🌺به شنبه خوش امدید
🍃🌺امروز از خدا برایتان آرزو دارم
🌺که گل های وجود نازنین تان
🍃🌺هیچگاه پژمرده نشود
🌺شاپرک های باغچه دل تان
🍃🌺هرگز محتاج مرحم نباشند
🌺خورشید آسمان زندگیتان
🍃🌺هیچگاه غروب نکند.
🍃🌺امروز از خدا برایتان آرزو دارم
🌺که گل های وجود نازنین تان
🍃🌺هیچگاه پژمرده نشود
🌺شاپرک های باغچه دل تان
🍃🌺هرگز محتاج مرحم نباشند
🌺خورشید آسمان زندگیتان
🍃🌺هیچگاه غروب نکند.
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤19⚡1❤🔥1👍1🥰1👏1👌1💯1🤗1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۴ 📝از سعد بن ابی وقاص ـ رضی الله عنه ـ روایت است که میگوید پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمودند: 📌إنَّ اللَّهَ يُحِبُّ العَبْدَ التَّقِيَّ، الغَنِيَّ، الخَفِيَّ ✅ خداوند بندهای را دوست دارد که پرهیزکار، بینیاز، و گمنام باشد. #صحيحمسلم2965…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۷۵
📝از عبدالله بن عمر ـ رضی الله عنه ـ روایت است که میگوید پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمودند:
📌إِنَّ اللهَ تعالى لَا ينظرُ إلى صُوَرِكُمْ وَأمْوالِكُمْ ، ولكنْ إِنَّما ينظرُ إلى قلوبِكم وأعمالِكم
✔️«خداوند به چهرهها و اموال شما نگاه نمیکند، بلکه به دلها و اعمال های شما نگاه میکند.»
#صحيحالجامع1862
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۷۵
📝از عبدالله بن عمر ـ رضی الله عنه ـ روایت است که میگوید پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمودند:
📌إِنَّ اللهَ تعالى لَا ينظرُ إلى صُوَرِكُمْ وَأمْوالِكُمْ ، ولكنْ إِنَّما ينظرُ إلى قلوبِكم وأعمالِكم
✔️«خداوند به چهرهها و اموال شما نگاه نمیکند، بلکه به دلها و اعمال های شما نگاه میکند.»
#صحيحالجامع1862
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤28🥰5💯3❤🔥1⚡1👍1👏1🫡1💘1😘1
از پیرمرد و پیرزنی پرسیدند:
شما چطور شصت سال باهم زندگی کردید؟!
گفتند:
ما متعلق به نسلی هستیم که
وقتی چیزی خراب میشد؛
"تعمیرش" میکردیم نه "تعویض"!
شما چطور شصت سال باهم زندگی کردید؟!
گفتند:
ما متعلق به نسلی هستیم که
وقتی چیزی خراب میشد؛
"تعمیرش" میکردیم نه "تعویض"!
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤24💯6👏4👍3❤🔥2👌2🕊1😇1🤗1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
📔#حکایت_مار_و_اره ماری وارد مغازه نجاری شد. در حالی که به گوشهای میخزید، از روی اره عبور کرد و کمی زخمی شد! با عصبانیت برگشت و اره رو گاز گرفت اما آسیب بیشتری دید. مار که حسابی کلافه شده بود، تصمیم گرفت به هر قیمتی که شده اره رو از بین ببره. پس به دور…
📙#حکایت_و_پند
مرد خسیسی به نام «شداد» در روزگاران پیشین زندگی می کرد. او مال زیادی جمع کرده بود و حتی لقمه ای از آن را با دل خوش نمی خورد!
وقتی مُرد، زنش، شوهر کرد و آن شوهر، شروع کرد به خرج کردن همه آن مال.
روزی زن شداد، با گریه به او گفت: «این اموال را شداد، با زحمت فراوان جمع کرد و حتی لقمه ای از آن را خودش نخورد!»
شوهر گفت: «نوش جانش آن چیزی را که خورد. اما کاش همان را هم که خورد، نمی خورد، و برای ما می گذاشت!»
شداد، شریکی داشت که او هم خسیس بود. وقتی این سخن به گوشش رسید شروع کرد به خرج کردن مالش. او هر روز مهمانی میگرفت و به مردم می گفت: «بخورید قبل از آن که شوهر زن شداد آن را بخورد!»
مرد خسیسی به نام «شداد» در روزگاران پیشین زندگی می کرد. او مال زیادی جمع کرده بود و حتی لقمه ای از آن را با دل خوش نمی خورد!
وقتی مُرد، زنش، شوهر کرد و آن شوهر، شروع کرد به خرج کردن همه آن مال.
روزی زن شداد، با گریه به او گفت: «این اموال را شداد، با زحمت فراوان جمع کرد و حتی لقمه ای از آن را خودش نخورد!»
