Telegram Web Link
با طلوع آفتاب
زندگی می‌شکفد
زمانی دیگر برای ساختن رویاها
و آغاز یک داستان نو
لبخند بزن و
امروز سفر تازه‌ای خلق کن

🌹سلام
🌞صبحتان بخیر و شادی
14❤‍🔥511👍1🥰1👏1🎉1💯1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۸۴ 🌺از عُبادة بن صامِت ـ رضی الله عنه ـ روایت است که رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود: 🌿«لَا صَلَاةَ لِمَنْ لَمْ يَقْرَأْ بِفَاتِحَةِ الكِتَابِ» «برای کسی که فاتحة الکتاب( سوره فاتحه) را نخواند، نمازی نیست».  #صحيح‌بخاری756…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۸۵

🌺از ابوهريره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:

🌿«الإحسانُ أن تعبدَ اللهَ كأنك تراه، فإن لم تكن تراه فإنه يَراك»

«نیکوکاری آن است که خدا را چنان بپرستی که گویی او را می‌بینی؛ و اگر تو او را نمی‌بینی، یقین داشته باش که او تو را می‌بیند.». 

#صحیح‌الجامع2762


الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ
30💯3🥰21❤‍🔥1👍1🎉1👌1🤗1😘1
هیچوقت، هیچ حالی بہ یک قرار نماندہ بعد از هرطوفان ،آرامشی
هست واین را با لبخند هر روز باخودت تکرار کن!
آنقدر تکرار کن تا بگذرد ، برود...
و این چرخہ ے امید ادامہ داشتہ باشد؛ مگر نہ اینکہ ما زنده‌ایم تا امیدوار‌ باشیم حتی در اوجِ نا امیدے...🙂🍓         
                       #زنده گی ات زیبا🌿••

💡@bekhodat1Aeman1d📚
16❤‍🔥2💯2👍1🥰1👏1🕊1😍1🤗1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
📚#حکایت عالیست👍 یکی ازعلمای اهل بصره می گوید؛ روزگاری به فقر و تنگ دستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم خیلی برگرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم در راه یکی از دوستانم به اسم ابا نصر را دیدم…
📚#حکایت

روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسد به فقیری داد.

فقیر لبخندی زد و سبد را گرفته و از قصر بیرون رفت.
فقیر همه آنها را دور ریخت و به جایش گلهایی زیبا وقشنگ
در سبد گذاشت و بازگردانید.

ثروتمند شگفت زده شد و گفت:
چرا سبدی که پر از چیزهای کثیف بود،
پر از گل زیبا کرده ای و نزدم آورده ای؟!

فقیر گفت: هر کس آنچه در دل دارد می بخشد…
38👍6💯3❤‍🔥2🙏21🥰1👌1🤗1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برده داری مدرن

💡@bekhodat1Aeman1d📚
💯135❤‍🔥2👍2🥰1🕊1😍1💘1😘1😎1
کدام حیوان زیر آب متولد می‌شود؟
Anonymous Quiz
27%
تمساح
41%
اسب آبی
16%
لاکپشت
16%
هیچکدام
9❤‍🔥3🤷‍♂2👍2🥰2🤷‍♀1👏1🤯1😱1🫡1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و سی سه سر میز صبحانه فضای خانه پر از سکوتی سنگین بود. صدای قاشق‌ ها و بشقاب‌ ها آرام در هوا می‌ پیچید که خانم بزرگ ناگهان نگاهش را به سوی پسرش انداخت و پرسید سلیمان جان، چرا ماهرخ جان برای صبحانه نیامده؟ سلیمان…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی چهار

حسینه با تردید چشمان سرخش را به او دوخت. نگاهش پر از پرسش و گله بود. آهی کشید و بی‌ حرفی در کنارش نشست.
فضای اطاق در سکوتی سنگین فرو رفت؛ تنها صدای نفس‌ های بریدهٔ حسینه شنیده می‌ شد.
چند لحظه گذشت، سپس سلیمان خان با آهی عمیق گفت سه سال است که میان من و تو چیزی شکسته… نه من دیگر آن مرد سابق هستم و نه تو آن زن سابق. نمی‌ خواهم رفتارم با ماهرخ برایت مثل خنجری باشد، یا فکر کنی از تو انتقام می‌ گیرم.
صدایش همچون بغضی که سال‌ ها در گلو مانده باشد، لرزید و ادامه داد سه سال پیش، وقتی پیام‌ هایت را با آن پسر دیدم… همان شب، تمام دنیایم فرو ریخت. با خودم گفتم این پایان ماست، باید تو را طلاق بدهم. اما نتوانستم… طلاق ندادم، اما دلم هم برایت صاف نشد.
اشک از چشمان حسینه جاری شد. با صدای خفه گفت سلیمان، من اشتباه کردم… همان شب به پایت افتادم، از تو خواستم مرا رها نکنی… ببخشی.
سلیمان نگاهش را از او دزدید، برخاست و به سوی پنجره رفت. دستش را به شیشه گذاشت و آرام گفت بلی، تو خواستی بمانی و من هم طلاق ندادم. اما حقیقت این است آن شب غرورم شکست. من تو را بخشیدم، اما بخشش با فراموشی یکی نیست. زخم هر قدر هم مرهم یابد، ردّش همیشه باقی می‌ ماند.
برگشت و دوباره نشست، اما فاصله‌ ای نامرئی میان‌ شان کشیده شده بود. ادامه داد حسینه، تو دختری جوان بودی و من هم غرق کار و مصروفیت های خودم، میدانم از وقتی ازدواج کردیم هیچگاه آنطور که باید به تو نپرداختم، شاید کوتاهی از من هم بود. اما اشتباه تو باعث شد برای همیشه از چشمم بیفتی. امروز نمی‌ توانم تظاهر کنم که همه چیز مثل گذشته است.
حسینه با صدایی لرزان پرسید یعنی حالا چه می‌ خواهی؟
سلیمان نفس عمیقی کشید و محکم گفت مطمئنم این مدت انتظار داشتی دوباره به تو برگردم. اما نمی‌ شود. اگر تا آخر عمرت هم در این خانه بمانی، باز هم من نمی‌ توانم مثل یک شوهر با تو باشم. من تو را آزاد می‌ گذارم؛ اگر می‌ خواهی برو، برو. اما اگر بمانی، باید بدانی آن رابطه‌ ای که زمانی میان ما بود، دیگر زنده نمی‌ شود. من از تو نفرت ندارم، اما آن احساس پاک سال‌ های اول هم بر نمی‌ گردد.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
❤‍🔥5833👍6💔5👌3😢2😍21🕊1😇1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و سی چهار حسینه با تردید چشمان سرخش را به او دوخت. نگاهش پر از پرسش و گله بود. آهی کشید و بی‌ حرفی در کنارش نشست. فضای اطاق در سکوتی سنگین فرو رفت؛ تنها صدای نفس‌ های بریدهٔ حسینه شنیده می‌ شد. چند لحظه گذشت، سپس…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی پنج

اشک از چشمان حسینه لغزید. با بغض گفت من همهٔ زندگی‌ ام را پای این خانه گذاشتم. درست است، اشتباه کردم. اما اینکه تو به‌ خاطر عزت و آبرویم مرا طلاق ندادی، همیشه قدردانت هستم. با اینکه سه سال است مادرجان بارها به تو فشار آورد که چرا از من فاصله گرفته‌ ای، تو هرگز حقیقت را به زبان نیاوردی. همین باعث شد از کارم هزار بار بیشتر شرمنده شوم.
من فکر می‌کردم شاید نادانی‌ ام را کم‌ کم فراموش کنی و دوباره مثل زن و شوهر شویم. اما روزی که با ماهرخ نکاح کردی، فهمیدم همه چیز میان ما تمام شد. با این‌ هم، باز هم حاضر هستم تا آخر عمر در همین خانه بمانم. اگر چه دیگر همسر واقعی‌ ات نیستم، اما لااقل در کنارت زندگی کنم. من نمی‌ توانم از تو و فرزندانم جدا شوم.
سلیمان نگاهش را نرم‌ تر کرد و گفت هر تصمیمی بگیری، اگر بخواهی بمانی یا بروی، من حرفی ندارم. چند دقیقه پیش، وقتی دیدم ناراحت شدی، حس بدی گرفتم. برای همین آمدم با تو حرف بزنم. حالا که خودت می‌ خواهی اینجا بمانی… باش.
از جایش بلند شد، به سوی در رفت و اطاق را ترک کرد.
بعد از رفتن او، حسینه لحظه ‌ای به در بسته خیره ماند؛ گویی هنوز امیدی کمرنگ در دلش زنده بود. اما ناگهان بغضش شکست. صورتش را در دستانش گرفت و بی‌ صدا گریست.
در همین لحظه خانمِ بزرگ داخل اطاق شد چشم‌ هایش لحظه ‌ای روی صورت نمناکِ حسینه ماند، بعد آرام قدم برداشت و کنار او نشست. دستِ گرم و محکمِ مادرانه ‌اش را روی شانهٔ دختر گذاشت و پرسید چی شده دخترم؟ چرا اینطور بی‌ تابی می‌ کنی؟
حسینه سرش را بلند کرد، چشم‌ هایش هنوز پرِ آب بود و صدایش در بغض شکست و جواب داد مادر… چگونه تاب بیاورم؟ باید جلوی چشمم ببینم که آن دختری که هیچ ریشه و نسبی ندارد، بخواهد به زندگیِ ما راه یابد و برای همسرم فرزند بیاورد؛ و من باید نشسته تماشا کنم. این‌چه عدالتی است؟
خانمِ بزرگ ناخودآگاه لب‌ هایش را فشرد بعد با صدای که می‌ خواست دردی را که دارد آرام کند و هم‌ زمان آتشی را شعله‌ ور سازد پرسید سلیمان به اطاقت آمده بود چی می گفت؟
حسینه در میان گریه جواب داد چی بگوید؟ فقط از ماهرخ طرفداری می‌ کند. می‌ گوید باید از او مراقبت کنیم، کسی حق ندارد به او از گل نازک‌ تر بگوید… حتی تو، مادر، باید برایش خدمت کنی!

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
88😢10❤‍🔥3😇2🫡21💯1💔1😭1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و سی پنج اشک از چشمان حسینه لغزید. با بغض گفت من همهٔ زندگی‌ ام را پای این خانه گذاشتم. درست است، اشتباه کردم. اما اینکه تو به‌ خاطر عزت و آبرویم مرا طلاق ندادی، همیشه قدردانت هستم. با اینکه سه سال است مادرجان بارها…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی شش

خانم‌ بزرگ با عصبانیت دندان‌ هایش را روی هم فشرد و گفت تو فقط آرام باش، دخترم. مطمئن باش کاری می‌ کنم که خودش دست ماهرخ را گرفته از این خانه بیرون کند.
سپس اشک‌ های حسینه را با گوشهٔ چادرش پاک کرد و آهسته افزود تاوان هر قطره اشکی که از چشمان پاکت سرازیر شود، از ماهرخ می‌ گیرم.
بعد از رفتن سلیمان‌ خان، خانم‌ بزرگ عصایش را برداشت و آهسته به سوی اطاق ماهرخ قدم گذاشت. در را با دستان لرزان اما محکم گشود. ماهرخ که روی تخت نشسته بود، به احترام برخاست، اما خانم‌ بزرگ با حرکت دست مانع شد و گفت نه دخترم، خودت را زحمت نده. تو باید استراحت کنی، بنشین.
خودش آهسته به سمت مبل رفت، روی آن نشست و نگاه پررمزش را به چهرهٔ ماهرخ دوخت. چند لحظه سکوت کرد، گویی در دلش هزاران فکر می‌ چرخید. بعد آهی کشید و پرسید چطور هستی؟ حال و احوالت بهتر شده؟
ماهرخ با لحنی آرام و احترام‌ آمیز پاسخ داد شکر خداوند، خوب هستم خانم‌ بزرگ.
خانم‌ بزرگ سری تکان داد، اما در چشمانش ناآرامی پیدا بود. لحظه‌ ای سکوت کرد و دنبال واژه‌ ها می‌ گشت، سپس با لحنی که می‌ خواست قانع‌ کننده باشد، گفت حسینه… حسینه زمانی که پایش به این خانه رسید، هنوز دختری بود کم‌ سن‌ و سال. من خودم او را عروسم ساختم. از همان روز تا امروز، همیشه حرمت من و خانواده‌ ام را نگه داشته. هیچگاه بی‌ ادبی یا بی‌ احترامی از او ندیدم.
وقتی هم سلیمان بی‌ خبر از ما، دست تو را گرفت و ناگهان به‌ عنوان همسرش به این خانه آورد… باور کن ما همه شوکه شدیم. ما خانواده‌ ای هستیم که با آبرو و عزت زندگی کرده‌ ایم. برای خان این خانه، اینکه بیاید و ناگهان بگوید: ‘من با این دختر نکاح کرده‌ام’، نه تنها غیرمنتظره، بلکه مایهٔ شرمساری بود. مردم چی می‌ گویند؟ خویش و قوم چی فکر می‌ کنند؟
خانم‌ بزرگ اندکی مکث کرد، بعد نگاه عمیقی به ماهرخ انداخت و گفت اما مشکل اصلی، نه مردم بودند و نه حرف دنیا… مشکل اصلی حسینه بود. خودت را یک لحظه جای او بگذار. تصور کن روزی همسرت با دختری دیگر بیاید، دستش را در دست بگیرد و بگوید: من با او نکاح کرده‌ ام و از امروز او همسر من است و اینجا زندگی خواهد کرد. تو در آن لحظه چه حالی خواهی داشت؟ چه زخمی بر دلت می‌ نشیند؟
ماهرخ سرش را پایین انداخت. کلمات خانم‌ بزرگ مثل تیغی در دلش نشست. برای لحظه ‌ای دلش فشرده شد، حس تلخی گلوگیرش شد. نمی‌ توانست چیزی بگوید، تنها نفسش سنگین شد.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
81😢11💔8👍5😭2😇2❤‍🔥1🙏1💯1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و سی شش خانم‌ بزرگ با عصبانیت دندان‌ هایش را روی هم فشرد و گفت تو فقط آرام باش، دخترم. مطمئن باش کاری می‌ کنم که خودش دست ماهرخ را گرفته از این خانه بیرون کند. سپس اشک‌ های حسینه را با گوشهٔ چادرش پاک کرد و آهسته…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی هفت
پارت هدیه

خانم‌ بزرگ آهی کشید و کمی جلوتر آمد، دستش را روی دستهٔ مبل فشار داد و ادامه داد ولی حالا که تو در شکم خود نواسهٔ من را داری، دلم نمی‌ خواهد این جنگ و دشمنی ادامه پیدا کند. من زنی پیرم؛ عمر من بیش از آن است که در نزاع و نفاق بگذرد. می‌ خواهم دست دوستی به سوی تو دراز کنم. دیگر بس است. از این پس می‌ خواهم همه در این خانه با آرامش زندگی کنند.
حسینه هم میدانم برایش سخت است، می‌ دانم زخم دلش ساده التیام نمی‌ یابد. اما به مرور زمان، ناچار می‌ شود این وضعیت را بپذیرد. این زندگی است دخترم… همیشه آنگونه که دل ما می‌ خواهد پیش نمیرود. گاهی باید سکوت کرد، گاهی باید زهر را فرو برد و ادامه داد.
سکوتی سنگین اطاق را فرا گرفت. صدای تیک ‌تاک ساعت دیواری مثل پتکی در گوش ماهرخ می‌ کوبید.
خانم‌ بزرگ آهسته از روی مبل برخاست، قدم‌ هایش را کشان‌ کشان برداشت و کنار تخت ماهرخ نشست. دستش را روی زانوی او گذاشت و لبخندی ساختگی بر لب آورد؛ لبخندی که گر چه ظاهرش مهربان بود، اما پشت آن نگاهی پر از حساب و نقشه پنهان می‌ درخشید.
با لحنی آرام و نوازش‌ گر، اما پر از فریب گفت دخترم… یک خواهش از تو دارم. تو حالا جایگاهت در این خانه بلند است، همسر خان هستی و مادر نواسهٔ آیندهٔ من. هیچ ‌کس نمی‌ تواند آن را انکار کند. ولی… تو هم کمی مراعات کن. در حضور حسینه، کمتر با سلیمان صمیمی باش. دل آن دختر شکسته، گناه دارد.
صدایش آنقدر نرم بود که هر شنونده‌ ای را فریب می‌ داد، اما برق چشم‌ هایش حقیقت را فاش می‌ کرد. او نمی‌ خواست دل حسینه آرام شود؛ می‌خواست میان ماهرخ و سلیمان فاصله بیفتد، و خودش در ظاهر، نقش مادری مهربان و دلسوز را بازی کند.
ماهرخ لحظه‌ ای خاموش ماند. نگاهش روی دستان خانم‌ بزرگ که روی زانویش آرام گرفته بود، ثابت ماند. قلبش نرم شد، گویی بار سنگینی از روی سینه ‌اش برداشته باشند. بغضی که مدتی در گلویش جمع شده بود، آرام شکست و با صدای لرزان اما پر از صداقت گفت درست است خانم‌ بزرگ… من هم نمی‌ خواهم در این خانه کسی به خاطر من ناراحت شود. شما هر چه بگویید، من همان را انجام می‌ دهم. خیلی خوش هستم که بالاخره دل‌ تان برایم صاف شد.
لب‌ های خانم‌ بزرگ به لبخندی کشیده شد، لبخندی که برای ماهرخ، نشانهٔ مهربانی و پذیرش بود؛ اما در حقیقت نقابی بود بر چهره ‌ای پر از مکر.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»

ادامه اش فردا شب بخیر❤️
91💔14😢13😭41❤‍🔥1🙏1👌1😍1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به خدا که وصل شوی
آرامشی وجودت را فرا می‌گیرد
که نه به ‌راحتی می‌رنجی
و نه به ‌آسانی می‌‌رنجانی
آرامش
سهم دل‌هایی‌ست
که نگاهشان به سمت خداست

شبتان خوش


💡@bekhodat1Aeman1d📚
23❤‍🔥21👍1🥰1🕊1💯1💋1😇1💘1😘1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊امروز چهارشنبه

🌻  ۳۰/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۲/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۹/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری

💡@bekhodat1Aeman1d📚
9❤‍🔥11👍1🥰1👏1🎉1👌1💯1💘1😘1
اون لحظه‌ای که یاد بگیری
از چیزای کوچیکِ زندگی لذت ببری
و قدر داشتنشون رو بدونی
تازه شروع می‌کنی به زندگی کردن...

🍂سلام
☀️روزتان سرشار از عشق و امید

💡@bekhodat1Aeman1d📚
13❤‍🔥2👏21👍1🥰1🎉1💯1😭1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خوشبختی مانند پروانه است، اگر دنبالش کنید از شما فرار می‌کند، اما اگر آرام بنشینید روی سرتان خواهد نشست.🦋

#خدایا_شکرت💗
#سلام_صبح_بخیر😊☀️

💡@bekhodat1Aeman1d📚
15😘21❤‍🔥1👍1🥰1👏1🎉1💯1😭1💘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۸۵ 🌺از ابوهريره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود: 🌿«الإحسانُ أن تعبدَ اللهَ كأنك تراه، فإن لم تكن تراه فإنه يَراك» «نیکوکاری آن است که خدا را چنان بپرستی که گویی او را می‌بینی؛ و اگر تو او را نمی‌بینی،…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۸۶

🌺از عمر بن خطاب ـ رضی الله عنه ـ روایت است که رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:

🌿"لَوْ أَنَّكُمْ تَتَوَكَّلُونَ علَى اللَّهِ حَقَّ تَوَكُّلِهِ، لَرَزَقَكُمْ كَمَا يَرْزُقُ الطَّيْرَ، تَغْدُو خِمَاصًا، وَتَرُوحُ بِطَانًا"

"اگر بر خداوند چنان که شایسته است توکّل می‌کردید، قطعاً شما را روزی می‌داد، همان‌گونه که پرنده را روزی می‌دهد؛ صبحگاه گرسنه بیرون می‌رود و شبگاه سیر بازمی‌گردد."

#سنن‌ترمذی2344


الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ
221❤‍🔥1👍1🥰1👏1🎉1💯1😭1💘1😘1
Forwarded from خیلی مهم
.
🌷مـــنـاجــــــات بـــــــا الله
‌‌‏
@PrayerswithGod

🌷با خدا غصه ها قصه می شود
‌‌‏
@be_soye_aramesh1

🌷تفسیر آسان قرآن
‌‌‏
@TAFSIR_ASAN_Quran

🌷بزرگـــــترین کانال تجویدقرآن ڪریم
‌‌‏
@tajvidkalamollah

🌷اناشید شاد،نشید جهادی، نشید غمگین
‌‌‏
@anashidi

🌷کتابخانه اسلامی نور
‌‌‏
@EslahLib_ISLAMI_noor

🌷قشنگ ترین دلنوشتہ ها و زیباترین متنها
‌‌‏
@kolbeh_EhsAs3

🌷ســــرود عربی ســرود فارسی ســرود بلوچی 
‌‌‏‌‏
@sroodislam

🌷ویدیوهای مفیدواسلامی
‌‏‌‌‏
@Goles_taan

🌷ذکر گنجی ازگنج های بهشت
‌‌‏
@zakerin_allah1

🌷دوره‌ی حفظ تخصصی مخصوص برادران ، نوجوانان و کودکان
‌‌‏‌‏‌‏
@tolo_haq_persian

🌷آشـــپز خـــونه خوشـــمزه مـــن
‌‌‏
@tahchin2

🌷باطل کردن سحروجادووطلسم به اذن الله قرآن درمانی
‌‌‏
@ghoran_darmane

🌷ســــوال و جواب
‌‌‏
@onlinoo

🌷گلچین های اسلامی
‌‌‏
@aaaagojhin

🌷سرودهای جذب کننده
‌‌‏
@iSLaMSrOod1

🌷بزرگترین کانال احادیث گهربار بخاری ومسلم
‌‌‏
@ahadis_sahihe

🌷فن بیان وگویندگی
‌‌‏
@bekhodat1Aeman1d

🌷کتابخانه مرجع
‌‏‌
@EslahLib_ISLAMI_noor_books

🌷تلاوت القرآن الکریم
‌‌‏
@Quran_Holy2

🌷تفسیرقرآن نورعلی نور
‌‌‏
@TAFSIR_noor_alinoor

🌷آیا عاشق یادگیری زبان عربی هستید؟؟
‌‌‏
@arabimobin1

🌷یــــــک ساله حافـــــظ کل قراان شو
‌‌‏
@hefzz_quran

🌷تفسیرقرآن نورعلی نور
‌‌‏
@TAFSIR_noor_alinoor

🌷بزرگترین کانال تـلاوت قـرآن كریم
‌‌‏
@telavat_rozaneh

🌷خود درمانی با قرآن در منزل بدون راقی
‌‌‏‌‏‌‏
@QoRaaNDaRmAni

.

🌷
[اشْكُرُوالِلَّهِ‌إِنْ‌كُنْتُمْ‌إِيَّاهُ‌تَعْبُدُونَ..]

شکرِخدابه‌جای‌آورید،اگرفقط‌اورا
میپرستید.🌱

+الان‌که‌داری‌نفس‌ميكشى،يه‌نفرديگه‌
داره آخرين‌نفسش‌روميكشه!
ازگله‌كردن‌دست‌بردارويادبگير‌شاکر
باشی..♥️(:

💡@bekhodat1Aeman1d📚
22❤‍🔥2👍1🥰1👏1🎉1👌1💯1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
📚#حکایت روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسد به فقیری داد. فقیر لبخندی زد و سبد را گرفته و از قصر بیرون رفت. فقیر همه آنها را دور ریخت و به جایش گلهایی زیبا وقشنگ در سبد گذاشت و بازگردانید. ثروتمند شگفت زده شد و گفت: چرا سبدی که پر از چیزهای کثیف بود، پر…
روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد.
طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.
کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟
طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی»
بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!»
کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.
 طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟»
 کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود»
28👍3😘3🥰2❤‍🔥1🙏1😍1😇1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سخنان بسیار زیبا از داکتر جمشید رسا

💡@bekhodat1Aeman1d📚
2
2025/10/22 12:00:33
Back to Top
HTML Embed Code: