Forwarded from چشموچراغ
🟢🔴 سبز و سرخ دو رنگ مکملاند. از ترکیب این دو رنگ در شعر #صائب_تبریزی و دیگر شاعران سبک هندی رنگی بهدست میآید که «سبز تهگلگون» نام میگیرد. یکی از رنگهایی که از دیرباز در توصیف شمشیر بهکار رفته سبز است؛ صائب در اینجا شمشیر سبز را به خون آغشته توصیف میکند: «نیست بر سبزان گلشن دیدۀ پرخون ما/ تیغ خونخوار تو باشد سبز تهگلگون ما». یکی از کاربردهای این رنگ توصیف چهرۀ سبز معشوق است که به سرخی میزند: «دلبر محبوب میخواهد دل پرخون ما/ غنچۀ نشکفته باشد سبز تهگلگون ما». از ابیات صائب پیداست که این رنگ ربطی به ترکیب سبز و سرخ، یعنی قهوهای، ندارد و از قرار گرفتن سبز با اندکی سرخی حاصل میشود؛ بهگونهای که نه چنان با هم آمیخته باشند که رنگ تازهای پدید آورند و نه چنان جدا که گویی متمایزند. صائب این نوع ترکیب رنگها را که بیشباهت به نقاشیهای مکتب امپرسیونیسم نیست «رنگ اتحاد» مینامد: «میپذیرد چون گلاب از کوره رنگ اتحاد/ گرچه باشد برگبرگ گلْسِتان از هم جدا».
🎨 خلاصهشده از: پرستو کریمی، مقالۀ «دو نکتۀ لغوی»، در: نامۀ سروشیار (یادنامۀ استاد جمشید مظاهری)، قم: انتشارات ادبیات، ۱۴۰۱، ج ۱، ص ۱۲۵.
#رنگ_واژه
#گروه_واژه_گزینی_فرهنگستان_زبان_و_ادب_فارسی
@cheshmocheragh
🎨 خلاصهشده از: پرستو کریمی، مقالۀ «دو نکتۀ لغوی»، در: نامۀ سروشیار (یادنامۀ استاد جمشید مظاهری)، قم: انتشارات ادبیات، ۱۴۰۱، ج ۱، ص ۱۲۵.
#رنگ_واژه
#گروه_واژه_گزینی_فرهنگستان_زبان_و_ادب_فارسی
@cheshmocheragh
"رندانهگوییِ حافظ"
دو یارِ زیرک و از بادهی کهن دو منی
فراغتی و کتابی و گوشهی چمنی
رندانهگویی بخشِ مهمی از مضمون و معنا و نیز ظرافتهای لفظیِ غزلِ حافظ را تشکیلمیدهد. بخشی از این رندانهگوییها و دوپهلوسراییها هنوز هم که هنوز است از چشمِ پژوهشگران پنهان مانده. تاآنجاکه جُستهام و دیدهام از میانِ شارحان، استادان خرمشاهی، هروی، حمیدیان و استعلامی، بیش از دیگر حافظپژوهان به طنزها، تعریضها و رندانهگوییهای خواجه پیبردهاند. بااینهمه گاه هنوز نیز به ابیاتی برمیخورم که هیچ شارحی به ظرافتِ آن پینبرده و به رندانگیِ آن توجهنکردهاست. و پژوهشگران بیهوده از "ماجرای پایانناپذیرِ حافظ" سخننگفتهاند.
در همین بیتی که نقل شد توجه کنید. شاعر با ناچیزانگاریِ خواستههای بلندپروازانهی خود، وانمودمیکند فردی چشمودلسیر است و بهخلافِ دیگران یا همگان، به حداقلها بسندهمیکند. حال آنکه همین خواستهی درظاهر ناچیز، منتهای آرزو و کعبهی آمال هر رند و زیرکی است: نخست آنکه همنشینی همدل و حریفی زیرک نصیبات شود؛ دیگر آنکه باده، آنهم کهناش و تازه نه یکدو پیک و پیاله، بلکه دو منی* مهیّاباشد؛ و درکنار همهی این مقدماتِ دلخواه، فراغتی و خاطری آسوده که همگان در سراسرِ عمر حسرتاش را میخورند نیز، فراهم باشد. هنوز مانده تا بزمِ محقّرِ خواجه کامل شود. او دیگر چه خردهفرمایشی دارد؟ اینکه کتابی یا سفینهی غزلی آنهم در گوشهی دلانگیزِ چمنی در دسترسشان باشد. و برای شاعرجماعت و معنیگرایان، چه چیزی دلخواهتر از این؟!
باید پرسید حافظ جان! کم و کسری اگر هست، خجالتنکش!
شاعر دیدهبودید اینقدر کمتوقع؟!
*"من" واحدِ وزنی بوده که در زمانها و مکانهای گوناگون، اندازهاش متغیر بوده. بنابر پژوهشِ دقیقِ استاد محمدامین ریاحی در شیراز عصرِ حافظ هر من ۸۳۵ گرم وزن داشته. (گلگشت در شعر و اندیشهی حافظ، انتشارات علمی، چ دوم، ۱۳۷۴، ص ۳۵۲). تصدیقمیفرمایید که بزمی که در آن دو تن نزدیک به دو لیتر باده آنهم کهن بنوشند، چندان هم درویشانه نبوده!
@azgozashtevaaknoon
دو یارِ زیرک و از بادهی کهن دو منی
فراغتی و کتابی و گوشهی چمنی
رندانهگویی بخشِ مهمی از مضمون و معنا و نیز ظرافتهای لفظیِ غزلِ حافظ را تشکیلمیدهد. بخشی از این رندانهگوییها و دوپهلوسراییها هنوز هم که هنوز است از چشمِ پژوهشگران پنهان مانده. تاآنجاکه جُستهام و دیدهام از میانِ شارحان، استادان خرمشاهی، هروی، حمیدیان و استعلامی، بیش از دیگر حافظپژوهان به طنزها، تعریضها و رندانهگوییهای خواجه پیبردهاند. بااینهمه گاه هنوز نیز به ابیاتی برمیخورم که هیچ شارحی به ظرافتِ آن پینبرده و به رندانگیِ آن توجهنکردهاست. و پژوهشگران بیهوده از "ماجرای پایانناپذیرِ حافظ" سخننگفتهاند.
در همین بیتی که نقل شد توجه کنید. شاعر با ناچیزانگاریِ خواستههای بلندپروازانهی خود، وانمودمیکند فردی چشمودلسیر است و بهخلافِ دیگران یا همگان، به حداقلها بسندهمیکند. حال آنکه همین خواستهی درظاهر ناچیز، منتهای آرزو و کعبهی آمال هر رند و زیرکی است: نخست آنکه همنشینی همدل و حریفی زیرک نصیبات شود؛ دیگر آنکه باده، آنهم کهناش و تازه نه یکدو پیک و پیاله، بلکه دو منی* مهیّاباشد؛ و درکنار همهی این مقدماتِ دلخواه، فراغتی و خاطری آسوده که همگان در سراسرِ عمر حسرتاش را میخورند نیز، فراهم باشد. هنوز مانده تا بزمِ محقّرِ خواجه کامل شود. او دیگر چه خردهفرمایشی دارد؟ اینکه کتابی یا سفینهی غزلی آنهم در گوشهی دلانگیزِ چمنی در دسترسشان باشد. و برای شاعرجماعت و معنیگرایان، چه چیزی دلخواهتر از این؟!
باید پرسید حافظ جان! کم و کسری اگر هست، خجالتنکش!
شاعر دیدهبودید اینقدر کمتوقع؟!
*"من" واحدِ وزنی بوده که در زمانها و مکانهای گوناگون، اندازهاش متغیر بوده. بنابر پژوهشِ دقیقِ استاد محمدامین ریاحی در شیراز عصرِ حافظ هر من ۸۳۵ گرم وزن داشته. (گلگشت در شعر و اندیشهی حافظ، انتشارات علمی، چ دوم، ۱۳۷۴، ص ۳۵۲). تصدیقمیفرمایید که بزمی که در آن دو تن نزدیک به دو لیتر باده آنهم کهن بنوشند، چندان هم درویشانه نبوده!
@azgozashtevaaknoon
دربارهی "دیدنِ عکسِ رخِ یار در پیاله"
ما در پیاله عکسِ رخِ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذتِ شربِ مدامِ ما
محتوای این بیت را، هم میتوان به شرابی انگوری و عشقی زمینی تعبیرکرد و هم میتوان اشاراتش را به ساحتهای معنوی و عوالمِ ملکوتی، معطوف دانست. گویی حافظ اینجا کارکردِ آگاهیبخشی و رازورانهی شراب را با جامِ کیخسرو/جم و آیینهی اسکندری سنجیدهاست.
اما نکتهای که باید بهخاطرداشت: گاه حافظ در برخی ابیات همزمان به عینیترین مسائلِ زندگی و ملموسترین تصاویرِ پیرامونِ خویش توجهدارد. و گمانمیکنم در این بیت نیز همینگونه است. اگرچه ممکن است او به شرابخوریهای بیحسابِ خویش، در فراقِ یار نظرداشتهباشد اما تصویرِ بیت چنین برداشتی را نیز ممکنمیسازد:
من و یار سرگرمِ بادهنوشی و مستیِ مدام هستیم؛ بهویژه هنگامی که من پیاله در دست میگیرم و چهرهی زیبایش در آن منعکس و لذتِ من دوچندان میشود. و چه عیشی مهنّاتر از این؟! ازاینمنظر، ضمیرِ "ما" در مصراعِ دوم یعنی من و معشوق.
و چنین برداشتی، از شاعری که مردمکِ دیدهاش، تصویرِ خود را در چهرهی لطیفِ معشوق، همچون "خال"ی تصورکند، چندان غریب نیست:
مردمِ دیده ز لطفِ رخِ او در رخِ او
عکسِ خود دید گمانکرد که مشکین خالی است
@azgozashtevaaknoon
ما در پیاله عکسِ رخِ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذتِ شربِ مدامِ ما
محتوای این بیت را، هم میتوان به شرابی انگوری و عشقی زمینی تعبیرکرد و هم میتوان اشاراتش را به ساحتهای معنوی و عوالمِ ملکوتی، معطوف دانست. گویی حافظ اینجا کارکردِ آگاهیبخشی و رازورانهی شراب را با جامِ کیخسرو/جم و آیینهی اسکندری سنجیدهاست.
اما نکتهای که باید بهخاطرداشت: گاه حافظ در برخی ابیات همزمان به عینیترین مسائلِ زندگی و ملموسترین تصاویرِ پیرامونِ خویش توجهدارد. و گمانمیکنم در این بیت نیز همینگونه است. اگرچه ممکن است او به شرابخوریهای بیحسابِ خویش، در فراقِ یار نظرداشتهباشد اما تصویرِ بیت چنین برداشتی را نیز ممکنمیسازد:
من و یار سرگرمِ بادهنوشی و مستیِ مدام هستیم؛ بهویژه هنگامی که من پیاله در دست میگیرم و چهرهی زیبایش در آن منعکس و لذتِ من دوچندان میشود. و چه عیشی مهنّاتر از این؟! ازاینمنظر، ضمیرِ "ما" در مصراعِ دوم یعنی من و معشوق.
و چنین برداشتی، از شاعری که مردمکِ دیدهاش، تصویرِ خود را در چهرهی لطیفِ معشوق، همچون "خال"ی تصورکند، چندان غریب نیست:
مردمِ دیده ز لطفِ رخِ او در رخِ او
عکسِ خود دید گمانکرد که مشکین خالی است
@azgozashtevaaknoon
"جورابِ پارهی عباس کیارستمی"
روزی استاد شفیعیِ کدکنی ضمنِ سخن از سادهزیستی و صمیمیّتِ عاطفیِ برخی از عرفا، خاطرهای از عباسِ کیارستمی تعریفکردند. بهگمانام شنیدنی است. کیارستمی به مجلسی دعوت بود. همینکه از در وارد شد، با صدای بلند گفت:
دوستان همگی توجهکنند! جورابِ من پاره است. این را گفتم تا خیالِ خودم را راحت کردهباشم!
@azgozashtevaaknoon
روزی استاد شفیعیِ کدکنی ضمنِ سخن از سادهزیستی و صمیمیّتِ عاطفیِ برخی از عرفا، خاطرهای از عباسِ کیارستمی تعریفکردند. بهگمانام شنیدنی است. کیارستمی به مجلسی دعوت بود. همینکه از در وارد شد، با صدای بلند گفت:
دوستان همگی توجهکنند! جورابِ من پاره است. این را گفتم تا خیالِ خودم را راحت کردهباشم!
@azgozashtevaaknoon
"خرافات و خنده"
شاید در ادبِ فارسی هیچ شاعری همچون ناصرخسرو، هنگامِ ستایش از خردورزی و خداباوری، در نکوهشِ خرافات و زرق و مُحالات سخن نگفتهباشد. اما بیتی از او که در آن از "خرافاتِ خندهناکِ جُحی" سخن گفته، نظرم را جلبکرد. خرافه یعنی سخنان بیاساس و پوچ و افسانهآمیز. ثعالبی در ثمارالقلوب فی مضاف و المنسوب، ذیلِ ترکیبِ "حدیثُ خرافه" آورده:
"خرافه نامِ مردی بود از قبیلهی بنیعمره. پریان او را دیوانه کردند، و چون او را رهاکردند، او پیش کساناش بازگشت؛ ازآنهنگامباز از شگفتیهای احوالِ پریان سخنمیگفت. بدینروی چون عرب سخنی میشنیدند که دور از حقیقت و راستی بود، میگفتند: این سخن از داستانهای خرافه است. پسازآن این اصطلاح در گفتارِ عرب بسیار بهکارمیرفت تاآنجاکه به سخنانِ یاوه و ناراست میگفتند: خرافات." (پارسیگردان: دکتر رضا انزابینژاد، انتشارات دانشگاه فردوسی مشهد، ۱۳۷۶، ص ۱۴۴).
چنانکه ملاحظهمیشود در سخنِ ثعالبی از خندهآوربودنِ خرافات سخنیبهمیاننیامده. شاید بتوانگفت سخنانِ خرافهآمیز در نظرِ خردمندان آنقدر بیاعتبار و بیاساس بوده که خندهآور و مضحک بهنظرمیرسیده:
تو را سخن نه بدان دادهاند تا تو زبان
برافکنی به خرافاتِ خندهناکِ جُحی (ناصر خسرو)
یادآورمیشوم که "جُحی" در متونِ کهن، بهویژه مثنویِ مولوی، بیشتر نمادِ زیرکی و رندی و گربزی است تا بلاهت و جهالت.
در این بیتِ سنایی نیز خرافات در کنارِ هزل آمده:
ماند سنایی را در دل هوس
صومعه پُر هزل و خرافات کرد
بهنظرمیرسد در این نمونهها خرافات یعنی هزل و نه صرفِ سخنانِ افسانهآمیز.
در مهذَّبالاسماء که لغتنامهای است ارزشمند و احتمالاً تالیفشده در سدهی هشتم، ذیلِ "الخرافه" آمده:
"سخنِ خوش که از آن خنده آید" (محمود بن عمرالزّنجی السّجزی، تصحیح محمدحسین مصطفوی، انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۶۴، ج ۱، ص ۱۰۹).
@azgozashtevaaknoon
شاید در ادبِ فارسی هیچ شاعری همچون ناصرخسرو، هنگامِ ستایش از خردورزی و خداباوری، در نکوهشِ خرافات و زرق و مُحالات سخن نگفتهباشد. اما بیتی از او که در آن از "خرافاتِ خندهناکِ جُحی" سخن گفته، نظرم را جلبکرد. خرافه یعنی سخنان بیاساس و پوچ و افسانهآمیز. ثعالبی در ثمارالقلوب فی مضاف و المنسوب، ذیلِ ترکیبِ "حدیثُ خرافه" آورده:
"خرافه نامِ مردی بود از قبیلهی بنیعمره. پریان او را دیوانه کردند، و چون او را رهاکردند، او پیش کساناش بازگشت؛ ازآنهنگامباز از شگفتیهای احوالِ پریان سخنمیگفت. بدینروی چون عرب سخنی میشنیدند که دور از حقیقت و راستی بود، میگفتند: این سخن از داستانهای خرافه است. پسازآن این اصطلاح در گفتارِ عرب بسیار بهکارمیرفت تاآنجاکه به سخنانِ یاوه و ناراست میگفتند: خرافات." (پارسیگردان: دکتر رضا انزابینژاد، انتشارات دانشگاه فردوسی مشهد، ۱۳۷۶، ص ۱۴۴).
چنانکه ملاحظهمیشود در سخنِ ثعالبی از خندهآوربودنِ خرافات سخنیبهمیاننیامده. شاید بتوانگفت سخنانِ خرافهآمیز در نظرِ خردمندان آنقدر بیاعتبار و بیاساس بوده که خندهآور و مضحک بهنظرمیرسیده:
تو را سخن نه بدان دادهاند تا تو زبان
برافکنی به خرافاتِ خندهناکِ جُحی (ناصر خسرو)
یادآورمیشوم که "جُحی" در متونِ کهن، بهویژه مثنویِ مولوی، بیشتر نمادِ زیرکی و رندی و گربزی است تا بلاهت و جهالت.
در این بیتِ سنایی نیز خرافات در کنارِ هزل آمده:
ماند سنایی را در دل هوس
صومعه پُر هزل و خرافات کرد
بهنظرمیرسد در این نمونهها خرافات یعنی هزل و نه صرفِ سخنانِ افسانهآمیز.
در مهذَّبالاسماء که لغتنامهای است ارزشمند و احتمالاً تالیفشده در سدهی هشتم، ذیلِ "الخرافه" آمده:
"سخنِ خوش که از آن خنده آید" (محمود بن عمرالزّنجی السّجزی، تصحیح محمدحسین مصطفوی، انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۶۴، ج ۱، ص ۱۰۹).
@azgozashtevaaknoon
"دربارهی "گاوهاشان شیرافشان باد!" (در شعرِ سهراب سپهری)
سهراب سپهری در سطرهایی از شعرِ طبیعتستایانه و بدویّتگرایانهی "آب را گل نکنیم" میگوید:
مردمِ بالادست چه صفایی دارند
چشمههاشان جوشان
گاوهاشان شیرافشان باد!
شاید برخی از مخاطبان ندیدهباشند و ندانند که گاو بهخصوص پساز زایمان و بهویژه در فصل بهار که علوفهی تر یا سبز میخورَد، شیر از پستاناش میچکد و گاه حتی جاری یا "افشان" میشود. من خود در روزگارِ کودکی چنین لحظاتی را دیدهام.
گمانمیکنم سهراب در روستای "چنار" و اطرافِ "گلستانه" چنین حالتی را دیدهبوده که برای مردمِ دهِ بالادست، چنین آرزوییکرده.
@azgozashtevaaknoon
سهراب سپهری در سطرهایی از شعرِ طبیعتستایانه و بدویّتگرایانهی "آب را گل نکنیم" میگوید:
مردمِ بالادست چه صفایی دارند
چشمههاشان جوشان
گاوهاشان شیرافشان باد!
شاید برخی از مخاطبان ندیدهباشند و ندانند که گاو بهخصوص پساز زایمان و بهویژه در فصل بهار که علوفهی تر یا سبز میخورَد، شیر از پستاناش میچکد و گاه حتی جاری یا "افشان" میشود. من خود در روزگارِ کودکی چنین لحظاتی را دیدهام.
گمانمیکنم سهراب در روستای "چنار" و اطرافِ "گلستانه" چنین حالتی را دیدهبوده که برای مردمِ دهِ بالادست، چنین آرزوییکرده.
@azgozashtevaaknoon
"الوَطَن: آرامگاه"
(مهذَّب الاسماء، محمودبن عمر الزّنجی السّجزی، تصحیح محمدحسین مصطفوی، انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۶۴، ج ۱، ص ۳۷۲).
@azgozashtevaaknoon
(مهذَّب الاسماء، محمودبن عمر الزّنجی السّجزی، تصحیح محمدحسین مصطفوی، انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۶۴، ج ۱، ص ۳۷۲).
@azgozashtevaaknoon
"حمیدرضا صدر"
عجب قلمی دارد این حمیدرضا صدر! دوسه دههی پیش جستهگریخته تحلیلهایش را از فوتبال در تلویزیون میشنیدم؛ تحلیلگری که بیشاز هرچیزی نگرشِ بینارشتهایاش به فوتبال، در سخنانش میدرخشید.
اما بعدها کتابهایش را که دنبالکردم، شگفتیام دوچندان شد. و سبب هم آن بود که برای من اغلب همهچیز از منظرِ و زاویهی ادبیات آنهم ادبیاتِ مکتوب معنامییابد و رخ نشانمیدهد. کتابهای خوشخوانی همچون "پسری روی سکوها" (چهلسال وقایعنگاری فوتبال ایران) و "روزی روزگاری فوتبال" (تحلیلِ جامعهشناسیکِ فوتبال) و درنهایت "از قیطریه تا اورنج کانتی" (وقایعنگاری بیماریِ سرطانِ نویسنده) جانِ شیفته و باریکبینانه، اخلاقی و انسانیِ نویسنده را بر مخاطب آشکار میسازد.
امروز بارِ دیگر و البته فقط بهقصد تفرّج و تماشا "پسری روی سکوها" را از کتابخانه بیرونکشیدم. بازکردنِ کتاب همان و از صبح تا همین ساعت غرقشدن در آن، همان. این اثرِ خواندنی، نگاهی است توصیفی و درعینحال انتقادی به تاریخِ فوتبالِ ایران.
زندهیاد صدر جدااز نگاهِ جامعهشناسانهاش به ورزش و فوتبالِ ایران، مردِ پُرخوان و بسیاردانی بوده. او قلمش را هنرمندانه از مبحثی به مبحثی میکشانَد و استادانه سخنِ خود را از تاریخی به تاریخی و از جغرافیایی به جغرافیایی دیگر درمیغلتانَد.
بهراستی که قلمِ حمیدرضا صدر در "پسری روی سکوها"، بهویژه آنجاها که از خاستگاه و کودکی و خانوادهاش و نیز تهرانِ دهههای سی تا پنجاه مینویسد، رشکبرانگیز است. بهخصوص آنجاها که از فحّاشی و دشنامبارگی در زبانِ اهالی و طرفدارانِ فوتبال مینویسد؛ یا آنجا که از ادبیّت و آرایههای ادبی در عالمِ فوتبال میگوید؛ و یا مثلاً بخشی که در آن فوتبالیستها را با گلادیاتورها میسنجد و یا وقتی که از جهانِ فوتبال به عالمِ سیاست پُلمیزند. از سطرسطرِ کتاب پیدا است که نویسنده جز ورزش و فوتبال و جامعهشناسی، مطالعاتی گسترده یا درخور، ازجمله در حیطهی تاریخ، روانشناسی، فلسفه، سینما و حتی پزشکی نیز دارد.
حمیدرضا صدر از آزادگیهای محمدعلی کلی، از داستانِ پرآبِ چشمِ خودکشیِ تختی، از تواناییهای فردی حجازی در دروازهبانی، از علی پروین و شگردها و شیرینکاریهایش در زمین و اثرِ فوتبالیِ ویگن که مینویسد، مسحورتمیکند. و اینهمه، جز نگرش و بینشِ او، بهخاطرِ زبانِ پرورده و پختهای است که دارد. صدر پیراسته و ویراسته* و موجز مینویسد. گاه جملهاش یک کلمه دارد. آری فقط یک کلمه که گاه حتی اسم است. زبانش سرزنده و قلمش چست و چابک است. گویی نویسنده درحالِ یکدوکردن با کلمات است. آیا او ازاینمنظر تاحدی وامدارِ سرعت و تحرّکِ عالمِ فوتبال نبوده؟! صدر گهگاه مرا یادِ رضا براهنی میاندازد. براهنیِ مجلهی "روشنفکر". البته صدر بهمراتب مبادیآدابتر و مأخوذبهحیاتر از براهنی است.
یادت گرامی نویسندهی برجستهی فوتبالِ ایران!
* گرچه گاه "توسّط" هم در نوشتههایش دیدهام و یا "ناجی" بهجای "منجی".
@azgozashtevaaknoon
عجب قلمی دارد این حمیدرضا صدر! دوسه دههی پیش جستهگریخته تحلیلهایش را از فوتبال در تلویزیون میشنیدم؛ تحلیلگری که بیشاز هرچیزی نگرشِ بینارشتهایاش به فوتبال، در سخنانش میدرخشید.
اما بعدها کتابهایش را که دنبالکردم، شگفتیام دوچندان شد. و سبب هم آن بود که برای من اغلب همهچیز از منظرِ و زاویهی ادبیات آنهم ادبیاتِ مکتوب معنامییابد و رخ نشانمیدهد. کتابهای خوشخوانی همچون "پسری روی سکوها" (چهلسال وقایعنگاری فوتبال ایران) و "روزی روزگاری فوتبال" (تحلیلِ جامعهشناسیکِ فوتبال) و درنهایت "از قیطریه تا اورنج کانتی" (وقایعنگاری بیماریِ سرطانِ نویسنده) جانِ شیفته و باریکبینانه، اخلاقی و انسانیِ نویسنده را بر مخاطب آشکار میسازد.
امروز بارِ دیگر و البته فقط بهقصد تفرّج و تماشا "پسری روی سکوها" را از کتابخانه بیرونکشیدم. بازکردنِ کتاب همان و از صبح تا همین ساعت غرقشدن در آن، همان. این اثرِ خواندنی، نگاهی است توصیفی و درعینحال انتقادی به تاریخِ فوتبالِ ایران.
زندهیاد صدر جدااز نگاهِ جامعهشناسانهاش به ورزش و فوتبالِ ایران، مردِ پُرخوان و بسیاردانی بوده. او قلمش را هنرمندانه از مبحثی به مبحثی میکشانَد و استادانه سخنِ خود را از تاریخی به تاریخی و از جغرافیایی به جغرافیایی دیگر درمیغلتانَد.
بهراستی که قلمِ حمیدرضا صدر در "پسری روی سکوها"، بهویژه آنجاها که از خاستگاه و کودکی و خانوادهاش و نیز تهرانِ دهههای سی تا پنجاه مینویسد، رشکبرانگیز است. بهخصوص آنجاها که از فحّاشی و دشنامبارگی در زبانِ اهالی و طرفدارانِ فوتبال مینویسد؛ یا آنجا که از ادبیّت و آرایههای ادبی در عالمِ فوتبال میگوید؛ و یا مثلاً بخشی که در آن فوتبالیستها را با گلادیاتورها میسنجد و یا وقتی که از جهانِ فوتبال به عالمِ سیاست پُلمیزند. از سطرسطرِ کتاب پیدا است که نویسنده جز ورزش و فوتبال و جامعهشناسی، مطالعاتی گسترده یا درخور، ازجمله در حیطهی تاریخ، روانشناسی، فلسفه، سینما و حتی پزشکی نیز دارد.
حمیدرضا صدر از آزادگیهای محمدعلی کلی، از داستانِ پرآبِ چشمِ خودکشیِ تختی، از تواناییهای فردی حجازی در دروازهبانی، از علی پروین و شگردها و شیرینکاریهایش در زمین و اثرِ فوتبالیِ ویگن که مینویسد، مسحورتمیکند. و اینهمه، جز نگرش و بینشِ او، بهخاطرِ زبانِ پرورده و پختهای است که دارد. صدر پیراسته و ویراسته* و موجز مینویسد. گاه جملهاش یک کلمه دارد. آری فقط یک کلمه که گاه حتی اسم است. زبانش سرزنده و قلمش چست و چابک است. گویی نویسنده درحالِ یکدوکردن با کلمات است. آیا او ازاینمنظر تاحدی وامدارِ سرعت و تحرّکِ عالمِ فوتبال نبوده؟! صدر گهگاه مرا یادِ رضا براهنی میاندازد. براهنیِ مجلهی "روشنفکر". البته صدر بهمراتب مبادیآدابتر و مأخوذبهحیاتر از براهنی است.
یادت گرامی نویسندهی برجستهی فوتبالِ ایران!
* گرچه گاه "توسّط" هم در نوشتههایش دیدهام و یا "ناجی" بهجای "منجی".
@azgozashtevaaknoon
"کمال و زوال!"
به این بیتِ حافظ دقتکنید:
بگرفت کارِ حسنت چون عشقِ من کمالی
خوش باش زانکه نبود این حسن را زوالی
بیت مطابقبا چاپ استاد خانلری است. در ضبطِ قزوینی_غنی بهجای "این حسن" آمده: "وین هر دو". البته که این ضبط بهسببِ ارجاع به دوگانهی حسن و عشق، روایتِ زیباتری است اما شوربختانه ضبطِ اصیلتر و کهنتری نیست. ضمناً در نسخهی نورعثمانیه که کهنترین نسخهی کاملِ موجود از دیوانِ حافظ و استنساخشده در سال ۸۰۱ است، بهجای "این حسن" آمده "این عشق".
سخن بر سرِ مضمون و باوری است رایج که در بیت به آن اشاره شده. قدما معتقد بودند هرچه به کمالِ خود برسد، بهناگزیر دچارِ زوال نیز خواهدشد: فوّاره چون بلند شود سرنگون شود. و ناصرخسرو مطابقبا همین باور سروده:
میانهکار بباش ای پسر کمال مجو
که مَه تمام نشد جز ز بهرِ نقصان را
چنانکه سعدی نیز چنین سروده:
منتهای کمال نقصان است
گل بریزد بهوقتِ سیرابی!
حتی از معماران و بنّاهای کهنسال شنیدهام پیشترها صاحبانِ خانه و عمارت، برای دچارنشدن به چنین حال و روزی و یا شاید هم برای درامانماندن از چشمزخمِ تنگنظران، عمداً گوشهای از کارِ ساختمان را ناتماممیگذاشتند!
حال اگر دوباره به بیتِ حافظ بنگریم درخواهیمیافت همین باور و نگرانی موجبشده عاشق/شاعر خطاب به معشوق بگوید: بهرغمِ آنکه هرچه به منتهای کمالِ خود میرسد درنهایت به کاستی و نقصان دچارمیآید اما تو بیمی به دلت راه مده، چراکه حسنِ تو زوالناپذیر و ابدی است:
بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی
خوشباش زانکه نبود این حسن را زوالی
@azgozashtevaaknoon
به این بیتِ حافظ دقتکنید:
بگرفت کارِ حسنت چون عشقِ من کمالی
خوش باش زانکه نبود این حسن را زوالی
بیت مطابقبا چاپ استاد خانلری است. در ضبطِ قزوینی_غنی بهجای "این حسن" آمده: "وین هر دو". البته که این ضبط بهسببِ ارجاع به دوگانهی حسن و عشق، روایتِ زیباتری است اما شوربختانه ضبطِ اصیلتر و کهنتری نیست. ضمناً در نسخهی نورعثمانیه که کهنترین نسخهی کاملِ موجود از دیوانِ حافظ و استنساخشده در سال ۸۰۱ است، بهجای "این حسن" آمده "این عشق".
سخن بر سرِ مضمون و باوری است رایج که در بیت به آن اشاره شده. قدما معتقد بودند هرچه به کمالِ خود برسد، بهناگزیر دچارِ زوال نیز خواهدشد: فوّاره چون بلند شود سرنگون شود. و ناصرخسرو مطابقبا همین باور سروده:
میانهکار بباش ای پسر کمال مجو
که مَه تمام نشد جز ز بهرِ نقصان را
چنانکه سعدی نیز چنین سروده:
منتهای کمال نقصان است
گل بریزد بهوقتِ سیرابی!
حتی از معماران و بنّاهای کهنسال شنیدهام پیشترها صاحبانِ خانه و عمارت، برای دچارنشدن به چنین حال و روزی و یا شاید هم برای درامانماندن از چشمزخمِ تنگنظران، عمداً گوشهای از کارِ ساختمان را ناتماممیگذاشتند!
حال اگر دوباره به بیتِ حافظ بنگریم درخواهیمیافت همین باور و نگرانی موجبشده عاشق/شاعر خطاب به معشوق بگوید: بهرغمِ آنکه هرچه به منتهای کمالِ خود میرسد درنهایت به کاستی و نقصان دچارمیآید اما تو بیمی به دلت راه مده، چراکه حسنِ تو زوالناپذیر و ابدی است:
بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی
خوشباش زانکه نبود این حسن را زوالی
@azgozashtevaaknoon
Forwarded from تاریخاصفهان
شعری از استاد محمود فرشچیان (با تخلص نقاش) در روزنامه اصفهان: دوشنبه ۶ تیرماه ۱۳۲۸
مرا تا از نیستان وصال خود جدا کردی
ز هجرت، بندبندم را چو نی، پر از نوا کردی
تمنا داشتم یک بوسه از لعب شکرخندت
عجب از خون دل خوردن، مرا حاجت روا کردی
مگر بوی سر زلف تو آرد، تا سحر هر شب
مرا چشم انتظار مقدم باد صبا کردی
خمار ای سنگدل دیدی، چو ما را از می عشقت
شکستی شیشه دل را و خون در جام ما کردی
گسستم رشته الفت ز خلق و با تو پیوستم
مرا بیگانه از خویشان و دور از اقربا کردی
کجا کردی ترحم بر من آزرده دل، ای مه
بغیر از جور، کی آخر به من مهر و وفا کردی
زر رخسار و سیم اشک دارم بهر سودایت
مرا هر چند ای شه، در ره عشقت گدا کردی
طبیبش مرگ و خون دل دوا، غم شد پرستارش
به درد عشق خود، نقاش را تا مبتلا کردی
🥀پژوهشهایاصفهانشناسی
تاریخ اصفهان
مرا تا از نیستان وصال خود جدا کردی
ز هجرت، بندبندم را چو نی، پر از نوا کردی
تمنا داشتم یک بوسه از لعب شکرخندت
عجب از خون دل خوردن، مرا حاجت روا کردی
مگر بوی سر زلف تو آرد، تا سحر هر شب
مرا چشم انتظار مقدم باد صبا کردی
خمار ای سنگدل دیدی، چو ما را از می عشقت
شکستی شیشه دل را و خون در جام ما کردی
گسستم رشته الفت ز خلق و با تو پیوستم
مرا بیگانه از خویشان و دور از اقربا کردی
کجا کردی ترحم بر من آزرده دل، ای مه
بغیر از جور، کی آخر به من مهر و وفا کردی
زر رخسار و سیم اشک دارم بهر سودایت
مرا هر چند ای شه، در ره عشقت گدا کردی
طبیبش مرگ و خون دل دوا، غم شد پرستارش
به درد عشق خود، نقاش را تا مبتلا کردی
🥀پژوهشهایاصفهانشناسی
تاریخ اصفهان
گویا "لعب" اشتباه تایپی است و "لعل" درست است.
همین غزل کهنگرایانه که نگارگرِ جوان درحدودِ بیستسالگی آن را سروده، نشانمیدهد که او تاچهمایه در سنتها و راز و رمزهای فرهنگِ سرزمینِ خود، غوطه خورده بودهاست.
ضمناً خوب است که بدانیم سال ۱۳۲۸ تنها دهسال از روزگاری میگذشت که نیما قدم در راهِ تازه نهادهبود.
@azgozashtevaaknoon
همین غزل کهنگرایانه که نگارگرِ جوان درحدودِ بیستسالگی آن را سروده، نشانمیدهد که او تاچهمایه در سنتها و راز و رمزهای فرهنگِ سرزمینِ خود، غوطه خورده بودهاست.
ضمناً خوب است که بدانیم سال ۱۳۲۸ تنها دهسال از روزگاری میگذشت که نیما قدم در راهِ تازه نهادهبود.
@azgozashtevaaknoon
Audio
Music Editor
نمونههایی از کاریکلماتورهای من
@azgozashtevaaknoon
@azgozashtevaaknoon
به روز واقعه تابوتِ ما ز سرو کنید
که میرویم به داغِ بلندبالایی (حافظ)
باغبان! چو من زینجا بگذرم حرامت باد
گر به جای من سروی غیرِ دوست بنشانی!
(حافظ)
توضیحِ تصویر:
نقشِ سرو، این درختِ همیشهسبز، بر سنگِ مزاری در شیراز. آن پرندهی بر سرو نشسته نیز قاعدتاً باید قمری باشد، گرچه اینجا به کلاغ شباهتیافته.
در برخی از گورستانها، ازجمله بر سنگقبرهای گورستانِ تاریخیِ "سفیدچاهِ" بهشهر نیز، نقش سرو دیدهمیشود. همچنین تصویرِ سرو را بر ترمهای که روی پیکرِ درگذشتگان میکشند نیز میتواندید.
@azgozashtevaaknoon
که میرویم به داغِ بلندبالایی (حافظ)
باغبان! چو من زینجا بگذرم حرامت باد
گر به جای من سروی غیرِ دوست بنشانی!
(حافظ)
توضیحِ تصویر:
نقشِ سرو، این درختِ همیشهسبز، بر سنگِ مزاری در شیراز. آن پرندهی بر سرو نشسته نیز قاعدتاً باید قمری باشد، گرچه اینجا به کلاغ شباهتیافته.
در برخی از گورستانها، ازجمله بر سنگقبرهای گورستانِ تاریخیِ "سفیدچاهِ" بهشهر نیز، نقش سرو دیدهمیشود. همچنین تصویرِ سرو را بر ترمهای که روی پیکرِ درگذشتگان میکشند نیز میتواندید.
@azgozashtevaaknoon
"نَبَردهحبیب"
در قصیدهای از منوچهری با مطلعِ "نوروز روزِ خرّمیِ بیعدد بوَد ..."، در وصفِ آفتابِ بهاری بیتی آمده که در آن ترکیبِ "نبردهحییب" بهکاررفته:
خورشید چون نبردهحبیبی که با حبیب
گاهیش وصل و صلح و گهی جنگ و صد بوَد*
شاید در نگاهِ نخست گمانکنیم اینجا مراد از "نبردهحبیب" عاشقِ دلیر و جنگجو، و مقصود از حبیب نیز محبوب یا معشوق است؛ اما مساله کاملاً برعکس است. مراد از "نبردهحبیب"** معشوق مذّکر و اینجا سپاهی و جنگجویی است که در تاریخِ ادبیات و شعرِ فارسی شناختهاست. همان "شاهد" و "ساده" یا محبوبهایی که انوری در اشاره به آنان و ترجیحشان بر زنان و کنیزکان چنین سروده:
شیوهی اهلِ زمانه پیشکن بگزین غلام
در حضر بیبی و خاتون، در سفر اسفندیار!
برای اطلاعِ بیشتر باید به فصلی از "صورِ خیالِ" استاد شفیعی کدکنی مراجعهکرد؛ استاد آنجا بهتفصیل به این مسالهی تاریخی و مولفهی فرهنگی پرداختهاند. اینگونه معشوقهای سهلالوصول و دردسترس، بهویژه در دورههای آغازین ادبِ فارسی که مصادفبوده با حضورِ غلامانِ ترکتبار یا رومی و بلغاری در دربارهای ایرانی، حضوری پررنگ داشتند.
* صدّ: در عربی یعنی اعراض و رویگردانی یا بازداشتنِ کسی، از کسی یا چیزی.
** بسنجید با "نبردهسوار" در شاهنامه.
@azgozashtevaaknoon
در قصیدهای از منوچهری با مطلعِ "نوروز روزِ خرّمیِ بیعدد بوَد ..."، در وصفِ آفتابِ بهاری بیتی آمده که در آن ترکیبِ "نبردهحییب" بهکاررفته:
خورشید چون نبردهحبیبی که با حبیب
گاهیش وصل و صلح و گهی جنگ و صد بوَد*
شاید در نگاهِ نخست گمانکنیم اینجا مراد از "نبردهحبیب" عاشقِ دلیر و جنگجو، و مقصود از حبیب نیز محبوب یا معشوق است؛ اما مساله کاملاً برعکس است. مراد از "نبردهحبیب"** معشوق مذّکر و اینجا سپاهی و جنگجویی است که در تاریخِ ادبیات و شعرِ فارسی شناختهاست. همان "شاهد" و "ساده" یا محبوبهایی که انوری در اشاره به آنان و ترجیحشان بر زنان و کنیزکان چنین سروده:
شیوهی اهلِ زمانه پیشکن بگزین غلام
در حضر بیبی و خاتون، در سفر اسفندیار!
برای اطلاعِ بیشتر باید به فصلی از "صورِ خیالِ" استاد شفیعی کدکنی مراجعهکرد؛ استاد آنجا بهتفصیل به این مسالهی تاریخی و مولفهی فرهنگی پرداختهاند. اینگونه معشوقهای سهلالوصول و دردسترس، بهویژه در دورههای آغازین ادبِ فارسی که مصادفبوده با حضورِ غلامانِ ترکتبار یا رومی و بلغاری در دربارهای ایرانی، حضوری پررنگ داشتند.
* صدّ: در عربی یعنی اعراض و رویگردانی یا بازداشتنِ کسی، از کسی یا چیزی.
** بسنجید با "نبردهسوار" در شاهنامه.
@azgozashtevaaknoon
"پیشینهی گونهای از سختکُشی در غرب"
دربارهی انواعِ شکنجهها و سختکشیها چندین اثر به زبانِ فارسی موجود است. وصفِ یکی از گونههای سختکشی که گاه، بهویژه در آثارِ صفویه به اینسو دیدهام آن را از ابداعاتِ ما ایرانیان دانستهاند، در "حیاتِ مردانِ نامیِ" پلوتارک نیز آمده. در این کتاب، ذیلِ گزارشِ "زندگانیِ اسکندرِ کبیر" (بخشِ کشتهشدنِ داریوش) آمده:
"مقارنِ همین اوقات اسکندر سررسید. وی از این پیشآمدِ ناگوار بسیار غمگین شد. آنگاه ردای سلطنت را از دوشِ خویش برداشت و جسدِ بیجانِ داریوش را پوشاند. سپس چون به بِسوس دستیافت پاهایش را به دو درختِ بلند و قوی که به یکدیگر نزدیکنمودهبودند، محکم بست. آنگاه درختها را رهاکرد تا به وضعِ طبیعی درآیند. شدتِ حرکتِ درختها طوری بود که آن مرد را از وسط شقّهکرد"
(ترجمهی رضا مشایخی، انتشارات علمی و فرهنگی، چ سوم، ۱۳۶۹، ج ۳، ص ۴۶۵).
@azgozashtevaaknoon
دربارهی انواعِ شکنجهها و سختکشیها چندین اثر به زبانِ فارسی موجود است. وصفِ یکی از گونههای سختکشی که گاه، بهویژه در آثارِ صفویه به اینسو دیدهام آن را از ابداعاتِ ما ایرانیان دانستهاند، در "حیاتِ مردانِ نامیِ" پلوتارک نیز آمده. در این کتاب، ذیلِ گزارشِ "زندگانیِ اسکندرِ کبیر" (بخشِ کشتهشدنِ داریوش) آمده:
"مقارنِ همین اوقات اسکندر سررسید. وی از این پیشآمدِ ناگوار بسیار غمگین شد. آنگاه ردای سلطنت را از دوشِ خویش برداشت و جسدِ بیجانِ داریوش را پوشاند. سپس چون به بِسوس دستیافت پاهایش را به دو درختِ بلند و قوی که به یکدیگر نزدیکنمودهبودند، محکم بست. آنگاه درختها را رهاکرد تا به وضعِ طبیعی درآیند. شدتِ حرکتِ درختها طوری بود که آن مرد را از وسط شقّهکرد"
(ترجمهی رضا مشایخی، انتشارات علمی و فرهنگی، چ سوم، ۱۳۶۹، ج ۳، ص ۴۶۵).
@azgozashtevaaknoon
"غزلی غیرصائبانه در دیوان صائب"
در یکیدو منتخبِ دیوانِ صائب، غزلی نظرم را جلبکرد. با سبک و سیاقِ غزلِ او چندان همخوان نبود. دوباره و به دیدهی تردید خواندماش. برای اطمینان بیشتر به تصحیحِ استاد قهرمان مراجعهکردم؛ با ابیاتی بیشتر آنجا نیز آمدهبود.
گاه ضمنِ خواندنِ شعرِ یک شاعر، رنگ و صدای آثارِ دیگران در آن دیده و شنیده میشود. مثلاً برخی نمونهها از خاقانی سناییوار است؛ یا برخی از غزلها یا ابیاتِ حافظ سخت سعدیانه است؛ همچنین برخی ابیاتِ پندواندرزیِ سعدی در بوستان، بسیار شاهنامهوار است و نظائرِ این. در شعرِ امروز نیز چنین مواردی یافتمیشود. اینها را احتمالاً باید یادگارانِ دورانِ آغازینِ کارِ شاعران دانست؛ زمانی که شاعران، هنگامِ سرایش، خودآگاه یا ناخودآگاه از شاعرانِ پیشازخود تاثیرمیپذیرند. شاید هم شیفتگیِ گهگاهیِ یک شاعر در هر دورهای از زندگیاش، موجبِ تقلید یا تتبّعِ او از شیوهی شاعرانِ محبوبش شود.
صائب ازمنظر ارجاع و استناد به اشعارِ دیگران، شاید شاعرِ منحصربهفردی باشد. در دیوان او جز نامِ شاعران بزرگ بهویژه حافظ و مولانا، به نامِ دهها شاعرِ طراز سوم و چهارم که اغلبِ مخاطبان، نامشان را حتی نشنیدهاند، اشارهشدهاست. ازاینمنظر شاید بتوان او را قدرشناسترین شاعرِ زبانِ فارسی نیز دانست.
حدسمیزنم اینجا نیز او به استقبالِ غزلی از شاعرانِ همروزگارِ خود، رفتهبودهباشد. بههرحال به گمانام غزلی که درادامه خواهدآمد، بیشازآنکه ما را به یادِ شعرِ صائب بیندازد، شعرِ شاعرانی روانگو و عوامانهسرا را تداعیمیکند؛ کسانی همچون وحشیِ بافقی، قصاب کاشانی و دیگران. حتی گمانمیکنم جز یکیدو بیتِ آن، به آثارِ "وقوعی"گونهی غزلسرایانِ میانمایهی دهههای سی و چهل به اینسو نیز بیشباهتی نباشد:
شوخ و میخواره و شبگرد و غزلخوان شدهای
چشمِ بد دور که سرحلقهی رندان شدهای!
هرچه در خاطرِ عاشق گذرد، میدانی
خوش ادایاب و ادافهم و ادادان شدهای!
تو که هرگز سخنِ اهلِ سخن نشنیدی
چون سخنساز و سخنفهم و سخندان شدهای؟
تو که از خانه رهِ کوچه نمیدانستی
چون چنین راهزن و رهبر و رهدان شدهای؟
تو که از شرم در آیینه ندیدی هرگز
به اشاراتِ که اینطور شفادان شدهای؟!
تا پریروز شکرخند نمیدانستی
این زمان صاحبِ چندان شکرستان شدهای
بر نهالِ تو صبا دوش به جان میلرزید
این زمان بارور از میوهی الوان شدهای
پیشازاین بود نگاهِ تو به یک دل محتاج
این زمان دلزده زین جنس فراوان شدهای
بود آوازِ تو چون خندهی گل پردهنشین
چه ز عشّاق شنیدی که نواخوان شدهای؟
یوسف از قافلهی حسن تو غارتزدهای است
به دعای که چنین صاحبِ سامان شدهای؟
جای قد، سرو خجالتکشد از روی بهار
تا تو چون آب در این باغ خرامان شدهای
دل و جان خواه ز عشاق که با آن رخ و زلف
لایقِ صد دل و شایستهی صد جان شدهای
میتوان مرد برای تو به امّیدِ حیات
که ز خط خضر و ز لب عیسیِ دوران شدهای
از ادای سخن و از نگهِ عذرآمیز
میتوانیافت که از جور پشیمان شدهای
چون فدای تو نسازد دلودین را صائب؟
که همانطور که میخواست، بدانسان شدهای
همانگونه که میبینید از ترفندها و هنرسازههای صائبانه اینجا چندان اثری نیست. جای "معنیِ بیگانه" و مضمونپردازیهای سبکهندیانه در غزل خالی است. آرایهی محبوبِ صائب، اسلوبِ معادله (تمثیل)، در غزل دیدهنمیشود. نیز ابرآرایهی شعرِ او که میدانیم ایهام و ایهام تناسب است، جز در بیتی که در آن "اشارات" و "شفا" آمده و نیز "پرده" در بیتی دیگر، در غزل غائب است. در نگاهی کلی، این غزل بیشتر زبانورزانه و شوخچشمانه است تا بدیعمحور و آراسته به آرایههای لفظی و معنوی که میدانیم شیوهی مختارِ صائب در شاعری بودهاست.
نکتهی دیگر آنکه صائب خود در همین "زمین" یعنی وزن و قافیه، غزلی دیگر، و البته اندکی صائبانهتر نیز دارد با این مطلع:
طعمهی مور شوی، گرچه سلیمان شدهای
زال میگردی، اگر رستمِ دستان شدهای
(دیوان صائب تبریزی، به کوشش استاد محمد قهرمان، انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۷۰، ج ۶، ص ۳۳۱۶).
@azgozashtevaaknoon
در یکیدو منتخبِ دیوانِ صائب، غزلی نظرم را جلبکرد. با سبک و سیاقِ غزلِ او چندان همخوان نبود. دوباره و به دیدهی تردید خواندماش. برای اطمینان بیشتر به تصحیحِ استاد قهرمان مراجعهکردم؛ با ابیاتی بیشتر آنجا نیز آمدهبود.
گاه ضمنِ خواندنِ شعرِ یک شاعر، رنگ و صدای آثارِ دیگران در آن دیده و شنیده میشود. مثلاً برخی نمونهها از خاقانی سناییوار است؛ یا برخی از غزلها یا ابیاتِ حافظ سخت سعدیانه است؛ همچنین برخی ابیاتِ پندواندرزیِ سعدی در بوستان، بسیار شاهنامهوار است و نظائرِ این. در شعرِ امروز نیز چنین مواردی یافتمیشود. اینها را احتمالاً باید یادگارانِ دورانِ آغازینِ کارِ شاعران دانست؛ زمانی که شاعران، هنگامِ سرایش، خودآگاه یا ناخودآگاه از شاعرانِ پیشازخود تاثیرمیپذیرند. شاید هم شیفتگیِ گهگاهیِ یک شاعر در هر دورهای از زندگیاش، موجبِ تقلید یا تتبّعِ او از شیوهی شاعرانِ محبوبش شود.
صائب ازمنظر ارجاع و استناد به اشعارِ دیگران، شاید شاعرِ منحصربهفردی باشد. در دیوان او جز نامِ شاعران بزرگ بهویژه حافظ و مولانا، به نامِ دهها شاعرِ طراز سوم و چهارم که اغلبِ مخاطبان، نامشان را حتی نشنیدهاند، اشارهشدهاست. ازاینمنظر شاید بتوان او را قدرشناسترین شاعرِ زبانِ فارسی نیز دانست.
حدسمیزنم اینجا نیز او به استقبالِ غزلی از شاعرانِ همروزگارِ خود، رفتهبودهباشد. بههرحال به گمانام غزلی که درادامه خواهدآمد، بیشازآنکه ما را به یادِ شعرِ صائب بیندازد، شعرِ شاعرانی روانگو و عوامانهسرا را تداعیمیکند؛ کسانی همچون وحشیِ بافقی، قصاب کاشانی و دیگران. حتی گمانمیکنم جز یکیدو بیتِ آن، به آثارِ "وقوعی"گونهی غزلسرایانِ میانمایهی دهههای سی و چهل به اینسو نیز بیشباهتی نباشد:
شوخ و میخواره و شبگرد و غزلخوان شدهای
چشمِ بد دور که سرحلقهی رندان شدهای!
هرچه در خاطرِ عاشق گذرد، میدانی
خوش ادایاب و ادافهم و ادادان شدهای!
تو که هرگز سخنِ اهلِ سخن نشنیدی
چون سخنساز و سخنفهم و سخندان شدهای؟
تو که از خانه رهِ کوچه نمیدانستی
چون چنین راهزن و رهبر و رهدان شدهای؟
تو که از شرم در آیینه ندیدی هرگز
به اشاراتِ که اینطور شفادان شدهای؟!
تا پریروز شکرخند نمیدانستی
این زمان صاحبِ چندان شکرستان شدهای
بر نهالِ تو صبا دوش به جان میلرزید
این زمان بارور از میوهی الوان شدهای
پیشازاین بود نگاهِ تو به یک دل محتاج
این زمان دلزده زین جنس فراوان شدهای
بود آوازِ تو چون خندهی گل پردهنشین
چه ز عشّاق شنیدی که نواخوان شدهای؟
یوسف از قافلهی حسن تو غارتزدهای است
به دعای که چنین صاحبِ سامان شدهای؟
جای قد، سرو خجالتکشد از روی بهار
تا تو چون آب در این باغ خرامان شدهای
دل و جان خواه ز عشاق که با آن رخ و زلف
لایقِ صد دل و شایستهی صد جان شدهای
میتوان مرد برای تو به امّیدِ حیات
که ز خط خضر و ز لب عیسیِ دوران شدهای
از ادای سخن و از نگهِ عذرآمیز
میتوانیافت که از جور پشیمان شدهای
چون فدای تو نسازد دلودین را صائب؟
که همانطور که میخواست، بدانسان شدهای
همانگونه که میبینید از ترفندها و هنرسازههای صائبانه اینجا چندان اثری نیست. جای "معنیِ بیگانه" و مضمونپردازیهای سبکهندیانه در غزل خالی است. آرایهی محبوبِ صائب، اسلوبِ معادله (تمثیل)، در غزل دیدهنمیشود. نیز ابرآرایهی شعرِ او که میدانیم ایهام و ایهام تناسب است، جز در بیتی که در آن "اشارات" و "شفا" آمده و نیز "پرده" در بیتی دیگر، در غزل غائب است. در نگاهی کلی، این غزل بیشتر زبانورزانه و شوخچشمانه است تا بدیعمحور و آراسته به آرایههای لفظی و معنوی که میدانیم شیوهی مختارِ صائب در شاعری بودهاست.
نکتهی دیگر آنکه صائب خود در همین "زمین" یعنی وزن و قافیه، غزلی دیگر، و البته اندکی صائبانهتر نیز دارد با این مطلع:
طعمهی مور شوی، گرچه سلیمان شدهای
زال میگردی، اگر رستمِ دستان شدهای
(دیوان صائب تبریزی، به کوشش استاد محمد قهرمان، انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۷۰، ج ۶، ص ۳۳۱۶).
@azgozashtevaaknoon