Telegram Web Link
از بهر چه در مجلس جانانه نباشم
گرد سر آن شمع چو پروانه نباشم

بیموجب از او رنجم و بیوجه کنم صلح
اینها نکنم عاشق دیوانه نباشم

سد فصل بهار آید و بیرون ننهم گام
ترسم که بیایی تو و در خانه نباشم

بیگانه شوم از تو که بیگانه پرستی
آزار کشم گر ز تو بیگانه نباشم

وحشی صفت از نرگس مخمور تو مستم
زانست که بی نعره‌ی مستانه نباشم

#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
جان رفت و ما به آرزوی دل نمی‌رسیم
هر چند می‌رویم به منزل نمی‌رسیم

برقیم و بلکه تندتر از برق و رعد نیز
وین طرفه تر که هیچ به محمل نمی‌رسیم

لطف خدا مدد کند از ناخدا چه سود
تا باد شرطه نیست به ساحل نمی‌رسیم

در اصل حل مسأله عشق کس نکرد
یا ما بدین دقیقه‌ی مشکل نمی‌رسیم

وحشی نمی‌رسد ز رهی آن سوار تند
کش از ره دگر ز مقابل نمی رسیم

#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
برو که با دل پر درد و روی زرد بیایم
اگر چو باد روی تند همچو گرد بیایم

هزار مرحله دورم فکند چرخ ز کویت
به جستجوی تو چون گرد باد فرد بیایم

مکن مکن که پشیمان شوی چو بر سر راهت
به عزم داد دل پر ز داغ و درد بیایم

به سوی ملک عدم گر چه از جفای تو رفتم
اگر به لطف بگویی که باز گرد بیایم

مگو نیامده‌ای سوی ما بگو که چگونه
به صحبتی که مراکس طلب نکرد بیایم

#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
مدتی شد کز گلستانی جدا افتاده‌ام
عندلیبم سخت بی برگ و نوا افتاده‌ام

نوبهاری می‌دماند از خاک من گل وان گذشت
گشته‌ام پژمرده و ز نشو و نما افتاده‌ام

در هوای گلشنی سد ره چو مرغ بسته‌بال
کرده‌ام آهنگ پرواز و به جا افتاده‌ام

گر نمی‌پویم ره دیدار عذرم ظاهر است
بس که در زنجیر غم ماندم ز پا افتاده‌ام

نه گمان رستگی دارم نه امید خلاص
سخت در تشویش و محکم در بلا افتاده‌ام

مایه‌ی هستی تمامی سوختم بر یاد وصل
مفلسم وحشی به فکر کیمیا افتاده‌ام

#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
صبرم نماند و نیست دگر تاب فرقتم
خوش بر سر بهانه نشسته‌ست طاقتم

من مرد حمله‌ی سپه هجر نیستم
گیرم که استوار بود پای جرأتم

زندان بی در است کدورت‌سرای هجر
من چون در این طلسم فتادم به حیرتم

جایز نداشته‌ست کسی هجر دائمی
من مفتی مسائل کیش محبتم

وحشی منم مورخ زندانیان هجر
زیرا که دیر ساله‌ی زندان حسرتم

#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
کی بود کز تو جان فکاری نداشتم
درد دلی و ناله‌ی زاری نداشتم

تا بود نقد جان ، به کف من نیامدی
آن روز آمدی که نثاری نداشتم

گفتم ز کار برد مرا خنده کردنت
خندید و گفت من به تو کاری ندشتم

شد مانع نشستنم از خاک راه خویش
خاکم به سر که قدر غباری نداشتم

پیوسته دست بر سرم از عشق بود کار
هرگز به دست دست نگاری نداشتم

در مجلسی میانه جمعی نبود یار
کانجا پی نظاره کناری نداشتم

وحشی مرا به هیچ گلستان گذر نبود
کز نوگلی فغان هزاری نداشتم

#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
آتش به جگر زان رخ افروخته دارم
وین گریه‌ی تلخ از جگرسوخته دارم

گفتی تو چه اندوخته‌ای ز آتش دوری
این داغ که بر جان غم اندوخته دارم

انداخته‌ام صید مراد از نظر خویش
یعنی صفت باز نظر دوخته دارم

در دام غمت تازه فتادم نگهم دار
من عادت مرغان نو آموخته دارم

وحشی به دل این آتش سوزنده‌چو فانوس
از پرتو آن شمع بر افروخته دارم

#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
چه‌ها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم
مگر دشمن کند اینها که من با جان خود کردم

طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری
غلط میگفت خود را کشتم و درمان خود کردم

مگو وقتی دل سد پاره‌ای بودت کجا بردی
کجا بردم ز راه دیده در دامان خود کردم

ز سر بگذشت آب دیده‌اش از سر گذشت من
به هر کس شرح آب دیده‌ی گریان خود کردم

ز حرف گرم وحشی آتشی در سینه افکندم
به او اظهار سوز سینه‌ی سوزان خود کردم

#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
دیریست که رندانه شرابی نکشیدیم
در گوشه‌ی باغی می نابی نکشیدیم

چون سبزه قدم بر لب جویی ننهادیم
چون لاله قدح بر لب آبی نکشیدیم

بر چهره کشیدیم نقاب کفن افسوس
کز چهره‌ی مقصود نقابی نکشیدیم

بسیار عذابی که کشیدیم ولیکن
دشوارتر از هجر عذابی نکشیدیم

وحشی به رخ ما در فیضی نگشودند
تا پای طلب از همه بابی نکشیدیم

#وحشی‌بافقی
@Wahshi_Bafghi
جانا چه واقع است بگو تا چه کرده‌ایم؟
با ما چه شد که بد شده‌ای ما چه کرده ایم؟

آیا چه شد که پهلوی ما جا نمی‌کنی؟
از ما چه کار سرزده بیجا چه کرده‌ایم؟

بندد کمر به کشتن ما هر که بنگریم
چون است ما به مردم دنیا چه کرده‌ایم

وحشی به پای دار چو ما را برند خلق
از بهر چیست این همه غوغا چه کرده‌ایم

#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
من که چون شمع از تف دل جانگدازی می‌کنم
گر سرم برداری از تن سرفرازی می‌کنم

با چنین تندی و بیباکی که آن عاشق کشست
آه اگر داند که با او عشقبازی می‌کنم

می‌کشد آنم که خنجر می‌زند وانگه به ناز
باز می پرسد که چون عاشق نوازی می‌کنم

ای عزیزان بار خواهم بست یار من کجاست
حاضرش سازید تا من کار سازی می‌کنم

همچو وحشی نیم بسمل در میان خاک و خون
می‌تپم و آن شوخ پندارد که بازی می‌کنم

#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
گو جان ستان از من که من تن در بلای او دهم
پیکر به خون اندر کشم جان خونبهای او دهم

بزم فراغ آراست دل کو بی محابا غمزه‌ای
کش من ز راه چشم خود سر در سرای او دهم

جانی به حسرت می‌کنم بهر عیادت گو میا
کی بهر حفظ جان خود تشویش پای او دهم

ماخولیا گر نیست این جویم چرا خونخواره‌ای
کو قصد جان من کند من جان برای او دهم

چون عشق خواهم دشمنی این جان ایمن خفته را
تا باز سد ره هر شبی تغییر جای او دهم

وحشی شکایت تا به کی از روزگار عافیت
ایام رشک عشق کو تا من سزای او دهم

#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
سد دشنه بر دل میخورم وز خویش پنهان میکنم
جان گریه بر من میکند من خنده بر جان میکنم

خون قطره قطره می‌چکد تا اشک نومیدی شود
وز آه سرد اندر جگر آن قطره پیکان می‌کنم

دست غم اندر جیب جان پای نشاط اندر چمن
پیراهنم سد چاک و من گل در گریبان می‌کنم

گلخن فروز حسرتم گرد آورد خاشاک غم
بی درد پندارد که من گشت گلستان می‌کنم

غم هم به تنگ آمد ولی قفلست دایم بر درش
این خانه‌ی تنگی که من او را به زندان می‌کنم

امروز یا فردا اجل دشواری غم می‌برد
وحشی دو روزی صبر کن کار تو آسان می‌کنم

#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
آورده اقبالم دگر تا سجده‌ی این در کنم
شکرانه‌ی هر سجده‌ای سد سجده‌ی دیگر کنم

کردم سراپا خویش را چشم از پی طی رهت
کز بهر سجده بر درت خود را تمامی سرکنم

گو گرد احمر کی کند کار غبار راه تو
این کیمیاگر باشدم خاک سیه را زر کنم

تو خوش به دولت خواب کن گر پاسبانی بایدت
من از دعای نیم شب گردون پر از لشکر کنم

خصمت که هست اندر قفس بگذار با آه منش
کو را اگر یاقوت شد زین شعله خاکستر کنم

گر توتیایی افکنی در دیده ام از راه خود
از رشک چشم خود نمک در دیده‌ی اختر کنم

بر اوج تختت کاندر او سیمرغ شهپر گم کند
من پشه و از پشه کم کی عرض بال و پرکنم

وحشی چه پیش آرد که آن ایثار راهت را سزد
از مخزن فیضت مگر دامن پر از گوهر کنم

#وحشی‌بافقی
@Wahshi_Bafghi
کاری مکن که رخصت آه سحر دهم
وین تند باد را به چراغ تو سر دهم

آبم ز جوی تیغ تغافل مده ، مباد
نخلی شوم که خنجر الماس بر دهم

سیلی ز دیده خواهدم آمد دل شبی
اولیتر آنکه من همه کس را خبر دهم

کشتی نوح چیست چو توفان گریه شد
هرتخته زان سفینه به موجی دگر دهم

لرزد دلم که خانه حسنت کند سیاه
گر اندک اختیار به دود جگر دهم

افسردگی بس است که باد خزان شود
آه ار به بوستان جمال تو سر دهم

بیداد کیش من متنبه نمی‌شود
وحشی من این ندای عبث چند در دهم

#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
ما اجنبی ز قاعده‌ی کار عالمیم
بیهوده گرد کوچه و بازار عالمیم

دیوانه طینتیم زر و سنگ ما یکیست
اینیم اگر عزیز و گر خوار عالمیم

با مرکز و محیط نداریم هیچ کار
هست اینقدر که در خم پرگار عالمیم

ما مردمان خانه بدوشیم و خوش نشین
نی زان گروه خانه نگهدار عالمیم

حک کردنی چو نقطه‌ی سهویم بر ورق
ما خال عیب صفحه رخسار عالمیم

با سینه برهنه به شیران نهیم رو
انصاف نیست ورنه جگردار عالمیم

وحشی رسوم راحت و آزار با هم است
زین عادت بد است که آزار عالمیم

#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
به من از تو مهر خواهم نه تو بگذری ز کین هم
نه تراست این مروت نه مراست چشم این هم

چه بهانه ساخت دیگر به هلاک بی‌گناهان
که تعرض است بر لب گرهیست بر جبین هم

به میان جنگ و صلحت من و دست و آن دعاها
که ز آستین بر آید نه رود به آستین هم

نه همین فلک خجل شد ز کف نیاز عشقم
که ز سجده‌های شوقم شده منفعل زمین هم

برسان ز خرمن خود مددی به بی نصیبان
که نه خرمن تو ماند نه هجوم خوشه چین هم

چه متاع رستگاری بودم ز سجده‌ی بت
که ذخیره‌ای نبردم ز نگاه واپسین هم

ز تو خوش نماست وحشی ره و رسم زهد و رندی
که دلیست حق شناس و نظری خدای بین هم


#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
دل پر حسرت از کوی تو برگردیدم و رفتم
نشد پابوس روزی آستان بوسیدم و رفتم

ز گرد راه خود را بر سر کوی تو افکندم
رخ پر گرد بر خاک درت مالیدم و رفتم

اگر منزل به منزل چون جرس نالم عجب نبود
که آواز درایی از درت نشنیدم و رفتم

نیامد سرو من بیرون که بر گرد سرش گردم
به سان گرد باد از غم به خود پیچیدم و رفتم

میسر چون نشد وحشی که بینم خلوت وصلش
به حسرت بر در و دیوار کویش دیدم و رفتم

#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
یک همدم و همنفس ندارم
می‌میرم و هیچ کس ندارم

گویند بگیر دامن وصل
می‌خواهم و دسترس ندارم

دارم هوس و نمی‌دهد دست
آن نیست که این هوس ندارم

گفتی گله‌ای ز ما نداری
دارم گله از تو پس ندارم

وحشی نروم به خواب راحت
تا تکیه به خار و خس ندارم

#وحشی_بافقی
@Wahshi_Bafghi
2024/06/01 14:18:00
Back to Top
HTML Embed Code: