#پارت_صد_شصت_هفت
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم

_بهار منظورم بود
_شما به بهار میگید فرشته؟
لپموکشید وگفت
_تو که فرشته بهشتی خودمی

اخم کمی کردم وگفتم
_سحرواقعا لیاقت عشق امین رو نداره؟

_من فقط میدونم یه دخترپولکیه
_این که خیلی بده
_اره،مامانم همیشه دوست داشت عروسش قدر زندگیشونو بدونه،ولی باسحر خیلی مخالف بود

_ولی بامن نبود
_اتفاقا عاشق توعه، میگه این دختر بانگاه اول تو دلم جاشد
_بله دیگه،کلا همه بایه نگاه عاشقم میشن
_همه غلط میکنن..
_حالا غیرتی نشو،فعلا مسئله مابهاره

شونه ای بالاانداخت وگفت
_به من و تو ربطی نداره خودش میدونه

_چرا ربط نداره، بالاخره باید کمکشون کنیم
_یکی میخواد به خودمون کمک کنه

چپ چپ نگاهش کردم وبی حرف اتاق رو ترک کردم وبه سمت سالن رفتم...
......
ساعت ۱۰بود ودم دادگاه منتظرش بودم...
اگه من مثل خودش دیر میکردم،من رو از درهمین دادگاه آویزان میکرد
_فکرنمیکردم انقدر مشتاق طلاق باشی...

_ساعت چنده؟

نگاهی به ساعت مچی گرون قیمتش انداخت وگفت
_ده
_قرار ما ساعت نه بود...
_شرمنده مثل شما مشتاق طلاق نبود که انقدر دقیق برسم
_بریم داخل دیگه

_صبح زنگ‌زدن،گفتن مسئولش نیومده، هفته دیگه میاد
_نمیتونستی زودتربگی...
_عشقم کشیده الان بگم،دنبالم راه بیفت
_کجا؟
_بریم یه جا دیگه
و به راه افتاد،پشت سرش به راه افتادم...
و سوارماشین شدیم
_چه خبر
نگاهی بهش انداختم ،این چراامروز اینجوری شده بود
_چیه؟
_عشقت چه خوب تغییرت داده

لبخند کم رنگی زد وگفت
_دیگه گفتم این دم اخری با زنم مهربون باشم...
_پس خوشبحال زنت

_اروه وقعا،خوشبحالت...
_چراخوشبحال من؟
_فعلا که شماهمسرمی
_اره،یادم رفته بود
.....
بعد ازنیم ساعت ماشین رو جلوی یه کافه نگه داشت
_پیاده شو
_چرااینجا وایسادی،پس دادگاه چی
_زیاد داری حرف میزنی،پیاده شو

امروز حالا برامن اقا جلتمن شده
#پارت_صد_شصت_هشت
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم

پیاده شدم
و پشت سرش باز به راه افتادم،
در رو برام باز کرد
وکنار در وایساد
_بفرمایید
باتعجب نگاش کردم
این واقعا امین بود
وارد کافه شدم که پشت بندم وارد کافه شد
به میز دنج کافه اشاره کرد
به سمت میزرفتیم و روبروی هم نشستیم
لبخند کم رنگی روی لباش بود
_خب چی میخوری
_چیزی نمیخوریم،بریم دادگاه زودتر
_اون همه عشق علاقه ات کجا رفت؟
_جای نرفت،فهمید اشتباه بود تموم شد

دستی به صورتش کشید
_شیر شدی واسه من،کی شیرت کرده؟
_عاقل شدم...

_جلوی من نباید عاقل باشی...
_من تو دیگه قرارنیست همو ببینیم ،به عشقت بگو مثل خودت اسکل باشه

_چی باشه؟
دورغه اگه بگم نترسیدم از تکرار حرفم
اما با پرویی تمام گفتم
_اخبار رو یک بار اعلام میکنن

_فعلا چیزی نمیگم، تا بریم خونه
_من که گفتم قرار نیست همو دیگه ببینیم

_تا من نخوام ،طلاق نمیتونی بگیری
_فکرنمیکنم عشقت با هو کناربیاد

_انقدرعشقت عشقت نکن،من عشقی ندارم ،متاسفانه درحال حاضر تنها دختر زندگی من تویی
_پس عشقت چیشد
_رو اعصابم انقدر نرو گفتم من عشقی ندارم

_خب اودختره چیشد
_هیچ منصرف شدم از ازدواج وطلاق

_چرا اخه،توکه خیلی دوسش داری
_ندارم دیگه
بااومدن گارسون حرفمون نصفه موند
#پارت_صد_شصت_نه
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم

_سلام،چی میل دارین؟
امین اشاره ای به من کرد وگفت
_اول شما
_یه لیوان اب
یه تای ابروشو بالاداد وگفت
_همین
_بله
_برای من یه قهوه و یک تیکه کیک
گارسون سری تکون داد ورفت...

_اب توخونه هم پیدامیشه ها،یه چیز دیگه سفارش میدادی
_اب برام بهتره
_زن کم خرجی هستی، خوبه
_چیشد منصرف شدی از ازدواج
_فهمیدم اون کسی که فکر میکردم نیست
_چه جوریه مگه؟
_اونش به خودم ربط داره
_خرابه؟
_نه
_خب پس چی؟
_فضولی؟
چپ چپ نگاهش کردم
وچیزی نگفتم
_ازت یه درخواست دارم
_چی؟
_میخوام کمکم کنی ازش انتقام بگیرم
_از کی،چه انتقامی
_از همون دختر،میخوام بفهمه منم مثل خودش بازیش میدادم
_نه من نمیتونم
_من کمکت کردم ،توهم باید کمکم کنی
_ده برابر از اون اذیتم کردی تحقیرم کردی

_باشه،توهم اذیتم کن،تحقیرم کن
_مگه من مثل توام
_توادمی هستی که میشه روت حساب بازکرد ،بخاطرهمین ازت کمک خواستم

سکوت کردم وحرفی نزدم ...گارسون سفارش هارو برامون اورد
بعدازرفتن گارسون باز به حرف اومد
_مامان بابام اومدن ،ببینن میتونن سارا رو راضی کن
_سارا خیلی خانومه،خوشبحالش که پدرمادرت انقدر دوسش دارن

_اتفاقا بابام چندروز پیش گفت اون دختره که برات غذا میورد چیشد

_منو میگفت
سری تکون دادوگفت
_اره،مطمعنم اگه مامانمم ببینتت
عاشقت میشه
_که هیچ وقت نمیشه
_اگه بخوای میتونی امروز به بهونه دوست سارا بریم خونه اشون

میخواستم یکبارهم شده توی جمعه شون باشم،هرچند به عنوان دوست سارا،نه همسر امین
#پارت_صد_هفتاد
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم

_اما بدیش اینه بابام میدونه توهمسایه منی
_نمیشه ؟
_چرا ،بالاخره سرنوشت اینه که همسایه من یکی از دوستای زنداداشمه،
انگار تمام گذشته روفراموش کردم...
بالبخند گفتم
_کی میریم
_فکرنمیکردم انقدر مشتاق دیدن خانوادم باشی..
_خانواده تو،اون خانواده ای که من همیشه ارزوشو داشتم
_خانواده ما ازدورقشنگه
_امروز میریم دیدنشون
_اول باید بهم بله رو بگی
_من نمیتونم ازکسی انتقام بگیرم

_من که نگفتم بکشیش که،فقط نقش یه عاشق ومعشوق رو جلوی چندنفربازی کنیم
_برای اینکه حرصشو دربیاری
_توفکر کن اره
_نمیدونم،باید فکرکنم
باحرص گفت
_باشه
......
بادیدنم سریع به سمتم اومد
_دل هزار را رفت،چراانقدر دیر کردی فکرکردم بلایی سرت اورده،دادگاهت چیشد
_نبرد دادگاه
ابروهاشو بالاداد ولبخند مشکوکی زد
_چرا؟
_اون دختره توزرد در اومد،میخواد کمکش کنم تا حرصش در بیاد
_توچی گفتی؟
_گفتم باید فکرکنم
_نکنه میخوای قبول کنی
_نمیدونم
_تادم در رسوندت؟
_اره....اصرار کرد برگردم گفتم نه،میخوام پیش دوستم بمونم،گفت میام بهت سرمیزنم
_اهوع،مهربون شده یهو
_خودمم تعجب کردم ،انقدر جنتلمن شده بود،فردا میخوام برم خونه جاریم
_اونجاچه خبره؟
_برم دیدنش
_باید شیک بری،یه دست لباس پلو خوری دارم،بپوش دهنشون باز میمونه
_نه،همین لباسای خودم خوبه
_حرف اضافه نزن....من دارم میرم،شما تا ناهار وشام روبزاری یه دست هم به خونه بکشی ،بنده برگشتم
_چشم...
_قربون چشم گفتنت خانوم
لبخندی زدم و ازدر زد بیرون...
#پارت_صد_هفتاد_یک
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم

انگار به این دخترواین خونه عادت کرده بودم...
حس خوبی بهم میداداین خونه...
باصدای زنگ که مطمعنا مریم بود به سمت در رفتم و در بازکردم وبی بدون صبر کردن به سمت خونه رفتم
باصدای بلند گفتم
_یادت نره در رو ببندی،برای شام ماکارونی میزارم دوست داری که؟

وبه طرفش برگشتم
لبخندم خشکید
اون اینجا چیکارمیکرد
_بالوبیا پلو رابطه هم بهتره

_اینجا چیکارمیکنی؟
_دیدم دختره زد بیرون ،اومدم تو
_برو لطفا،تا کسی ندیده ات
_چرابرم؟

_اینجا نه خونه منه ،نه خونه تو...دختره خوشش نمیادتواینجاباشی
_چراخوشش نیاد؟
_امین برو لطفا

در رو کامل بست و به سمتم اومد
بعد از خوردن لوبیا پلو میرم
_من بلد نیستم

_دورغ نگو دیگه،من طمع همه غذاهاتو چشیدم،میتونم بگم لوبیا پلو هات فوق العاده اس،برعکس ابگوشتت که افتضاحه

_برعکس،من لوبیاپلوهام خسلی بدمزه اس،اونا دست پخت من نبود

_اشکال نداره،بزار ببینم طمع لوبیا پلوت چه جوریه
_انقدر اذیتم نکن،اگه بفهمه تواینجایی بیرونم میکنه
_بهتره،منم اینو‌میخوام
_که باز برم داخل اون مسافر خونه؟
_نه میریم خونه خودمون
_انتقام چقدر عوضت کرده
_چرت نگواین دختره معلومه معتاده،درست نیست حتی یک ثانیه ام اینجا بمونی
_یادت رفته،من پیش تو دوتا ادم معتاد بزرگ شدم
_اونا فرق دارن،اون دوتاعمرا میزاشتن تو معتاد شی
#پارت_صد_هفتاد_دو
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم

_من حواسم به خودم هست،نیازی نیست توحرفی بزنی
_فعلا که تمام مسئولیت بامنه،منم خوشم نمیادبا یه ادم معتادزندگی کنی
_ازدواج ماصوریه،پس مسئولیتی نداری

_چه صوری،چه واقعی،اسمت توشناسنامه منه...

باحرص نگاهش کردم،
که دیدم بی خیال وارد خونه میشه
انگار دهنم کامل بسته شد
کفشاش رو در اورد و وارد خونه شد..
پشت سرش به راه افتادم

_بابا بیا بیرون...
همونجا داخل نشست و به پشتی تکیه داد
واخیشی گفت
بهم نگاه کردگفت
_یه کم دارچین لوبیاپلوت بیشتر باشه لطفا

_تاخودمو نکشتم پاشو برو

_میدونی بچه که بودم یکی ازفانتزیام این بود که از سرکاربرمیگردم زنم بیاد جورابامودربیاره،یه لیوان چایی گرم بزام بیاره بدنم رو مماساژبده
_خب،الان چرا برامن داری تعریف میکنی
_گفتم شاید دوست ازفانتزیای همسرت بدونی
_غذاتو بخر وسریع برو،به احتمال زیاد شب برمیگرده..
نگاهی به خونه انداخت
_خوبه،دوتاخواب داره ...یکیش برای من وتو،یکیش هم براخودش
من داشتم امروز دیگه به جنون میرسیدم

_چی داری با خودت میگی،اینکارا رومیکنی بگم قبول کنم ،باشه قبول میکنم همه کارمیکنم انتقام رو بگیری

لبخندش پررنگ ترشد
_ناهار رو زودتراماده کن که اشتهام بازشده
سری تکون دادم...پس همون ..که اقا هی مثل کنه شده بود
#پارت_صد_هفتاد_سه
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم

به سمت اشپزخونه رفتم ومشغول درست کردن غذاشدم

_میگم دخترخوبی هستی،اما زیاد رواعصاب میری
نفس عمیقی کشیدم وخودم رو به نشنیدن زدم
_ولی بامعرفتی ،من ازاینت خوشم میاد

اروم باش بهار،حرف زدن به ضررخودت تموم میشه...


_الحمدالله لال شدی
_نه، نمیخوام رواعصابت راه برم

_جلوی زبونت رو بگیری ،برامن کافیه
باحرص گفتم
_باشه عزیزم، بشین غذات رو درست کنم
خنده اش گرفت
_چشم عزیزم میشینم

_عشقم ،من برگشتم
باصدای مریم سریع محکم به صورتم چنگ زدم
_وای اومد،چقدر گفتم برو ،همینو میخواستی
_مگه شوهرت اومده که میترسی..

در سالن بازشد ...
بادیدنمون،چشماش گرد شد..
_سلام..مریم جان.ایشون امین هستن...
به سمتمون قدم برداشت
ونگاهی به امین انداخت
_پس شما همون بی لیاقتیی
_نشنیدم چی گفتی
_شوهرت ناشنواهم که هست بهار
امین به سمتم برگشت
_این چی داره میگه بهار؟
من خوشحال باشم که اسمم رو از زبون امین شنیدم؟
یااینکه جواب مریم روبدم؟بگم این ادم دقیقا همون ادم بی لیاقته

_مریم جان،اومد بگه فردا چه ساعتی همو ببینیم،داره میره
_به سلامت جناب
_بهارم دورغ اصلا کارخوبی نیست...من اومدم که فعلا بمونم ،دوتااتاق هم هست وبرای همه جاهست

_مگه مسافر خونه اس اینجا اقا،برو بیرون ببینم
_هرجا زنم باشه،منم همونجام
_بهتره بگی زن سابقت
_شما عاقد خطبه طلاق ما بودی؟
_نه ولی شاهد طلاقتون قراره بشم
_شتر زیاد خواب میبینه
_من بهار بی زبون نیستم ،میزنم پارت میکنما...

با عصبانیت دست انداخت گلوی مریم رو گرفت..
#پارت_صد_هفتاد_چهار
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم

_کشتن ادما برام مثل کشتن مورچه آسونه....
صورت مریم داشت قرمز میشد
سریع بازوشو گرفتم
وگفتم
_ ولش کن ،داره نفسش میره

_ببینم الانم میتونه پارم کنه
مریم‌ داشت جلوم جون میداد
_میگم‌ولش کن...داره میمیره، مرگ مامانت ولش کن

دستش رو از روی گلوش برداشت
و سریع به سمتم برگشت و یقمو رو محکم گرفت و کشید سمت خودش
وفریاد زد
_مرگ‌مادر منو، برا جون این معتاد قسم‌میدی
_داشتیش میکشتیش خب
_بهتر،یه معتاد کمتر
مریم روی زمین افتاده بود
و ازحال رفته بود
_وای امین مرده...
امین‌نگاهش به مریم افتاد
_خداروشکر یه انگل رفت
_اون انگل نیست،داشت ترک‌میکرد
دستش رو از رویقم برداشت
به سمت مریم خم شد
نبضش رو گرفت
_یه لیوان اب قند درست کن بهش بده ،ترسیده ،ازحال رفته
_ببین چیکارکردی،بیرونم میکنه

_بهتره،نیازی نمیبینم اینجا بمونی
_من اینجاارامش دارم،چرانمیفهمی؟

_توخونه من نداری؟
_نه،مگه گذاشتی ،همش اذیتم میکنی، منت میزاری سرم ،الانم که خوب شدی..فقط برای انتقامه
_توهم خوب رفتارکردی؟حرف میزدم توهم زبونت رو تلخ میکردی
_توقع داری لال بشم
_تو زنی،توباید بلدباشی شوهرتو اروم کنی
_یادت رفته ازدواج ما صوریه؟

_نه یادم نرفته،اما میشد باخاطره خوش کنارهم باشیم
#پارت_صد_هفتاد_پنج

سری تکون دادم وسریع به سمت اشپزخونه رفتم واب قند رو درست کردم،
وبه سمت مریم بردم
به زور اب قند روبهش دادم...
کم کم چشماشو بازکرد

_مریم جان،خوبی ،صدامو میشنوی؟
سرشو بی حال تکون داد
_ببخش،بخدا نفهمیدم چطوری اومد اینجا
امیر روی زمین کنارم نشست
_معتادجماعت نفس کم میاره
_امین بس کن

پوزخندی زد وبلند شد ،به سمت یکی از اتاق رفت ودر روبست
مریم نفس نفس کنان گفت
_بیرونش کن از اینجا
_از لحظه ای که اومده ،گفتم بره بیرون،لج کرده نمیره،
من نمیخوام لطمه ای به تو بخوره
،میرم باهاش خونه

_من گفتم اون، نه تو
_میگم که لج کرده،هرجاباشم نمیره

از روی زمین بلند شد ...ودستی به گلوش کشید
_بهار،منو اینجوری نبین،منم میتونم به اندازه خودش خطرناک باشم

_مریم ،من میرم که دیگه اینجوری نکنه
_توهیچ جا نمیری...
_انوختم اینم میمونه
_توکاریت نباشه،میدونم چیکارش کنم...
...
ناهار رو بارگذاشتم...
وبه سمت اتاقی که امین بود رفتم
در باز کردم
روی زمین غرق خواب بود
کنارش نشستم
خوش چهره وجذاب بود
اخلاق مردانه ای که داشت
هرکسی روبیشتر جذب خودش میکرد

اما حیف مال نیست، اروم دستم رو ،روی موهاش کشیدم...
چی میشد دلت باهام بود..
#پارت_صد_هفتاد_شش
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم

لبخند تلخی زدم...
ادم عاشق هم کوره وهم کرِ

انگار باتمام بدیاش عشقش تموم نمیشد
_امین بیدارشو
تکونش دادم
که اروم پلکش تکون خورد
_پاشوناهاراماده اس!
چشماشو کامل بازکرد
اماهنوز انگار تو حال وهوای خواب بود
دستی به صورتش کشید
از جاش بلندشد ونگاهی به ساعت مچیش انداخت
_چقدر زود اماده شد
_کله پاچه که نذاشتم
_دختره کجاست؟

_رفته تواتاقش،باهاش صحبت کردم اروم شده

_براچی اروم بشه؟
_امین فراموش کردی باهاش چیکارکردی؟
_لازم بود به خودش بیاد

_امین اینجا خونه اونه ،لطف کرده منو راه داده،انوخت جنابعالی با پرویی اومدی داری خفش میکنی؟
_حوصله بحث ندارم،غذامو بیار همینجا میخورم
......
"سارا"

با حس بوی مرغ ،انگار بدترین بوی دنیارو حس کرده بودم
ناخواسته عقی زدم و به سمت سرویس رفتم..
ابی به صورتم زدم و از سرویس زدم بیرون
مادرش نگران دم سرویس وایساده بود
_حالت خوبه سارا جان
_چرا این مرغ انقدر بو میده
_بومیده؟مطمعنی؟
_اره،شما بوکردیش؟
_اره مادر،ولی بو نمیداد

_حتما بخاطر فشار عصبیه
_بارداری؟
_معلومه که نه؟این چه سوالیه؟

_منم سرامیر به بوی مرغ خیلی حساس بودم
_منم امیر مثل بقیه زن شوهرا زندگی معمولی نداریم که بخوام حامله هم باشم

_نگو اینجوری،خدا قهرش میگیره
_واقعیته
__امیری که‌ من میشناسم ،برای نگه داشتنت حتما تاالان یه حرکتی زده

_اون حرکت باردار بودن من نیست
_حالا بیا بریم ناهار روبخوریم
_من نمیتونم اون مرغ روبخورم
_سوپ هم داریم...
_من فکرنکنم بتونم سرمیزی بمونم‌ که اون مرغ باشه میرم تواتاق
_امیر عاشق زرشک پلو بامرغه
_منظورم اتاق خودم بود
_شدی درست اوایل ازدواج من ویاشار،انقدر لج ولجبازی میکردیم که خودمون هم خسته میشدیم
#پارت_صد_هفتاد_هفت
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم

_ماهم خسته شدیم...پیش خودمون باشه شاید بهش یه فرصت دادم

لبخندی زد
_بهترین کار رو میکنی...
_فقط امیدوارم پشیمون نشم
_نمیشی،این پسر،سرش به سنگ‌خورده...نشون نمیده ولی دلشو بهت باخته
ازاین حرف اخرش، لبخند کم رنگی زدم

ولی براساس تجربه ام میگم ،یه ازمایش خون بده
_باور کنید من باردار نیستم
_باشه،برو تواتاق تا بو اذیتت نکرده

سری تکون دادم و به سمت اتاقم رفتم...
اتاقی که برای نازنین شده بود
روی تخت دراز کشیدم
ودستی روی شکمم کشیدم
یعنی میشه منم یه روزی این حس روتجربه کنم

میترسم بخاطرسنم‌به مشکل بخورم...
وهیچ وقت این طمع رو نچشم...
اما اگه بشه...تمام حسرتای بی مادریم جبران میشه

یه دختر خوشگل سفید رنگ باموهای خرمایی...
اسمش درست همنام اسم مامانم..سحر

......
_پس شماهم‌میگید فرصت بهش بدم
_بله...
_اگه باز به کاراش ادامه داد چی؟
_ببین تو سابقه یه جدایی داری،توی کشور ما کسی که دوبار سابقه جدایی داره حقیقتا مردم باچشم دیگه ای بهش نگاه میکنن ...
_من که برام مهم نیست
_درسته..ولی طلاقم اخرین راه نیست..خودت مگه نمیگی حس میکنی دوست داره
_به حس من که نمیشه تکیه کرد
_ببین خودش هم میخواد بامن حرف بزنه،پس بزارباهاش صحبت کنم ...بعد باقاطعیت نظرمو بدم
_باشه
.فقط ازحرفام‌چیزی بهش نگید
_خیالت راحت..فردا که وقتتون ازاده برای مشاوره
_بله ازاده
_پس هماهنگ میکنم
_منتظرم..خدانگهدار
مواظب خودت باش،خداحافظ
تلفن رو قطع کردم و رومیز گذاشتم
خداروشکر که گفت فرصت بدم ،اما گفت باید روی حرف زدنم باهاش مراقب باشم وسرکوفت گذشته رو نزنم

اخه مگه میشد،انگار عادت کرده بودم که هی یاد اور بشم که باهام چیکار ‌کرده،عصبی بشیم وبه هم بپریم
#پارت_صد_هفتاد_هشت
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم

سری تکون دادم وچشمام روبستم...دیگه مغزم نمیکشید...
باصدای تقه در ،نفسمو باحرص بیرون دادم
_بله
در بازشد
مادرش بود
سریع بلند شدم
_نمیخواد پاشی،غذاحاضره ،امیر هم میخواد بیاد سرمیز، توهم باشی بهتره

بخاطر شروع یه رابطه خوب قبول کردم
از روی تخت بلند شدم وبه همراهش سرمیز رفتیم
بادیدن مرغ سفره اخمی کردم
وجلوی دماغم روگرفتم
که امیر گفت
_دماغت رو چرا گرفتی؟
_به بوی مرغ انگار حساس شدم
_دستپخت نازنین عالیه‌...
تاخواستم جوابشو رو بدم یاد حرف های مشاور افتادم

_میدونم عزیزم،من که منظورم این نبود که دستپختش بده،فقط من یهویی این بوی مرغ حسابی پیچیده داخل بینیم،

_نازنین بی زحمت دوتا کاسه سوپ بیاراتاق من، البته اگه ارباب ومادر اجازه بدنن

ارباب سری تکون داد و به نازنین اشاره کرد
نازنین سریع مشغول اماده کردن شد
بی حرف به سمت اتاق رفتیم
_چرا از بوی مرغه حالت بد میشد
لبخندی زدم وگفتم
_حتما حامله ام
چشماش درشت شد
#پارت_صد_هفتاد_نه
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم

_توچرا دم به دقیقه میگی حامله ای

_تو بدت میاد ؟
_زیاد نه
چپ چپ‌نگاهش کردم
_به مشاور زنگ‌زدی
با صدای در،حرفم نصفه موند
نازنین باسینی غذا وارد شد
سینی رو میز گذاشت
وبی حرف بیرون رفت
_مشاورم گفت باید باتوهم‌صحبت کنه
_گفت ادامه بدی یا..

_گفت طلاق اخرین راهه،وهنوز راه های دیگه ای برای ادامه هست ،اگه اونا به نتیجه نرسید انوخت طلاق رو شاید پیشنهاد بده
_پس امیدی هست

_شاید
_اگه توبخوای میشه ازشاید تبدیل به حتما کردش؟
حالا فعلا تا از گرسنگی نمردیم،بزار سوپ رو بخورم
قاشق رو داخل سوپ کردم و پرش کردم وقاشق رو به طرفش گرفتم
_نمیخواد ،خودم میخورم
_حالا من باید نازتو بخرم
_شاید
_بیا بخور،خودتو لوس نکن
دهنش روبازکرد واولین قاشق رو خورد...
...
_با سیاوش چیکارمیکنی...

_سخته،ولی میخوام بکشم کنار،تواون موقعیت انقدر از ارباب عصبی بودم که نفهمیدم چیکارکردم

_یعنی از اون پول میخوای بگذری
__ اگه تو قبولم کنی اره،اما خب بدون خیلی راه سختی رو درپیش داریم،بی پولی ،دعوا با ادماش وخیلی چیزای دیگه..

_مگه من بخاطر پول باهات ازدواج کردم

_تو باسهیلی زندگی کردی که پولش از پارو بالا میرفت ..
_برای من پول اهمیت نداره،من فقط ازت آرامش وراستگویی میخوام،بعدشم دوتایی باهم کارمیکنیم
_گفتم که خوشم نمیاد...
_فعلا سوپتو بخور..‌.
...
"بهار"
بی خیال ،اخرین قاشق ناهارش روخورد و دوباره دراز کشید
_نمیری؟
_نیومده بودم که برم
_لعنت به منی ترسویی که،انقدر جرئت نداشتم یه مشت قرص بخورم،خودمو راحت کنم
_ترسویی دیگه
_اره،ولی با این کارات داری بهم جرئت میدی
_پس بزار راهنماییت هم کنم،بجای یه مشت قرص یه قرص برنج بخوری به دوساعت نرسید اونوری
#پارت_صد_هشتاد
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم

_ممنون از راهنمایت،حتما استفاده میکنم،از دست همتون راحت میشم


_ماهم ازدست تو
غذا رو جمع کردم وازاتاق سریع زدم بیرون....

خدایا با این ادم چیکار باید کنم...نمیخواستم برای این دختر دردسر درست کنم ...
به سمت اتاقی که مریم داخلش بود رفتم

تقه ای به در زدم
_جانم
وارد اتاق شدم
روی زمین دراز کشیده بود
به سمتش رفتم
خواست ازجاش بلند شه
نذاشتم
_مریم من میرم
_کجا؟
_خونه امین،این تاوقتی من نرم ازاینجا نمیره
_من که گفتم بخاطر م...
_نه،برم پیشش بهتره
_اگه بلایی سرت بیاره چی؟
_تهش مرگه،منم ارزومه
_بهار،نرو
_برم بهتره،اما شماره تلفن اینجارودارم،مال خونه روهم بهت میدم،باهات درارتباطم

_بمون بهار،اصلا اونم بمونه من مشکل ندارم..اگه توبری کی منو ترک بده

_خودم ترکت میدم، هرموقع اماده بودی میام
_من اماده ام الان..
بی حرف بغلش کردم
_مدت اشنایمون به هفته هم نمیرسه،اماشدی همه کس من

_منم جزتودیگه کسی روندارم،بعدازمدتها حس کردم براکسی مهمم،اگه توهم بزاری بری،دیگه امیدی به این دنیا ندارم

_مریم،اگه بمون امین واسط دردسر درست میکنه

ازبغلش اومدم بیرون
چشمای جفتمون خیس بود...

باخنده گفت
_الان شوهرت ببینه فکرمیکنه حتما بامن رابطه عاشقانه داری
#پارت_صد_هشتاد_یک
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم

_براش مهم نیست
سری تکون دادوگفت
_قول بده رفتی باهام درارتباط باشی
_نترس، هر روز بهت رنگ میزنم
_باشه،نری فراموشم کنی،آدرس خونت رو بهم بده
_یه قلم کاغذ بده بنویسم
......
پر غرور بدون توجه بهم، وارد خونه شد...

به هدفش رسید، وارد خونه شدم
و به سمت اتاق خودم رفتم
که نذاشت
_کجا؟
_میرم اتاقم

_آرایش کردن بلدی؟
باتعجب گفتم
_چی؟
_امشب مهمون داریم
_کیه؟

_یه سری دوست مشترک
_شماکه گفتی نمیخوای منوکسی ببینه
_منظورم خانوادم بودم
_این دوستات ربط به اون دختر داره

_اره،برات لباس هم‌گرفتم روی تخته،میخوام خیلی اوکی باشی جلوشون،بهشون گفتم قصدمون جدیه برای ازدواج

_نمیگن توی خونه ات چیکار میکنم
_یه چیزعادی برای اونا،راجب خانوادت پزسیدن،جفتشون کانادا زندگی میکنن،و دکتر مغز واعصاب هستن

_من نمیتونم انقدر دورغ بگم
_تو قبول کردی
_تونگفتی بخوام انقدر دورغ بگم
_پس لال شو،حرف نزن فقط لبخند بزن

_فکرنمیکردم انقدر حسود باشی
_حسادت نیست
_پس چیه ،میخوای ثابت کنی تونیستی،یکی دیگه هست...


_اره میخوام اینو ثابت کنم
_علاوه بر حسادت خیلی هم بچه ای

لبخند حرصی زد
_بروتواتاقت سریع تر
#پارت_صد_هشتاد_دو
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم

وارد اتاق شدم و در رو محکم بستم...
ای کاش مامان بابام خونه بودن،چقدر دل تنگشون بودم...
لباس صورتی رنگ، روی تخت حسابی خودنمایی میکرد
خداروشکر زیاد باز نبود ،میشد پوشید
....
نگاهی توی ایینه به خودم کردم ، خوب بودم...از قیافه بی روح در اومده بودم

بی هوا دربازشد
نگاهمون توی هم گره خورد

نگاهش فقط روی صورتم بود
اولین باربود من‌رو با ارایش میدید

لبخند کم جونی روی لبش افتاد
_در زدن بلد نیستی
_فکر نمیکنم ،داخل خونه ام باید اجازه بگیرم
_ولی اینجا اتاقمه
_وبخشی از خونه من

نفسمو بیرون دادم
_بهتره روسریتو دربیاری
_این یکی رو نمیتونم انجام بدم
_نمیگن این دخترباخدا چطور هم خونه یه پسر غریبه اس
_میگی یه صیغه محرمیت بینمون خونده شده
_شرمنده من نمیتونم دورغ بگم
_دورغ نیست،ما عقدیم
_باصیغه فرق داره
_هیچ فرقی نداره ..
_به هرحال من اهل دورغگویی نیستم

_باشه ،منم تواتاق میمونم ونمیام بیرون
_جراتشو داری
_من جز خدا از کسی نمیترسم
_نفر دوم منم
_چقدر احساس بزرگی داری
_چون هستم
_شتر درخواب بیند پنبه دانه
_این شتره با پنبه سرمیبره،یادت باشه
#پارت_صد_هشتاد_سه
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم

چشمکی زد واز اتاق بیرون رفت

فکرکرده همیشه حرف،حرف خودش باید باشه،
عمرا این روسری رو از سرم دربیارم


باصدای زنگ در نفس عمیفقی کشیدم واز اتاق زدم بیرون
بادیدنم روسریم ،حسابی صورتش قرمز شد
لبخندی پررنگی زدم
وبه دراشاره کردم
به سمت در به راه افتاد ومن هم پشت سرش...
نفس عمیقی کشیدم
در روباز کرد
۸نفر بودن.دختر پسرای جوان بودن،از ظاهرشون معلوم بود که چه وضع مالی عالی دارن...
دخترا جیغ کوتاهی زدن و امین رو سفت بغل میکردن
بعد از خوش بش کردنشون،
انگار،تازه منو دیدن...
_خانومت اینه؟

چه حس بدی بااین حرفشون،بهم دست داد
جوابی ندادم،
_اره عزیزم،بهارمه
حتی بهم دست هم ندادن
سلامی ارومی کردن،وبه سمت سالن رفتن
نگاهم کرد
واروم گفت
_گفتم روسری رو دربیار
_منم گفتم نه

_پس منتظر تیکه هاشون باش

_اگه یه کم مرد بودی،نمیزاری
نگاه کوتاهی بهم کرد
_بریم پیششون
به سمتشون رفتیم وکنارهم روی مبل دونفره نشستیم
که‌یکی ازدخترا سریع گفت
_اصلا به هم نمیاین
_اره راست میگه،فکر نکنم زوج اوکی باشید،درسته؟
#پارت_صد_هشتاد_چهار
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم

_عشقای قبل از بهار برام سو تفاهم بود
_شاعرشدی امین
_از عشق بهاره
دست انداختت دور کمرم ومنو به خودش چسبوند
وروی گونم بوسه ای زد
نگاهش کردم
لبخندی بهم زد...
وتمام این صحنه هارو تورویاهام باهاش دیده بودم
_ولی شنیده بودم میخواستی برگردی به عشق اولت
_میخواستم باهاش بازی کنم، اما بهار نذاشت...
_بهارجان ببخشید،ولی امین واقعا عاشق بود،خیلی تعجب کردیم...
_عشق اول دوم مهم نیست ،مهم انتخاب ادم درسته واسه زندگی


_چی بگم
_اه،ول کن مهشید ،گیردادیا گوربابای دختره،خداروشکر امین الان حالش خوبه،الکی فکرمونو درگیر نکنیم

_حسین من که حرف بدی نزدم،
خواستم امین دوباره شکست نخوره

_مهشید ،مطعن باش یه اشتباه رو ،دوبارتکرار نمیکنم
_امیدوارم
_چرا هیشکی ازمن خوشش نمیومد،ازبچگی توهرجمع
میرفتم،بیرونم میکردن

دیگه برام عادی شده بود
_پاشو پذیرایی کن
پوزخندی زدم،نه به اون حرکات،نه به این دستوری حرف زدن

بلند شدم و به سمت اشپزخونه رفتم...
...
لیوان شربت رو به سمتشون گرفتم
_روسری چرا سر کردی عزیزم

_هرکسی یه جور اعتقاداتی داره
باپوزخندگفت
_جلو امین هم روسری سرمیکنی؟

_نه عزیزم،من و امین محرمیم...
_صیغه ای
_جهت اشنایی
لبخندی مسخره اس وحرفی نزد
دختره عوضی،
نفهمیدم چیشد بدون فکرکردن،سینی شربت رو،روی پاهاش ول کردم
که دادش هوا رفت
_اخ‌‌ببخشید، ازدستم افتاد
بجه ها همه زده بودت زیرخنده
_به چی میخندید،نفهمیدم از قصد ریخت
#پارت_صد_هشتاد_پنج
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم

امین اسمم رو بلندصداکرد
_بهار
برگشتم سمتش
دستم رومحکم گرفت وبه سمت اتاق برد
داخل اتاق شدیم و در رو بست

_این چه کاری بود کردی
_ندیدی چه حرفای بهم زد...
_به جهنم،اونا از حرصشونه
_توهم قشنگ سکوت کردی...
_توقع داشتی با مهمون چه طوری رفتارکنم

_مهم نیست به زنت هرچه بد وبیراه بگه...خود اونا تعجب نمیکنن که چرا از کسی که دوسش داری دفاع نمیکنی

_اونا میدونن صبرم زیاده
__نمیدونم چرا سرمن، صبر حضرت یعقوب میگیری
شونه ای بالا انداخت
_دیگه ازاین حرکتا ها ازت نبینم
مثل خودش شونه ای بالا انداختم
_بریم
ازاتاق باهم زدیم بیرون
بچه ها بهمون خیره شدن
و اکثر بالبخند بهمون نگاه میکردن
_چه زود کارتون تواتاق تموم شد
وچشمکی بهمون زد
پوزخندی زدم
چقدر خوش خیال بودن
_علیرضا دهنتو ببند
_داداش غریبه نداریم که،همه یه دور انجام دادیم ،مگه نه بچه ها؟
_بله
_ولی تعجب میکنم زود اومدین بیرون،بهارخانوم داداشمون مشکلی که نداره
#پارت_صد_هشتاد_شش
#بذار_تو_آغوش_خودت_بزرگ_شم


حالم بهم میخورد ازاین حرفای مزخرفشون
نگاهم رو به فرش انداختم
_علیرضا ،مطمعن باش مثل تو انقدر هول نیستم

اخمی کرد وخودشو مشغول خوردن میوه کرد

اروم درگوشم گفت
_برو بشین روی ،مبل هم کر میشی هم لال
حوصله بحث رودیگه نداشتم
بی حرف به سمت مبل رفتم
ونشستم
_بچه چراسوپرایزمون رو یادتون رفته
_چه سوپرایزی؟
_بزارید زنگ بزنم
سریع شماره تلفنی رو گرفت

_عشقم بیا بالا
وتلفن روقطع کرد
_به کی زنگ زدی؟
_امین ،انقدر عجول نبودی ها

دلم گواهی بد میداد....
دعا دعا میکردم اون چیزی که فکرمیکنم نباشه
با صدای زنگ ایفون
سریع ازجام پریدم
به سمت در رفتم
امین هم پشت سرم به راه افتاد
در رو بازکردم
دختر جوان خوشگلی باموهای بلوند وچشم های ابی که دل هرکسی رو میخواست ،میتونست راحت ببره

_تو اینجا چه غلطی میکنی
صدای عصبانیت امین نشون میداد،سحر عشق امینه
من درمقابل این دختر هیچ‌بودم
_پس تو بهاری
امین پسم زد و به سمت سحر رفت
_گمشو برو بیرون
صدای بچه های بلند شد
_هرچی بوده تموم شده رفته،دیگه ،الان مثل دوتادوست معمولید،بهارخانوم مشکلی ندارید سحر بیاد داخل
به سحر خیره شدم،من بااین دختر پرازمشکل بودم،این‌دختر رقیب سرسخت زندگیم بود

_اگه امین مشکل نداشته باشه،منم مشکلی ندارم
_من مشگل دارم،جای ادم هرزه توخونه من نیست
بالاخره صدای پر ازعشوه اشو شنیدم
_میترسی عشقمون یادت بیفته
_عشقمون ,ادما دوره خریت زیاد دارن،چراباید یاد اون‌دوران بیفتم
_امین تا چندوقت پیش ،دوره خریتت بود؟
_اره
2024/05/03 16:34:51
Back to Top
HTML Embed Code: