به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: هفت کمی مکث کرد، سپس با صدایی که حالا لحن دلخوریِ پنهانی در آن بود، ادامه داد همان وقتی که ترا به مکتب روان کردند، من به نسترن گفتم این کار را نکند گفتم دختر را چه به مکتب؟ ولی او، گوش نداد. گفت بهادر خودش خواسته،…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشت
وقتی طعام به پایان رسید، عتیق و بهار دست به دست هم دادند و سفره را جمع کردند. بهار به آشپزخانه رفت تا ظرف ها را بشوید که عتیق با لبخندی مهربان گفت تو ظرف ها را بشوی، بعد چای را دم کن. من هم میروم از دکان پایین کوچه جلبی می آورم تا با چای بخوریم.
بهار با شنیدن نام جلبی، برق شادی در چشمانش دوید و لبخندی بزرگ بر لبانش شکفت و گفت درست است، ماما جان!
عتیق با همان لبخند، از آشپزخانه بیرون شد. چند لحظه بعد، صدای باز و بسته شدن دروازهٔ حویلی در فضای خانه پیچید.
بهار با شتاب ظرف ها را شست، چای را دم کرد و پیاله ها را روی پتنوسی چید. با دقت، پتنوس را برداشته، به حویلی رفت و آن را روی قالینچه ای که در سایهٔ درخت هموار شده بود گذاشت.
دروازه باز شد. ماما عتیق داخل حویلی آمد. در یک دستش پلاستیک جلبی بود که آن را کنار پتنوس گذاشت و در دست دیگرش، پلاستیک از خوراکی ها بود.
او پلاستیک را به سوی بهار گرفت و با نگاهی پر از مهر گفت اینها هم فقط برای توست، دختر نازنینم.
چشمان بهار برق زد. با شوق گفت تشکر، ماما جان!
در همین لحظه، بی بی فهیمه با چادر سفید و نگاه جدی از اطاق بیرون آمد. چشمش که به پلاستیک در دستان بهار افتاد، خطی از اخم بر پیشانی اش نشست. بهار آرام داخل اطاق رفت تا خوردنی هایی را که مامایش آورده بود در گوشه ای بگذارد.
همین که بهار ناپدید شد، بی بی نگاه سرزنش آمیزی به پسرش انداخت و زمزمه کرد اینقدر به این دختر محبت نکن، عتیق بیراه می شود. او مهمان است، باید مثل مهمان همرایش رفتار کنیم.
عتیق لحظه ای سکوت کرد، سپس با صدایی گرفته و محکم گفت مادر جان، او مهمان نیست. او خواهرزادهٔ من است، نواسهٔ توست. این خانه خانهٔ اوست. مادرش را چهل روز پیش از دست داده، و پدرش هم، خدا میداند چه حالی دارد که او را اینجا فرستاده تا ما مراقبش باشیم. بهار هنوز خرد است، به محبت و نوازش ما نیاز دارد نگذار دلش بیشتر از این شکسته شود.
بی بی با بی صبری چینی به پیشانی انداخت و گفت خرد است؟ او پانزده ساله است! من پانزده ساله بودم عروسی کرده بودم و خواهر کلانت در شکمم بود.
عتیق، آهسته لبخند زد و در کنار مادرش روی زمین نشست و گفت مادر جان، آن وقت و حالا خیلی فرق دارد. مرا ببین، سی و یک سالم است، ولی هنوز ازدواج نکرده ام. آن زمان پسران هم در هجده سالگی داماد می شدند.
در همین هنگام، بهار با پتنوس دوم برگشت و کنار مامایش نشست. سرگرم بیرون کردن جلبی از پلاستیک و گذاشتش در بشقاب ها بود سکوتی ملایم فضا را دربر گرفت.
ادامه دارد ...
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشت
وقتی طعام به پایان رسید، عتیق و بهار دست به دست هم دادند و سفره را جمع کردند. بهار به آشپزخانه رفت تا ظرف ها را بشوید که عتیق با لبخندی مهربان گفت تو ظرف ها را بشوی، بعد چای را دم کن. من هم میروم از دکان پایین کوچه جلبی می آورم تا با چای بخوریم.
بهار با شنیدن نام جلبی، برق شادی در چشمانش دوید و لبخندی بزرگ بر لبانش شکفت و گفت درست است، ماما جان!
عتیق با همان لبخند، از آشپزخانه بیرون شد. چند لحظه بعد، صدای باز و بسته شدن دروازهٔ حویلی در فضای خانه پیچید.
بهار با شتاب ظرف ها را شست، چای را دم کرد و پیاله ها را روی پتنوسی چید. با دقت، پتنوس را برداشته، به حویلی رفت و آن را روی قالینچه ای که در سایهٔ درخت هموار شده بود گذاشت.
دروازه باز شد. ماما عتیق داخل حویلی آمد. در یک دستش پلاستیک جلبی بود که آن را کنار پتنوس گذاشت و در دست دیگرش، پلاستیک از خوراکی ها بود.
او پلاستیک را به سوی بهار گرفت و با نگاهی پر از مهر گفت اینها هم فقط برای توست، دختر نازنینم.
چشمان بهار برق زد. با شوق گفت تشکر، ماما جان!
در همین لحظه، بی بی فهیمه با چادر سفید و نگاه جدی از اطاق بیرون آمد. چشمش که به پلاستیک در دستان بهار افتاد، خطی از اخم بر پیشانی اش نشست. بهار آرام داخل اطاق رفت تا خوردنی هایی را که مامایش آورده بود در گوشه ای بگذارد.
همین که بهار ناپدید شد، بی بی نگاه سرزنش آمیزی به پسرش انداخت و زمزمه کرد اینقدر به این دختر محبت نکن، عتیق بیراه می شود. او مهمان است، باید مثل مهمان همرایش رفتار کنیم.
عتیق لحظه ای سکوت کرد، سپس با صدایی گرفته و محکم گفت مادر جان، او مهمان نیست. او خواهرزادهٔ من است، نواسهٔ توست. این خانه خانهٔ اوست. مادرش را چهل روز پیش از دست داده، و پدرش هم، خدا میداند چه حالی دارد که او را اینجا فرستاده تا ما مراقبش باشیم. بهار هنوز خرد است، به محبت و نوازش ما نیاز دارد نگذار دلش بیشتر از این شکسته شود.
بی بی با بی صبری چینی به پیشانی انداخت و گفت خرد است؟ او پانزده ساله است! من پانزده ساله بودم عروسی کرده بودم و خواهر کلانت در شکمم بود.
عتیق، آهسته لبخند زد و در کنار مادرش روی زمین نشست و گفت مادر جان، آن وقت و حالا خیلی فرق دارد. مرا ببین، سی و یک سالم است، ولی هنوز ازدواج نکرده ام. آن زمان پسران هم در هجده سالگی داماد می شدند.
در همین هنگام، بهار با پتنوس دوم برگشت و کنار مامایش نشست. سرگرم بیرون کردن جلبی از پلاستیک و گذاشتش در بشقاب ها بود سکوتی ملایم فضا را دربر گرفت.
ادامه دارد ...
❤57😢12❤🔥3👍2👌2💔2✍1🙏1🕊1💯1😭1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: هشت وقتی طعام به پایان رسید، عتیق و بهار دست به دست هم دادند و سفره را جمع کردند. بهار به آشپزخانه رفت تا ظرف ها را بشوید که عتیق با لبخندی مهربان گفت تو ظرف ها را بشوی، بعد چای را دم کن. من هم میروم از دکان…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: نه
بی بی نگاهش را به پسرش دوخت و گفت من همیشه می گویم که تو باید ازدواج کنی، ولی تو هر بار می گویی تا به خودت مطمین نشدی، عروسی نمی کنی.
عتیق لبخند زد، اما چیزی نگفت. نگاهش هنوز به دخترک معصومی بود که با دقت مشغول تقسیم جلبی بود.
شب، هنگامی که آسمان سراسر به تاریکی فرو رفته بود و خانه در سکوتی خسته از روزی بلند فرورفته بود، بی بی بستر ساده ای از لحاف و بالشت برای بهار در گوشهٔ اطاق هموار کرد. چراغ را خاموش کرد و بدون گفتگو، از اطاق بیرون رفت.
بهار بر بستر دراز کشید. سقف خاموش اطاق را نگریست و آنگاه چشمانش را بست. آخرین باری را به یاد آورد که با مادرش به این خانه آمده بود. بی بی، آن روز نیز مانند همیشه، در کنار نسترن نشسته بود و با طعنه و گلایه، از انتخاب شوهرش گِله می کرد. بهار نمیدانست چرا بی بی و مامای کلانش از پدرش راضی نبودند آنها هرگز به خانهٔ دختر شان نمی آمدند، و بهادر هم پایش را به اینجا نگذاشته بود. نسترن هم، فقط گاه گاهی، آن هم با دلی فشرده، برای چند ساعت به خانهٔ مادرش می آمد و در برگشت، اشک ریزان اینجا را ترک می کرد. هرگاه ماما عتیق می کوشید از خواهرش دفاع کند، گفتگوها به جنجال می کشید و دعوای سنگینی در می گرفت…
صبح، صدای خش دار بی بی چون چکش بر آرامش خواب بهار کوبید که گفت دختر، برخیز! در خانهٔ خودتان هم تا این وقت می خوابی؟
بهار آرام پلک گشود. بی بی بالای سرش با چشمانی خالی از مهر ایستاده بود.
بهار با محبت گفت صبح تان بخیر، بی بی جان…
بی بی بی آنکه جوابی بدهد، بی حوصله گفت برخیز، برایت صبحانه آماده کرده ام. بخور، من میروم به مرغ ها دانه بریزم.
بهار آهسته برخاست، بستر را جمع کرد و با گام هایی بی صدا به سوی تشناب رفت. پس از شستن دست و صورت، به آشپزخانه رفت، یک پیاله چای شیرین و یک توته نان برداشت و همانجا، روی تختچهٔ کنار اجاق نشست. در حین خوردن، دروازهٔ حویلی به صدا درآمد. چند لحظه بعد، صدای ماما و زن مامایش در فضا پیچید.
بهار با شتاب چایش را سر کشید، که زبانش سوخت و آخی از لبانش برآمد. ظرف ها را با عجله شست و به حویلی رفت.
زن مامایش با دیدن او، با لحنی خشک پرسید این دختر اینجا چه می کند؟
بی بی، بی آنکه حتی نگاهی به بهار بیندازد، در حالیکه سوی مرغانچه می رفت، گفت دیروز آمد. چند روزی اینجا می باشد.
زن ماما نیم نگاهی سرد به او انداخت، بعد رویش را برگرداند و به پسر و دخترش گفت چرا هنوز ایستاده اید؟ داخل بروید.
ادامه اش فردا شب ان شاءالله ❤️
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: نه
بی بی نگاهش را به پسرش دوخت و گفت من همیشه می گویم که تو باید ازدواج کنی، ولی تو هر بار می گویی تا به خودت مطمین نشدی، عروسی نمی کنی.
عتیق لبخند زد، اما چیزی نگفت. نگاهش هنوز به دخترک معصومی بود که با دقت مشغول تقسیم جلبی بود.
شب، هنگامی که آسمان سراسر به تاریکی فرو رفته بود و خانه در سکوتی خسته از روزی بلند فرورفته بود، بی بی بستر ساده ای از لحاف و بالشت برای بهار در گوشهٔ اطاق هموار کرد. چراغ را خاموش کرد و بدون گفتگو، از اطاق بیرون رفت.
بهار بر بستر دراز کشید. سقف خاموش اطاق را نگریست و آنگاه چشمانش را بست. آخرین باری را به یاد آورد که با مادرش به این خانه آمده بود. بی بی، آن روز نیز مانند همیشه، در کنار نسترن نشسته بود و با طعنه و گلایه، از انتخاب شوهرش گِله می کرد. بهار نمیدانست چرا بی بی و مامای کلانش از پدرش راضی نبودند آنها هرگز به خانهٔ دختر شان نمی آمدند، و بهادر هم پایش را به اینجا نگذاشته بود. نسترن هم، فقط گاه گاهی، آن هم با دلی فشرده، برای چند ساعت به خانهٔ مادرش می آمد و در برگشت، اشک ریزان اینجا را ترک می کرد. هرگاه ماما عتیق می کوشید از خواهرش دفاع کند، گفتگوها به جنجال می کشید و دعوای سنگینی در می گرفت…
صبح، صدای خش دار بی بی چون چکش بر آرامش خواب بهار کوبید که گفت دختر، برخیز! در خانهٔ خودتان هم تا این وقت می خوابی؟
بهار آرام پلک گشود. بی بی بالای سرش با چشمانی خالی از مهر ایستاده بود.
بهار با محبت گفت صبح تان بخیر، بی بی جان…
بی بی بی آنکه جوابی بدهد، بی حوصله گفت برخیز، برایت صبحانه آماده کرده ام. بخور، من میروم به مرغ ها دانه بریزم.
بهار آهسته برخاست، بستر را جمع کرد و با گام هایی بی صدا به سوی تشناب رفت. پس از شستن دست و صورت، به آشپزخانه رفت، یک پیاله چای شیرین و یک توته نان برداشت و همانجا، روی تختچهٔ کنار اجاق نشست. در حین خوردن، دروازهٔ حویلی به صدا درآمد. چند لحظه بعد، صدای ماما و زن مامایش در فضا پیچید.
بهار با شتاب چایش را سر کشید، که زبانش سوخت و آخی از لبانش برآمد. ظرف ها را با عجله شست و به حویلی رفت.
زن مامایش با دیدن او، با لحنی خشک پرسید این دختر اینجا چه می کند؟
بی بی، بی آنکه حتی نگاهی به بهار بیندازد، در حالیکه سوی مرغانچه می رفت، گفت دیروز آمد. چند روزی اینجا می باشد.
زن ماما نیم نگاهی سرد به او انداخت، بعد رویش را برگرداند و به پسر و دخترش گفت چرا هنوز ایستاده اید؟ داخل بروید.
ادامه اش فردا شب ان شاءالله ❤️
❤54😢20💔4👍3😭3✍2❤🔥1🙏1👌1🕊1😍1
خدایـا!
خودت جبرانش کن
شکستگی هایِ اون قلبِ خسته ای
رو کہ تسلیمہ مقابلت و راضی شده
بہ چیزی کہ تـو براش خواستی!
شب تان خوش
خودت جبرانش کن
شکستگی هایِ اون قلبِ خسته ای
رو کہ تسلیمہ مقابلت و راضی شده
بہ چیزی کہ تـو براش خواستی!
شب تان خوش
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤25❤🔥2🥰2🙏2⚡1👍1😢1🕊1💯1🤗1😘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان سرشار از آرامش😍
🔘✨امروز تان بینظیررر😉
🕊✨امروز جمعه
🌻 ۱۶/ جوزا/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۶/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۰/ذوالحجه/۱۴۴۶قمری
🤲🥹 التماس دعا🥹🤲
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان سرشار از آرامش😍
🔘✨امروز تان بینظیررر😉
🕊✨امروز جمعه
🌻 ۱۶/ جوزا/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۶/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۰/ذوالحجه/۱۴۴۶قمری
🤲🥹 التماس دعا🥹🤲
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤11🥰2💯2❤🔥1👍1🕊1😍1🤗1💘1😘1
« أَلَّاتَتَّخِذُوامِندُونِيوَڪيلًا »
عآشقخُـدآیےبآشـ ♥️
کہچہبخواۍچھنخواے
دوستـدارهـ (:
- اسراءآیہ²
#روزت_پرازنورخدا🌱
عآشقخُـدآیےبآشـ ♥️
کہچہبخواۍچھنخواے
دوستـدارهـ (:
- اسراءآیہ²
#روزت_پرازنورخدا🌱
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤11👍2💘2❤🔥1🥰1🎉1🕊1😍1🤗1😘1
موادلازمبراۍساختنخوشبختۍ
امیدبهخدابهمقداربۍاندازه 🙃
#الحمداللهعلیکلحال ♥️...
#جمعه_تان_مبارك🌱
امیدبهخدابهمقداربۍاندازه 🙃
#الحمداللهعلیکلحال ♥️...
#جمعه_تان_مبارك🌱
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤14💯2😘2❤🔥1👍1🥰1😍1🤗1💘1😎1
به خودت باور داشته باش
⚡️⚡️⚡️⚡️ #حدیث_کوتاه #قسمت_155 🗒 رسول الله ﷺ فرمودند : روزه روز عرفه را امید دارم که خداوند با آن گناهان سال گذشته و سال آینده را بیامرزد. صحیح مسلم 📚' 🗒 رسول الله ﷺ فرمودند : الله متعال در هیچ روزی بندگانش را به اندازهی روز عرفه از آتش دوزخ آزاد نمیکند…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_156
😍العُمْرَةُ إلى العُمْرَةِ كَفَّارَةٌ لِما بيْنَهُمَا، والحَجُّ المَبْرُورُ ليسَ له جَزَاءٌ إلَّا الجَنَّةُ.
✅عمره تا عمرهٔ دیگر کفارهٔ گناهان بین دو عمره است و حج مقبول پاداشی جز بهشت ندارد
#صحیحبخاری۱۷۷۳
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
#قسمت_156
😍العُمْرَةُ إلى العُمْرَةِ كَفَّارَةٌ لِما بيْنَهُمَا، والحَجُّ المَبْرُورُ ليسَ له جَزَاءٌ إلَّا الجَنَّةُ.
✅عمره تا عمرهٔ دیگر کفارهٔ گناهان بین دو عمره است و حج مقبول پاداشی جز بهشت ندارد
#صحیحبخاری۱۷۷۳
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
❤17❤🔥2👍2😘2🥰1🕊1😍1💯1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
امروز پنجشنبه در عربستان مصادف است با روز عرفه؛ در طول امروز حجاج مراسم عرفه را انجام خواهند داد این درحالیست که در افغانستان فردا جمعه روز عرفه اعلان شده است.
امروز جمعه در عربستان سعودی مصادف است با اول عید سعید قربان و در افغانستان امروز روز عرفه بوده و فردا شنبه ان شــــاءالله در افغانستان اول عید اعلان شده است.
🤣32❤19😭4💔3❤🔥2👍1😢1🙏1👌1💯1😇1
شڪست یڪ مسئلہ ذهنے است
هیچڪس هیچوقت شڪست نمی خورد
مگر اینڪہ شڪست خوردن را
خودش قبول ڪند💘
【سعی کن حالت رو همیشہ عالے نگہ داری، تا اتفاقاے عالے برات بیوفتہ🙂🕊】
هیچڪس هیچوقت شڪست نمی خورد
مگر اینڪہ شڪست خوردن را
خودش قبول ڪند💘
【سعی کن حالت رو همیشہ عالے نگہ داری، تا اتفاقاے عالے برات بیوفتہ🙂🕊】
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤21🙏4🥰3👌2❤🔥1👍1🎉1🕊1💯1😇1🤗1
به خودت باور داشته باش
درس زندگیبخش روز عرفه یک سال پیش، در سوپرمارکت من به دلیل اتصال برق، آتشسوزی رخ داد که بیش از سهچهارم کالاهای مغازهام را خاکستر کرد. این حادثه تنها دو روز قبل از روز عرفه اتفاق افتاد! میتوانید تصور کنید چه حالی داشتم — عید قربان نزدیک بود، اما…
🌼هر چیزی حکمتی دارد
✍️حضرت موسی علیه السلام فقیری را دید که از شدت تهیدستی، برهنه روی ریگ بیابان خوابیده است. چون نزدیک آمد، او عرض کرد: ای موسی! دعا کن تا خداوند متعال معاش اندکی به من بدهد که از بیتابی، جانم به لب رسیده است. موسی علیه السلام برای او دعا کرد و از آنجا (برای مناجات به کوه طور) رفت. چند روز بعد موسی علیه السلام از همان مسیر باز میگشت.
دید همان فقیر را دستگیر کردهاند و جمعیتی بسیار در گردن اجتماع نمودهاند، پرسید: چه حادثهای رخ داده است؟ حاضران گفتند: تا به حال پولی نداشته تازگی مالی به دست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجویی نموده و شخصی را کشته است. اکنون او را دستگیر کردهاند تا به عنوان قصاص اعدام کنند! پس موسی علیه السلام به حکمت الهی اقرار کرد و از جسارت و خواهش خود استغفار و توبه نمود.
خداوند در قرآن میرفرماید: اگر خدا رزق را برای بندگانش وسعت بخشد، در زمین طغیان و ستم میکنند. چه زیباست در برابر حوادث و اتفاقاتی که از علت آنها بیخبریم، به خداوند مهربان اعتماد کنیم و زبان حالمان همیشه این باشد: "الهی رضا برضائک، صبرا علی بلائکْ و تسلیماً لاَمرْک"
📚حکایتهای گلستان، ص161
✍️حضرت موسی علیه السلام فقیری را دید که از شدت تهیدستی، برهنه روی ریگ بیابان خوابیده است. چون نزدیک آمد، او عرض کرد: ای موسی! دعا کن تا خداوند متعال معاش اندکی به من بدهد که از بیتابی، جانم به لب رسیده است. موسی علیه السلام برای او دعا کرد و از آنجا (برای مناجات به کوه طور) رفت. چند روز بعد موسی علیه السلام از همان مسیر باز میگشت.
دید همان فقیر را دستگیر کردهاند و جمعیتی بسیار در گردن اجتماع نمودهاند، پرسید: چه حادثهای رخ داده است؟ حاضران گفتند: تا به حال پولی نداشته تازگی مالی به دست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجویی نموده و شخصی را کشته است. اکنون او را دستگیر کردهاند تا به عنوان قصاص اعدام کنند! پس موسی علیه السلام به حکمت الهی اقرار کرد و از جسارت و خواهش خود استغفار و توبه نمود.
خداوند در قرآن میرفرماید: اگر خدا رزق را برای بندگانش وسعت بخشد، در زمین طغیان و ستم میکنند. چه زیباست در برابر حوادث و اتفاقاتی که از علت آنها بیخبریم، به خداوند مهربان اعتماد کنیم و زبان حالمان همیشه این باشد: "الهی رضا برضائک، صبرا علی بلائکْ و تسلیماً لاَمرْک"
📚حکایتهای گلستان، ص161
❤36👍8🙏3❤🔥2🕊2✍1👏1👌1💯1🤗1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برپیامبرمهربون مان صلوات بفرست.
اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَیٰ سَیِّدِنٰا مُحَمَّدٍ وَعَلَیٰ آلِهِ وَصَحْبِهِ وَسَلِّم♥️
اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَیٰ سَیِّدِنٰا مُحَمَّدٍ وَعَلَیٰ آلِهِ وَصَحْبِهِ وَسَلِّم♥️
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤27❤🔥2👌2⚡1👍1🥰1😍1💯1🤗1💘1
محبوب ترین عمل نزد پروددگار بعد ازنمار چیست؟
Anonymous Quiz
11%
کمک به فقرا
15%
روزه
74%
احترام پددومادر
❤20❤🔥1👍1🥰1👏1🙏1👌1😍1💯1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: نه بی بی نگاهش را به پسرش دوخت و گفت من همیشه می گویم که تو باید ازدواج کنی، ولی تو هر بار می گویی تا به خودت مطمین نشدی، عروسی نمی کنی. عتیق لبخند زد، اما چیزی نگفت. نگاهش هنوز به دخترک معصومی بود که با…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: دهم
خودش نیز پشت سرشان بدون آنکه پاسخی به سلام بهار دهد، داخل خانه شد.
بهار آهسته به سوی مامایش رفت و گفت سلام، ماما جان…
مامایش لحظه ای درنگ کرد، سپس زیر لب، آرام جواب سلامش را داد و بی آنکه بیشتر بگوید، از او گذشت و رفت.
دل بهار از این بی مهری شکسته شد، اما لبخندی مصنوعی بر لب آورد و به سوی بی بی رفت و گفت بی بی جان، اگر خواستید کمک تان کنم…
بی بی بی آنکه حتی نگاهش کند، سری به علامت «نخیر» تکان داد.
بهار به کنج حویلی رفت، روی قالینچه ای رنگ و رو رفته نشست و زیر لب با اندوه گفت کاش زودتر شب شود و ماما عتیق بیاید…
تا شام، هیچکس جز بی بی با او حرفی نزد. حتی پسر و دختر مامایش با نگاهی سرد از کنارش می گذشتند، گویی نامرئی بود.
شام در گوشه ای از حویلی نشسته بود، زنخ اش را بر زانو گذاشته، ساحل و سایمه را می نگریست که سرگرم بازی بودند. ناگهان دروازهٔ خانه کوبیده شد. دلش از شوق لرزید، لبخندی واقعی بر لب آورد و زمزمه کرد ماما جانم است…
ساحل دوید و دروازه را گشود. عتیق داخل حویلی شد، چشمانش میان جمع گشت، گویی کسی را میجُست. نگاهش که به بهار افتاد، لبخندی بر لبانش شکفت.
ساحل نگاهی به خریطه که در دست کاکایش بود انداخت پرسید در این خریطه چی است؟
عتیق دستی به سرش کشید و گفت این برای بهار، خواهرت است.
ساحل خاموش شد و به سوی سایمه رفت.
بهار با لبخند از جایش برخاست و به استقبال رفت و گفت سلام، ماما جان…
مامایش دستی به سر بهار کشید و گفت صد ساله شوی، جان ماما! بفرما، این یک هدیهٔ کوچک است برای زیباترین و مهربان ترین خواهرزادهٔ دنیا.
بهار خریطه را گرفت و با کنجکاوی پرسید چی است؟
عتیق خندید و گفت خودت ببین.
بهار دست در خریطه برد و با دقت پنجابی زیبایی را بیرون کشید. رنگ های زنده اش در نور حویلی می درخشید.
چشمانش برقی زد و گفت چقدر این زیباست، ماما جان! من خیلی پنجابی دوست دارم. مادرم همیشه…
بغض راه گلویش را بست، چشمانش پر از اشک شد و جمله اش نیمه تمام ماند.
عتیق نیز با شنیدن نام نسترن، لحظه ای در سکوت فرو رفت، ولی برای تغییر فضا، با لبخند گفت سه روز دیگر تولدت است. این هدیهٔ تولد از طرف من است برای تو.
چشمان بهار از شادی درخشید و پرسید تولدم را به یاد داشتید؟
عتیق خواست چیزی بگوید که ناگهان صدای تند برادر بزرگش فضا را شکافت که گفت میخواهی تا صبح همان جا با این دختر ایستاده باشی یا داخل خانه هم می آیی؟
ادامه دارد
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: دهم
خودش نیز پشت سرشان بدون آنکه پاسخی به سلام بهار دهد، داخل خانه شد.
بهار آهسته به سوی مامایش رفت و گفت سلام، ماما جان…
مامایش لحظه ای درنگ کرد، سپس زیر لب، آرام جواب سلامش را داد و بی آنکه بیشتر بگوید، از او گذشت و رفت.
دل بهار از این بی مهری شکسته شد، اما لبخندی مصنوعی بر لب آورد و به سوی بی بی رفت و گفت بی بی جان، اگر خواستید کمک تان کنم…
بی بی بی آنکه حتی نگاهش کند، سری به علامت «نخیر» تکان داد.
بهار به کنج حویلی رفت، روی قالینچه ای رنگ و رو رفته نشست و زیر لب با اندوه گفت کاش زودتر شب شود و ماما عتیق بیاید…
تا شام، هیچکس جز بی بی با او حرفی نزد. حتی پسر و دختر مامایش با نگاهی سرد از کنارش می گذشتند، گویی نامرئی بود.
شام در گوشه ای از حویلی نشسته بود، زنخ اش را بر زانو گذاشته، ساحل و سایمه را می نگریست که سرگرم بازی بودند. ناگهان دروازهٔ خانه کوبیده شد. دلش از شوق لرزید، لبخندی واقعی بر لب آورد و زمزمه کرد ماما جانم است…
ساحل دوید و دروازه را گشود. عتیق داخل حویلی شد، چشمانش میان جمع گشت، گویی کسی را میجُست. نگاهش که به بهار افتاد، لبخندی بر لبانش شکفت.
ساحل نگاهی به خریطه که در دست کاکایش بود انداخت پرسید در این خریطه چی است؟
عتیق دستی به سرش کشید و گفت این برای بهار، خواهرت است.
ساحل خاموش شد و به سوی سایمه رفت.
بهار با لبخند از جایش برخاست و به استقبال رفت و گفت سلام، ماما جان…
مامایش دستی به سر بهار کشید و گفت صد ساله شوی، جان ماما! بفرما، این یک هدیهٔ کوچک است برای زیباترین و مهربان ترین خواهرزادهٔ دنیا.
بهار خریطه را گرفت و با کنجکاوی پرسید چی است؟
عتیق خندید و گفت خودت ببین.
بهار دست در خریطه برد و با دقت پنجابی زیبایی را بیرون کشید. رنگ های زنده اش در نور حویلی می درخشید.
چشمانش برقی زد و گفت چقدر این زیباست، ماما جان! من خیلی پنجابی دوست دارم. مادرم همیشه…
بغض راه گلویش را بست، چشمانش پر از اشک شد و جمله اش نیمه تمام ماند.
عتیق نیز با شنیدن نام نسترن، لحظه ای در سکوت فرو رفت، ولی برای تغییر فضا، با لبخند گفت سه روز دیگر تولدت است. این هدیهٔ تولد از طرف من است برای تو.
چشمان بهار از شادی درخشید و پرسید تولدم را به یاد داشتید؟
عتیق خواست چیزی بگوید که ناگهان صدای تند برادر بزرگش فضا را شکافت که گفت میخواهی تا صبح همان جا با این دختر ایستاده باشی یا داخل خانه هم می آیی؟
ادامه دارد
❤57😢14💔6❤🔥2🙏1👌1🕊1💯1🤨1😇1😘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: دهم خودش نیز پشت سرشان بدون آنکه پاسخی به سلام بهار دهد، داخل خانه شد. بهار آهسته به سوی مامایش رفت و گفت سلام، ماما جان… مامایش لحظه ای درنگ کرد، سپس زیر لب، آرام جواب سلامش را داد و بی آنکه بیشتر بگوید، از…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: یازده
عتیق نگاهی کوتاه به بهار انداخت، لبخندی زد و به سوی برادرش رفت. او را در آغوش کشید و گفت سلام، لالا جان
صبح روز بعد، آفتاب به نرمی از شکاف پردهٔ نازک حویلی بر زمین می تابید. صدای چرخیدن قاشق در پیالهٔ چای از آشپزخانه می آمد و بوی نان تازه، فضای خانه را پر کرده بود. بهار در حالی که هنوز خواب در چشمانش موج میزد، از بستر برخاست، جایش را مرتب کرد و آرام به آشپزخانه رفت. زن مامایش، با صورتی بی احساس و رفتاری خشک، منتظرش ایستاده بود. بی هیچ احوال پرسی گفت از امروز باید در کارهای خانه به من کمک کنی.
بهار، با صدایی آهسته و لبخندی کمرنگ گفت چشم زن ماما جان. هر کاری باشد، انجام میدهم.
زن مامایش بدون آنکه در چهره اش تغییری پدید آید، اشاره کرد به دیگ و کاسهها و گفت حالا این ظرف ها را بشوی، بعد به مرغان دانه بده. بقیه کارها را برایت میگویم.
بهار بدون هیچ گلایه ای سرش را پایین انداخت و مشغول شد. طوری که پذیرفته بود که در این خانه برای مهربانی نباید امید بست. او با انگشتان نازکش، ظرف های سرد را شست و به حویلی رفت.
ده روز از بودنش در خانهٔ بی بی گذشت. روزهایی که هر صبح با صدای زن مامایش آغاز می شد و شب ها با خاموشی اطاقش به پایان می رسید. در این ده روز، جز ماما عتیق، هیچکس با او گرم نگرفت. حتی مامای بزرگش، مردی بود که با همهٔ اهل خانه به نرمی رفتار می کرد، اما بهار را گویا نمی دید. نه نگاهی، نه سخنی، نه لبخندی. طوری که احساس میشد وجودش برای او تنها یک مزاحمت خاموش بود.
آنشب هنگامی که بهار به حویلی رفت و قالیچه را در حویلی می تکاند و عرق بر پیشانی اش نشسته بود مامای کلانش در اطاق با صدایی که از طنینش، آزار پنهانی بیرون میزد، به بیبی گفت این دختر دیگر چند روز اینجا می ماند؟ آیا از خود خانه ندارد؟
بی بی که سرگرم پاک کردن سبزی بود، مکثی کرد. چند لحظه خاموش ماند و بعد بدون آنکه مستقیم جوابی دهد، موبایلش را از طاقچه برداشت و به حویلی رفت با لحن خشک و رسمی به بهار گفت به پدرت زنگ بزن، بپرس که چی وقت دنبالت می آید.
بهار موبایل را گرفت، دستش کمی لرزید. شماره ای پدرش را دایر کرد بعد دکمه را فشار داد، و پس از چند زنگ، صدای خسته و دور پدرش در گوشی پیچید که گفت بهار کارم طول کشید. حالا هرات هستم، شاید دو ماه بعد کابل بیایم. تا آن وقت همانجا بمان.
بهار سعی کرد صدایش نلرزد، گفت خوب است. منتظرت می مانم.
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: یازده
عتیق نگاهی کوتاه به بهار انداخت، لبخندی زد و به سوی برادرش رفت. او را در آغوش کشید و گفت سلام، لالا جان
صبح روز بعد، آفتاب به نرمی از شکاف پردهٔ نازک حویلی بر زمین می تابید. صدای چرخیدن قاشق در پیالهٔ چای از آشپزخانه می آمد و بوی نان تازه، فضای خانه را پر کرده بود. بهار در حالی که هنوز خواب در چشمانش موج میزد، از بستر برخاست، جایش را مرتب کرد و آرام به آشپزخانه رفت. زن مامایش، با صورتی بی احساس و رفتاری خشک، منتظرش ایستاده بود. بی هیچ احوال پرسی گفت از امروز باید در کارهای خانه به من کمک کنی.
بهار، با صدایی آهسته و لبخندی کمرنگ گفت چشم زن ماما جان. هر کاری باشد، انجام میدهم.
زن مامایش بدون آنکه در چهره اش تغییری پدید آید، اشاره کرد به دیگ و کاسهها و گفت حالا این ظرف ها را بشوی، بعد به مرغان دانه بده. بقیه کارها را برایت میگویم.
بهار بدون هیچ گلایه ای سرش را پایین انداخت و مشغول شد. طوری که پذیرفته بود که در این خانه برای مهربانی نباید امید بست. او با انگشتان نازکش، ظرف های سرد را شست و به حویلی رفت.
ده روز از بودنش در خانهٔ بی بی گذشت. روزهایی که هر صبح با صدای زن مامایش آغاز می شد و شب ها با خاموشی اطاقش به پایان می رسید. در این ده روز، جز ماما عتیق، هیچکس با او گرم نگرفت. حتی مامای بزرگش، مردی بود که با همهٔ اهل خانه به نرمی رفتار می کرد، اما بهار را گویا نمی دید. نه نگاهی، نه سخنی، نه لبخندی. طوری که احساس میشد وجودش برای او تنها یک مزاحمت خاموش بود.
آنشب هنگامی که بهار به حویلی رفت و قالیچه را در حویلی می تکاند و عرق بر پیشانی اش نشسته بود مامای کلانش در اطاق با صدایی که از طنینش، آزار پنهانی بیرون میزد، به بیبی گفت این دختر دیگر چند روز اینجا می ماند؟ آیا از خود خانه ندارد؟
بی بی که سرگرم پاک کردن سبزی بود، مکثی کرد. چند لحظه خاموش ماند و بعد بدون آنکه مستقیم جوابی دهد، موبایلش را از طاقچه برداشت و به حویلی رفت با لحن خشک و رسمی به بهار گفت به پدرت زنگ بزن، بپرس که چی وقت دنبالت می آید.
بهار موبایل را گرفت، دستش کمی لرزید. شماره ای پدرش را دایر کرد بعد دکمه را فشار داد، و پس از چند زنگ، صدای خسته و دور پدرش در گوشی پیچید که گفت بهار کارم طول کشید. حالا هرات هستم، شاید دو ماه بعد کابل بیایم. تا آن وقت همانجا بمان.
بهار سعی کرد صدایش نلرزد، گفت خوب است. منتظرت می مانم.
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
لایک 💔😒
😢53❤15💔11👍3👌2❤🔥1⚡1🙏1🕊1😭1🫡1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌺عید قربان
🌸با نماز و عبادتش
🌼با ذکر و دعایش
🌺با قربانى وصدقات واحسانش
🌸بسترى براى جارى ساختن
🌼مفهوم عبودیت وبندگیست
🌺این عید بـندگی
🌸بـر شمــامبــارک بــاد☺️
❤️شب تان خوش❤️
🌸با نماز و عبادتش
🌼با ذکر و دعایش
🌺با قربانى وصدقات واحسانش
🌸بسترى براى جارى ساختن
🌼مفهوم عبودیت وبندگیست
🌺این عید بـندگی
🌸بـر شمــامبــارک بــاد☺️
❤️شب تان خوش❤️
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤23🙏3🥰2💘2❤🔥1👍1👏1😍1💯1😇1😘1
بلاخره عید سعید قربان بر همگان مبارک❤️😉
♡
♡
❤36😁8❤🔥5👏4💯2🤗2🤣1💋1🤝1🫡1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متبرک😍
🔘✨امروز تان دور از خسته گی😉
🕊✨امروز شنبه
🌻 ۱۷/ جوزا/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۷/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۱/ذوالحجه/۱۴۴۶قمری
😍عید تان مبارکااا😍
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متبرک😍
🔘✨امروز تان دور از خسته گی😉
🕊✨امروز شنبه
🌻 ۱۷/ جوزا/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۷/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۱/ذوالحجه/۱۴۴۶قمری
😍عید تان مبارکااا😍
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤16👍2🥰2❤🔥1👏1🕊1😍1💯1😘1
📝 لَبَّيْكَ اللَّهُمَّ لَبَّيْكَ، لَبَّيْكَ لاَ شَرِيكَ لَكَ لَبَّيْكَ، إِنَّ الْحَمْدَ، وَالنِّعْمَةَ، لَكَ وَالْمُلْكَ، لاَ شَرِيكَ لَكَ
🔸 دل سفر کن در منا و عید قربان را ببین
چشمههای نور و شور آن بیابان را ببین
🔸 گوسفند نفس را با تیغ تقوی سر بِبُر
پای تا سر جان شو و رخسار جانان را ببین
عید سعید قربان مبارک باد🌸🥀🌺🌼
🔸 دل سفر کن در منا و عید قربان را ببین
چشمههای نور و شور آن بیابان را ببین
🔸 گوسفند نفس را با تیغ تقوی سر بِبُر
پای تا سر جان شو و رخسار جانان را ببین
عید سعید قربان مبارک باد🌸🥀🌺🌼
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤11❤🔥2⚡1👍1🥰1👏1👌1💯1💘1😘1