'
وَتـمـام آࢪزوی مـن
تـصـاحـبِ نـگـاه تـوسـت یـاࢪب💭☔️
سلامممم صبح بخیر
وَتـمـام آࢪزوی مـن
تـصـاحـبِ نـگـاه تـوسـت یـاࢪب💭☔️
سلامممم صبح بخیر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤16❤🔥2🥰2💯2👍1👏1👌1🕊1😇1😘1
به خودت باور داشته باش
⚡️⚡️⚡️⚡️ #حدیث_کوتاه #قسمت_۱۸۵ ✅از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند: 🪴«إِنَّ الدِّينَ يُسْرٌ، وَلَنْ يُشَادَّ الدِّينَ أَحَدٌ إِلَّا غَلَبَهُ، فَسَدِّدُوا وَقَارِبُوا، وَأَبْشِرُوا، وَاسْتَعِينُوا بِالْغَدْوَةِ…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۸۶
✅از حكيم بن حزام رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلى الله عليه وسلم فرمودند:
🔶إِنَّ هَذَا الْمَالَ خَضِرَةٌ حُلْوَةٌ، فَمَنْ أَخَذَهُ بِطِيبِ نَفْسٍ بُورِكَ لَهُ فِيهِ، وَمَنْ أَخَذَهُ بِإِشْرَافِ نَفْسٍ لَمْ يُبَارَكْ لَهُ فِيهِ
☘ مال دنیا، چیز بسیار شیرین و پسندیدهای است هرکس، آن را سخاوتمندانه دریافت کند، برایش باعث خیر و برکت میشود. و هر کس، از روی حرص و طمع، طالب آن باشد برایش برکتی نخواهد داشت
#صحيحمسلم1035
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۸۶
✅از حكيم بن حزام رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلى الله عليه وسلم فرمودند:
🔶إِنَّ هَذَا الْمَالَ خَضِرَةٌ حُلْوَةٌ، فَمَنْ أَخَذَهُ بِطِيبِ نَفْسٍ بُورِكَ لَهُ فِيهِ، وَمَنْ أَخَذَهُ بِإِشْرَافِ نَفْسٍ لَمْ يُبَارَكْ لَهُ فِيهِ
☘ مال دنیا، چیز بسیار شیرین و پسندیدهای است هرکس، آن را سخاوتمندانه دریافت کند، برایش باعث خیر و برکت میشود. و هر کس، از روی حرص و طمع، طالب آن باشد برایش برکتی نخواهد داشت
#صحيحمسلم1035
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤21🥰2👌2😍2❤🔥1👍1👏1🕊1💯1😇1😘1
🍓🍃•°
وقتیآدمهاشماراتركمیکنند،
پایانداستانشمانیست
اینپایاننقشآنهادرداستانشماست…
خوشبختیتانرابههیچکسگرهنزنید،
حضوردیگرانتنهایكگزینهاست؛
نهیكضرورت...🌱💛
وقتیآدمهاشماراتركمیکنند،
پایانداستانشمانیست
اینپایاننقشآنهادرداستانشماست…
خوشبختیتانرابههیچکسگرهنزنید،
حضوردیگرانتنهایكگزینهاست؛
نهیكضرورت...🌱💛
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤25👍5👌2❤🔥1⚡1🥰1👏1💯1🤝1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
#داســـتــان يک روز معتادی،برج بلندی ديد گفت : لا إله إلا الله لا إله إلا الله وحده لا شريك له له الملك وله الحمد وهو على كل شئً قدير وبه راهش ادامه دادتا اينکه رقصنده ای،ديد گفت: استغفرالله وأتوب اليه استغفر الله سبحانك ربي أني كنت من الظالمين وکمی که به…
❤️ فقیر وارسته....
در روزی روزگاری، جوانی که سر و وضع فقیرانه ای داشت، به خانه پیامبر(ص) رفت...
از قضا مرد ثروتمندی هم آنجا بود مرد فقیر کنار مرد ثروتمند نشست.
ثروتمند وقتی دید جوان فقیر کنارش نشسته، لباسش را جمع کرد
جوان از کار آن مرد ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد، سوال خودش را پرسید و از آنجا رفت
بعد از رفتن جوان، پیامبر اکرم (ص) از مرد ثروتمند پرسیدند: " چه چیزی باعث شد تو آن کار را انجام دهی؟ آیا ترسیدی از فقر او چیزی به تو برسد یا از ثروت تو به او؟؟ "
مرد ثروتمند کمی فکر کرد و با شرمندگی گفت:
" قبول دارم رفتارم زشت بود اکنون برای جبران کارم حاضرم نصف اموالم را به او بدهم "
حضرت کسی را فرستادند تا جوان فقیر را پیدا کند و به خانه بیاورد.
جوان آمد و حضرت ماجرا را برایش تعریف کردند و پرسیدند :" آیا این مال را از او قبول می کنی؟"
جوان پاسخ داد: " خیر! "
حضرت پرسیدند:" چرا؟ "
جوان گفت: " میترسم اگر آن بخشش را قبول کنم روزی به تکبری که او دچار شده دچار شوم، و دل کسی را بشکنم که حتی با بخشش نیمی از اموالم هم نتوانم آن را جبران کنم
در روزی روزگاری، جوانی که سر و وضع فقیرانه ای داشت، به خانه پیامبر(ص) رفت...
از قضا مرد ثروتمندی هم آنجا بود مرد فقیر کنار مرد ثروتمند نشست.
ثروتمند وقتی دید جوان فقیر کنارش نشسته، لباسش را جمع کرد
جوان از کار آن مرد ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد، سوال خودش را پرسید و از آنجا رفت
بعد از رفتن جوان، پیامبر اکرم (ص) از مرد ثروتمند پرسیدند: " چه چیزی باعث شد تو آن کار را انجام دهی؟ آیا ترسیدی از فقر او چیزی به تو برسد یا از ثروت تو به او؟؟ "
مرد ثروتمند کمی فکر کرد و با شرمندگی گفت:
" قبول دارم رفتارم زشت بود اکنون برای جبران کارم حاضرم نصف اموالم را به او بدهم "
حضرت کسی را فرستادند تا جوان فقیر را پیدا کند و به خانه بیاورد.
جوان آمد و حضرت ماجرا را برایش تعریف کردند و پرسیدند :" آیا این مال را از او قبول می کنی؟"
جوان پاسخ داد: " خیر! "
حضرت پرسیدند:" چرا؟ "
جوان گفت: " میترسم اگر آن بخشش را قبول کنم روزی به تکبری که او دچار شده دچار شوم، و دل کسی را بشکنم که حتی با بخشش نیمی از اموالم هم نتوانم آن را جبران کنم
❤44💔9💯6👌4👍3🙏2😘2⚡1🥰1🎉1🕊1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💯10❤2👌2❤🔥1👍1🥰1👏1🕊1💋1😇1💘1
خط میخی حدود چند هزار سال توسط انسان ها استفاده میشد؟
Anonymous Quiz
41%
6 هزار سال
25%
7 هزار سال
17%
8 هزار سال
18%
9 هزار سال
👍6❤4🤷♀3👌3❤🔥2🤯2💯2😱1🙏1😇1🫡1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سخنان بسیار مهم جوان عیار و غیور هرات قدوس خطیبی در رابطه به بحران موج جدید ورود هموطنان بازگشته به کشور در هرات و خارج شدن اوضاع از کنترل و توانایی مردم هرات!
‼️گلایه از کم کاری دولت و تاجران و سرمایه داران ۳۳ ولایت دیگر بخاطر رسیدگی به مشکلات و انتقال همشهریان شان به ولایات مربوطه.
شرح بیشتر در کلیپ فوق
‼️گلایه از کم کاری دولت و تاجران و سرمایه داران ۳۳ ولایت دیگر بخاطر رسیدگی به مشکلات و انتقال همشهریان شان به ولایات مربوطه.
شرح بیشتر در کلیپ فوق
❤8👍5❤🔥2😢2⚡1👏1👌1💯1🤝1🫡1💘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: هفتاد و دو بهار همان جا ایستاد. در دلش طوفانی از شگفتی می چرخید. چشمانش را به اطراف گرداند. لبخندی ناب، بی اختیار بر لبش نشست. با صدایی آهسته، که از ته قلب برآمد، گفت خانه ات چقدر زیباست… منصور که پشت سرش…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و سه
نور گرم و ملایم صبحگاهی، از لا به لای پرده های سپید و نازک اطاق خواب، آرام آرام بر چهرهٔ آرامِ بهار می تابید. پرتوهای آفتاب با ناز، بر صورتش می رقصیدند و گویی بوسه ای خاموش بر پلک های بسته اش می زدند. روجایی را کمی کنار زد. نفس عمیقی کشید. عطر عجیبی در هوا پیچیده بود.
چشم هایش را آهسته باز کرد. لحظه ای به سقف اطاق خیره ماند بعد دست هایش را کشید، آهسته از بستر برخاست. پای بر زمین نهاد، کف پوش نرم اطاق زیر پاهای برهنه اش آرامش خاصی داشت. نگاهی به اطراف انداخت؛ اطاق خواب با رنگ های گرم و وسایلی ظریف و عاشقانه تزیین شده بود پردهها را کمی کنار زد. از پنجره، منظرهٔ حویلی با درخت های سبز و پرنده هایی که از شاخه ای به شاخه ای می پریدند، دلش را شاد ساخت.
آهسته به سوی تشناب رفت. در را باز کرد. نور سفید و پاکی فضا را پر کرده بود. شیر آب را باز کرد. دستانش را زیر آب خنک گرفت دست و صورتش را شست، با روی پاک سفید و خوشبوی که کنارش آویزان بود، صورتش را خشک کرد. در آینه به خودش نگریست موهایش را شانه زد، لبخندی به تصویر خودش در آینه زد و آهسته زمزمه کرد صبح بخیر، خانم این خانه…
در همان لحظه، صدای قدم هایی از بیرون اطاق آمد بهار از تشناب بیرون شد دروازه اطاق آهسته باز شد و منصور با پتنوسی زیبا که با گل های تازه تزیین شده بود، وارد اطاق شد. روی پتنوس، چای سبز، نان گرم، مربای خانگی و تخم مرغ نیم برشت چشمک می زدند. اما آنچه از همه زیباتر بود، لبخند پرمحبت مردی بود که چشمانش فقط برای بهار برق می زد.
منصور نزدیک شد، پتنوس را روی میز کوچک کنار بستر گذاشت نزدیک بهار شد با صدایی نرم در گوش بهار گفت صبح بخیر زیبای من امروز اولین صبح زندگی ما است، خواستم طعمش را با عشق شروع کنی.
بهار با ناز لبخند زد و چشمانش را بست، گویی می خواست این لحظه را در حافظه اش قاب کند. زمزمه کرد صبح بخیر.
منصور آهسته موهایش را کنار زد و پیشانی اش را بوسید. بعد او را روی تخت نشاند و خودش هم پهلویش نشست و با محبت گفت بیا بخوریم، امروز باید عاشقانه ترین صبحانهٔ دنیا را با هم بخوریم.
هر دو کنار هم نشستند، نان را قسمت کردند، از چای جرعه ای نوشیدند و گاهی نگاه های شان با حرف های ساده ولی شیرین، فضا را پُر از عشق می کرد.
ناگهان صدای زنگ موبایل سکوت لطیف اطاق را شکست. منصور موبایلش را از جیبش بیرون کشید و نگاهش به صفحه افتاد. رنگ از صورتش رفت. بهار آهسته پرسید چی شده؟ کیست؟
لایک❤️
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و سه
نور گرم و ملایم صبحگاهی، از لا به لای پرده های سپید و نازک اطاق خواب، آرام آرام بر چهرهٔ آرامِ بهار می تابید. پرتوهای آفتاب با ناز، بر صورتش می رقصیدند و گویی بوسه ای خاموش بر پلک های بسته اش می زدند. روجایی را کمی کنار زد. نفس عمیقی کشید. عطر عجیبی در هوا پیچیده بود.
چشم هایش را آهسته باز کرد. لحظه ای به سقف اطاق خیره ماند بعد دست هایش را کشید، آهسته از بستر برخاست. پای بر زمین نهاد، کف پوش نرم اطاق زیر پاهای برهنه اش آرامش خاصی داشت. نگاهی به اطراف انداخت؛ اطاق خواب با رنگ های گرم و وسایلی ظریف و عاشقانه تزیین شده بود پردهها را کمی کنار زد. از پنجره، منظرهٔ حویلی با درخت های سبز و پرنده هایی که از شاخه ای به شاخه ای می پریدند، دلش را شاد ساخت.
آهسته به سوی تشناب رفت. در را باز کرد. نور سفید و پاکی فضا را پر کرده بود. شیر آب را باز کرد. دستانش را زیر آب خنک گرفت دست و صورتش را شست، با روی پاک سفید و خوشبوی که کنارش آویزان بود، صورتش را خشک کرد. در آینه به خودش نگریست موهایش را شانه زد، لبخندی به تصویر خودش در آینه زد و آهسته زمزمه کرد صبح بخیر، خانم این خانه…
در همان لحظه، صدای قدم هایی از بیرون اطاق آمد بهار از تشناب بیرون شد دروازه اطاق آهسته باز شد و منصور با پتنوسی زیبا که با گل های تازه تزیین شده بود، وارد اطاق شد. روی پتنوس، چای سبز، نان گرم، مربای خانگی و تخم مرغ نیم برشت چشمک می زدند. اما آنچه از همه زیباتر بود، لبخند پرمحبت مردی بود که چشمانش فقط برای بهار برق می زد.
منصور نزدیک شد، پتنوس را روی میز کوچک کنار بستر گذاشت نزدیک بهار شد با صدایی نرم در گوش بهار گفت صبح بخیر زیبای من امروز اولین صبح زندگی ما است، خواستم طعمش را با عشق شروع کنی.
بهار با ناز لبخند زد و چشمانش را بست، گویی می خواست این لحظه را در حافظه اش قاب کند. زمزمه کرد صبح بخیر.
منصور آهسته موهایش را کنار زد و پیشانی اش را بوسید. بعد او را روی تخت نشاند و خودش هم پهلویش نشست و با محبت گفت بیا بخوریم، امروز باید عاشقانه ترین صبحانهٔ دنیا را با هم بخوریم.
هر دو کنار هم نشستند، نان را قسمت کردند، از چای جرعه ای نوشیدند و گاهی نگاه های شان با حرف های ساده ولی شیرین، فضا را پُر از عشق می کرد.
ناگهان صدای زنگ موبایل سکوت لطیف اطاق را شکست. منصور موبایلش را از جیبش بیرون کشید و نگاهش به صفحه افتاد. رنگ از صورتش رفت. بهار آهسته پرسید چی شده؟ کیست؟
لایک❤️
❤92👍9❤🔥4🥰2💔2😭2😢1👌1😍1💯1😇1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: هفتاد و سه نور گرم و ملایم صبحگاهی، از لا به لای پرده های سپید و نازک اطاق خواب، آرام آرام بر چهرهٔ آرامِ بهار می تابید. پرتوهای آفتاب با ناز، بر صورتش می رقصیدند و گویی بوسه ای خاموش بر پلک های بسته…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و چهار
منصور لبخندی زد اما از آن لبخندهای بی رمق که بیشتر از آرامش، دل آشوب می داد. گفت پرستو است.
بهار کمی ساکت شد، ولی لبخند زد و گفت جواب بده شاید یوسف است.
منصور نفس عمیقی کشید و تماس را پاسخ داد. صدای پرستو از آن سوی خط بلند شد که گفت یوسف پدرش را می خواهد. از صبح زود گریه می کند و نمی گذارد آرام بگیرم.
منصور گفت امروز نمیتوانم کوشش میکنم فردا به دیدنش بیایم.
اما پرستو بی درنگ موبایل را به یوسف داد. صدای پسرک در خط آمد، بغض دار و کودکانه گفت پدر نمی آیی من را ببینی؟ من می خواهم با تو باشم.
منصور چشم هایش را بست. چشمان بهار پر اشک شد اما با صدایی مهربان گفت برو دل پسرت را نرنجان من که همیشه اینجا هستم.
منصور با نگاه عاشقانه ای دست او را بوسید و گفت زود بر می گردم…
او از خانه بیرون شد، ولی هنوز نیم ساعت هم نگذشته بود که صدای دروازه آمد. بهار با تعجب از پنجره نگاه کرد. منصور با یوسف را دید که داخل خانه می شدند بهار به استقبال آنها رفت و با ناباوری گفت یوسف که بدون مادرش جایی نمی رفت… چطور قبول کرد اینجا بیاید؟
منصور خندید و آرام گفت چون حالا این خانه، گرم ترین جای دنیاست برای ما سه نفر است.
و بعد چشم در چشم بهار گفت من به یوسف قول داده ام که او را هیچوقت از خودم دور نکنم. ولی به تو هم قول داده ام که عشق تو را هم در هیچ لحظه ای کم نکنم تو برایم خیلی مهم هستی.
آن روز با حضور یوسف، خانهٔ منصور و بهار پر از شور کودکانه و صدای خنده های گرم شد. آن ها سه تایی روی قالین نشستند و مصروف بازی گیم پلی استیشن شدند بار اول یوسف برنده شد با ذوق فریاد زد دیدی خاله بهار؟ من بردم!
بهار خندید و گفت تو قهرمان شدی، حالا باید برای ما شیرینی بده.
منصور شوخی کنان گفت اول بگذار من هم یکبار ببرم، بعد من شیرینی میدهم.
وقتی بازی شان تمام شد مصروف قصه شدند یوسف از خاطرات مکتبش حرف زد، بهار برایش شیرینی پخت و منصور با گوشه گیری مهربانانه اش مراقب هر دو بود. آنروز یوسف، بخشی از روح زندگی شان شده بود.
آسمان که کم کم رنگ شب گرفت، و مهتاب خودش را از پشت ابرها بیرون کشید، منصور به آرامی رو به بهار کرد و گفت بهار جان باید یوسف جان را نزد مادرش ببریم.
لایک فراموش نشه ❤️
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و چهار
منصور لبخندی زد اما از آن لبخندهای بی رمق که بیشتر از آرامش، دل آشوب می داد. گفت پرستو است.
بهار کمی ساکت شد، ولی لبخند زد و گفت جواب بده شاید یوسف است.
منصور نفس عمیقی کشید و تماس را پاسخ داد. صدای پرستو از آن سوی خط بلند شد که گفت یوسف پدرش را می خواهد. از صبح زود گریه می کند و نمی گذارد آرام بگیرم.
منصور گفت امروز نمیتوانم کوشش میکنم فردا به دیدنش بیایم.
اما پرستو بی درنگ موبایل را به یوسف داد. صدای پسرک در خط آمد، بغض دار و کودکانه گفت پدر نمی آیی من را ببینی؟ من می خواهم با تو باشم.
منصور چشم هایش را بست. چشمان بهار پر اشک شد اما با صدایی مهربان گفت برو دل پسرت را نرنجان من که همیشه اینجا هستم.
منصور با نگاه عاشقانه ای دست او را بوسید و گفت زود بر می گردم…
او از خانه بیرون شد، ولی هنوز نیم ساعت هم نگذشته بود که صدای دروازه آمد. بهار با تعجب از پنجره نگاه کرد. منصور با یوسف را دید که داخل خانه می شدند بهار به استقبال آنها رفت و با ناباوری گفت یوسف که بدون مادرش جایی نمی رفت… چطور قبول کرد اینجا بیاید؟
منصور خندید و آرام گفت چون حالا این خانه، گرم ترین جای دنیاست برای ما سه نفر است.
و بعد چشم در چشم بهار گفت من به یوسف قول داده ام که او را هیچوقت از خودم دور نکنم. ولی به تو هم قول داده ام که عشق تو را هم در هیچ لحظه ای کم نکنم تو برایم خیلی مهم هستی.
آن روز با حضور یوسف، خانهٔ منصور و بهار پر از شور کودکانه و صدای خنده های گرم شد. آن ها سه تایی روی قالین نشستند و مصروف بازی گیم پلی استیشن شدند بار اول یوسف برنده شد با ذوق فریاد زد دیدی خاله بهار؟ من بردم!
بهار خندید و گفت تو قهرمان شدی، حالا باید برای ما شیرینی بده.
منصور شوخی کنان گفت اول بگذار من هم یکبار ببرم، بعد من شیرینی میدهم.
وقتی بازی شان تمام شد مصروف قصه شدند یوسف از خاطرات مکتبش حرف زد، بهار برایش شیرینی پخت و منصور با گوشه گیری مهربانانه اش مراقب هر دو بود. آنروز یوسف، بخشی از روح زندگی شان شده بود.
آسمان که کم کم رنگ شب گرفت، و مهتاب خودش را از پشت ابرها بیرون کشید، منصور به آرامی رو به بهار کرد و گفت بهار جان باید یوسف جان را نزد مادرش ببریم.
لایک فراموش نشه ❤️
❤116👍10❤🔥4😢3🙏3💘2😘2⚡1👌1💯1🤗1
🕊🫧
شکر که در دلهایمان الله هست و او جبران
تمام دلتنگی ها ومرهم تمام زخمهاست..!
شب تان خدایی🫠
شکر که در دلهایمان الله هست و او جبران
تمام دلتنگی ها ومرهم تمام زخمهاست..!
شب تان خدایی🫠
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤34👍4💯4❤🔥1🥰1👌1🕊1😭1😇1💘1😘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز پنجشنبه
🌻 ۱۹/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۰/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۴/محرم/۱۴۴۶قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز پنجشنبه
🌻 ۱۹/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۰/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۴/محرم/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤12❤🔥2👍2🥰2👏2🎉1👌1💯1🤗1💘1😘1
چنان روزی رسان
روزی رساند
كه صد عاقل از آن
حيران بماند
آرزو می کنم.
آن اتفاق قشنگ
برایت امروز بیفتد
آن بهانه ی زیبا را امروز بیابی
آن خبر به گوش ات برسد
و آن دلخوشی زمانش
امروز باشد.
آمین🤲❤️
روزی رساند
كه صد عاقل از آن
حيران بماند
آرزو می کنم.
آن اتفاق قشنگ
برایت امروز بیفتد
آن بهانه ی زیبا را امروز بیابی
آن خبر به گوش ات برسد
و آن دلخوشی زمانش
امروز باشد.
آمین🤲❤️
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤24👍3❤🔥2👏2👌2💯2🥰1🎉1🫡1💘1😘1
بختی به سفیدیِ برف و
نشاطی به بزرگیِ آسمانِ آبیست💙
السلام علیکم ، صبح ....
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤27👍3❤🔥2🥰2👏2🎉2💯2😍1🤝1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۸۶ ✅از حكيم بن حزام رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلى الله عليه وسلم فرمودند: 🔶إِنَّ هَذَا الْمَالَ خَضِرَةٌ حُلْوَةٌ، فَمَنْ أَخَذَهُ بِطِيبِ نَفْسٍ بُورِكَ لَهُ فِيهِ، وَمَنْ أَخَذَهُ بِإِشْرَافِ نَفْسٍ لَمْ يُبَارَكْ لَهُ فِيهِ…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۸۷
🌿از ابوسعید خدری رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:
❤️«مَنْ رَضِيَ بِاللهِ رَبّاً، وَبِالإسْلاَمِ ديناً، وَبِمُحَمَّدٍ رَسُولاً، وَجَبَتْ لَهُ الجَنَّةُ»
😍«هرکس به الله به عنوان پروردگار و به اسلام به عنوان دين و به محمد به عنوان پيامبر راضی باشد، بهشت بر او واجب است».
#صحیحمسلم
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
#قسمت_۱۸۷
🌿از ابوسعید خدری رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:
❤️«مَنْ رَضِيَ بِاللهِ رَبّاً، وَبِالإسْلاَمِ ديناً، وَبِمُحَمَّدٍ رَسُولاً، وَجَبَتْ لَهُ الجَنَّةُ»
😍«هرکس به الله به عنوان پروردگار و به اسلام به عنوان دين و به محمد به عنوان پيامبر راضی باشد، بهشت بر او واجب است».
#صحیحمسلم
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
❤42🥰2💯2❤🔥1⚡1👍1👏1🎉1🫡1💘1😘1
همانگونهکهخداوند،درمیانیك
سنگوسنگیدیگر،گلمیرویاند...
دربینِآزاروآزاریدیگر،امیدونـور
میرویاند..🥰🪨🌸✨
شایستهنیستکهمؤمندرفرازو
نشیبهایروزگار،جزگماننیكبه
پروردگارشداشتهباشد،هرچند
بلاومصیبتاورادربرگیرد.
سنگوسنگیدیگر،گلمیرویاند...
دربینِآزاروآزاریدیگر،امیدونـور
میرویاند..🥰🪨🌸✨
شایستهنیستکهمؤمندرفرازو
نشیبهایروزگار،جزگماننیكبه
پروردگارشداشتهباشد،هرچند
بلاومصیبتاورادربرگیرد.
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤21💯3🙏2👌2❤🔥1✍1👍1🥰1🍓1🤝1💘1
به خودت باور داشته باش
❤️ فقیر وارسته.... در روزی روزگاری، جوانی که سر و وضع فقیرانه ای داشت، به خانه پیامبر(ص) رفت... از قضا مرد ثروتمندی هم آنجا بود مرد فقیر کنار مرد ثروتمند نشست. ثروتمند وقتی دید جوان فقیر کنارش نشسته، لباسش را جمع کرد جوان از کار آن مرد ناراحت شد اما به روی…
🌳درخت مشكلات
نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد. آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف شام به خانهاش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.
قبل از ورود، نجار چند دقیقه در سکوت، جلو درختی در باغچه ایستاد. بعد با دو دستش، شاخههای درخت را گرفت.
چهرهاش بیدرنگ تغییر کرد. خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند، برای فرزندانش قصه گفت، و بعد پس از صرف شامی ساده و مختصر با دوستش به ایوان رفتند تا با هم گپی بزنند از خاطرات گذشته بگویند و چای بنوشند.
از آنجا میتوانستند درخت را ببینند. دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاویش را بگیرد و دلیل رفتار نجار را پرسید.نجار گفت: این درخت مشکلات من است.
آری موقع کار، مشکلات فراوانی پیش میآید، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد.
وقتی به خانه میرسم، مشکلاتم را به شاخههای آن درخت میآویزم و بعد با لبخند وارد خانهام میشوم. روز بعد، وقتی میخواهم سر کار بروم، دوباره آنها را از روی شاخه بر میدارم.
جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت میروم تا مشکلاتم را بردارم، خیلی از مشکلات، دیگر آنجا نیستند و بقیه هم خیلی سبکتر شدهاند.
نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد. آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف شام به خانهاش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.
قبل از ورود، نجار چند دقیقه در سکوت، جلو درختی در باغچه ایستاد. بعد با دو دستش، شاخههای درخت را گرفت.
چهرهاش بیدرنگ تغییر کرد. خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند، برای فرزندانش قصه گفت، و بعد پس از صرف شامی ساده و مختصر با دوستش به ایوان رفتند تا با هم گپی بزنند از خاطرات گذشته بگویند و چای بنوشند.
از آنجا میتوانستند درخت را ببینند. دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاویش را بگیرد و دلیل رفتار نجار را پرسید.نجار گفت: این درخت مشکلات من است.
آری موقع کار، مشکلات فراوانی پیش میآید، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد.
وقتی به خانه میرسم، مشکلاتم را به شاخههای آن درخت میآویزم و بعد با لبخند وارد خانهام میشوم. روز بعد، وقتی میخواهم سر کار بروم، دوباره آنها را از روی شاخه بر میدارم.
جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت میروم تا مشکلاتم را بردارم، خیلی از مشکلات، دیگر آنجا نیستند و بقیه هم خیلی سبکتر شدهاند.
❤32👍4❤🔥3👌2💯2✍1⚡1🥰1🙏1🕊1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زنـــدڴی ڪــڹ..
بگذار بگویند و بگویند و بگویند
تو لبخند بزن، خیره بمان، هیچ مگو◕‿◕
بگذار بگویند و بگویند و بگویند
تو لبخند بزن، خیره بمان، هیچ مگو◕‿◕
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤17👍7👌2💯2❤🔥1🥰1👏1🎉1🙏1🤝1💘1
❤6🤯4❤🔥2🤷♀1🤷♂1👍1😁1😱1🙏1💯1💘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: هفتاد و چهار منصور لبخندی زد اما از آن لبخندهای بی رمق که بیشتر از آرامش، دل آشوب می داد. گفت پرستو است. بهار کمی ساکت شد، ولی لبخند زد و گفت جواب بده شاید یوسف است. منصور نفس عمیقی کشید و تماس را پاسخ داد.…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و پنج
یوسف که مشغول خوردن آیسکریم که بهار آماده ساخته بود بود نگاهش را بالا کرد. چشمانش پر از التماس کودکانه شد و گفت ولی من دوست دارم امشب اینجا باشم… با شما… با خاله بهار.
منصور کنارش نشست، دستی بر موهایش کشید و گفت ما هم خیلی دل ما می خواهد که پیش ما بمانی، پسرم ولی مادرت اجازه نمی دهد. قول می دهم خیلی زود دوباره ترا اینجا بیاورم.
یوسف سرش را پایین انداخت، آهی کشید و زمزمه کرد درست است ولی لطفا زود بیایید.
بهار با لبخندی گرم خم شد و صورتش را بوسید و گفت قول میدهیم و دفعهٔ بعد هم خودم برایت آیسکریم آماده می کنم.
لحظه ای بعد، در تاریکی نرم شب، آنها با هم به سوی خانهٔ پرستو حرکت کردند. موتر که پیش دروازه ایستاد. منصور با یوسف از موتر پیاده شدند در همین هنگام دروازه خانه مادر پرستو باز شد. پرستو با آرایشی کامل، لباس خانه ای شیک و عطر گرمی که در هوا پیچید، در آستانهٔ در ظاهر شد. با دیدن منصور، لبخندی با لحن خاصی زد و گفت سلام خوش آمدید. بیا داخل، یک پیاله چای بنوش.
منصور، بدون آنکه حتی چشم در چشمش شود، صدایش را ملایم ولی قاطع ساخت و گفت تشکر. فقط آمدم که یوسف جان را برسانم. حالا باید با همسرم برای صرف غذا شب برویم وقت تان بخیر.
پرستو نگاهش را چرخاند، تازه متوجه شد که بهار هم داخل موتر است. لبخند از لبانش پر کشید، نگاهش سرد شد و در همان لحظه، دست یوسف را محکم گرفت و گفت یوسف، بیا داخل.
یوسف لحظه ای مکث کرد، به سمت بهار برگشت، دست تکان داد و گفت خاله بهار خداحافظ.
بهار با لبخند پر از مهر برایش دست تکان داد و گفت خداحافظ عزیزم.
دروازه که بسته شد، منصور سوار موتر شد. بهار بی آنکه چیزی بگوید، لبخند آرامی روی لب داشت ولی نگاهش به رو به رو خیره مانده بود. منصور به سمتش خم شد، انگشتانش را در میان انگشتان او گره زد و گفت معذرت میخواهم اگر دلت گرفت.
بهار چشمانش را بست، آهسته گفت تا وقتی تو کنارم هستی بخاطر هیچ چیز دلم نمیگیرد.
منصور لبخند آرامی زد، دست بهار را به نرمی بالا آورد، بوسه ای گرم بر آن نشاند و گفت چقدر تو خوب هستی، بهار… خدا را شکر که تو را کنار خود دارم.
چند روزی از عروسی شان گذشته بود. آن روز، آفتاب عصر آرام به پنجره ها می تابید و نور طلایی رنگی را بر قالین انداخته بود. بهار و منصور روی مُبل کنار هم نشسته بودند و بی هیچ حرفی، غرق تماشای فیلمی شده بودند. اما نگاه بهار گاه گاه از پرده تلویزیون می گذشت و روی صورت متفکر منصور می نشست.
ادامه دارد
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و پنج
یوسف که مشغول خوردن آیسکریم که بهار آماده ساخته بود بود نگاهش را بالا کرد. چشمانش پر از التماس کودکانه شد و گفت ولی من دوست دارم امشب اینجا باشم… با شما… با خاله بهار.
منصور کنارش نشست، دستی بر موهایش کشید و گفت ما هم خیلی دل ما می خواهد که پیش ما بمانی، پسرم ولی مادرت اجازه نمی دهد. قول می دهم خیلی زود دوباره ترا اینجا بیاورم.
یوسف سرش را پایین انداخت، آهی کشید و زمزمه کرد درست است ولی لطفا زود بیایید.
بهار با لبخندی گرم خم شد و صورتش را بوسید و گفت قول میدهیم و دفعهٔ بعد هم خودم برایت آیسکریم آماده می کنم.
لحظه ای بعد، در تاریکی نرم شب، آنها با هم به سوی خانهٔ پرستو حرکت کردند. موتر که پیش دروازه ایستاد. منصور با یوسف از موتر پیاده شدند در همین هنگام دروازه خانه مادر پرستو باز شد. پرستو با آرایشی کامل، لباس خانه ای شیک و عطر گرمی که در هوا پیچید، در آستانهٔ در ظاهر شد. با دیدن منصور، لبخندی با لحن خاصی زد و گفت سلام خوش آمدید. بیا داخل، یک پیاله چای بنوش.
منصور، بدون آنکه حتی چشم در چشمش شود، صدایش را ملایم ولی قاطع ساخت و گفت تشکر. فقط آمدم که یوسف جان را برسانم. حالا باید با همسرم برای صرف غذا شب برویم وقت تان بخیر.
پرستو نگاهش را چرخاند، تازه متوجه شد که بهار هم داخل موتر است. لبخند از لبانش پر کشید، نگاهش سرد شد و در همان لحظه، دست یوسف را محکم گرفت و گفت یوسف، بیا داخل.
یوسف لحظه ای مکث کرد، به سمت بهار برگشت، دست تکان داد و گفت خاله بهار خداحافظ.
بهار با لبخند پر از مهر برایش دست تکان داد و گفت خداحافظ عزیزم.
دروازه که بسته شد، منصور سوار موتر شد. بهار بی آنکه چیزی بگوید، لبخند آرامی روی لب داشت ولی نگاهش به رو به رو خیره مانده بود. منصور به سمتش خم شد، انگشتانش را در میان انگشتان او گره زد و گفت معذرت میخواهم اگر دلت گرفت.
بهار چشمانش را بست، آهسته گفت تا وقتی تو کنارم هستی بخاطر هیچ چیز دلم نمیگیرد.
منصور لبخند آرامی زد، دست بهار را به نرمی بالا آورد، بوسه ای گرم بر آن نشاند و گفت چقدر تو خوب هستی، بهار… خدا را شکر که تو را کنار خود دارم.
چند روزی از عروسی شان گذشته بود. آن روز، آفتاب عصر آرام به پنجره ها می تابید و نور طلایی رنگی را بر قالین انداخته بود. بهار و منصور روی مُبل کنار هم نشسته بودند و بی هیچ حرفی، غرق تماشای فیلمی شده بودند. اما نگاه بهار گاه گاه از پرده تلویزیون می گذشت و روی صورت متفکر منصور می نشست.
ادامه دارد
❤86👍6❤🔥4😢4😭3💔2👏1👌1🕊1😍1💯1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: هفتاد و پنج یوسف که مشغول خوردن آیسکریم که بهار آماده ساخته بود بود نگاهش را بالا کرد. چشمانش پر از التماس کودکانه شد و گفت ولی من دوست دارم امشب اینجا باشم… با شما… با خاله بهار. منصور کنارش نشست، دستی بر موهایش…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و شش
خطوط پیشانی اش درهم بود، چشمانش به جایی دور خیره مانده بود.
بهار دستش را روی شانه اش گذاشت و با نرمی پرسید چی شده عزیز دلم؟ در چی فکر هستی؟
منصور آهی کشید و صدایش با حسرت در آمیخت و گفت دلم برای یوسف خیلی تنگ شده می خواهم ببینمش. اما پرستو نه جواب پیام هایم را می دهد، نه تماس هایم را… نمی دانم چند روز اینجاست، ولی می خواهم تا وقتی افغانستان است، دستکم چند روز پسرم کنارم باشد. او حالا یازده ساله شده، اما در این یازده سال، فقط چند بار توانسته ام از نزدیک ببینمش…
بهار به آرامی سرش را پایین انداخت. غصه در چشم های منصور را حس می کرد. منصور ادامه داد بعضی وقت ها، دلم می خواهد پسرم را از پرستو بگیرم اما می ترسم. نه بخاطر پرستو، بخاطر یوسف. نکند روحش آسیب ببیند. نکند فکر کند من، پدرش، باعث جدایی اش از مادری شدم که همهٔ عمرش کنارش بوده…
بهار سرش را به نشانهٔ تأیید تکان داد و گفت ولی این برای تو هم بی رحمانه است. حق نداری احساسات پدری ات را سرکوب کنی. باید با پرستو صحبت کنی، منصور. او هیچ حقی ندارد که یوسف را از تو دور نگه دارد.
در همان لحظه، صدای زنگ موبایل منصور سکوت را شکست. او با نگاهی پر از تعجب به صفحهٔ تلفنش نگاه کرد، بعد رو به بهار گفت خودش است.
تماس را جواب داد. صدای زنانه ای از آن سوی خط آمد و منصور با چهره ای پریشان و صدایی نگران پرسید کجا هستی؟ چی شده؟… بلی حالا خودم را می رسانم. فقط مواظب یوسف باش.
تماس را قطع کرد. بهار که از دیدن چهرهٔ منصور نگران شده بود، به سرعت پرسید چی شده منصور؟
منصور در حالیکه کلید موتر را بر می داشت، گفت یوسف حالش خوب نیست. باید او را فوراً به شفاخانه ببرم.
بهار برخاست و گف من هم با تو می آیم.
منصور گفت نخیر عزیزم، تو بمان. من خبرت می دهم.
و رفت…
سکوتی سنگین در خانه نشست. بهار تلویزیون را خاموش کرد و به حویلی رفت، روی چوکی که در میان چمن های سبز گذاشته شده بود، نشست و خیره به گل های رنگارنگ و تاب خورده در نسیم، اندیشید. ساعتی گذشت. چند بار تماس گرفت اما پاسخ نیامد. تا اینکه بالاخره تماس برقرار شد. بوق ها که تمام شد، صدایی زنانه از آن سوی خط آمد که گفت الو؟
لایک فراموش نشه❤️
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و شش
خطوط پیشانی اش درهم بود، چشمانش به جایی دور خیره مانده بود.
بهار دستش را روی شانه اش گذاشت و با نرمی پرسید چی شده عزیز دلم؟ در چی فکر هستی؟
منصور آهی کشید و صدایش با حسرت در آمیخت و گفت دلم برای یوسف خیلی تنگ شده می خواهم ببینمش. اما پرستو نه جواب پیام هایم را می دهد، نه تماس هایم را… نمی دانم چند روز اینجاست، ولی می خواهم تا وقتی افغانستان است، دستکم چند روز پسرم کنارم باشد. او حالا یازده ساله شده، اما در این یازده سال، فقط چند بار توانسته ام از نزدیک ببینمش…
بهار به آرامی سرش را پایین انداخت. غصه در چشم های منصور را حس می کرد. منصور ادامه داد بعضی وقت ها، دلم می خواهد پسرم را از پرستو بگیرم اما می ترسم. نه بخاطر پرستو، بخاطر یوسف. نکند روحش آسیب ببیند. نکند فکر کند من، پدرش، باعث جدایی اش از مادری شدم که همهٔ عمرش کنارش بوده…
بهار سرش را به نشانهٔ تأیید تکان داد و گفت ولی این برای تو هم بی رحمانه است. حق نداری احساسات پدری ات را سرکوب کنی. باید با پرستو صحبت کنی، منصور. او هیچ حقی ندارد که یوسف را از تو دور نگه دارد.
در همان لحظه، صدای زنگ موبایل منصور سکوت را شکست. او با نگاهی پر از تعجب به صفحهٔ تلفنش نگاه کرد، بعد رو به بهار گفت خودش است.
تماس را جواب داد. صدای زنانه ای از آن سوی خط آمد و منصور با چهره ای پریشان و صدایی نگران پرسید کجا هستی؟ چی شده؟… بلی حالا خودم را می رسانم. فقط مواظب یوسف باش.
تماس را قطع کرد. بهار که از دیدن چهرهٔ منصور نگران شده بود، به سرعت پرسید چی شده منصور؟
منصور در حالیکه کلید موتر را بر می داشت، گفت یوسف حالش خوب نیست. باید او را فوراً به شفاخانه ببرم.
بهار برخاست و گف من هم با تو می آیم.
منصور گفت نخیر عزیزم، تو بمان. من خبرت می دهم.
و رفت…
سکوتی سنگین در خانه نشست. بهار تلویزیون را خاموش کرد و به حویلی رفت، روی چوکی که در میان چمن های سبز گذاشته شده بود، نشست و خیره به گل های رنگارنگ و تاب خورده در نسیم، اندیشید. ساعتی گذشت. چند بار تماس گرفت اما پاسخ نیامد. تا اینکه بالاخره تماس برقرار شد. بوق ها که تمام شد، صدایی زنانه از آن سوی خط آمد که گفت الو؟
لایک فراموش نشه❤️
❤88😢13👍5😭5❤🔥3⚡2🙏1👌1😍1💯1🤗1