شعری از حامد ابراهیم‌پور
📍منتشر شده در شماره‌ی ۳۶ وزن دنیا

ـ بترس از خفگی... بی‌اجازه حرف بزن!
ـ دلم گرفته... بگو از کجا شروع کنم؟
شنای ماهی آزاد، شکلی از مرگ است
تو رودخانه‌ی من باش تا شروع کنم

صدای خس‌خسِ رفتن، صدای خونیِ ترس
ـ صدای کیست؟
ـ نفس‌های آخرین جسد است
هزار مرتبه پیرنگ را عوض کردیم
چه سود؟ آخر این داستان هنوز بد است

دوباره روسریِ سرخ را به باد نده
که گاوهای چراگاه، دم کلفت‌ترند
به مهربانی این شهر، اعتمادی نیست
که حرف‌های صمیمانه، حرفِ مفت‌ترند!

تو ای بلوطِ تبرخورده! سربلند بمان
تو ای گریخته از چنگِ سرنگونی‌ها
برقص مردگی‌ات را، دوباره ماغ بکش
گوزنِ جاشده در حلقِ گاوخونی‌ها

خودم نخواستم از خانه‌ات فرار کنم
گوزن گم‌شده را سمت مارپیچ ببر
بپیچ دور تنم جنگلِ طلسم شده
مرا بگیر در آغوش و سمتِ هیچ ببر

ـ نرقص گوشه‌ی دیوار، موش‌ها گفتند
که نقشه‌های خطرناک می‌کشی، نصرت!
دوباره حرف نزن. دردسر درست نکن
شنیده‌ام که تو تریاک می‌کشی، نصرت!

هزار مرتبه بیرون سطر، خط خوردی
ولی تمام نشد قصه‌ی کلیشه‌ایت
هزار بار خودت را به میله کوبیدی
ترک نخورد ولی باغ وحشِ شیشه‌ایت

-دوباره حرف بزن!
ـ عشق؟ تا نوشتم عشق
شبیه فاحشه‌ای شرمگین گریست دلم
هزار خاطره‌ی خیس را ورق زده‌ام
نجیب‌خانه‌ی از یاد رفته‌ای‌ست دلم

دریغ... حسرتِ کوتاه‌دستی‌ام یک عمر
اسیر سایه‌ی پیراهنِ بلند تو بود
دری به‌سمتِ جهان‌های خوب باز نکرد
کلید شهر که مهمانِ سینه‌بند تو بود

به‌جز توالیِ غم، چیز دیگری نرسید
به من که وارث این سرزمینِ سوخته‌ام
مرا در این شبِ بی‌هم‌صدا رها کردید
سفر به‌خیر، رفیقانِ خودفروخته‌ام!

ـ اگرچه زخمی و بیمار، جست خواهم زد
که ماه منتظرم مانده در بلندی‌ها
به صبحِ تلخ شما هیچ احتیاجی نیست
مرا فریب نده با خروس‌ قندی‌ها!

@vaznedonya
شعری از هوشنگ ایرانی به مناسبت سال‌روز تولد شاعر

اگر روزی آن غار فرو ريزد
به کجا پناه خواهند برد؟
به کجا پناه خواهند برد؟
اين مردمک‌های خون‌آلود
تارهای حياتشان را بر کدام گور، گوشه خواهند بست؟
آرام باش شطِ دوردست
آرام باش.
تو هنوز چشمان بی‌حرکت و مضطربِ آن ماهی کوچک را
از دست نداده‌ای
انبانت را باز کن
ببين
آن‌ها هنوز نگران‌اند
آرام باش شطِ دوردست
هنوز خروشِ ناخن‌هایی که دنيا را می‌خراشند
و آن آتشی را که در تو باد جستجو می‌کنند
خاموش شده است
آن آتشِ سياه خواهد آمد
و نی‌های لرزان را خواهد خرد کرد
خواهد کوبيد
خواهد نابود کرد
آرام باش... بلندترين موج
آرام باش در آن هنگام
که تو دستِ نابود کننده‌ات را پايين آوردی
اين تخته‌پاره‌های نقاب‌پوش عريان خواهند شد
و چه چشمانِ گستاخی
که از شرم فروخواهند ريخت .
آرام باش... طوفانِ ناآشنا
اين غبارها پَستی خواهند گرفت
اين برج‌های عاج به گرداب‌ها خواهند رسيد
رقصِ خشم‌‌انگيزِ برگ‌های خشک خواهد ايستاد
و پاهای عظيمِ آن سايه‌ی نزديک شده
که در خود خورشيد‌ها پنهان دارد…
کوره‌ی منتظر
زيرِ اين آرامشِ شِکننده
پتک‌های عصيان را سنگين‌تر کن
و چشمِ شعله‌ورت را
آن چشمی که پَستی‌ها و رياها را فاش خواهد ساخت

@vaznedonya
نمی‌دانم‌ چرا تعجب کرد؟
من فقط گفته بودم از هیچ آینده‌ای خبر ندارم
به جز بوسیدن زیر نورِ چراغ‌برق‌ها
شاید از تصورِ تاب خوردنِ جنازه‌ی یک مردِ خسته از یک طناب ترسیده بود
که در نامه‌ای روی آسفالت ترک‌خورده‌ی کوچه
نوشته بود
آخرین بار که به خاطره‌ی قهوه‌ای که با هم خوردیم
نگاه کردم
به همین تیر چراغ‌برق تکیه داده بودم
شاید هم از اینکه من کلا آینده را گذاشته‌ام کنار گیج شده بود
بخار پنجره را با انگشت‌های نازکِ گرمش به شکلِ سیبِ توی کیفِ مدرسه‌ام پاک کرد
گفتم چقدر دلم گرفته که دیگر مادر ندارم
سیبِ روی پنجره را واقعی کند
بگذارد توی کیفم
به ابرها بسپارد حواسِ پرتِ مرا با دست‌های سفید و خاکستری‌شان نگه دارند
تا زمین که خوردم
سیبی که توی قلبم گذاشته نترسد
نمی‌دانم چرا پرسید مگر سیب را توی کیفت نمی‌گذاشت؟
گفتم تجربه‌اش را نداری
تو آن طرف پنجره نشسته‌ای
با انگشت‌های نازک گرمت روی پنجره سیب می‌کشی
من این بیرون فکر می‌کنم
کاش موقع نگاه کردن به خاطره‌ی آخرین قهوه‌ای که با هم خوردیم
سیگار می‌کشیدم

شعری از حبیب موسوی بی‌بالانی منتشر شده در شماره‌ی سی‌وششم مجله‌ی وزن دنیا

@vaznedonya
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
در زمینه‌ی سربی صبح
سوار
خاموش ایستاده است
و یال بلند اسبش در باد
تکان می‌خورد
خدایا! خدایا!
سواران نباید ایستاده باشند
هنگامی که حادثه اخطار می‌شود
کنار پرچین سوخته
دختر
خاموش ایستاده است
و دامن نازکش در باد
تکان می‌خورد
خدایا! خدایا!
دختران نباید خاموش بمانند
هنگامی که مردان
نومید و خسته
پیر می‌شوند

شعر «ترانه‌ی تاریک» از احمد شاملو، از دفتر «ابراهیم در آتش» با خوانش «آیدا
سرکیسیان»
ویدئو: برشی از مستند «این بامداد خسته»، ساخته‌ی «فرشاد فدائیان»

@vaznedonya
.
هنوز داغ تو ای لاله‌ی جوان! تازه است
سه سال رفته و این زخم خون‌چکان تازه است

پس از تو، داغ پی داغ دیده باغ، آری!
همیشه زخم گل از خنجر خزان تازه است

مرا و یاد تو را، لحظه لحظه دیداری است
که چون همیشه‌ی دیدار عاشقان تازه است

پلی زده‌ست غمت در میانه‌ی دو نقیض
که با زمانه قدیم است با زمان تازه است

چگونه مرگ بفرسایدت؟ مگر تو تنی؟
تو جان خالصی و تا همیشه جان تازه است

به همره شفق آن خاطرات خون‌آلود
به هر غروب در آفاق آسمان تازه است

چگونه خون تو پامال ماه و سال شود؟
که چون بهار رسد، خون ارغوان تازه است

دلم به سوگ تو آتشکده‌ست و سرکش و سبز
هنوزش آتش شوق تو، در میان تازه است

همیشه در دلم از حسرت تو کولاکی ست
که مثل برف دی و باد مهرگان تازه است

غم تو، قصه‌ی عشق است و با همه تکرار
به هر زمان و به هر جای و هر زبان، تازه است

چنان که ماتم تو، کهنگی نمی‌گیرد
شرار کینه‌ی ما نیز، همچنان تازه است

حسین منزوی

@vaznedonya
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اجرایی از فریدون مشیری در سال ۱۳۷۸، در حضور محمدرضا شجریان و فرهاد فخرالدینی، به مناسبت زادروز شاعر.

آفتابت که فروغ رخ زرتشت در آن گل کرده‌است
آسمانت که ز خمخانه حافظ قدحی آورده‌است
کوهسارت که بر آن، همت فردوسی، پر گسترده‌است
بوستانت کز نسيم نفس سعدی، جان پرورده‌است
همزبانان منند
مردم خوب تو، اين دل به تو پرداختگان
سر و جان باختگان، غير تو نشناختگان
پيش شمشير بلا
قد برافراختگان، سينه سپرساختگان
مهربانان منند
نفسم را پر پرواز از توست
به دماوند تو سوگند که گر بگشايند
بندم از بند، ببينند که: آواز از توست
همه اجزايم با مهر تو آميخته‌است
همه ذراتم با جان تو آميخته باد
خون پاکم که در آن عشق تو می‌جوشد و بس
تا تو آزاد بمانی، به زمين ريخته باد⁩⁩⁩
زمان بچرخد بپیچد اتفاق
دختری بالا بیاید از پله‌ها
بخندد بگذرد از مسیری چرخان
خیابان را بگذراند
به خانه برگردد
برقصد
با ریتم زیبای کردی
زمان بچرخد بپیچد اتفاق
موهای دختران
بهانه نگیرد
برای آزادی
گردن پسران
دور بماند از ریسمان
زمان بچرخد بپیچد اتفاق
یک صبح خوب
بیدار شویم
از کابوس این‌همه سال

شعری از علیرضا بهنام، منتشر شده در شماره ۳۴ وزن دنیا

برای خرید آرشیو مجلات می‌توانید به لینک فروشگاه آنلاین مراجعه کنید👇🏻

https://podro.shop/vaznedonya

@vaznedonya
«بدون نام»

تو را در سال ترس به دنیا آوردم
در زمانه‌ی روسیاهی مهتاب
وقتی که نام تمام کوچه‌ها هیس بود
و جز مرگ کسی زنگ خانه را نمی‌زد
پشت کاغذی سفید پناه گرفتم
و گوش به صدای چکمه‌ها 
که نزدیک می‌شدند،
بند نافت را با چاقوی تیز کلمه بریدم
بدرود فرزندم!
نامی بر تو نمی‌گذارم
تا جدایی از این دشوارتر نشود
تا سرخی خونی که ریخته
راه را نشانت دهد
وجدانم می‌گوید: شعر باید نعره‌ای باشد
در دل تاریکی
و قلبم می‌گوید: باید لالایی باشد
در سرزمین بی‌خوابی‌ها.

شعری از مانا آقایی، منتشر شده در شماره‌ی سی‌وشش مجله‌ی وزن دنیا

@vaznedonya
Forwarded from نشر وزن دنیا
وزن دنیا برگزار می‌کند:

معرفی کتاب‌های شرّ‌ِ دونش و ابی خُله
با حضور مترجمان کتاب: مجتبی ویسی، سولماز حسن‌زاده

به میزبانی: فرناز حائری
با گفت‌وگویی درباره‌ی چالش‌های ترجمه

سخنرانان:
علی مسعودی‌نیا، حمیدرضا ابک

در این نشست درباره‌ی مساله‌ی شر در ادبیات داستانی می‌شنویم.

زمان: دوشنبه، ۷ مهر، ساعت ۱۷:۰۰

مکان: خیابان ایرانشهر، خیابان کلانتری، مجموعه فرهنگی هنری آپ‌آرت‌مان، طبقه‌ی ۲، کتابفروشی ثالث.

ورود برای علاقه‌مندان آزاد است.

@vaznedonyabooks
غزلی از دیوان شمسِ مولانا، به مناسبت سال‌روز بزرگداشت شمس تبریزی.

تو را ساقی جان گوید برای ننگ و نامی را
فرومگذار در مجلس چنین اشگرف جامی را
ز خون ما قصاصت را بجو این دم خلاصت را
مهل ساقی خاصت را برای خاص و عامی را
بکش جام جلالی را فدا کن نفس و مالی را
مشو سخره حلالی را مخوان باده حرامی را
غلط کردار نادانی همه نامیست یا نانی
تو را چون پخته شد جانی مگیر ای پخته خامی را
کسی کز نام می‌لافد بهل کز غصه بشکافد
چو آن مرغی که می‌بافد به گرد خویش دامی را
در این دام و در این دانه مجو جز عشق جانانه
مگو از چرخ وز خانه تو دیده گیر بامی را
تو شین و کاف و ری را خود مگو شکر که هست از نی
مگو القاب جان حی یکی نقش و کلامی را
چو بی‌صورت تو جان باشی‌، چه نقصان گر نهان باشی‌؟
چرا دربند آن باشی که واگویی پیامی را
بیا ای هم‌دل محرم، بگیر این بادهٔ خرم
چنان سرمست شو این دم که نشناسی مقامی را
برو ای راه ره پیما بدان خورشید جان‌افزا
از این مجنون پر‌سودا ببر آنجا سلامی را
بگو ای شمس تبریزی از آن می‌های پاییزی
به خود در ساغرم ریزی نفرمایی غلامی را
Forwarded from نشر وزن دنیا
وزن دنیا برگزار می‌کند:
مراسم رونمایی از کتاب «بازی اولتیماتوم: ایران؛ جامعه‌ی دوقطبی»
با حضور: عباس عبدی، دکتر محسن گودرزی، دکتر مجید تفرشی، سهند ایرانمهر

زمان: چهارشنبه، ۹ مهر، ساعت: ۱۱:۳۰
مکان: خیابان کارگر شمالی، تقاطع بزرگراه گمنام، خیابان چهارم، پلاک ۲، کتاب‌فروشی چشمه‌ی‌ کارگر

ورود برای علاقه‌مندان آزاد است.⁩
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
⁨ ⁨ «برای سروناز احمدی و دختران سرزمینم»

دختران من رودخانه‌اَند
شب‌های تاریک غمگین‌شان می‌کند
اما
وقتی ستاره‌ها را در آغوش می‌کشند
پیراهن سیاه‌شان
آرایشی شگفت می‌گیرد:
تلاء‌لوی نور،
مرواریدهای دست‌دوز شده
بر لباس شبِ ضیافتِ پریان.

دختران من رودخانه‌اَند
صبح که از خواب برمی‌خیزند
خورشید را به بستر خود می‌خوانند
و رقص نور به پا می‌کنند
بر فلس‌های نقره‌ایِ ماهیان وُ
چشم‌های آدمیان.

دختران من رودخانه‌اَند
پشت هیچ سدی قرار نمی‌گیرند
در دیوارهای سخت رخنه می‌اندازند
از میله‌ها عبور می‌کنند
به نرمیِ مِه در سپیده‌دمان.

دختران من رودخانه‌اَند
از صخره‌ها و سنگلاخ‌ها که می‌گذرند
شکوه رقص وُ
آوازهای بلورین‌شان
دل می‌بَرَد به وقت تماشا.

دختران من رودخانه‌اَند
به شهرها که می‌رسند
شاخه شاخه می‌شوند
و می‌پراکنند
رؤیاهاشان را
در مادی‌ها.

آهااااای!
شما دشمنان آب و آینه و رؤیا!
شما دشمنان اَرِدویسورآناهیتا!
رها کنید دختران مرا

شعری از حافظ موسوی، منتشر شده در شماره‌ی ۳۴ وزن دنیا

@vaznedonya
در دلم زنی از قدیم رخت می‎شوید
که درشتی رگ‌هاش به اتصالات مغزم راه می‎برند
از پیچ هر جاده‎ای که می‎گذرم
به او می‏گویم
دست نگه‎دار
ما به فردا نیازی مبرم داریم
این تاریخ چیز غریبی نیست
همین تویی که دست برنمی‎داری
خزه از گیس‎های راه گرفته
رکود بلعنده
صبح به‌خیر
تکرارِ تکرارِ تکراری
بی‎اندازه از تو بیزارم
و زنی قدیمی در دلم دست‎بردار نیست
تکراری
پیچ دره‎ای را نپیچیم، برویم، چه می‌شود؟
بی‌تکرار
این دلشور نه
جابه‎جایی لایه‎های پنهان زمین است
ما به‌زودی می‎غلتیم در عصری از دلسردی
و تکرار پارینه‎های سنگی
از خودم می‎پرسم می‏خواهم چه بگویم
سنگی می‎خورد ته چاهی که انتهاش انگار
عمیقاً به هیج کجا بند نیست
اما ته دارد و آن ته منم
باز از خودم می‎پرسم
این بار مردی را صدا می‎زنم که نیست
جای خالی چشم‏ها
در کاسه‏هایی از سر
و کلاغی هم‌جوار چشمک می‎زند
و باز از خودم می‎پرسم
روی فرشی ایرانی
زنی از قدیم گره در گره
کور
مرا زده است
از خودم می‎پرسم
هنوز بلند نشده‌ام
به این‌همه بلندی و پستی
چه ظلماتی است میان ما در دالان‎های نئون
چه اندازه خودم را دوست دارم که زنده می‎مانم
و گلویم را به تارهای صوتی همگانی وصل می‎کنم
به راه‎های عمومی
به همگانی
خودم را به‌زور وصل می‎کنم
به احجامی که شکلی از رگ‏های درشت پشت‌سر است
به تو که نه بودی نه پاره‌پاره از تنی جدا
خودم را وصل نگه می‎دارم به ما
به گناه
ته این چاه
منم و صدای گلویم اورادی تکراری است
در ترجمان الواحی از فلز
هیچ شگفتی تازه‎ای ندارم
جز این‌که زنده‎ام
در مقدمه‌ی هر چیز
در پیشاگفتارها
به اتصالاتی همگانی به سیم‏های رابط و سائق
هم‌جوار دو چشم از کلاغ

شعری از کبوتر ارشدی، منتشر شده در شماره‌ی ۳۶ وزن دنیا

@vaznedonya

لینک خرید آرشیو مجله:

https://podro.shop/vaznedonya
شعری از محمدرضا طاهری منتشر شده در شماره‌ی ۳۶ وزن دنیا

رواست تا ابدالدَهر زارزار کنم
چنان‌که خون به دلِ ابرِ نوبهار کنم
ولی دریغ، که با این‌همه غمی که مراست
توانِ گریه ندارم، بگو چه کار کنم؟!
برایتان چه بخوانم؟ قناری‌ام اما
زمانه خواسته از من که قارقار کنم!
اگرچه در پیِ گل‌های دشت، خوار شدم
مباد شکوه‌ای از رونقِ بهار کنم
به غیرِ زلفِ تو یک رشته‌ی مقاوم نیست
که دل به او دهم و خویش را به دار کنم
تویی که توصیه‌ام می‌کنی به صبر، بگو
چگونه سیل خروشیده را مهار کنم؟!
عمیق، خنجر خود را بزن، که می‌خواهم
تمام عمر به این زخم افتخار کنم!
Forwarded from نشر وزن دنیا
«او باید می‌مرد» منتشر شد

کتاب «او باید می‌مرد» جستاری است درباره‌ی ماجرای گروگان‌گیری و قتل سیاسی «آلدو مورو»، نخست‌وزیر وقت ایتالیا، و روایت پشت‌پرده‌ی ۵۴ روز اسارت او؛ دوره‌ای پرابهام که انگیزه‌های عاملان اصلی‌اش سال‌ها نامکشوف ماند. این کتاب به قلم یک روزنامه‌نگار و یکی از قضاتی نوشته شده که نقش مهمی در تحقیقات مربوط به ربوده‌شدن مورو داشته‌اند.

او باید می‌مرد
چه کسی آلدو مورو را کشت؟ قاضی تحقیق پاسخ می‌دهد
نوشته‌ی فردیناندو ایمپوسیماتو، ساندرو پرویز یوناتو
ترجمه‌ی هاله ناظمی

برای خرید این کتاب می‌توانید به لینک فروشگاه آنلاین مراجعه کنید👇🏻

https://B2n.ir/ud4227


@vaznedonyabooks
«وظیفه»
طوطی‌جان! من بازرگان نیستم
من یک شاعرم
خودت را به مردن نزن
من داستان طوطی و بازرگان را بلدم
سال‌ها برای بچه‌ها درس داده‌ام
راحت باش از شاعران نترس
شاعران فقط آمده‌اند
قفس‌ها را قابل تحمل کنند!

شعری از اکبر اکسیر
منتشر شده در شماره‌ی ۳۴ وزن دنیا
2025/10/21 14:39:51
Back to Top
HTML Embed Code: