چرا آهنگهای غمگین را دوست داریم
عاشقِ رویِ جوانی خوش و نوخاستهام
وز خدا دولتِ این غم به دعا خواستهام
خوش بسوز از غَمَش ای شمع که اینک من نیز
هم بدین کار کمربسته و برخاستهام
با چُنین حیرتم از دست بِشُد صرفهٔ کار
در غم افزودهام، آنچ از دل و جان کاستهام
عاشقِ صورتِ جوانی شاد و نوبالغ هستم و این غم برایم نعمتی است که آن را با دعا از خدا خواستهام. چه خوش میسوزی از [برکت] غمش، ای شمع! خود من هم قصد کردهام همین کار را بکنم. با این حیرانی که دارم دیگر حساب سود و زیان از دستم دررفته است. آنچه از دل و جانم مایه گذاشتهام برای این بوده است که به این غم زیبا بیفزایم.
حافظ در این سه بیت از یکی از غزلهایش از غمی صحبت میکند که در زیباییها و در عشق هست. یا برعکس هم میشود گفت. از غمی صحبت میکند که لذتبخش است! اما واقعاً چرا اینطور است؟ وقتی تراژدی به وجود آمد، چنین سؤالی هم در بین اندیشمندان پیدا شد. تراژدی داستانی است پر از اتفاقات ناگوار و غمانگیز. بعضی شخصیتهایش شکست میخورند. بعضی به دست دشمن کشته میشوند. با این حال غمی که در تراژدی هست لذتبخش است. وقتی ما تراژدی را میخوانیم یا فیلم و تئاترش را میبینیم شدیداً غمگین میشویم. اما این غم فوقالعاده لذتبخش هم هست! به قول دیوید هیوم، این دیگر چه لذتی است که از بطنِ بدبختی زاییده میشود؟ لذتی که در عین حال همۀ خصوصیات درد و غم را در خود دارد! واقعاً مگر غیر از این است که تراژدی در همان حال که شدیداً غمگینمان میکند، برایمان زیبا هم هست؟ حقیقت این است که تا کنون کسی جواب درست این سؤال را نداده است! حتی جوابهایی که یکی از آنها را خود هیوم داده است و دیگری را زیگموند فروید درست نیستند. هیوم از فصاحت یا بیان فاخر در تراژدیها صحبت کرد. گفت زیبایی تراژدیها، که باعث میشود ما از آنها لذت ببریم، بهخاطر فصاحت آنهاست. فصاحت است که باعث میشود غم آنها استحاله یابد و زیبا شود! فروید هم گفت تراژدیها مرگ را همیشه در شکل زنی زیبا تصویر میکنند. بهخاطر این است که زیبا هستند. در هر حال، جوابهای آنها درست هم که باشند، فقط برای تراژدی میتوانند صدق کنند، نه مثلاً برای غروب، عشق و آهنگهای غمگین. جواب درست در خود مغز است. در همان الاکلنگ درد و لذت. درد و لذت برای مغز ما مثل دو بازوی یک الاکلنگ هستند! در هر لحظه میتوانند جای همدیگر را بگیرند. بهطوری که انگار یک چیز هستند، نه دو چیز. در پست بعدی با شرح بیشتر خواهم نوشت.
#چرا_آهنگهای_غمگین_را_دوست_داریم
#عباس_پژمان
عاشقِ رویِ جوانی خوش و نوخاستهام
وز خدا دولتِ این غم به دعا خواستهام
خوش بسوز از غَمَش ای شمع که اینک من نیز
هم بدین کار کمربسته و برخاستهام
با چُنین حیرتم از دست بِشُد صرفهٔ کار
در غم افزودهام، آنچ از دل و جان کاستهام
عاشقِ صورتِ جوانی شاد و نوبالغ هستم و این غم برایم نعمتی است که آن را با دعا از خدا خواستهام. چه خوش میسوزی از [برکت] غمش، ای شمع! خود من هم قصد کردهام همین کار را بکنم. با این حیرانی که دارم دیگر حساب سود و زیان از دستم دررفته است. آنچه از دل و جانم مایه گذاشتهام برای این بوده است که به این غم زیبا بیفزایم.
حافظ در این سه بیت از یکی از غزلهایش از غمی صحبت میکند که در زیباییها و در عشق هست. یا برعکس هم میشود گفت. از غمی صحبت میکند که لذتبخش است! اما واقعاً چرا اینطور است؟ وقتی تراژدی به وجود آمد، چنین سؤالی هم در بین اندیشمندان پیدا شد. تراژدی داستانی است پر از اتفاقات ناگوار و غمانگیز. بعضی شخصیتهایش شکست میخورند. بعضی به دست دشمن کشته میشوند. با این حال غمی که در تراژدی هست لذتبخش است. وقتی ما تراژدی را میخوانیم یا فیلم و تئاترش را میبینیم شدیداً غمگین میشویم. اما این غم فوقالعاده لذتبخش هم هست! به قول دیوید هیوم، این دیگر چه لذتی است که از بطنِ بدبختی زاییده میشود؟ لذتی که در عین حال همۀ خصوصیات درد و غم را در خود دارد! واقعاً مگر غیر از این است که تراژدی در همان حال که شدیداً غمگینمان میکند، برایمان زیبا هم هست؟ حقیقت این است که تا کنون کسی جواب درست این سؤال را نداده است! حتی جوابهایی که یکی از آنها را خود هیوم داده است و دیگری را زیگموند فروید درست نیستند. هیوم از فصاحت یا بیان فاخر در تراژدیها صحبت کرد. گفت زیبایی تراژدیها، که باعث میشود ما از آنها لذت ببریم، بهخاطر فصاحت آنهاست. فصاحت است که باعث میشود غم آنها استحاله یابد و زیبا شود! فروید هم گفت تراژدیها مرگ را همیشه در شکل زنی زیبا تصویر میکنند. بهخاطر این است که زیبا هستند. در هر حال، جوابهای آنها درست هم که باشند، فقط برای تراژدی میتوانند صدق کنند، نه مثلاً برای غروب، عشق و آهنگهای غمگین. جواب درست در خود مغز است. در همان الاکلنگ درد و لذت. درد و لذت برای مغز ما مثل دو بازوی یک الاکلنگ هستند! در هر لحظه میتوانند جای همدیگر را بگیرند. بهطوری که انگار یک چیز هستند، نه دو چیز. در پست بعدی با شرح بیشتر خواهم نوشت.
#چرا_آهنگهای_غمگین_را_دوست_داریم
#عباس_پژمان
درد عشق
بلبلی برگِ گلی خوشرنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت
گفتمش، در عینِ وصل این ناله و فریاد چیست
گفت، ما را جلوهٔ معشوق در این کار داشت
حافظ
[بلبلی برگِ گلِ خوشرنگی در منقارش داشت، و با آن که چنان داراییای نصیبش شده بود نالههای خوشی سر داده بود. بهش گفتم الان که دیگر در عین وصل هستی، پس این ناله و فریاد برای چیست؟ گفت ظهور معشوقه باعث شد ناله کنم.]
بلبل عاشق گل است. وقتی برگ گل خوشرنگی دَمِ منقارش باشد، بدیهی است که یعنی به وصال رسیده است. یعنی دارد وصل با معشوقه را تجربه میکند. پس در این حالت در اوج تجربهٔ لذت باید باشد. اما دارد ناله میکند، و میگوید جلوه یا ظهور معشوقه او را به نالیدن واداشته است! ناله چیزی است که بهخاطر غم و درد اتفاق میافتد. پس مگر این وصل برایش غمی در خود داشته است که او را ناله واداشته است؟ دقیقاً همینطور است! در عشق معمولاً غم یا دردی هم همیشه هست. حتی وقتی که معشوقه هم عاشق را دوست دارد و کاملاً در اختیار اوست، باز هم عشق دردی برای عاشق دارد. و این غم یا درد هم باز زیر سر همان الاکنگ درد و لذت است. از آنجا که مدارهای درد و مدارهای لذت کاملاً در مجاورت هم هستند، هر وقت یکی از اینمدارها شدیداً فعال بشود، احتمال اینکه مدار همسایه را هم فعال کند خیلی بالاست. این خاصیت همهٔ مدارهای مغز است. در عشق هم که مدار تولید کنندهٔ لذت فوقالعاده فعال است. پس بدیهی است که همیشه غمی هم تولید بکند. غمی که بر اثر شدت لذت، یا به قول حافظ در عین وصل، یا با جلوهٔ معشوق، تولید میشود!
رنج هم همینطور است. رنج هم میتواند لذتبخش باشد. اینکه شاعران و هنرمندان اینهمه از رنج ستایش کردهاند بیخودی نیست. بعضیها که حتی بالاترین ستایشها را از رنج کردهاند. حافظ واقعاً بالاترین ستایشها را از درد عشق کرده است. دردِ عشقی کشیدهام که مپرس / زهر هجری چشیدهام که مپرس! تِم یا موضوع اصلی تقریباً همهٔ آثار داستایفسکی رنج بود. شارل بودلر اسم مهمترین کتاب خودش را گلهای درد یا گلهای رنج گذاشت. [ادامه دارد] عباس پژمان
@apjmn
بلبلی برگِ گلی خوشرنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت
گفتمش، در عینِ وصل این ناله و فریاد چیست
گفت، ما را جلوهٔ معشوق در این کار داشت
حافظ
[بلبلی برگِ گلِ خوشرنگی در منقارش داشت، و با آن که چنان داراییای نصیبش شده بود نالههای خوشی سر داده بود. بهش گفتم الان که دیگر در عین وصل هستی، پس این ناله و فریاد برای چیست؟ گفت ظهور معشوقه باعث شد ناله کنم.]
بلبل عاشق گل است. وقتی برگ گل خوشرنگی دَمِ منقارش باشد، بدیهی است که یعنی به وصال رسیده است. یعنی دارد وصل با معشوقه را تجربه میکند. پس در این حالت در اوج تجربهٔ لذت باید باشد. اما دارد ناله میکند، و میگوید جلوه یا ظهور معشوقه او را به نالیدن واداشته است! ناله چیزی است که بهخاطر غم و درد اتفاق میافتد. پس مگر این وصل برایش غمی در خود داشته است که او را ناله واداشته است؟ دقیقاً همینطور است! در عشق معمولاً غم یا دردی هم همیشه هست. حتی وقتی که معشوقه هم عاشق را دوست دارد و کاملاً در اختیار اوست، باز هم عشق دردی برای عاشق دارد. و این غم یا درد هم باز زیر سر همان الاکنگ درد و لذت است. از آنجا که مدارهای درد و مدارهای لذت کاملاً در مجاورت هم هستند، هر وقت یکی از اینمدارها شدیداً فعال بشود، احتمال اینکه مدار همسایه را هم فعال کند خیلی بالاست. این خاصیت همهٔ مدارهای مغز است. در عشق هم که مدار تولید کنندهٔ لذت فوقالعاده فعال است. پس بدیهی است که همیشه غمی هم تولید بکند. غمی که بر اثر شدت لذت، یا به قول حافظ در عین وصل، یا با جلوهٔ معشوق، تولید میشود!
رنج هم همینطور است. رنج هم میتواند لذتبخش باشد. اینکه شاعران و هنرمندان اینهمه از رنج ستایش کردهاند بیخودی نیست. بعضیها که حتی بالاترین ستایشها را از رنج کردهاند. حافظ واقعاً بالاترین ستایشها را از درد عشق کرده است. دردِ عشقی کشیدهام که مپرس / زهر هجری چشیدهام که مپرس! تِم یا موضوع اصلی تقریباً همهٔ آثار داستایفسکی رنج بود. شارل بودلر اسم مهمترین کتاب خودش را گلهای درد یا گلهای رنج گذاشت. [ادامه دارد] عباس پژمان
@apjmn
چرا فقط بعضیها آهنگهای غمگین دوست دارند
همه چیز در واقع به همان الاکلنگ درد و لذت برمیگردد، که یک بازویش از مدارهای ادراک درد تشکیل میشود و بازوی دیگرش از مدارهای ادراک لذت. در واقع، هرچند که این مدارها در هیپوتالاموس همهٔ انسانهای طبیعی وجود دارند، اما در همهٔ آنها به یک اندازه فعال یا حساس نیستند. مخصوصاً سیناپسهایی که نورونهای یک بازو با نورونهای بازوی دیگر دارند، در همهٔ انسانها به یک اندازه فراوان و محکم نیستند. وقتی سیناپسهای بین نورونهای یک مدار و نورونهای مدار دیگر فراوان و قوی باشند، این دو مدار راحتتر میتوانند همدیگر را به فعالیت وادار کنند. کلاً مسئله در هر کس به بیان ژنهایی برمیگردد که مسئول ساخته شدن مدارهای این الاکلنگ هستند. مسئلهٔ بیان ژنها هم از این قرار است: ژنها حاوی اطلاعات یا دستورالعملهایی هستند که همهٔ اجزای بدن از روی آنها ساخته میشوند، رشد میکنند و کار خود را طبق آنها انجام میدهند. این را میگویند بیان ژن. بنابراین بیان ژن یعنی تبدیل اطلاعات موجود در ژنها به اجزای گوناگون بدن و کارهای آن اجزا. اما عوامل بسیاری میتوانند روی بیان ژنها تأثیر بگذارند. یک بخش از این عوامل میتوانند عوامل ارثی و مربوط به خود ژنها باشند. یک بخش دیگر هم میتوانند عوامل محیطی و فرهنگی باشند. در واقع اینطور نیست که همهٔ ما مثل هم در معرض این عوامل محیطی و فرهنگی و تحت تأثیر آنها قرار بگیریم. حتی دوقلوهای یکسان هم، که ژنهایشان تقریباً صددرصد مثل هم هستند، بیان ژنهایشان معمولاً تفاوتهایی باهم دارند. چون ممکن است بعضی ژنهایشان تحت تأثیر عوامل محیطی و فرهنگی مختلفی بیان شوند. این تازه در مورد دوقلوهای یکسان است که ژنهایشان تقریباً صددرصد مثل هم هستند. وقتی خود ژنها هم تفاوتهایی با هم داشته باشند، آنوقت بیانشان بیشتر فرق خواهند کرد.
خلاصه اینکه همه چیز به همان مدارهای الاکلنگ درد و لذت برمیگردد. در بعضیها وقتی مدارهای یک بازوی این الاکلنگ فعال شدند، مدارهای بازوی دیگر هم اینقدر سیناپسهای فراوان و محکمی با آنها دارند که راحت فعال میشوند. به خاطر این است که اینها مخصوصاً از هنر غمگین خیلی لذت میبرند. چون هم به خاطر زیباییاش لذت میبرند، هم به خاطر دردی که در آن هست. چون این درد هم به فعال شدن مدارهای لذتشان کمک میکند. اما در بعضیهای دیگر سیناپسهایی که بین مدار درد و مدار لذت در الاکلنگ درد و لذت هستند، چندان قوی نیستند. اینها هم به خاطر این است که از هنر غمگین لذت نمیبرند. یا چندان لذت نمیبرند. عباس پژمان
@apjmn
همه چیز در واقع به همان الاکلنگ درد و لذت برمیگردد، که یک بازویش از مدارهای ادراک درد تشکیل میشود و بازوی دیگرش از مدارهای ادراک لذت. در واقع، هرچند که این مدارها در هیپوتالاموس همهٔ انسانهای طبیعی وجود دارند، اما در همهٔ آنها به یک اندازه فعال یا حساس نیستند. مخصوصاً سیناپسهایی که نورونهای یک بازو با نورونهای بازوی دیگر دارند، در همهٔ انسانها به یک اندازه فراوان و محکم نیستند. وقتی سیناپسهای بین نورونهای یک مدار و نورونهای مدار دیگر فراوان و قوی باشند، این دو مدار راحتتر میتوانند همدیگر را به فعالیت وادار کنند. کلاً مسئله در هر کس به بیان ژنهایی برمیگردد که مسئول ساخته شدن مدارهای این الاکلنگ هستند. مسئلهٔ بیان ژنها هم از این قرار است: ژنها حاوی اطلاعات یا دستورالعملهایی هستند که همهٔ اجزای بدن از روی آنها ساخته میشوند، رشد میکنند و کار خود را طبق آنها انجام میدهند. این را میگویند بیان ژن. بنابراین بیان ژن یعنی تبدیل اطلاعات موجود در ژنها به اجزای گوناگون بدن و کارهای آن اجزا. اما عوامل بسیاری میتوانند روی بیان ژنها تأثیر بگذارند. یک بخش از این عوامل میتوانند عوامل ارثی و مربوط به خود ژنها باشند. یک بخش دیگر هم میتوانند عوامل محیطی و فرهنگی باشند. در واقع اینطور نیست که همهٔ ما مثل هم در معرض این عوامل محیطی و فرهنگی و تحت تأثیر آنها قرار بگیریم. حتی دوقلوهای یکسان هم، که ژنهایشان تقریباً صددرصد مثل هم هستند، بیان ژنهایشان معمولاً تفاوتهایی باهم دارند. چون ممکن است بعضی ژنهایشان تحت تأثیر عوامل محیطی و فرهنگی مختلفی بیان شوند. این تازه در مورد دوقلوهای یکسان است که ژنهایشان تقریباً صددرصد مثل هم هستند. وقتی خود ژنها هم تفاوتهایی با هم داشته باشند، آنوقت بیانشان بیشتر فرق خواهند کرد.
خلاصه اینکه همه چیز به همان مدارهای الاکلنگ درد و لذت برمیگردد. در بعضیها وقتی مدارهای یک بازوی این الاکلنگ فعال شدند، مدارهای بازوی دیگر هم اینقدر سیناپسهای فراوان و محکمی با آنها دارند که راحت فعال میشوند. به خاطر این است که اینها مخصوصاً از هنر غمگین خیلی لذت میبرند. چون هم به خاطر زیباییاش لذت میبرند، هم به خاطر دردی که در آن هست. چون این درد هم به فعال شدن مدارهای لذتشان کمک میکند. اما در بعضیهای دیگر سیناپسهایی که بین مدار درد و مدار لذت در الاکلنگ درد و لذت هستند، چندان قوی نیستند. اینها هم به خاطر این است که از هنر غمگین لذت نمیبرند. یا چندان لذت نمیبرند. عباس پژمان
@apjmn
جواب فروید
فروید رسالهای دارد به نام «موضوعِ سه صندوقچه»، که تفسیری است از تاجرِ وُنیزی شکسپیر. در تاجر ونیزی دختر زیبایی به نامِ پوریتا هست که سه تا خواستگار دارد. سه تا هم صندوقچه هست. یکی از طلا، یکی از نقره، یکی از سُرب. پوریتا در یکی از صندوقچهها، که معلوم نیست کدامشان، تصویرِ خودش را گذاشته است. قرار است خواستگارها هر کدامشان یکی از این سه تا صندوقچه را انتخاب کنند. آن وقت پوریتا زنِ آن خواستگاری میشود که صندوقچهای را انتخاب میکند که تصویر داخلِ آن است. تصویر در صندوقچۀ سُربی گذاشته شده، که شکسپیر آن را «ساکت» توصیف میکند. چیزی هم که در تاجر وُنیزی موردِ توجهِ فروید است همین «ساکت» توصیفشدنِ آن صندوقچۀ سُربی است، که میشود گفت در نمایشنامهٔ شکسپیر میتواند نمادی برای پوریتای زیبا باشد. چون عکسش را داخل آن گذاشته است. فروید ادعا میکرد در رویاهایی که بیمارانِ او میدیدند و برای او تعریف میکردند خاموشی نمادِ مرگ بود. لذا تصمیم گرفته بود ببیند آیا این نُماد به خارج از عالمِ رویا هم راه یافته است یا نه.
فروید میگوید علاوه بر این که سکوت در تاجرِ وُنیزی نمادِ زنِ زیباست، خودِ زنِ زیبا و ساکت هم در تراژدیها نمادِ مرگ است. علت هم این است که در اعماق دلِ هر مردی این آرزو نهفته است که مرگ، که زشتترین و در عین حال ناگزیرترین پدیدۀ دنیاست، به صورتی دربیاید که برای او زیبا باشد. بعد فروید میگوید این آرزو در خوابها و تراژدیها، که حل ناشدهترین ناسازگاریها را در خود حل میکنند، به صورتِ زنِ زیبا و ساکتی درمیآید. مثل همان که در شاه لیر اتفاق میافتد. آنجا که شاه لیر نعشِ کُرْدِلِیای زیبا را بغل کرده و او را با خود به صحنه میآورد، این تصویر در عین حال که از دلخراشترین تصویرهایی است که در ادبیات خلق شدهاند فوق العاده زیبا هم هست. اما خود لیر هم در همین لحظه است که میمیرد. یعنی این که انگار آن زن ساکت و زیبا، که به صورت نعشِ کُرْدِلِیا تصویر شده است، همان مرگی میشود که شاه لیر در آغوش میکشد. آنگاه فروید میگوید در زندگیِ هر مردی سه زن نقشِ اساسی بازی میکند: زنی که مادر است، زنی که عاشق است، زنی که مثلاً در اسطورههای شمالِ اروپا هست و میآید مردِ در حالِ مرگ را با خود میبرد، یعنی همان خودِ مرگ.
فروید در واقع میگوید تراژدیها گاهی یک آرزوی ناخودآگاه انسان را برآورده میکنند. مرگ را به صورت زن زیبا درمیآورند. دانشنامهٔ زیبایی شناسی آکسفورد این را توضیحی برای لذت تراژدی دانسته است.
تفسیر فروید از تاجر ونیزی و شاه لیر شکسپیر تفسیر زیبایی است. اما، برخلاف آنچه دانشنامهٔ اکسفورد گفته است، این تفسیر را واقعاً نمیتوان توضیحی برای لذت تراژدی دانست. دلیلش هم واضح است. همهٔ قهرمانانی که در تراژدیها میمیرند، مردنشان در حالی نیست که زن زیبایی را در آغوش دارند! یا در حالی نیست که حتی زن زیبایی آنها را در آغوش میگیرد یا حتی بالای سرشان است! عباس پژمان
@apjmn
فروید رسالهای دارد به نام «موضوعِ سه صندوقچه»، که تفسیری است از تاجرِ وُنیزی شکسپیر. در تاجر ونیزی دختر زیبایی به نامِ پوریتا هست که سه تا خواستگار دارد. سه تا هم صندوقچه هست. یکی از طلا، یکی از نقره، یکی از سُرب. پوریتا در یکی از صندوقچهها، که معلوم نیست کدامشان، تصویرِ خودش را گذاشته است. قرار است خواستگارها هر کدامشان یکی از این سه تا صندوقچه را انتخاب کنند. آن وقت پوریتا زنِ آن خواستگاری میشود که صندوقچهای را انتخاب میکند که تصویر داخلِ آن است. تصویر در صندوقچۀ سُربی گذاشته شده، که شکسپیر آن را «ساکت» توصیف میکند. چیزی هم که در تاجر وُنیزی موردِ توجهِ فروید است همین «ساکت» توصیفشدنِ آن صندوقچۀ سُربی است، که میشود گفت در نمایشنامهٔ شکسپیر میتواند نمادی برای پوریتای زیبا باشد. چون عکسش را داخل آن گذاشته است. فروید ادعا میکرد در رویاهایی که بیمارانِ او میدیدند و برای او تعریف میکردند خاموشی نمادِ مرگ بود. لذا تصمیم گرفته بود ببیند آیا این نُماد به خارج از عالمِ رویا هم راه یافته است یا نه.
فروید میگوید علاوه بر این که سکوت در تاجرِ وُنیزی نمادِ زنِ زیباست، خودِ زنِ زیبا و ساکت هم در تراژدیها نمادِ مرگ است. علت هم این است که در اعماق دلِ هر مردی این آرزو نهفته است که مرگ، که زشتترین و در عین حال ناگزیرترین پدیدۀ دنیاست، به صورتی دربیاید که برای او زیبا باشد. بعد فروید میگوید این آرزو در خوابها و تراژدیها، که حل ناشدهترین ناسازگاریها را در خود حل میکنند، به صورتِ زنِ زیبا و ساکتی درمیآید. مثل همان که در شاه لیر اتفاق میافتد. آنجا که شاه لیر نعشِ کُرْدِلِیای زیبا را بغل کرده و او را با خود به صحنه میآورد، این تصویر در عین حال که از دلخراشترین تصویرهایی است که در ادبیات خلق شدهاند فوق العاده زیبا هم هست. اما خود لیر هم در همین لحظه است که میمیرد. یعنی این که انگار آن زن ساکت و زیبا، که به صورت نعشِ کُرْدِلِیا تصویر شده است، همان مرگی میشود که شاه لیر در آغوش میکشد. آنگاه فروید میگوید در زندگیِ هر مردی سه زن نقشِ اساسی بازی میکند: زنی که مادر است، زنی که عاشق است، زنی که مثلاً در اسطورههای شمالِ اروپا هست و میآید مردِ در حالِ مرگ را با خود میبرد، یعنی همان خودِ مرگ.
فروید در واقع میگوید تراژدیها گاهی یک آرزوی ناخودآگاه انسان را برآورده میکنند. مرگ را به صورت زن زیبا درمیآورند. دانشنامهٔ زیبایی شناسی آکسفورد این را توضیحی برای لذت تراژدی دانسته است.
تفسیر فروید از تاجر ونیزی و شاه لیر شکسپیر تفسیر زیبایی است. اما، برخلاف آنچه دانشنامهٔ اکسفورد گفته است، این تفسیر را واقعاً نمیتوان توضیحی برای لذت تراژدی دانست. دلیلش هم واضح است. همهٔ قهرمانانی که در تراژدیها میمیرند، مردنشان در حالی نیست که زن زیبایی را در آغوش دارند! یا در حالی نیست که حتی زن زیبایی آنها را در آغوش میگیرد یا حتی بالای سرشان است! عباس پژمان
@apjmn
آخرین داستانی که هر کس میسازد یا میخواند
۱- یکی گفته بود: «اجازه بدهید تعریفی به شما تقدیم کنم. انسان حیوانی است قصهگو. دوست دارد هر جا که میرود در پشت سرش نه یک ردپای درهم برهم، نه یک فضای خالی، بلکه شناورهای آرامشبخش و ردی از نشانههای داستانها باقی بگذارد. او مجبور است این چیزها را درست کند. تا وقتی که داستانی هست، همه چیز درست است. گفته میشود که او حتی در آخرین لحظههایش، در آن کسری از ثانیه که سقوط مرگبار اتفاق میافتد- یا هنگامی که میخواهد غرق شود- میبیند که داستان زندگیاش سریع دارد از برابر چشمش میگذرد.»
انگار نشانههایی علمی هم هست که میگویند وقتی کسی دارد میمیرد، در آن آخرین لحظههای زندگیاش انگار یک بار دیگر کل اتفاقات زندگیاش سریع از برابر چشمش میگذرند! انگار بهخاطر فروپاشی سیستم حافظه است که چنین اتفاقی میافتد. هر چیزی که یک زمانی در حافظه ذخیره شده بود، ناگهان فعال میشود! اگر واقعاً حقیقت داشته باشد، لحظهٔ شکوهمندی باید باشد! مثل این است که یک بار دیگر شانس این را پیدا میکنی که به گذشته برگردی و یک بار دیگر زندگیات را تکرار بکنی! [ادامه دارد]
عباس پژمان
@apjmn
۱- یکی گفته بود: «اجازه بدهید تعریفی به شما تقدیم کنم. انسان حیوانی است قصهگو. دوست دارد هر جا که میرود در پشت سرش نه یک ردپای درهم برهم، نه یک فضای خالی، بلکه شناورهای آرامشبخش و ردی از نشانههای داستانها باقی بگذارد. او مجبور است این چیزها را درست کند. تا وقتی که داستانی هست، همه چیز درست است. گفته میشود که او حتی در آخرین لحظههایش، در آن کسری از ثانیه که سقوط مرگبار اتفاق میافتد- یا هنگامی که میخواهد غرق شود- میبیند که داستان زندگیاش سریع دارد از برابر چشمش میگذرد.»
انگار نشانههایی علمی هم هست که میگویند وقتی کسی دارد میمیرد، در آن آخرین لحظههای زندگیاش انگار یک بار دیگر کل اتفاقات زندگیاش سریع از برابر چشمش میگذرند! انگار بهخاطر فروپاشی سیستم حافظه است که چنین اتفاقی میافتد. هر چیزی که یک زمانی در حافظه ذخیره شده بود، ناگهان فعال میشود! اگر واقعاً حقیقت داشته باشد، لحظهٔ شکوهمندی باید باشد! مثل این است که یک بار دیگر شانس این را پیدا میکنی که به گذشته برگردی و یک بار دیگر زندگیات را تکرار بکنی! [ادامه دارد]
عباس پژمان
@apjmn
آخرین داستانی که هر کس میسازد یا میخواند
۲- در سال ۲۰۲۲ تیمی از دانشمندان ونکوور به سرپرستی دکتر اجمل زیمارداشتند مغز پیرمرد ۸۷ سالهای را که مبتلا به صرع بود در زیر اف ام آر آی میدیدند. پیرمرد ناگهان سکتهٔ قلبی شدیدی کرد و خون مغز قطع شد. موقعیت نادر و فوقالعادهای ایجاد شد تا دانشمندان بتوانند برای اولین بار مغزی را که داشت میمرد ببینند. آنچه جالب بود موجهایی بودند که از سی ثانیه پیش از آنکه خون مغز قطع شود تا سی ثانیه بعد از قطع شدن آن در نوار مغز ظاهر میشدند. و این موجها از نوعی بودند که مغز ما آنها را وقتی تولید میکند که دارد خواب میبیند یا روی چیزی تمرکز میکند یا مدیتیشن انجام میدهد.
از آن پس دیگر موقعیتی پیش نیامده است که دانشمندان بتوانند مغز هیچ انسان دیگری را که دارد میمیرد به این شکل مطالعه کنند. بنابراین با یک مورد از این جور مشاهدات نمیشود گفت وقتی که داریم میمیریم یک بار دیگر فیلم زندگیمان را برای خود ریپلی replay میکنیم تا برای همیشه با آن خداحافظی کنیم! اما این را رد هم واقعاً نمیشود کرد! در هر حال، این مسئله فعلاً در همین حد است. شاید بعداً شواهد دیگری برایش پیدا شوند. اما جالبتر از مشاهدهٔ دکتر اجمل و تیمش آن چیزی است که تقریباً یک قرن پیش فرانتس کافکا در گفتوگویش با گوستاو یانوش به او گفته است! حرفش واقعاً مثل حرف جراح مغز و اعصاب دیگری مثل دکتر اجمل زیمار است که مغز در حال مرگی را در اف ام آر آی مشاهده کرده است! ببینید:
در گفتوگویی دربارهی نویسندگان جوان، فرانتس کافکا گفت: «من به جوانان حسودیم میشود.»
گفتم: «خودتان هم که سن چندانی ندارید.»
کافکا لبخند زد. «من به اندازهی یهودیت پیر هستم. به اندازهی یهودیِ سرگردان.»
زیرچشمی نگاهش کردم. دستش را روی شانهام گذاشت. «دیدی وحشتناک است؟ خواستم شوخی کنم، اما شوخیام خوب درنیامد. اما واقعاً به جوانان حسودیم میشود. آدم هر چه پیرتر میشود، افقِ دیدش وسیعتر اما دامنهی امکاناتش تنگتر میشود. آخرسر فقط میتواند یک نگاهی به آن افق بیندازد و یک باز دم بیرون دهد. در آن یک لحظه احتمالاً کل زندگیاش را یکجا در نظر میآورد. هم برای اولین بار، هم برای آخرین بار.»
گزارش تیم ونکوور از مشاهداتشان از مغز میرنده در نشریهٔ علمی Frontiere منتشر شده است. عباس پژمان
@apjmn
۲- در سال ۲۰۲۲ تیمی از دانشمندان ونکوور به سرپرستی دکتر اجمل زیمارداشتند مغز پیرمرد ۸۷ سالهای را که مبتلا به صرع بود در زیر اف ام آر آی میدیدند. پیرمرد ناگهان سکتهٔ قلبی شدیدی کرد و خون مغز قطع شد. موقعیت نادر و فوقالعادهای ایجاد شد تا دانشمندان بتوانند برای اولین بار مغزی را که داشت میمرد ببینند. آنچه جالب بود موجهایی بودند که از سی ثانیه پیش از آنکه خون مغز قطع شود تا سی ثانیه بعد از قطع شدن آن در نوار مغز ظاهر میشدند. و این موجها از نوعی بودند که مغز ما آنها را وقتی تولید میکند که دارد خواب میبیند یا روی چیزی تمرکز میکند یا مدیتیشن انجام میدهد.
از آن پس دیگر موقعیتی پیش نیامده است که دانشمندان بتوانند مغز هیچ انسان دیگری را که دارد میمیرد به این شکل مطالعه کنند. بنابراین با یک مورد از این جور مشاهدات نمیشود گفت وقتی که داریم میمیریم یک بار دیگر فیلم زندگیمان را برای خود ریپلی replay میکنیم تا برای همیشه با آن خداحافظی کنیم! اما این را رد هم واقعاً نمیشود کرد! در هر حال، این مسئله فعلاً در همین حد است. شاید بعداً شواهد دیگری برایش پیدا شوند. اما جالبتر از مشاهدهٔ دکتر اجمل و تیمش آن چیزی است که تقریباً یک قرن پیش فرانتس کافکا در گفتوگویش با گوستاو یانوش به او گفته است! حرفش واقعاً مثل حرف جراح مغز و اعصاب دیگری مثل دکتر اجمل زیمار است که مغز در حال مرگی را در اف ام آر آی مشاهده کرده است! ببینید:
در گفتوگویی دربارهی نویسندگان جوان، فرانتس کافکا گفت: «من به جوانان حسودیم میشود.»
گفتم: «خودتان هم که سن چندانی ندارید.»
کافکا لبخند زد. «من به اندازهی یهودیت پیر هستم. به اندازهی یهودیِ سرگردان.»
زیرچشمی نگاهش کردم. دستش را روی شانهام گذاشت. «دیدی وحشتناک است؟ خواستم شوخی کنم، اما شوخیام خوب درنیامد. اما واقعاً به جوانان حسودیم میشود. آدم هر چه پیرتر میشود، افقِ دیدش وسیعتر اما دامنهی امکاناتش تنگتر میشود. آخرسر فقط میتواند یک نگاهی به آن افق بیندازد و یک باز دم بیرون دهد. در آن یک لحظه احتمالاً کل زندگیاش را یکجا در نظر میآورد. هم برای اولین بار، هم برای آخرین بار.»
گزارش تیم ونکوور از مشاهداتشان از مغز میرنده در نشریهٔ علمی Frontiere منتشر شده است. عباس پژمان
@apjmn
در صرعیهایی که کانون صرعشان در لب گیجگاهی چپ است نورونهای این لُبشان فعالتر از حالت عادی هستند. این باعث میشود نورونهای مرکز نوشتن را هم، که پیوندهای فراوانی با آنها دارند، دائم تحریک کنند. این باعث تقویت نورونهای مرکز نوشتن میشود. بهخاطر همین است که مبتلایان به این نوع صرع توانایی عجیبی در نوشتن پیدا میکنند! مخصوصاً دائم دلشان میخواهد بنویسند. همچنین وسواسهای عجیبی در نوشتن پیدا میکنند. یکی از مشاهیری که مبتلا به صرع بوده است داستایفسکی است. صرعش هم بدون شک از این نوع بوده است! چون علاوه بر توانایی حیرتانگیزش در نوشتن، وسواسهای شدیدی هم در نوشتن داشته است. این را در دستنویس رمانهایش به شکل آشکاری میشود مشاهده کرد. مثلاً وسواس عحیبی داشته است که نگذارد هیچ جای خالی در صفحهٔ کاغذ باقی بماند!
@apjmn
@apjmn
مغز داستایفسکی
یکی از تکنیکهای مطالعهٔ رازهای مغز، مطالعهٔ بیمارانی است که مغزشان مشکل دارد. یا در هر حال، مغزشان مثل مغزهای طبیعی نیست. اینها گاهی تواناییهای حیرتانگیزی هم از خود نشان میدهند. شرح حال بعضی از کسانی که چنین مشکلات یا چنین تواناییهایی داشتهاند اکنون جزئی از تاریخ نورولوژی و نوروساینس محسوب می شود.
یک نوع صرع هست که کانون آن در لب گیجگاهی چپ است. کلا صرعهایی که کانون آنها در لب گیجگاهی چپ باشد یک مقدار فرق دارند با صرعهایی که کانون آنها در لب گیجگاهی راست هستند. اما چه در لب چپ باشند چه در لب راست، شخص مبتلا به شدت عارف و خداپرست میشود. بعضی بیماران هم وقتی که تشنجشان میخواهد شروع شود چند ثانیهای شادی و خلسهٔ وصفناپذیری احساس میکنند. این در واقع بهخاطر سیناپسهای فراوانی است که بین نورونهای لب گیجگاهی و نورونهای بخش قدامی اینسولا یا جزیره هستند. نورونهای بخش قدامی اینسولا در تولید شادی نقش دارند. وقتی نورونهای کانون صرع فعال میشوند، نورونهای بخش قدامی اینسولا را هم فعال میکنند. یکی دیگر از علائمشان هم این است که شخص وقتی که دچار حمله میشود، احساس میکند زمان کش آمده است و نمیگذرد! یعنی همان اتساع زمانی که در تئوری نسبیت خاص هم هست. این هم باز خاطر این است که نورونهایی که گذشت زمان را ادراک میکنند، در همان لب گیجگاهی چپ هستند! اما یک فرق مهمی هم صرعهای لب گیجگاهی چپ و راست با هم دارند. در واقع یک علامت مهم هست که فقط در صرعهای لب گیجگاهی چپ میتواند باشد. و آن این است که شخص مبتلا به این نوع صرع علاقهٔ فوقالعاده شدیدی به نوشتن پیدا میکند! دائم دلش میخواهد بنویسد. گذشته از این، وسواسهای عجیبی در نوشتن پیدا میکند. علتش هم این است که شبکههای مربوط به نوشتن فقط در نیمکرهٔ چپ هستند. درست هم در قسمت فوقانی لب گیجگاهی قرار دارند. در واقع پیوندهای فراوانی بین نورونهای آنها و نورونهایی از لب گیجگاهی هست. ددر صرعیهایی که کانون صرعشان در لب گیجگاهی چپ است نورونهای این لُبشان فعالتر از حالت عادی هستند. این باعث میشود نورونهای مرکز نوشتن را هم دائم تحریک کنند و فعال نگه دارند. بهخاطر همین است که مبتلایان به این نوع صرع توانایی عجیبی در نوشتن پیدا میکنند! مخصوصاً دائم دلشان میخواهد بنویسند. همچنین وسواسهای عجیبی در نوشتن پیدا میکنند. یکی از مشاهیری که مبتلا به صرع بوده است داستایفسکی است. صرعش هم بدون شک از این نوع بوده است! چون علاوه بر توانایی حیرتانگیزش در نوشتن، وسواسهای شدیدی هم در نوشتن داشته است. این را در دستنویس رمانهایش به شکل آشکاری میشود مشاهده کرد. مثلاً وسواس عحیبی داشته است که نگذارد هیچ جای خالی در صفحهٔ کاغذ باقی بماند!
داستایفسکی چند تا شخصیت هم در رمانهایش خلق کرد که مثل خودش مبتلا به صرع هستند. تا آنجا که یادم است یکی از آنها کریلوف است در رمان شیاطین، دیگری پرنس میشکین است در رمان ابله، سومی هم اسمردیاکوف است در رمان برادران کارامازوف. جالب است که حالتهای اینها را در هنگام تشنجهایشان چنان دقیق و زیبا شرح میدهد که انگار یک پزشک دانشمند است که دارد آنها را شرح میدهد.
عباس پژمان
@apjmn
یکی از تکنیکهای مطالعهٔ رازهای مغز، مطالعهٔ بیمارانی است که مغزشان مشکل دارد. یا در هر حال، مغزشان مثل مغزهای طبیعی نیست. اینها گاهی تواناییهای حیرتانگیزی هم از خود نشان میدهند. شرح حال بعضی از کسانی که چنین مشکلات یا چنین تواناییهایی داشتهاند اکنون جزئی از تاریخ نورولوژی و نوروساینس محسوب می شود.
یک نوع صرع هست که کانون آن در لب گیجگاهی چپ است. کلا صرعهایی که کانون آنها در لب گیجگاهی چپ باشد یک مقدار فرق دارند با صرعهایی که کانون آنها در لب گیجگاهی راست هستند. اما چه در لب چپ باشند چه در لب راست، شخص مبتلا به شدت عارف و خداپرست میشود. بعضی بیماران هم وقتی که تشنجشان میخواهد شروع شود چند ثانیهای شادی و خلسهٔ وصفناپذیری احساس میکنند. این در واقع بهخاطر سیناپسهای فراوانی است که بین نورونهای لب گیجگاهی و نورونهای بخش قدامی اینسولا یا جزیره هستند. نورونهای بخش قدامی اینسولا در تولید شادی نقش دارند. وقتی نورونهای کانون صرع فعال میشوند، نورونهای بخش قدامی اینسولا را هم فعال میکنند. یکی دیگر از علائمشان هم این است که شخص وقتی که دچار حمله میشود، احساس میکند زمان کش آمده است و نمیگذرد! یعنی همان اتساع زمانی که در تئوری نسبیت خاص هم هست. این هم باز خاطر این است که نورونهایی که گذشت زمان را ادراک میکنند، در همان لب گیجگاهی چپ هستند! اما یک فرق مهمی هم صرعهای لب گیجگاهی چپ و راست با هم دارند. در واقع یک علامت مهم هست که فقط در صرعهای لب گیجگاهی چپ میتواند باشد. و آن این است که شخص مبتلا به این نوع صرع علاقهٔ فوقالعاده شدیدی به نوشتن پیدا میکند! دائم دلش میخواهد بنویسد. گذشته از این، وسواسهای عجیبی در نوشتن پیدا میکند. علتش هم این است که شبکههای مربوط به نوشتن فقط در نیمکرهٔ چپ هستند. درست هم در قسمت فوقانی لب گیجگاهی قرار دارند. در واقع پیوندهای فراوانی بین نورونهای آنها و نورونهایی از لب گیجگاهی هست. ددر صرعیهایی که کانون صرعشان در لب گیجگاهی چپ است نورونهای این لُبشان فعالتر از حالت عادی هستند. این باعث میشود نورونهای مرکز نوشتن را هم دائم تحریک کنند و فعال نگه دارند. بهخاطر همین است که مبتلایان به این نوع صرع توانایی عجیبی در نوشتن پیدا میکنند! مخصوصاً دائم دلشان میخواهد بنویسند. همچنین وسواسهای عجیبی در نوشتن پیدا میکنند. یکی از مشاهیری که مبتلا به صرع بوده است داستایفسکی است. صرعش هم بدون شک از این نوع بوده است! چون علاوه بر توانایی حیرتانگیزش در نوشتن، وسواسهای شدیدی هم در نوشتن داشته است. این را در دستنویس رمانهایش به شکل آشکاری میشود مشاهده کرد. مثلاً وسواس عحیبی داشته است که نگذارد هیچ جای خالی در صفحهٔ کاغذ باقی بماند!
داستایفسکی چند تا شخصیت هم در رمانهایش خلق کرد که مثل خودش مبتلا به صرع هستند. تا آنجا که یادم است یکی از آنها کریلوف است در رمان شیاطین، دیگری پرنس میشکین است در رمان ابله، سومی هم اسمردیاکوف است در رمان برادران کارامازوف. جالب است که حالتهای اینها را در هنگام تشنجهایشان چنان دقیق و زیبا شرح میدهد که انگار یک پزشک دانشمند است که دارد آنها را شرح میدهد.
عباس پژمان
@apjmn
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
هنوز آنها دارند حرف میزنند. صدايشان را میشنوم. يك صداى ديگر هم میآید. آهنگ غمگين و زيبايى كه اولين بار است میشنوم. انگار دربارۀ جوانى میخواند. زود میایم بيرون در حياط میایستم تا آهنگ را بهتر بشنوم. صدا از طبقۀ دوم میآید. باران بند آمده است. بوى خوشى در هوا هست كه معلوم نيست از شكوفههای درختهاست كه هنوز در حياط بعضى خانهها هست يا از گلهای گلدانهایی كه در بعضى بالکن ها و حیاطها میگذارند. شايد هم از چيز ديگرى است كه من نمیدانم چيست. صداى خواننده، كه مرد است، انگار آن هم جزء همين بوى خوش است. يا اين بوى خوش جزء آن آهنگ است؟ غمت را نهفتم در سينه اما با كس نگفتم راز نهانى. سایهای در اتاق همسایههایم پشت پنجره میاید. پردهشان يك كم كنار میرود. نديدم سود از جوانى در زندگانى. صورت محوى پشت شيشه ظاهر میشود. انگار خندهای هم در صورت میشکفد. چه حاصل از زندگانى دور از جوانى. انگار يك لحظه چشمهایی را میبینم كه دارند حياط را نگاه میکنند...
بریدهای از رمان جوانی
اثر: عباس پژمان
با صدای: کتایون صهبایی لطفی
[همراه با آهنگ جوانی با صدای قوامی]
سازندهٔ ویدیو: سجاد صاحبان زند
@apjmn
بریدهای از رمان جوانی
اثر: عباس پژمان
با صدای: کتایون صهبایی لطفی
[همراه با آهنگ جوانی با صدای قوامی]
سازندهٔ ویدیو: سجاد صاحبان زند
@apjmn
الاکلنگ درد و لذت
استفان مالارمه:
La chair est triste, hélas ! et j'ai lu tous les livres
شهوت غمبار است افسوس! و همهٔ کتابها را خواندهام.
وقتی الاکلنگ درد و لذت نوسانهای شدیدی ندارد، و فقط به صورت ملایم و آهسته نوسان میکند، بدیهی است که تبدیل درد به لذت، و همچنین لذت به درد چندان محسوس نمیتواند باشد. اما هر وقت این نوسان شدید باشد هر دو را به وضوح میتوانیم احساس کنیم. مثل همان که هنگام گوش دادن به آهنگهای غمگین میتواند اتفاق بیفتد. یادآوری میکنم که منظور از درد هر احساس ناگواری است که میتوانیم تجربه کنیم. معنی درد هم در اصل همین است. در واقع فقط درد جسمانی نیست.
در یادداشتهای گذشته، بیشتر از تبدیل درد به لذت نوشتم. از تبدیل لذت به درد چندان چیزی نگفتم. در واقع فقط غم عشق را مثال آوردم. اما موارد بسیار آشنای دیگر هم هستند که تقریباً همه آنها را تجربه میکنند. یکی از اینها ارگاسم است. لذتی که شاید بالاترین لذتی باشد که طبیعت خلق کرده است. اما چندان طول نمیکشد که تبدیل به احساسی از رخوت، سرگیجه و دلزدگی میشود. برای همین است که بعضیها سعی میکنند آن را با لذت نیکوتین خنثی کنند. یکی دیگر هم لذت مستیها و نشئگیهای گوناگون است که به خماری تبدیل میشود. حالتی که گاهی چنان است که انگار همهٔ لذت به درد تبدیل شده است. انگار الاکلنگ درد و لذت کلا به نفع درد جابهجا میشود. در واقع چندان هم بیخود نبود که سعدی گفت: شب شراب نیرزد به بامداد خمار...
عباس پژمان
پینوشت- مصرعی که از مالارمه نقل کردم مصرع اول شعر مشهور او به نام نسیم دریایی است. مالارمه گفته است la chair (لا شر)، که معنی اولش گوشت و تن است. اما در معنی غرایز، نفسانیات، لذتهای جسمانی و شهوت هم به کار میرود. و در شعر مالارمه این معنیاش را میدهد. همچنان که دیکسیونر مشهور فرانسه، لا پتی روبر هم برای این معنی chair همین شعر مالارمه را مثال آورده است:
Chair
Les instincts, les besoins du corps; les sens*. ➙ sensualité. La faiblesse de la chair. « La chair est triste, hélas ! et j'ai lu tous les livres » (Mallarmé).
@apjmn
استفان مالارمه:
La chair est triste, hélas ! et j'ai lu tous les livres
شهوت غمبار است افسوس! و همهٔ کتابها را خواندهام.
وقتی الاکلنگ درد و لذت نوسانهای شدیدی ندارد، و فقط به صورت ملایم و آهسته نوسان میکند، بدیهی است که تبدیل درد به لذت، و همچنین لذت به درد چندان محسوس نمیتواند باشد. اما هر وقت این نوسان شدید باشد هر دو را به وضوح میتوانیم احساس کنیم. مثل همان که هنگام گوش دادن به آهنگهای غمگین میتواند اتفاق بیفتد. یادآوری میکنم که منظور از درد هر احساس ناگواری است که میتوانیم تجربه کنیم. معنی درد هم در اصل همین است. در واقع فقط درد جسمانی نیست.
در یادداشتهای گذشته، بیشتر از تبدیل درد به لذت نوشتم. از تبدیل لذت به درد چندان چیزی نگفتم. در واقع فقط غم عشق را مثال آوردم. اما موارد بسیار آشنای دیگر هم هستند که تقریباً همه آنها را تجربه میکنند. یکی از اینها ارگاسم است. لذتی که شاید بالاترین لذتی باشد که طبیعت خلق کرده است. اما چندان طول نمیکشد که تبدیل به احساسی از رخوت، سرگیجه و دلزدگی میشود. برای همین است که بعضیها سعی میکنند آن را با لذت نیکوتین خنثی کنند. یکی دیگر هم لذت مستیها و نشئگیهای گوناگون است که به خماری تبدیل میشود. حالتی که گاهی چنان است که انگار همهٔ لذت به درد تبدیل شده است. انگار الاکلنگ درد و لذت کلا به نفع درد جابهجا میشود. در واقع چندان هم بیخود نبود که سعدی گفت: شب شراب نیرزد به بامداد خمار...
عباس پژمان
پینوشت- مصرعی که از مالارمه نقل کردم مصرع اول شعر مشهور او به نام نسیم دریایی است. مالارمه گفته است la chair (لا شر)، که معنی اولش گوشت و تن است. اما در معنی غرایز، نفسانیات، لذتهای جسمانی و شهوت هم به کار میرود. و در شعر مالارمه این معنیاش را میدهد. همچنان که دیکسیونر مشهور فرانسه، لا پتی روبر هم برای این معنی chair همین شعر مالارمه را مثال آورده است:
Chair
Les instincts, les besoins du corps; les sens*. ➙ sensualité. La faiblesse de la chair. « La chair est triste, hélas ! et j'ai lu tous les livres » (Mallarmé).
@apjmn
وقتیکه عددها شکل پیدا میکنند
قبلاً یادداشتهایی در مورد حسآمیزی نوشتهام. حسآمیزی، یا با اسم علمیاش سینستیزیا synesthesia، به این صورت است که تحريك مدار مربوط به یک حس مىتواند حس یا حسهای ديگری را هم تحريك كند. مثلاً با شنيدن يك صدا بويى هم احساس مىشود. یا دیدن بعضی رنگها با احساس طعمی هم همراه میشود. یعنی بعضی رنگها دارای طعم میشوند. درحالیکه مىدانيم نه صداها در عالم واقع بو دارند نه رنگها طعم دارند.
اما حسآمیزی یک نوع بسیار عجیب هم دارد که به عددهای طبیعی و فضا مربوط میشود. عددهای طبیعی، همان عددهای آشنایی هستند که از ۱ شروع میشوند و تا بینهایت ادامه پیدا میکنند:
۱, ۲, ۳, ۴, ۵, ۶, ۷, ۸, ۹, ۱۰, ۱۱…
هر عدد هم به اندازهٔ یک واحد، یا به اندازهٔ عدد۱، از عدد پیش از خودش بزرگتر است.
نکته اینجاست که هر عدد طبیعی در واقع یک مفهوم است. مفهومی که مربوط به کمیت یا مقدار میشود. و شکل خاصی ندارد. در هر حال میتواند مستقل از هر شکل قراردادی خودش باشد. آن علامتهایی که در زبانهای مختلف برای هر عدد طبیعی هست، مثلاً ۲ و 2 و II برای دومین عدد طبیعی در زبانهای فارسی و انگلیسی و یونانی، همهشان علامتهای قراردادی هستند. اینها هیچ کدام جزء ذات دومین عدد طبیعی نیستند. علامتهای عددهای طبیعی دیگر هم همینطوزر هستند. خلاصه اینکه شکل جزء ذاتی عددهای طبیعی نیست. بعد هم اگر از ما خواسته شود ترتیب عددهای طبیعی را در ذهنمان مجسم کنیم، این ترتیب معمولاً به این صورت است که از اولین عدد شروع میشود و روی یک خط فرضیِ مستقیم به سمت راست ادامه پیدا میکند:
۱, ۲, ۳, ۴, ۵, ۶, ۷, ۸, ۹, ۱۰, ۱۱…
اما بعضیها هستند که گویا عددها واقعاً برایشان شکل دارند! بعد هم اینها وقتی میخواهند ترتیب عددهای طبیعی را در ذهن خود مجسم کنند، این ترتیب برایشان روی یک خط راست نخواهد بود. خط راستی که از نقطهای در فضا شروع شود و به سمت راست ادامه پیدا کند. بلکه مال اینها حالت سه بعدی دارد! بهطوری که بعضی جاها به راست خواهد رفت، بعضی جاها پیچ خواهد خورد به سمت چپ خواهد رفت، عقب خواهد رفت، جلو خواهد آمد. یک شکل فضایی واقعی! بهطوری که ممکن است مثلاً عدد چهل بغل عدد هفده قرار بگیرد! یا عدد ۲۰ و ۱۹ به جای اینکه کنار هم باشند، خیلی از هم دور افتاده باشند. ظاهراً بعضی از کسانی که این حسآمیزی را دارند، تواناییهای عجیب ریاضی هم دارند. آلبرت اینشتین هم این نوع حسآمیزی را داشته است. برای اینشتین عددها شکل داشتهاند! آنها را واقعاً رویت هم میکرده است. [ادامه دارد]
عباس پژمان
@apjmn
قبلاً یادداشتهایی در مورد حسآمیزی نوشتهام. حسآمیزی، یا با اسم علمیاش سینستیزیا synesthesia، به این صورت است که تحريك مدار مربوط به یک حس مىتواند حس یا حسهای ديگری را هم تحريك كند. مثلاً با شنيدن يك صدا بويى هم احساس مىشود. یا دیدن بعضی رنگها با احساس طعمی هم همراه میشود. یعنی بعضی رنگها دارای طعم میشوند. درحالیکه مىدانيم نه صداها در عالم واقع بو دارند نه رنگها طعم دارند.
اما حسآمیزی یک نوع بسیار عجیب هم دارد که به عددهای طبیعی و فضا مربوط میشود. عددهای طبیعی، همان عددهای آشنایی هستند که از ۱ شروع میشوند و تا بینهایت ادامه پیدا میکنند:
۱, ۲, ۳, ۴, ۵, ۶, ۷, ۸, ۹, ۱۰, ۱۱…
هر عدد هم به اندازهٔ یک واحد، یا به اندازهٔ عدد۱، از عدد پیش از خودش بزرگتر است.
نکته اینجاست که هر عدد طبیعی در واقع یک مفهوم است. مفهومی که مربوط به کمیت یا مقدار میشود. و شکل خاصی ندارد. در هر حال میتواند مستقل از هر شکل قراردادی خودش باشد. آن علامتهایی که در زبانهای مختلف برای هر عدد طبیعی هست، مثلاً ۲ و 2 و II برای دومین عدد طبیعی در زبانهای فارسی و انگلیسی و یونانی، همهشان علامتهای قراردادی هستند. اینها هیچ کدام جزء ذات دومین عدد طبیعی نیستند. علامتهای عددهای طبیعی دیگر هم همینطوزر هستند. خلاصه اینکه شکل جزء ذاتی عددهای طبیعی نیست. بعد هم اگر از ما خواسته شود ترتیب عددهای طبیعی را در ذهنمان مجسم کنیم، این ترتیب معمولاً به این صورت است که از اولین عدد شروع میشود و روی یک خط فرضیِ مستقیم به سمت راست ادامه پیدا میکند:
۱, ۲, ۳, ۴, ۵, ۶, ۷, ۸, ۹, ۱۰, ۱۱…
اما بعضیها هستند که گویا عددها واقعاً برایشان شکل دارند! بعد هم اینها وقتی میخواهند ترتیب عددهای طبیعی را در ذهن خود مجسم کنند، این ترتیب برایشان روی یک خط راست نخواهد بود. خط راستی که از نقطهای در فضا شروع شود و به سمت راست ادامه پیدا کند. بلکه مال اینها حالت سه بعدی دارد! بهطوری که بعضی جاها به راست خواهد رفت، بعضی جاها پیچ خواهد خورد به سمت چپ خواهد رفت، عقب خواهد رفت، جلو خواهد آمد. یک شکل فضایی واقعی! بهطوری که ممکن است مثلاً عدد چهل بغل عدد هفده قرار بگیرد! یا عدد ۲۰ و ۱۹ به جای اینکه کنار هم باشند، خیلی از هم دور افتاده باشند. ظاهراً بعضی از کسانی که این حسآمیزی را دارند، تواناییهای عجیب ریاضی هم دارند. آلبرت اینشتین هم این نوع حسآمیزی را داشته است. برای اینشتین عددها شکل داشتهاند! آنها را واقعاً رویت هم میکرده است. [ادامه دارد]
عباس پژمان
@apjmn
آنهایی که ترتیب اعداد طبیعی را نمیتوانند روی یک نیمخط ببینند، شکنج زاویهدار چپشان مشکل دارد. به احتمال خیلی زیاد هم یک جهش ژنتیکی است که باعث چنین اختلالی میشود. اما هنوز چنین اختلالی شناخته نشده است.
عباس پژمان
@apjmn
عباس پژمان
@apjmn
وقتیکه عددها شکل پیدا میکنند
اعداد طبیعی یک ترتیبی بین خود دارند. همان که گفتم همهٔ آنها روی یک نیم خطی تجسم میشوند که در شروعش عدد ۱ هست و عددهای دیگر هم هر کدام در جایی قرار دارند که یک واحد از عدد پیش از خود بزرگتر هستند. مثلاً عدد ۲ بعد از عدد یک قرار دارد. عدد ۷ بعد از عدد ۶ قرار دارد و غیره.
قسمتی در قشر خاکستری هر نیمکرهٔ مغز هست که اسمش شکنج زاویهدار است. درکی که ما از کمیت یا مقدار داریم، این را شکنج زاویهدار راست برایمان انجام میدهد. یا در هر حال مرکز اصلی این ادراک آنجاست. بنابراین، اینکه میفهمیم ۱ و ۲ چه فرقی با هم دارند، یا ۷ و ۶ چه فرقی با هم دارند، این را شکنج زاویهدار راستمان برایمان انجام میدهد. اما این را که میفهمیم اگر قرار باشد اعداد طبیعی جوری مرتب شوند که فاصلهٔ مکانی هر عدد به عدد پیش از خود و عدد پس از خود کوتاهتر از فاصلهٔ آن عدد به هر عدد دیگر باشد، این را شکنج زاویهدار چپمان برایمان انجام میدهد. یا در هر حال مرکز اصلی این ادراک آنجاست. باید در نظر داشته باشیم که اگر اعداد طبیعی طوری مرتب شوند که فاصلهٔ مکانی هر عدد به عدد پیش از خود و عدد پس از خود کوتاهتر از فاصلهٔ آن عدد به هر عدد دیگر باشد، همان نیمخطی را تشکیل خواهند داد که صحبتش را کردیم.
آنهایی که ترتیب اعداد طبیعی را نمیتوانند روی یک نیمخط ببینند، شکنج زاویهدار چپشان مشکل دارد. به احتمال خیلی زیاد هم یک جهش ژنتیکی است که باعث چنین اختلالی میشود. اما هنوز چنین اختلالی شناخته نشده است.
عباس پژمان
@apjmn
اعداد طبیعی یک ترتیبی بین خود دارند. همان که گفتم همهٔ آنها روی یک نیم خطی تجسم میشوند که در شروعش عدد ۱ هست و عددهای دیگر هم هر کدام در جایی قرار دارند که یک واحد از عدد پیش از خود بزرگتر هستند. مثلاً عدد ۲ بعد از عدد یک قرار دارد. عدد ۷ بعد از عدد ۶ قرار دارد و غیره.
قسمتی در قشر خاکستری هر نیمکرهٔ مغز هست که اسمش شکنج زاویهدار است. درکی که ما از کمیت یا مقدار داریم، این را شکنج زاویهدار راست برایمان انجام میدهد. یا در هر حال مرکز اصلی این ادراک آنجاست. بنابراین، اینکه میفهمیم ۱ و ۲ چه فرقی با هم دارند، یا ۷ و ۶ چه فرقی با هم دارند، این را شکنج زاویهدار راستمان برایمان انجام میدهد. اما این را که میفهمیم اگر قرار باشد اعداد طبیعی جوری مرتب شوند که فاصلهٔ مکانی هر عدد به عدد پیش از خود و عدد پس از خود کوتاهتر از فاصلهٔ آن عدد به هر عدد دیگر باشد، این را شکنج زاویهدار چپمان برایمان انجام میدهد. یا در هر حال مرکز اصلی این ادراک آنجاست. باید در نظر داشته باشیم که اگر اعداد طبیعی طوری مرتب شوند که فاصلهٔ مکانی هر عدد به عدد پیش از خود و عدد پس از خود کوتاهتر از فاصلهٔ آن عدد به هر عدد دیگر باشد، همان نیمخطی را تشکیل خواهند داد که صحبتش را کردیم.
آنهایی که ترتیب اعداد طبیعی را نمیتوانند روی یک نیمخط ببینند، شکنج زاویهدار چپشان مشکل دارد. به احتمال خیلی زیاد هم یک جهش ژنتیکی است که باعث چنین اختلالی میشود. اما هنوز چنین اختلالی شناخته نشده است.
عباس پژمان
@apjmn
آیا ممکن است یک روز بعضی تجربهها تکرار شوند
یک جراح مغز کانادایی بود به نام دکتر وایلدر پنفیلد (۱۹۶۷-۱۸۹۱) که بیماران صرعی را با عمل مغز آنها درمان میکرد. یعنی آن قسمت از مغز را که نورونهایش خود به خود تحریک میشوند و تشنج ایجاد میکنند پیدا میکرد و آن وقت تخریبشان میکرد. برای پیدا کردنشان هم از تحریک جاهای مختلف قشر خاکستری مغز با یک الکترود استفاده میکرد. در واقع بیمار را بیهوش نمیکرد، بلکه با یک بیحسی موضعی جمجمجهٔ او را می شکافت تا به مغزش دسترسی پیدا کند. آن وقت در حالی که بیمار هوشیار بود جاهای مختلف قشر مغزش را با الکترود تحریک میکرد تا ببیند کدام نورونها هستند که وقتی تحریک میشوند بیمار آن حالتی را پیدا میکند که پیش از تشنجهایش پیدا میکرد. صرعیها وقتی میخواهند تشنج کنند اول یک علامتهایی میبینند یا احساسهای خاصی به سراغشان میآید. مثلاً همان حالتی که به سراغ داستایوسکی میآمده و او آنها را در رمانهایش شرح داده است: «لحظههایی هست، هر بار به مدت پنج یا شش ثانیه، که ناگهان حضور هارمونیِ ابدی را در شکلِ کاملش احساس میکنی. احساسی که داری احساسی است روشن و بیچونوچرا. آنچه بیشتر به وحشت میاندازدت آن وضوحِ وحشتناکِ این حس و آن شادیِ آنچنانیای است که حس می کنی...» البته این فقط یک نوعش است. بعضی صرعیها احساسها و تجربههای دیگری در این لحظهها دارند. مثلاً صداهایی میشنوند، یا نورهایی میبینند و غیره. در هر حال، گاهی ضمن این آزمایشهای دکتر پنفیلد اتفاقات جالبی میافتاد. مخصوصاً وقتی که او لُب گیجگاهی بیماران را تحریک میکرد، که بالای گوش قرار دارد و بسیاری از نورونهایش در حافظه نقش دارند. مثلاً یک بار که بعضی از نورونهای این بخش از مغز یکی از بیماران را تحریک کرده بود، او گفته بود: «اوه! چقدر آشنا بود. یک ادارهای یا یک همچین جایی بود. میزها را داشتم میدیدم. من آنجا بودم و یک نفر داشت صدایم میکرد؛ یک مردی که مدادی دستش بود و روی میز خم شده بود.»
یک بیمار دیگر دیده بود سگی دارد گربهای را دنبال میکند. یکی دیگر آهنگی از بتهوون را شنیده بود. و این آهنگ چنان برایش واقعی بوده که پنفیلد را متهم کرده بود که رادیویی را پنهانی روشن کرده است. یک بیمار دیگر هم صدای زنی را شنیده بود که برایش لالایی میخوانده...
جالب اینجاست که اینطور نبوده است که بیماران این چیزها را ناگهان «به یاد بیاورند». مثل همهٔ به یاد آوردنهایی که همهمان با آنها آشنا هستیم. در واقع مثل این بوده که با وضوح تمام دارند آنها را میبینند! یا تجربه میکنند! همان چیزی که داستایفسکی هم رویش تأکید کرده است: آنچه بیشتر به وحشت میاندازدت آن وضوحِ وحشتناکِ این حس است...
عباس پژمان
@apjmn
یک جراح مغز کانادایی بود به نام دکتر وایلدر پنفیلد (۱۹۶۷-۱۸۹۱) که بیماران صرعی را با عمل مغز آنها درمان میکرد. یعنی آن قسمت از مغز را که نورونهایش خود به خود تحریک میشوند و تشنج ایجاد میکنند پیدا میکرد و آن وقت تخریبشان میکرد. برای پیدا کردنشان هم از تحریک جاهای مختلف قشر خاکستری مغز با یک الکترود استفاده میکرد. در واقع بیمار را بیهوش نمیکرد، بلکه با یک بیحسی موضعی جمجمجهٔ او را می شکافت تا به مغزش دسترسی پیدا کند. آن وقت در حالی که بیمار هوشیار بود جاهای مختلف قشر مغزش را با الکترود تحریک میکرد تا ببیند کدام نورونها هستند که وقتی تحریک میشوند بیمار آن حالتی را پیدا میکند که پیش از تشنجهایش پیدا میکرد. صرعیها وقتی میخواهند تشنج کنند اول یک علامتهایی میبینند یا احساسهای خاصی به سراغشان میآید. مثلاً همان حالتی که به سراغ داستایوسکی میآمده و او آنها را در رمانهایش شرح داده است: «لحظههایی هست، هر بار به مدت پنج یا شش ثانیه، که ناگهان حضور هارمونیِ ابدی را در شکلِ کاملش احساس میکنی. احساسی که داری احساسی است روشن و بیچونوچرا. آنچه بیشتر به وحشت میاندازدت آن وضوحِ وحشتناکِ این حس و آن شادیِ آنچنانیای است که حس می کنی...» البته این فقط یک نوعش است. بعضی صرعیها احساسها و تجربههای دیگری در این لحظهها دارند. مثلاً صداهایی میشنوند، یا نورهایی میبینند و غیره. در هر حال، گاهی ضمن این آزمایشهای دکتر پنفیلد اتفاقات جالبی میافتاد. مخصوصاً وقتی که او لُب گیجگاهی بیماران را تحریک میکرد، که بالای گوش قرار دارد و بسیاری از نورونهایش در حافظه نقش دارند. مثلاً یک بار که بعضی از نورونهای این بخش از مغز یکی از بیماران را تحریک کرده بود، او گفته بود: «اوه! چقدر آشنا بود. یک ادارهای یا یک همچین جایی بود. میزها را داشتم میدیدم. من آنجا بودم و یک نفر داشت صدایم میکرد؛ یک مردی که مدادی دستش بود و روی میز خم شده بود.»
یک بیمار دیگر دیده بود سگی دارد گربهای را دنبال میکند. یکی دیگر آهنگی از بتهوون را شنیده بود. و این آهنگ چنان برایش واقعی بوده که پنفیلد را متهم کرده بود که رادیویی را پنهانی روشن کرده است. یک بیمار دیگر هم صدای زنی را شنیده بود که برایش لالایی میخوانده...
جالب اینجاست که اینطور نبوده است که بیماران این چیزها را ناگهان «به یاد بیاورند». مثل همهٔ به یاد آوردنهایی که همهمان با آنها آشنا هستیم. در واقع مثل این بوده که با وضوح تمام دارند آنها را میبینند! یا تجربه میکنند! همان چیزی که داستایفسکی هم رویش تأکید کرده است: آنچه بیشتر به وحشت میاندازدت آن وضوحِ وحشتناکِ این حس است...
عباس پژمان
@apjmn
چرا داستان را دوست داریم
۱- بیماری به نام اسمیت تحت عمل جراحی مغز است. او کاملاً بیدار و هوشیار است. فقط به پوست سرش داروی بیحسی تزریق شده است، و سپس جمجمهاش را شکافتهاند و از روی مغزش کنار زدهاند تا مغزش در دسترس باشد.
حالا جراح یک الکترود را در [نقطهای از] قشر سینگولیت قدامی اسمیت، یا قشر کمربندی قدامیاش، قرار میدهد. سینگولیت ناحیهای در جلوی مغز است که بسیاری از نورونهایش به درد پاسخ میدهند. الکترود را هم دکتر برای این در نقطهای از سینگولیت گذاشته است تا وقتی نورونهای آنجا فعال شدند برقشان از طریق الکترود به دستگاهی منتقل شود و دکتر فعال شدن آنها را ببیند. چون که نورونهای مغز، وقتی فعال شوند، برق یا جریان الکتریکی تولید میکنند. و از آنجا که نورونهای سینگولیت در احساس درد نقش دارند، بنابراین وقتی دردی احساس میکنیم این درد باید نورونهایی در سینگولیت را فعال کند، و آنها برق تولید کنند. دکتر با زدن سوزنی به جاهای مختلف دست اسمیت بالاخره موفق میشود نقطهای را در دست اسمیت پیدا کند که وقتی سوزن را به آنجا میزند نورونهایی در زیر الکترود فعال میشوند، و برقشان به دستگاه منتقل میشود. تا اینجا چندان چیز مهمی نیست. اما شگفت اینجاست که دکتر این بار سوزن را به دست یک نفر دیگر میزند و اسمیت آن را میبیند. وقتی دکتر سوزن را جلوی چشم اسمیت در نقطهٔ مشابهی در دست یک نفر دیگر میزند، ناگهان میبیند که باز هم آن نورونهای اسمیت فعال میشوند! یعنی انگار آن سوزن را باز هم به همان نقطه در دست خود اسمیت میزند! همان چیزی که اسمش را همدلی گذاشتهایم. [نقل به مضمون از دکتر راماچاندران]
میخواهم نشان دهم چرا داستانها برای ما زیبا هستند. چرا انسان داستان را دوست دارد. چرا سرگذشتهای دیگران برای ما مهم هستند. حتی وقتی که فقط شخصیتهای خیالی هستند نه واقعی. بهطوری که وقتی سرگذشت کسی را میشنویم یا میخوانیم احساسهای مختلفی تجربه میکنیم. اول چند تا از کشفیات نوروساینس در دو سه دههٔ اخیر و نظریههای تکامل را شرح خواهم داد. سپس تفسیری بر مبنای آنها خواهم نوشت. [ادامه دارد]
عباس پژمان
@apjmn
۱- بیماری به نام اسمیت تحت عمل جراحی مغز است. او کاملاً بیدار و هوشیار است. فقط به پوست سرش داروی بیحسی تزریق شده است، و سپس جمجمهاش را شکافتهاند و از روی مغزش کنار زدهاند تا مغزش در دسترس باشد.
حالا جراح یک الکترود را در [نقطهای از] قشر سینگولیت قدامی اسمیت، یا قشر کمربندی قدامیاش، قرار میدهد. سینگولیت ناحیهای در جلوی مغز است که بسیاری از نورونهایش به درد پاسخ میدهند. الکترود را هم دکتر برای این در نقطهای از سینگولیت گذاشته است تا وقتی نورونهای آنجا فعال شدند برقشان از طریق الکترود به دستگاهی منتقل شود و دکتر فعال شدن آنها را ببیند. چون که نورونهای مغز، وقتی فعال شوند، برق یا جریان الکتریکی تولید میکنند. و از آنجا که نورونهای سینگولیت در احساس درد نقش دارند، بنابراین وقتی دردی احساس میکنیم این درد باید نورونهایی در سینگولیت را فعال کند، و آنها برق تولید کنند. دکتر با زدن سوزنی به جاهای مختلف دست اسمیت بالاخره موفق میشود نقطهای را در دست اسمیت پیدا کند که وقتی سوزن را به آنجا میزند نورونهایی در زیر الکترود فعال میشوند، و برقشان به دستگاه منتقل میشود. تا اینجا چندان چیز مهمی نیست. اما شگفت اینجاست که دکتر این بار سوزن را به دست یک نفر دیگر میزند و اسمیت آن را میبیند. وقتی دکتر سوزن را جلوی چشم اسمیت در نقطهٔ مشابهی در دست یک نفر دیگر میزند، ناگهان میبیند که باز هم آن نورونهای اسمیت فعال میشوند! یعنی انگار آن سوزن را باز هم به همان نقطه در دست خود اسمیت میزند! همان چیزی که اسمش را همدلی گذاشتهایم. [نقل به مضمون از دکتر راماچاندران]
میخواهم نشان دهم چرا داستانها برای ما زیبا هستند. چرا انسان داستان را دوست دارد. چرا سرگذشتهای دیگران برای ما مهم هستند. حتی وقتی که فقط شخصیتهای خیالی هستند نه واقعی. بهطوری که وقتی سرگذشت کسی را میشنویم یا میخوانیم احساسهای مختلفی تجربه میکنیم. اول چند تا از کشفیات نوروساینس در دو سه دههٔ اخیر و نظریههای تکامل را شرح خواهم داد. سپس تفسیری بر مبنای آنها خواهم نوشت. [ادامه دارد]
عباس پژمان
@apjmn
چرا داستان را دوست داریم
این آزمایش اولبار در اسپانیا صورت گرفته است: در حالی که مغز آزمایش شونده را در دستگاه اف ام آر آی میبینند، از او میخواهند واژهها و جملههایی را از روی یک برگ کاغذ یا از صفحهٔ مانیتوری بخواند. میبینند وقتی او واژه هایی مثل صندلی، کلید، مداد و غیره را میخواند، اف ام آر آی نشان میدهد که فقط نواحی کلاسیکِ مغزش که مربوط به خواندن هستند فعال میشوند. این نواحی اسمشان نواحی بروکا و ورنیکه است. اما وقتی او واژههایی مثل قهوه، اسطوخودوس، دارچین و غیره را میخواند، که اسم چیزهایی هستند که بو دارند، مسئله فرق میکند. او وقتی این واژهها را میخواند، علاوه بر نواحی کلاسیک مربوط به خواندن، قشر مربوط به ادراک بوهایش هم فعال میشوند! یعنی مثل این است که واژههای قهوه، اسطوخودوس، دارچین و غیره برای مغز فقط واژه نیستند! واژهی قهوه، علاوه بر اینکه واژه است، برایش انگار خود قهوه هم هست! یا واژهٔ اسطوخودوس، علاوه بر اینکه واژه است، خود اسطوخودوس هم هست! همچنین است واژهی دارچین و غیره.
در مورد عملها هم همینطور است. مثلاً وقتی آزمایششونده میخواند «پابلو توپ را با پا زد»، انتظار میرود که فقط قسمتهای مخصوصی در همان نواحی ورنیکه و بروکایش فعال شوند. یعنی مغز آن را فقط مفهومی انتزاعی بداند. اما نه فقط بخشهایی از نواحی بروکا و ورنیکهاش فعال میشوند، بلکه بخشهایی از قشر حرکتیاش هم فعال می شوند. بخشهایی که قاعدتاً باید وقتی فعال شوند که مغزمان مردی را ببیند که دارد توپی را با پا میزند. خلاصه اینکه مغزمان روایت عمل را هم مثل خود عمل میبیند. این دو هیچ فرق خاصی برایش ندارند.
حالا! وقتی داستان یا رمانی میخوانیم، مغزمان در طی آن چند بار بوی خوش استنشاق میکند؟ در هر صفحهاش چند بار روایت را مثل خود واقعیت میگیرد؟ و مخصوصاً چند بار فکرها و احساسهای شخصیتها، همچنانکه در یادداشت قبلی دیدیم، انگار فکرها و احساسهای خودش میشوند؟ واقعیتی که در رمانها و داستانها هستند معمولاً یا برایمان خوشایند است، یا در هر حال برایمان مهم است. چون در داستانها و رمانها واقعیتی خلق میشود که یا خوشایند است یا مهم. در واقع وقتی که داریم داستان یا رمانی را میخوانیم، در لحظههای بسیاری مثل این است که این واقعیت خوشایند و مهم را زندگی هم میکنیم. حتی اگر «آگاهیِ باتوجه»ی به آن نداشته باشیم.
اما این استعداد مغز در یکی دانستنِ واژههای چیزهای بودار با خود آن چیزها و روایت عملها با خود عملها، همچنین همدلی و همذاتپنداری با شخصیتهای داستانی، از کجا برایش پیدا شده است؟ [ادامه دارد]
عباس پژمان
@apjmn
این آزمایش اولبار در اسپانیا صورت گرفته است: در حالی که مغز آزمایش شونده را در دستگاه اف ام آر آی میبینند، از او میخواهند واژهها و جملههایی را از روی یک برگ کاغذ یا از صفحهٔ مانیتوری بخواند. میبینند وقتی او واژه هایی مثل صندلی، کلید، مداد و غیره را میخواند، اف ام آر آی نشان میدهد که فقط نواحی کلاسیکِ مغزش که مربوط به خواندن هستند فعال میشوند. این نواحی اسمشان نواحی بروکا و ورنیکه است. اما وقتی او واژههایی مثل قهوه، اسطوخودوس، دارچین و غیره را میخواند، که اسم چیزهایی هستند که بو دارند، مسئله فرق میکند. او وقتی این واژهها را میخواند، علاوه بر نواحی کلاسیک مربوط به خواندن، قشر مربوط به ادراک بوهایش هم فعال میشوند! یعنی مثل این است که واژههای قهوه، اسطوخودوس، دارچین و غیره برای مغز فقط واژه نیستند! واژهی قهوه، علاوه بر اینکه واژه است، برایش انگار خود قهوه هم هست! یا واژهٔ اسطوخودوس، علاوه بر اینکه واژه است، خود اسطوخودوس هم هست! همچنین است واژهی دارچین و غیره.
در مورد عملها هم همینطور است. مثلاً وقتی آزمایششونده میخواند «پابلو توپ را با پا زد»، انتظار میرود که فقط قسمتهای مخصوصی در همان نواحی ورنیکه و بروکایش فعال شوند. یعنی مغز آن را فقط مفهومی انتزاعی بداند. اما نه فقط بخشهایی از نواحی بروکا و ورنیکهاش فعال میشوند، بلکه بخشهایی از قشر حرکتیاش هم فعال می شوند. بخشهایی که قاعدتاً باید وقتی فعال شوند که مغزمان مردی را ببیند که دارد توپی را با پا میزند. خلاصه اینکه مغزمان روایت عمل را هم مثل خود عمل میبیند. این دو هیچ فرق خاصی برایش ندارند.
حالا! وقتی داستان یا رمانی میخوانیم، مغزمان در طی آن چند بار بوی خوش استنشاق میکند؟ در هر صفحهاش چند بار روایت را مثل خود واقعیت میگیرد؟ و مخصوصاً چند بار فکرها و احساسهای شخصیتها، همچنانکه در یادداشت قبلی دیدیم، انگار فکرها و احساسهای خودش میشوند؟ واقعیتی که در رمانها و داستانها هستند معمولاً یا برایمان خوشایند است، یا در هر حال برایمان مهم است. چون در داستانها و رمانها واقعیتی خلق میشود که یا خوشایند است یا مهم. در واقع وقتی که داریم داستان یا رمانی را میخوانیم، در لحظههای بسیاری مثل این است که این واقعیت خوشایند و مهم را زندگی هم میکنیم. حتی اگر «آگاهیِ باتوجه»ی به آن نداشته باشیم.
اما این استعداد مغز در یکی دانستنِ واژههای چیزهای بودار با خود آن چیزها و روایت عملها با خود عملها، همچنین همدلی و همذاتپنداری با شخصیتهای داستانی، از کجا برایش پیدا شده است؟ [ادامه دارد]
عباس پژمان
@apjmn
چرا داستان را دوست داریم
این استعداد مغز در یکی دانستن روایت عملها با خود عملها از کجا پیدا شد؟ این درواقع یکی از ابزارهای ساختاری مغز است! مغز بدون داستانپردازی نمیتواند وظایفش را انجام دهد! حتی مغزهای ابتدایی هم درجات سادهای از داستانپردازی دارند. مغز دستگاهی است که دائم اطلاعاتی را که از بدن مربوطهٔ خود و محیط اطرافش واردش شدهاند باید پردازش کند و آنوقت بر اساس آنها پیشبینیهایی بکند. هر نوع پیشبینی هم یکجور «سناریو» است! یک نوع روایت عمل یا در واقع یک داستان است. و برای ساختن یا خلق کردن آن احتیاج به مقداری تخیل هست. حالا در نظر بگیرید که این مغز در طی تکامل خودش، که میلیونها سال طول کشیده است، میلیاردها بار با تخیل خودش روایت یا داستانی از آینده ساخته است و این روایت یا داستان درست درآمده است! یعنی بر واقعیت منطبق شده است. مثلاً حتی مغز تقریباً سادهٔ کلاغ را در نظر بگیرید. اجداد این کلاغها میلیونها بار بوی خاصی در هوا شنیدهاند و «پیشبینی کردهاند» که ممکن است این بو از میوهٔ خاصی باشد که میتواند غذای خوشمزهای برای آنها باشد.» آن وقت به دنبال آن بو رفتهاند و پیشبینیشان منطبق بر واقعیت شده است. رفتهاند و به درختهایی پر از گردو رسیدهاند. این مثال را برای همهٔ موجودات دیگر هم میتوان زد. و از اینجاست که حالا دیگر هر وقت که این مغز روایت یا داستانی میخواند خیلی راحت آن را به جای واقعیت میگیرد. بهطوری که روایت هر چیز خیلی راحت میتواند نقش واقعیت را برای مغز بازی کند. عباس پژمان
@apjmn
این استعداد مغز در یکی دانستن روایت عملها با خود عملها از کجا پیدا شد؟ این درواقع یکی از ابزارهای ساختاری مغز است! مغز بدون داستانپردازی نمیتواند وظایفش را انجام دهد! حتی مغزهای ابتدایی هم درجات سادهای از داستانپردازی دارند. مغز دستگاهی است که دائم اطلاعاتی را که از بدن مربوطهٔ خود و محیط اطرافش واردش شدهاند باید پردازش کند و آنوقت بر اساس آنها پیشبینیهایی بکند. هر نوع پیشبینی هم یکجور «سناریو» است! یک نوع روایت عمل یا در واقع یک داستان است. و برای ساختن یا خلق کردن آن احتیاج به مقداری تخیل هست. حالا در نظر بگیرید که این مغز در طی تکامل خودش، که میلیونها سال طول کشیده است، میلیاردها بار با تخیل خودش روایت یا داستانی از آینده ساخته است و این روایت یا داستان درست درآمده است! یعنی بر واقعیت منطبق شده است. مثلاً حتی مغز تقریباً سادهٔ کلاغ را در نظر بگیرید. اجداد این کلاغها میلیونها بار بوی خاصی در هوا شنیدهاند و «پیشبینی کردهاند» که ممکن است این بو از میوهٔ خاصی باشد که میتواند غذای خوشمزهای برای آنها باشد.» آن وقت به دنبال آن بو رفتهاند و پیشبینیشان منطبق بر واقعیت شده است. رفتهاند و به درختهایی پر از گردو رسیدهاند. این مثال را برای همهٔ موجودات دیگر هم میتوان زد. و از اینجاست که حالا دیگر هر وقت که این مغز روایت یا داستانی میخواند خیلی راحت آن را به جای واقعیت میگیرد. بهطوری که روایت هر چیز خیلی راحت میتواند نقش واقعیت را برای مغز بازی کند. عباس پژمان
@apjmn
اندامهای خیالی
«وقتی که دانشجوی پزشکی بودم یک روز بیماری به نام میکی را در بخش نورولوژی معاینه کردم. لازم بود، به عنوان یکی از تستهای بالینی روتین، سوزنهایی به گردن میکی بزنم. این میبایست کمی برایش دردناک باشد. اما با هر سوزنی که زدم میکی بلند خندید. میگفت غلغلکم میآید. تناقض آشکاری را داشتم به عیان میدیدم: خنده در برابر درد. خودش یک نمونه از وضعیت انسانیمان بود. هیچ گاه نتوانستم در مورد میکی، آن چنان که دوست داشتم، پژوهش کنم.» وی اس راماچاندران
دکتر راماچاندران، استاد دانشگاه کالیفرنیا، از دانشمندان بزرگ نورولوژی و نوروساینس است. پژوهشهای بسیار مهمی در این رشتهها انجام داده است. راماچاندران مشکل میکی را نتوانست پیگیری کند. اما مسئلهٔ دیگری را که شبیه مسئلهٔ میکی میشود پیگیری کرد و به کشفیات جالبی رسید. این مسئله به اندامهای خیالی مربوط میشود. او اولین کسی بود که توانست توضیح دهد چرا بعضی کسانی که مثلاً پایشان قطع میشود، همچنان احساس می کنند که آن عضو از بدنشان جدا نشده است و در سر جایش هست! حتی در آن عضوشان درد، خارش، سردی، گرمی و غیره حس میکنند. معمولاً هم به صورتی است که این حس را همزمان، در یک جای دیگر از بدنشان هم حس میکنند. مثلاً شخصی بوده به نام ویکتور که دست چپش قطع شده بوده است. اما خیال میکرده دستش سر جایش است. راماچاندران یک ماه او را معاینه میکند. در یکی از معاینههایش وقتی با چکش معاینه ضربهٔ آهستهای به پایین چانهٔ ویکتور میزند، ویکتور میگوید ضربه را در انگشت کوچک دستش هم حس میکند. راماچاندران ضربهها را به جاهای دیگر صورت ویکتور هم میزند. و آخرسر نقشهای در صورت ویکتور پیدا میکند که هر بخش آن منطبق بر یکی از بخشها و انگشتان دست قطع شدهی ویکتور میشد. بهطوری که هر وقت ضربهای به جایی در آن نقشه میزد، جای مربوطهاش در دست قطع شده هم آن را احساس میکرد.
وقتی که راماچاندران کشف خود در مورد اندامهای خیالی را منتشر کرد، آن وقت نورولوژیستهای دیگر هم اشخاصی با اندامهای خیالی را گزارش کردند که هر کدامشان نقشهای برای اندام قطع شدهشان در جای دیگری از بدنشان داشتند. شخصی بود که انگشت کوچک دستش قطع شده بود و نقشهاش در گونهاش بود. شخص دیگری عصب سه قلوی صورتش تخریب شده بود و نقشهٔ صورتش در کف دستش ظاهر شده بود. شخصی هم پایش قطع شده بود و هر چیزی را که در آلت تناسلیاش حس میکرد در پای قطع شده اش هم حس میکرد. حتی ارگاسمهایش را هم در آن پای خیالی حس میکرد. گفته بود از وقتی که پایم قطع شده است ارگاسمهایم هم بسیار شدیدتر شدهاند. عباس پژمان
@apjmn
«وقتی که دانشجوی پزشکی بودم یک روز بیماری به نام میکی را در بخش نورولوژی معاینه کردم. لازم بود، به عنوان یکی از تستهای بالینی روتین، سوزنهایی به گردن میکی بزنم. این میبایست کمی برایش دردناک باشد. اما با هر سوزنی که زدم میکی بلند خندید. میگفت غلغلکم میآید. تناقض آشکاری را داشتم به عیان میدیدم: خنده در برابر درد. خودش یک نمونه از وضعیت انسانیمان بود. هیچ گاه نتوانستم در مورد میکی، آن چنان که دوست داشتم، پژوهش کنم.» وی اس راماچاندران
دکتر راماچاندران، استاد دانشگاه کالیفرنیا، از دانشمندان بزرگ نورولوژی و نوروساینس است. پژوهشهای بسیار مهمی در این رشتهها انجام داده است. راماچاندران مشکل میکی را نتوانست پیگیری کند. اما مسئلهٔ دیگری را که شبیه مسئلهٔ میکی میشود پیگیری کرد و به کشفیات جالبی رسید. این مسئله به اندامهای خیالی مربوط میشود. او اولین کسی بود که توانست توضیح دهد چرا بعضی کسانی که مثلاً پایشان قطع میشود، همچنان احساس می کنند که آن عضو از بدنشان جدا نشده است و در سر جایش هست! حتی در آن عضوشان درد، خارش، سردی، گرمی و غیره حس میکنند. معمولاً هم به صورتی است که این حس را همزمان، در یک جای دیگر از بدنشان هم حس میکنند. مثلاً شخصی بوده به نام ویکتور که دست چپش قطع شده بوده است. اما خیال میکرده دستش سر جایش است. راماچاندران یک ماه او را معاینه میکند. در یکی از معاینههایش وقتی با چکش معاینه ضربهٔ آهستهای به پایین چانهٔ ویکتور میزند، ویکتور میگوید ضربه را در انگشت کوچک دستش هم حس میکند. راماچاندران ضربهها را به جاهای دیگر صورت ویکتور هم میزند. و آخرسر نقشهای در صورت ویکتور پیدا میکند که هر بخش آن منطبق بر یکی از بخشها و انگشتان دست قطع شدهی ویکتور میشد. بهطوری که هر وقت ضربهای به جایی در آن نقشه میزد، جای مربوطهاش در دست قطع شده هم آن را احساس میکرد.
وقتی که راماچاندران کشف خود در مورد اندامهای خیالی را منتشر کرد، آن وقت نورولوژیستهای دیگر هم اشخاصی با اندامهای خیالی را گزارش کردند که هر کدامشان نقشهای برای اندام قطع شدهشان در جای دیگری از بدنشان داشتند. شخصی بود که انگشت کوچک دستش قطع شده بود و نقشهاش در گونهاش بود. شخص دیگری عصب سه قلوی صورتش تخریب شده بود و نقشهٔ صورتش در کف دستش ظاهر شده بود. شخصی هم پایش قطع شده بود و هر چیزی را که در آلت تناسلیاش حس میکرد در پای قطع شده اش هم حس میکرد. حتی ارگاسمهایش را هم در آن پای خیالی حس میکرد. گفته بود از وقتی که پایم قطع شده است ارگاسمهایم هم بسیار شدیدتر شدهاند. عباس پژمان
@apjmn
مغز وقتی رازهایش را آشکار میکند
مغز انسان علاوه بر این که میتواند دنیای اطرافش را بشناسد دنیای خودش را هم میتواند بشناسد؛ مثلاً اینکه چهکار میکند گذشته را از نو زنده میکند، خواب میبیند، زمان را ادراک میکند، زیبایی و عشق خلق میکند... مجموعهٔ «مغز وقتی رازهایش را آشکار میکند»، که قصد آن است به تدریج و در چند کتاب منتشر شود، شرحی از ماهیت عملکردهای مغز در شناخت خودش خواهد بود. شرحی از رازهایی که بر این عملکردها حاکم هستند و هر یک واقعاً به زیبایی داستانی میتواند باشد. وقتی به اندازهٔ کافی با این رازها آشنا شدیم، تصویر دقیقی از ساختار و کارهای مغز ترسیم میشود. این تصویر میتواند به هر کس، در هر رشتهای که مطالعه یا پژوهش میکند، کمک کند تا با ماهیت واقعی دانش خود آشنا شود. آن وقت شاید بسیاری از عقاید و شبهعلمهایی که در طی قرنها تولید شدهاند و همچنان تولید میشوند برایش بیاعتبار خواهند شد. مطالب مجموعه همگی مستند به منابع معتبر نوروساینس هستند و به زبانی نوشته شدهاند که حتی کسانی هم که تحصیلات مرتبط با علم مغز و اعصاب ندارند اما به کتابهای علمی علاقه دارند میتوانند آنها را بخوانند.
@apjmn
مغز انسان علاوه بر این که میتواند دنیای اطرافش را بشناسد دنیای خودش را هم میتواند بشناسد؛ مثلاً اینکه چهکار میکند گذشته را از نو زنده میکند، خواب میبیند، زمان را ادراک میکند، زیبایی و عشق خلق میکند... مجموعهٔ «مغز وقتی رازهایش را آشکار میکند»، که قصد آن است به تدریج و در چند کتاب منتشر شود، شرحی از ماهیت عملکردهای مغز در شناخت خودش خواهد بود. شرحی از رازهایی که بر این عملکردها حاکم هستند و هر یک واقعاً به زیبایی داستانی میتواند باشد. وقتی به اندازهٔ کافی با این رازها آشنا شدیم، تصویر دقیقی از ساختار و کارهای مغز ترسیم میشود. این تصویر میتواند به هر کس، در هر رشتهای که مطالعه یا پژوهش میکند، کمک کند تا با ماهیت واقعی دانش خود آشنا شود. آن وقت شاید بسیاری از عقاید و شبهعلمهایی که در طی قرنها تولید شدهاند و همچنان تولید میشوند برایش بیاعتبار خواهند شد. مطالب مجموعه همگی مستند به منابع معتبر نوروساینس هستند و به زبانی نوشته شدهاند که حتی کسانی هم که تحصیلات مرتبط با علم مغز و اعصاب ندارند اما به کتابهای علمی علاقه دارند میتوانند آنها را بخوانند.
@apjmn
مغز رازآلودترین سیستم یا سامانهای است که میشناسیم. سیستمی که کار شناخت را برای ما، و برای هر موجودی که آن را دارد، انجام میدهد. شناخت در بعضی حیوانات و انسان صورتهای حیرتانگیزی پیدا میکند. مخصوصاً در انسان که حتی به جایی رسیده است که میتواند خودش را هم بشناسد!
مجموعهی «مغز وقتی رازهایش را آشکار میکند»، که قصد آن است به تدریج و در چند کتاب منتشر شود، شرحی از موفقیتهای مغز در شناختن خود و رازهای خود خواهد بود.
هر کتاب ممکن است به بیش از یک موضوع اختصاص داده شود. اما موضوعاتی که در هر کتاب میآیند بیارتباط به همدیگر نخواهند بود. مثلاً حافظه، خواب و زمان، که در کتاب اول چاپ شدهاند. زیبایی، چهرهٔ زیبا و عشق در کتاب دوم آمدهاند. توهمات کنترل شده، من یا خود، آگاهی، تجربههای نزدیک به مرگ و غیره هم در کتاب سوم چاپ شدهاند. کتابهای بعدی هم، به همین صورت، به تدریج چاپ خواهند شد.
@apjmn
مجموعهی «مغز وقتی رازهایش را آشکار میکند»، که قصد آن است به تدریج و در چند کتاب منتشر شود، شرحی از موفقیتهای مغز در شناختن خود و رازهای خود خواهد بود.
هر کتاب ممکن است به بیش از یک موضوع اختصاص داده شود. اما موضوعاتی که در هر کتاب میآیند بیارتباط به همدیگر نخواهند بود. مثلاً حافظه، خواب و زمان، که در کتاب اول چاپ شدهاند. زیبایی، چهرهٔ زیبا و عشق در کتاب دوم آمدهاند. توهمات کنترل شده، من یا خود، آگاهی، تجربههای نزدیک به مرگ و غیره هم در کتاب سوم چاپ شدهاند. کتابهای بعدی هم، به همین صورت، به تدریج چاپ خواهند شد.
@apjmn