Telegram Web Link
میگویند :
هر کسی شبیه به جایی میشود
که به آن تعلق دارد،
پس من شبیه وطنم شده‌ام،
غمناک،
خسته،
رنجیده،
زخمی
و در عمق ناامیدی امیدوار.....


‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌  💡@bekhodat1Aeman1d📚
30😢4👍2🎉2❤‍🔥11🥰1🙏1👌1😭1😘1
به خودت باور داشته باش
🔴 هرچه به خدا نزدیک‌تر می‌شوی، مجازات خطایت هم سنگین‌تر می‌شود عارفی در نیشابور بود که هرکس او را کوچک‌ترین آزاری می‌داد، به بلایی گرفتار می‌شد. پس مردم شهر همه از او می‌ترسیدند. روزی جوانی او را دید و گفت: خوشا به حالت، من هم دوست داشتم مانند تو عارف…
📚داستان کوتاه

نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک پنج ساله‌‌ش می‌آید.

امروز درست جلوی واحد ما صدای تی کشیدنش قاطی شده بود با گپ زدنش با بچه.

پاورچین، بی‌صدا، کاملا فضول رفتم پشت چشمیِ در، بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله‌.

بچه گفت: بعد از اینجا کجا میریم؟
مامان: امروز دیگه هیچ‌جا. شنبه‌ها روز خاله‌بازیه...

کمی بعد بچه می‌پرسد: فردا کجا میریم؟
مامان با ذوق جواب می‌دهد: فردا صبح می‌ریم اون‌جا که یه بار من رو پله‌هاش سُر خوردم...
بچه از خنده ریسه می‌رود.
مامان می‌گوید: دیدی یهو ولو شدم؟
بچه: دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا...
مامان همان‌طور که تی می‌کشد و نفس‌نفس می‌زند می‌گوید: خب من قوی‌ام.
بچه: اوهوم، یه روز بریم ساختمون بستنی...
مامان می‌گوید که این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست.

نمیدانم ساختمان بستنی چیست، ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوب‌شور هم حرف می‌زنند.

بعد بچه یک مورچه پیدا میکند، دوتایی مورچه را هدایت می‌کنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راه‌پله پیاده‌اش میکنند که بره پیش بچه‌هاش بگه منو یه دختر مهربون نجات داد تا زیر پا نمونم.

نظافت طبقه ما تمام میشود...
دست هم راه میگیرند و همین‌طور که می‌روند طبقه پایین درباره آن‌دفعه حرف می‌زنند که توی آسانسور ساختمان بادام‌زمینی گیر افتاده بودند.

مزه‌ی این مادرانگی کامم را شیرین می‌کند، مادرانگی‌ای که به زاییدن و سیر کردن و پوشاندن خلاصه نشده، مادر بودنی که مهدکودک دو زبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست.


❤️ ساختن دنیای زیبا وسط زشتی‌ها از مادر، مادر می‌سازد
31👍4❤‍🔥2🥰2👏21😢1🕊1💯1🤗1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خود مانرا با دیگران مقایسه نکنیم.


💡@bekhodat1Aeman1d📚
15❤‍🔥3👍2👏2💯21🥰1👌1🕊1💘1😘1
کدام مورد در شرایط معمولی اکسید نمیشود؟
Anonymous Quiz
18%
کربن
15%
آهن
53%
طلا
14%
جیوه
👍7👏42😱2❤‍🔥11🥰1🤯1💯1🫡1💘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: چهل و یک موبایل را کنار گذاشت، چشمانش را بست و برای اولین‌بار، پیش از خواب لبخند زد شب، مثل آغوش مادری، آهسته دورش پیچید و او، در میان زمزمه‌ های خاموش خاطرات و رویاهایی هنوز زنده، آرام آرام به خواب رفت… سپیده‌…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهل و دو

صدای پدرش از اطاق کناری آمد. با تلفن صحبت می‌ کرد. فهمید که بیدار شده. از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت تا برای پدرش چیزی آماده کند.
بهادر از دروازهٔ تشناب بیرون آمد، با چشمانی هنوز خواب‌ آلود، ولی در همان لحظه که نگاهش بر دخترش افتاد، گویی لحظه ‌ای بیدارتر شد. بهار در لباس عربی، با گیسوان بافته ‌شده، قامت بسته بود.
بهادر ابرو بالا کشید و با صدایی که آمیخته به شگفتی بود گفت چی گپ است دختر؟ عروسی داری یا مهمانی دعوَت شده‌ ای؟
بهار، نگاهش را از پدر دزدید، چشمانش را به گوشهٔ دیوار دوخت و با شرمی آمیخته به آرامش، آهسته گفت نخیر پدر جان دلم خواست امروز خودم را کمی دوست داشته باشم چند سال است که جز دکان آخر کوچه و نانوایی جایی نرفته ام و همیشه یا در لباس‌ های کهنه بودم یا در کار خانه. گفتم امروز، فقط امروز با پوشیدن لباس جدید کمی دلم را خوش کنم و من جز این لباس جدیدی ندارم.
بهادر چند لحظه بی‌ هیچ حرفی به قامت دخترش خیره ماند. بعد آهی از سینه کشید و گفت خوب است حالا برایم یک چیزی آماده کن. خیلی گشنه‌ ام.
سپس، وقتی به‌ سوی آستانهٔ در رفت، مکثی کرد و از همان‌ جا، بی‌ آنکه به عقب برگردد، افزود راستی شاید امروز منصور بیاید. گفت ساعت دو میاید من میروم کمی کیک و کلچه میخرم. تو هم چای را آماده کن. در مهمان نوازی از منصور باید هیچوقت کدام کمی و کاستی نباشد او‌ خیلی بالای من حق دارد.
بهار آهسته سر خم کرد و با صدای نرم و صمیمی پاسخ داد چشم، پدر جان.
ساعت از دو گذشته بود و بهار با دلی لبریز از شوق، بی‌ قرار آمدن منصور را چشم به راه نشسته بود. نسیم ملایمی از لای پنجره‌ حویلی می‌ گذشت و گوشه‌ دامنش را به بازی گرفته بود، اما ذهن او جای دیگری بود.
در همین هنگام صدای دروازه بلند شد.
پدرش که در تشناب بود، صدایش را بلند کرد بهار! دروازه را باز کن!
بهار از جا برخاست. پیش از آنکه دست بر حلقه‌ در نهد، نفسی ژرف کشید. سینه ‌اش از هیجان موج میزد. در را گشود منصور با دیدن او لحظه‌ ای در جای خود میخکوب ماند. نگاهش آرام روی چهره‌ معصوم بهار لغزید و در موهایی بافته شده که از زیر چادر بیرون افتاده بود مکث کرد.

ادامه دارد ان شاءالله

لایک کنیم و گرنه قسمت بعدی نشر نمیشود 😒😐
94👍17💯6🥰5💔4🙏2🤝2❤‍🔥1😢1😭1💘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: چهل و دو صدای پدرش از اطاق کناری آمد. با تلفن صحبت می‌ کرد. فهمید که بیدار شده. از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت تا برای پدرش چیزی آماده کند. بهادر از دروازهٔ تشناب بیرون آمد، با چشمانی هنوز خواب‌ آلود، ولی…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهل و سه

آهسته گفت سلام… بهار جان.
بهار سر به زیر انداخت و با صدایی نرم جواب داد سلام… بفرمایید داخل.
منصور به آرامی قدم در حویلی گذاشت و پرسید پدرت خانه است؟
بهار گفت بلی، در خانه است. شما بفرمایید.
وقتی به دهلیز رسیدند، بهار او را به مهمانخانه راهنمایی کرد. بهار با دلی کوبنده به آشپزخانه رفت، دست بر سینه‌ خود گذاشت و زیر لب گفت آرام باش دل ناآرامم صدایت مرا رسوا می‌ سازد.
نیم ساعتی گذشت که صدای بهادر بلند شد. بهار خود را به مهمانخانه رساند. منصور با دیدنش لبخندی زد، اما نگاهش هنوز روی لباس زیبایی که بر تن دختر بود، مکث داشت.
بهادر گفت بیا بنشین.
بهار با دستانی لرزان کنارش نشست. بهادر برگه‌ ای را از جیبش بیرون آورد و به او داد و گفت منصور کارهای مکتب ‌ات را ترتیب داده. از هفته‌ آینده مکتب میروی.
چشمان بهار برق زد و گفت واقعاً؟
پیش از آنکه پدرش پاسخی دهد، منصور با لحنی آرام گفت بلی پدرت جدیست، بهار. برو و به آرزوی دلت برس.
بهار با چشمانی نمناک و صدایی بغض‌ آلود زمزمه کرد تشکر از هر دو تان.
سپس برخاست و به آرامی از اطاق بیرون شد.
روزها به سرعت سپری می‌ شدند و بهار، با شوقی وصف ‌ناپذیر، بار دیگر مسیر مکتب را در پیش گرفته بود. صبح‌ ها به مکتب می‌ رفت و هنگام برگشت، پدرش هنوز در خواب بود. اما با همه‌ این مشغله ‌ها، منصور لحظه‌ ای از ذهنش بیرون نمی‌ رفت. گویی روز به روز بیشتر در دلش جای می‌ گرفت.
آن روز، هنگام رخصتی، همصنفی‌ اش راحله گفت نزدیک مکتب یک رستورانت است که برگرهای خیلی لذیذ دارد. نمی‌ خواهی یکبار با ما بیایی؟
بهار با لبخند گفت من بدون اجازه‌ پدرم جایی نمیروم. اگر فردا اجازه داد، می‌ آیم.
راحله گفت درست است. پس ما هم امروز نمیرویم و فردا با هم میرویم.
شب‌ هنگام، بهادر مست به خانه آمد. وقتی غذایش را خورد و خواست بخوابد، بهار گفت پدر جان فردا همصنفی‌ هایم می‌ خواهند به رستورانت بروند. می‌ توانم با آن‌ ها بروم؟
بهادر چیزی نگفت. بهار بار دیگر پرسید، و این ‌بار با بی‌ حوصلگی گفت برو حالا بگذار بخوابم.

ادامه فردا شب ان شاءالله
👍5329😢5❤‍🔥3💔3🕊2😘2🙏1😭1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM

اللَّهُ يَعْلَمُ مَا فِي قُلُوبِكُمْ ... (احزاب۵۱)

الله آنچہ را در دل های شماست میداند.

شب تان رویایی🤲❤️
💡@bekhodat1Aeman1d📚
22😍3💯2❤‍🔥1👍1🥰1👏1😢1🤩1🙏1😘1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘امروز تان سراسر موفقیت
🕊امروز  چهار شنبه

🌻  ۴/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۵/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۹/ذوالحجه/۱۴۴۶قمری
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

💡@bekhodat1Aeman1d📚
12❤‍🔥2👍1🥰1👏1💯1😇1🤗1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
{•زندگی جیره مختصریست
مثل یک فنجان ''چای''
و کنارش عشق است 🧡
مثل یک ''حبه‌ قند''
زندگی را با عشق نوش جان باید کرد..☕️🍬}
-سهراب‌سپهری
سلام صبح بخیررر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
10❤‍🔥3👍2🥰1👏1💯1😇1🤗1💘1😘1
#شکرگزارباشیم 🤲🏻

خدایا شکرت که تو اوج نداری بی پولی از جایی که فکر نمیکردم دستمو گرفتی😍♥️🤲
صبح بخیررر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
15❤‍🔥3😇2😎2👍1🥰1👏1💯1🤗1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
⚡️⚡️⚡️⚡️ #حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۱ 🪴«وَيْلٌ لِلَّذِي يُحَدِّثُ فَيَكْذِبُ لِيُضْحِكَ بِهِ الْقَوْمَ، وَيْلٌ لَهُ ثُمَّ وَيْلٌ لَهُ» 🌿 «وای به حال کسی که در سخن گفتن دروغ می گوید تا دیگران را بخنداند؛ وای به حال او، وای به حال او».  #مسنداحمد۲۰۰۴۶ الَّلہُـــــمَّ…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۷۲

🪴«مَا مِنْ مُسْلِمٍ يَتَوَضَّأُ فَيُحْسِنُ وُضُوءَهُ، ثُمَّ يَقُومُ فَيُصَلِّي رَكْعَتَيْنِ، مُقْبِلٌ عَلَيْهِمَا بِقَلْبِهِ وَوَجْهِهِ، إِلاَّ وَجَبَتْ لَهُ الْجَنَّةُ»

❤️«هیچ مسلمانی نیست که خوب وضو بگيرد و سپس برخیزد و دو رکعت نماز با حضور قلب و توجه کامل (خشوع و خضوع) به‌جا آورد، مگر اینکه بهشت بر او واجب می‌گردد».

#مسلم234

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا םُבםב ﷺ
21❤‍🔥3👍1🥰1👏1😍1💯1🤗1💘1😘1
🌱

ݦیۅݩ ٺݦأݦ ݦࢪدݦ دݩیأ ٺۅ دݩیأی ݦݩ
ۺدے💍
مِهـࢪَٺ افٺاده بہ دلـم؛
      ضَـࢪَبان قلبم شدے... 💕🌱

💡@bekhodat1Aeman1d📚
17❤‍🔥2🥰2👍1👏1😢1👌1💯1🤗1🫡1😘1
•قَالَ إِنَّمَا أَشْکو بَثِّی وَحُزْنی إِلَی‌اللَّهِ•
غمگین که می‌شوی، حواست باشدگوشِ خدا برای شنیدن غم‌هایت شنواترین است♥️

ببین چه قشنگ میگه:
رازهات پیش من جاشون امنه :)🌻

سوره یوسف|۸۶
💡@bekhodat1Aeman1d📚
23❤‍🔥3🥰2👍1👏1👌1😍1💯1🤝1🤗1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زندگی خیلی کوتاهِ

💡@bekhodat1Aeman1d📚
👏85❤‍🔥2🥰2🎉1🕊1💯1🍓1🫡1💘1
روغن کدام جاندار بیشترین شباهت با چربی انسان دارد؟
Anonymous Quiz
29%
روغن خوک
10%
روغن مار
23%
روغن ماهی
38%
روغن شترمرغ
9👍3🤯2👌2😱1🙏1💯1🙈1💘1🙊1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: چهل و سه آهسته گفت سلام… بهار جان. بهار سر به زیر انداخت و با صدایی نرم جواب داد سلام… بفرمایید داخل. منصور به آرامی قدم در حویلی گذاشت و پرسید پدرت خانه است؟ بهار گفت بلی، در خانه است. شما بفرمایید. وقتی به…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: چهل و چهار

بهار با خوشحالی بیرون شد. تمام شب در بستر خواب می‌ غلتید و یاد آخرین ‌بار افتاد که با مادرش به بازار رفته بودند و بعد، در رستورانتی ساده کباب خورده بودند. آن روز به خاطره‌ ای شیرین بدل شده بود.
صبح، پس از مکتب، با دوستانش به رستورانت رفت. قلبش با طعم نوستالژی و لذت در هم آمیخته بود. اما هنگام برگشت، درست وقتی نزدیک خانه رسید، نگاهش با چشمان آتشین پدرش گره خورد.
بهادر با چهره‌ ای بر افروخته به سوی او آمد. بهار ترسیده چند قدم عقب رفت. راحله پرسید چی شده بهار؟
اما پیش از آنکه پاسخی دهد، بهادر موهایش را از زیر چادر گرفت و داد زد بی‌حیا! تا حالا کجا بودی؟ رویت را کجا سیاه کرده آمدی؟
چشمان بهار پر از اشک شد. شرم و ترس گلوگاهش را فشرد. نگاه شرمسارش به راحله افتاد که با حیرت به صحنه نگاه می‌ کرد.
بهادر دوباره گفت سؤال کردم، نمی‌ شنوی؟
بهار با صدایی لرزان گفت پدر جان لطفاً موهایم را رها کنید… در کوچه‌ ایم، مردم نگاه می‌ کنند…
بهادر اطراف را نگریست و چشم‌ های کنجکاو رهگذران را دید. موهای دخترش را رها کرد و با خشمی نهفته، لگدی به پایش زد و گفت برو خانه حساب‌ ات را می‌ رسم!
بهار آخ گفت و به داخل خانه رفت. اما بهادر دست از سرش برنداشت. در خانه نیز موهایش را گرفت و گفت کجا بودی؟
بهار گریه‌ کنان گفت دیشب برای‌ تان گفتم! با همصنفی‌ هایم برگر خوردن میرویم. خود تان اجازه دادید…
بهادر سیلی محکمی بر صورتش زد و گفت حالا دروغ هم می‌ گویی؟ من تو را به مکتب فرستادم که به رستورانت ها بروی؟
بهار، با صورت سرخ‌ شده و اشکی جاری، به چشمان پدرش خیره شد و آهسته گفت به خدا قسم خود تان اجازه دادید.
اما بهادر دیگر گوش نمی‌ داد…
بهادر با دستانی سنگین، پر از خشم و بی‌ مهری، گیسوان دخترک را فشرد و او را چون پر کاهی بر زمین کشید. بهار، با چشمانی اشک‌ بار و دلی خسته، هیچ راه گریزی نداشت. دلش می‌ خواست فریاد بکشد، اما صدایش در گلویش شکسته بود. دنیا دور سرش می‌ چرخید، اما بغضی سنگین راه نفس‌ اش را بسته بود.
بهادر با صدایی پر از خشم فریاد زد من ترا به مکتب روان کردم که با هر دختر و پسر به رستورانت گردی بروی؟ رویت را سیاه کرده آمدی؟
دستش را بالا برد، و سیلی دوم بر صورت بهار فرود آمد؛ صدایش مثل شلاقی در فضای خاموش خانه پیچید. صورت بهار داغ شد، مثل آتش. چشم‌ هایش تار می‌ دید، اما نگا‌ه‌ اش هنوز پر از سکوت و التماس بود.

ادامه دارد
57💔24😢12😭8👍4❤‍🔥3👌2🙏1🕊1🫡1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💫آشفته دلان را
💫هوس خواب نباشد
💫شوری که به دریاست
💫به مرداب نباشد
💫هرگز مژه برهم ننهد
💫عاشق صادق
💫آنراکه به دل عشق
💫بود خواب نباشد

💫شبتان غرق در رحمت الهی💫
💡@bekhodat1Aeman1d📚
141❤‍🔥1👍1🥰1🎉1🕊1😇1🤗1💘1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘امروز تان سراسر موفقیت
🕊امروز  پنجشنبه

🌻  ۵/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۶/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۳۰/ذوالحجه/۱۴۴۶قمری
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

💡@bekhodat1Aeman1d📚
131❤‍🔥1👍1🥰1👏1👌1🏆1🫡1💘1
هیچ آغـازی
زیبــاتـر از ســلام

وهیچ آرزویی
ارزشـمنـد تــر از

ســلامتی نیست
هــر دو تقــدیم شمــا

💡@bekhodat1Aeman1d📚
12👌2❤‍🔥11👍1🥰1👏1🙏1😇1🫡1😘1
2025/07/13 02:08:49
Back to Top
HTML Embed Code: