به خودت باور داشته باش
🔴 گران بهاترین شی شیخ ابی سعید ابی الخیر را گفتند:فلان کس بر روی آب می رود. شیخ گفت:«سهل است، وزغی و صعوه ای بر روی آب می برود.» شیخ را گفتند:فلان کس در هوا می پرد. شیخ گفت:«زغنی و مگسی نیز در هوا بپرد.» او را گفتند:فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می…
🔴 هرچه به خدا نزدیکتر میشوی، مجازات خطایت هم سنگینتر میشود
عارفی در نیشابور بود که هرکس او را کوچکترین آزاری میداد، به بلایی گرفتار میشد. پس مردم شهر همه از او میترسیدند.
روزی جوانی او را دید و گفت:
خوشا به حالت، من هم دوست داشتم مانند تو عارف شوم تا دیگران از من بترسند و در پی آزار من نباشند.
عارف تبسمی کرد و گفت:
مَثَل عارف، مانند کسی است که شیری سوار شده. درست است همه از او میترسند ولی خود او بیشتر از همه میترسد. چون کوچکترین خطای او باعث دریده شدنش به دست شیری خواهد بود که بر پشتش نشسته است.
هر چقدر به خدا نزدیکتر میشوی، مردم از تو میترسند و تو از خودت! چون کوچکترین معصیت و خطای تو خدا را بسیار سنگین میآید و سخت مجازاتت میکند.
عارفی در نیشابور بود که هرکس او را کوچکترین آزاری میداد، به بلایی گرفتار میشد. پس مردم شهر همه از او میترسیدند.
روزی جوانی او را دید و گفت:
خوشا به حالت، من هم دوست داشتم مانند تو عارف شوم تا دیگران از من بترسند و در پی آزار من نباشند.
عارف تبسمی کرد و گفت:
مَثَل عارف، مانند کسی است که شیری سوار شده. درست است همه از او میترسند ولی خود او بیشتر از همه میترسد. چون کوچکترین خطای او باعث دریده شدنش به دست شیری خواهد بود که بر پشتش نشسته است.
هر چقدر به خدا نزدیکتر میشوی، مردم از تو میترسند و تو از خودت! چون کوچکترین معصیت و خطای تو خدا را بسیار سنگین میآید و سخت مجازاتت میکند.
❤24❤🔥6👏3👍2✍1🙏1🕊1💯1🤗1🫡1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💯8❤5❤🔥1✍1👍1🥰1👌1😍1💘1
بچه کدام حیوان موقع تولدش اندازه یک زنبور ملکه است؟
Anonymous Quiz
21%
کانگورو
60%
خرچنگ
13%
تمساح
6%
خوک
🤷♂3🤷♀3❤🔥3🥰2❤1👏1🤯1🕊1💯1🙈1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: چهل بهار چند لحظه همچنان نشسته بود، بعد دسترخوان را جمع کرد، ظرف ها را شست، و آرام از خانه بیرون شد. بوی خاک نم خورده حویلی در شامگاه تابستانی، در فضا پیچیده بود. گوشه ای از حویلی، پدرش ایستاده بود و سیگار…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهل و یک
موبایل را کنار گذاشت، چشمانش را بست و برای اولینبار، پیش از خواب لبخند زد شب، مثل آغوش مادری، آهسته دورش پیچید و او، در میان زمزمه های خاموش خاطرات و رویاهایی هنوز زنده، آرام آرام به خواب رفت…
سپیده دم آرام از پشت کوهساران سر بلند می کرد. بهار، پس از ادای نماز صبح، با دلی سبک تر از شب پیش، به سوی بستر برگشت و موبایلش را برداشت. صفحه را گشود و ناگهان برق نگاهش از شادی درخشید.
پیامی از منصور…
«خواهش میکنم… وظیفه بود.»
همین چند واژه، همان یک جملهٔ ساده، کافی بود تا گل لبخندی بر لبان بهار بشکفد پر انرژی برخاست، چادر اش را محکم به سرش پیچید و کارهای خانه را یکی یکی انجام داد؛ جارو، شستن ظرف ها، مرتب ساختن حویلی. آن روز، هوا هم با او هم دل بود؛ نسیم صبحگاهی نرم تر از همیشه می وزید و آفتاب، آرام روی بام خانه شان می تابید.
روزها می گذشت. هفته ای تمام، نه صدای منصور را شنیده بود، نه منصور به خانه ای آمد دلش تنگ شده بود.
آن صبح، هنگام خوردن لقمه های صبحانه بود که صفحهٔ موبایلش روشن شد. دستش بی اراده پیش رفت. نام “منصور” بر صفحه، داغی بر دلش گذاشت. با شتاب پیام را باز کرد:
«سلام بهار جان. پدرت خواب است؟»
با انگشتانی که اندکی لرزش داشتند، نوشت:
«سلام، بلی خواب است.»
چند لحظه بعد، پیام دیگر رسید:
«موبایلش خاموش است، برایش تماس گرفتم. یک خوش خبری برایت دارم. بعد از چاشت، یکبار خانه ای تان میایم.»
دل بهار چون پرنده ای کوچک در سینه اش بال بال زد. قلبش پر از شادی شد. از جا برخاست، بی اختیار یک دور در اطاق چرخید، سفرهٔ صبحانه را جمع کرد و با شتاب به پاک کاری خانه پرداخت.
سپس، به اطاق رفت. صندوقچهٔ کهنه ای را که در گوشه ای از اطاق گذاشته بود، گشود. دستش میان پارچه ها لغزید، تا بالاخره لباسی را بیرون کشید که منصور برایش آورده بود؛ همان لباس عربی ظریف و لطیف با نگین های نقره ای. آن را با دقت پوشید، دستانش را میان موهای بلندش برد و آن ها را با سلیقه بافت. آینهٔ کوچک را پیش رویش گذاشت، به چهره اش دید، اندکی وازلین به لبانش زد و آهسته لبخند زد. آن لحظه، خودش را دوست داشت؛ برای نخستین بار پس از سال ها.
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهل و یک
موبایل را کنار گذاشت، چشمانش را بست و برای اولینبار، پیش از خواب لبخند زد شب، مثل آغوش مادری، آهسته دورش پیچید و او، در میان زمزمه های خاموش خاطرات و رویاهایی هنوز زنده، آرام آرام به خواب رفت…
سپیده دم آرام از پشت کوهساران سر بلند می کرد. بهار، پس از ادای نماز صبح، با دلی سبک تر از شب پیش، به سوی بستر برگشت و موبایلش را برداشت. صفحه را گشود و ناگهان برق نگاهش از شادی درخشید.
پیامی از منصور…
«خواهش میکنم… وظیفه بود.»
همین چند واژه، همان یک جملهٔ ساده، کافی بود تا گل لبخندی بر لبان بهار بشکفد پر انرژی برخاست، چادر اش را محکم به سرش پیچید و کارهای خانه را یکی یکی انجام داد؛ جارو، شستن ظرف ها، مرتب ساختن حویلی. آن روز، هوا هم با او هم دل بود؛ نسیم صبحگاهی نرم تر از همیشه می وزید و آفتاب، آرام روی بام خانه شان می تابید.
روزها می گذشت. هفته ای تمام، نه صدای منصور را شنیده بود، نه منصور به خانه ای آمد دلش تنگ شده بود.
آن صبح، هنگام خوردن لقمه های صبحانه بود که صفحهٔ موبایلش روشن شد. دستش بی اراده پیش رفت. نام “منصور” بر صفحه، داغی بر دلش گذاشت. با شتاب پیام را باز کرد:
«سلام بهار جان. پدرت خواب است؟»
با انگشتانی که اندکی لرزش داشتند، نوشت:
«سلام، بلی خواب است.»
چند لحظه بعد، پیام دیگر رسید:
«موبایلش خاموش است، برایش تماس گرفتم. یک خوش خبری برایت دارم. بعد از چاشت، یکبار خانه ای تان میایم.»
دل بهار چون پرنده ای کوچک در سینه اش بال بال زد. قلبش پر از شادی شد. از جا برخاست، بی اختیار یک دور در اطاق چرخید، سفرهٔ صبحانه را جمع کرد و با شتاب به پاک کاری خانه پرداخت.
سپس، به اطاق رفت. صندوقچهٔ کهنه ای را که در گوشه ای از اطاق گذاشته بود، گشود. دستش میان پارچه ها لغزید، تا بالاخره لباسی را بیرون کشید که منصور برایش آورده بود؛ همان لباس عربی ظریف و لطیف با نگین های نقره ای. آن را با دقت پوشید، دستانش را میان موهای بلندش برد و آن ها را با سلیقه بافت. آینهٔ کوچک را پیش رویش گذاشت، به چهره اش دید، اندکی وازلین به لبانش زد و آهسته لبخند زد. آن لحظه، خودش را دوست داشت؛ برای نخستین بار پس از سال ها.
❤81👍10❤🔥9💔7🥰3🙏2😭2⚡1😢1👌1😘1
«وَ لاتُعَنِّنی بِطَلَبِ مالَمْ تُقَدِّرْ لی فیهِ رِزْقاً.»
در جستجوی آن چه
برایم مقدر نکردهای
خستهام مکن...
🌙🍃شب تان خوش🍃🌙
در جستجوی آن چه
برایم مقدر نکردهای
خستهام مکن...
🌙🍃شب تان خوش🍃🌙
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤21👍2❤🔥1🥰1🎉1🙏1👌1😍1💯1🤗1😘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز سه شنبه
🌻 ۳/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۴/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۸/ذوالحجه/۱۴۴۶قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز سه شنبه
🌻 ۳/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۴/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۸/ذوالحجه/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤10❤🔥2⚡1👍1🥰1👏1🕊1💯1😇1😘1
صبح همگی بخیر
سلام و درود
به روز و روشنی
سـلام و درود بـه
آهنگ خوش زندگی
ســلام و درود بــه مهر
و صفــای دلهـای بی ریا
سلام بر گل روی تک تک تان
با آرزوی روزی پراز موفقیت
صبح تان بـه زیبـایی گـل
سلام و درود
به روز و روشنی
سـلام و درود بـه
آهنگ خوش زندگی
ســلام و درود بــه مهر
و صفــای دلهـای بی ریا
سلام بر گل روی تک تک تان
با آرزوی روزی پراز موفقیت
صبح تان بـه زیبـایی گـل
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤9⚡1❤🔥1👍1🥰1👏1🕊1💯1😇1🫡1
#نیایش صبحگاهی
الهي...🤲
🌸دستان خالي ما جز به لطف و
🍃 بخشش تو پر نخواهند گشت
🌸و دلهايمان جز به عنايت تو
🍃روشن نخواهند شد و راهمان
🌸جز به نظر تو هموار نخواهد گشت
🍃و عاقبتمان بدون محبت تو ،
🌸ختم بخير نخواهد شد
🍃و دنيا و آخرتمان بي خواست
🌸تو پوچ و تهي خواهد بود
🍃پس بنام اعظمت دستمان گير و
🌸به سر منزل مقصود رهنمون گردان
آمیــن ای فرمانروای حق و آشکار
الهي...🤲
🌸دستان خالي ما جز به لطف و
🍃 بخشش تو پر نخواهند گشت
🌸و دلهايمان جز به عنايت تو
🍃روشن نخواهند شد و راهمان
🌸جز به نظر تو هموار نخواهد گشت
🍃و عاقبتمان بدون محبت تو ،
🌸ختم بخير نخواهد شد
🍃و دنيا و آخرتمان بي خواست
🌸تو پوچ و تهي خواهد بود
🍃پس بنام اعظمت دستمان گير و
🌸به سر منزل مقصود رهنمون گردان
آمیــن ای فرمانروای حق و آشکار
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤12⚡1❤🔥1👍1🥰1👏1🕊1💯1😇1🫡1
به خودت باور داشته باش
⚡️⚡️⚡️⚡️ #حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۰ 🪴«بُنِيَ الْإِسْلَامُ عَلَى خَمْسٍ: شَهَادَةِ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللهُ، وَأَنَّ مُحَمَّدًا عَبْدُهُ وَرَسُولُهُ، وَإِقَامِ الصَّلَاةِ، وَإِيتَاءِ الزَّكَاةِ، وَحَجِّ الْبَيْتِ، وَصَوْمِ رَمَضَانَ» 🌿«اسلام بر پنج [پایه]…
⚡️⚡️⚡️⚡️
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۷۱
🪴«وَيْلٌ لِلَّذِي يُحَدِّثُ فَيَكْذِبُ لِيُضْحِكَ بِهِ الْقَوْمَ، وَيْلٌ لَهُ ثُمَّ وَيْلٌ لَهُ»
🌿 «وای به حال کسی که در سخن گفتن دروغ می گوید تا دیگران را بخنداند؛ وای به حال او، وای به حال او».
#مسنداحمد۲۰۰۴۶
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
┈┈┈••✦🍃❤️✦••┈┈┈
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۷۱
🪴«وَيْلٌ لِلَّذِي يُحَدِّثُ فَيَكْذِبُ لِيُضْحِكَ بِهِ الْقَوْمَ، وَيْلٌ لَهُ ثُمَّ وَيْلٌ لَهُ»
🌿 «وای به حال کسی که در سخن گفتن دروغ می گوید تا دیگران را بخنداند؛ وای به حال او، وای به حال او».
#مسنداحمد۲۰۰۴۶
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
┈┈┈••✦🍃❤️✦••┈┈┈
❤18👍2💯2❤🔥1⚡1🥰1👏1🕊1😇1😎1
میگویند :
هر کسی شبیه به جایی میشود
که به آن تعلق دارد،
پس من شبیه وطنم شدهام،
غمناک،
خسته،
رنجیده،
زخمی
و در عمق ناامیدی امیدوار.....
هر کسی شبیه به جایی میشود
که به آن تعلق دارد،
پس من شبیه وطنم شدهام،
غمناک،
خسته،
رنجیده،
زخمی
و در عمق ناامیدی امیدوار.....
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤30😢4👍2🎉2❤🔥1⚡1🥰1🙏1👌1😭1😘1
به خودت باور داشته باش
🔴 هرچه به خدا نزدیکتر میشوی، مجازات خطایت هم سنگینتر میشود عارفی در نیشابور بود که هرکس او را کوچکترین آزاری میداد، به بلایی گرفتار میشد. پس مردم شهر همه از او میترسیدند. روزی جوانی او را دید و گفت: خوشا به حالت، من هم دوست داشتم مانند تو عارف…
📚داستان کوتاه
نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک پنج سالهش میآید.
امروز درست جلوی واحد ما صدای تی کشیدنش قاطی شده بود با گپ زدنش با بچه.
پاورچین، بیصدا، کاملا فضول رفتم پشت چشمیِ در، بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله.
بچه گفت: بعد از اینجا کجا میریم؟
مامان: امروز دیگه هیچجا. شنبهها روز خالهبازیه...
کمی بعد بچه میپرسد: فردا کجا میریم؟
مامان با ذوق جواب میدهد: فردا صبح میریم اونجا که یه بار من رو پلههاش سُر خوردم...
بچه از خنده ریسه میرود.
مامان میگوید: دیدی یهو ولو شدم؟
بچه: دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا...
مامان همانطور که تی میکشد و نفسنفس میزند میگوید: خب من قویام.
بچه: اوهوم، یه روز بریم ساختمون بستنی...
مامان میگوید که این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست.
نمیدانم ساختمان بستنی چیست، ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوبشور هم حرف میزنند.
بعد بچه یک مورچه پیدا میکند، دوتایی مورچه را هدایت میکنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راهپله پیادهاش میکنند که بره پیش بچههاش بگه منو یه دختر مهربون نجات داد تا زیر پا نمونم.
نظافت طبقه ما تمام میشود...
دست هم راه میگیرند و همینطور که میروند طبقه پایین درباره آندفعه حرف میزنند که توی آسانسور ساختمان بادامزمینی گیر افتاده بودند.
مزهی این مادرانگی کامم را شیرین میکند، مادرانگیای که به زاییدن و سیر کردن و پوشاندن خلاصه نشده، مادر بودنی که مهدکودک دو زبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست.
❤️ ساختن دنیای زیبا وسط زشتیها از مادر، مادر میسازد
نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک پنج سالهش میآید.
امروز درست جلوی واحد ما صدای تی کشیدنش قاطی شده بود با گپ زدنش با بچه.
پاورچین، بیصدا، کاملا فضول رفتم پشت چشمیِ در، بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله.
بچه گفت: بعد از اینجا کجا میریم؟
مامان: امروز دیگه هیچجا. شنبهها روز خالهبازیه...
کمی بعد بچه میپرسد: فردا کجا میریم؟
مامان با ذوق جواب میدهد: فردا صبح میریم اونجا که یه بار من رو پلههاش سُر خوردم...
بچه از خنده ریسه میرود.
مامان میگوید: دیدی یهو ولو شدم؟
بچه: دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا...
مامان همانطور که تی میکشد و نفسنفس میزند میگوید: خب من قویام.
