Telegram Web Link
"ز گهواره محمود گوید نخست"

چو کودک لب از شیرِ مادر بشست
ز گهواره محمود گوید نخست!

درباره‌ی فردوسی و هجونامه‌اش درباره‌ی محمودِ غزنوی و نیز ابیاتِ اصیل و منتسب‌ِ آن، بحث‌ها فراوان است. اما این بیت گویا، بیتِ اصیلی است و در اغلبِ چاپ‌ها ازجمله چاپِ استاد خالقی مطلق نیز آمده.
این‌که کودکان زمانی که زبان بازمی‌کنند چه کلمه یا آوایی را می‌گویند، از تجربه‌های شیرینِ هر والدینی است. پدر و مادرها گاه سال‌ها آن واژه یا کلامِ گاه مبهمِ فرزندشان را هم‌چون واژه‌ای مقدس، به‌خاطردارند و وقتِ خود را بدان خوش‌می‌کنند.
کودکان نخستین‌بار، اغلب واژه‌هایی هم‌چون بابا و ماما[ن] را برلب‌می‌آورند. رفتارِ کودکان، در دیگر فرهنگ‌ها و زبان‌ها نیز گویا همین‌گونه است. سهولتِ بیانِ این واژه‌ها، نه تنها به‌سببِ آن‌که پدر و مادر دائم آن را در گوش‌ِ کودک تکرارمی‌کنند، بلکه بیش‌تر به‌علتِ کوتاهی و واج‌های "لبی‌"شان است.
حال تصورکنید کودکی را که نخستین‌بار است که لب بازمی‌کند و می‌گوید: محمود! می‌بینید که جدااز فضای شعر، تصورش هم بسیار دورازذهن و تاحدی نیز مضحک است. اما در عالمِ شعر و شاعری که عرصه‌ی آزادیِ تخیل یا تخیلِ آزاد است، هرچیزی ممکن است.
اما باتوجه به آن تجربه‌ی همگانی که گفتیم (بابا و مامان گفتنِ کودکان) آیا فردوسی به این نکته نظرنداشته که "محمودِ" غزنوی، این سلطانِ بلامنازعِ دوران، در چشمِ همگان هم‌چون پدری است که نه‌تنها مردمان که حتی کودکان نیز هنگامِ به‌سخن‌آمدن، ناخواسته نامِ او را، حتی پیش‌از نامِ پدر و مادرِ خویش، تکرارمی‌کنند؟!

@azgozashtevaaknoon
مردِ مصاف در همه‌جا یافت‌می‌شود
در هیچ عرصه مردِ تحمّل ندیده‌‌ام
(صائب)

@azgozashtevaaknoon
"جای خالیِ بودا!"

"در نخستین قرن‌های پس‌از پیامبریِ بودا، مریدان‌اش او را در تصویر یا پیکره به نمایش درنمی‌آوردند. بودا با غیبت‌اش نشان‌داده‌می‌شد. نشان‌های پا؛ یک صندلیِ خالی؛ درختی که در سایه‌ی آن به تفکرمی‌پرداخت؛ اسبی با زین اما بدونِ سوار. تنها پس‌از حمله‌ی اسکندرِ کبیر به آسیای مرکزی بود که کم‌کم، تحتِ‌تاثیر هنرمندانِ یونانی، بودا از نمودی جسمانی برخوردار شد. بنابراین طالبان بی‌آن‌که بدانند، در بازگرداندنِ مذهبِ بودایی به اصلِ خویش، سهیم‌شدند. امروز جای خالیِ پیکره‌ها در دره‌ی بامیان، در نظرِ بودائیانِ واقعی، شاید پرتر و معنی‌دارتر از پیش باشد."
(از کتاب رهایی نداریم، امبرتو اکو_ژان‌کلود کریر، به سعیِ ژان فیلیپ دوتوناک، ترجمه‌ی مهستی بحرینی، انتشارات نیلوفر، ۱۳۹۳، ص ۲۲۴).

@azgozashtevaaknoon
Forwarded from از گذشته و اکنون (احمدرضا بهرامپور عمران)
«شِفاخانه» (از ایهام‌ها و اشارات شعر حافظ[۱])

در این بیت:
دل ما را که ز مار سرِ زلفِ تو بخَست
از لب خود به شِفاخانهٔ تریاک انداز

شِفاخانه به معنای درمانگاه و بیمارستان است. تریاک هم که می‌دانیم در متونِ کهن به معنای پادزهر بوده‌است. افیون و هپیون در متون کهن در معنای تریاکِ امروزی یا همان مواد مخدّر است. ازقضا در شعر حافظ نیز از افیون سخن رفته: «از آن افیون که ساقی در می افکند...». تصویر مارِ سرِ زلفِ معشوق نیز نیازی به توضیح ندارد. معنی روان بیت: ای معشوق! حال که مارِ زلفِ تو دل ما را نیش‌زده، با پادزهرِ لبانت (که درمانگاه بیمارانِ عشق است) درمانش کن. و سببِ آن‌که شاعر/ عاشق از معشوقی که مارِ زلفش نیش دارد، پادزهر طلب کرده آن است که نوعی از تریاک از مار تهیه می‌شده‌. و سعدی سروده: «که صبح از شب و تریاک هم زمار آید».

اما زیباییِ ایهامیِ بیت: در عربی شِفاه جمع مکسّرِ شَفَه به معنی لب است. (شَفَهات نیز جمعِ مونّثِ آن است). باتوجه به این نکته «شفاخانه» یعنی خانهٔ لبان معشوق که همانا دهان اوست. با لحاظ کردنِ این ایهام، معنی بیت می‌شود: اکنون که نیشِ مارِ سرِ زلفت دلم را زخمی کرده با پادزهرِ لبانت درمانم کن. هنرِ دیگرِ حافظ آن بوده که لبان معشوق را شفاخانهٔ تریاک خوانده؛ حال آن‌که این ماده در درجه‌ی نخست خود پادزهر و شفابخش هست! این ایهام البته از ابداعاتِ حافظ نیست و شاعران (ازرقی، کمال خجندی، عماد فقیه و ...) مکرّر آن را به‌کار‌بردند. حسن دهلوی، که می‌دانیم حافظ به شگردهای شعرش بسیار نظر‌داشته، چنین سروده:

ای نقش نگین لب تو فیه شفاءٌ
از من مبَر آن درد که درمانْش تو باشی (دیوان حسن دهلوی، به‌تصحیح سید احمد بهشتی و حمید‌رضا قلیچ‌خانی، انجمن آثار و مفاخر ملی، ۱۳۸۲، ص۲۸۳).

و نیز هم‌او سروده:

خطّ تو بر لب تو فسونی است پرشِکَر
تا ذکرِ شهدُ فیهِ شِفاءٌ نوشته‌اند (۱۵۰).

و هنرِ حسن دهلوی در آن است که در این نمونه‌ها، «فیه» (مانند «فاه» و «فوه ) نیز به معنای «دهان» است. او با این شگرد لبان و دهانِ معشوق را به‌گونه‌ای ایهام‌آمیز مراد کرده‌است.

@azgozashtevaaknoon
Forwarded from از گذشته و اکنون (احمدرضا بهرامپور عمران)
«شِفاخانه» (نکتهٔ تکمیلی)


دلِ ما را که ز مارِ سرِ زلفِ تو بخست
از لبِ خود به شفاخانهٔ تریاک انداز

آن‌چه هنگامِ نگارشِ یادداشتِ پیشین («شفاخانه»؛ از ایهام‌ها و اشاراتِ شعرِ حافظ») [۱] ازقلم‌افتاد، آن است که در قرآنی که حافظ آن را در سینه داشته نیز تعبیرِ «فیهِ شفاءٌ» در توصیف و ستایشِ خواصّ درمانیِ عسل آمده: «فیهِ شِفاءٌ لِلناس»(سورهٔ نحل/۶۹). همان تعبیری که حسنِ دهلوی (که شاعرِ عربی‌دانی نیز بوده) به‌زیبایی آن را در ابیاتِ خود به‌کاربرده و لبان و دهانِ معشوق را هم‌زمان به «شفاخانه» و «عسل» تشبیه‌کرده‌است:

ای نقشِ نگینِ لبِ تو «فیهِ شفاءٌ»
از من مبر آن درد که درمانْش تو باشی

در بابِ خواصّ درمانیِ عسل کتاب یا کتاب‌هایی نیز نوشته‌اند. در روایات نیز بر این نکته تأکید شده: «عَلَیکم بالشفاءین العسلِ و القرآنِ». فجمعَ فی هذهِ القول بینَ الطبّ‌البشری و الطّبّ‌الالهی» (احکامُ النّبویّه فی الصناعةِ الطبّیّه، علاءُ‌الدین کحّال، بتحقیق عبدُالسلام هاشم حافظ، قاهره، ۱۹۵۵، ج ۱، ص ۲۷).
نیز در رَوحُ‌الأرواح فی شرحِ اسماءِ الملکِ الفتّاح، آمده: «مصطفی می‌گوید علیه‌السلام: عَلَیکُم بالشّفاءین العسلِ و القرآنِ. این درجه نگر که فضلهٔ قوتِ مگسی را نهادند و قذفِ طبعِ ذُبابی را؛ شفای ظاهرها در انگبین، و شفای باطن‌ها در قرآنِ مُبین [...] این ذُبابِ حقیر [...] آن‌چه از وی منفصل گردد، و از نهادِ وی حاصل شود، شفای بیماران گشت»(شهاب‌الدین احمد‌بنِ منصور سمعانی، به‌تصحیحِ استاد نجیب مایلِ هروی، انتشاراتِ علمی و فرهنگی، ص ۶۵).

و تشبیهِ لبانِ معشوق به عسل/ انگبین/ نوش، از تصاویرِ مکررِ شعرِ فارسی است. حتی تعبیر و ترکیبِ «لبِ مُعَسَّل» (نوشین‌لب) در متونِ کهن پیشینه دارد (مقاماتِ حمیدی، حمیدالدین ابوبکر محمودی بلخی، به‌تصحیحِ استاد رضا انزابی‌نژاد، نشرِ دانشگاهی، ص ۶۶).

و نکتهٔ مهمِ دیگر، در پیوندِ «عسل» با «زهر»: به باورِ قدما عسل، خاصیتِ پادزهری در درمانِ انواعِ «گزیدگی‌ها» و دفعِ «سموم» دارد. ازجمله، انصاریِ شیرازی (۸۰۶_۷۲۹ ق)، (از همشهری‌ها و هم‌روزگارانِ خواجه)، در «اختیاراتِ بدیعی» ضمنِ اشاره به خواصِ گوناگونِ عسل، آورده:
«و گزندگیِ جانوران و زهرها را هم مفید بوَد و کسی که افیون خورده‌باشد [...] و گزندگیِ سگِ دیوانه را هم مفید بوَد [...] و پیران را تریاق بوَد [...] و مطبوخِ وی سموم را نافع بوَد» ([قسمتِ مفردات] تصحیح و تحشیهٔ دکتر محمدتقی میر، شرکتِ داروییِ پخشِ رازی، ۱۳۷۱، صص ۷_۲۹۶).

و برپایهٔ چنین نکات و اشاراتی است که در بوستان می‌خوانیم:

نهاده‌است باری شفا در عسل
نه‌ چندان‌که زورآورد با اجل
عسل خوش ‌کند زندگان را مزاج
ولی دردِ مردن ندارد علاج
رمق‌مانده‌ای را که جان از بدن
برآمد، چه سود انگبین در دهن؟! (به‌تصحیحِ استاد یوسفی، خوارزمی، ص ۱۷۶ ).
با این اشارات وجهِ معناییِ دیگرِ بیتِ حافظ:

[ای معشوق!] حال‌که دلِ ما از نیشِ مارِ زلف تو زخم‌خورده، با عسلِ لبانت، که خاصیتِ پادزهری دارد، درمانش کن!

@azgozashtevaaknoon
"غلغلِ چنگ/غلغلِ گل"

به این بیت که مطابق است با ضبطِ چند نسخه‌‌ی کهنِ دیوانِ حافظ و نیز گزینشِ استاد خانلری بنگرید:

مانع‌اش غلغلِ گل گشت و شکرخوابِ صبوح
ورنه گر بشنود آهِ سحرم بازآید

بیتی است از غزلی آرزومندانه و تاحدی گله‌گزارانه: اگر آن طایرِ قدسی ز درم بازآید ...

روایتِ مشهورتر و مفهوم‌تر بیت، همانی است که در نسخه‌ی قزوینی_غنی آمده:

مانع‌اش غلغلِ چنگ است و ...

شارحان یادآورشده‌اند که "غلغلِ گل" معنیِ موجَّهی ندارد؛ ازهمین‌رو اغلبِ آنان، ضبطِ نسخه‌ی قزوینی را ترجیح‌داده‌اند و یا بر نامفهومیِ ترکیبِ "غلغلِ گل" تاکیدکرده‌اند. مثلاً هروی به‌رغمِ آن‌که اساسِ شرحِ خویش را بر تصحیحِ خانلری نهاده اما این‌جا (البته بدونِ هیچ توضیحی)، ضبطِ قزوینی_غنی را در متن گنجانیده و بیت را شرح‌کرده‌است. او در مقاله‌ای که در نقد و بررسیِ چاپ خانلری است نیز یادآورشده:
"غلغلِ چنگ معنایی دارد، ولی معنی غلغل گل بر بنده مجهول است" (مقالات حافظ، حسینعلی هروی، به کوشش عنایت‌الله مجیدی، کتاب‌سرا، ۱۳۶۸، ص ۳۲۰).

به گمانِ ما گرچه ضبطِ "غلغلِ گل" خالی از ابهام و دشواری در مفهومِ بیت نیست اما ضبطِ "غلغلِ چنگ" تناقضِ معناییِ آشکار با دیگر بخش‌های بیت دارد: شاعر چگونه "غلغلِ" چنگ را با "شکرخوابِ صبوح" جمع‌کرده است؟ اگر سخن‌از "زمزمه" و "آوای حزین" و ... (که می‌تواند خواب‌آور باشد) بود، می‌توانستیم آن را با "شکرخوابِ صبوح" یک‌جا بپذیریم، اما "غلغلِ چنگ" چه؟!
گویا استاد حسینعلیِ ملاح برای حلّ همین تناقض بوده که بااحتیاطی دانشورانه، درصددِ برداشتی کنایی، اما به گمانِ ما غریب، از بیت برآمده‌اند و غلغل چنگ را آوایی که از گلوی صراحی بیرون‌می‌آید، گرفته اند: "غلغلِ چنگ، در مقام کنایه، به‌ظاهر آوایی است که از گلوی صراحی خارج می‌شود، و در این بیت اشاره به این نکته است که: اگر مانع او شراب‌خواری و مستی و خواب خوشِ صبحگاهی نبود، همین‌که آه مرا می‌شنید به‌سوی‌ام بازمی‌گشت"(حافظ و موسیقی، انتشارات وزارت و فرهنگ و هنر، ص ۹۲).
استاد حمیدیان گرچه این‌جا نیز هم‌چون اغلبِ موارد، ضبطِ خانلری را برگزیده‌اند اما یادآورشده‌اند: "غلعلِ گل را درموردِ حاضر تنها می‌توان به معنیِ جوشش و شکفتگیِ آن گرفت، مثلِ "گل به جوش آمد و از می نزدیمش آبی ...؛ که این معنی نیز در این‌جا مناسب نمی‌نماید؛ زیرا این‌گونه غلغل نه از ان نوع است که سروصدا داسته‌باشد و همین باعثِ مشغولی و غفلتِ کسی از چیزی یا از کسی شود." (شرح شوق، انتشارات قطره، ج ۴، صص ۸_۲۷۰۷).
حمیدیان به‌درستی بر نقشِ کلیدیِ غلغل (در معنای"جوش" و جوشش و شکفتگیِ گل) در بیت تاکیدکردند اما دنباله‌ی کار را برای گشودنِ گرهِ بیت نگرفتند. ضمنا این‌جا اساساً سخن از سروصدایی که موجب بیدارشدنِ معشوق شود (آن‌چنان که حمیدیان آورده)، نیست و نباید باشد.
به گمان ما شاعر می‌خواهد‌بگوید فصلِ بهار است و بوی سرمست‌کننده‌ی گل (اغلب مراد از آن گل سرخ است) و سنگینیِ خوابِ بهاره‌، درکنارِ شکرخوابِ صبوحی‌زدگان، چنان یار را غرقِ خواب کرده که آه و ناله‌ی سحرگاهی مرا نمی‌شنود.
این "جوش" و غلعلِ سبزه و گل، به‌خصوص در شعر سبک هندی، بسیار پربسامد است. و تشبیهِ رُستن و شکفتنِ لاله و گل به جوششِ حباب‌ها از مایعات، چندان هم غریب نیست. به این بیت صائب بنگرید:
ز جوش لاله و گل که‌از رکاب می‌گذرد
پیاده جلوه‌کند در چمن سوار امروز

نکته‌ی آخر:
ضبطِ کهن‌ترین نسخه‌ی کاملِ حافظ (نورعثمانیه ۸۰۱) نیز "غلغل گل" است. با این یادآوری که در این نسخه به‌جای "مانع‌اش" "مانع‌ام" آمده (دیوان حافظ شیرازی [نسخه‌برگردانِ دستنویسِ کتابخانه نورعثمانیه‌ی استانبول]، به کوشش بهروز ایمانی، میراث مکتوب، ۱۳۸۴، ص ۳۱). و این ضبط، شاید حالاتِ پیش‌گفته را متوجهِ حال و روزِ عاشق نیز کند. اگر تااین‌جا سخن از خوابِ ازسرِ مستیِ معشوق و درنتیجه بی‌توجهی‌اش به عاشق بوده، مطابق‌با این ضبط، مفهوم بیت چنین می‌شود: این‌که معشوق به من بی‌توجه است، به‌سببِ خامی‌ها و پیامدِ خواب‌زدگی‌ها و غفلت‌های خودِ من است. و می‌دانیم که در سنت‌های عاشقانه و عارفانه، عاشق همواره شب‌زنده‌دار و منتظرِ یار، و نگرانِ اشاره‌ای عاشق‌نوازانه از جانبِ او است.

@azgozashtevaaknoon
"از کاریکلماتورها" [۷۹]

سرمایه‌ی واقعیِ هرکسی، مغزِ او است.

عاشقِ پرستاری شد که خون‌اش را در شیشه‌می‌کرد.

سودمندترین درس، شیمی است.

از حُسنِ‌تصادف، سپربه‌سپر شدیم.

شاگردِ بی‌وفا از کلبِ معلَّم هم کم‌تر است.

پیراهن‌ات، دیوارِ نامهربانی است.

یوسف، عزیزدُردانه‌ی یعقوب بود.

احمقانه‌ترین سرگرمیِ دنیا، گاوبازی است.

سودای سیمرغ، مرگِ اسفندیار بود.

قزوین در طنزپروری نیز "سنگِ" تمام گذاشت.

@azgozashtevaaknoon
Forwarded from از گذشته و اکنون (احمدرضا بهرامپور عمران)
«حزینِ لاهیجی، و شعرِ جمال‌الدین و کمال‌الدینِ اصفهانی»

حزینِ لاهیجی درمیانِ شاعرانِ سبکِ هندی بیش‌ از‌آن‌که شاعری ممتاز به‌شمارآید، از جهاتی دیگر قابلِ‌توجه است: او جز شاعری و رساله‌های گوناگونی که دربارهٔ فلسفه و حکمت و علم‌الأدیان نگاشته و خود نیز همین دانش‌ها را گاه تدریس‌می‌کرده، زندگی‌نامه‌ای درخور نیز از خود برجانهاده‌است («تاریخ و سفرنامهٔ حزین»). او در این اثر، احوالاتِ شخصی و دربه‌دری‌هایش در دورانِ پرتلاطمِ اواخرِ عهدِ صفوی (که او خود با آخرین شاهانش وفادار نیز مانده‌بود)، حملهٔ افغان‌ها و نیز چندو‌چونِ به‌تاج‌و‌تخت‌رسیدنِ نادرشاه را گزارش‌کرده‌است؛ دهه‌هایی که به‌سببِ التهاباتِ پیاپی به "عصرِ انقلاب‌ها" مشهور است. مطابق‌با این اثر، او گاه خود نیز سهمی در رویدادهای روزگارِ خویش داشته‌است. اهمیّتِ دیگرِ حزین، درزمینهٔ تاریخِ نقدِ ادبی و تعدّدِ رساله‌هایی است که ادیبانی هم‌چون خان‌آرزو و صهبایی و دیگران در شبه‌قاره له و علیهِ اونوشته‌اند. تذکرة‌المعاصرینِ حزین نیز از مهم‌ترین و شخصی‌ترین تذکره‌های شعرِ فارسی است.
ماجرای دیگری که در دهه‌های اخیر توجّه به حزین و شعرش را دوچندان کرده، سرقتِ غزل‌های او ازجانبِ «شاعری» به نامِ غواصِ گیلانی یا «استاد غوّاص» بوده!‌ این مسأله تابدان‌جا بوده که نیما نیز او را بزرگ‌ترین غزل‌سرای معاصر خوانده‌است. جزئیاتِ این ماجرا را در کتابِ ارجمندِ «شاعری در هجومِ منتقدان» اثرِ استاد شفیعیِ کدکنی (که خود ماجرای این سرقت را برملاکرده) می‌توان ملاحظه‌کرد.

در بخشی از «تاریخ و سفرنامهٔ حزین» آمده، یکی «از مستعدّانِ شیراز که با من انسِ تمام داشت، میرزا ابوطالبِ شولستانی بود». حزین می‌نویسد، پس‌ازآن‌که بعدازمدتی اقامت در شیراز، به اصفهان بازگشتم، این شخص «تا در حیات بود، همیشه ابوابِ مصادقت و مکاتبات مفتوح داشت و بسیاری از اشعارِ مرا جمع‌نموده‌بود». و از اشارهٔ استاد شفیعی نیز برمی‌آید که حزین درمدتِ اقامتش در کازرون، «شیخ سلام‌اللهِ شورستانی» را که در کوهی اقامت‌داشت، ملاقات‌کرد. او حتی قصدداشت در جوارِ این شیخ مقیم‌گردد. اما آن پیر او را از این کار بازداشت و حزین آن‌جا را به قصد شولستان ترک‌کرد (شاعری در هجومِ منتقدان، انتشاراتِ آگاه، ۱۳۷۵، ص ۵۸). کوتاه آن‌که، میرزا ابوطالبِ شورستانی در نامه‌ای از حزین خواسته تا دربارهٔ برتریِ شعرِ جمال‌الدین یا کمال‌الدین اظهارنظرکند: «در آن مکتوب مسطور است که در میانِ جمعی بر سرِ این ترجیح مکابره است و طرفین رضا به محاکمهٔ تو داده». و حزین در قصیده‌ای، پس‌از شرحِ ماوَقَع چنین نکته‌سنجانه پاسخ داده. و البته چندان غریب نیست که او هم‌چون اغلبِ شاعرانِ عهدِ صفوی، درنهایت شعرِ پسر را که به‌سببِ نازک‌خیالی‌هایش «خلّاق‌المعانی» نیز خوانده‌می‌شده، بیش‌تر می‌پسندیده‌:

بگشاد پیِ پاسخِ سنجیده پرِ خویش
سیمرغِ خیالم که سپهرش تهِ بال است
مجموعهٔ آن هر دو به‌دقّت نگرستم
گر معجزه گفتن نتوان، سحرِ حلال است [...]
شعرِ شعرایی که قریب اند به ایشان
نسبت‌به گهرسنجیِ آن هر دو، سفال است [...]
اما چو کسی دیدهٔ انصاف گشاید
این مطلعِ من آینهٔ شاهدِ حال است:
در شعرِ جمال ارچه جمالی به کمال است
اما نه به زیباییِ افکارِ کمال است [...]
استادِ سخن گرچه جمال است ولیکن
تکمیلِ همان طرز و روش کارِ کمال است [...]
رای همه این بوده، که خلّاقِ معانی
آخر نه خطابِ وی از اصحابِ کمال است؟!
(دیوانِ حزین [به‌ضمیمهٔ تاریخ و سفرنامهٔ حزین]، به‌کوششِ بیژنِ ترقی، کتاب‌فروشیِ خیام، چ دوم، ۱۳۶۲، صص ۷_۲۶).


@azgozashtevaaknoon
"کارگردانی که زندگی‌اش دیر شد" (یادی از ناصر تقوایی)

تقوایی درکنارِ بزرگانی هم‌چون گلستان، چوبک، دریابندری، امیر نادری و بسیارانی دیگر، بوی جنوب و گرمایِ بندر و حرکت و هیجانِ دریا می‌داد. اقلیمی که سینما و ترجمه‌ی ما مرهونِ بزرگانِ آن است. او نیز هم‌چون گلستان و دریابندری، مرهونِ سبک و سیاقِ آثارِ همینگوی و چه‌بسا زندگی‌اش بود.
تقوایی از عرصه‌ی داستان‌نویسی و تجربه‌گری در ویراستاری و چاپخانه، به عالمِ سینما نقب‌زد. مستندهای ماندگاری نیز در کارنامه‌اش دارد. او هم‌چنین، هم‌چون اغلبِ کارگردانانِ بزرگِ ایرانی، اهلِ ادب و اقتباس از آثارِ ادبی بود.
تقوایی شکیبا بود. سنجیده گام برمی‌داشت. پاکیزه‌نویس و گزیده‌کار بود. پرینسیپ و مرام داشت. و گرچه سرشار از ایده بود و صد سینه‌ سخن داشت، پرهیز نیز می‌دانست و مصلحت که می‌دید دو دهه روزه‌ی سکوت نیز می‌گرفت.
تقوایی اثرِ ضعیف که هرگز نساخت. من حتی کارِ میان‌مایه نیز از او ندیده‌ام. از بدویّتِ "صادق کُرده" که بوی خون و کین‌کشی می‌دهد و در جوانی‌اش آن را ساخت بگیرید تا طنزِ درخشانِ چندلایه‌ایِ مجموعه‌ی "دایی‌جان ناپلئون"، و پیچیدگیِ مناسبت‌ها و روابطِ آدم‌ها در "ناخدا خورشید"، و شورِ میهن‌دوستیِ "ای ایران"، و نیز روان‌پریشیِ آدم‌ها و مصائبِ روحیِ زندگیِ امروزین در "آرامش در حضور دیگران" و درنهایت "کاغذِ بی‌خط".
جدااز حرفِ حساب و محتوای تامل‌برانگیزی که فراوان و سنجیده در آثارِ تقوایی دیده‌می‌شود، این درهم‌تنیدگیِ ساختاری و هماهنگیِ میانِ فرم و محتوا است که همواره در فیلم‌هایش می‌درخشد.
شاهکارِ تقوایی اما "ناخدا خورشید" است. کلاسیک‌ترین یا دست‌کم یکی از کلاسیک‌‌های درخشانِ سینمای ایران. اثری قهرمان‌پروانه و تصویرگرِ کشمکشِ آدم‌ها بر سرِ قدرت. آیا قرابتِ روحیِ کارگردان با اثرِ همینگوی و نیز حال‌و‌هوای دریاییِ اثر، او را چنین مجذوبِ ماجرا کرده بود؟
بخشی از جذابیتِ آثارِ تقوایی، مرهونِ حضورِ رگه‌های پلیسیِ پنهان و پیدا در فیلم‌هایش است. جدااز مضمونِ جنایی_پلیسیِ "صادق کُرده"، در همین "کاغدِ بی‌خط" نیز بوی خون و احتمالِ فاجعه به مشام‌می‌رسد و پرهیبِ جنایت در سراسرِ اثر پراکنده است. از اشاره‌به قتل‌های زنجیره‌ای که خبرِ روزنامه‌اش زیرِ چکه‌های خونِ هنگامِ سلاخی، دیده‌می‌شود گرفته تا چاقویی که یکجا تردیدمی‌آفریند و نیز غیبتِ همسر در بخشی دیگر. و نیز جاهایی که شبهه‌ی قتل حتی به مخاطب القامی‌شود. کاغذ بی‌خط مرا یادِ "هامون" می‌اندازد. همان فلسفیدن‌ها درباره‌ی زندگی و کشمکشِ استقلالِ زن از مرد و دغدغه‌های روشنفکرانه، و نیز بی‌اعتمادی‌ها و تردید در عشق و سایه‌روشنِ خیانت حتی. در این اثر، پدر و مادر همان‌قدر نگرانِ زندگی اند که دختر و پسرِ خردسال‌شان، بیمناکِ تکرارِ ماجرای شنگول و منگول. در اثرِ تقوایی البته شیرینیِ حضورِ کودکان فیلم را تحمل‌پذیرترکرده. به‌گمان‌ام بازیِ درخشانِ خسرو شکیبایی در هر دو اثر، این مشابهت و حتی احتمالِ تاثّر یا الهام‌‌گرفتنِ "کاغذ بی‌خط" از "هامون" را در ذهنِ مخاطب، بیش‌تر تقویت‌می‌کند. گرچه هیجان در اثرِ تقوایی کنترل‌شده‌تر و مناسبت‌ها به‌مراتب انسانی‌تر تصویرشده‌است. به‌تعبیری می‌توان‌گفت اثرِ مهرجویی به تراژدی پهلومی‌زند اما کاغذِ بی‌خط، اثری است تراژیک. هامون درنهایت به فاجعه می‌انجامد اما کاغذِ بی‌خط، "گویا" ختم‌به‌خیر می‌شود.
تقوایی چیره‌دستیِ تمام دارد در ثبتِ لحظاتِ ماندگار. چه کسی است که فیلم را دیده‌باشد و کبریت‌کشیدن و سیگار روشن‌کردنِ ماهرانه‌ی ناخدا خورشید را (با یک‌دست)، به‌یادنداشته‌باشد؟ یا "من آهن ام"‌گفتن‌های کودکان و جاری‌شدنِ سیلِ آدم‌ها را در "ای ایران"، ازیادببرد؟ همین مهارت را در مصائبِ مکرر و هرروزینه‌ی"دوباره مدرسه‌ام دیر شدِ" کاغذ بی‌خط نیز می‌توان‌دید. او این لحظات را آن‌قدر خوب دیده و درآورده که مخاطب هر صبح آن سراسیمگی‌ها و صحنه‌ها و مکالمه‌ها را به‌یادمی‌آورد. آری، همه‌ی ما هر صبح مدرسه‌مان دیرمی‌شود. و این‌بار، کارگردانی که نه‌تنها زندگی‌اش دیرشد که غیبت نیز کرده‌است.

@azgozashtevaaknoon
Audio
Forwarded from از گذشته و اکنون (احمدرضا بهرامپور عمران)
نیما نیز گاه «بی‌مُحابا» را «بی‌مُهابا» می‌نوشت! (از نکته‌های نگارشی[۴])

لغزش‌های املاییِ پرکاربرد و غلط‌های مصطلح در واژه‌های عربیِ رایج در زبانِ فارسی (عربی_فارسی/ فارسی_عربیِ)، اغلب سببی ریشه‌شناختی (یا ریشه‌ناشناختی!) و آوایی دارند. این مشکلات اغلب یا ناشی از ریشه‌شناسیِ عامیانه است یا به‌سببِ قرابتِ واجی با واژه‌ای مشابه. «رشید» را به‌‌جای «رشیق» درمعنیِ «قدبلند» به‌کارمی‌بریم (قدّ رشید)، حال‌آن‌که در عربی ترکیبِ «رشیقُ‌القد» مصطلح است. شاید «رشید» را با «رُشد» از یک ماده پنداشته‌‌ایم! این نکته که در فارسی نیز برای قد‌کشیدن «رُشد» را فراوان به‌کارمی‌بریم، نباید در این لغزش بی‌تأثیر بوده‌باشد.
برخی نیز «تنزیب» را که به‌معنای «پوششی لطیف برای بستنِ زخم و بهبودِ آن» است، احتمالاً ازآن‌رو که آن را همریشه با «نظافت» دانسته‌اند، «تنظیف» تلفظ‌می‌کنند و می‌نویسند! برخی نیز «ملّا نُقَطی» را که به‌معنیِ آدمِ کم‌سوادی است که تواناییِ خواندنِ متونِ فاقدِ ‌نقطه‌گذاری (و احتمالاً اِعراب‌گذاری) را ندارد، ازآن‌رو که «نُقَط» در فارسی کم‌کاربرد است، «ملّالُغَتی» پنداشته‌اند و به‌کرّات می‌گویند و می‌نویسند!

ازهمین‌رو اگر برای مثال دانش‌آموزی یا حتی دانشجویی «لااُبالی» را «لاعُبالی» نوشت و درنیافت که با «بی‌مُبالات» (در عربی: ‌مُبالاة) از یک ریشه است، چندان غریب‌نمی‌نماید!

بسیاری از نوسوادان یا کم‌سوادان «راجع‌به» را «راجبِ» می‌نویسند! و پیداست که سببِ آن تلفظ‌نشدن حرفِ «ع» هنگامِ ادای این تعبیر است. اگر تعابیری هم‌چون «قاطع‌به»، «دافع‌به» و «راکع‌به» وجودمی‌داشت احتمالاً برخی این تعابیر را نیز «قاطبِ»، «دافبِ» و «راکبِ» تلفظ‌می‌کردند و می‌نوشتند!

این لغزش‌ها را نیز فراوان شنیده‌ام و دیده‌ام و یادداشت‌کرده‌ام: «بااین اوضاع» به‌جای «بااین‌اوصاف»/ «با‌این‌تفاسیر» به‌جای «بااین‌تفاصیل»/ «درعینِ» به‌جای «درحینِ»/ «به‌سهمِ من» به‌جای «به‌زعمِ من»/ «احسن» به‌جای «احسنت» (و بالعکس) و «تأثّر» به‌جای «تحسّر» (و بالعکس).

در روزهای اخیر «معاونِ ارتباطات و اطلاع‌رسانیِ دفترِ رئیس‌جمهور»، در یادداشتی «بی‌مُحابا» (در عربی: مُحاباة) را (البته اگر اشتباهِ تایپی نبوده‌باشد) «بی‌مُهابا» پنداشته و به‌کاربرده‌است. اما شگفت‌ آن‌که نیما یوشیج نیز در یکی از «یادداشت‌های روزانه»‌اش باعنوانِ «املای من» تصریح‌کرده به‌کرّات مرتکبِ چنین لغزش‌هایی، ازجمله در املای «بی‌مُحابا» ‌می‌شده‌است:

«من همیشه «کشمکش» را اگر وقت‌نکنم،* «کشمش» می‌نویسم؛ از غرائب است. کلمهٔ طاقت را در تمامِ مدّتِ عمرم هرقدر سعی‌کرده‌ام که بدانم با چه املایی است، باز در اشتباه هستم و غلط می‌نویسم. چنان‌که در همین سطور به‌کاربرده‌ام و شاید با غین باشد. کلماتِ «محابا» و «مهابا» هم حرفی است برای مغزِ من. خدا ما را حفظ‌کند تا بتوانیم حفظ‌کنیم» (به‌کوششِ شراگیمِ یوشیج، انتشاراتِ مروارید، ۱۳۸۷، صص۴_۳۴۲).

در روزهای پایانیِ سال ۱۳۹۷ دومین مجموعه از اشعارِ منتشرنشدهٔ نیما باعنوانِ «نوای کاروان» به‌همّت دکتر سعیدِ رضوانی ازسوی «فرهنگستانِ زبان و ادبِ فارسی» منتشرشده‌است. می‌توان برخی از لغزش‌های املاییِ پدرِ شعرِ نو را در این مجموعه ملاحظه‌کرد. جالب آن‌که در این مجموعه، شعری بی‌نام آمده با مطلعِ «سال‌خوردهْ اژدهای پیرِ دنیا» (صص۸۱_۱۷۹). در سطرهایی از این شعر می‌خوانیم:

«آتش‌افکنْ بی‌مُحابا
سیلِ آتش گشته از او وا.‌..»

آقای دکتر سعیدِ رضوانی در پانوشت آورده‌اند: «در سَنَد: بی‌مُهابا» (ص۱۷۹).

اما چرا چنین لغزشی روی‌داده‌؟ تنها درحدّ یک حدس، یادآور می‌شوم: از آن‌جا‌که اشتقاقاتِ دیگری از «مُحابا» در فارسی رایج نیست تا بتوان ازطریق ریشه و اشتقاق به معنای آن پی‌برد، گویا در گوش و ذهنِ برخی «مُحابا» با «مَهیب» و «هیبت» (که با ترس، واهمه، احتیاط و ملاحظه، همراه است) هم‌ریشه فرض‌شده و «بی‌مُحابا» «بی‌مُهابا» انگاشته‌شده، و درنتیجه «بی‌باک» و «بی‌واهمه» معنی شده‌است!
فقط درحدّ حدس البته !


*درچاپِ شراگیم «وقت» آمده، اما احتمالاً در دست‌نوشتِ نیما «دقّت» ‌بوده‌ و اشتباه خوانده‌شده یا غلط تایپ شده‌است! این یادداشت در چاپِ طاهباز نیامده‌است.


@azgozashtevaaknoon
Forwarded from از گذشته و اکنون (احمدرضا بهرامپور عمران)
«بی‌محابا/ بی‌مهابا» (لغزشی در چاپ‌های شعرِ نیما)

در یکی از یادداشت‌های پیشین («نیما نیز گاه «بی‌مُحابا» را «بی‌مهابا» می‌نوشت»)، به این نکته اشاره‌کردم که گاه در برخی دست‌نوشته‌های نیما غلط املایی یافت‌می‌شود؛ و برپایهٔ اشاره‌ای از خودِ نیما یادآورشدم که او خود از این مسأله آگاه بوده و جایی نیز اشاره‌کرده برخی واژه‌ها ازجمله «محابا» را غلط می‌نوشته‌است.
این روزها که به‌مناسبتی چاپ‌های گوناگونِ کلیاتِ نیما را با هم مقایسه‌می‌کردم در کمال ناباوری دیدم «بی‌مُحابا» در اغلبِ این چاپ‌ها نادرست («بی‌مهابا») آمده‌است.
این لغزش نخست در مقابله و تدوینِ عبدالعلیِ عظیمی از کلیاتِ نیما (البته رباعیات و ترانه‌ها «روجا» در این چاپ حذف شده‌است) نظرم را به‌خود‌جلب‌کرد (مجموعه اشعارِ نیما یوشیج، انتشاراتِ نیلوفر، ۱۳۸۴، ص۲۷۵). با خود گفتم لابد آقای عظیمی که تدوینِ خود را براساسِ چاپِ طاهباز انجام‌داده، دچارِ لغزش‌شده‌است. به چاپِ طاهباز ( که باهمهٔ اماواگرها در کارش، به‌راستی تلاش‌گری نستوه بوده) مراجعه‌کردم. چاپِ انتشاراتِ نگاه، با دو حروف‌چینی و تفاوت‌هایی (در چاپِ اخیر ترانه‌های «روجا» نیامده) چندین‌بار منتشرشده‌‌است. در کمالِ شگفتی دیدم در این‌چاپ‌ها نیز «بی‌مُحابا» به‌صورتِ «بی‌مهابا» آمده‌است (چ چهارم، ۱۳۷۵، ص۲۶۲؛ و چاپ‌های تازه‌تر ص۳۸۸).
با ناامیدی به سراغِ تدوینی بسیار نابه‌سامان از کلیاتِ نیما رفتم که سال‌ها پیش نقدی درباره‌اش نوشته‌بودم. این نقد در مجلهٔ گوهران (ویژهٔ نیما) منتشرشد. خوشبختانه در این چاپ صورتِ درستِ املای «بی‌محابا» آمده‌است (کلیاتِ اشعارِ نیما یوشیج: دنیای شجاعِ نو، به‌کوششِ سیروسِ نیرو، کتابسرای تندیس، ۱۳۸۳، ص۴۸۷).

این‌گونه کاستی‌ها درکنارِ مشکلاتی در ضبطِ واژه یا عبارتی خاص، در شعرِ نیما نمونه‌هایی دارد. و سببِ اصلیِ آن نیز گویا اغلب «شعرپراکنی‌ها»، «بی‌سروسامانی‌ها» و «زیست‌شاعرانه»ٔ پدرِ شعرِ نو بوده‌است. هنوز اختلاف در ضبطِ برخی واژه‌ها در مشهورترین قطعاتِ نیما از ضرورت‌های مباحثِ نیماپژوهی است. صحّت و اصالتِ ضبطِ «آشتی» یا «آتشی» در قطعهٔ «اجاقِ سرد» و نیز ضبطِ «نازنده» یا «تازنده» در قطعهٔ «خروس می‌خوانَد» از جملهٔ این موارد است.

@azgozashtevaaknoon
"خیابانک" (خیابان‌بانک)

دوسه‌دهه‌‌ی پیش‌، روزی سرِ کلاسِ نفثه‌المصدورِ استاد سعید حمیدیان، سخن از "فرهنگستان زبان و ادب" و فوائد و مصائبِ آن پیش‌آمده‌بود. ایشان، باتوجه به شرح مفصّل زنده‌یاد یزدگردی، خواندنِ متن را به خودِ دانشجویان واگذارکرده‌بودند و چند جلسه‌ای درباره‌ی فرهنگستان دادسخن‌دادند. از پیشینه‌ی این نهاد در غرب به‌ویژه فرانسه گفتند و نیز به تاریخِ تاسیس این نهاد در ایران و اشاراتی به ادوار و ضعف و قوتِ هر دوره‌اش.
روزی بحث به آن‌جا کشید که در مواجهه با خیلِ واژه‌های بیگانه، به‌ویژه انگلیسی، چه باید کرد و راه و چاره چیست؟ استاد حمیدیان مقاله‌ای مفصل دراین‌باره نیز دارند. ایشان ازجمله به شیطنت‌ها و شوخ‌طبعی‌های امثالِ صادق هدایت با معادل‌های فرهنگستان نیز اشاره‌‌ای‌کردند و آن را خالی از بی‌انصافی‌هایی ندانستند.

یکی از پیشنهادهای ایشان آن بود که فرهنگستان همواره باید با مراکز تجاری و فن‌آوری، در پیوند باشد و پیش‌گیرانه، پیش‌ازآن‌که نامِ ابزاری وارداتی و انیرانی "ایران‌گیر" شود، برابرنهادی درخور بیابد. تاکید ایشان بر سرعتِ‌عمل در کارها بود. این‌که وقتی کارازکارگذشت، زمان را نمی‌توان به‌عقب‌برگرداند. و درست هم می‌گفتند. "نامگذاران" نباید به دوران بلوغ یا میان‌سالیِ آدم‌ها، موکول‌شود!

به‌یاددارم در یکی از جلسات از چند ابزار و دستگاه (مثلا تلفن و رادیو و تانک و ...) سخن‌به‌میان‌آمده‌بود، درباره‌ی ATM :Automated Teller Machine هم گفت‌گوشد. همان‌طورکه هدایت "بالابر" (برابرنهادِ آسانسور) را که البته پایین نیز می‌برد، دستاویزی برای کوبیدنِ فرهنگستان یافته‌بود، آن روز هم صحبت شد "عابربانک" به‌رغم رسایی و زیبایی، چندان برابرنهادِ جامع و مانعی نیست. مثلاً اگر این دستگاه در داخلِ خودِ بانک یا دیگر اماکن و موسسات تعبیه باشد که فراوان هم دیده‌می‌شود، چه؟ آیا باز هم عابربانک است؟ هرچند شخصاً معتقد ام در این معادل‌یابی‌ها نباید مته‌به‌خشخاش گذاشت و درپیِ تطابقِ صددرصدی معنایی و کاربردی در دو واژه‌ بود.
امروز هر دو برابرنهادِ زیبا و رسای "خودپرداز" و "عابربانک" میان ایرانیان جاافتاده و پیر و جوان و روستایی و شهری آن را به‌کارمی‌برند و دیگر کم‌تر کسی است که ATM را برزبان‌بیاورد.
غرض از این یادداشت اما اشاره‌ای به برابرنهادِ پیشنهادیِ خودم در یکی آن جلسات برای واژه‌ی ATM بود: "خیابانک" (به سکون نون). مطابق‌با قاعده‌ی blending یا همان "ترکیبِ" خودمان، آن را از ترکیبِ (البته‌ کوتاه‌شده‌ی) دو واژه‌ی "خیابا[ن]" و "[با]نک" ساخته‌بودم. فارسی و کوتاه و به‌گمان‌ام روان است. شاید اگر از روز نخست کنارِ دیگر برابرنهادها پیشنهادمی‌شد، جا هم می‌افتاد. البته اگر وسواس به‌خرج‌دهیم همچنان همان مشکلِ عابربانک را در خود دارد.
نکته‌ی آخر آن‌که استاد باستانیِ پاریزی در یکی از آثارشان، شوخ‌طبعانه خودپرداز را که درماندگانِ بی‌پول و بی‌نوا یا همان "ابن‌السَّبیل" را حاجت‌روا می‌کند، "سقّاخانه‌ی قرن" خوانده‌اند!

@azgozashtevaaknoon
"مخالفان بر ضرورتِ کوچک‌سازیِ دولت، تاکیددارند!"

@azgozashtevaaknoon
چون صاعقه‌ای هست که ناگاه رسد
وقتی که چهاراسبه ازراه‌رسد

این یک‌دمِ عمر، آن‌که می‌خواهی باش
چون حضرتِ مرگ، خواه‌ناخواه رسد!

@azgozashtevaaknoon
باید
مولوی بود
و مثنویِ اندامت را
در سماع
سرود

@azgozashtevaaknoon
"بشرح عرضه‌دادن" (ایهامی باریک)

به این بیت دقت‌کنید:

کجا است هم‌نفسی تا بشرح عرضه‌دهم
که دل چه می‌کشد از روزگارِ هجران‌اش

سخن برسرِ "بشرح" در بیت است که به‌معنای "مشروح" و "بتفصیل" است. گمان‌می‌کنم حافظِ ایهام‌گرا جز این معنی، گوشه‌ی چشمی هم به معنای دیگرِ "بشرح" یعنی "شرحه‌شرحه" و "پاره‌پاره" داشته: هم‌نفسی می‌جویم تا سینه‌ی شرحه‌شرحه‌ام را نشان‌اش‌دهم تا ببیند و بداند این دل (که از فراق شرحه‌شرحه شده) چها که از هجرانِ یار ندیده و نکشیده! "تشریح" در کالبدشکافی از همین ماده و معنی است.
حال این بیت را بسنجید با بیتی از نی‌نامه‌ی مثنوی:

سینه خواهم شرحه‌شرحه از فراق
تا بگویم شرحِ دردِ اشتیاق

@azgozashtevaaknoon
Forwarded from از گذشته و اکنون (احمدرضا بهرامپور عمران)
"نشاط" و "آبِ نشاط" (در متونِ فارسی)

"نشاط" در معنای لذت و شادی و خوشی، در زبانِ فارسی بسیار پرکاربرد است. "نشاطِ چیزی یا کاری کردن" نیز، در معنای قصد و میل و نیّت کاری‌(اغلب خوشایند)‌کردن در تعابیری هم‌چون نشاطِ شراب/شکار‌کردن پربسامد است.
در حکایتی از بوستان، سخن از صوفیِ بی‌نوایی است که زبونِ "فرج" و "شکمِ" خویش شده و ازسرِ هوس دو دینار خرجشان‌کرده. او در پاسخ به دوستی که سرنوشتِ آن دو دینار را از وی می‌پرسد، چنین می‌گوید:

به دیناری از پشت راندم‌ نشاط
به دیگر شکم را کشیدم‌ سِماط
(بوستان، تصحیحِ استاد یوسفی، انتشاراتِ خوارزمی، ص ۱۴۸)

سخن بر سرِ تعبیرِ "نشاط‌‌[از‌پشت‌]‌راندن" در این بیت است. استاد یوسفی گویا به‌سببِ روشنیِ معنای بیت، در توضیحات نکته‌ای دراین‌باره نیاوردند. استاد محمدعلی ناصح آن را "آتشِ شهوت را فرونشاندن" معنی‌کرده‌اند (بوستان سعدی، به‌کوشش دکتر خلیل خطیب‌رهبر، انتشارات صفی‌علیشاه، ص ۶۰۴). زنده‌یاد خزائلی آن را نزدیکی‌کردن معنی‌کردند و برای روشن‌ترشدنِ کنایه‌ی بیت، افزودند: "و به این وسیله نشاطی مرا حاصل‌شد". (شرح بوستان، سازمانِ انتشارات جاویدان، ص ۳۰۲). و درنهایت، در شرح استاد انزابی‌نژاد و دکتر قره‌بگلو نیز آمده: "با یک دینار آتش شهوت را فرونشاندم و ..." (بوستان سعدی، انتشارات جامی، ص ۳۳۷).

چنان‌که می‌بینیم همگیِ شارحان یک معنی که معنای درستی نیز است از بیت ارائه‌کرده‌اند. روشن است که این کنایه، تعبیری به‌گویانه یا حسن تعبیری نسبتاً کم‌کاربرد بوده برای پوشاندنِ کراهتِ الفاظِ دلالت‌کننده بر عملِ هم‌آغوشی.
سخنِ این یادداشت بر این نکته متمرکز است که "نشاط‌‌[از پشت]راندن"، در معنای بوس‌و‌کنار و درنهایت عملِ جنسی، کنایه‌ای است که علاوه‌بر بوستان در دیگر آثارِ ادبی و نیز متونِ علمی و حتی لغت‌نامه‌های کهن نمونه‌هایی دارد. و نیز چنان‌که خواهدآمد "آبِ نشاط" ترکیبی است که با این معنا پیوندی معنایی دارد.
نخست مواردی از کاربردِ این تعبیر در هفت پیکر و خسرو و شیرینِ نظامی که می‌دانیم لحظات هم‌آغوشی و کامرانی از عناصرِ اصلیِ روایاتِ این دو اثر است:
در توصیفِ هم‌خوابگی در هفت‌پیکر آمده:
گرم شد بوسه در دل‌انگیزی
داد گرمی نشاط را تیزی

نیز درباره‌ی سیری‌ناپذیریِ خسرو پرویز در کامجویی‌ها در خسرو و شیرین می‌خوانیم:
شبی که‌اسبِ نشاطش لنگ رفتی
کم این بودی که سی فرسنگ رفتی!

و در مثنوی، ضمن اشاره به کامرانیِ زاهد با کنیزی که خاتونش در حمام بوده، آمده:
هردو عاشق را چنان شهوت ربود
که‌احتیاط و یادِ دربستن نبود
هردو با هم درخزیدند ازنشاط
جان به جان پیوست زان دم ز اختلاط

در تاریخِ گزیده‌ی حمدالله مستوفی نیز جفت‌گیریِ اسب‌ها با همین کنایه توصیف‌شده: "ایغری (اسب نر) با مادیانی در کشتی نشاط‌کرد. کشتی بگردید و شبیب غرق شد" (به اهتمام استاد عبدالحسین نوایی، انتشارات امیرکبیر، ص ۲۷۵).
آیا رکن‌الدین دعوی‌دارِ قمی که می‌دانیم شاعری ایهام‌پرداز و ستایشگرِ فلکی و خاقانی نیز بوده، ضمن توصیفِ بزمِ ممدوحِ خویش، ترکیبِ "نکاحِ نشاط" را ایهام‌آمیز به‌کارنبرده؟:

گشته ز نظارگان، بزم پُر از بت‌پرست
وز رُخ خوش‌منظران، روی زمین پُرصنم
دل به شکرریزِ می، کرده نکاحِ نشاط
جان به سماعِ غنا، داده طلاقِ الم
(دیوان، به تصحیح علی محدث، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۶۵، ص ۱۰۱).

درادامه، به نمونه‌هایی از ترکیبِ "آبِ نشاط" در متون علمی و دانش‌نامه‌ها و منابعِ فقهی اشاره‌می‌شود. در این نمونه‌ها نیز "نشاط" در همان معنای "عملِ جنسی" یا "ملاعبه" دراصطلاحِ فقهی‌اش، به‌کاررفته‌است.
در مقدمه‌الادب جارالله زمخشری که لغت‌نامه‌ی موضوعیِ عربی به فارسی است، ذیلِ "مَذی" (آبِ ملاعبه) آمده: "آب نشاط" (پیشرو ادب یا مقدمه‌الادب، به‌کوشش سید محمدکاظم امام، انتشارات دانشگاه تهران، ص۱۹۸).
همین معنا البته به‌عنوان برابرنهادی برای "منی" در مدخلی از جامع‌العلومِ (ستّینی) فخرالدین رازی نیز آمده: "اندر بسیاریِ آبِ نشاط و معالجتِ آن" (بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار، به‌کوشش سیدعلی آل‌داوود، ص ۲۸۵).
در نوادرالتبادر لتحفه‌البهادرِ شمس‌الدین محمد دُنیسری نیز ذیل مدخلِ "اندرسبب ضعف و قوّت آلت" آمده: و اگر [...] مرضی پدیدشود نقصان در آلتِ تناسلی ظاهرگردد، یعنی آرزوی جماع و نشاط و شهوت ازدل‌خیزد" (به‌کوشش استادان دانش‌پژوه و افشار، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، ص ۲۹۶).
هم‌چنین مترجمِ "کافیِ" کلینیِ رازی ذیل مبحثِ "طهارات"، "المَذی" را "لعابِ شوق" ترجمه‌کرده‌ که درحقیقت تعبیری نزدیک‌به "آب نشاط" است (گزیده‌ی کافی، ترجمه و تحقیق محمدباقرِ بهبودی، انتشارات علمی و فرهنگی، ج ۲، ص ۴۹).

یادآورمی‌شوم تاآن‌جاکه جستجوکرده‌ام این معنای "نشاط" و نیز "آبِ نشاط" در لغت‌نامه‌های فارسی (حتی در "فرهنگِ بزرگ سخن" و "ذیلِ" آن) نیامده‌است.

@azgozashtevaaknoon
تَتَتَریاکی ام و بی‌شَشَشَهدِ لَلَب‌‌ات
صَصَصَبر و تاتاتاب‌ام رَرَرَفت از تَتَتَن
(قاآنی)

۲۲ اکتبر، "روز توجه به لکنت زبان" است.

@azgozashtevaaknoon
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
اکران مستند زندگی و آثار محمد دنیوی
کارگردان: کیوان آزاد -محسن میرکلایی
زمان: پنجشنبه یکم آبان ماه، ساعت ۱۸
مکان: ساری، روبروی ششصددستگاه، بین فرح‌آباد ۱۲ و ۱۴
فرهنگسرای نی‌ریز


https://www.tg-me.com/mazandnume
2025/10/22 17:11:43
Back to Top
HTML Embed Code: