راست نیز این است که برنامهٔ شصت و نه مادهای فرقهٔ جمهوری انقلابی هیچ نشانی دال بر باور کمونیستی در خود ندارد. خواستهای مطرح در برنامه مانند جمهوریت، مرکزگرایی، لغو کاپیتولاسیون، تقویت زبان فارسی، سکولاریسم، برابری زن و مرد و رفع حجاب، آموزش عمومیِ اجباری و رایگان، اجباری کردن ورزش در مدارس، اصلاحات ارضی، تخته قاپوی عشایر، مصادرهٔ اوقاف و... همه پیش از آن در نامهٔ فرنگستان از سردار سپه خواسته شده بود. (۱۶)
سوسیالیسم در نامهٔ فرنگستان نیز کمابیش به چشم میخورد. ابراهیم مهدوی و حسن مشرف نفیسی کمابیش چنین گرایشی دارند. جمالزاده از آناتول فرانس مینوشت، فروهر تاریخ عقاید سوسیالیستی را به تحریر در آورد و مشفق کاظمی نیز از مارکس و استعمارستیزی میگفت. چه اتفاقی افتاده بود که نویسندگان یکی از مهمترین نشریات حامی سردار سپه اپوزیسیون آن شده بودند؟ کلید حل مسئله شاید این باشه که او شاه شد نه آقای رئیسجمهور.
کار فرقه در سال ۱۳۰۸ عملاً به پایان رسید. یک دههٔ بعد علوی در تصفیهٔ استالین کشته شد و ارانی به طرزی دردناک در زندان رضاشاه جان باخت. اسدی با وساطت تقیزاده و تیمورتاش به ایران بازگشت و هوادار رژیم شد. پوررضا پس از رجعت به ایران از سیاست کناره گرفت. احمد فرهاد در دانشگاه هاینبرگ مدرک دکترای رادیولوژی اخذ کرد و پس از بازگشت به ایران در دانشکدهٔ پزشکی مشغول به کار شد. از او در این سالها فعالیت قابل ذکری در میان نیست تا این که در سال ۳۶ دوباره به او بر میخوریم. همانگونه که در آغاز اشارهای رفت در این سال به ریاست دانشگاه تهران رسید. تا سال ۴۲ در این مقام ماند و پس از آن دوباره به پزشکی پرداخت. او در سال ۱۳۵۰ در شصت و نه سالگی در بیمارستان دولتی ژنو درگذشت. (۱۷)
۱- باقر عاقلی، شرح حال رجال سیاسی و نظامی معاصر ایران، نشر گفتار، ۱۳۸۰، ج ۲، صص ۵-۱۱۲۴
۲- حمید احمدی، تاریخچهٔ فرقهٔ جمهوری انقلابی ایران و «گروه ارانی» (۱۳۰۴-۱۳۱۶) همراه متن جزوهٔ «بیان حق» (۱۳۰۶)، اختران، ۱۳۸۷، ص ۱۱
۳- جمشید بهنام، برلنیها: اندیشمندان ایرانی در برلن ۱۹۱۵-۱۹۳۰، نشر و پژوهش فرزانروز، ۱۳۷۹، ص ۹۶
۴- مرتضی مشفق کاظمی، روزگار و اندیشهها، انتشارات ابنسینا، ۱۳۵۰، ج ۱، ص ۱۸۱، نیز ناصرالدین پروین، جمالزادهٔ روزنامهنگار، مجلهٔ ایرانشناسی، سال نهم، زمستان ۱۳۷۶، شمارهٔ ۳۶، ص ۶۵۷
۵- مهدیقلی هدایت مخبرالسلطنه، خاطرات و خطرات: توشهای از تاریخ شش پادشاه و گوشهای از دورهٔ زندگی من، انتشارات زوار، ۱۳۸۹، صص ۳۷۹-۳۸۰، نیز مرتضی مشفق کاظمی، همان، ص ۱۸۳
۶- نامهٔ فرنگستان، برلین، شمارهٔ ۱، مه ۱۹۲۴، مقالهٔ «انقلاب اجتماعی» صص ۳-۱۱
۷- به ترتیب رک به: نامهٔ فرنگستان، شمارهٔ ۲، ص ۵۳، شمارهٔ ۱، ص ۴۱، شمارهٔ ۱۱-۱۲، صص ۵-۵۱۳
۸- سرمقالهٔ شمارهٔ ۱۱-۱۲ این گونه پایان یافت: «وقتی از هر طرف با ما اظهار مساعدت میشود ما نیز به تکفیر آخوند به جلوگیری از انتشار فرنگستان اهمیت نداده مقصد مقدس خود را که آرزوی هر ایرانی ایراندوست است تعقیب مینماییم. ما چه میخواهیم؟ بهتر باید گفت که ایران جوان چه میخواهد: انتشار معارف و ورزش- تفکیک کامل مذهب از حکومت و جلوگیری از مداخلهٔ آخوندها در مسائل اجتماعی- رفع حجاب- منع کثرت زوجات» نامهٔ فرنگستان، شمارهٔ ۱۱-۱۲، مارس و آوریل ۱۹۲۵، ص ۵۰۹ همچنین قرار بود ادامهٔ مقالهٔ «مزد چیست و مزدور کیست» در شمارهٔ آتی چاپ شود. همان، ص ۵۲۷
۹- ناصرالدین پروین، همان، ص ۶۶۰ و نادر انتخابی، ناسیونالیسم و تجدد در ایران و ترکیه، نگارهٔ آفتاب، ۱۳۹۰، مقالهٔ نامهٔ فرنگستان و تجدد آمرانه در ایران، ص ۱۸۸
۱۰- سردار سپه گفته بود نویسندگان فرنگستان«این قدر شتاب نکنند و ما را در زحمت نیاندازند، همه به موقع درست میشود!» مرتضی مشفق کاظمی، همان، ص ۱۸۳
سوسیالیسم در نامهٔ فرنگستان نیز کمابیش به چشم میخورد. ابراهیم مهدوی و حسن مشرف نفیسی کمابیش چنین گرایشی دارند. جمالزاده از آناتول فرانس مینوشت، فروهر تاریخ عقاید سوسیالیستی را به تحریر در آورد و مشفق کاظمی نیز از مارکس و استعمارستیزی میگفت. چه اتفاقی افتاده بود که نویسندگان یکی از مهمترین نشریات حامی سردار سپه اپوزیسیون آن شده بودند؟ کلید حل مسئله شاید این باشه که او شاه شد نه آقای رئیسجمهور.
کار فرقه در سال ۱۳۰۸ عملاً به پایان رسید. یک دههٔ بعد علوی در تصفیهٔ استالین کشته شد و ارانی به طرزی دردناک در زندان رضاشاه جان باخت. اسدی با وساطت تقیزاده و تیمورتاش به ایران بازگشت و هوادار رژیم شد. پوررضا پس از رجعت به ایران از سیاست کناره گرفت. احمد فرهاد در دانشگاه هاینبرگ مدرک دکترای رادیولوژی اخذ کرد و پس از بازگشت به ایران در دانشکدهٔ پزشکی مشغول به کار شد. از او در این سالها فعالیت قابل ذکری در میان نیست تا این که در سال ۳۶ دوباره به او بر میخوریم. همانگونه که در آغاز اشارهای رفت در این سال به ریاست دانشگاه تهران رسید. تا سال ۴۲ در این مقام ماند و پس از آن دوباره به پزشکی پرداخت. او در سال ۱۳۵۰ در شصت و نه سالگی در بیمارستان دولتی ژنو درگذشت. (۱۷)
۱- باقر عاقلی، شرح حال رجال سیاسی و نظامی معاصر ایران، نشر گفتار، ۱۳۸۰، ج ۲، صص ۵-۱۱۲۴
۲- حمید احمدی، تاریخچهٔ فرقهٔ جمهوری انقلابی ایران و «گروه ارانی» (۱۳۰۴-۱۳۱۶) همراه متن جزوهٔ «بیان حق» (۱۳۰۶)، اختران، ۱۳۸۷، ص ۱۱
۳- جمشید بهنام، برلنیها: اندیشمندان ایرانی در برلن ۱۹۱۵-۱۹۳۰، نشر و پژوهش فرزانروز، ۱۳۷۹، ص ۹۶
۴- مرتضی مشفق کاظمی، روزگار و اندیشهها، انتشارات ابنسینا، ۱۳۵۰، ج ۱، ص ۱۸۱، نیز ناصرالدین پروین، جمالزادهٔ روزنامهنگار، مجلهٔ ایرانشناسی، سال نهم، زمستان ۱۳۷۶، شمارهٔ ۳۶، ص ۶۵۷
۵- مهدیقلی هدایت مخبرالسلطنه، خاطرات و خطرات: توشهای از تاریخ شش پادشاه و گوشهای از دورهٔ زندگی من، انتشارات زوار، ۱۳۸۹، صص ۳۷۹-۳۸۰، نیز مرتضی مشفق کاظمی، همان، ص ۱۸۳
۶- نامهٔ فرنگستان، برلین، شمارهٔ ۱، مه ۱۹۲۴، مقالهٔ «انقلاب اجتماعی» صص ۳-۱۱
۷- به ترتیب رک به: نامهٔ فرنگستان، شمارهٔ ۲، ص ۵۳، شمارهٔ ۱، ص ۴۱، شمارهٔ ۱۱-۱۲، صص ۵-۵۱۳
۸- سرمقالهٔ شمارهٔ ۱۱-۱۲ این گونه پایان یافت: «وقتی از هر طرف با ما اظهار مساعدت میشود ما نیز به تکفیر آخوند به جلوگیری از انتشار فرنگستان اهمیت نداده مقصد مقدس خود را که آرزوی هر ایرانی ایراندوست است تعقیب مینماییم. ما چه میخواهیم؟ بهتر باید گفت که ایران جوان چه میخواهد: انتشار معارف و ورزش- تفکیک کامل مذهب از حکومت و جلوگیری از مداخلهٔ آخوندها در مسائل اجتماعی- رفع حجاب- منع کثرت زوجات» نامهٔ فرنگستان، شمارهٔ ۱۱-۱۲، مارس و آوریل ۱۹۲۵، ص ۵۰۹ همچنین قرار بود ادامهٔ مقالهٔ «مزد چیست و مزدور کیست» در شمارهٔ آتی چاپ شود. همان، ص ۵۲۷
۹- ناصرالدین پروین، همان، ص ۶۶۰ و نادر انتخابی، ناسیونالیسم و تجدد در ایران و ترکیه، نگارهٔ آفتاب، ۱۳۹۰، مقالهٔ نامهٔ فرنگستان و تجدد آمرانه در ایران، ص ۱۸۸
۱۰- سردار سپه گفته بود نویسندگان فرنگستان«این قدر شتاب نکنند و ما را در زحمت نیاندازند، همه به موقع درست میشود!» مرتضی مشفق کاظمی، همان، ص ۱۸۳
۱۱- حسین فرزانه، پروندهٔ پنجاه و سه نفر، مؤسسهٔ انتشارات نگاه، ۱۳۷۲، ص ۲۳۶ نام اعضا را از بازجویی ۲۳ اردیبهشت ۱۳۱۶ دکتر ارانی میدانیم. او گفته بود در سال ۱۳۰۶ «به واسطهٔ زیاد شدن شاگردان ایرانی در آلمان جمعیت محصلین ایرانی که سابقاً فقط برای تشکیل عید نوروز منعقد میشد به عنوان "انجمن ایران" تشکیل گردید... به تدریج علاوه [بر] جمعیت ظاهری یک جمعیت سری هم به عضویت اشخاص ذیل... تشکیل شد... این جمعیت سری به عنوان یک فرقه تشکیل شده مرام آن حفظ اصول دموکراسی و تا حدی حزب ملی» است. شناخت این جمعیت سری کار دشواری نیست و در ادامه به آن اشاره خواهیم کرد. در مورد زمان آغاز فعالیت، دکتر ارانی به شهربانی دروغ گفته است و میدانیم که جمعیت سری پیشتر شروع به فعالیت کرده بود. «جمعیت ظاهری» که ارانی از آن با عنوان «انجمن ایران» یاد میکند در واقع همان «انجمن محصلین امید ایران» است که نامهٔ فرنگستان ارگان آن بود. گواه ما نیز این است که مطابق با قول ارانی دربارهٔ برگزاری نوروز، در نخستین شمارهٔ فرنگستان گزارشی از چند و چون انعقاد جشن توسط جمعیت محصلین «امید ایران» در آن سال و سالهای قبل آمده است. (فرنگستان، شمارهٔ ۱، مه ۱۹۲۴، ص ۴۸) این که نام نویسندگان مجله در میان اعضای فرقه مشاهده میشود نیز صحبت ما را تأیید میکند. بنابراین باید این جمعیت سری را در تداوم فعالیت نامهٔ فرنگستان و انجمن امید ایران دانست. تا جایی که نگارنده در میان پژوهشها مشاهده کرده تا پیش از این هیچ کس به این نکته یعنی همپوشانی اعضای جمعیت سری با نویسندگان فرنگستان و تولد آن از دل انجمن امید ایران ملتفت نبوده و به آن اشاره نکرده است. در حالی که این موضوع میتواند فهم ما را هم از اهداف یک نشریهٔ ملیگرای طرفدار رضاخان و هم از فرقه که با سلطنت او مبارزه میکرد دگرگون کند. اهمیت این مسئله در مورد شخص تقی ارانی دو چندان است. اکثریت قریب به اتفاق پژوهشگران دربارهٔ او، به عنوان چهرهٔ کاریزماتیک جنبش چپ در ایران، این گونه فرض کردهاند که فعالیت او در فرقه و بعد از آن، در گسست از حلقهها و عقاید ملیگرایانهای که در مجلات ایرانشهر و نامهٔ فرنگستان بروز داشت شکل گرفته است. نمونهٔ جالب توجه در این باره مرحوم خسرو شاکری است که بر آن بود فرقه ماهیت کمونیستی داشت و با استناد به صحبت ارانی که فرقه از دل «انجمن ایران» تشکیل شد، بدون اطلاع از ماهیت انجمن نتیجه گرفت یک سازمان پیشخوان کمونیستی بوده است! (خسرو شاکری، تقی ارانی در آینهی تاریخ، اختران، ۱۳۸۷، ص ۳۲۷)
۱۲- معیار فعالانه بودن مشارکت را نوشتن تعداد سه مقاله یا بیشتر در نامهٔ فرنگستان گرفتهایم. با این حساب فرنگستان ده دست اندرکار فعال داشت که نیمی از آنها در این جمعیت سری حضور پیدا کردند.
۱۳- حمید احمدی، همان، صص ۶-۱۵ و باقر مؤمنی، دنیای ارانی، انتشارات خجسته، ۱۳۸۳، ص ۹۴
۱۴- خسرو شاکری، همان، صص ۱۵۸ تا ۱۷۹ و ص ۳۷
۱۵- حمید احمدی، همان، صص ۵-۲۴
۱۶- خسرو شاکری، همان، صص ۸-۱۶۳
۱۷- باقر عاقلی، همان
۱۲- معیار فعالانه بودن مشارکت را نوشتن تعداد سه مقاله یا بیشتر در نامهٔ فرنگستان گرفتهایم. با این حساب فرنگستان ده دست اندرکار فعال داشت که نیمی از آنها در این جمعیت سری حضور پیدا کردند.
۱۳- حمید احمدی، همان، صص ۶-۱۵ و باقر مؤمنی، دنیای ارانی، انتشارات خجسته، ۱۳۸۳، ص ۹۴
۱۴- خسرو شاکری، همان، صص ۱۵۸ تا ۱۷۹ و ص ۳۷
۱۵- حمید احمدی، همان، صص ۵-۲۴
۱۶- خسرو شاکری، همان، صص ۸-۱۶۳
۱۷- باقر عاقلی، همان
سید محمدرضا کردستانی است. آنارشیست بود و سلطنتطلب. اما سلطنتطلبی است مورد مهر جمهوریخواهان. ملیگرا بود و از مردم ایران تقریباً متنفر. آزادیخواه بود و معتقد به «زنده باد استبداد». ضدانگلیسی بود و ارادتمند سید ضیاء. در شعر نوگرا بود و در عقیده باستانگرا. مبلغ تمدن اروپایی بود و طلوع آفتاب شرق را در غروب غرب میدانست. به فکلش میبالید، از دهاتی مینالید و شهر را کانون فساد میدید. اول شاعر ایرانی منکر خداست و تشییع جنازهٔ اسلامیش با سی هزار نفر، بزرگترین در تهران آن روز شد. شاید بیش از اندازه متضاد، اما آیینهٔ وضعیت دیروز و امروز ما.
۱۲ تیر، سالگرد ترور میرزادهٔ عشقی به دست عوامل شهربانی رضاخان در سال ۱۳۰۳
۱۲ تیر، سالگرد ترور میرزادهٔ عشقی به دست عوامل شهربانی رضاخان در سال ۱۳۰۳
«پادشاه باید فراموشخانهها بگشاید و مجمعها بر پا نماید، با ملت متفق و یکدل و یکجهت باشد؛ ملک را تنها از خود نداند و خود را وکیل ملت حساب نماید و با مداخلهٔ ملت قوانین وضع کند و پارلمان مرتب سازد و به اقتضای قوانین رفتار نماید و خودرأی به هیچ امری قادر نباشد؛ یعنی به مسلک پرقره بیفتد و به دایرهٔ سیویلزه قدم گذارد... و مردم او را برگزیده دانسته محبوبش بدارند و به حق او کسی را شریک ندانند و نگذارند که کسی به سلسلهٔ او مدعی بشود، وجود او را باعث امن و آسایش و موجب عدل و سعادت بدانند و پاتریوت بشوند؛ یعنی به اسم پادشاه در حب وطن مال و جان خودشان را مضایقه نکنند، نه این که به روش زمان حال از راه ترس به او اظهار اطاعت بکنند، اطاعتی که به سبب خوف و خشیت باشد دوام و ثبات نخواهد داشت.»
فتحعلی آخوندزاده، مکتوبات کمالالدوله
امروز، چهاردهم مرداد، سالگرد صدور فرمان مشروطه توسط مظفرالدینشاه قاجار است.
فتحعلی آخوندزاده، مکتوبات کمالالدوله
امروز، چهاردهم مرداد، سالگرد صدور فرمان مشروطه توسط مظفرالدینشاه قاجار است.
نسبت ایدئولوژی چپ و ملت در ایران بر خلاف سادهسازیهایی که گاه صورت میگیرد یکپارچه نبوده و تحولات عمدهای را تجربه کرد. موضوعی که از آبشخورهای نظری و موقعیتهای تاریخی گونهگون ناشی شده و آشنایی با آن به درک بهتر وضعیت فعلی و ریشههای آن یاری میرساند. در ادامه به بخشی از این تحول جریانی چپ به اختصار پرداخته میشود:
۱- مارکس به گونهای منسجم و مستقل از ناسیونالیسم سخن نگفته است. او هیچ گاه ملیگرایی را به طور تام و مطلق نه رد کرد و نه پذیرفت. نظرگاه مارکس را از خلال مجموعهٔ پراکندهٔ نوشتهها، مقالات و نامههایش استنباط کردهاند.
۲- عقاید مارکس در حوزهٔ ملت و ملیگرایی آبشخوری دوگانه دارد. مارکس تحت تأثیر ایدئالیسم آلمانی ملتها را موجودیتهای فرهنگی کمابیش ازلی و ابدی میداند. در کمون ثانویه آن چه ناپدید خواهد شد ملیگرایی است. ملتها از بین نمیروند و به حیات خود ادامه خواهند داد.
۳- آن چه داوری مارکس دربارهٔ ناسیونالیسم را شکل میدهد ایدهٔ پیشرفت است. از این منظر باید نسبت ملیگراییها را با بسط و گسترش مناسبات سرمایهدارانه به عنوان جریان محتوم تاریخ و مقدمهٔ استقرار سوسیالیسم سنجید. اگر همراستا با پیشرفت تاریخی باشند مترقی و در غیر این صورت ارتجاعیاند.
۴- اریک هابزبام دربارهٔ ملیگراییهای اروپایی دو نوع متفاوت از آنها را تشخیص میدهد. ناسیونالیسم از ۱۸۳۰ تا ۱۸۷۱ جنبشی یکپارچهساز، وحدتبخش و همگراست.(تأسیس آلمان و ایتالیا) اما از ۱۸۷۱ تا هنگام فروپاشی امپراتوریها در جنگ جهانی اول و بازترسیم مرزهای اروپا در ورسای، گونههای جداییخواه و واگرا برتری مییابند.
۵- ناسیونالیسمهای همگرا با گرد آوردن جمعیت، مواد خام و فرصتهای سرزمینی کافی به تأسیس بازار ملی پایدار، گسترش سرمایهداری و تحقق پیشرفت منجر میشدند. در مقابل ملیگراییهای قومی-زبانی واگرا در راستای چنین هدفی مانع ایجاد میکردند. بر همین شالوده مارکس و انگلس با اشکال جداییخواه ملیگرایی به مخالفت برخاستند. برای نمونه، تمایل چکتبارها برای جدایی از آلمان را تقبیح میکردند. موضوعی که به مذاق چکگرایان خوش نیامد و در واکنش آنها را شوونیست و پانژرمانیست خواندند.
۶- این جهتگیری کلی یک قید اساسی نیز داراست. مارکس و انگلس از ناسیونالیسم واگرا هنگامی که در برابر گروه قومی مسلط با نظامهای عقبافتاده و پیچیدگی و پیشرفت اجتماعی کمتر قرار میگرفتند، حمایت میکردند. این به معنای طرفداری از ناسیونالیسمهای ملل بالکان علیه امپراتوری فئودالی-نظامی عثمانی یا ملیگراییها در مقابل روسیهٔ تزاری به عنوان پاسبان نظام سرفداری بود.
۷- کاربست نگرش مارکسی در مورد ایران و مناسبات آن متضمن نفی هر گونه واگرایی است. نه تنها جداییخواهی ایدهای علیه پیشرفت محسوب میشود، بلکه در صورت فرض یک هستهٔ قومی مسلط فارس در ایران که البته اشتباه است، باید پذیرفت شاید به استثنای آذریها، در تمام مناطقی که نیروهای واگرا مشاهده میشوند، سطح پیچیدگی اجتماعی، شهرنشینی و سواد نسبی نیز به گونهای محسوس پایینتر و مناسبات عشیرهای، سنتی و مردسالارانه قویتر است.
۸- در ایران نگرش مارکسی میان نیروهای سوسیالیست از زمان ظهور آنها در دورهٔ مشروطه مسلط است. مانیفست فرقهٔ دموکرات ایران که به عنوان شاخصترین حزب این دوره مبتنی بر تکامل تاریخی مارکسیستی نوشته شده بود، ایجاد «یک حکومت قانونی قوی» و «نفوذ حکومت مرکزی» در «تمام اعماق بعیدهٔ مملکت» را جهت واردات ماشین و پیشبرد صنایع و سرمایهٔ ملی درخواست میکرد.
۹- تحول در این نگرش با کنگرهٔ اول سال ۱۲۹۹ فرقهٔ عدالت(حزب کمونیست)، در انزلی رخ داد که در آن ایران برای نخستین بار به عنوان کشوری چندملیتی صورتبندی شد. سپس در کنگرهٔ دوم سال ۱۳۰۶ حزب در ارومیه* حق جدایی و تعیین سرنوشت ملتهای ایران مورد تصویب و پذیرش قرار گرفت. نیز برای نخستین بار «فدرالیسم» وارد ادبیات سیاسی ایران شد. این تغییر متأثر از غلبهٔ گرایش لنینیستی در انقلاب ۱۹۱۷ م. روسیه است.
۱۰- لنینیسم بنا به جزوهٔ تدوینیافته توسط استالین ملت را بر بنیادهای قومی-زبانی واگرا(سرزمین، اقتصاد، زبان، کاراکتر ملی) تعریف میکرد. این مبنا هم به لحاظ تاکتیکی برای بهرهبرداری از شکاف حاشیه و مرکز به نفع انقلاب بلشویکی سودمند بود؛ هم «زندان ملتها» نامیدن روسیه با شرایط تاریخی امپراتوری به عنوان برونداد توسعهطلبی قرون ۱۸ و ۱۹ رومانفها تطبیق داشت.
۱۱- با گرتهبرداری از آموزههای لنینیستی، در قرن چهاردهم خورشیدی احزاب چپگرای کمونیست، توده و چریکهای فدایی خلق ایران را به صورت کشوری کثیرالمله صورتبندی کردند. تحولی که با تغییر مرکز ثقل بحثها از «تکامل» و «پیشرفت» به سوی «ستم ملی» و مضامین مشابه آن همراه بود.
۱- مارکس به گونهای منسجم و مستقل از ناسیونالیسم سخن نگفته است. او هیچ گاه ملیگرایی را به طور تام و مطلق نه رد کرد و نه پذیرفت. نظرگاه مارکس را از خلال مجموعهٔ پراکندهٔ نوشتهها، مقالات و نامههایش استنباط کردهاند.
۲- عقاید مارکس در حوزهٔ ملت و ملیگرایی آبشخوری دوگانه دارد. مارکس تحت تأثیر ایدئالیسم آلمانی ملتها را موجودیتهای فرهنگی کمابیش ازلی و ابدی میداند. در کمون ثانویه آن چه ناپدید خواهد شد ملیگرایی است. ملتها از بین نمیروند و به حیات خود ادامه خواهند داد.
۳- آن چه داوری مارکس دربارهٔ ناسیونالیسم را شکل میدهد ایدهٔ پیشرفت است. از این منظر باید نسبت ملیگراییها را با بسط و گسترش مناسبات سرمایهدارانه به عنوان جریان محتوم تاریخ و مقدمهٔ استقرار سوسیالیسم سنجید. اگر همراستا با پیشرفت تاریخی باشند مترقی و در غیر این صورت ارتجاعیاند.
۴- اریک هابزبام دربارهٔ ملیگراییهای اروپایی دو نوع متفاوت از آنها را تشخیص میدهد. ناسیونالیسم از ۱۸۳۰ تا ۱۸۷۱ جنبشی یکپارچهساز، وحدتبخش و همگراست.(تأسیس آلمان و ایتالیا) اما از ۱۸۷۱ تا هنگام فروپاشی امپراتوریها در جنگ جهانی اول و بازترسیم مرزهای اروپا در ورسای، گونههای جداییخواه و واگرا برتری مییابند.
۵- ناسیونالیسمهای همگرا با گرد آوردن جمعیت، مواد خام و فرصتهای سرزمینی کافی به تأسیس بازار ملی پایدار، گسترش سرمایهداری و تحقق پیشرفت منجر میشدند. در مقابل ملیگراییهای قومی-زبانی واگرا در راستای چنین هدفی مانع ایجاد میکردند. بر همین شالوده مارکس و انگلس با اشکال جداییخواه ملیگرایی به مخالفت برخاستند. برای نمونه، تمایل چکتبارها برای جدایی از آلمان را تقبیح میکردند. موضوعی که به مذاق چکگرایان خوش نیامد و در واکنش آنها را شوونیست و پانژرمانیست خواندند.
۶- این جهتگیری کلی یک قید اساسی نیز داراست. مارکس و انگلس از ناسیونالیسم واگرا هنگامی که در برابر گروه قومی مسلط با نظامهای عقبافتاده و پیچیدگی و پیشرفت اجتماعی کمتر قرار میگرفتند، حمایت میکردند. این به معنای طرفداری از ناسیونالیسمهای ملل بالکان علیه امپراتوری فئودالی-نظامی عثمانی یا ملیگراییها در مقابل روسیهٔ تزاری به عنوان پاسبان نظام سرفداری بود.
۷- کاربست نگرش مارکسی در مورد ایران و مناسبات آن متضمن نفی هر گونه واگرایی است. نه تنها جداییخواهی ایدهای علیه پیشرفت محسوب میشود، بلکه در صورت فرض یک هستهٔ قومی مسلط فارس در ایران که البته اشتباه است، باید پذیرفت شاید به استثنای آذریها، در تمام مناطقی که نیروهای واگرا مشاهده میشوند، سطح پیچیدگی اجتماعی، شهرنشینی و سواد نسبی نیز به گونهای محسوس پایینتر و مناسبات عشیرهای، سنتی و مردسالارانه قویتر است.
۸- در ایران نگرش مارکسی میان نیروهای سوسیالیست از زمان ظهور آنها در دورهٔ مشروطه مسلط است. مانیفست فرقهٔ دموکرات ایران که به عنوان شاخصترین حزب این دوره مبتنی بر تکامل تاریخی مارکسیستی نوشته شده بود، ایجاد «یک حکومت قانونی قوی» و «نفوذ حکومت مرکزی» در «تمام اعماق بعیدهٔ مملکت» را جهت واردات ماشین و پیشبرد صنایع و سرمایهٔ ملی درخواست میکرد.
۹- تحول در این نگرش با کنگرهٔ اول سال ۱۲۹۹ فرقهٔ عدالت(حزب کمونیست)، در انزلی رخ داد که در آن ایران برای نخستین بار به عنوان کشوری چندملیتی صورتبندی شد. سپس در کنگرهٔ دوم سال ۱۳۰۶ حزب در ارومیه* حق جدایی و تعیین سرنوشت ملتهای ایران مورد تصویب و پذیرش قرار گرفت. نیز برای نخستین بار «فدرالیسم» وارد ادبیات سیاسی ایران شد. این تغییر متأثر از غلبهٔ گرایش لنینیستی در انقلاب ۱۹۱۷ م. روسیه است.
۱۰- لنینیسم بنا به جزوهٔ تدوینیافته توسط استالین ملت را بر بنیادهای قومی-زبانی واگرا(سرزمین، اقتصاد، زبان، کاراکتر ملی) تعریف میکرد. این مبنا هم به لحاظ تاکتیکی برای بهرهبرداری از شکاف حاشیه و مرکز به نفع انقلاب بلشویکی سودمند بود؛ هم «زندان ملتها» نامیدن روسیه با شرایط تاریخی امپراتوری به عنوان برونداد توسعهطلبی قرون ۱۸ و ۱۹ رومانفها تطبیق داشت.
۱۱- با گرتهبرداری از آموزههای لنینیستی، در قرن چهاردهم خورشیدی احزاب چپگرای کمونیست، توده و چریکهای فدایی خلق ایران را به صورت کشوری کثیرالمله صورتبندی کردند. تحولی که با تغییر مرکز ثقل بحثها از «تکامل» و «پیشرفت» به سوی «ستم ملی» و مضامین مشابه آن همراه بود.
۱۲- در نتیجه مشروعیت ادعای ملی گروههای پیشرفتهتر در منطق مارکسی، با صورتبندی لنینیستی که تضاد دیگری را برجسته میساخت ناپدید شد. احسان طبری مشارکت اقتصادی و سیاسی بالاتر آذریها نسبت به کردها را دلیلی میدانست تا به آنها در سلسله مراتب خلقی جایگاه پایینتری بدهد. در افکار بیژن جزنی آذریها در ردیف «خلقهای تحت ستم ملی در ایران» نیز به حساب نمیآمدند.
۱۳- بنا به آن چه گفته شد میتوان دو گرایش متمایز مارکسی و لنینی را به لحاظ تاریخی و نظری در چپ ایران شناسایی کرد. جنبش چپ ایران که کمی پیش از مشروطه با گرایش نخست متولد شده بود، از ابتدای دورهٔ بیست ساله به تدریج به سوی گرایش تازه گام برداشت. تحولی که در سطح جهانی نیز میتوان آن را با فروپاشی انترناسیونال دوم در پی پایبندی اغلب احزاب چپ به واحدهای ملی خود، و پیروزی انقلاب اکتبر به رهبری لنین و تأسیس کمینترن مطابقت داد.
*: در واقع این کنگره نه دومین کنگره بود و نه در ارومیه تشکیل یافت. کمونیستها میان کنگرهٔ اول و دوم کنگرهای دیگر نیز به صورت مخفیانه برگزار کردند. نیز کنگرهٔ ۱۳۰۶ به علت وضع امنیتی نه در ارومیه، بلکه در قلمرو روسیه، احتمالاً اوکراین تشکیل یافت.
۱۳- بنا به آن چه گفته شد میتوان دو گرایش متمایز مارکسی و لنینی را به لحاظ تاریخی و نظری در چپ ایران شناسایی کرد. جنبش چپ ایران که کمی پیش از مشروطه با گرایش نخست متولد شده بود، از ابتدای دورهٔ بیست ساله به تدریج به سوی گرایش تازه گام برداشت. تحولی که در سطح جهانی نیز میتوان آن را با فروپاشی انترناسیونال دوم در پی پایبندی اغلب احزاب چپ به واحدهای ملی خود، و پیروزی انقلاب اکتبر به رهبری لنین و تأسیس کمینترن مطابقت داد.
*: در واقع این کنگره نه دومین کنگره بود و نه در ارومیه تشکیل یافت. کمونیستها میان کنگرهٔ اول و دوم کنگرهای دیگر نیز به صورت مخفیانه برگزار کردند. نیز کنگرهٔ ۱۳۰۶ به علت وضع امنیتی نه در ارومیه، بلکه در قلمرو روسیه، احتمالاً اوکراین تشکیل یافت.
اپیزود هفتم رادیو نسیان با عنوان «ولی جز اینجا وطن گزیدن نمیتوانم» منتشر شد. این قسمت به تلاشهای اعضای «حلقهٔ برلین»، گروهی از روشنفکران ایرانی ملیگرا و تجددخواه ساکن آلمان، در حد فاصل جنگ جهانی اول تا روی کار آمدن نازیها میپردازد.
پژوهشگر، نویسنده و راوی:
عطیه امیری
با همراهی پارسا عمرانیان و سهیل پازکی
لینک دریافت اپیزود در کستباکس:
https://castbox.fm/vb/639558623
@Radionesyan
پژوهشگر، نویسنده و راوی:
عطیه امیری
با همراهی پارسا عمرانیان و سهیل پازکی
لینک دریافت اپیزود در کستباکس:
https://castbox.fm/vb/639558623
@Radionesyan
کوروش از دو جنبه مهم است. نخست اول کسی است که فلات ایران را ذیل یک سلطنت گرد آورد. و دوم به آن منشی بازمیگردد که عبدالحسین زرینکوب «تسامح کورشی» نامید. ما رقابت این دو جنبه را در تعیین مبدأ تقویم شاهنشاهی پهلوی دوم شاهدیم. آن گونه که میدانیم سه پیشنهاد برای مبدأ تقویم حول کوروش مطرح بود. یکی تولد کوروش بود که زمان مشخصی نداشت. دیگری تاجگذاری کوروش و وحدت پارس و ماد که درست ۲۵۰۰ سال پیش از صعود محمدرضاشاه به سلطنت در شهریور بیست رخ میداد. پیشنهاد سوم سال گشودن بیخونریزی بابل توسط کوروش، آزادی یهود و انشای آن استوانهٔ معروف بود. در نهایت پیشنهاد دوم به کار گرفته شد. اما امروز ۷ آبان، سالگرد تصرف بابل که آن زمان به کنار گذاشته شد، توسط ایرانیان گرامی داشته میشود.
تجلیل از کوروش در شکل تاریخی و امروزی آن را البته میتوان دههها پیشتر جست. آقاخان کرمانی در نامهٔ باستان به فتح بابل و آزادی یهودیان میپردازد. فروغی پدر از تشکیل دولت ایران به دست کوروش میگوید و تحریریهٔ نامهٔ فرنگستان آغاز سلطنت کوروش را نامزد مبدأ تقویمی میدانند.
تجلیل از کوروش در شکل تاریخی و امروزی آن را البته میتوان دههها پیشتر جست. آقاخان کرمانی در نامهٔ باستان به فتح بابل و آزادی یهودیان میپردازد. فروغی پدر از تشکیل دولت ایران به دست کوروش میگوید و تحریریهٔ نامهٔ فرنگستان آغاز سلطنت کوروش را نامزد مبدأ تقویمی میدانند.
با این حال توجه «ویژه» به کوروش به دههٔ ۴۰ بر میگردد. شاه برای ساخت قدرت مطلقه و گذر از بحرانهای پایان دههٔ ۳۰ کوشید متحدان ارگانیک سلطنت(روحانیت شیعه و زمینداران) را حذف کند. لایحهٔ انجمنهای ایالتی و ولایتی دولت علم در ۱۴ مهر ۱۳۴۱ گام اول بود. زنان به سربازی فراخوانده شدند. به آنان حق رأی داده شد و لزوم مسلمان بودن و سوگند به قرآن انتخابشوندگان به کنار رفت. با مخالفتهای روحانیت دولت لایحه را پس گرفت. اما ۶ بهمن ۴۱ با رفراندوم انقلاب سفید شاه حملهٔ تازهای را ساماندهی کرد. با اصلاحات ارضی زمینداران آماج حملات قرار گرفتند. با نادیده گرفتن مخالفتهای روحانیت به زنان نیز حق رأی تعلق گرفت. پس از آن در بهار ۴۲ اعزام طلاب به سربازی نیز پی گرفته شد تا پازل ستیز با روحانیت تکمیل شود. شاه فقید دیگر نمیتوانست «شاه شیعه» باشد.
در این میان کوروش گزینهٔ مناسبی برای گسست پهلوی دوم بود. او بر خلاف رهنمودهای منابعی چون نامهٔ تنسر و سیاستنامهٔ نظامالملک و الگوی شیعی-سلطنتی پساصفوی نه منادی خویشاوندی دین و دولت، بلکه حامل پرچم بیطرفی در باورهای مذهبی بود. به این ترتیب برای نخستین بار در نشانهای یادبود انقلاب سفید بود که شاه شیعه لقب «آریامهر» را دریافت کرد. پیشتر پس از ۲۸ مرداد انجمن حجتیه تأسیس شد.(سال ۳۲) گنبد حضیرهالقدس مورد تخریب قرار گرفت.(سال ۳۴) و به گورستان بهاییها حمله شد(سال ۳۷ و ۴۲). سخنرانی ۱۳ خرداد ۴۲ آیتالله خمینی سرشار از هشدار راجع به نفوذ بهاییها بود. او درست دریافته بود. از آن پس دیگر حملات سالهای قبل تکرار نشد، فشار بر روی بهاییها کاهش یافت و برخی منتسبان آنان به موقعیتهایی دست یافتند. کوروش کبیر روادار بود.
کمی قبلتر از این سخنرانی، با پیگیری و رایزنی نمایندهٔ ایران در سازمان ملل نسخهای از استوانهٔ کوروش در ساختمان سازمان نصب شده بود. در سال ۱۹۶۳ مقارن با اجلاس کمیسیون حقوق بشر، ایران ترجمهٔ این اعلامیه را در اختیار نمایندگان سازمان ملل قرار داد. در همین سال مجمع عمومی سازمان ملل، سال ۱۹۶۸ را «سال جهانی حقوق بشر» نامید. دو سال بعد قرار شد تا کنفرانسی به همین منظور برگزار شود که ایران میزبانی را به عهده گرفت. کنفرانس در ۲ اردیبهشت ۱۳۴۷ در تهران گشایش یافت. شاه در پیام افتتاحیه استوانهٔ کوروش را «نخستین منشور شناسائی حقوق بشر در ۲۵۰۰ سال قبل» خواند. در پایان کنفرانس نیز قطعنامههای امریکا و شوروی رد و قطعنامهٔ ایران تصویب شد. سه سال بعد در ۲۰ مهر ۱۳۵۰ جشنهای مشهور ۲۵۰۰ ساله در مرودشت برگزار میشود. سربازان ارتش هخامنشی رژه میروند. آریامهر در مقابل مقبرهٔ کوروش در پاسارگاد رفت و گفت: «کوروش! آسوده بخواب که ما بیداریم.» منشور کوروش نیز برای نخستین بار به ایران آورده میشود. در اسفند ۵۴ مبدأ تقویم از هجرت به تاجگذاری کوروش تغییر پیدا میکند.
اما متحدان سابق حذفشدهٔ ۴۱-۴۲ خورشید آریاییها خیزشی را آغاز میکنند و بر فراز نارضایتیها قرار میگیرند. در سال ۵۷ شاه میکوشد تا با شریف امامی روحانیزاده وضعیت را کنترل کند. نخستوزیر در همان روز انتصاب در ۵ شهریور تقویم شاهنشاهی را ملغی و به تقویم هجری باز میگردد. اما در نهایت اقدامات او منجر به نتیجه نمیشود و در ۱۴ آبان استعفا میدهد. شاه همان روز جلوی دوربین میرود. من نیز صدای انقلاب شما را شنیدم! او «از آیات عظام و علمای اعلام که رهبران روحانی و مذهبی»اند میخواهد برای حفظ «تنها کشور شیعهٔ جهان» بکوشند. اما برای بازگشت به جایگاه شاه شیعه دیر شده است. انقلاب پیروز میشود. تلاش میشود تا دگرهای «ملت مسلمان ایران» تصفیه شوند. در سیاستهای جنسیتی تجدید نظر میشود. مجنونی که در پی تخریب تختجمشید بود نیز در مقام حاکم شرع برکشیده میشود.
اکنون چهار دهه گذشته است. خرد جمعی ایرانی امروز نوعی کوروشگرایی طلب میکند. در نگاهی به گذشته دانستیم که بزرگداشت او میتواند پشتوانهای برای شکستن محافظهکاری و دولتی فارغ از مذهب و جنسیت در برخورد با شهروندان باشد. اما باید هشیار بود. آن چه ایران امروز بزرگ میدارد ۷ آبانی است که به گشودن بابل باز میگردد و نه بزرگداشتی که به تاجگذاری او تبار میرساند. روز ملی کوروش کبیر گرامی باد.
*: سال پیش به مناسبت ۷ آبان این متن نوشته شد. نگارش آن وامدار مقالهٔ «چرخش تمدنی، تسامح کورشی و متساویالحقوقی شهروندی» محمد توکلی طَرْقی است.
در این میان کوروش گزینهٔ مناسبی برای گسست پهلوی دوم بود. او بر خلاف رهنمودهای منابعی چون نامهٔ تنسر و سیاستنامهٔ نظامالملک و الگوی شیعی-سلطنتی پساصفوی نه منادی خویشاوندی دین و دولت، بلکه حامل پرچم بیطرفی در باورهای مذهبی بود. به این ترتیب برای نخستین بار در نشانهای یادبود انقلاب سفید بود که شاه شیعه لقب «آریامهر» را دریافت کرد. پیشتر پس از ۲۸ مرداد انجمن حجتیه تأسیس شد.(سال ۳۲) گنبد حضیرهالقدس مورد تخریب قرار گرفت.(سال ۳۴) و به گورستان بهاییها حمله شد(سال ۳۷ و ۴۲). سخنرانی ۱۳ خرداد ۴۲ آیتالله خمینی سرشار از هشدار راجع به نفوذ بهاییها بود. او درست دریافته بود. از آن پس دیگر حملات سالهای قبل تکرار نشد، فشار بر روی بهاییها کاهش یافت و برخی منتسبان آنان به موقعیتهایی دست یافتند. کوروش کبیر روادار بود.
کمی قبلتر از این سخنرانی، با پیگیری و رایزنی نمایندهٔ ایران در سازمان ملل نسخهای از استوانهٔ کوروش در ساختمان سازمان نصب شده بود. در سال ۱۹۶۳ مقارن با اجلاس کمیسیون حقوق بشر، ایران ترجمهٔ این اعلامیه را در اختیار نمایندگان سازمان ملل قرار داد. در همین سال مجمع عمومی سازمان ملل، سال ۱۹۶۸ را «سال جهانی حقوق بشر» نامید. دو سال بعد قرار شد تا کنفرانسی به همین منظور برگزار شود که ایران میزبانی را به عهده گرفت. کنفرانس در ۲ اردیبهشت ۱۳۴۷ در تهران گشایش یافت. شاه در پیام افتتاحیه استوانهٔ کوروش را «نخستین منشور شناسائی حقوق بشر در ۲۵۰۰ سال قبل» خواند. در پایان کنفرانس نیز قطعنامههای امریکا و شوروی رد و قطعنامهٔ ایران تصویب شد. سه سال بعد در ۲۰ مهر ۱۳۵۰ جشنهای مشهور ۲۵۰۰ ساله در مرودشت برگزار میشود. سربازان ارتش هخامنشی رژه میروند. آریامهر در مقابل مقبرهٔ کوروش در پاسارگاد رفت و گفت: «کوروش! آسوده بخواب که ما بیداریم.» منشور کوروش نیز برای نخستین بار به ایران آورده میشود. در اسفند ۵۴ مبدأ تقویم از هجرت به تاجگذاری کوروش تغییر پیدا میکند.
اما متحدان سابق حذفشدهٔ ۴۱-۴۲ خورشید آریاییها خیزشی را آغاز میکنند و بر فراز نارضایتیها قرار میگیرند. در سال ۵۷ شاه میکوشد تا با شریف امامی روحانیزاده وضعیت را کنترل کند. نخستوزیر در همان روز انتصاب در ۵ شهریور تقویم شاهنشاهی را ملغی و به تقویم هجری باز میگردد. اما در نهایت اقدامات او منجر به نتیجه نمیشود و در ۱۴ آبان استعفا میدهد. شاه همان روز جلوی دوربین میرود. من نیز صدای انقلاب شما را شنیدم! او «از آیات عظام و علمای اعلام که رهبران روحانی و مذهبی»اند میخواهد برای حفظ «تنها کشور شیعهٔ جهان» بکوشند. اما برای بازگشت به جایگاه شاه شیعه دیر شده است. انقلاب پیروز میشود. تلاش میشود تا دگرهای «ملت مسلمان ایران» تصفیه شوند. در سیاستهای جنسیتی تجدید نظر میشود. مجنونی که در پی تخریب تختجمشید بود نیز در مقام حاکم شرع برکشیده میشود.
اکنون چهار دهه گذشته است. خرد جمعی ایرانی امروز نوعی کوروشگرایی طلب میکند. در نگاهی به گذشته دانستیم که بزرگداشت او میتواند پشتوانهای برای شکستن محافظهکاری و دولتی فارغ از مذهب و جنسیت در برخورد با شهروندان باشد. اما باید هشیار بود. آن چه ایران امروز بزرگ میدارد ۷ آبانی است که به گشودن بابل باز میگردد و نه بزرگداشتی که به تاجگذاری او تبار میرساند. روز ملی کوروش کبیر گرامی باد.
*: سال پیش به مناسبت ۷ آبان این متن نوشته شد. نگارش آن وامدار مقالهٔ «چرخش تمدنی، تسامح کورشی و متساویالحقوقی شهروندی» محمد توکلی طَرْقی است.
عبدالرئوف فطرت
عبدالرئوف فطرت، چهرهٔ برجسته ادبیات مدرن ازبکی و از فعالان جنبش پانتورانیستی در ابتدای سدهٔ بیستم است. فطرت را از جهت اهمیت و تحولاتی که پشت سر گذاشت میتوان نزدیک به محمدامین رسولزاده و احمد آقااوغلو، که مخاطبان ایرانی با آنها آشناترند، به شمار آورد. رسولزاده در جریان انقلاب مشروطه یکی از بنیانگذاران فرقهٔ دموکرات ایران و سردبیر روزنامهٔ «ایران نو»، ارگان فرقه بود که در آن از ایران به عنوان «وطن عزیز ما» یاد میکرد. در دههٔ ۱۹۱۰ به پانترکیسم گروید. پس از انقلاب روسیه نام آذربایجان را برای شمال ارس با هدف ادعا بر آذربایجان ایران جعل کرد و با تأسیس جمهوری آذربایجان نخستین رئیسجمهور جهان اسلام شد. چهرهٔ دیگر یعنی احمد آقااوغلو بنا به روایتی نخستین آذریای است که تحصیلات عالی خود را در غرب ادامه داد. وی که در خانوادهای ترکزبان به دنیا آمده بود ذکر میکند هرگز به مخیلهٔ پدرش نمیرسید که خود را ترک بداند. آقااوغلو هنگام تحصیل در پاریس در نوشتههایش تهاجم ترکهای «وحشی» را موجب انحطاط ایران و وضعیت زنان میدانست. با این حال تقدیر این بود که با ترکان جوان آشنا و تبدیل به یکی از مهمترین نظریهپردازان پانترکیسم شود. عبدالرئوف فطرت نیز چرخشی مشابه این دو نفر را به سوی پانترکیسم تجربه کرد. در واقع فطرت پیش از آن که پیشتاز ادبیات مدرن ازبکی باشد، چهرهٔ پیشرو نثر نو فارسی در فرارود بود. امروزه ازبکها و تاجیکها هر دو مدعی میراث ادبی او هستند. خاصه تاجیکها آغاز نوگرایی در فارسی فرارود را به این چهرهٔ ممتاز میرسانند.
فطرت سال ۱۸۸۶ در خانهٔ یک تاجره خردهپا در بخارا به دنیا آمد. تحصیلاتش را در زادگاهش ادامه داد و به معلمی پرداخت. او به جنبش جدیدیسم که برای گسترش آموزش مدرن در میان مسلمانان امپراتوری تزاری تلاش میکرد پیوست و از بنیانگذاران «جامعهٔ تعمیم معارف بخارا» شد. جامعه در سال ۱۹۰۹ فطرت را همراه تعدادی دیگر برای تحصیل به استانبول فرستاد. آن جا یوسف آقچورا نظریهپرداز برجستهٔ پانتورانیسم یکی از اساتید فطرت بود. با این حال او در این دوره تحت تأثیر اندیشههای سید جمالالدین اسدآبادی و نه پانترکیسم قرار دارد(این را باید شباهت دیگری از او با رسولزاده و آقااوغلو دانست. آن دو نیز در مراحل اولیهٔ تکاپوی فکری خود ملهم از پاناسلامیسم سید جمال بودند). در واقع فطرت از دورهٔ توقف در استانبول بسیار ترکستای آن سالها برای تدوین و نشر آثار فارسی خود استفاده کرد. او به عنوان شاعر و نویسنده حد فاصل ۱۹۱۰ تا ۱۹۱۷ هر چه نوشت به فارسی بود. از جمله مجموعه شعر صیحه و کتاب مناظره(۱۹۱۰) و بیانات سیاح هندی(۱۹۱۱) که در استانبول چاپ شدند یا رهبر نجات(۱۹۱۵) و عائله(۱۹۱۶) در پترزبورگ و باکو، هنگامی که دیگر در عثمانی نبود.
فطرت استانبول را به مقصد فرارود با شروع جنگ جهانی اول در ۱۹۱۴ ترک کرد. در این زمان جدیدیستهای جامعهٔ تعمیم معارف نام بخارای جوان را برگزیدند و سمت و سوی فعالیتها از مسائل فرهنگی به سیاست دگرگون شد. فطرت به ریاست جناح چپ بخارای جوان رسید. با وقوع انقلاب روسیه در ۱۹۱۷ فطرت و دوستانش دستور کار اصلاحی برای حزب بخارای جوان نوشتند تا نظر بلشویکهای پیروز را جلب کنند. از همین موقع است که گردش به سوی پانتورانیسم رخ میدهد. به یکباره فطرت نوشتن به فارسی را کنار میگذارد. یک حلقه با هدف ایجاد زبان ادبی واحد ترکی و انتشار میراث آن به وجود میآورد و شروع به نوشتن و انتشار آثار ادبی مدرن به ویژه نمایشنامه به ترکی میکند که مضمون برخی از آنها ستایش چنگیزخان، تیمور لنگ، اوغوزخان و الغبیگ است. با انقراض امارت بخارا و تأسیس جمهوری شوروی خلق بخارا در ۱۹۲۰ فعالیتهای فطرت اوج میگیرد. او به سمتهای رسمی عالی از جمله وزارت دارایی، امور خارجه و آموزش و پروش و همچنین عضویت در دفتر مرکزی حزب کمونیست بخارا مشغول میشود. فطرت در جایگاه وزیر آموزش و پرورش زبان آموزشی که تا پیش از آن فارسی بود را به ترکی عثمانی و سپس ازبکی، که زبان رسمی نیز شد، تغییر میدهد. او وجود زبان فارسی به عنوان یکی از زبانهای بومی منطقه را انکار کرد و در دفتر خود برای صحبت به فارسی پنج روبل جریمه تعیین نمود.
عبدالرئوف فطرت، چهرهٔ برجسته ادبیات مدرن ازبکی و از فعالان جنبش پانتورانیستی در ابتدای سدهٔ بیستم است. فطرت را از جهت اهمیت و تحولاتی که پشت سر گذاشت میتوان نزدیک به محمدامین رسولزاده و احمد آقااوغلو، که مخاطبان ایرانی با آنها آشناترند، به شمار آورد. رسولزاده در جریان انقلاب مشروطه یکی از بنیانگذاران فرقهٔ دموکرات ایران و سردبیر روزنامهٔ «ایران نو»، ارگان فرقه بود که در آن از ایران به عنوان «وطن عزیز ما» یاد میکرد. در دههٔ ۱۹۱۰ به پانترکیسم گروید. پس از انقلاب روسیه نام آذربایجان را برای شمال ارس با هدف ادعا بر آذربایجان ایران جعل کرد و با تأسیس جمهوری آذربایجان نخستین رئیسجمهور جهان اسلام شد. چهرهٔ دیگر یعنی احمد آقااوغلو بنا به روایتی نخستین آذریای است که تحصیلات عالی خود را در غرب ادامه داد. وی که در خانوادهای ترکزبان به دنیا آمده بود ذکر میکند هرگز به مخیلهٔ پدرش نمیرسید که خود را ترک بداند. آقااوغلو هنگام تحصیل در پاریس در نوشتههایش تهاجم ترکهای «وحشی» را موجب انحطاط ایران و وضعیت زنان میدانست. با این حال تقدیر این بود که با ترکان جوان آشنا و تبدیل به یکی از مهمترین نظریهپردازان پانترکیسم شود. عبدالرئوف فطرت نیز چرخشی مشابه این دو نفر را به سوی پانترکیسم تجربه کرد. در واقع فطرت پیش از آن که پیشتاز ادبیات مدرن ازبکی باشد، چهرهٔ پیشرو نثر نو فارسی در فرارود بود. امروزه ازبکها و تاجیکها هر دو مدعی میراث ادبی او هستند. خاصه تاجیکها آغاز نوگرایی در فارسی فرارود را به این چهرهٔ ممتاز میرسانند.
فطرت سال ۱۸۸۶ در خانهٔ یک تاجره خردهپا در بخارا به دنیا آمد. تحصیلاتش را در زادگاهش ادامه داد و به معلمی پرداخت. او به جنبش جدیدیسم که برای گسترش آموزش مدرن در میان مسلمانان امپراتوری تزاری تلاش میکرد پیوست و از بنیانگذاران «جامعهٔ تعمیم معارف بخارا» شد. جامعه در سال ۱۹۰۹ فطرت را همراه تعدادی دیگر برای تحصیل به استانبول فرستاد. آن جا یوسف آقچورا نظریهپرداز برجستهٔ پانتورانیسم یکی از اساتید فطرت بود. با این حال او در این دوره تحت تأثیر اندیشههای سید جمالالدین اسدآبادی و نه پانترکیسم قرار دارد(این را باید شباهت دیگری از او با رسولزاده و آقااوغلو دانست. آن دو نیز در مراحل اولیهٔ تکاپوی فکری خود ملهم از پاناسلامیسم سید جمال بودند). در واقع فطرت از دورهٔ توقف در استانبول بسیار ترکستای آن سالها برای تدوین و نشر آثار فارسی خود استفاده کرد. او به عنوان شاعر و نویسنده حد فاصل ۱۹۱۰ تا ۱۹۱۷ هر چه نوشت به فارسی بود. از جمله مجموعه شعر صیحه و کتاب مناظره(۱۹۱۰) و بیانات سیاح هندی(۱۹۱۱) که در استانبول چاپ شدند یا رهبر نجات(۱۹۱۵) و عائله(۱۹۱۶) در پترزبورگ و باکو، هنگامی که دیگر در عثمانی نبود.
فطرت استانبول را به مقصد فرارود با شروع جنگ جهانی اول در ۱۹۱۴ ترک کرد. در این زمان جدیدیستهای جامعهٔ تعمیم معارف نام بخارای جوان را برگزیدند و سمت و سوی فعالیتها از مسائل فرهنگی به سیاست دگرگون شد. فطرت به ریاست جناح چپ بخارای جوان رسید. با وقوع انقلاب روسیه در ۱۹۱۷ فطرت و دوستانش دستور کار اصلاحی برای حزب بخارای جوان نوشتند تا نظر بلشویکهای پیروز را جلب کنند. از همین موقع است که گردش به سوی پانتورانیسم رخ میدهد. به یکباره فطرت نوشتن به فارسی را کنار میگذارد. یک حلقه با هدف ایجاد زبان ادبی واحد ترکی و انتشار میراث آن به وجود میآورد و شروع به نوشتن و انتشار آثار ادبی مدرن به ویژه نمایشنامه به ترکی میکند که مضمون برخی از آنها ستایش چنگیزخان، تیمور لنگ، اوغوزخان و الغبیگ است. با انقراض امارت بخارا و تأسیس جمهوری شوروی خلق بخارا در ۱۹۲۰ فعالیتهای فطرت اوج میگیرد. او به سمتهای رسمی عالی از جمله وزارت دارایی، امور خارجه و آموزش و پروش و همچنین عضویت در دفتر مرکزی حزب کمونیست بخارا مشغول میشود. فطرت در جایگاه وزیر آموزش و پرورش زبان آموزشی که تا پیش از آن فارسی بود را به ترکی عثمانی و سپس ازبکی، که زبان رسمی نیز شد، تغییر میدهد. او وجود زبان فارسی به عنوان یکی از زبانهای بومی منطقه را انکار کرد و در دفتر خود برای صحبت به فارسی پنج روبل جریمه تعیین نمود.
در ۱۹۲۳ با تسلط بلشویکها بر بخارا فطرت از مناصبش برکنار و به روسیه فرستاده میشود. او از این پس تا پایان عمر به فعالیتهای فرهنگی و آموزشی میپردازد. در سالهای بعد فطرت از پانتورانیسم تند و تیزش فاصله گرفته و میکوشد تا بار دیگر به تاجیکها نزدیک شود. علت این موضوع را تأسیس جمهوری خودمختار تاجیکستان ذیل ازبکستان در ۱۹۲۴ و سپس استقرار کاملش در ۱۹۲۹ دانستهاند که ضربهای کاری به پانترکیستها بود. با این اتفاق تعدادی از روشنفکران پانترکیست تاجیک مانند عبدالقادر محیالدیناف، عبدالواحد منظم و قوره قل ذهنی با کنار گذاشتن عقاید سابق به خدمت جمهوری تاجیکستان درآمدند. از ۱۹۲۵ فطرت موجودیت خلق تاجیک را میپذیرد و دوباره دست به کار نگارش به تاجیکی میشود؛ هر چند نسبت به آثار ازبکیاش در اقلیت میماند. یکی از عوامل مؤثر آن چاپ نشدن آثارش توسط مقامات جمهوری تاجیکستان که از او رنجیده خاطر بودند است.
فطرت در ۱۹۲۷ اولین نمایشنامهٔ تاجیکی با عنوان «شورش واسع» را نوشت. در ۱۹۲۹ پیشنهاد تغییر الفبا به سیریلیک را داد که مورد استقبال نوخواهان تاجیک قرار گرفت. در ۱۹۳۴ کتاب قیامت را که پیشتر به ازبکی نوشته بود، به فارسی منتشر ساخت که به لحاظ نثر تاجیکی حائز اهمیت است. همچنین پژوهش مهمی به مناسبت هزارهٔ فردوسی انجام داد. در این سالها بین او با ابوالقاسم لاهوتی شاعر ایرانی رابطهٔ دوستی برقرار است. فطرت علی رغم آن که در این زمان فعالیت سیاسی قابل ذکری ندارد، به موج تصفیههای استالینی دچار آمد و در ۱۹۳۷ به سبب گرایش پانترکیستی دستگیر و در ۱۹۳۸ در تاشکند کشته شد. آثار فطرت نیز به جز قیامت که اثری طنزآلود و الحادی بود، تا گلاسنوست با عنوان ارتجاعی ممنوع شدند. سرانجام با فروپاشی شوروی، جمهوری ازبکستان از طریق مجموعهای از جشنها، جوایز، بناهای یادبود و نامگذاریها به تجلیل از فطرت پرداخت.
فطرت در ۱۹۲۷ اولین نمایشنامهٔ تاجیکی با عنوان «شورش واسع» را نوشت. در ۱۹۲۹ پیشنهاد تغییر الفبا به سیریلیک را داد که مورد استقبال نوخواهان تاجیک قرار گرفت. در ۱۹۳۴ کتاب قیامت را که پیشتر به ازبکی نوشته بود، به فارسی منتشر ساخت که به لحاظ نثر تاجیکی حائز اهمیت است. همچنین پژوهش مهمی به مناسبت هزارهٔ فردوسی انجام داد. در این سالها بین او با ابوالقاسم لاهوتی شاعر ایرانی رابطهٔ دوستی برقرار است. فطرت علی رغم آن که در این زمان فعالیت سیاسی قابل ذکری ندارد، به موج تصفیههای استالینی دچار آمد و در ۱۹۳۷ به سبب گرایش پانترکیستی دستگیر و در ۱۹۳۸ در تاشکند کشته شد. آثار فطرت نیز به جز قیامت که اثری طنزآلود و الحادی بود، تا گلاسنوست با عنوان ارتجاعی ممنوع شدند. سرانجام با فروپاشی شوروی، جمهوری ازبکستان از طریق مجموعهای از جشنها، جوایز، بناهای یادبود و نامگذاریها به تجلیل از فطرت پرداخت.
اباطیل
در ۱۹۲۳ با تسلط بلشویکها بر بخارا فطرت از مناصبش برکنار و به روسیه فرستاده میشود. او از این پس تا پایان عمر به فعالیتهای فرهنگی و آموزشی میپردازد. در سالهای بعد فطرت از پانتورانیسم تند و تیزش فاصله گرفته و میکوشد تا بار دیگر به تاجیکها نزدیک شود. علت…
چند نکته:
۱- همان گونه که تجربهٔ فطرت، رسولزاده یا آقااوغلو نشان میدهد پاناسلامیسم به سرعت تبدیل به پانتورانیسم و پانترکیسم میشد. مسئله چندان پیچیدگی ندارد. حدود چهار پنجم مسلمانان امپراتوری روسیه اقوام ترکزبان یا ترکتبار نظیر تاتارها، آذریها، ازبکها، قرقیزها و... بودند. در چنین شرایطی مانع چندانی برای ترجمهٔ همبستگی اسلامی به همبستگی ترکی وجود نداشت. در واقع کنگرهٔ مسلمانان روسیه جولانگاه پانترکیستهای برجسته بود. معادلهای که بقایایش هنوز در قفقاز قابل مشاهده است.
۲- ساخت امپراتوری اساساً مبتنی بر هویتهای متداخل و چندرگه است. چرخشهایی که در بالا مشاهده شد تنشهای برآمده از تلاش برای یکپارچهتر کردن هویتها در قالب جنبشهای مدرن ملی است. مرزهایی که هنوز تثبیت نشدهاند و به همین سبب باشندگان دچار اضطراب انتخاب میان گزینههای متفاوت میشوند. حتی در ایران، با وجود عناصر پایدار تاریخی هویت، برخی شواهد در این راستا وجود دارند. تقیزاده که یکی از پرشورترین ملیگرایان ایرانی است، آن گونه که از نامهنگاریهای علامه قزوینی با او بر میآید، در اوایل دههٔ ۱۹۱۰ هنگامی که همخانهٔ رسولزاده بود تحت تأثیر تبلیغات پانترکیستی قرار گرفت. همین هویت چندرگه سبب میشود تا برای نمونه باکو بکوشد از فتحعلی آخوندزاده، بنیانگذار ملیگرایی مدرن ایرانی، ناسیونالیسم آذربایجانی بیرون بکشد.
۳- دیدیم که فطرت از ۱۹۲۵ به بعد از پانترکیسم رادیکالش عقب نشست و کوشید تا با تاجیکها تماس بگیرد. رسولزاده پس از شکست جمهوری آذربایجان مساواتیها دوباره رو به سوی ایران کرد و بر پیوندهای فرهنگی و تاریخی و منافع مشترک سیاسی تأکید کرد. آقااوغلو نیز کسی بود که هنگام سفر رضاشاه به ترکیه مجموعه مقالاتی را دربارهٔ پیوندهای ایران و ترکیه به چاپ رساند و با بهرهگیری از اسطورهٔ فریدون در شاهنامه تبار یکسانی برای دو کشور دست و پا کرد. این ناپایداریها را میتوان با فرصتطلب دانستن این افراد توجیه کرد، اما تکرار الگو شاید نشاندهندهٔ این باشد که باید پی عوامل ساختاریتری گشت. از جمله همان هویت چند رگه، که با وجود فراز و فرودها دست از سرشان بر نمیداشت.
۴- در گذشته فارسی زبانی در سطح جهانی بود و در هندوستان، آسیای مرکزی، قفقاز، خاورمیانه، بالکان و شرق آفریقا به عنوان زبان دیوان، علم، ادب و دین به کار میرفت. با این حال در تاریخ معاصر در برابر چالشهای گوناگون از جمله جنبش پرتوان پانتورانیستی خاصه در قفقاز و فرارود بسیار عقب رفت. چرایی آن را میتوان با دو الگوی ملتسازی پیرامون زبان توضیح داد. برای ساخت ملت به عنوان پدیدهای فراگیر یا باید زبان قومی تودهها به سطح زبان اداری، علمی و ادبی ارتقا داده میشد یا زبانهای فرهیختگان از طریق سازوبرگهای ایدئولوژیک دولت میان تودهها انتشار مییافت. جنبش پانترکیستی راه نخست را در پیش گرفت، در حالی که فارسی به عنوان زبان تمدنی برای سازگاری با مختصات ناسیونالیسم نمیتوانست مسیری جز راه دوم یعنی استفاده از ابزارهای دولت مدرن را بپیماید. ترکیب این ویژگی تاریخی فارسی و غیاب ابزار سیاسی متلازم با آن سبب شکستهای چشمگیر فارسی شد. همان ویژگیای که سدهها قوت فارسی به شمار میرفت در عصر ملتکشورها آن را بسیار شکننده ساخته بود. تغییر آشکار دیدگاه افرادی مانند عبدالقادر محیالدیناف، عبدالواحد منظم و قوره قل ذهنی که برشمردیم یا تحول نسبی فطرت پس از تأسیس جمهوری تاجیکستان در شوروی با این مبنا سازگار است. با برقراری حمایت سیاسی هر چند دیرهنگام افق امکان حفظ فارسی پدیدار شد و امید را در کسانی که از آن دست شسته بودند زنده کرد.
۱- همان گونه که تجربهٔ فطرت، رسولزاده یا آقااوغلو نشان میدهد پاناسلامیسم به سرعت تبدیل به پانتورانیسم و پانترکیسم میشد. مسئله چندان پیچیدگی ندارد. حدود چهار پنجم مسلمانان امپراتوری روسیه اقوام ترکزبان یا ترکتبار نظیر تاتارها، آذریها، ازبکها، قرقیزها و... بودند. در چنین شرایطی مانع چندانی برای ترجمهٔ همبستگی اسلامی به همبستگی ترکی وجود نداشت. در واقع کنگرهٔ مسلمانان روسیه جولانگاه پانترکیستهای برجسته بود. معادلهای که بقایایش هنوز در قفقاز قابل مشاهده است.
۲- ساخت امپراتوری اساساً مبتنی بر هویتهای متداخل و چندرگه است. چرخشهایی که در بالا مشاهده شد تنشهای برآمده از تلاش برای یکپارچهتر کردن هویتها در قالب جنبشهای مدرن ملی است. مرزهایی که هنوز تثبیت نشدهاند و به همین سبب باشندگان دچار اضطراب انتخاب میان گزینههای متفاوت میشوند. حتی در ایران، با وجود عناصر پایدار تاریخی هویت، برخی شواهد در این راستا وجود دارند. تقیزاده که یکی از پرشورترین ملیگرایان ایرانی است، آن گونه که از نامهنگاریهای علامه قزوینی با او بر میآید، در اوایل دههٔ ۱۹۱۰ هنگامی که همخانهٔ رسولزاده بود تحت تأثیر تبلیغات پانترکیستی قرار گرفت. همین هویت چندرگه سبب میشود تا برای نمونه باکو بکوشد از فتحعلی آخوندزاده، بنیانگذار ملیگرایی مدرن ایرانی، ناسیونالیسم آذربایجانی بیرون بکشد.
۳- دیدیم که فطرت از ۱۹۲۵ به بعد از پانترکیسم رادیکالش عقب نشست و کوشید تا با تاجیکها تماس بگیرد. رسولزاده پس از شکست جمهوری آذربایجان مساواتیها دوباره رو به سوی ایران کرد و بر پیوندهای فرهنگی و تاریخی و منافع مشترک سیاسی تأکید کرد. آقااوغلو نیز کسی بود که هنگام سفر رضاشاه به ترکیه مجموعه مقالاتی را دربارهٔ پیوندهای ایران و ترکیه به چاپ رساند و با بهرهگیری از اسطورهٔ فریدون در شاهنامه تبار یکسانی برای دو کشور دست و پا کرد. این ناپایداریها را میتوان با فرصتطلب دانستن این افراد توجیه کرد، اما تکرار الگو شاید نشاندهندهٔ این باشد که باید پی عوامل ساختاریتری گشت. از جمله همان هویت چند رگه، که با وجود فراز و فرودها دست از سرشان بر نمیداشت.
۴- در گذشته فارسی زبانی در سطح جهانی بود و در هندوستان، آسیای مرکزی، قفقاز، خاورمیانه، بالکان و شرق آفریقا به عنوان زبان دیوان، علم، ادب و دین به کار میرفت. با این حال در تاریخ معاصر در برابر چالشهای گوناگون از جمله جنبش پرتوان پانتورانیستی خاصه در قفقاز و فرارود بسیار عقب رفت. چرایی آن را میتوان با دو الگوی ملتسازی پیرامون زبان توضیح داد. برای ساخت ملت به عنوان پدیدهای فراگیر یا باید زبان قومی تودهها به سطح زبان اداری، علمی و ادبی ارتقا داده میشد یا زبانهای فرهیختگان از طریق سازوبرگهای ایدئولوژیک دولت میان تودهها انتشار مییافت. جنبش پانترکیستی راه نخست را در پیش گرفت، در حالی که فارسی به عنوان زبان تمدنی برای سازگاری با مختصات ناسیونالیسم نمیتوانست مسیری جز راه دوم یعنی استفاده از ابزارهای دولت مدرن را بپیماید. ترکیب این ویژگی تاریخی فارسی و غیاب ابزار سیاسی متلازم با آن سبب شکستهای چشمگیر فارسی شد. همان ویژگیای که سدهها قوت فارسی به شمار میرفت در عصر ملتکشورها آن را بسیار شکننده ساخته بود. تغییر آشکار دیدگاه افرادی مانند عبدالقادر محیالدیناف، عبدالواحد منظم و قوره قل ذهنی که برشمردیم یا تحول نسبی فطرت پس از تأسیس جمهوری تاجیکستان در شوروی با این مبنا سازگار است. با برقراری حمایت سیاسی هر چند دیرهنگام افق امکان حفظ فارسی پدیدار شد و امید را در کسانی که از آن دست شسته بودند زنده کرد.
اباطیل
عبدالرئوف فطرت عبدالرئوف فطرت، چهرهٔ برجسته ادبیات مدرن ازبکی و از فعالان جنبش پانتورانیستی در ابتدای سدهٔ بیستم است. فطرت را از جهت اهمیت و تحولاتی که پشت سر گذاشت میتوان نزدیک به محمدامین رسولزاده و احمد آقااوغلو، که مخاطبان ایرانی با آنها آشناترند،…
روزنامه دنیای اقتصاد
خاکستر در آتشدان
عبدالرئوف فطرت، چهره برجسته ادبیات مدرن ازبکی و از فعالان جنبش پانتورانیستی در ابتدای سده بیستم است. فطرت را از جهت اهمیت و تحولاتی که پشت سر گذاشت، میتوان نزدیک به محمدامین رسولزاده و احمد آقااوغلو که مخاطبان ایرانی با آنها آشناترند، به شمار آورد. رسولزاده…
زندگی دکتر ارانی که ۱۴ بهمن سالگرد وفاتش بود نکاتی که چپها نخواهند بگویند کم ندارد. شاید مهمترینش در تئوری او این که مارکسیستهای بعدی اغلب از ماتریالیسمش به عنوان «مکانیکی» خرده گرفتند، و در عمل این که چهرهٔ درباری، معاون وزارت صنایع، همکار وزارت جنگ و معلم خصوصی شاهزادگان پهلوی بود.
این نکتهٔ دوم سرزنش ارانی نیست. دولت مدرن و نوسازی در حال استقرار بود که حتماً برای شاگرد انیشتین و پلانک جای مناسبی در آن وجود داشت. ماجرا این جاست که کثیری دریچهشان برای داوری، زدن به صحرای کربلای همکاری با دستگاه «ظلم و استبداد» است.
برای نمونه افشین متینعسگری از تقیزاده ایراد میگیرد که نتیجهٔ افکارش همراهی با دیکتاتوری رضاشاه شد و در مقابلش ارانی را قرار میدهد که جان در راه عقیده گذاشت. انگار نه انگار که تقیزاده از انگشتشمار مخالفان سلطنت رضاشاه بود و پس از یک همکاری چند ساله زبان به انتقاد گشوده و جانش را برداشت و به اروپا رفت. و باز هم انگار نه انگار که چند سال بعد از فرار تقیزاده، هنگامی که حکومت پهلوی اول انحصارگراتر نیز شده بود ارانی مدعو مهمانیهای دربار بود. مسئله رسوا کردن این بیشرمهای پرمدعاست که سنگ طرفداری به سینه میزنند.
این نکتهٔ دوم سرزنش ارانی نیست. دولت مدرن و نوسازی در حال استقرار بود که حتماً برای شاگرد انیشتین و پلانک جای مناسبی در آن وجود داشت. ماجرا این جاست که کثیری دریچهشان برای داوری، زدن به صحرای کربلای همکاری با دستگاه «ظلم و استبداد» است.
برای نمونه افشین متینعسگری از تقیزاده ایراد میگیرد که نتیجهٔ افکارش همراهی با دیکتاتوری رضاشاه شد و در مقابلش ارانی را قرار میدهد که جان در راه عقیده گذاشت. انگار نه انگار که تقیزاده از انگشتشمار مخالفان سلطنت رضاشاه بود و پس از یک همکاری چند ساله زبان به انتقاد گشوده و جانش را برداشت و به اروپا رفت. و باز هم انگار نه انگار که چند سال بعد از فرار تقیزاده، هنگامی که حکومت پهلوی اول انحصارگراتر نیز شده بود ارانی مدعو مهمانیهای دربار بود. مسئله رسوا کردن این بیشرمهای پرمدعاست که سنگ طرفداری به سینه میزنند.
جنبشها و گروههای ملیگرا اغلب از سوی فعالان برابری جنسیتی به همپیمان با مردسالاری و نظم تبعیضآلود جنسیتی متصف میشوند. ناسیونالیسم متهم است که با رمانتیزه و ملی کردن سنتهای مردسالار به آنها قوام میدهد، با تأکید بر نقش مادران در پرورش نسل آینده کلیشههای جنسیتی را بازتولید میکند، خشونت و تجاوز علیه زنان را با تطابق بدن زن و مرزهای ملی مشروع میکند، با تشبیه جامعه و خانواده، اقتدار و سلسلهمراتب مردانه را مانند نقش دولت ضروری جلوه میدهد و...
چند نکته پیرامون جنبش ملی و مسئلهٔ زنان به بهانهٔ ۸ مارس:
۱- دولتهای ملی در جهان فعلی اثرگذارترین و پایدارترین نهاد کلان هستند. سازمانهای جهانی، شرکتهای چندملیتی یا NGOها تا به حال هیچ افق جدیای برای غلبه بر ملتکشورها نداشتهاند. مبارزهها و تغییرات جنسیتی اگر بخواهند نتایج ماندگار و ملموس داشته باشند باید آنها را در چارچوب واحدهای ملی تثبیت کنند. تلاش برای درگذشتن از مرزها، فارغ از وجه نمادین آن، به لحاظ دستاورد عملی چندان بهینه و کارآمد نخواهد بود.
۲- ملت بر خلاف رتوریک رایج یک خانواده یا طایفه در مقیاس وسیع نیست که افراد بر اساس نزدیکی یا دوری از هستهٔ مرکزی اهمیت بیابند. سازهای از اعضای برابر است. ایدهٔ ملت متضمن آن است که بر فراز تمام تفاوتهای قومی، زبانی، مذهبی و البته جنسیتی پل زده شود و فرد فرد افراد بنا به عضویت در یک رابطهٔ مدنی مشترک مورد شناسایی قرار بگیرند. البته این موضوع میتواند مورد اعتراض هویتطلبان مختلف قرار بگیرد که قومیت، زبان، مذهب یا جنسیت آنان در این فرآیند نادیده گرفته شده است؛ اما پرسش این خواهد بود که آیا هدف تثبیت فاصلهگذاریهای هویتی، و ذاتی و درونی کردن آنهاست یا محو کردنشان؟
۳- ملیگرایی یک آموزهٔ محافظهکارانه نیست. همانگونه که الی کدوری منتقد سرسخت و محافظهکار ناسیونالیسم میگوید هستهٔ مرکزی ناسیونالیسم، تقسیم جهان به ملتها و حق ملتها برای «خودگردانی» و «تعیین سرنوشت» خویش است. از این جهت بنیاد مفهومی و فلسفی ملیگرایی از قضا با ارادهٔ افراد برای گسست از محدودیتهای سنتی، از جمله اشکال جنسیتی آن، و ظهور و تقویت سوژگی و ارادهٔ آزاد مطابقت دارد. اتفاقی که در عمل نیز رخ میدهد و جنبشهای ملی مصادف با فعالیت و حضور اجتماعی بیشتر زنان بودهاند، ولو منجر به به رسمیتشناسی فوری نشده باشند.
۴- ناسیونالیسم شورش نو علیه کهنه است. هر چند ملیگرایی همواره اشکالی از رمانتیک کردن سنت را در خود دارد اما این سنت اغلب سنت واقعاً موجود نیست؛ بلکه در قالب یک گذشتهٔ طلایی پایانیافته ترسیم میشود که به انحطاط فعلی منجر شده است و چرایی آن نیز به عامل خارجی فرافکنی میشود. آن چه این جا اهمیت دارد نه واقعیت تاریخی گزارهها که مازاد اجتماعی و سیاسی آنهاست. نمونهٔ ایرانی چندان ناآشنا نیست: زن ایرانی پیش از حملهٔ اعراب موقعیت مناسبی داشت. حجاب و چندهمسری در کار نبود و دختران خسروپرویز شاهنشاه ایرانشهر شدند. ملیگراییهای ترکی و عربی نیز روایتهای مشابهی با متهم کردن عربها و ایرانیان دارند که راه به مقصد یکسانی میبرد: محکوم کردن نابرابریهای جنسیتی جوامع خودی.
۵- تجربهٔ انضمامی، تاریخی و واقعی ما علیرغم تمام استدلالهای کلامی، انتزاعی و جهانشمول حاکی از پیوند جنبش ناسیونالیستی با پیشبرد حقوق زنان و حتی از آن فراتر «فمینیسم» است. موضوع را از دو سو میتوان بررسی کرد. فعالین زن و فمینیستی که ملیگرا بودند و ناسیونالیستهایی که در راه بهبود وضعیت زنان کوشیدند. اصلیترین چهرهها و نظریهپردازان ملیگرایی در ایران ادبیات قابل توجهی از بحث حق زنان را نیز خلق کردند: فتحعلی آخوندزاده، میرزا آقاخان کرمانی، سید حسن تقیزاده، محمدعلی جمالزاده، مرتضی مشفق کاظمی، میرزادهٔ عشقی، محمود افشار و...، حتی محافظهکارترین چهرهها مانند احمد کسروی و کاظمزادهٔ ایرانشهر نیز نسبت به جامعه و زمانه، پیشرو و مترقی بودهاند. به یاد داشته باشیم نخستین نوشتههای فارسی جهت معرفی فمینیسم در نشریات ملیگرا بود.
چند نکته پیرامون جنبش ملی و مسئلهٔ زنان به بهانهٔ ۸ مارس:
۱- دولتهای ملی در جهان فعلی اثرگذارترین و پایدارترین نهاد کلان هستند. سازمانهای جهانی، شرکتهای چندملیتی یا NGOها تا به حال هیچ افق جدیای برای غلبه بر ملتکشورها نداشتهاند. مبارزهها و تغییرات جنسیتی اگر بخواهند نتایج ماندگار و ملموس داشته باشند باید آنها را در چارچوب واحدهای ملی تثبیت کنند. تلاش برای درگذشتن از مرزها، فارغ از وجه نمادین آن، به لحاظ دستاورد عملی چندان بهینه و کارآمد نخواهد بود.
۲- ملت بر خلاف رتوریک رایج یک خانواده یا طایفه در مقیاس وسیع نیست که افراد بر اساس نزدیکی یا دوری از هستهٔ مرکزی اهمیت بیابند. سازهای از اعضای برابر است. ایدهٔ ملت متضمن آن است که بر فراز تمام تفاوتهای قومی، زبانی، مذهبی و البته جنسیتی پل زده شود و فرد فرد افراد بنا به عضویت در یک رابطهٔ مدنی مشترک مورد شناسایی قرار بگیرند. البته این موضوع میتواند مورد اعتراض هویتطلبان مختلف قرار بگیرد که قومیت، زبان، مذهب یا جنسیت آنان در این فرآیند نادیده گرفته شده است؛ اما پرسش این خواهد بود که آیا هدف تثبیت فاصلهگذاریهای هویتی، و ذاتی و درونی کردن آنهاست یا محو کردنشان؟
۳- ملیگرایی یک آموزهٔ محافظهکارانه نیست. همانگونه که الی کدوری منتقد سرسخت و محافظهکار ناسیونالیسم میگوید هستهٔ مرکزی ناسیونالیسم، تقسیم جهان به ملتها و حق ملتها برای «خودگردانی» و «تعیین سرنوشت» خویش است. از این جهت بنیاد مفهومی و فلسفی ملیگرایی از قضا با ارادهٔ افراد برای گسست از محدودیتهای سنتی، از جمله اشکال جنسیتی آن، و ظهور و تقویت سوژگی و ارادهٔ آزاد مطابقت دارد. اتفاقی که در عمل نیز رخ میدهد و جنبشهای ملی مصادف با فعالیت و حضور اجتماعی بیشتر زنان بودهاند، ولو منجر به به رسمیتشناسی فوری نشده باشند.
۴- ناسیونالیسم شورش نو علیه کهنه است. هر چند ملیگرایی همواره اشکالی از رمانتیک کردن سنت را در خود دارد اما این سنت اغلب سنت واقعاً موجود نیست؛ بلکه در قالب یک گذشتهٔ طلایی پایانیافته ترسیم میشود که به انحطاط فعلی منجر شده است و چرایی آن نیز به عامل خارجی فرافکنی میشود. آن چه این جا اهمیت دارد نه واقعیت تاریخی گزارهها که مازاد اجتماعی و سیاسی آنهاست. نمونهٔ ایرانی چندان ناآشنا نیست: زن ایرانی پیش از حملهٔ اعراب موقعیت مناسبی داشت. حجاب و چندهمسری در کار نبود و دختران خسروپرویز شاهنشاه ایرانشهر شدند. ملیگراییهای ترکی و عربی نیز روایتهای مشابهی با متهم کردن عربها و ایرانیان دارند که راه به مقصد یکسانی میبرد: محکوم کردن نابرابریهای جنسیتی جوامع خودی.
۵- تجربهٔ انضمامی، تاریخی و واقعی ما علیرغم تمام استدلالهای کلامی، انتزاعی و جهانشمول حاکی از پیوند جنبش ناسیونالیستی با پیشبرد حقوق زنان و حتی از آن فراتر «فمینیسم» است. موضوع را از دو سو میتوان بررسی کرد. فعالین زن و فمینیستی که ملیگرا بودند و ناسیونالیستهایی که در راه بهبود وضعیت زنان کوشیدند. اصلیترین چهرهها و نظریهپردازان ملیگرایی در ایران ادبیات قابل توجهی از بحث حق زنان را نیز خلق کردند: فتحعلی آخوندزاده، میرزا آقاخان کرمانی، سید حسن تقیزاده، محمدعلی جمالزاده، مرتضی مشفق کاظمی، میرزادهٔ عشقی، محمود افشار و...، حتی محافظهکارترین چهرهها مانند احمد کسروی و کاظمزادهٔ ایرانشهر نیز نسبت به جامعه و زمانه، پیشرو و مترقی بودهاند. به یاد داشته باشیم نخستین نوشتههای فارسی جهت معرفی فمینیسم در نشریات ملیگرا بود.
۶- بخشی از نقدها معطوف به تحلیل گفتمان است. همان گونه که روایت شد منتقدان از تشبیه جامعه و خانواده تقویت مردسالاری را استنباط میکنند. در کشاکش اعتراضات سال پیش نظریهپردازی قومگرا استدلال میکرد حفظ تمامیت ارضی ضدزن است زیرا از تخیل مام میهن و حفظ این ناموس به هر قیمتی ناشی میشود. جدیترین چالش برای این انتقادات را محمد توکلی طرقی طرح کرده است. اگر پدر در خانواده معادل دولت/شاه/پدر تاجدار برای ملت است تکلیف ملیگرایی ایرانی که با انقلاب مشروطه علیه این پدر شورش کرد چه میشود؟ و باز اگر تحلیل گفتمان را جدی بگیریم تشبیه ایرانیان به خانواده متضمن زوال سازماندهی مذهبی جنسیت خواهد بود. تفکیک محرم/نامحرم و داخل/بیرون چه معنایی دارد اگر ایرانیان خانواده و سراسر ایران خانه باشد؟ در عمل نیز همین رخ میدهد و البته موضوع منحصر به ایران نیست.
۷- مخاطب این نکتهٔ آخر چپ مارکسیستی است: زنان نیمی از جامعهاند. بسیج زنان به عنوان اقلیت تحت ستم نه برای زنان مفید خواهد بود، نه آنها و نه جامعه. این نکته را پیشتر اریک هابزبام در قالب ارجاعی تاریخی به کمونیستهای انگلیسی گوشزد کرده بود: فعالیت برای حق رأی زنان در بریتانیا را جنبش سوسیالیستی متقبل شد، اما نخستین نمایندهٔ زن را محافظهکاران به پارلمان فرستادند. حقوق و برابری زنان نباید ارزشی منتزع از جامعه و منافع آن در کلیتش باشد و الا به سادگی کنار گذاشته خواهد شد یا به مسیرهای دیگر میرود. جنبش زنان نیاز دارد تا در یک برنامهٔ فراگیر ملی به صورت انداموار ادغام شود، نه آن که در رابطهای مکانیکی، ابزاری و ناپایدار با اقلیتهای ادعایی قومی/اتنیکی قرار بگیرد؛ جایی که بنا به موقعیت، لاجرم به «مقاومت فرهنگی» و تثبیت موقعیت فرودست زنان میانجامد.
۸ مارس گرامی باد.
۷- مخاطب این نکتهٔ آخر چپ مارکسیستی است: زنان نیمی از جامعهاند. بسیج زنان به عنوان اقلیت تحت ستم نه برای زنان مفید خواهد بود، نه آنها و نه جامعه. این نکته را پیشتر اریک هابزبام در قالب ارجاعی تاریخی به کمونیستهای انگلیسی گوشزد کرده بود: فعالیت برای حق رأی زنان در بریتانیا را جنبش سوسیالیستی متقبل شد، اما نخستین نمایندهٔ زن را محافظهکاران به پارلمان فرستادند. حقوق و برابری زنان نباید ارزشی منتزع از جامعه و منافع آن در کلیتش باشد و الا به سادگی کنار گذاشته خواهد شد یا به مسیرهای دیگر میرود. جنبش زنان نیاز دارد تا در یک برنامهٔ فراگیر ملی به صورت انداموار ادغام شود، نه آن که در رابطهای مکانیکی، ابزاری و ناپایدار با اقلیتهای ادعایی قومی/اتنیکی قرار بگیرد؛ جایی که بنا به موقعیت، لاجرم به «مقاومت فرهنگی» و تثبیت موقعیت فرودست زنان میانجامد.
۸ مارس گرامی باد.
۱- نازیها و شخص هیتلر بر خلاف آنچه شاید پنداشته شود، ضدفلسفه نبودند. آنها هر چند با تفلسف محض میانهای نداشتند، اما فلسفهٔ معطوف به عمل را ستایش میکردند. اساساً از نظر نازیها فلسفهٔ درخشان آلمان، نشان برتری نبوغ نژادی آریایی آنها بود. هیتلر ادعا میکرد آثار فیلسوفان برجستهٔ آلمانی نظیر نیچه، شوپنهاور، شیلر، کانت و فیخته را خوانده است و در سخنرانیهای پرحرارتش به آنان ارجاع میداد. همچنین بزرگداشت و تجلیل این چهرهها بخشی از برنامهٔ تبلیغاتی نازیها بود.
۲- نکتهٔ برجستهتر توجه و علاقهٔ نازیها به ایمانوئل کانت فیلسوف لیبرال عصر روشنگری بود که به ویژه آرای ضدیهودی او و رد یهودیت به عنوان یک دین برای نازیها جذاب جلوه مینمود. در یک نمونهٔ برجسته آدولف آیشمن در دادگاه بر اساس فلسفهٔ اخلاق کانت از خود دفاع میکرد. در مقابل بر خلاف آن چه شهرت دارد و فاشیسم را در برابر مارکسیسم به عنوان هگلیانیسم چپ، هگلیانیسم راست قلمداد کرده و دولتگرایی هگل را بنیاد فلسفی توتالیتاریسم عنوان میکنند، آرای هگل آن قدرها به مذاق نازیها، خاصه مهمترین نظریهپردازشان آلفرد روزنبرگ، خوش نمیآمد. تأکید هگل بر دولت با اصالت خلق/قوم/volk که نازیها طرفدار آن بودند در تنش بود و سویههای مدنیتری را ایجاب میکرد.
۳- کارل اشمیت که امروزه به سبب همراهی با نازیها بدنام شده و نظریاتش در فلسفهٔ حقوق نیز از این بدنامی بینصیب نمانده، در ابتدای قدرتگیری نازیها به شدت مخالف نازیسم بود و از گسترش سوسیالیسم ملی به وحشت افتاد. اشمیت که «امنیت» قلب تپندهٔ نظراتش را شکل میداد، افراطگری نازیها را تهدیدی اساسی برای آن میدانست. ایدهٔ اشمیت در برابر قانون اساسی وایمار، نظام ریاستی بود و از جنگ داخلی، کمونیستها و نازیها هراس داشت. او با صدراعظم شدن هیتلر دچار وحشت و افسردگی شد و تنها بعدتر نظراتش چرخید. مخالفان اشمیت در رایش سوم هیچ گاه این نکته را فراموش نکردند. آرای بعدی او بر خلاف چهرهای مانند هایدگر بیشتر فرصتطلبانه بود. شاکلهٔ نظری خشک اشمیت مانند فلسفهٔ معنوی هایدگر نبود و فینفسه ربط چندانی به فاشیسم پیدا نمیکرد. ولو آن یکی هم در زندگی شخصی خود علیرغم نژادگرایی ضدسامی حزب، تعداد زیادی معشوقهٔ یهودی، و در رأسشان هانا آرنت داشت.
۲- نکتهٔ برجستهتر توجه و علاقهٔ نازیها به ایمانوئل کانت فیلسوف لیبرال عصر روشنگری بود که به ویژه آرای ضدیهودی او و رد یهودیت به عنوان یک دین برای نازیها جذاب جلوه مینمود. در یک نمونهٔ برجسته آدولف آیشمن در دادگاه بر اساس فلسفهٔ اخلاق کانت از خود دفاع میکرد. در مقابل بر خلاف آن چه شهرت دارد و فاشیسم را در برابر مارکسیسم به عنوان هگلیانیسم چپ، هگلیانیسم راست قلمداد کرده و دولتگرایی هگل را بنیاد فلسفی توتالیتاریسم عنوان میکنند، آرای هگل آن قدرها به مذاق نازیها، خاصه مهمترین نظریهپردازشان آلفرد روزنبرگ، خوش نمیآمد. تأکید هگل بر دولت با اصالت خلق/قوم/volk که نازیها طرفدار آن بودند در تنش بود و سویههای مدنیتری را ایجاب میکرد.
۳- کارل اشمیت که امروزه به سبب همراهی با نازیها بدنام شده و نظریاتش در فلسفهٔ حقوق نیز از این بدنامی بینصیب نمانده، در ابتدای قدرتگیری نازیها به شدت مخالف نازیسم بود و از گسترش سوسیالیسم ملی به وحشت افتاد. اشمیت که «امنیت» قلب تپندهٔ نظراتش را شکل میداد، افراطگری نازیها را تهدیدی اساسی برای آن میدانست. ایدهٔ اشمیت در برابر قانون اساسی وایمار، نظام ریاستی بود و از جنگ داخلی، کمونیستها و نازیها هراس داشت. او با صدراعظم شدن هیتلر دچار وحشت و افسردگی شد و تنها بعدتر نظراتش چرخید. مخالفان اشمیت در رایش سوم هیچ گاه این نکته را فراموش نکردند. آرای بعدی او بر خلاف چهرهای مانند هایدگر بیشتر فرصتطلبانه بود. شاکلهٔ نظری خشک اشمیت مانند فلسفهٔ معنوی هایدگر نبود و فینفسه ربط چندانی به فاشیسم پیدا نمیکرد. ولو آن یکی هم در زندگی شخصی خود علیرغم نژادگرایی ضدسامی حزب، تعداد زیادی معشوقهٔ یهودی، و در رأسشان هانا آرنت داشت.
محتوای این کتاب، «تجدد رمانتیک و علوم شاهی» تقریباً غیرمنتظره بود. عنوان کمابیش غلطانداز، سابقهٔ نویسنده در ترجمهٔ آثار میشل فوکو و نشر کتاب توسط وزارت علوم در مجموع زمینههایی مساعد برای این ارزیابی بودند که با اثری دیگر از انبوه پستمدرنجاتی طرفیم که مشتی کلیشهٔ بیسروته علیه آگاهی ملی، ایدهٔ ایران و به طبع آن مدرنیتهٔ ایرانی بازگو میکند. اما نویسنده از همان ابتدا با بیارزش، ایدئولوژیک، شرقشناسانه و فاقد اعتبار خواندن منتقدان رادیکال ایدهٔ ایران نظیر مصطفی وزیری و فرزین وجدانی و در عوض ارجاع به نویسندگان پستمدرن اما متعهد به پروژهٔ ملی نظیر محمد توکلی طرقی یا محمدعلی اکبری، تمایزش از جریان اصلی سنتی که به آن تعلق دارد را مشخص نمود.
کتاب با رویکردی فوکویی-دلوزی در مورد نهادهای دانایی دورهٔ پهلوی نوشته شده است. ایدهٔ اساسی نویسنده آن است که نمیتوان نهادهای دانایی به عنوان همزاد دولت مدرن که در سلطنت پهلوی خلق شد را به سازوبرگ ایدئولوژیک دولت مستقر فروکاست. خاستگاه نظری نویسنده او را به این سو میکشاند تا از یکپارچه و یکدست تلقی کردن همان نهادهای دستاندرکار ترویج ایدئولوژی رسمی خودداری ورزد و بکوشد تا تنشها و شکافهای داخلی آن چه گفتمان ایرانگرا میخواند را بازنمایی کند. در نتیجه نویسنده در جستوجوی ریزومهای مقاومت به جای آن که به سیاق معمول به سراغ مخالفان سیاسی رژیم در میان چپگرایان و اسلامگرایان برود، پایداری جریان ملیگرا در برابر ایدئولوژی شاهی را برجسته سازد؛ زیرا به نظر نجفزاده نیروهای اسلامی و چپ نیز از بیماری رمانتیسیسم رنج میبردند.
رهاورد علی رغم تمام نارساییها، کمترپرداختهشده و درخشان است: برچسب «حکومتی» دور ریخته میشود و به جای آن خطی در درون نهادهای دانایی میان انجمنها، بنیادها و کانونهایی جدی و اصولی نظیر بنیاد فرهنگ ایران به مرکزیت پرویز ناتل خانلری با نهادهای مبتذل و ایدئولوژیک مانند معاونت فرهنگی دربار و چهرهٔ محوری آن شجاعالدین شفا ترسیم میشود. نجفزاده با بهرهگیری از شعر مشهور ناتل خانلری شفا را همان زاغ مردارخور و او را عقاب میداند. کتاب با مبنا قرار دادن نظر ماشاءالله آجودانی مبنی بر ترجیح نوآوری و پرسشگری بر جایگیری در برابر قدرت مستقر راه را برای بررسی دقیقتر میراث طیف وسیعی از روشنفکران «رسمی» میگشاید. البته فاصلهٔ انتقادی چه با حکومت و چه گفتمان ایرانگرا حفظ میشود. کسروی به سبب ستیزهجویی پوزتیویستی، کاظمزادهٔ ایرانشهر برای رمانتیسیسم یا صادق هدایت و ذبیح بهروز از جهت باستان گرایی و آرکاییسم مورد ایراد واقع میشوند. اما در مقابل دغدغههای پژوهشی چهرهای مانند سعید نفیسی که در میان تاریخنگاران درجه اول بیش از هر کسی برای پهلویها محتوای تبلیغاتی تهیه کرده است، در نظر گرفته و از شمول ایدئولوگهای شاهی بیرون میرود.
کتاب سرشار از ستایش چهرههایی نظیر مینوی، دهخدا، آدمیت، افشار، تقیزاده، قزوینی و یک دو جین نویسندهٔ ملیگراست. نقد ایدئولوژی پهلوی، نهادها و اقدامات آن از رهگذر محصولات فکری همین چهرهها و علم ایرانشناسی به عنوان «ریزومهای مقاومت» صورت میگیرد. نقد اولین فرهنگستان زبان و ادب فارسی از حلقوم عباس اقبال آشتیانی، قزوینی، تقیزاده و حتی مؤسس آن فروغی بیرون میآید. امتناع تدوین تاریخ ملی با فرمان شاهانه با کلمات مینوی بیان میشود. خرده گرفتن بر جشن هنر شیراز و جشنهای ۲۵۰۰ ساله نه با نارضایتیهای قشریون و مذهبیها که با انتقادات گزندهٔ ریچارد فرای ایراندوست ابراز میگردد و رد کنگرههای باستانگرایانهٔ شجاعالدین شفا با ارجاع به بدیلهای عرضهشده توسط ایرج افشار و پرویز ناتل خانلری انجام میپذیرد.
این خطی است که در سرزمین ما با نابختیاری تاریخی ملیگرایی در پیوند خوردن میراث آن با یک نظام سلطنتی و خیز برداشتن اخیر سلطنتطلبان برای مصادره و مصرف این میراث، برای ناسیونالیسم/جمهوریخواهی نهایت ضرورت را دارد و از همین جهت باید کتاب مذکور را مهم شمرد؛ ولو با بسیاری از رئوس مطالبش مخالف باشیم.
رهاورد علی رغم تمام نارساییها، کمترپرداختهشده و درخشان است: برچسب «حکومتی» دور ریخته میشود و به جای آن خطی در درون نهادهای دانایی میان انجمنها، بنیادها و کانونهایی جدی و اصولی نظیر بنیاد فرهنگ ایران به مرکزیت پرویز ناتل خانلری با نهادهای مبتذل و ایدئولوژیک مانند معاونت فرهنگی دربار و چهرهٔ محوری آن شجاعالدین شفا ترسیم میشود. نجفزاده با بهرهگیری از شعر مشهور ناتل خانلری شفا را همان زاغ مردارخور و او را عقاب میداند. کتاب با مبنا قرار دادن نظر ماشاءالله آجودانی مبنی بر ترجیح نوآوری و پرسشگری بر جایگیری در برابر قدرت مستقر راه را برای بررسی دقیقتر میراث طیف وسیعی از روشنفکران «رسمی» میگشاید. البته فاصلهٔ انتقادی چه با حکومت و چه گفتمان ایرانگرا حفظ میشود. کسروی به سبب ستیزهجویی پوزتیویستی، کاظمزادهٔ ایرانشهر برای رمانتیسیسم یا صادق هدایت و ذبیح بهروز از جهت باستان گرایی و آرکاییسم مورد ایراد واقع میشوند. اما در مقابل دغدغههای پژوهشی چهرهای مانند سعید نفیسی که در میان تاریخنگاران درجه اول بیش از هر کسی برای پهلویها محتوای تبلیغاتی تهیه کرده است، در نظر گرفته و از شمول ایدئولوگهای شاهی بیرون میرود.
کتاب سرشار از ستایش چهرههایی نظیر مینوی، دهخدا، آدمیت، افشار، تقیزاده، قزوینی و یک دو جین نویسندهٔ ملیگراست. نقد ایدئولوژی پهلوی، نهادها و اقدامات آن از رهگذر محصولات فکری همین چهرهها و علم ایرانشناسی به عنوان «ریزومهای مقاومت» صورت میگیرد. نقد اولین فرهنگستان زبان و ادب فارسی از حلقوم عباس اقبال آشتیانی، قزوینی، تقیزاده و حتی مؤسس آن فروغی بیرون میآید. امتناع تدوین تاریخ ملی با فرمان شاهانه با کلمات مینوی بیان میشود. خرده گرفتن بر جشن هنر شیراز و جشنهای ۲۵۰۰ ساله نه با نارضایتیهای قشریون و مذهبیها که با انتقادات گزندهٔ ریچارد فرای ایراندوست ابراز میگردد و رد کنگرههای باستانگرایانهٔ شجاعالدین شفا با ارجاع به بدیلهای عرضهشده توسط ایرج افشار و پرویز ناتل خانلری انجام میپذیرد.
این خطی است که در سرزمین ما با نابختیاری تاریخی ملیگرایی در پیوند خوردن میراث آن با یک نظام سلطنتی و خیز برداشتن اخیر سلطنتطلبان برای مصادره و مصرف این میراث، برای ناسیونالیسم/جمهوریخواهی نهایت ضرورت را دارد و از همین جهت باید کتاب مذکور را مهم شمرد؛ ولو با بسیاری از رئوس مطالبش مخالف باشیم.