شوهر گفت: «نوش جانش آن چیزی را که خورد. اما کاش همان را هم که خورد، نمی خورد، و برای ما می گذاشت!»
شداد، شریکی داشت که او هم خسیس بود. وقتی این سخن به گوشش رسید شروع کرد به خرج کردن مالش. او هر روز مهمانی میگرفت و به مردم می گفت: «بخورید قبل از آن که شوهر زن شداد آن را بخورد!»
🤣40👍5❤4💯4👏2😁2❤🔥1🥰1🎉1👌1🤗1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤10👍5⚡1❤🔥1🥰1👏1🎉1👌1💯1😇1🤗1
در کدام کشور پس از پایان تحصیلات دولت به صورت خودکار برای جوانان کار انتخاب میکند؟
Anonymous Quiz
14%
روسیه
19%
هلند
43%
ژاپن
24%
کره جنوبی
❤8👏5💯3❤🔥1🤷♂1👍1🤯1😢1🫡1🙊1
📌🛑دیدگاه وحشتناک یک داکتر ایرانی در مورد مهاجران بیپناه افغانستانی در ایران
✅و اما برای دیدن گوشه از همدردی مردم افغانستان با ملت ایران در رابطه با حوادث اخیر که در ایران اتفاق افتاده بود روی لینک های زیر کلیک کنید.
https://www.tg-me.com/bekhodat1Aeman1d/36230
👇
https://www.tg-me.com/bekhodat1Aeman1d/36163
👇
https://www.tg-me.com/bekhodat1Aeman1d/36204
👇
https://www.tg-me.com/bekhodat1Aeman1d/36217
✅و اما برای دیدن گوشه از همدردی مردم افغانستان با ملت ایران در رابطه با حوادث اخیر که در ایران اتفاق افتاده بود روی لینک های زیر کلیک کنید.
https://www.tg-me.com/bekhodat1Aeman1d/36230
👇
https://www.tg-me.com/bekhodat1Aeman1d/36163
👇
https://www.tg-me.com/bekhodat1Aeman1d/36204
👇
https://www.tg-me.com/bekhodat1Aeman1d/36217
😡10❤3😭3😢2✍1❤🔥1⚡1👍1😱1💔1🫡1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: چهل و نه #هدیه منصور لحظه ای ایستاد، چیزی در نگاهش شکست. هیچ نگفت. لبش را به دندان گرفت، نفسش را در سینه حبس کرد و خاموشانه از اطاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد، پدرش آمد و با نگاهی خشک و بی احساس او را تا خانه…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه
اشک از چشمان بهار سرازیر شد. صدایش لرزید و گفت من فکر می کردم تو هم رفتی و برایت مهم نیستم.
منصور آهی کشید و گفت من هیچوقت نرفتم، فقط ایستادم پشت مرز وجدانم… ولی حالا، حالا دیگر آن مرز برایم معنا ندارد، وقتی ببینم تو در رنجی، در ترسی، در تنهایی هستی.
بهار به سختی نفس کشید بعد لب زد اگر راست می گویی اگر واقعاً دوستم داری پس دیگر مرا تنها نگذار.
صدای منصور نرم و دلگرم کننده شد و گفت هیچوقت، بهار قسم میخورم هیچوقت دیگر تنهایت نمیگذارم مثل یک سایه همیشه کنار میباشم.
سکوتی شیرین و سنگین میان شان نشست بعد از چند لحظه منصور دوباره گفت فقط کمی به من زمان بده. تا همه چیز را درست کنم، تا راهی پیدا کنم که بتوانم تو را با افتخار کنار خودم نگه دارم.
بهار چشمانش را بست و با آرامش گفت درست است منصور من همیشه منتظرت میمانم.
منصور چند لحظه خاموش ماند. سکوتی که میان نفس هایش پیچیده بود، چیزی شبیه به دوگانگی دلش بود؛ بعد، آهسته و شمرده گفت بهار جان راستش را بخواهی، من می خواهم تا وقتیکه موضوع ما را بهگونه ای رسمی نسازم، دیگر به خانه تان نمیایم. نمی خواهم خدا نخواسته پدرت از من برداشتی بد پیدا کند.
بهار اندکی دل شکسته شد. نگاهش را به گوشه ای دوزخ وار از زمین دوخت و با صدایی بغضآلود زمزمه کرد ولی من… دلم برایت تنگ می شود.
منصور لبخند ملایمی زد و با نگاهی گرم پاسخ داد دل من هم… اما بهتر است برای مدتی همینگونه ادامه بدهیم. این، تصمیم برای آرامش آینده ما است.
بهار آهی کشید. خودش را قانع ساخت و آرام گفت اگر فکر می کنی این راه درست تر است من اعتراضی ندارم.
چهار ماه گذشت. چهار ماهی که منصور، همچنان به وعده اش وفادار ماند و پای به خانهٔ بهادر نگذاشت. تنها پل ارتباطی شان، همان صفحهٔ کوچک و سرد موبایل بود که با پیام ها و تماس های گرم، دلی را آرام می ساخت.
آن روز، وقتی زنگ مکتب به صدا درآمد و بهار با دوستانش از مکتب بیرون شد نگاهش ناگهان به موتر سیاه رنگی افتاد که دورتر از دروازهٔ مکتب ایستاده بود. قلبش لرزید. چشمانش از شوق برق زد از دوستانش دور شد و با قدم هایی تند و سبک به سوی موتر رفت. پیش از آنکه او برسد، دروازهٔ موتر باز شد و منصور، همان قامت آشنا، با لبخندش از درون آن بیرون آمد و گفت سلام، شاهدخت نازنینم! خوب هستی؟
بهار با شگفتی و لبخندی سرشار از خوشحالی گفت سلام… تو اینجا چی می کنی؟ تو که گفته بودی نمی خواهی با هم ببینیم؟
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه
اشک از چشمان بهار سرازیر شد. صدایش لرزید و گفت من فکر می کردم تو هم رفتی و برایت مهم نیستم.
منصور آهی کشید و گفت من هیچوقت نرفتم، فقط ایستادم پشت مرز وجدانم… ولی حالا، حالا دیگر آن مرز برایم معنا ندارد، وقتی ببینم تو در رنجی، در ترسی، در تنهایی هستی.
بهار به سختی نفس کشید بعد لب زد اگر راست می گویی اگر واقعاً دوستم داری پس دیگر مرا تنها نگذار.
صدای منصور نرم و دلگرم کننده شد و گفت هیچوقت، بهار قسم میخورم هیچوقت دیگر تنهایت نمیگذارم مثل یک سایه همیشه کنار میباشم.
سکوتی شیرین و سنگین میان شان نشست بعد از چند لحظه منصور دوباره گفت فقط کمی به من زمان بده. تا همه چیز را درست کنم، تا راهی پیدا کنم که بتوانم تو را با افتخار کنار خودم نگه دارم.
بهار چشمانش را بست و با آرامش گفت درست است منصور من همیشه منتظرت میمانم.
منصور چند لحظه خاموش ماند. سکوتی که میان نفس هایش پیچیده بود، چیزی شبیه به دوگانگی دلش بود؛ بعد، آهسته و شمرده گفت بهار جان راستش را بخواهی، من می خواهم تا وقتیکه موضوع ما را بهگونه ای رسمی نسازم، دیگر به خانه تان نمیایم. نمی خواهم خدا نخواسته پدرت از من برداشتی بد پیدا کند.
بهار اندکی دل شکسته شد. نگاهش را به گوشه ای دوزخ وار از زمین دوخت و با صدایی بغضآلود زمزمه کرد ولی من… دلم برایت تنگ می شود.
منصور لبخند ملایمی زد و با نگاهی گرم پاسخ داد دل من هم… اما بهتر است برای مدتی همینگونه ادامه بدهیم. این، تصمیم برای آرامش آینده ما است.
بهار آهی کشید. خودش را قانع ساخت و آرام گفت اگر فکر می کنی این راه درست تر است من اعتراضی ندارم.
چهار ماه گذشت. چهار ماهی که منصور، همچنان به وعده اش وفادار ماند و پای به خانهٔ بهادر نگذاشت. تنها پل ارتباطی شان، همان صفحهٔ کوچک و سرد موبایل بود که با پیام ها و تماس های گرم، دلی را آرام می ساخت.
آن روز، وقتی زنگ مکتب به صدا درآمد و بهار با دوستانش از مکتب بیرون شد نگاهش ناگهان به موتر سیاه رنگی افتاد که دورتر از دروازهٔ مکتب ایستاده بود. قلبش لرزید. چشمانش از شوق برق زد از دوستانش دور شد و با قدم هایی تند و سبک به سوی موتر رفت. پیش از آنکه او برسد، دروازهٔ موتر باز شد و منصور، همان قامت آشنا، با لبخندش از درون آن بیرون آمد و گفت سلام، شاهدخت نازنینم! خوب هستی؟
بهار با شگفتی و لبخندی سرشار از خوشحالی گفت سلام… تو اینجا چی می کنی؟ تو که گفته بودی نمی خواهی با هم ببینیم؟
❤76😘5❤🔥4👍4⚡1😢1🙏1🕊1💔1😭1🤗1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: پنجاه اشک از چشمان بهار سرازیر شد. صدایش لرزید و گفت من فکر می کردم تو هم رفتی و برایت مهم نیستم. منصور آهی کشید و گفت من هیچوقت نرفتم، فقط ایستادم پشت مرز وجدانم… ولی حالا، حالا دیگر آن مرز برایم معنا ندارد،…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و یک
منصور چند لحظه در چشمانش خیره ماند. بعد آهسته لب زد نگفتم که در روز تولدت هم از تو دور می باشم.