بچه: اوهوم، یه روز بریم ساختمون بستنی...
مامان میگوید که این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست.
نمیدانم ساختمان بستنی چیست، ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوبشور هم حرف میزنند.
بعد بچه یک مورچه پیدا میکند، دوتایی مورچه را هدایت میکنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راهپله پیادهاش میکنند که بره پیش بچههاش بگه منو یه دختر مهربون نجات داد تا زیر پا نمونم.
نظافت طبقه ما تمام میشود...
دست هم راه میگیرند و همینطور که میروند طبقه پایین درباره آندفعه حرف میزنند که توی آسانسور ساختمان بادامزمینی گیر افتاده بودند.
مزهی این مادرانگی کامم را شیرین میکند، مادرانگیای که به زاییدن و سیر کردن و پوشاندن خلاصه نشده، مادر بودنی که مهدکودک دو زبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست.
❤️ ساختن دنیای زیبا وسط زشتیها از مادر، مادر میسازد
❤31👍4❤🔥2🥰2👏2⚡1😢1🕊1💯1🤗1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤15❤🔥3👍2👏2💯2✍1🥰1👌1🕊1💘1😘1
👍7👏4❤2😱2❤🔥1✍1🥰1🤯1💯1🫡1💘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: چهل و یک موبایل را کنار گذاشت، چشمانش را بست و برای اولینبار، پیش از خواب لبخند زد شب، مثل آغوش مادری، آهسته دورش پیچید و او، در میان زمزمه های خاموش خاطرات و رویاهایی هنوز زنده، آرام آرام به خواب رفت… سپیده…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهل و دو
صدای پدرش از اطاق کناری آمد. با تلفن صحبت می کرد. فهمید که بیدار شده. از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت تا برای پدرش چیزی آماده کند.
بهادر از دروازهٔ تشناب بیرون آمد، با چشمانی هنوز خواب آلود، ولی در همان لحظه که نگاهش بر دخترش افتاد، گویی لحظه ای بیدارتر شد. بهار در لباس عربی، با گیسوان بافته شده، قامت بسته بود.
بهادر ابرو بالا کشید و با صدایی که آمیخته به شگفتی بود گفت چی گپ است دختر؟ عروسی داری یا مهمانی دعوَت شده ای؟
بهار، نگاهش را از پدر دزدید، چشمانش را به گوشهٔ دیوار دوخت و با شرمی آمیخته به آرامش، آهسته گفت نخیر پدر جان دلم خواست امروز خودم را کمی دوست داشته باشم چند سال است که جز دکان آخر کوچه و نانوایی جایی نرفته ام و همیشه یا در لباس های کهنه بودم یا در کار خانه. گفتم امروز، فقط امروز با پوشیدن لباس جدید کمی دلم را خوش کنم و من جز این لباس جدیدی ندارم.
بهادر چند لحظه بی هیچ حرفی به قامت دخترش خیره ماند. بعد آهی از سینه کشید و گفت خوب است حالا برایم یک چیزی آماده کن. خیلی گشنه ام.
سپس، وقتی به سوی آستانهٔ در رفت، مکثی کرد و از همان جا، بی آنکه به عقب برگردد، افزود راستی شاید امروز منصور بیاید. گفت ساعت دو میاید من میروم کمی کیک و کلچه میخرم. تو هم چای را آماده کن. در مهمان نوازی از منصور باید هیچوقت کدام کمی و کاستی نباشد او خیلی بالای من حق دارد.
بهار آهسته سر خم کرد و با صدای نرم و صمیمی پاسخ داد چشم، پدر جان.
ساعت از دو گذشته بود و بهار با دلی لبریز از شوق، بی قرار آمدن منصور را چشم به راه نشسته بود. نسیم ملایمی از لای پنجره حویلی می گذشت و گوشه دامنش را به بازی گرفته بود، اما ذهن او جای دیگری بود.
در همین هنگام صدای دروازه بلند شد.
پدرش که در تشناب بود، صدایش را بلند کرد بهار! دروازه را باز کن!
بهار از جا برخاست. پیش از آنکه دست بر حلقه در نهد، نفسی ژرف کشید. سینه اش از هیجان موج میزد. در را گشود منصور با دیدن او لحظه ای در جای خود میخکوب ماند. نگاهش آرام روی چهره معصوم بهار لغزید و در موهایی بافته شده که از زیر چادر بیرون افتاده بود مکث کرد.
ادامه دارد ان شاءالله
لایک کنیم و گرنه قسمت بعدی نشر نمیشود 😒😐
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهل و دو
صدای پدرش از اطاق کناری آمد. با تلفن صحبت می کرد. فهمید که بیدار شده. از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت تا برای پدرش چیزی آماده کند.
بهادر از دروازهٔ تشناب بیرون آمد، با چشمانی هنوز خواب آلود، ولی در همان لحظه که نگاهش بر دخترش افتاد، گویی لحظه ای بیدارتر شد. بهار در لباس عربی، با گیسوان بافته شده، قامت بسته بود.
بهادر ابرو بالا کشید و با صدایی که آمیخته به شگفتی بود گفت چی گپ است دختر؟ عروسی داری یا مهمانی دعوَت شده ای؟
بهار، نگاهش را از پدر دزدید، چشمانش را به گوشهٔ دیوار دوخت و با شرمی آمیخته به آرامش، آهسته گفت نخیر پدر جان دلم خواست امروز خودم را کمی دوست داشته باشم چند سال است که جز دکان آخر کوچه و نانوایی جایی نرفته ام و همیشه یا در لباس های کهنه بودم یا در کار خانه. گفتم امروز، فقط امروز با پوشیدن لباس جدید کمی دلم را خوش کنم و من جز این لباس جدیدی ندارم.
بهادر چند لحظه بی هیچ حرفی به قامت دخترش خیره ماند. بعد آهی از سینه کشید و گفت خوب است حالا برایم یک چیزی آماده کن. خیلی گشنه ام.
سپس، وقتی به سوی آستانهٔ در رفت، مکثی کرد و از همان جا، بی آنکه به عقب برگردد، افزود راستی شاید امروز منصور بیاید. گفت ساعت دو میاید من میروم کمی کیک و کلچه میخرم. تو هم چای را آماده کن. در مهمان نوازی از منصور باید هیچوقت کدام کمی و کاستی نباشد او خیلی بالای من حق دارد.
بهار آهسته سر خم کرد و با صدای نرم و صمیمی پاسخ داد چشم، پدر جان.
ساعت از دو گذشته بود و بهار با دلی لبریز از شوق، بی قرار آمدن منصور را چشم به راه نشسته بود. نسیم ملایمی از لای پنجره حویلی می گذشت و گوشه دامنش را به بازی گرفته بود، اما ذهن او جای دیگری بود.
در همین هنگام صدای دروازه بلند شد.
پدرش که در تشناب بود، صدایش را بلند کرد بهار! دروازه را باز کن!
بهار از جا برخاست. پیش از آنکه دست بر حلقه در نهد، نفسی ژرف کشید. سینه اش از هیجان موج میزد. در را گشود منصور با دیدن او لحظه ای در جای خود میخکوب ماند. نگاهش آرام روی چهره معصوم بهار لغزید و در موهایی بافته شده که از زیر چادر بیرون افتاده بود مکث کرد.
ادامه دارد ان شاءالله
❤94👍17💯6🥰5💔4🙏2🤝2❤🔥1😢1😭1💘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: چهل و دو صدای پدرش از اطاق کناری آمد. با تلفن صحبت می کرد. فهمید که بیدار شده. از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت تا برای پدرش چیزی آماده کند. بهادر از دروازهٔ تشناب بیرون آمد، با چشمانی هنوز خواب آلود، ولی…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهل و سه
آهسته گفت سلام… بهار جان.
بهار سر به زیر انداخت و با صدایی نرم جواب داد سلام… بفرمایید داخل.
منصور به آرامی قدم در حویلی گذاشت و پرسید پدرت خانه است؟
بهار گفت بلی، در خانه است. شما بفرمایید.
وقتی به دهلیز رسیدند، بهار او را به مهمانخانه راهنمایی کرد. بهار با دلی کوبنده به آشپزخانه رفت، دست بر سینه خود گذاشت و زیر لب گفت آرام باش دل ناآرامم صدایت مرا رسوا می سازد.
نیم ساعتی گذشت که صدای بهادر بلند شد. بهار خود را به مهمانخانه رساند. منصور با دیدنش لبخندی زد، اما نگاهش هنوز روی لباس زیبایی که بر تن دختر بود، مکث داشت.
بهادر گفت بیا بنشین.
بهار با دستانی لرزان کنارش نشست. بهادر برگه ای را از جیبش بیرون آورد و به او داد و گفت منصور کارهای مکتب ات را ترتیب داده. از هفته آینده مکتب میروی.
چشمان بهار برق زد و گفت واقعاً؟
پیش از آنکه پدرش پاسخی دهد، منصور با لحنی آرام گفت بلی پدرت جدیست، بهار. برو و به آرزوی دلت برس.
بهار با چشمانی نمناک و صدایی بغض آلود زمزمه کرد تشکر از هر دو تان.
سپس برخاست و به آرامی از اطاق بیرون شد.
روزها به سرعت سپری می شدند و بهار، با شوقی وصف ناپذیر، بار دیگر مسیر مکتب را در پیش گرفته بود. صبح ها به مکتب می رفت و هنگام برگشت، پدرش هنوز در خواب بود. اما با همه این مشغله ها، منصور لحظه ای از ذهنش بیرون نمی رفت. گویی روز به روز بیشتر در دلش جای می گرفت.
آن روز، هنگام رخصتی، همصنفی اش راحله گفت نزدیک مکتب یک رستورانت است که برگرهای خیلی لذیذ دارد. نمی خواهی یکبار با ما بیایی؟
بهار با لبخند گفت من بدون اجازه پدرم جایی نمیروم. اگر فردا اجازه داد، می آیم.
راحله گفت درست است. پس ما هم امروز نمیرویم و فردا با هم میرویم.
شب هنگام، بهادر مست به خانه آمد. وقتی غذایش را خورد و خواست بخوابد، بهار گفت پدر جان فردا همصنفی هایم می خواهند به رستورانت بروند. می توانم با آن ها بروم؟
بهادر چیزی نگفت. بهار بار دیگر پرسید، و این بار با بی حوصلگی گفت برو حالا بگذار بخوابم.
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهل و سه
آهسته گفت سلام… بهار جان.
بهار سر به زیر انداخت و با صدایی نرم جواب داد سلام… بفرمایید داخل.
منصور به آرامی قدم در حویلی گذاشت و پرسید پدرت خانه است؟
بهار گفت بلی، در خانه است. شما بفرمایید.
وقتی به دهلیز رسیدند، بهار او را به مهمانخانه راهنمایی کرد. بهار با دلی کوبنده به آشپزخانه رفت، دست بر سینه خود گذاشت و زیر لب گفت آرام باش دل ناآرامم صدایت مرا رسوا می سازد.
نیم ساعتی گذشت که صدای بهادر بلند شد. بهار خود را به مهمانخانه رساند. منصور با دیدنش لبخندی زد، اما نگاهش هنوز روی لباس زیبایی که بر تن دختر بود، مکث داشت.
بهادر گفت بیا بنشین.
بهار با دستانی لرزان کنارش نشست. بهادر برگه ای را از جیبش بیرون آورد و به او داد و گفت منصور کارهای مکتب ات را ترتیب داده. از هفته آینده مکتب میروی.
چشمان بهار برق زد و گفت واقعاً؟
پیش از آنکه پدرش پاسخی دهد، منصور با لحنی آرام گفت بلی پدرت جدیست، بهار. برو و به آرزوی دلت برس.
بهار با چشمانی نمناک و صدایی بغض آلود زمزمه کرد تشکر از هر دو تان.
سپس برخاست و به آرامی از اطاق بیرون شد.
روزها به سرعت سپری می شدند و بهار، با شوقی وصف ناپذیر، بار دیگر مسیر مکتب را در پیش گرفته بود. صبح ها به مکتب می رفت و هنگام برگشت، پدرش هنوز در خواب بود. اما با همه این مشغله ها، منصور لحظه ای از ذهنش بیرون نمی رفت. گویی روز به روز بیشتر در دلش جای می گرفت.
آن روز، هنگام رخصتی، همصنفی اش راحله گفت نزدیک مکتب یک رستورانت است که برگرهای خیلی لذیذ دارد. نمی خواهی یکبار با ما بیایی؟
بهار با لبخند گفت من بدون اجازه پدرم جایی نمیروم. اگر فردا اجازه داد، می آیم.
راحله گفت درست است. پس ما هم امروز نمیرویم و فردا با هم میرویم.
شب هنگام، بهادر مست به خانه آمد. وقتی غذایش را خورد و خواست بخوابد، بهار گفت پدر جان فردا همصنفی هایم می خواهند به رستورانت بروند. می توانم با آن ها بروم؟
بهادر چیزی نگفت. بهار بار دیگر پرسید، و این بار با بی حوصلگی گفت برو حالا بگذار بخوابم.
ادامه فردا شب ان شاءالله
👍53❤29😢5❤🔥3💔3🕊2😘2🙏1😭1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اللَّهُ يَعْلَمُ مَا فِي قُلُوبِكُمْ ... (احزاب۵۱)
الله آنچہ را در دل های شماست میداند.
شب تان رویایی🤲❤️
اللَّهُ يَعْلَمُ مَا فِي قُلُوبِكُمْ ... (احزاب۵۱)
الله آنچہ را در دل های شماست میداند.
شب تان رویایی🤲❤️
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤22😍3💯2❤🔥1👍1🥰1👏1😢1🤩1🙏1😘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز چهار شنبه
🌻 ۴/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۵/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۹/ذوالحجه/۱۴۴۶قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز چهار شنبه
🌻 ۴/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۵/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۹/ذوالحجه/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤12❤🔥2👍1🥰1👏1💯1😇1🤗1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
{•زندگی جیره مختصریست
مثل یک فنجان ''چای''
و کنارش عشق است 🧡
مثل یک ''حبه قند''
زندگی را با عشق نوش جان باید کرد..☕️🍬}
-سهرابسپهری
سلام صبح بخیررر
مثل یک فنجان ''چای''
و کنارش عشق است 🧡
مثل یک ''حبه قند''
زندگی را با عشق نوش جان باید کرد..☕️🍬}
-سهرابسپهری
سلام صبح بخیررر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤10❤🔥3👍2🥰1👏1💯1😇1🤗1💘1😘1
#شکرگزارباشیم 🤲🏻
خدایا شکرت که تو اوج نداری بی پولی از جایی که فکر نمیکردم دستمو گرفتی😍♥️🤲
صبح بخیررر
خدایا شکرت که تو اوج نداری بی پولی از جایی که فکر نمیکردم دستمو گرفتی😍♥️🤲
صبح بخیررر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤15❤🔥3😇2😎2👍1🥰1👏1💯1🤗1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
⚡️⚡️⚡️⚡️ #حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۱ 🪴«وَيْلٌ لِلَّذِي يُحَدِّثُ فَيَكْذِبُ لِيُضْحِكَ بِهِ الْقَوْمَ، وَيْلٌ لَهُ ثُمَّ وَيْلٌ لَهُ» 🌿 «وای به حال کسی که در سخن گفتن دروغ می گوید تا دیگران را بخنداند؛ وای به حال او، وای به حال او». #مسنداحمد۲۰۰۴۶ الَّلہُـــــمَّ…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۷۲
🪴«مَا مِنْ مُسْلِمٍ يَتَوَضَّأُ فَيُحْسِنُ وُضُوءَهُ، ثُمَّ يَقُومُ فَيُصَلِّي رَكْعَتَيْنِ، مُقْبِلٌ عَلَيْهِمَا بِقَلْبِهِ وَوَجْهِهِ، إِلاَّ وَجَبَتْ لَهُ الْجَنَّةُ»
❤️«هیچ مسلمانی نیست که خوب وضو بگيرد و سپس برخیزد و دو رکعت نماز با حضور قلب و توجه کامل (خشوع و خضوع) بهجا آورد، مگر اینکه بهشت بر او واجب میگردد».
#مسلم234
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
#قسمت_۱۷۲
🪴«مَا مِنْ مُسْلِمٍ يَتَوَضَّأُ فَيُحْسِنُ وُضُوءَهُ، ثُمَّ يَقُومُ فَيُصَلِّي رَكْعَتَيْنِ، مُقْبِلٌ عَلَيْهِمَا بِقَلْبِهِ وَوَجْهِهِ، إِلاَّ وَجَبَتْ لَهُ الْجَنَّةُ»
❤️«هیچ مسلمانی نیست که خوب وضو بگيرد و سپس برخیزد و دو رکعت نماز با حضور قلب و توجه کامل (خشوع و خضوع) بهجا آورد، مگر اینکه بهشت بر او واجب میگردد».
#مسلم234
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
❤21❤🔥3👍1🥰1👏1😍1💯1🤗1💘1😘1