آموختن: علوم پایه، اجتماعی، اقتصادی، سیاسی
@amookhtan 🔴 #حافظه_تاريخي 🔴مارکس و جستوجوی رهایی در عصر سرمایه – مهرزاد وطن آبادی (۲) 🔴مارکس در نامهای به انگلس در سال ۱۸۴۴ نوشت که «اقتصاددانان با غرور از کار سخن میگویند، اما نمیدانند این کار چیست، زیرا آن را از انسان تهی کردهاند.» او میخواست…
@amookhtan
🔴 #حافظه_تاريخي
🔴مارکس و جستوجوی رهایی در عصر سرمایه – مهرزاد وطن آبادی (۳)
🔴بحرانهای زیستمحیطی نیز بُعدی نو از نقد مارکس را آشکار میکنند. او بارها نوشت که سرمایهداری، «شکاف متابولیکی» میان انسان و طبیعت ایجاد میکند؛ یعنی طبیعت را صرفاً بهمثابه منبعی برای استخراج ارزش میبیند. امروز این شکاف در قالب تخریب محیط زیست، گرمایش زمین و نابودی تنوع زیستی نمایان شده است. از اینرو، نقد مارکس بر سرمایه، اکنون نقدی بر رابطهی انسان با زمین نیز هست.
در عرصهی سیاست، جهانیسازی سرمایهدارانه چنان است که دولتها، بیش از آنکه نمایندهی ارادهی عمومی باشند، به مدیران منافع مالی بدل شدهاند. مارکس میگفت دولت در جامعه بورژوایی، «شکل سازمانیافتهی منافع طبقهی مسلط» است؛ امروزه نیز سیاستهای اقتصادی، اغلب در جهت تضمین سود شرکتها و بانکها تنظیم میشوند، نه در جهت نیازهای مردم. دموکراسی صوری، در بسیاری از کشورها به پوششی برای تصمیمهایی بدل شده است که در بازارهای مالی گرفته میشود، نه در صندوقهای رأی.
در سطح فرهنگی، ازخودبیگانگی که مارکس در کار صنعتی تشخیص داده بود، در جهان مصرفی و رسانهای امروز، به شکل ازخودبیگانگی در میل و هویت ظاهر میشود. انسان مدرن، خود را در تصویرهایی میجوید که از بیرون بر او تحمیل میشوند؛ او میخرد تا وجود یابد، و مصرف میکند تا معنا بگیرد. کالاها نه فقط نیازها را، که رؤیاها و ارزشها را شکل میدهند. در این جهان، فرد آزاد است تا هر آنچه بازار عرضه میکند انتخاب کند، اما نه برای آنکه آزاد باشد، بلکه برای آنکه در بند انتخابهای از پیش مهندسیشده بماند.
با اینهمه، اندیشهی مارکس تنها برای نقد نیست؛ او افقی از رهایی نیز ترسیم میکند، هرچند نه بهعنوان وعدهای قطعی، بلکه بهعنوان امکانی درون تاریخ. مارکس میگوید انسان زمانی آزاد میشود که تولید و کار، نه وسیلهی بقا، بلکه شکوفایی آگاهانهی خلاقیت او باشد. این چشمانداز، در جهان امروز به معنای بازاندیشی بنیادین در ارزشها، در هدفهای تولید، و در نسبت انسان با طبیعت و فناوری است.
اگر مارکس امروز در میان ما بود، شاید میگفت: سرمایه دیگر نهفقط نظامی اقتصادی، بلکه نظمی ذهنی است؛ تا زمانی که انسانها جهان را از منظر سود و مالکیت ببینند، رهایی ممکن نیست. اما او نیز میدانست که هیچ نظامی جاودانه نیست. همانگونه که در نامهای به انگلس نوشت: «تاریخ، همواره راه خود را از میان تناقضات میگشاید.»
مارکس، اندیشمندی بود که جهان را نه برای ستایش، بلکه برای دگرگونی شناخت. او بهجای رؤیای آیندهای دور، چشم در اکنون دوخت و در سیمای هر انسان، نشانی از رنج، امید و توان تغییر دید. اندیشهاش، دعوتی است به بیداری؛ به بازنگری در آنچه طبیعی میپنداریم، در نظمی که خود را ابدی مینمایاند، و در عاداتی که ما را از خود تهی میکند. امروز، در میان برجهای شیشهای، کارخانههای بیدود، و شبکههایی که انسان را به داده بدل کردهاند، هنوز پژواکی از پرسشهای او شنیده میشود. صدایی که میپرسد: ثروت چیست اگر انسان فقیر شود؟ پیشرفت چیست اگر روح و طبیعت فرسوده گردد؟ آزادی چیست اگر تنها در قالب انتخاب میان زنجیرها باشد؟
مارکس در پسِ تحلیلها، رویایی انسانی داشت: رهایی انسان از بیگانگی، بازگشت او به خویش، و همبستگیای که از دل شناخت و آگاهی برمیخیزد، نه از ترس و اجبار. اندیشهاش همچون نوری است که از گذشته میتابد تا تاریکی امروز را بشکافد؛ نوری که نه در شعارها، که در نگاهِ پرسشگر، در وجدان آگاه، و در دستهای گشوده به سوی عدالت زنده است. او را باید خواند، نه برای تکرار، بلکه برای تأمل؛ نه برای ایمان، بلکه برای فهم. زیرا آنگاه که انسان به خود بازگردد، سرمایه سایهای بیش نخواهد بود، و تاریخ، نه زنجیری سنگین، که راهی گشوده به سوی خویش.
مهرزاد وطن آبادی
پایان
@amookhtan
🔴 #حافظه_تاريخي
🔴مارکس و جستوجوی رهایی در عصر سرمایه – مهرزاد وطن آبادی (۳)
🔴بحرانهای زیستمحیطی نیز بُعدی نو از نقد مارکس را آشکار میکنند. او بارها نوشت که سرمایهداری، «شکاف متابولیکی» میان انسان و طبیعت ایجاد میکند؛ یعنی طبیعت را صرفاً بهمثابه منبعی برای استخراج ارزش میبیند. امروز این شکاف در قالب تخریب محیط زیست، گرمایش زمین و نابودی تنوع زیستی نمایان شده است. از اینرو، نقد مارکس بر سرمایه، اکنون نقدی بر رابطهی انسان با زمین نیز هست.
در عرصهی سیاست، جهانیسازی سرمایهدارانه چنان است که دولتها، بیش از آنکه نمایندهی ارادهی عمومی باشند، به مدیران منافع مالی بدل شدهاند. مارکس میگفت دولت در جامعه بورژوایی، «شکل سازمانیافتهی منافع طبقهی مسلط» است؛ امروزه نیز سیاستهای اقتصادی، اغلب در جهت تضمین سود شرکتها و بانکها تنظیم میشوند، نه در جهت نیازهای مردم. دموکراسی صوری، در بسیاری از کشورها به پوششی برای تصمیمهایی بدل شده است که در بازارهای مالی گرفته میشود، نه در صندوقهای رأی.
در سطح فرهنگی، ازخودبیگانگی که مارکس در کار صنعتی تشخیص داده بود، در جهان مصرفی و رسانهای امروز، به شکل ازخودبیگانگی در میل و هویت ظاهر میشود. انسان مدرن، خود را در تصویرهایی میجوید که از بیرون بر او تحمیل میشوند؛ او میخرد تا وجود یابد، و مصرف میکند تا معنا بگیرد. کالاها نه فقط نیازها را، که رؤیاها و ارزشها را شکل میدهند. در این جهان، فرد آزاد است تا هر آنچه بازار عرضه میکند انتخاب کند، اما نه برای آنکه آزاد باشد، بلکه برای آنکه در بند انتخابهای از پیش مهندسیشده بماند.
با اینهمه، اندیشهی مارکس تنها برای نقد نیست؛ او افقی از رهایی نیز ترسیم میکند، هرچند نه بهعنوان وعدهای قطعی، بلکه بهعنوان امکانی درون تاریخ. مارکس میگوید انسان زمانی آزاد میشود که تولید و کار، نه وسیلهی بقا، بلکه شکوفایی آگاهانهی خلاقیت او باشد. این چشمانداز، در جهان امروز به معنای بازاندیشی بنیادین در ارزشها، در هدفهای تولید، و در نسبت انسان با طبیعت و فناوری است.
اگر مارکس امروز در میان ما بود، شاید میگفت: سرمایه دیگر نهفقط نظامی اقتصادی، بلکه نظمی ذهنی است؛ تا زمانی که انسانها جهان را از منظر سود و مالکیت ببینند، رهایی ممکن نیست. اما او نیز میدانست که هیچ نظامی جاودانه نیست. همانگونه که در نامهای به انگلس نوشت: «تاریخ، همواره راه خود را از میان تناقضات میگشاید.»
مارکس، اندیشمندی بود که جهان را نه برای ستایش، بلکه برای دگرگونی شناخت. او بهجای رؤیای آیندهای دور، چشم در اکنون دوخت و در سیمای هر انسان، نشانی از رنج، امید و توان تغییر دید. اندیشهاش، دعوتی است به بیداری؛ به بازنگری در آنچه طبیعی میپنداریم، در نظمی که خود را ابدی مینمایاند، و در عاداتی که ما را از خود تهی میکند. امروز، در میان برجهای شیشهای، کارخانههای بیدود، و شبکههایی که انسان را به داده بدل کردهاند، هنوز پژواکی از پرسشهای او شنیده میشود. صدایی که میپرسد: ثروت چیست اگر انسان فقیر شود؟ پیشرفت چیست اگر روح و طبیعت فرسوده گردد؟ آزادی چیست اگر تنها در قالب انتخاب میان زنجیرها باشد؟
مارکس در پسِ تحلیلها، رویایی انسانی داشت: رهایی انسان از بیگانگی، بازگشت او به خویش، و همبستگیای که از دل شناخت و آگاهی برمیخیزد، نه از ترس و اجبار. اندیشهاش همچون نوری است که از گذشته میتابد تا تاریکی امروز را بشکافد؛ نوری که نه در شعارها، که در نگاهِ پرسشگر، در وجدان آگاه، و در دستهای گشوده به سوی عدالت زنده است. او را باید خواند، نه برای تکرار، بلکه برای تأمل؛ نه برای ایمان، بلکه برای فهم. زیرا آنگاه که انسان به خود بازگردد، سرمایه سایهای بیش نخواهد بود، و تاریخ، نه زنجیری سنگین، که راهی گشوده به سوی خویش.
مهرزاد وطن آبادی
پایان
@amookhtan
آموختن: علوم پایه، اجتماعی، اقتصادی، سیاسی
۹۷۹.پرسش فیزیک: اگر یک جسم در حال سقوط آزاد باشد، چه اتفاقی برای انرژی پتانسیل و جنبشی آن میافتد؟
۹۸۰. اگر جعیتی حدود صد نفر (کمتر یا بیشتر) در یک مکانی گرد آمده و اوقات فراغت خود را بگذارنند، آیا میتوان گفت که این جمعیت، این جمع، یک جامعه را تشکیل دادهاند؟
Anonymous Quiz
48%
۱. بله. جامعه از مجموع افراد تشکیل شده است.
52%
۲. خیر. مجموع افراد جامعه را تشکیل نمیدهند.
@amookhtan
🔴 #حافظه_تاريخي
🔴تلسکوپ فضایی جیمز وب «بذرهای حیات» را در ستارهای یخی ورای کهکشان ما شناسایی کرد
در کشفی شگفتانگیز برای علم اخترشناسی، پژوهشگران با استفاده از تلسکوپ فضایی جیمز وب موفق شدند برای نخستینبار مولکولهای آلی پیچیده، که اغلب به عنوان «بذرهای حیات» شناخته میشوند، را در خارج از کهکشان راه شیری شناسایی کنند.
@amookhtan
🔴 #حافظه_تاريخي
🔴تلسکوپ فضایی جیمز وب «بذرهای حیات» را در ستارهای یخی ورای کهکشان ما شناسایی کرد
در کشفی شگفتانگیز برای علم اخترشناسی، پژوهشگران با استفاده از تلسکوپ فضایی جیمز وب موفق شدند برای نخستینبار مولکولهای آلی پیچیده، که اغلب به عنوان «بذرهای حیات» شناخته میشوند، را در خارج از کهکشان راه شیری شناسایی کنند.
@amookhtan
@amookhtan
🔴 #حافظه_تاريخي
🔴دربارهی ایدئولوژی خدا، شاه، میهن
✍خالد رسولپور
شعار «خدا، شاه، میهن» که در سالهای پیش از انقلاب ۱۳۵۷ به یکی از اصلیترین نمادهای سیاسی نظام پهلوی تبدیل شد، در نگاه نخست تلاشی بود برای تلفیق مشروعیت دینی، اقتدار سلطنتی و هویت ملی. ساختار شعار به روشنی نشان میداد که جایگاه شاه، بلافاصله پس از خدا، نه صرفاً نماد وحدت سیاسی، بلکه محور قدرت الهی معرفی میشود. شعار «خدا، شاه، میهن» ریشه در سالهای نخستین سلطنت رضاشاه دارد، زمانی که دولت تازهتأسیس پهلوی برای تحکیم اقتدار خود به دنبال بنیانگذاری نوعی ایدئولوژی ملی ـ مذهبی بود.