بهار با تعجب یکقدم عقب رفت و پرسید تو از کجا میدانی که امروز تولدم است؟
منصور لبخندی زد بعد مطمئن و عاشقانه گفت من دربارهٔ کسی که عاشقش هستم، همه چیز را میدانم…
صورت بهار سرخ شد. با خجالت نگاهش را از چشمان منصور دزدید. منصور دستش را داخل جیبش برد و پاکتی ظریف و کادوشده به سوی او دراز کرد.
و گفت دلم می خواست کیک و گل برایت بیاورم، ولی می دانستم نمی توانی آنها را به خانه ببری. پس فقط یک هدیهٔ کوچک گرفتم. امیدوارم خوشت بیاید.
بهار با خوشحالی پاکت را گرفت، باز کرد و با دیدن زنجیر و انگشتری ظریف از طلا، لبخندی از ته دل زد و گفت وای چقدر زیباست…!
منصور لبخند رضایتی زد خوشحال شدم که خوش ات آمد. به خوشی استفاده کنی، شاهدخت من فقط حواست باشد که پدرت نبیند. حالا برو، ناوقت می شود.
بهار با لبخندی از سر شوق، زمزمه کرد تشکر از آمدنت خداحافظ.
و آهسته از کنارش گذشت منصور تا آخرین لحظه نگاهش را از او برنداشت. و وقتی قامت بهار با دوستانش در ازدحام گم شد، آهسته زیر لب گفت چقدر دوستت دارم کاش بتوانم روزی تمام خوشی هایی را که لایق شان هستی، برایت بیاورم.
بعد با قدم هایی محکم، همان ژست خاص و متین همیشگی اش، خواست به سوی موترش بازگردد که صدای دو دختر مکتب توجه اش را جلب کرد. یکی شان با خنده گفت بهبه! این آقا چقدر جذاب است!
و آن دیگری جواب داد بلی، کاملاً مثل بچه های سریال های ترکی…
منصور لبخندی زد. نگاهی به آسمان انداخت و سوار موتر شد.
ساعت نه شب بود. موبایلش زنگ خورد. اسم “بهار” روی صفحه برق زد. لبخندی بر لب منصور نشست و تماس را جواب داد باز هم بهادر نیامده خانه؟
صدای آرام و گرفتهٔ بهار از آنسوی خط رسید نخیر حالا هم پیام داده که شاید ناوقت تر بیاید.
منصور نفس عمیقی کشید و گفت خوب نترس و نگران نباش. آیتالکرسی بخوان، آرام می شوی.
بهار زمزمه کرد من نمی ترسم…
منصور پرسید پس چرا صدایت ناراحت است؟
سکوتی افتاد. بعد، صدای آه کشیدن بهار آمد بعد گفت امروز یکی از دوستانم گفت که آن مردی که همرایش حرف میزدی، خیلی خوشتیپ بود از اینکه کسی دیگر به تو نگاه کند، حس بدی پیدا کردم.
منصور از این حسادت شیرین بهار، خنده اش گرفت. با لحن آرامی گفت عزیز دلم ناراحت نباش. چشم من فقط تو را می بیند. فقط تو برایم مهم هستی.
لحظه ای هر دو خاموش ماندند. بعد، منصور با لحن مهربانی پرسید خوب بگذریم تو غذا خوردی؟
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و یک
منصور چند لحظه در چشمانش خیره ماند. بعد آهسته لب زد نگفتم که در روز تولدت هم از تو دور می باشم.
بهار با تعجب یکقدم عقب رفت و پرسید تو از کجا میدانی که امروز تولدم است؟
منصور لبخندی زد بعد مطمئن و عاشقانه گفت من دربارهٔ کسی که عاشقش هستم، همه چیز را میدانم…
صورت بهار سرخ شد. با خجالت نگاهش را از چشمان منصور دزدید. منصور دستش را داخل جیبش برد و پاکتی ظریف و کادوشده به سوی او دراز کرد.
و گفت دلم می خواست کیک و گل برایت بیاورم، ولی می دانستم نمی توانی آنها را به خانه ببری. پس فقط یک هدیهٔ کوچک گرفتم. امیدوارم خوشت بیاید.
بهار با خوشحالی پاکت را گرفت، باز کرد و با دیدن زنجیر و انگشتری ظریف از طلا، لبخندی از ته دل زد و گفت وای چقدر زیباست…!
منصور لبخند رضایتی زد خوشحال شدم که خوش ات آمد. به خوشی استفاده کنی، شاهدخت من فقط حواست باشد که پدرت نبیند. حالا برو، ناوقت می شود.
بهار با لبخندی از سر شوق، زمزمه کرد تشکر از آمدنت خداحافظ.
و آهسته از کنارش گذشت منصور تا آخرین لحظه نگاهش را از او برنداشت. و وقتی قامت بهار با دوستانش در ازدحام گم شد، آهسته زیر لب گفت چقدر دوستت دارم کاش بتوانم روزی تمام خوشی هایی را که لایق شان هستی، برایت بیاورم.
بعد با قدم هایی محکم، همان ژست خاص و متین همیشگی اش، خواست به سوی موترش بازگردد که صدای دو دختر مکتب توجه اش را جلب کرد. یکی شان با خنده گفت بهبه! این آقا چقدر جذاب است!
و آن دیگری جواب داد بلی، کاملاً مثل بچه های سریال های ترکی…
منصور لبخندی زد. نگاهی به آسمان انداخت و سوار موتر شد.
ساعت نه شب بود. موبایلش زنگ خورد. اسم “بهار” روی صفحه برق زد. لبخندی بر لب منصور نشست و تماس را جواب داد باز هم بهادر نیامده خانه؟
صدای آرام و گرفتهٔ بهار از آنسوی خط رسید نخیر حالا هم پیام داده که شاید ناوقت تر بیاید.
منصور نفس عمیقی کشید و گفت خوب نترس و نگران نباش. آیتالکرسی بخوان، آرام می شوی.
بهار زمزمه کرد من نمی ترسم…
منصور پرسید پس چرا صدایت ناراحت است؟
سکوتی افتاد. بعد، صدای آه کشیدن بهار آمد بعد گفت امروز یکی از دوستانم گفت که آن مردی که همرایش حرف میزدی، خیلی خوشتیپ بود از اینکه کسی دیگر به تو نگاه کند، حس بدی پیدا کردم.
منصور از این حسادت شیرین بهار، خنده اش گرفت. با لحن آرامی گفت عزیز دلم ناراحت نباش. چشم من فقط تو را می بیند. فقط تو برایم مهم هستی.
لحظه ای هر دو خاموش ماندند. بعد، منصور با لحن مهربانی پرسید خوب بگذریم تو غذا خوردی؟
❤87👍6🥰3🕊2😍2💔2😇2😢1🙏1👌1😘1
آغازی دوباره برای دلسپردن به خوبیها.
باشد که دلتان پر از نور، ✨
روزگارتان سرشار از شادی و برکت باشد.
✨شب تان خوش! 🌙✨
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤20👍1🥰1👏1🕊1😍1💯1🤝1🤗1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز یکشنبه
🌻 ۸/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۹/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۳/محرم/۱۴۴۶قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز یکشنبه
🌻 ۸/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۹/ ژوئن/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۳/محرم/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤14❤🔥2👌2⚡1👍1👏1🎉1🕊1💯1🍓1😘1
پروردگارا
زندگیمانراباتقدیرهایخوب
وروزهایزیباسیرابکنوماراازغم
ودلتنگیدنیادورنگهدار🥹💞!!
سلام صبح بخیر
زندگیمانراباتقدیرهایخوب
وروزهایزیباسیرابکنوماراازغم
ودلتنگیدنیادورنگهدار🥹💞!!
سلام صبح بخیر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤20⚡1❤🔥1👍1👏1🎉1👌1🕊1💯1😘1
ما یک چیز میخواستیم و خدا چیز دیگری میخواست.
خدا را شکر برای خیری که ما از آن بیخبریم
.🤍🤍
خدا را شکر برای خیری که ما از آن بیخبریم
.🤍🤍
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤25👍4🥰3🙏3❤🔥2⚡1👏1👌1😍1💯1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۵ 📝از عبدالله بن عمر ـ رضی الله عنه ـ روایت است که میگوید پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمودند: 📌إِنَّ اللهَ تعالى لَا ينظرُ إلى صُوَرِكُمْ وَأمْوالِكُمْ ، ولكنْ إِنَّما ينظرُ إلى قلوبِكم وأعمالِكم ✔️«خداوند به چهرهها و اموال شما نگاه…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۷۶
📌عن عائشة رضي الله عنها قالت: يَا رَسولَ اللَّهِ، نَرَى الجِهَادَ أفْضَلَ العَمَلِ، أفلا نُجَاهِدُ؟ قالَ: لَا، لَكِنَّ أفْضَلَ الجِهَادِ حَجٌّ مَبْرُورٌ.
✔️ام المومنین عایشه رضیاللهعنها گفت: ای رسول خدا، ما جهاد را برترین عمل میدانیم، آیا جهاد نکنیم؟ فرمود: خیر، برترین جهاد برای شما حج مبرور(پذیرفته و نیکو) است.
#صحیحبخاری1520
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۷۶
📌عن عائشة رضي الله عنها قالت: يَا رَسولَ اللَّهِ، نَرَى الجِهَادَ أفْضَلَ العَمَلِ، أفلا نُجَاهِدُ؟ قالَ: لَا، لَكِنَّ أفْضَلَ الجِهَادِ حَجٌّ مَبْرُورٌ.
✔️ام المومنین عایشه رضیاللهعنها گفت: ای رسول خدا، ما جهاد را برترین عمل میدانیم، آیا جهاد نکنیم؟ فرمود: خیر، برترین جهاد برای شما حج مبرور(پذیرفته و نیکو) است.
#صحیحبخاری1520
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤24👍2⚡1❤🔥1🥰1👏1🎉1👌1😍1💯1😘1
از نشدنهایِ زندگیت دلگیر نشو !
شاید حکمتی در این گرههای کور باشد !
زندگی مملو از بالا و پایینهاست !
اگر روزگار بہ تو سخت میگیرد ،
اگر پژمردهتر از دیروز هستی ؛
وقتی صبور و بردبار باشی ،
خدایِ بزرگ ، انگیزه دوستداشتنش را
در وجودت نهادینہ میکند !
باور داشته باش که دلخوشی ها کم ، نیست دیده ها نابیناست »
شاید حکمتی در این گرههای کور باشد !
زندگی مملو از بالا و پایینهاست !
اگر روزگار بہ تو سخت میگیرد ،
اگر پژمردهتر از دیروز هستی ؛
وقتی صبور و بردبار باشی ،
خدایِ بزرگ ، انگیزه دوستداشتنش را
در وجودت نهادینہ میکند !
باور داشته باش که دلخوشی ها کم ، نیست دیده ها نابیناست »
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤27👍4❤🔥3🥰2💘2👏1🎉1😍1💯1😎1
به خودت باور داشته باش
📙#حکایت_و_پند مرد خسیسی به نام «شداد» در روزگاران پیشین زندگی می کرد. او مال زیادی جمع کرده بود و حتی لقمه ای از آن را با دل خوش نمی خورد! وقتی مُرد، زنش، شوهر کرد و آن شوهر، شروع کرد به خرج کردن همه آن مال. روزی زن شداد، با گریه به او گفت: «این اموال را…
🍁
یعقوب علیه السلام یک عمر از الله خواست که یوسف را به او برگرداند ...
هرگز از این دعا ناامید نشد و از خواسته اش توقف نکرد ؛ صبور بود و ایمان داشت ...
و حکمت اینجاست که او نبی الله بود اما پروردگاردعای او را زود جواب نداد ...‼️
الله تعالی از یعقوب علیه السلام بی خبر نبود و میدانست که چشمانش در غم یوسف علیه السلام سفید گشت بلکه برای یوسف علیه السلام ملکی ساخت و مقامش را در مصر بالا برد ...
صبر کنیم ‼️💯
اگر تمام دنیا اکنون علیه ماست باز صبر کنیم و دعا کنیم و از پروردگارمون ناامید نشویم که او ما را میبیند و دعاهای را می شنود اما هر چیزی را در وقت خودش پاسخ میدهد و ما را به گونه ای می سازد که فکرش را هم نمیکنیم ...🌱🌼
✓
یعقوب علیه السلام یک عمر از الله خواست که یوسف را به او برگرداند ...
هرگز از این دعا ناامید نشد و از خواسته اش توقف نکرد ؛ صبور بود و ایمان داشت ...
و حکمت اینجاست که او نبی الله بود اما پروردگاردعای او را زود جواب نداد ...‼️
الله تعالی از یعقوب علیه السلام بی خبر نبود و میدانست که چشمانش در غم یوسف علیه السلام سفید گشت بلکه برای یوسف علیه السلام ملکی ساخت و مقامش را در مصر بالا برد ...
صبر کنیم ‼️💯
اگر تمام دنیا اکنون علیه ماست باز صبر کنیم و دعا کنیم و از پروردگارمون ناامید نشویم که او ما را میبیند و دعاهای را می شنود اما هر چیزی را در وقت خودش پاسخ میدهد و ما را به گونه ای می سازد که فکرش را هم نمیکنیم ...🌱🌼
✓
❤42💯8❤🔥3👏3👍2😘2⚡1🥰1👌1😇1🤗1
به خودت باور داشته باش
📌🛑دیدگاه وحشتناک یک داکتر ایرانی در مورد مهاجران بیپناه افغانستانی در ایران ✅و اما برای دیدن گوشه از همدردی مردم افغانستان با ملت ایران در رابطه با حوادث اخیر که در ایران اتفاق افتاده بود روی لینک های زیر کلیک کنید. https://www.tg-me.com/bekhodat1Aeman1d/36230…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ماجرای ویدئوی ۴۰۰ اتباع افغانستانی و پروژه مهاجرستیزی!
در روزهای اخیر ویدئویی با ادعای دستگیری ۴۰۰ اتباع بهعنوان عوامل موساد منتشر شده که باز هم برخی رسانههای ناآگاه ایرانی بدون تحقیق، آن را داغ کردند!
پیگیریهای هرات اکسپرس نشان میدهد این ویدئو هیچ ارتباطی به مسائل امنیتی ندارد و مربوط به صف اتباع در دفتر کفالت باقرشهر تهران برای تمدید مدارک بوده است.
جالب اینجاست که وقتی اتباع اوکراینی و اروپایی واقعاً به اتهام جاسوسی دستگیر میشوند، همین رسانههای ناآگاه ایرانی سکوت میکنند، اما برای یک شایعه، فضای کشور را متشنج میسازند.
فراموش نکنیم مردم افغانستان در سختترین روزهای تحریم و فشار، کنار ایران ایستادند و هرگز ابزار سیاستهای خصمانه علیه ایران نشدند.
این سرمایه انسانی و فرهنگی را نباید به دست پروژهبگیران و نفرتپراکنان سپرد.
📌 هرات اکسپرس
در روزهای اخیر ویدئویی با ادعای دستگیری ۴۰۰ اتباع بهعنوان عوامل موساد منتشر شده که باز هم برخی رسانههای ناآگاه ایرانی بدون تحقیق، آن را داغ کردند!
پیگیریهای هرات اکسپرس نشان میدهد این ویدئو هیچ ارتباطی به مسائل امنیتی ندارد و مربوط به صف اتباع در دفتر کفالت باقرشهر تهران برای تمدید مدارک بوده است.
جالب اینجاست که وقتی اتباع اوکراینی و اروپایی واقعاً به اتهام جاسوسی دستگیر میشوند، همین رسانههای ناآگاه ایرانی سکوت میکنند، اما برای یک شایعه، فضای کشور را متشنج میسازند.
فراموش نکنیم مردم افغانستان در سختترین روزهای تحریم و فشار، کنار ایران ایستادند و هرگز ابزار سیاستهای خصمانه علیه ایران نشدند.
این سرمایه انسانی و فرهنگی را نباید به دست پروژهبگیران و نفرتپراکنان سپرد.
📌 هرات اکسپرس
💯17❤8💔4👌3😡3👍2⚡1❤🔥1😱1🙏1🤝1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤6👍3👌2✍1❤🔥1👏1🕊1💯1👀1🤝1💘1
❤6🤷♀5👍2👏2🙈2❤🔥1😱1🙏1💯1💘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: پنجاه و یک منصور چند لحظه در چشمانش خیره ماند. بعد آهسته لب زد نگفتم که در روز تولدت هم از تو دور می باشم. بهار با تعجب یکقدم عقب رفت و پرسید تو از کجا میدانی که امروز تولدم است؟ منصور لبخندی زد بعد مطمئن و…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و دو
صدای منصور گرم و نرم، مانند بخار چای تازه در یک شب زمستانی، در گوش بهار نشست. لحظه ای سکوت کرد، بعد با لحنی آرام گفت نخیر خواستم اول با تو حرف بزنم بعد غذا بخورم.
منصور آهی عمیق کشید و آرام گفت چقدر دلم می خواست همین حالا می توانستم بیایم و برایت غذا بیاورم، بنشینم کنارت، تا تو لبخند بزنی و من نفس بکشم اما حیف که روزگار ما را اسیر فاصله ساخته، بهار.
بهار اندکی خاموش ماند. سکوتش همانند قطرهٔ شبنمی بود که از لب یک گلبرگ می چکد، بی صدا و پُرمعنا. بعد، آرام زمزمه کرد منصور من هیچوقت فکر نمی کردم کسی اینقدر برایم مهم شود. اینقدر که وقتی زنگ نمیزنی، دلم میگیرد وقتی پیام نمیدهی، گمان می کنم فراموشم کرده ای…
منصور سرش را به پشتی مُبل تکیه داد، نگاهش را به آسمان شب دوخت و با لحنی آمیخته به عشق گفت اگر دلم به صدا و لبخند تو گره نخورده بود، حالا اینچنین با گوش جان، شنوندهٔ حرف هایت نمی بودم. تو آرامش روزهای نا آرامم شدی بهار..
بهار با صدایی آرام و معصوم گفت اگر روزی کسی خواست میان ما فاصله بیندازد چه میکنی منصور؟
منصور بی درنگ گفت نمیگذارم. با همه وجود می جنگم… با دنیا، با آدم ها، حتی با خودم… اما نمی گذارم هیچ کس تو را از من بگیرد، بهار جان. من تو را با قلبم خواسته ام، نه با هوس… عشق من به تو از آن عشق هایی نیست که با یک نگاه دیگر تمام شود. تو ریشه ای در جانم زده ای.
بهار لبخندی زد؛ همان لبخند محجوب و شرم آلودی که فقط منصور لایق دیدنش بود.
لحظهای هر دو سکوت کردند. گویی در آن سکوت، همهٔ حرف های نگفته را با دل های شان به یکدیگر سپردند.
و بعد، منصور با صدایی آرام و پدرانه گفت حالا برو غذا بخور، جان دلم.
بهار لبخند زد و گفت چشم خداحافظ.
منصور زمزمه کرد خیلی دوستت دارم.
نزدیک اذان صبح بود. تاریکی هنوز چنگ در پنجرههای خانه انداخته بود که لگدی محکم به کمر بهار خورد و تنِ لرزانش از خواب پرید. نفسش بند آمد. چشمان نیمه بازش پدرش را دید، ایستاده بالای سرش، با چهره ای برزخی و چشمانی که از خشم آتش می باریدند.
دوباره لگدی دیگر به پهلویش نشست.
بهار با ترس و صدایی لرزان از جا برخاست و گفت چی شده پدر جان؟ چرا مرا می زنید؟
بهادر فریاد زد، صدایش تیغی بود که بر جان شب کشیده می شد بی حیا! از روزی که آن زنجیر لعنتی را در گردنت دیدم، شک کردم! فکر کردم شاید خام شده باشی اما حالا؟ حالا فهمیدم که تو با رفیق من؟! بی شرم!
ادامه دارد
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و دو
صدای منصور گرم و نرم، مانند بخار چای تازه در یک شب زمستانی، در گوش بهار نشست. لحظه ای سکوت کرد، بعد با لحنی آرام گفت نخیر خواستم اول با تو حرف بزنم بعد غذا بخورم.
منصور آهی عمیق کشید و آرام گفت چقدر دلم می خواست همین حالا می توانستم بیایم و برایت غذا بیاورم، بنشینم کنارت، تا تو لبخند بزنی و من نفس بکشم اما حیف که روزگار ما را اسیر فاصله ساخته، بهار.
بهار اندکی خاموش ماند. سکوتش همانند قطرهٔ شبنمی بود که از لب یک گلبرگ می چکد، بی صدا و پُرمعنا. بعد، آرام زمزمه کرد منصور من هیچوقت فکر نمی کردم کسی اینقدر برایم مهم شود. اینقدر که وقتی زنگ نمیزنی، دلم میگیرد وقتی پیام نمیدهی، گمان می کنم فراموشم کرده ای…
منصور سرش را به پشتی مُبل تکیه داد، نگاهش را به آسمان شب دوخت و با لحنی آمیخته به عشق گفت اگر دلم به صدا و لبخند تو گره نخورده بود، حالا اینچنین با گوش جان، شنوندهٔ حرف هایت نمی بودم. تو آرامش روزهای نا آرامم شدی بهار..
بهار با صدایی آرام و معصوم گفت اگر روزی کسی خواست میان ما فاصله بیندازد چه میکنی منصور؟
منصور بی درنگ گفت نمیگذارم. با همه وجود می جنگم… با دنیا، با آدم ها، حتی با خودم… اما نمی گذارم هیچ کس تو را از من بگیرد، بهار جان. من تو را با قلبم خواسته ام، نه با هوس… عشق من به تو از آن عشق هایی نیست که با یک نگاه دیگر تمام شود. تو ریشه ای در جانم زده ای.
بهار لبخندی زد؛ همان لبخند محجوب و شرم آلودی که فقط منصور لایق دیدنش بود.
لحظهای هر دو سکوت کردند. گویی در آن سکوت، همهٔ حرف های نگفته را با دل های شان به یکدیگر سپردند.
و بعد، منصور با صدایی آرام و پدرانه گفت حالا برو غذا بخور، جان دلم.
بهار لبخند زد و گفت چشم خداحافظ.
منصور زمزمه کرد خیلی دوستت دارم.
نزدیک اذان صبح بود. تاریکی هنوز چنگ در پنجرههای خانه انداخته بود که لگدی محکم به کمر بهار خورد و تنِ لرزانش از خواب پرید. نفسش بند آمد. چشمان نیمه بازش پدرش را دید، ایستاده بالای سرش، با چهره ای برزخی و چشمانی که از خشم آتش می باریدند.
دوباره لگدی دیگر به پهلویش نشست.
بهار با ترس و صدایی لرزان از جا برخاست و گفت چی شده پدر جان؟ چرا مرا می زنید؟
بهادر فریاد زد، صدایش تیغی بود که بر جان شب کشیده می شد بی حیا! از روزی که آن زنجیر لعنتی را در گردنت دیدم، شک کردم! فکر کردم شاید خام شده باشی اما حالا؟ حالا فهمیدم که تو با رفیق من؟! بی شرم!
ادامه دارد
❤47😱11😢8👍5💔2❤🔥1👌1💯1😭1🤗1😘1