زير پارچه مي‌دوختم. يه وقتايي صبح تا ظهر يك گل برزيلي هم تموم نمي‌شد. ديشب به‌قدري هيجان داشتم كه فراموش كردم بازوبندت رو بيارم.

باز ديشب يادم مياد و به سوءبرداشت تو مي‌خندم اما يهو شور به دلم مي‌افته كه نكنه دلت رو شكوندم؟! من كه گفتم دنبال سر نخ مي‌ريم؛ خب كارآگاه‌بازي این چيزا رو هم داره. به خدا قصد آزار نداشتم. اصلا تو يك نفر از فاميل و آشنا و همسايه اسم ببر كه عطرت رو نشناسه! هفته قبل بود كه عروس خورشيد خانم اسم عطر تو رو ازم پرسيد؛ مي‌خواست براي سالگرد ازدواجشون به همسرش هديه بده. البته كه من گفتم ازت مي پرسم. چيه؟ چرا مي خندي؟ دروغ كه نگفتم. هر چند فهميد نمي‌خوام بهش بگم، براي تلافي يك متلك هم انداخت. گفت همين هم بهونه خوبيه براي اينكه بهش زنگ بزني، دو ساعت حرف بزنين!
بعد هم چادرش رو تنگ گرفت و رفت. اصلا هم مهم نيست. الان مهم اينه كه تو قهر نباشي با من.
اگه ديشب با لباس عطر زده مي‌اومدي، مامان طلعت مي‌فهميد رفتيم سر وقت اون صندوق چوبي. من كه به بهونه آوردن خورد و خوراكي، زياد مي‌رم زير زمين. به من که شک نمی‌کرد. عطر تو لومون می‌داد.
ديروزم كه اون صندوق چوبي رو خيلي اتفاقي زير پارچه‌هاي مخمل انغوره ديدم، اگه زورم مي‌رسيد لوازم بالايي رو جا به جا كنم، براي بردنت به زير زمين خطر نمي‌كردم. هان! باز بهت برنخوره كه تو رو براي كارهاي سخت مي‌خواستم! تو رو براي محرم بودنت مي‌خواستم و مي‌خوام؛ براي همين بهم برمي‌خوره اگه واسه يك بوس و بغلِ تنگ نگرفته، باهام سرسنگين باشي يا قهر كني.

قربون اون چشماي قهوه‌ايت كه زير نور شمع مثل عقيق يمني مي‌درخشيد، دروغ چرا؟! شايد عطر تو رو همه بشناسن اما عطر تنت كه نصيب و قسمت منه. حالا صبر كن و ببين چطور جبران مي‌كنم برات. چرا شب و تاريكي و دخمه و هوس؟! زير نور خورشيد عالم تاب، به وقت ظهر دلدادگي عاشورا، جلوي چشم آدميان و كروبيان اين بازوبند رو برات می‌بندم كه قوت جنون عاشقي و قوَّت بازوي آزادگيت باشه. بهونه مي‌تراشم براش. تو فقط غيرتت رو بذار پاي دل من، نه نگو.

راستي!
انگشتر فيروزه زيور جون رو ديدي؟! نقره است. امروز دستش ديدم. گفتم:" مبارك باشه. زيور بودي، زينت هم شدي. " سر از خجالت پايين انداخت، گونه‌هاش گلي شد و زير لب جواب داد:" ان شاءالله براي شما هم مبارك باشه. " بعد هم سيني لواشك‌هاي تازه پهن شده رو برداشت و از آشپزخونه زد بيرون. كمي فكر كردم اما متوجه منظورش نشدم. آخرين سيني رو برداشتم، روي سرم گذاشتم و آروم آروم از پله ها رفتم پشت بوم. بعد از آخرين پله كه قد راست مي‌كني چه نسيمي به بَرت مي‌شينه. ياد شب‌هاي بچگي به خير! اينجا مي‌خوابيديم. ولي از پارسال همين‌وقتا كه مامان طلعت برگ زردآلوها رو جمع مي‌كرد، بالا نيومده بودم. سيني رو دادم دست طلعت و پرسيدم: " چي مبارك ما باشه؟!" با همون حجب و حياي خانه‌زاد بودن كه انگار جداندرجد توي خون خودش و مادر و مادربزرگش بوده، خيلي آروم و رازگونه گفت:" الياس خان رو مي‌گم." هميشه و هرجا اسم تو مياد ناخودآگاه همه وجودم گوش مي‌شه. نشستم كنارش. گفت:" اين انگشتر رو از انعام‌هايي كه الياس خان بهم دادن خريدم. هر وقت نامه‌هاي شما رو مي‌رسونم بهشون، يك سكه انعام مي‌دن. "
من خبر نداشتم اما حس كردم قد كشيدم، به بلنداي بيد مجنون وسط حياط كه سر به فلك كشيده، از ذوق؛ اينم يك مدل سربلند شدن هست. مگه نه؟! ازت ممنونم. همين.

حالا روي تخت مي‌شينم برنج دست مي‌چرخونم. اگه قهر نيستي، يه برش از اون ديگچه كه مامان طلعت برات كنار گذاشته، بيار براي من. سهم من زعفرونيش كم بود. وقت رفتن بهت مي‌گم بدرود.

ادامه دارد...

#اکرم_امید
52🔥1🤩1🙏1🕊1😍1💘1
#الماس
#قسمت_سوم

راوی: الیاس


الماسِ من، سلام. مي‌دونم قول داده بودم كه نامه ننويسم و زبون اشاره رو حفظ كنم ولي با اين ضيق وقت نمي‌شد. قبل از اين‌كه آلبوم عكس مامان طلعت رو برگردوني سر جاش، بايد من هم يه نگاهي بهش بندازم. متوجه موضوع عجيبي شدم كه اگه بهت بگم قلبت مي‌لرزه. اما اول بايد مطمئن شم.
قرآن قديمي باباحاجي كه توي اون كيف ترمۀ لب طاقچه است رو بردار. قرآن رو درآر و آلبوم رو بذار به جاش. امشب اونجا شام دعوت شديم. پنهوني ميرم و ورقش مي‌زنم. صبح علي‌الطلوع قرآن رو برگردون سر جاش. قبل از اينكه باباحاجي بره بشينه واسه تلاوت. چون فردا صبح جمعه است، حتما مي‌ره سراغش. يادت نره كه رسوا مي‌شيم.

بابت امروز هم منت پذير توأم. مگه يه معشوق رو چي زنده نگه مي‌داره جز باور و تاييد معشوقه؟! اينكه امروز ظهر موقع تجديد وضوي من لب حوض، با اون حوله جلو اومدي، يك آن نفسم واستاد. سنگيني سايۀ پدرم رو پشت پنجره حس مي‌كردم كه تماشامون مي‌كرد. لعنتي كدوم عزاداري پيرهن ماكسي مشكي مي‌پوشه و رژ مخملي آلبالويي مي‌زنه؟! نمي‌دونستم حوله رو از دستت بگيرم يا بقاي عمرم رو از روي لبات پس بگيرم؟!

اصلاً چه موقع اون همه لباس رو شسته و آفتاب كرده بودي كه اون وقت اومدي واسه جمع كردن؟!
خدا وكيلي چقدر محاسبه كرده بودي حوله رو جايي روي بند پهن كني كه موقع برداشتنش وضوي من تموم شده باشه و تو روبه روم باشي؟! خدايا پناه مي‌برم به تو از يك زن عاشق! اين هم مكر و سياست رو كجاي اون وجود پر غم‌و‌غمزه پنهون كردي الماس؟! سرم رو كه بالا آوردم و پرتو خورشيد از لا به لاي گي ساي سياهت تابيد روي چهره‌ات، مثل يك منشور الماسي، هفت رنگ كردي دنيام رو، خونه رو، حياط رو؛ رنگين كمون مي‌ديدم مردمك چشمات رو.
دستام رو كه خشك كرده بودم، موندم با حوله چكار كنم؟! اگه صداي سنج و زنجير هيأت نبود، تا آخر دنيا توي پَر و پُرِ چين و شكن قد و بالات، مي باليدم و تا خدا اوج مي‌گرفتم. وقتي حوله رو ازم گرفتي و گذاشتي روی بند، تازه ديدم اونجا طنابي هم هست! حياطي هم هست، پنجره ها با تماشاچي‌هاشون هم هستند.

هنوز هم تو مخيله‌ام نمي‌گنجه چطور جرات كردي دستم رو گرفتي و نذاشتي آستين پايين بزنم. اون بازوبند رو كجاي آستينت قايم كرده بودي كه به چشم نمي‌اومد و چشم برهم‌زدني حلقه كردي دور بازوم ؟! با ابريشم دوختي اين "رهبر آزادگي و عشق باش" رو؟! فكر نكنم چون مي دوني كه نمي‌شه با ابریشم نماز خوند!

مادرم كه از بقيه شنيده بود، اومد آستينم رو بالا زد و نگاه كرد. گفت: "خيلي زيباست". پرسيدم ابریشمه؟ گفت:" نه. ابريشم مصنوعيه." گفت:« باباحاجي هم جوونياش يك پيراهن داشت که با همين نخ و رنگ، روش نوشته شده بوده "يا حسين"؛ هنوز هم مثل يك لباس مقدس توي يه بقچه نگهش داشته و سالهاست ديگه به چشم كسي نيومده.» فكر كنم فهميدي براي چي مي‌خوام آلبوم رو ببينم. درسته كه بيشتر عكسا سياه و سفيد هستند اما مادرم يه چي ديگه هم گفت مي‌خوام مطمئن شم. اگه حدس مادرم درست باشه، بايد بي خيال راز مامان طلعت و بابا حاجي بشيم.

مي دوني الماس؟! هر وقت جلوي آينه واميستم و اين بازوبند رو مي‌بينم از خودم مي پرسم: "الماس طاقت داره پاي اجابت اين دعا بمونه؟!"

از خودت مي‌پرسم، دلش رو داري تو؟! پاي آرمان‌گرايي‌هاي من مي‌موني؟! قبلا بهت گفتم كه خدا، نه براي مادر و پدرم، براي خاطر عشق، به من رخصت زندگي كردن داد. الماسِ من مثل اسمش تاب جگرسوزي داره؟ جوري كه خاكستر نشه اما موهاش پاي من و دلدادگي‌هام سفيد بشه؟! عزت من بشي و نخواي ذلت من رو ببيني، كمرت قوس بر نمي‌داره؟! قامتت رو ستون خستگي‌هاي من كني، پشيمون نمي‌شي؟! نكنه تو هم قصۀ نذر و نيازات رو پنهون كني و به رو نياري؟! الماس؟! الماس من؟! ...

نوشتن براي ديده شدن زير ماهتاب چشمات پايان نداره...
امضاء: الياس كه الهي ياس شه دور تن و تاب تو!

ادامه دارد...

#اکرم_امید
3👍3🙏21🔥1🤩1🕊1😍1💘1
#الماس
#قسمت_چهارم

راوی: الیاس


الماس، باباحاجي فهميده كه رفتيم سراغ صندوق چوبي! رد دست و بالمون روي خاكيه صندوق مونده بوده، همون بار اول متوجه شده اما به رو نياورده تا بدونه دنبال چي هستيم؟!
ديروز كه آلبوم رو تماشا كردم، عكس باباحاجي رو با اون پيرهن مشكي كه روي سينۀ چپش يك “يا حسين” سرخ‌رنگ گلدوزي شده بود، پيدا كردم. چند قطره اشك هم از نام حسين چكيده بود، مثل همين طرحي كه تو روي بازوبند من زدي. مي‌دوني چي جاي تعجب و كنجكاوي داشت؟! تاريخ عكس، سال چهل و نه بود. يعني بابا حاجي چهل‌ساله بوده و اون تسبيح با نشون صليب كه الان توي قاب شيشه‌اي روي طاقچه است، توي گردنش بود. متوجه‌اي الماس؟! اگه بابا حاجي مسلمون نبوده، معناش اينه كه به خاطر مامان طلعت مسلمون شده . اون موقع مامان طلعت بالاي سي سال داشته؟! به نظرت تا اون سن مجرد بوده؟!
هميشه اسم پدرم كه ايلياست و اسم خودم، برام جاي سوال داشت! وسط اين همه محمد و زينب و عباس، اين تفاوت برام معنادار بود. اسم مادرت آليسا، برات سوال برانگيز نبوده؟! ...

بيا و بگذريم الماس! وقتي ديشب باباحاجي صدام كرد و پرسيد:" جواب سؤالت رو گرفتي؟!" خشكم زد. لال شدم. گفت:" الماس شيرت كرد، نه؟!"
اول سرم رو پايين انداختم ولي يهو غيرتي شدم. جواب دادم:" كشف اين راز، كار خيلي سختي هم نبود. فقط مي‌خواستم اول مطمئن شم، بعد از خودتون بپرسم. "
باباحاجی نشست لب حوض، جوراباش رو در آورد و توي پاشويه گذاشت. پاچه‌هاي شلوارش رو بالا زد و با مشت از حوض آب برداشت و نرم نرم روي ساقاي پاش ريخت. رگه‌هاي آب ، روي رگاي آبي برجستۀ زير پوست سفيد و نازكش، به نرمي سر خورد و توي پاشويه جمع شد. يك مشت، دو مشت، سه مشت؛ وسط دو تا پاش كه هشتي كنار هم گذاشته بود، يك درياچۀ كوچيك آب درست شد. تصوير ماه بالاي سرش كه از لاي شاخه‌ها سرك مي‌كشيد توي تصوير آب، با شتك آخرين مشت آبي كه به صورتش پاشيد، در هم شكست. مثل بغض من. درك مي‌كني الماس؟! لازم نبود باباحاجي سرزنشم كنه كه چرا توي گذشتۀ خاك گرفته‌اش سرك كشيدم و توي دلش گردباد درست كردم؛ لازم نبود بگه من همون پسرك سر به هوام كه هميشه افسار زندگيم دست دلم بوده! لازم نبود به روم بياره هنوز اينقدر بچه‌ام كه نمي‌تونم به تو و شيطنت‌هات نه بگم و پام رو به گليم و حريم هر عزيزي دراز مي‌كنم. اشكام بي‌محابا مي ريخت.

الماس! گریه كردن پيش يك مرد، نه فقط خجالت نداره كه مثل بركت بارون توي يك دشت بهارزده، دليل جوونه زدن هست. نهال مروّت و جوون‌مردي، توي دلم ريشه محكم كرد. بايد همون موقع كه مادرم بازوبند رو نوازش مي‌كرد و گفت که من خيلي از باباحاجي خوش‌شانس‌ترم كه توي جووني به وصال عشقم مي‌رسم، مي‌رفتم و مردونه با خودش گپ مي‌زدم. نمي‌دونم چند دقيقه طول كشيد اما مامان طلعت از دور ما رو ديده بود، از روي ايوون صدا زد:" حوله بيارم؟!" باباحاجي بدون هيچ حرف ديگه‌اي بلند شد و رفت سمت ايوون.

از ديشب تا الان هنوز جواب اين سوال رو نگرفتم كه اگر باباحاجي نمي‌خواست ما از راز اون و مامان طلعت سر در بياريم چرا به تو گفته بود:" عُرضه نكردي..؟!"
شايد شنيدن قصه از دهن مامان طلعت حكمت ديگه‌اي داشت؟!
شايد تو بايد اين كار رو مي‌كردي و جواب خاص خودت رو مي‌گرفتي؟!
شايد هم فقط مي‌خواست به من حالي كنه، بازیچه عشق نباشم؟!
مگه مي‌شه الماس؟! مگه غير از اينه كه ما توي اين خونه از حسين بن علي فقط داستان عشق‌بازي با معشوق رو شنيديم و مردن واسه عشق؟! چرا من نبايد غلام حلقه به گوش تو باشم؟! چرا نبايد از هر چه بين ما مي‌گذره، جز لذت و زيبايي، به جونم برنتابم؟! عقلم مي‌گه بايد بي‌خيال شم اما اين بازوبندي كه عشق و آزادگي رو توي رگام مي‌دوونه، بهم مي‌گه بايد جواب اين سؤال‌ها رو پيدا كنم.

برو سراغ مامان طلعت. همه اين اتفاق‌ها رو براش تعريف كن. بهش بگو مي‌دونيم دير به وصال باباحاجي رسيده، بپرس نذرش به اين ماجرا مربوط مي‌شه يا نه؟! بهش بگو ما دوتا شايد اهل شيطنت و هيجان باشيم اما سر سفرۀ عاشقانه‌هاي يلدا و نوروز اونا بزرگ شديم. هنوز به غزل‌هاي‌ حافظ و عارفانه‌هاي مولانا متبرك ايم.

الماس؟! دستمال گردني كه دادم زيور، انداختي؟! بهت مياد؟! به نظرم اون زرد اُخرايي با رگه‌هاي سبز به پوست گندميت مياد. توي انعكاس چشمات، من رو ياد تيله‌هايي مي‌ندازه كه وقتي بچه بوديم زير نور خورشيد مي‌گرفتيم و رنگين‌كمون بازي مي‌كرديم. هنوز هم خيلي بزرگ نشديم. اين رو هم به مامان طلعت بگو.

الماس! منشور عشق باش! اين نور حقيقت‌يابي رو كه به دل مون تابيده، به شادماني بر كدورت خاطرم بتاب. منتظر اعجازت هستم.
امضاء: الياس كه الهي الي الابد، ياسِ امين تو باشم.

ادامه دارد...

#اکرم_امید
71👍1🔥1🤩1🙏1🕊1😍1💘1
#الماس
#قسمت_پنجم

راوی: الماس


اگه اسم من الماس هست، بر وزن و قافيۀ عشق به توست؛ اگه به حرف پدر خدا بيامرزم بود كه الان اسمم ياس بود از بس شيفتۀ تو بود، به جاي پسري كه قسمتش نشد. باز هم تدبير باباحاجي كه گفته بود به صلاح آينده‌شون نيست؛ تا بخت و روزشون كجا گره خورده باشه؟!
چيه؟! دنبال چي مي‌گردي؟! همين صفحۀ اول نامه است، فقط سلام كردنم نمي‌آد! اگه الانم بعد از سه_چهار روز دست به قلم شدم، اصرار زيور بود. گفت صبح زود تو رو ديده كه رنگ پريده با چشماي غمزده، به بهونه آوردن نون، اينجا اومدي و چشم از پنجرۀ اتاقم بر نداشتي تا وقت رفتن.
گفت بايد اين قصه رو تموم كنم.

پریروز بعد از اذان ظهر بود كه رفتم اتاق مامان طلعت. هنوز سر سجاده بود و تسبيح مي‌چرخوند. آروم نشستم كنج اتاق و به زاويه ديوار تكيه دادم. صورت مامان طلعت زير چادر سفيدش پنهون بود. مثل تازه عروس‌ها كه با ناز، گوشۀ تورشون رو كنار مي‌زنند تا نگاهِ بقيه كنند، با دو تا انگشت چادرش رو بالا زد و نگاهم كرد. گفتم:" قبول باشه. " چادرش رو انداخت و گفت:" قبول حق." هر چندتا جمله توي دهنم چرخوندم كه از يه جايي سر صحبت رو باز كنم، حنجره‌ام ياري نكرد. مامان طلعت بي‌مقدمه پرسيد:" بين الياس و باباحاجي چي گذشته؟!"
اومدم خودم رو بزنم به اون راه كه مثلا خبر ندارم، خودش گفت:" نه اينكه خبر نداشته باشم. مي‌خوام بدونم الياس چي بهت گفته؟!"
گفتم: " باهاش حرف نزدم. " همون موقع نسيمي از پنجره وزيد و چند پر از گلاي صورتي شمعدوني رو نصيب جانماز مامان كرد. با ظرافت تمام گلبرگا رو كف دست راستش گذاشت، گوشه جانماز رو كشيد روي مهر، بلند شد و رفت كنار گلدونا نشست. گلبرگا رو ريخت پاي گلدون و چند برگ زرد رو هم چيد. نمي‌دونم عشق مامان طلعت به اين شمعدوني‌هاست كه هر چهار فصل غنچه باز مي‌كنند يا عشوه‌گري اونا براي چيدن بوسه از لباي مامان. برگا رو گذاشت كنار زير گلدوني. زير نور خورشيد نيمروز، سايۀ تيغۀ بيني و برجستگي‌هاي لب و چونه‌اش روي چادر، نشون مي‌داد سر به زير انداخته و ذكر مي‌گه.

زانوهام رو جمع كردم توي بغلم و دامن رو تا مچ پام پايين كشيدم. گفتم:" مامان طلعت، خود باباحاجي خواست من از اون راز سر در بيارم. يادتونه گفت عرضه نكردي؟ و الا من توي اين ده-دوازده سال كه اينجام كي بي‌اجازه رفتم زيرزمين واسه فضولي. به خدا من تا اون روز روحم از اون صندوق چوبي خبر نداشت. اون روز اتفاقي ديدم كه پارچه كنار رفته. تا اون موقع فكر مي‌كردم اونجا يه پله است كه لوازم رو بالاش چيدين. من فقط يك نگاه به آلبوم كردم. اونم همه‌اش عكساي باباحاجي بود، يا پاي ديگ يا كنار عَلَم يا توي آبدارخونه حسينيه. مي‌خواستم بذارم سرجاش الياس گفت باباحاجي هم يك لباس مشكي داشته كه با همين نخي كه شما بهم دادين گلدوزي شده، مي خواست..."

مامان طلعت سرش رو بالا آورد، چادرش رو از تاج سر گرفت و عقب كشيد، زل زد توي چشام، لال شدم. پرسيد:" از كجا مي‌دونست؟!"
الياس! جاي دروغ گفتن نبود. مجبور شدم بگم از مادرت شنيدي. پرسيد:" انيس‌سادات ديگه چيا بهش گفته؟!"
دو زانو نشستم و چين‌هاي دامنم رو مرتب كردم شايد توي اين فاصله چيزي به ذهنم بياد و از جواب طفره برم، اما نشد. گفتم:" فقط گفته بود كه از باباحاجي خوش‌شانس‌تره كه زود به عشقش رسيده." مامان طلعت خندۀ تلخي كرد و سري به تأسف تكون داد. دو زانوكش جلو رفتم و گفتم:" مامان به خدا همه‌اش از سر كنجكاوي بود. اصلا به ما چه كه چرا باباحاجي تا چهل سالگي صليب مي‌نداخته! به ما چه كه شما دير ازدواج كردين! به ما چه كه چرا نذري مي‌دين! فقط ما رو ببخشين. به باباحاجي بگين از الياس ناراحت نباشه. ما ديگه درباره‌اش حرف نمي‌زنيم. به جون الياس قسم مي‌خورم راست مي‌گم. "
مامان از جاش بلند شد، چادر و مقنعه نماز رو از سرش كند و روي سجاده رها كرد. خم شد برگاي زرد و برداشت و به سمت در رفت. همونطور زانوكش خودم رو بهش رسوندم و دامنش رو گرفتم. التماس‌كنون گفتم: " ببخشين. باشه!؟" زير چشمي نگاهي كرد و گفت:" اون انجيل رو برگردونين سر جاش، چيزي از اون حاشيه نويسي‌ها سر در نميارين." دامنش رو از دستم بيرون كشيد و رفت، من موندم و بهتي كه داشت مغزم رو منفجر مي كرد.

براي خودم متأسفم الياس. هنوز هم باورم نميشه تو بي خبر از من، توي صندوق دست بردي. نمي‌خوام وقتي نامه مي‌نويسي قربون صدقه‌ام بري. مي خوام وقتي بهت اعتماد مي‌كنم، سرافكنده‌ام نكني. نه سلامي، نه بدرودي. فقط آبرومون رو دوباره بخره. البته اگه بشه!... اون انجیل رو برگردون.

ادامه دارد...

#اکرم_امید
51👍1🔥1🤩1🙏1🕊1😍1
#الماس
#قسمت_ششم

راوی: زیور؛ خدمتکار خانه!


امروز صبح كنار حوض نشسته بودم و سيباي سرخ و سبز رو از حوض جمع مي‌كردم و آب مي‌كشيدم. الماس‌خانم روي تخت چوبي، زير درخت گردو نشسته بود و مثلا كتاب مي‌خوند اما اون نيم‌ساعتي كه من تماشاش مي كردم، يك صفحه هم ورق نخورد. از باد سرد پاييزي كه هر از گاهي مي وزيد، پاهاش رو جمع‌تر مي‌كرد و بيشتر توی دامنش مي پيچيد. یهو يه نفر مضطرب و سراسيمه در رو كوبيد. مثل ترقه از جا پريدم. الماس‌خانم بيشتر از جهيدن من ترسيد تا در كوفتن. لپام گل انداخت. دستام رو با چادري كه دور كمر پيچيده بودم خشك كردم و رفتم سمت در.

هنوز در درست باز نشده بود كه الياس‌خان برافروخته خودش رو انداخت داخل و رفت سمت پنجرۀ اتاق الماس‌خانم. با كلنگ انگشتاش چند ضربۀ محكم به شيشه كوبيد و الماس خانم رو صدا زد. من نگاهم چرخيد روي الماس‌خانم كه حالا از تخت پايين اومده بود و يك لنگ دمپايي پوشيده و نپوشيده، الياس رو نگاه مي‌كرد. نمي‌دونم چرا هر دو لال شده بوديم. شايد به اون الياس خان نجيب و آروم نمی‌اومد اين‌طور از عصبانيت خون جلوي چشماش رو گرفته باشه كه موقع رد شدن از كنار تخت، الماس‌خانم رو نديده باشه. الياس‌خان وقتي از جواب دادن الماس‌خانم نااميد شد من رو صدا كرد. زيور گويان اومد و كنار سبد سيبا نشست كه من همونجا ايستاده بودم. الماس‌خانم به اشارۀ دست گفت كه برم و آب بيارم. رفتم و پشت پنجره آشپزخونه ايستادم.

الياس‌خان كه انگار تازه الماس‌خانم رو ديده بود گفت:" تو دربارۀ من چي فكر كردي الماس؟! به مقدسات عالم قسم من اون انجیل رو برنداشتم!..."
الماس خانم انگشت اشاره‌اش رو به لباي آقا نزديك كرد تا ساكت شه و آروم چيزي گفت. بعد از اون الياس‌خان صداش رو پايين آورد. از اونجا كه من بودم، خوب صداشون شنيده نمي‌شد اما مي‌فهميدم كه الياس‌خان قسم مي‌خورد و تار سبيلش رو گرو مي‌ذاشت. يكي به دوشون كه آروم گرفت خانم من رو صدا زد:" زيورجون چاي تازه دم داريم؟!"
اين يعني من اجازه داشتم از آشپزخونه بيرون برم. براشون چاي بردم و روي استكان الياس‌خان يك غنچۀ گل محمدي هم گذاشتم تا عطر گل، اعصابش رو آروم‌تر كنه. سيني رو كه لبۀ حوض گذاشتم يك قدم عقب‌تر ايستادم. خانم نگاهي به استكانا كرد و سيني رو چرخوند تا استكان با اون گل محمدي معطرش، سمت خودش باشه و چشم غره‌اي روي من رفت.
نگاهم رو دزديدم تا وقتي گفت:" اين سيبا رو جمع نمي كني؟!" بي‌چون و چرا سبد رو از كنار آقا الياس برداشتم و به زير زمين رفتم. سيبا رو خشك كردم و توی جعبۀ چوبي لابه‌لاي پوشالا چيدم.

نمي‌دونم سر چي دعواشون شد اما مي‌دونم اونقدر كه الياس، خان هست، الماس، خانم نيست! تو اسمش رو بذار حسادت! اما از ده-دوازده سال قبل كه پدر الماس‌خانم به رحمت خدا رفت و باباحاجي دختر و نوه‌اش رو به اين خونه برگردوند، من اين دختر رو بزرگ كردم. از اول خودرأي و يكه تاز بود. به هر تدبيري بود حوائجش رو برآورده مي‌كرد. بماند! ديگه چه اهميتي داره. سي-چهل سال صبر كردم اين چهار صباح ديگه هم روش! همين كه سهم الارثم رو بگيرم از اين خونه مي‌زنم بيرون. يك آپارتمان از اين نوسازاي شيك مي‌خرم. خانم خودم مي‌شم.

هنوز خيال‌پردازيام تموم نشده بود كه باباحاجي به خونه اومد. خودم رو رسوندم بالا تا خريدها رو از دستش بگيرم. الیاس‌خان هم كمك كرد و با هم به آشپزخونه رفتيم. پاكتاي ميوه رو كه روي ميز گذاشتم سرم رو بالا آوردم و به الياس خان گفتم:" اگه هنوز حالتون سرجاش نيومده، يك آرام بخش براتون دم كنم؟!" يك دفعه الماس خانم از پشت سر جواب داد:" لازم باشه خودم بهت مي‌گم زيور جون، مي‌دونم شما از مادري چيزي براي من و الياس كم نمي‌ذاري. "
حرفش نيش داشت، زهر داشت اما حقيقت هم داشت. بهش حق مي دم، من با اينكه جاي خواهر بزرگترشون هستم اما هر كس به چهرۀ خسته و پر چين و چروكم نگاه كنه باورش نمي‌شه كه سي و چند ساله‌ام. به هر حال اين آخرين باري هست كه اجازه دادم من رو جلوي الياس سرزنش كنه.

فردا مي‌تونم همه چي رو بهشون ثابت كنم. خدا مي‌دونه چقدر گشتم تا پيداش كردم، خدا خير بده انيس‌سادات رو. اون بود كه صحبت صندوق چوبي رو با مادر الماس پيش كشيد. نشسته بودن دور هم، برنجاي شله زرد رو دست مي‌چرخوندن تا تميز كنن، ياد كرد از جووني باباحاجي و مامان طلعت. از صندوق چوبي جهيزيه مامان طلعت كه چوب گردو بود با ميخاي طلا. مي‌گفت خار شده بوده توي چشم دشمنا و حسودا، ولي يهو انگار زمين دهن باز كرده باشه، صندوق غيب شده بود. گفت حُقه خود مامان طلعت بوده كه گم شدن صندوق رو شايعه كرده تا اميد دزدا رو قطع كنه؛...
👇👇👇
51🔥1🤩1🙏1🕊1😍1
2025/10/22 16:46:42
Back to Top
HTML Embed Code: