وقتی وابستگی عاطفیات به کسی از بین میره تازه متوجه میشی که اون شخص چقدر معمولی بوده، این عشق و انرژی خودت بوده که اون شخص رو خیلی خاص جلوه میداده.
دوره زمونه الان این شکلی شده که نه کسی حاضره برات وقتش رو خالی کنه، نه با ناراحتیت حس ناراحتی میکنه، نه براش مهمه وضعیت روحیت در چه حاله، وقتش نیست خودت اولویت بشی؟
از یه سنی به بعد دیگه وقت نمیکنید گریه کنید، دقیقا وسط کار، سر کلاس، همون موقع که داری تختت رو مرتب میکنی، همونجایی که وسط یه جلسه مهمی و داری کار رو توضیح میدی یا داری لباس میپوشی بری جایی یه تیکه از وجودت یواشکی درونت گریه میکنه و تموم میشه چون ادامه دادن تنها کاریه که میتونی بکنی.
اگر آیندگان بخواهند درباره ما و این زمانه بنویسند، خواهند گفت آنها کسانی بودند که زندگیشان بخشی با ناامیدی گذشت، بخشی با خشم، بخشی با ترس، آونگ میان سه ناخواستنی، لغزان و لرزان.
از وقتی که با تموم وجودت اعتماد کردی، تکیه کردی و از همون ادم بزرگترین ضربه رو خوردی،از همونجا به بعد دیگه چیزی واست مهم نمیشه مثل قبل، دیگه اعتماد نمیکنی. دیگه گول هیچ محبتی رو نمیخوری،از همونجا به بعد یه ادم با شخصیت جدی و تنها میشی.که هرکسی رو وارد زندگیش نمیکنه،چون تو تازه ارزش وجود خودتو میفهمی!
هیچوقت ب هیچکس این اطمینان رو ندین ک هر کاری هم بکنه شمارو از دست نمیده دیگه بالاخره اعتماد ب نفسِ دیگه بیشترش کنید واسش ؛ دیگه نمیشناسنت .
جملهی«سخت میگیری.» هم ناراحتم میکنه. بعضی چیزها مثل بریدن دست با کاغذه، ظاهرا چیزی نیست اما دردناکه.
همیشه داستان همین بوده. داری زندگی عادیت رو میکنی، «یک لحظه» و بعد از اون، دیگه هیچ چیز مثل قبل نیست....
یادت نره چقدر طول کشید تا اون بخش
از روحتو که ازت گرفتنو دوباره بسازی
یادت بمونه تمومِ دردایی رو که کشیدی
و هیچکدومشون ندیدن، یادت نره که
چشماشونو بستن و نادیدت گرفتن
یادت بمونه که هیچوقت نبخشیشون...!:)
از روحتو که ازت گرفتنو دوباره بسازی
یادت بمونه تمومِ دردایی رو که کشیدی
و هیچکدومشون ندیدن، یادت نره که
چشماشونو بستن و نادیدت گرفتن
یادت بمونه که هیچوقت نبخشیشون...!:)
از یه سنی به بعد
دیگه هیچی رو مثل سابق
جدی نمیگیری
حرفا، اومدن و رفتنا، غصهها، آدما.
دیگه هیچی رو مثل سابق
جدی نمیگیری
حرفا، اومدن و رفتنا، غصهها، آدما.