در دههی ۱۳۱۰ خورشیدی، دستگاه تبلیغاتی حکومت، بهویژه از طریق وزارت معارف و مطبوعات رسمی، این شعار را بهعنوان چکیدهی سهگانهی وفاداری معرفی کرد: وفاداری به ایمان، به سلطنت و به ایران. ساختار آن برگرفته از شعارهای مشابه در اروپا، بهویژه ترکیبهای ملیگرایانهی فاشیستی نظیر «خدا، شاه، میهن» یا «خدا، میهن، پادشاه» در اسپانیا و ایتالیا بود، اما در ایران با رنگی از سنت شاهنشاهی باستانی آمیخته شد. رضاشاه که در پی ساختن دولت متمرکز و ملت واحد بود، این شعار را به ابزار آموزش رسمی و نظامی بدل کرد و در مدارس و پادگانها تکرار آن نشانهی وفاداری به سلطنت شمرده میشد.
پس از او، محمدرضا شاه نیز این سهگانه را بهویژه از اواسط دههی ۱۳۴۰ در گفتمان رسمی خود زنده کرد، تا جایی که در تبلیغات حکومتی دههی پنجاه، شعار «خدا، شاه، میهن» عملاً شعار ملی تلقی میشد و بر دیوار مدارس و ساختمانهای دولتی نقش بسته بود.
اما همین ترتیب واژگان، بهتدریج مفهومی ناخواسته و خطرناک در خود پروراند: وقتی شاه در مقام بعد از خدا میایستد، یعنی در ذهن مردم، او همان کسی است که باید پاسخگوی همه چیز باشد؛ هم ستوده و هم مسئول.
هدف سازندگان این شعار آن بود که نوعی قداست برای شاه بیافرینند، اما نتیجه وارونه شد. هرچه قدرت و مسئولیت در شخص شاه متمرکز شد، هر کاستی و نارضایتی اجتماعی نیز مستقیماً متوجه او گشت. در نظام سیاسیای که نهادهای پاسخگو و تفکیکشده ضعیفاند، هر نشانهی تمرکز قدرت بهسرعت به تمرکزِ مسئولیت منتهی میشود. از اواخر دههی چهل شمسی، محمدرضا شاه با اصرار بر نقشِ شخصی خود در تصمیمسازیها و نمایشِ اقتدار فراگیر در عرصههای اقتصادی، نظامی و فرهنگی، عملاً محتوای شعار «خدا، شاه، میهن» را از سطح نمادین به واقعیت روزمره کشاند. سخنرانیها، برنامههای تلویزیونی و حتی طرحهای عمرانیِ کشور همگی با تصویر شاه بهعنوان عامل مستقیمِ پیشرفت تبلیغ میشدند.
این تبلیغ متمرکز، نهادهای سیاسی را از داشتن «چهره» محو کرد و «شاه» را به اسمِ خاصی برای تمام دولت بدل ساخت. سازندگان شعار قصد داشتند با قرار دادن شاه در کنار خدا، نوعی تقدس و مصونیت برای او ایجاد کنند؛ اما هرچه این پیوند در ذهن مردم قویتر شد، خطِ فاصلهی میان «قدرتِ الهی» و «قدرتِ انسانی» باریکتر گردید. وقتی شاه بلافاصله بعد از خدا میایستد، ناخودآگاه مردم از او انتظار دارند همانگونه که خدا «میداند و میتواند»، او نیز «بداند و بتواند». پس وقتی مشکلات اقتصادی، بیعدالتی یا سرکوب سیاسی پدید میآید، مردم نه وزیر میشناسند، نه مجلس، نه استاندار. نامی که بر زبان میماند همان است که در شعار رسمی آمده: شاه! مردمی که بارها از زبان تبلیغات رسمی شنیده بودند که «شاه سایهی خداست»، ناگزیر باور کردند که پس همه چیز زیر سایهی ارادهی اوست. پس اگر کاستی هست، از همان سایه است: «تا شاه کفن نشود/ این وطن وطن نشود»!
در گفتوگوی اوریانا فالاچی با محمدرضا شاه در سال ۱۳۵۲، این ذهنیت بهروشنی بازتاب یافته است. شاه در پاسخ به چند پرسش فالاچی میگوید:
«من انکار نمیکنم که تنهاییام بینهایت عمیق است. پادشاهی که هر حرفی میزند یا هر کاری انجام میدهد و «میداند که نباید به کسی حساب پس بدهد»، مسلم است که تنهاست. ولی بهطور کلی من تنها نیستم؛ بلکه نیرویی مرا همراهی میکند که دیگران آن را نمیبینند. «قدرت من قدرت خدایی است» و در ضمن «دستورهای مذهبی دریافت میکنم». «من خیلی مذهبی هستم»، به خدا اعتقاد دارم و همیشه نیز گفتهام که «اگر خدا وجود نداشته باشد، باید اختراعش کرد». آن بدبختهایی که خدا ندارند مرا خیلی رنج میدهند. «بدون خدا نمیشود زندگی کرد». «من از پنج سالگی با خدا زندگی میکنم»، یعنی از همان زمانی که به خوابم آمد.
ادامه در پست بعدی👇
@amookhtan
🔴 #حافظه_تاريخي
🔴دربارهی ایدئولوژی خدا، شاه، میهن
✍خالد رسولپور
شعار «خدا، شاه، میهن» که در سالهای پیش از انقلاب ۱۳۵۷ به یکی از اصلیترین نمادهای سیاسی نظام پهلوی تبدیل شد، در نگاه نخست تلاشی بود برای تلفیق مشروعیت دینی، اقتدار سلطنتی و هویت ملی. ساختار شعار به روشنی نشان میداد که جایگاه شاه، بلافاصله پس از خدا، نه صرفاً نماد وحدت سیاسی، بلکه محور قدرت الهی معرفی میشود. شعار «خدا، شاه، میهن» ریشه در سالهای نخستین سلطنت رضاشاه دارد، زمانی که دولت تازهتأسیس پهلوی برای تحکیم اقتدار خود به دنبال بنیانگذاری نوعی ایدئولوژی ملی ـ مذهبی بود.
در دههی ۱۳۱۰ خورشیدی، دستگاه تبلیغاتی حکومت، بهویژه از طریق وزارت معارف و مطبوعات رسمی، این شعار را بهعنوان چکیدهی سهگانهی وفاداری معرفی کرد: وفاداری به ایمان، به سلطنت و به ایران. ساختار آن برگرفته از شعارهای مشابه در اروپا، بهویژه ترکیبهای ملیگرایانهی فاشیستی نظیر «خدا، شاه، میهن» یا «خدا، میهن، پادشاه» در اسپانیا و ایتالیا بود، اما در ایران با رنگی از سنت شاهنشاهی باستانی آمیخته شد. رضاشاه که در پی ساختن دولت متمرکز و ملت واحد بود، این شعار را به ابزار آموزش رسمی و نظامی بدل کرد و در مدارس و پادگانها تکرار آن نشانهی وفاداری به سلطنت شمرده میشد.
پس از او، محمدرضا شاه نیز این سهگانه را بهویژه از اواسط دههی ۱۳۴۰ در گفتمان رسمی خود زنده کرد، تا جایی که در تبلیغات حکومتی دههی پنجاه، شعار «خدا، شاه، میهن» عملاً شعار ملی تلقی میشد و بر دیوار مدارس و ساختمانهای دولتی نقش بسته بود.
اما همین ترتیب واژگان، بهتدریج مفهومی ناخواسته و خطرناک در خود پروراند: وقتی شاه در مقام بعد از خدا میایستد، یعنی در ذهن مردم، او همان کسی است که باید پاسخگوی همه چیز باشد؛ هم ستوده و هم مسئول.
هدف سازندگان این شعار آن بود که نوعی قداست برای شاه بیافرینند، اما نتیجه وارونه شد. هرچه قدرت و مسئولیت در شخص شاه متمرکز شد، هر کاستی و نارضایتی اجتماعی نیز مستقیماً متوجه او گشت. در نظام سیاسیای که نهادهای پاسخگو و تفکیکشده ضعیفاند، هر نشانهی تمرکز قدرت بهسرعت به تمرکزِ مسئولیت منتهی میشود. از اواخر دههی چهل شمسی، محمدرضا شاه با اصرار بر نقشِ شخصی خود در تصمیمسازیها و نمایشِ اقتدار فراگیر در عرصههای اقتصادی، نظامی و فرهنگی، عملاً محتوای شعار «خدا، شاه، میهن» را از سطح نمادین به واقعیت روزمره کشاند. سخنرانیها، برنامههای تلویزیونی و حتی طرحهای عمرانیِ کشور همگی با تصویر شاه بهعنوان عامل مستقیمِ پیشرفت تبلیغ میشدند.
این تبلیغ متمرکز، نهادهای سیاسی را از داشتن «چهره» محو کرد و «شاه» را به اسمِ خاصی برای تمام دولت بدل ساخت. سازندگان شعار قصد داشتند با قرار دادن شاه در کنار خدا، نوعی تقدس و مصونیت برای او ایجاد کنند؛ اما هرچه این پیوند در ذهن مردم قویتر شد، خطِ فاصلهی میان «قدرتِ الهی» و «قدرتِ انسانی» باریکتر گردید. وقتی شاه بلافاصله بعد از خدا میایستد، ناخودآگاه مردم از او انتظار دارند همانگونه که خدا «میداند و میتواند»، او نیز «بداند و بتواند». پس وقتی مشکلات اقتصادی، بیعدالتی یا سرکوب سیاسی پدید میآید، مردم نه وزیر میشناسند، نه مجلس، نه استاندار. نامی که بر زبان میماند همان است که در شعار رسمی آمده: شاه! مردمی که بارها از زبان تبلیغات رسمی شنیده بودند که «شاه سایهی خداست»، ناگزیر باور کردند که پس همه چیز زیر سایهی ارادهی اوست. پس اگر کاستی هست، از همان سایه است: «تا شاه کفن نشود/ این وطن وطن نشود»!
در گفتوگوی اوریانا فالاچی با محمدرضا شاه در سال ۱۳۵۲، این ذهنیت بهروشنی بازتاب یافته است. شاه در پاسخ به چند پرسش فالاچی میگوید:
«من انکار نمیکنم که تنهاییام بینهایت عمیق است. پادشاهی که هر حرفی میزند یا هر کاری انجام میدهد و «میداند که نباید به کسی حساب پس بدهد»، مسلم است که تنهاست. ولی بهطور کلی من تنها نیستم؛ بلکه نیرویی مرا همراهی میکند که دیگران آن را نمیبینند. «قدرت من قدرت خدایی است» و در ضمن «دستورهای مذهبی دریافت میکنم». «من خیلی مذهبی هستم»، به خدا اعتقاد دارم و همیشه نیز گفتهام که «اگر خدا وجود نداشته باشد، باید اختراعش کرد». آن بدبختهایی که خدا ندارند مرا خیلی رنج میدهند. «بدون خدا نمیشود زندگی کرد». «من از پنج سالگی با خدا زندگی میکنم»، یعنی از همان زمانی که به خوابم آمد.
ادامه در پست بعدی👇
@amookhtan
❤1🙏1
@amookhtan
🔴 #حافظه_تاريخي
🔴 ادامه از پست قبلی 👆👇
من تعجب میکنم که شما در این مورد چیزی نمیدانید. همه میدانند که من چندین بار خوابنما شدهام. در کتاب خودم نیز در این مورد نوشتهام. در کودکی خوابنما شدم، یک بار در پنج سالگی و یک بار در شش سالگی. «بار اول حضرت علی را خواب دیدم». حادثهای برایم پیش آمد. داشتم بر روی سنگی میافتادم که او خودش را بین من و سنگ حایل کرد. میدانم برای اینکه دیدم. نه در خواب بلکه در واقعیت. «فقط من دیدم و بس».
حتی شخصی که مرا همراهی میکرد به هیچ وجه او را ندید. هیچکس غیر از من هم نباید او را میدید. برای اینکه... «آه، من میترسم شما مرا درک نکنید».
...
برای اینکه شما به آن اعتقاد ندارید، نه به خدا و نه به من. خیلیها باور نمیکنند، حتی پدرم نیز باور نمیکرد. نه تنها هرگز باور نمیکرد، بلکه مرا مسخره هم میکرد. خیلیها با احترام از من سؤال میکردند که آیا هرگز در این مورد شک نکردهام که یک رویا یا فانتزی بوده باشد؟ و من جواب میدادم خیر. نه بهخاطر اینکه به خدا اعتقاد دارم و میدانم از طرف او برای انجام یک مأموریت انتخاب شدهام، بلکه «خوابنما شدنهای من معجزههایی بودند که کشور را نجات دادند». سلطنت من کشور را نجات داد، بهخاطر اینکه «خدا کنار من بود». میخواهم بگویم «تمام کارهایی که برای ایران کردهام، بهتنهایی انجام ندادهام و کسی که پشت سر من بوده، خدا بوده است». متوجه میشوید؟»
این جملات آشکارا نشان میدهد که شاه خود را نه فقط مجری ارادهی سیاسی، بلکه حامل نوعی مأموریت الهی میدانست. این احساس مأموریت، چنانکه در بسیاری نظامهای اقتدارگرا دیده میشود، دو پیامد متناقض دارد: از یکسو، به پادشاه احساس حقانیت مطلق میدهد و از سوی دیگر، او را مسئول همهچیز در چشم مردم میکند. شاه میخواست نظامی بر اساس قدرت کاریزمایی تاسیس کند. در چنین نظامی، مشروعیت نه از قانون و نه از سنت، بلکه از ایمان مردم به استثنایی بودن شخص حاکم سرچشمه میگیرد.
مردم باور میکنند که رهبر نیرویی فراتر از بشر دارد، و همین باور، نظام را بر محور او میچرخاند. اما چنین قدرتی ناپایدار است، زیرا فروپاشی کاریزما مساوی است با فروپاشی کل ساختار مشروعیت. در ایران نیز، تقدسبخشی به شخص شاه، به جای استحکام نظام، آن را شکننده کرد؛ زیرا هر انتقاد یا نارضایتی، مستقیماً به چهرهی مقدس او اصابت میکرد. نظامهایی که با تقدیس قدرت، مردم را به کودکان صغیر تبدیل میکنند، دیر یا زود با بحران مشروعیت مواجه میشوند. وقتی مردم از رهبر انتظار دارند که همانند خدا همه چیز را بداند و درست کند، در واقع خود را از مسئولیت مدنی خلع میکنند.
اما همین بیمسئولیتی، لحظهی سقوط را تسریع میکند، زیرا در زمان بحران، هیچ نیروی اجتماعی برای دفاع از قدرت مقدس باقی نمیماند. در این معنا، «خدا، شاه، میهن» نه فقط مردم را از مشارکت سیاسی دور کرد، بلکه فرهنگ سیاسی را هم از درون تهی ساخت. وقتی یک ملت اقتدار را در شخصی مقدس متمرکز میکند، در حقیقت وجدان اخلاقیاش را به او میسپارد. چنین مردمی گمان میکنند اگر رهبرشان به نمایندگی از خدا سخن میگوید، پس آنان از خطا مبرا هستند. اما تاریخ بیرحم است؛ و در لحظهی فروپاشی، گناه و مسئولیت از آنِ همه میشود.
ادامه در پست بعدی✍
@amookhtan
🔴 #حافظه_تاريخي
🔴 ادامه از پست قبلی 👆👇
من تعجب میکنم که شما در این مورد چیزی نمیدانید. همه میدانند که من چندین بار خوابنما شدهام. در کتاب خودم نیز در این مورد نوشتهام. در کودکی خوابنما شدم، یک بار در پنج سالگی و یک بار در شش سالگی. «بار اول حضرت علی را خواب دیدم». حادثهای برایم پیش آمد. داشتم بر روی سنگی میافتادم که او خودش را بین من و سنگ حایل کرد. میدانم برای اینکه دیدم. نه در خواب بلکه در واقعیت. «فقط من دیدم و بس».
حتی شخصی که مرا همراهی میکرد به هیچ وجه او را ندید. هیچکس غیر از من هم نباید او را میدید. برای اینکه... «آه، من میترسم شما مرا درک نکنید».
...
برای اینکه شما به آن اعتقاد ندارید، نه به خدا و نه به من. خیلیها باور نمیکنند، حتی پدرم نیز باور نمیکرد. نه تنها هرگز باور نمیکرد، بلکه مرا مسخره هم میکرد. خیلیها با احترام از من سؤال میکردند که آیا هرگز در این مورد شک نکردهام که یک رویا یا فانتزی بوده باشد؟ و من جواب میدادم خیر. نه بهخاطر اینکه به خدا اعتقاد دارم و میدانم از طرف او برای انجام یک مأموریت انتخاب شدهام، بلکه «خوابنما شدنهای من معجزههایی بودند که کشور را نجات دادند». سلطنت من کشور را نجات داد، بهخاطر اینکه «خدا کنار من بود». میخواهم بگویم «تمام کارهایی که برای ایران کردهام، بهتنهایی انجام ندادهام و کسی که پشت سر من بوده، خدا بوده است». متوجه میشوید؟»
این جملات آشکارا نشان میدهد که شاه خود را نه فقط مجری ارادهی سیاسی، بلکه حامل نوعی مأموریت الهی میدانست. این احساس مأموریت، چنانکه در بسیاری نظامهای اقتدارگرا دیده میشود، دو پیامد متناقض دارد: از یکسو، به پادشاه احساس حقانیت مطلق میدهد و از سوی دیگر، او را مسئول همهچیز در چشم مردم میکند. شاه میخواست نظامی بر اساس قدرت کاریزمایی تاسیس کند. در چنین نظامی، مشروعیت نه از قانون و نه از سنت، بلکه از ایمان مردم به استثنایی بودن شخص حاکم سرچشمه میگیرد.
مردم باور میکنند که رهبر نیرویی فراتر از بشر دارد، و همین باور، نظام را بر محور او میچرخاند. اما چنین قدرتی ناپایدار است، زیرا فروپاشی کاریزما مساوی است با فروپاشی کل ساختار مشروعیت. در ایران نیز، تقدسبخشی به شخص شاه، به جای استحکام نظام، آن را شکننده کرد؛ زیرا هر انتقاد یا نارضایتی، مستقیماً به چهرهی مقدس او اصابت میکرد. نظامهایی که با تقدیس قدرت، مردم را به کودکان صغیر تبدیل میکنند، دیر یا زود با بحران مشروعیت مواجه میشوند. وقتی مردم از رهبر انتظار دارند که همانند خدا همه چیز را بداند و درست کند، در واقع خود را از مسئولیت مدنی خلع میکنند.
اما همین بیمسئولیتی، لحظهی سقوط را تسریع میکند، زیرا در زمان بحران، هیچ نیروی اجتماعی برای دفاع از قدرت مقدس باقی نمیماند. در این معنا، «خدا، شاه، میهن» نه فقط مردم را از مشارکت سیاسی دور کرد، بلکه فرهنگ سیاسی را هم از درون تهی ساخت. وقتی یک ملت اقتدار را در شخصی مقدس متمرکز میکند، در حقیقت وجدان اخلاقیاش را به او میسپارد. چنین مردمی گمان میکنند اگر رهبرشان به نمایندگی از خدا سخن میگوید، پس آنان از خطا مبرا هستند. اما تاریخ بیرحم است؛ و در لحظهی فروپاشی، گناه و مسئولیت از آنِ همه میشود.
ادامه در پست بعدی✍
@amookhtan
@amookhtan
🔴 #حافظه_تاريخي
🔴 ادامه از پست قبلی 👆👇
در دهههای پنجاه و چهل شمسی، تبلیغات رسمی بیش از همیشه چهرهای فراانسانی از شاه ساخت. او نه فقط فرمانروا، بلکه معمار، مصلح، فرمانده و حتی آموزگار معرفی میشد. اصلاحات موسوم به «انقلاب سفید» با نام او گره خورد و در تمام تبلیغات رسمی گفته میشد که او «رهبر انقلاب شاه و مردم» است.
در چنین شرایطی، مفهوم «میهن» در شعار سهگانه نیز از استقلال معنایی افتاد و به نوعی مِلک شخصی سلطنت بدل شد. این در حالی بود که نارضایتیهای اجتماعی به سبب تمرکز ثروت، محدودیت آزادیها و نابرابری اقتصادی افزایش مییافت. تناقض از همینجا آغاز شد: هرچه تصویر شاه مطلقتر میشد، نارضایتیها نیز مستقیمتر به او نسبت داده میشدند. در ذهن مردم، اگر شاه قدرتی دارد که از خدا الهام میگیرد، پس ناتوانی و خطا نیز از اوست، نه از نظامی که زیر سایهاش نفس میکشد.
در همین راستا، سرود ملّی ایران که:
«شاهنشاه ما زنده بادا/ پایدار کشور به فَرَّش جاودان/ کز پهلوی شد ملک ایران/ صد ره بهتر ز عهد باستان/ از دشمنان بودی پریشان/ در سایهاش آسوده ایران/ ایرانیان پیوسته شادان/ همواره یزدان بوَد او را نگهبان»
عملاً روح همین ایدئولوژی را بازتاب میداد. در این سرود نه نامی از مردم هست و نه اشارهای به مفاهیم ملی یا مدنی، بلکه تمام هستی کشور در وجود شاه خلاصه شده است. شاه منبع بقا و رفاه، و حتی عامل آسایش یزدانخواستهی ملت معرفی میشود. چنین متنی، در پیوند با شعار «خدا، شاه، میهن»، تصویر روشنی از نظام فکری پهلوی بهدست میدهد: شاه نه فقط فرمانروا، بلکه مظهر ایران و واسطهی فیض الهی است. از نظر تحلیل تاریخی، این سرود عملاً مردم را از نقش سیاسی تهی و شاه را محور وحدت، امنیت و حتی ایمان معرفی میکرد. در نتیجه، هنگامی که این محور فرو ریخت، هیچ جایگزین نهادی یا معنوی برای حفظ انسجام باقی نماند.
شعار «خدا، شاه، میهن» قرار بود حلقهی وحدت باشد میان آسمان و زمین، دین و دولت، ملت و پادشاه. اما در بستر سیاسیِ متمرکز و تبلیغاتیِ آن دوران، این شعار به ابزاری برای تمرکزِ انتظارات بدل شد؛ و هر انتظاری که برآورده نشود، خود به انکار مشروعیت میانجامد. در نتیجه، به جای تقدیسِ شاه، مسئولیتی فراتر از توان انسانی بر دوش او گذاشته شد؛ مسئولیتی که نه میتوانست از پسش برآید، نه از آن بگریزد. در پایان، همان «سهگانه»ای که قرار بود نشانِ وفاداری باشد، به نشانهای از فاصلهی ملت و سلطنت تبدیل شد. در ذهن مردم، شاه همان کسی شد که نه تنها باید عدالت زمینی، بلکه مشیت الهی را هم برقرار کند. و وقتی چنین انتظاری برآورده نشد، سقوط ناگزیر بود؛ زیرا هر خدایی که دعاها را مستجاب نکند، در نهایت ترک میشود.
پایان
@amookhtan
🔴 #حافظه_تاريخي
🔴 ادامه از پست قبلی 👆👇
در دهههای پنجاه و چهل شمسی، تبلیغات رسمی بیش از همیشه چهرهای فراانسانی از شاه ساخت. او نه فقط فرمانروا، بلکه معمار، مصلح، فرمانده و حتی آموزگار معرفی میشد. اصلاحات موسوم به «انقلاب سفید» با نام او گره خورد و در تمام تبلیغات رسمی گفته میشد که او «رهبر انقلاب شاه و مردم» است.
در چنین شرایطی، مفهوم «میهن» در شعار سهگانه نیز از استقلال معنایی افتاد و به نوعی مِلک شخصی سلطنت بدل شد. این در حالی بود که نارضایتیهای اجتماعی به سبب تمرکز ثروت، محدودیت آزادیها و نابرابری اقتصادی افزایش مییافت. تناقض از همینجا آغاز شد: هرچه تصویر شاه مطلقتر میشد، نارضایتیها نیز مستقیمتر به او نسبت داده میشدند. در ذهن مردم، اگر شاه قدرتی دارد که از خدا الهام میگیرد، پس ناتوانی و خطا نیز از اوست، نه از نظامی که زیر سایهاش نفس میکشد.
در همین راستا، سرود ملّی ایران که:
«شاهنشاه ما زنده بادا/ پایدار کشور به فَرَّش جاودان/ کز پهلوی شد ملک ایران/ صد ره بهتر ز عهد باستان/ از دشمنان بودی پریشان/ در سایهاش آسوده ایران/ ایرانیان پیوسته شادان/ همواره یزدان بوَد او را نگهبان»
عملاً روح همین ایدئولوژی را بازتاب میداد. در این سرود نه نامی از مردم هست و نه اشارهای به مفاهیم ملی یا مدنی، بلکه تمام هستی کشور در وجود شاه خلاصه شده است. شاه منبع بقا و رفاه، و حتی عامل آسایش یزدانخواستهی ملت معرفی میشود. چنین متنی، در پیوند با شعار «خدا، شاه، میهن»، تصویر روشنی از نظام فکری پهلوی بهدست میدهد: شاه نه فقط فرمانروا، بلکه مظهر ایران و واسطهی فیض الهی است. از نظر تحلیل تاریخی، این سرود عملاً مردم را از نقش سیاسی تهی و شاه را محور وحدت، امنیت و حتی ایمان معرفی میکرد. در نتیجه، هنگامی که این محور فرو ریخت، هیچ جایگزین نهادی یا معنوی برای حفظ انسجام باقی نماند.
شعار «خدا، شاه، میهن» قرار بود حلقهی وحدت باشد میان آسمان و زمین، دین و دولت، ملت و پادشاه. اما در بستر سیاسیِ متمرکز و تبلیغاتیِ آن دوران، این شعار به ابزاری برای تمرکزِ انتظارات بدل شد؛ و هر انتظاری که برآورده نشود، خود به انکار مشروعیت میانجامد. در نتیجه، به جای تقدیسِ شاه، مسئولیتی فراتر از توان انسانی بر دوش او گذاشته شد؛ مسئولیتی که نه میتوانست از پسش برآید، نه از آن بگریزد. در پایان، همان «سهگانه»ای که قرار بود نشانِ وفاداری باشد، به نشانهای از فاصلهی ملت و سلطنت تبدیل شد. در ذهن مردم، شاه همان کسی شد که نه تنها باید عدالت زمینی، بلکه مشیت الهی را هم برقرار کند. و وقتی چنین انتظاری برآورده نشد، سقوط ناگزیر بود؛ زیرا هر خدایی که دعاها را مستجاب نکند، در نهایت ترک میشود.
پایان
@amookhtan
Forwarded from نقد اقتصاد سیاسی
جیمسون بر ضرورت بازپیونددادن هگل به مطالعهی لنین تأکید میکند... اگر این لنینِ خوانندهی هگل بار دیگر کشف شود، میتوان از بطناش نوعی لنین از جنس اندیشههای برشت را احضار کرد. چنین امکانی به ما اجازه میدهد که نقش نهادها را کماهمیتتر کنیم و در عوض، دوباره بر کلیتِ بههمپیوسته و متناقض تأکید ورزیم. از این منظر، انقلاب دیگر نه یک رخدادِ واحد، بلکه فرایندی دائمی و پیوسته درک میشود.
______________
👈متن کامل
______________
👈متن کامل
از متن👆:
🔴جیمسون استدلال خود را پیرامون خوابی بنا میکند که تروتسکی در شب ۲۵ به ۲۶ ژوئن ۱۹۳۵ دیده بود: تروتسکی در خواب دیده بود که با لنین در عرشهی یک کشتی است. تروتسکی بیماریاش را پشت سر گذاشته و در دوران نقاهت بهسرمیبرد:
«دیشب، یا دقیقتر بگویم، صبح خیلی زود خواب دیدم با لنین گفتوگو میکنم. با توجه به محیط اطراف، به نظر میرسید در یک کشتی هستیم، روی عرشهی درجهسوم. لنین در تختی دراز کشیده بود؛ من یا ایستاده یا نزدیکش نشسته بودم، دقیق نمیدانم. او با نگرانی دربارهی بیماریام از من سؤال میکرد: “به نظر میرسد که خستگی عصبی زیادی برتو تلنبار شده، باید استراحت کنی…” من پاسخ دادم که همیشه به لطف نیروی ذاتی بدنم (Schwanzkraft) خیلی سریع از ناخوشیها بهبود مییابم، اما این بار به نظر میرسد از فرآیندهای عمیقتری ناشی شده باشد… “پس باید بهطورجدی (روی این کلمه تأکید کرد) به پزشکان مراجعه کنی (چند نفر را نام برد)…” من گفتم که قبلاً چندین بار به پزشکان مراجعه کردهام و شروع کردم دربارهی سفر درمانیام به برلین برایش بگویم؛ اما وقتی به لنین نگاه کردم، یادم آمد که او مرده است. فوراً تلاش کردم این فکر را از سرم بیرون کنم تا بتوانم گفتوگو را تمام کنم. وقتی گزارشم دربارهی سفر درمانیام را به برلین در سال ۱۹۲۶ به پایان رساندم، میخواستم اضافه کنم: “این بعد از مرگ تو بود”، اما خودم را کنترل کردم و گفتم: “بعد از اینکه تو بیمار شدی…”» (تروتسکی، ۱۹۵۸، صص. ۱۳۰–۱۳۱)
@amookhtan
🔴جیمسون استدلال خود را پیرامون خوابی بنا میکند که تروتسکی در شب ۲۵ به ۲۶ ژوئن ۱۹۳۵ دیده بود: تروتسکی در خواب دیده بود که با لنین در عرشهی یک کشتی است. تروتسکی بیماریاش را پشت سر گذاشته و در دوران نقاهت بهسرمیبرد:
«دیشب، یا دقیقتر بگویم، صبح خیلی زود خواب دیدم با لنین گفتوگو میکنم. با توجه به محیط اطراف، به نظر میرسید در یک کشتی هستیم، روی عرشهی درجهسوم. لنین در تختی دراز کشیده بود؛ من یا ایستاده یا نزدیکش نشسته بودم، دقیق نمیدانم. او با نگرانی دربارهی بیماریام از من سؤال میکرد: “به نظر میرسد که خستگی عصبی زیادی برتو تلنبار شده، باید استراحت کنی…” من پاسخ دادم که همیشه به لطف نیروی ذاتی بدنم (Schwanzkraft) خیلی سریع از ناخوشیها بهبود مییابم، اما این بار به نظر میرسد از فرآیندهای عمیقتری ناشی شده باشد… “پس باید بهطورجدی (روی این کلمه تأکید کرد) به پزشکان مراجعه کنی (چند نفر را نام برد)…” من گفتم که قبلاً چندین بار به پزشکان مراجعه کردهام و شروع کردم دربارهی سفر درمانیام به برلین برایش بگویم؛ اما وقتی به لنین نگاه کردم، یادم آمد که او مرده است. فوراً تلاش کردم این فکر را از سرم بیرون کنم تا بتوانم گفتوگو را تمام کنم. وقتی گزارشم دربارهی سفر درمانیام را به برلین در سال ۱۹۲۶ به پایان رساندم، میخواستم اضافه کنم: “این بعد از مرگ تو بود”، اما خودم را کنترل کردم و گفتم: “بعد از اینکه تو بیمار شدی…”» (تروتسکی، ۱۹۵۸، صص. ۱۳۰–۱۳۱)
@amookhtan
❤1🙏1👌1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴گروهی از دیرینهشناسان آرژانتینی در منطقه غنی از فسیل «ریونِگرو»، تخم دایناسوری را کشف کردند که بیش از ۷۰ میلیون سال در زیرخاک بود و هنوز در وضعیتی کامل و سالم است.
به گزارش نیویورک پست، این تخم احتمالا متعلق به بوناپارتنیکوس، یکی از گوشتخواران کوچک دوره کرتاسه پایانی است. شرایط خارقالعاده این تخم دایناسور محققان را متحیر کرده است، چون تخمهای گوشتخواران بهدلیل پوسته نازکتر و شکنندهتر، به ندرت بهصورت سالم حفظ میشوند. وضعیت این تخم مانند یک تخم آبپز است، یعنی پوستهاش تقریبا آسیبندیده است، موضوعی که آن را به یکی از نادرترین یافتهها در فسیلشناسی تبدیل میکند.
دانشمندان امیدوارند با انجام اسکنهای دقیق، ببینند آیا داخل تخم جنینی باقیمانده است و آیا ممکن است به شواهدی از رشد دایناسورها و تحولشان به پرندگان دست یابند. تحقیقات بیشتر برای تعیین امکان وجود ماده ژنتیک در داخل تخم در جریان است و احتمال میرود اطلاعات بسیار جدیدی درباره رفتار تولیدمثلی دایناسورها از آن استخراج شود.
@amookhtan
به گزارش نیویورک پست، این تخم احتمالا متعلق به بوناپارتنیکوس، یکی از گوشتخواران کوچک دوره کرتاسه پایانی است. شرایط خارقالعاده این تخم دایناسور محققان را متحیر کرده است، چون تخمهای گوشتخواران بهدلیل پوسته نازکتر و شکنندهتر، به ندرت بهصورت سالم حفظ میشوند. وضعیت این تخم مانند یک تخم آبپز است، یعنی پوستهاش تقریبا آسیبندیده است، موضوعی که آن را به یکی از نادرترین یافتهها در فسیلشناسی تبدیل میکند.
دانشمندان امیدوارند با انجام اسکنهای دقیق، ببینند آیا داخل تخم جنینی باقیمانده است و آیا ممکن است به شواهدی از رشد دایناسورها و تحولشان به پرندگان دست یابند. تحقیقات بیشتر برای تعیین امکان وجود ماده ژنتیک در داخل تخم در جریان است و احتمال میرود اطلاعات بسیار جدیدی درباره رفتار تولیدمثلی دایناسورها از آن استخراج شود.
@amookhtan
Forwarded from نقد اقتصاد سیاسی
نظم امپریالیستی موجود که توسط فاتحان جنگ جهانی دوم تدوین شده بود در بحران است، هرچند هنوز به مرحلهی فروپاشی نرسیده است. جنگهای کوچک و بزرگِ محلی از همین بحران ناشی میشوند و جنگ تجاریای که به تازگی تشدید شده است مقدمهی جنگی نظامی است.
____________
👈متن کامل
____________
👈متن کامل
نقد اقتصاد سیاسی
نظم امپریالیستی موجود که توسط فاتحان جنگ جهانی دوم تدوین شده بود در بحران است، هرچند هنوز به مرحلهی فروپاشی نرسیده است. جنگهای کوچک و بزرگِ محلی از همین بحران ناشی میشوند و جنگ تجاریای که به تازگی تشدید شده است مقدمهی جنگی نظامی است. ____________ 👈متن…
🔴 از متن:
شوروی و چین، نبوغ این دو کارگر جوان کارخانهی فولادسازی را نشان میدهد. رقابت این دو قدرت امپریالیستی نیز اشکال متنوعی به خود میگرفت و احزاب استالینیست، مانند حزب توده، یکی از ابزارهای سیاست خارجی شوروی بودند. در واقع سوسیالیسم و کمونیسم دروغین شوروی، که با قتلعام بلشویکهای انترناسیونالیست در روسیه مستقر شده بود، پوستهای برای هستهی رقابت امپریالیستیاش با دیگر قدرتها برای تصاحب بازار و گسترش حوزهی نفوذ بود. درست همانطور که اکنون «دموکراسی» و «حقوق بشر» ابزاری برای پیشبرد منافع استراتژیک امپریالیسم اروپایی و آمریکایی، و گفتارهای «محور مقاومتی» و «جنوب جهانی» ابزاری برای پیشبرد منافع دیگر قدرتهای محلی و جهانی است. بدون تشخیص این نکته این خطر وجود دارد که طبقهی کارگر به بازیچهی دست سیاستهای امپریالیستی قدرتها تبدیل شود، همانطور که دههها طبقهی کارگر بازیچهی دست سیاست خارجی امپریالیسم شوروی بود.
@amookhtan
شوروی و چین، نبوغ این دو کارگر جوان کارخانهی فولادسازی را نشان میدهد. رقابت این دو قدرت امپریالیستی نیز اشکال متنوعی به خود میگرفت و احزاب استالینیست، مانند حزب توده، یکی از ابزارهای سیاست خارجی شوروی بودند. در واقع سوسیالیسم و کمونیسم دروغین شوروی، که با قتلعام بلشویکهای انترناسیونالیست در روسیه مستقر شده بود، پوستهای برای هستهی رقابت امپریالیستیاش با دیگر قدرتها برای تصاحب بازار و گسترش حوزهی نفوذ بود. درست همانطور که اکنون «دموکراسی» و «حقوق بشر» ابزاری برای پیشبرد منافع استراتژیک امپریالیسم اروپایی و آمریکایی، و گفتارهای «محور مقاومتی» و «جنوب جهانی» ابزاری برای پیشبرد منافع دیگر قدرتهای محلی و جهانی است. بدون تشخیص این نکته این خطر وجود دارد که طبقهی کارگر به بازیچهی دست سیاستهای امپریالیستی قدرتها تبدیل شود، همانطور که دههها طبقهی کارگر بازیچهی دست سیاست خارجی امپریالیسم شوروی بود.
@amookhtan
آموختن: علوم پایه، اجتماعی، اقتصادی، سیاسی
۹۸۰. اگر جعیتی حدود صد نفر (کمتر یا بیشتر) در یک مکانی گرد آمده و اوقات فراغت خود را بگذارنند، آیا میتوان گفت که این جمعیت، این جمع، یک جامعه را تشکیل دادهاند؟
۱۱۱.انیشتین به ریاضیات وفیزیک هردو علاقه داشت.درشرح حال خودش گفته که برای اینکه مثل خر ژان بوریدان(فیلسوف فرانسوی اوایل قرن چهاردهم) پادرهوا نمانم وسرگردان نشوم، از سبک سنگین کردن مسئله دست برداشتم و بالاخره فیزیک را انتخاب کردم.منظور از خر بوریدان چیست؟
Anonymous Quiz
50%
۱. تمثیلی برای افراد مردد که قادر نیستند بین دو گزینه یکسان زود تصمیم بگیرند.
50%
۲.خر در وسط دو پشته علف یکسان ایستاده و چندان در تردید میماند، که از گرسنهگی میمیرد.
