This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌼✨میگن آرزوهای خوب برای دیگران
🤍✨به خودمان هم برمیگرده
🌼✨بـــرای تـــان آرزومــنــدم
🤍✨امروزتان پر از عشق و مـحبت
🌼✨پر ازمـوفقيت و شـادى
🤍✨پر از سلامتی و دلخوشی
🌼✨و پر از عاقبت بخیری باشه
🤍✨تقدیم بـا بهترین آرزوهـا
🌼✨صبح تـان قـشـنـگ
🤍✨به خودمان هم برمیگرده
🌼✨بـــرای تـــان آرزومــنــدم
🤍✨امروزتان پر از عشق و مـحبت
🌼✨پر ازمـوفقيت و شـادى
🤍✨پر از سلامتی و دلخوشی
🌼✨و پر از عاقبت بخیری باشه
🤍✨تقدیم بـا بهترین آرزوهـا
🌼✨صبح تـان قـشـنـگ
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤14👍2💯2⚡1❤🔥1🥰1👏1🎉1😇1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۷ ✅از عبدالله بن عمرو بن عاص رضی الله عنهما روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند: ⚡️«لَيْسَ مِنَّا مَنْ لَمْ يَرْحَمْ صَغِيرَنَا، وَيَعْرِفْ شَرفَ كَبِيرِنَا» 🥀«کسی که بر کودکان ما رحم نکند و حق و احترام بزرگان ما را نشناسد،…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۷۸
✅از ابوهریره رضی الله عنه روایت است که می گوید: از رسول الله صلى الله عليه وسلم شنیدم که فرمودند:
❤️ «لَيْسَ الْغِنَى عَنْ كَثْرَةِ الْعَرَضِ، وَلَكِنَّ الْغِنَى غِنَى النَّفْسِ»
❤️🔥«غنی و سرمایه دار، کسی نیست که کالای زیادی داشته باشد؛ بلکه کسی است که دارای قلبی غنی باشد».
#صحیحمسلم1051
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۷۸
✅از ابوهریره رضی الله عنه روایت است که می گوید: از رسول الله صلى الله عليه وسلم شنیدم که فرمودند:
❤️ «لَيْسَ الْغِنَى عَنْ كَثْرَةِ الْعَرَضِ، وَلَكِنَّ الْغِنَى غِنَى النَّفْسِ»
❤️🔥«غنی و سرمایه دار، کسی نیست که کالای زیادی داشته باشد؛ بلکه کسی است که دارای قلبی غنی باشد».
#صحیحمسلم1051
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤27👍2❤🔥1⚡1🥰1👏1🕊1💯1😇1🤗1😘1
به سادگی عبور نکنیم...
گاهی داشته های ما...
آرزوی دیگران است...
قدر داشته هایمان را بدانیم...🍃🌸
گاهی داشته های ما...
آرزوی دیگران است...
قدر داشته هایمان را بدانیم...🍃🌸
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤22❤🔥2👍2👏2🥰1👌1😍1💯1😇1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
عاقل را اشارتی کافیست! یک داستان از مثنوی معنوی مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند. مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند.بعد ازمدتی…
📚حکایت ملا نصرالدین و رحمت خداوند
روزی از روزهای بهاری باران به شدت در حال باریدین بود. خوب در این حالت هر کسی دوست دارد، زودتر خود را به جای برساند که کمتر خیس شود. ملا نصرالدین از پنجره به بیرون نگاه کرد و همسایه خودش را دید. او می دوید تا زودتر خودش را به خانه برساند.
ملا نصرالدین پنجره را باز کرد و فریاد زد.
های همسایه! چیکار می کنی؟ خجالت نمی کشی؟ از رحمت خدا فرار می کنی؟
مرد همسایه وقتی این حرف ملا را شنید، دست از دویدن کشید و آرام ارام به سمت خانه رفت. در حالی که کاملا موش آب کشیده شده بود.
چند روز گذشت. این بار ملا نصرالدین خود در میانه باران گرفتار شد. به سرعت در حال دویدن به سوی خانه بود که همسایه سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت:
های ملا نصرالیدن! خجالت نمی کشی از رحمت خدا فرار می کنی! چند روز قبل را یادت هست؟ به من می گفتی چرا از رحمت خدا فرار می کنی؟ حال خودت همان کار را می کنی؟
ملا نصرالدین در حالی که سرعت خودش را زیادتر کرده بود، گفت:
چرا یادم هست. به همین خاطر تندتر می دوم که زیادتر رحمت خدا را زیر پایم نکنم.
سخن پایانی
این داستان کنایه از افرادی که از زمین و زمان ایراد می گیرند، اما برای رفتارهای خودشان هزار و صد توجیح ذکر می کنند.
روزی از روزهای بهاری باران به شدت در حال باریدین بود. خوب در این حالت هر کسی دوست دارد، زودتر خود را به جای برساند که کمتر خیس شود. ملا نصرالدین از پنجره به بیرون نگاه کرد و همسایه خودش را دید. او می دوید تا زودتر خودش را به خانه برساند.
ملا نصرالدین پنجره را باز کرد و فریاد زد.
های همسایه! چیکار می کنی؟ خجالت نمی کشی؟ از رحمت خدا فرار می کنی؟
مرد همسایه وقتی این حرف ملا را شنید، دست از دویدن کشید و آرام ارام به سمت خانه رفت. در حالی که کاملا موش آب کشیده شده بود.
چند روز گذشت. این بار ملا نصرالدین خود در میانه باران گرفتار شد. به سرعت در حال دویدن به سوی خانه بود که همسایه سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت:
های ملا نصرالیدن! خجالت نمی کشی از رحمت خدا فرار می کنی! چند روز قبل را یادت هست؟ به من می گفتی چرا از رحمت خدا فرار می کنی؟ حال خودت همان کار را می کنی؟
ملا نصرالدین در حالی که سرعت خودش را زیادتر کرده بود، گفت:
چرا یادم هست. به همین خاطر تندتر می دوم که زیادتر رحمت خدا را زیر پایم نکنم.
سخن پایانی
این داستان کنایه از افرادی که از زمین و زمان ایراد می گیرند، اما برای رفتارهای خودشان هزار و صد توجیح ذکر می کنند.
❤26😁9❤🔥2👍2🎉2✍1👏1🙏1👌1💯1🫡1
به خودت باور داشته باش
همدردی کودک افغانستانی در قالب یک شعر با ملت ایران و اما از بی مهری های همسایه بگوئیم! تجربه نشان داده که دولتمردان ایران همیشه در بزنگاه تاریخ -چه در حوادث داخلی و چه خارجی- از موجهای مختلف برای مدیریت افکار عمومی مردم خود و بسیج آنان به نفع و حمایت از…
دو کلیپ که روایتگر دو موضوع ظلم و اهانت به مهاجران افغانستانی است
کلیپی که به دست مان رسیده حاکی از پرداخت نکردن پول گارگر افغانستانیست
در این ویدئو فرد افغانستانی به صاحب کار ایرانی میگوید پول من را بده که من به افغانستان میروم اما صاحب کار با برخورد زشت و و به دور از کرامت انسانی همرایش رفتار میکند.
من مطمئنم خداوند این ظلم را میبیند و ظالم تا ابد پایدار نیست.
و کلیپ دیگر بیانگر ظلم ماموران ایرانی ، توهین تحقیر به هویت و ملیت مردم افغانستان، پاره نمودن شناسنامه ها و پاسپورت های مهاجران افغانستانی!
کلیپی که به دست مان رسیده حاکی از پرداخت نکردن پول گارگر افغانستانیست
در این ویدئو فرد افغانستانی به صاحب کار ایرانی میگوید پول من را بده که من به افغانستان میروم اما صاحب کار با برخورد زشت و و به دور از کرامت انسانی همرایش رفتار میکند.
من مطمئنم خداوند این ظلم را میبیند و ظالم تا ابد پایدار نیست.
و کلیپ دیگر بیانگر ظلم ماموران ایرانی ، توهین تحقیر به هویت و ملیت مردم افغانستان، پاره نمودن شناسنامه ها و پاسپورت های مهاجران افغانستانی!
ما خواهان برخورد هر چه زودتر دولت افغانستان با مقامات مربوطه ایرانی هستیم لطفا نگذارید بیشتر از این مردم را رنج و آزار دهند.
😢19💔7😭2🤷♀1❤🔥1⚡1👍1👌1🕊1💘1😡1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤8❤🔥6👌4👍2💯1👀1😇1🤗1🫡1💘1😘1
👏5❤🔥2🤷♀2❤1👍1🥰1😱1💯1🫡1💘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: پنجاه و پنج قدم های بهادر را شنید که به سمت دروازه می رفت و بعد، صدای گرم و پرمهری که با کلمات ساختگی از منصور استقبال می کرد که گفت به به رفیق به خانهٔ خودت خوش آمدی! بفرما، بفرما داخل دیر زمانیست که سر…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و شش
بهادر پوزخند زد و نگاهش را بر چهرهٔ رنج کشیدهٔ دخترش انداخت و گفت صبح خواهرم تماس گرفته بود قرار است آخر هفته یک فامیل بیایند به خواستگاری ات. بهتر است آماده باشی، و بی هیچ چون و چرایی جواب مثبت بدهی. چون اگر زبان درازی کنی، اگر مخالفت کنی، برایت خوب نمی شود فهمیدی خوب نمی شود!
سپس بی هیچ حرفی دیگر از جایش برخاست و از اطاق بیرون رفت، در را پشت سرش محکم بست و دوباره آن جهان تنگ و تاریک را در سکوتی مرگبار فرو برد.
بهار، با دلی لرزان، نگاهش را به دروازه بسته دوخت. نفس در سینه اش گره خورد. سکوت، بار دیگر مثل پتوی سنگین بر شانه هایش افتاد.
نمی دانست چگونه با منصور تماس بگیرد و او را از حالش آگاه سازد. در ذهنش هزاران فکر و دوگانگی موج می زد. از یک سو، قلبش برای منصور می تپید، و از سوی دیگر، هنوز ته مانده ای از احترام برای پدرش در وجودش مانده بود که نمی گذاشت با او سرِ جنگ بردارد. با این همه، نه می توانست عشقش را انکار کند و نه تحمل ازدواج با مردی بی نام و نشان را داشت. چشم هایش را بست، نفسش را لرزان فرو داد و زیر لب گفت الهی خودت مرا کمک کن خودت مرا از این وضعیت نجات بده…
قطره ای اشک از گوشهٔ چشمش چکید و بغضی که از روزها پیش در گلویش مانده بود، شکست. صدای گریه اش نرم و خفه بود.
چند روز گذشت و روز شوم خواستگاری از راه رسید. بهادر با قدم های سنگین وارد اطاق شد. بهار، آرام و خسته، روی زمین نشسته بود. مرد نگاهی سرسری به او انداخت و با لحن خشکی گفت هنوز آماده نشدی؟ حالا شاید مهمانان برسند!
بهار دمی سکوت کرد، نفس گرفت و گفت پدر جان من به این پیوند رضایت ندارم. چرا می خواهید مرا به زور به کسی بدهید که حتی خودتان هم درست نمی شناسید؟
چهرهٔ بهادر رنگ گرفت و صدایش خشم آلود بلند شد و گفت مگر من گفتم رضایت تو مهم است؟ گوش کن دختر! من هم دلم نمی خواست اینطور شود، ولی تو خودت مرا مجبور ساختی!
بهار با اشک و لرز گفت پدر جان، مگر من چه خطایی کردم؟ آیا انتخاب کسی که دوستش داری جرم است؟ مگر خدا برای ما حق انتخاب قایل نشده؟ مگر شما هم مادرم را دوست نداشتید؟ به انتخاب خودتان ازدواج نکردید؟
چشم های بهادر لحظهای از خشم افتاد، ولی به سرعت به تندی گفت من مرد بودم، ولی تو… تو دختر هستی!
بهار با صدای گرفته زمزمه کرد ولی مادرم هم دختر بود…
این جمله چون خنجری در قلب بهادر نشست. چند لحظه بی حرکت ماند. دستش را میان موهای جوگندمی اش کشید و زیر لب گفت لاحول و لا قوۀ الا بالله…
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و شش
بهادر پوزخند زد و نگاهش را بر چهرهٔ رنج کشیدهٔ دخترش انداخت و گفت صبح خواهرم تماس گرفته بود قرار است آخر هفته یک فامیل بیایند به خواستگاری ات. بهتر است آماده باشی، و بی هیچ چون و چرایی جواب مثبت بدهی. چون اگر زبان درازی کنی، اگر مخالفت کنی، برایت خوب نمی شود فهمیدی خوب نمی شود!
سپس بی هیچ حرفی دیگر از جایش برخاست و از اطاق بیرون رفت، در را پشت سرش محکم بست و دوباره آن جهان تنگ و تاریک را در سکوتی مرگبار فرو برد.
بهار، با دلی لرزان، نگاهش را به دروازه بسته دوخت. نفس در سینه اش گره خورد. سکوت، بار دیگر مثل پتوی سنگین بر شانه هایش افتاد.
نمی دانست چگونه با منصور تماس بگیرد و او را از حالش آگاه سازد. در ذهنش هزاران فکر و دوگانگی موج می زد. از یک سو، قلبش برای منصور می تپید، و از سوی دیگر، هنوز ته مانده ای از احترام برای پدرش در وجودش مانده بود که نمی گذاشت با او سرِ جنگ بردارد. با این همه، نه می توانست عشقش را انکار کند و نه تحمل ازدواج با مردی بی نام و نشان را داشت. چشم هایش را بست، نفسش را لرزان فرو داد و زیر لب گفت الهی خودت مرا کمک کن خودت مرا از این وضعیت نجات بده…
قطره ای اشک از گوشهٔ چشمش چکید و بغضی که از روزها پیش در گلویش مانده بود، شکست. صدای گریه اش نرم و خفه بود.
چند روز گذشت و روز شوم خواستگاری از راه رسید. بهادر با قدم های سنگین وارد اطاق شد. بهار، آرام و خسته، روی زمین نشسته بود. مرد نگاهی سرسری به او انداخت و با لحن خشکی گفت هنوز آماده نشدی؟ حالا شاید مهمانان برسند!
بهار دمی سکوت کرد، نفس گرفت و گفت پدر جان من به این پیوند رضایت ندارم. چرا می خواهید مرا به زور به کسی بدهید که حتی خودتان هم درست نمی شناسید؟
چهرهٔ بهادر رنگ گرفت و صدایش خشم آلود بلند شد و گفت مگر من گفتم رضایت تو مهم است؟ گوش کن دختر! من هم دلم نمی خواست اینطور شود، ولی تو خودت مرا مجبور ساختی!
بهار با اشک و لرز گفت پدر جان، مگر من چه خطایی کردم؟ آیا انتخاب کسی که دوستش داری جرم است؟ مگر خدا برای ما حق انتخاب قایل نشده؟ مگر شما هم مادرم را دوست نداشتید؟ به انتخاب خودتان ازدواج نکردید؟
چشم های بهادر لحظهای از خشم افتاد، ولی به سرعت به تندی گفت من مرد بودم، ولی تو… تو دختر هستی!
بهار با صدای گرفته زمزمه کرد ولی مادرم هم دختر بود…
این جمله چون خنجری در قلب بهادر نشست. چند لحظه بی حرکت ماند. دستش را میان موهای جوگندمی اش کشید و زیر لب گفت لاحول و لا قوۀ الا بالله…
❤68😭14💔9😢3👍2⚡1🙏1👌1🕊1💯1😘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: پنجاه و شش بهادر پوزخند زد و نگاهش را بر چهرهٔ رنج کشیدهٔ دخترش انداخت و گفت صبح خواهرم تماس گرفته بود قرار است آخر هفته یک فامیل بیایند به خواستگاری ات. بهتر است آماده باشی، و بی هیچ چون و چرایی جواب مثبت…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و هفت
سپس نگاه پرغیظی به بهار انداخت و با صدایی تلخ ادامه داد منصور رفیق من است، او فقط چند سال از من کوچک تر از من است مردم به ریش من می خندند اگر دخترم را به دست او بسپارم. تو به جای اینکه او را کاکا صدا بزنی، عاشقش شدی!
بعد با تهدید گفت قبل از آنکه مرا دیوانه بسازی و دست و پایت را بشکنم، برخیز، آماده شو و مثل یک دختر نجیب از مهمانان پذیرایی کن!
در همان لحظه زنگ در بلند شد. بهادر ادامه داد فکر کنم رقیه باشد هوش کن مقابل او چیزی نگویی که او چیزی نفهمد، وگرنه همهٔ قوم باخبر می شوند!
سپس از اطاق خارج شد.
بهار به سختی از جای برخاست. اندوه در وجودش ریشه دوانده بود. آنگونه که بهادر خواسته بود، آماده شد و منتظر ماند. چند لحظه بعد، صدای خنده و سلام مهمانان در خانه پیچید. نیم ساعتی نگذشته بود که رقیه، عمهٔ بهار، در اطاق آمد و گفت بلند شو دختر، بیا پیش مهمانان.
بهار برخاست، با دلی شکسته و نگاهی بی رمق وارد اطاق مهمانان شد. چهار زن آنجا نشسته بودند. سه نفرشان با لبخندی تصنعی به او سلام دادند. زن چهارمی، پیرزنی با موهای سپید، همان طور که روی دوشک چهارزانو نشسته بود، دستی خشک و استخوانی اش را به سوی بهار دراز کرد.
بهار دست او را بوسید و در کنار رقیه نشست.
پیرزن نگاهی سرد به بهار انداخت و گفت دخترتان زیباست، ولی خیلی لاغر است. پسر من زن لاغر دوست ندارد. زن اولش هم لاغر بود، طلاقش داد!
رقیه با خنده ای تصنعی گفت نگران نباشید، بعد از این مراقب هستیم که بهار جان خوب غذا بخورد و چاق شود.
زن با لحنی تحقیر آمیز ادامه داد بهار هم شد اسم؟ از وقتی سریال های ترکی آمده، همه اسم ها عجیب و غریب شده. من دوست دارم بعد از نامزدی، اسم عروسمان را ماه جبین بگذاریم.
رقیه باز لبخند زد و گفت هرچه دوست داشتید، بگذارید. آن زمان دختر ما، عروس شماست.
بغض گلوگاه بهار را سخت فشرد. بهسختی گفت من باید بروم…
و از اطاق خارج شد.
همین که به اطاق خود رسید، بغضش ترکید. بر زمین نشست و اشک ها روان شد.
یک ساعت بعد، مهمانان رفتند. رقیه به اطاق او آمد و با لحن گلایه آمیزی گفت این چه طرز رفتار بود؟ چرا از نزد مهمانان بلند شدی؟
بهادر نیز وارد شد و با نگاهی درهم پرسید چی شده؟
رقیه ماجرا را برایش تعریف کرد.
لایک ها ضعیف شده😐❤️
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و هفت
سپس نگاه پرغیظی به بهار انداخت و با صدایی تلخ ادامه داد منصور رفیق من است، او فقط چند سال از من کوچک تر از من است مردم به ریش من می خندند اگر دخترم را به دست او بسپارم. تو به جای اینکه او را کاکا صدا بزنی، عاشقش شدی!
بعد با تهدید گفت قبل از آنکه مرا دیوانه بسازی و دست و پایت را بشکنم، برخیز، آماده شو و مثل یک دختر نجیب از مهمانان پذیرایی کن!
در همان لحظه زنگ در بلند شد. بهادر ادامه داد فکر کنم رقیه باشد هوش کن مقابل او چیزی نگویی که او چیزی نفهمد، وگرنه همهٔ قوم باخبر می شوند!
سپس از اطاق خارج شد.
بهار به سختی از جای برخاست. اندوه در وجودش ریشه دوانده بود. آنگونه که بهادر خواسته بود، آماده شد و منتظر ماند. چند لحظه بعد، صدای خنده و سلام مهمانان در خانه پیچید. نیم ساعتی نگذشته بود که رقیه، عمهٔ بهار، در اطاق آمد و گفت بلند شو دختر، بیا پیش مهمانان.
بهار برخاست، با دلی شکسته و نگاهی بی رمق وارد اطاق مهمانان شد. چهار زن آنجا نشسته بودند. سه نفرشان با لبخندی تصنعی به او سلام دادند. زن چهارمی، پیرزنی با موهای سپید، همان طور که روی دوشک چهارزانو نشسته بود، دستی خشک و استخوانی اش را به سوی بهار دراز کرد.
بهار دست او را بوسید و در کنار رقیه نشست.
پیرزن نگاهی سرد به بهار انداخت و گفت دخترتان زیباست، ولی خیلی لاغر است. پسر من زن لاغر دوست ندارد. زن اولش هم لاغر بود، طلاقش داد!
رقیه با خنده ای تصنعی گفت نگران نباشید، بعد از این مراقب هستیم که بهار جان خوب غذا بخورد و چاق شود.
زن با لحنی تحقیر آمیز ادامه داد بهار هم شد اسم؟ از وقتی سریال های ترکی آمده، همه اسم ها عجیب و غریب شده. من دوست دارم بعد از نامزدی، اسم عروسمان را ماه جبین بگذاریم.
رقیه باز لبخند زد و گفت هرچه دوست داشتید، بگذارید. آن زمان دختر ما، عروس شماست.
بغض گلوگاه بهار را سخت فشرد. بهسختی گفت من باید بروم…
و از اطاق خارج شد.
همین که به اطاق خود رسید، بغضش ترکید. بر زمین نشست و اشک ها روان شد.
یک ساعت بعد، مهمانان رفتند. رقیه به اطاق او آمد و با لحن گلایه آمیزی گفت این چه طرز رفتار بود؟ چرا از نزد مهمانان بلند شدی؟
بهادر نیز وارد شد و با نگاهی درهم پرسید چی شده؟
رقیه ماجرا را برایش تعریف کرد.
لایک ها ضعیف شده😐❤️
❤104😢22😭10👍8🙏2💔2❤🔥1✍1🥰1👌1🕊1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز چهار شنبه
🌻 ۱۱/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۶/محرم/۱۴۴۶قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز چهار شنبه
🌻 ۱۱/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۶/محرم/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤11👏3🥰2❤🔥1✍1👍1🕊1😍1💯1💘1😘1
*بهترین دعایی که میشه*
*برای هر کسی کرد*
*اینه که خدا بهت آرامش بده*
*ارزوی آرامش میکنم*
*برای همه شما عزیزان*
صبح زیبای تان بخیر
*برای هر کسی کرد*
*اینه که خدا بهت آرامش بده*
*ارزوی آرامش میکنم*
*برای همه شما عزیزان*
صبح زیبای تان بخیر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤15🥰5👍3❤🔥2✍1👏1🕊1😍1💯1💘1😘1
🦋بزرگتـرین ثـروت
داشتنِ قلبی صبور، سپاسگزار و پُر ازایمان،
نسبت به پروردگار ،درهنگامِ سختیهاست!
صبح بخیرررر
داشتنِ قلبی صبور، سپاسگزار و پُر ازایمان،
نسبت به پروردگار ،درهنگامِ سختیهاست!
صبح بخیرررر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤17❤🔥4💯3🥰2✍1👍1👏1👌1🕊1😍1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۸ ✅از ابوهریره رضی الله عنه روایت است که می گوید: از رسول الله صلى الله عليه وسلم شنیدم که فرمودند: ❤️ «لَيْسَ الْغِنَى عَنْ كَثْرَةِ الْعَرَضِ، وَلَكِنَّ الْغِنَى غِنَى النَّفْسِ» ❤️🔥«غنی و سرمایه دار، کسی نیست که کالای زیادی داشته…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۷۹
✅از ابوهریره رضی الله عنه روایت است که می گوید: از رسول الله صلى الله عليه وسلم شنیدم که فرمودند:
🌿«مَا مِنْ بَنِي آدَمَ مَوْلُودٌ إِلَّا يَمَسُّهُ الشَّيْطَانُ حِينَ يُولَدُ، فَيَسْتَهِلُّ صَارِخًا مِنْ مَسِّ الشَّيْطَانِ، غَيْرَ مَرْيَمَ وَابْنِهَا»
🌹«هیچ فرزندی از فرزندان آدم علیه السلام جز مریم و پسرش متولد نشده مگر اینکه شیطان به هنگام تولدش او را لمس کرده است که در اثر لمس آن با فریاد گریه می کند». سپس ابوهریره رضی الله عنه می گوید: «وإنِّي أُعِيذُها بك وذُرِّيَّتَها من الشَّيطان الرَّجِيمِ» [آل عمران: 36] «او و فرزندانش را از [شرِ] شیطانِ رانده شده، در پناه تو قرار مى دهم».
#صحیحبخاری3431
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۷۹
✅از ابوهریره رضی الله عنه روایت است که می گوید: از رسول الله صلى الله عليه وسلم شنیدم که فرمودند:
🌿«مَا مِنْ بَنِي آدَمَ مَوْلُودٌ إِلَّا يَمَسُّهُ الشَّيْطَانُ حِينَ يُولَدُ، فَيَسْتَهِلُّ صَارِخًا مِنْ مَسِّ الشَّيْطَانِ، غَيْرَ مَرْيَمَ وَابْنِهَا»
🌹«هیچ فرزندی از فرزندان آدم علیه السلام جز مریم و پسرش متولد نشده مگر اینکه شیطان به هنگام تولدش او را لمس کرده است که در اثر لمس آن با فریاد گریه می کند». سپس ابوهریره رضی الله عنه می گوید: «وإنِّي أُعِيذُها بك وذُرِّيَّتَها من الشَّيطان الرَّجِيمِ» [آل عمران: 36] «او و فرزندانش را از [شرِ] شیطانِ رانده شده، در پناه تو قرار مى دهم».
#صحیحبخاری3431
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤21💯5❤🔥3✍1👍1🥰1👏1👌1🕊1💘1😘1
« وَتَوَكَّلْ عَلَى الْعَزِيزِ الرَّحِيمِ »
وبرخداوندتوانایشکستناپذیرِ
مهربانتوکلکن... 💕🌱
+زندگیهیچگاهبہبُنبستنمیرسد!
کافیستچشمبازکُنیوراههایبیشُماری
راکہخُدابرایتپنهانکردهروبہرویخود ببینی!
خُداکہباشدهرمعجزهایممکنمیشود!!!
#الحمداللہعلیکلحال...💌
وبرخداوندتوانایشکستناپذیرِ
مهربانتوکلکن... 💕🌱
+زندگیهیچگاهبہبُنبستنمیرسد!
کافیستچشمبازکُنیوراههایبیشُماری
راکہخُدابرایتپنهانکردهروبہرویخود ببینی!
خُداکہباشدهرمعجزهایممکنمیشود!!!
#الحمداللہعلیکلحال...💌
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤20👍5❤🔥3🥰3😍2👏1😢1🙏1👌1🕊1💯1
به خودت باور داشته باش
📚حکایت ملا نصرالدین و رحمت خداوند روزی از روزهای بهاری باران به شدت در حال باریدین بود. خوب در این حالت هر کسی دوست دارد، زودتر خود را به جای برساند که کمتر خیس شود. ملا نصرالدین از پنجره به بیرون نگاه کرد و همسایه خودش را دید. او می دوید تا زودتر خودش را…
پادشاهی نذر کرد که اگر از حادثه ای
نجات یابد، پولی به پارسایان دهد!
چون حاجتش روا شد، به غلام خردمندش
پولی داد تا به پارسایان دهد...
پس غلام هر شب نزد پادشاه می آمد و
می گفت هر چه روز جستجو کردم،
پارسایی نیافتم.
پادشاه گفت طبق اطلاع من،
چهارصد پارسا در کشور من است...
غلام گفت آنکه پارسا است، پول ما را
نمی پذیرد و آن کس که می پذیرد، پارسا نیست!
پادشاه خندید و فرمود حق با غلام است!
آن کس که در بند پول است، زاهد نیست...
« سعدی »
✓
نجات یابد، پولی به پارسایان دهد!
چون حاجتش روا شد، به غلام خردمندش
پولی داد تا به پارسایان دهد...
پس غلام هر شب نزد پادشاه می آمد و
می گفت هر چه روز جستجو کردم،
پارسایی نیافتم.
پادشاه گفت طبق اطلاع من،
چهارصد پارسا در کشور من است...
غلام گفت آنکه پارسا است، پول ما را
نمی پذیرد و آن کس که می پذیرد، پارسا نیست!
پادشاه خندید و فرمود حق با غلام است!
آن کس که در بند پول است، زاهد نیست...
« سعدی »
✓
❤19👍6💯3✍2❤🔥2🙏1👌1🕊1😇1🤗1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💯11❤6❤🔥2😢2⚡1🥰1👏1😍1😇1🤝1🤗1
حدود 80 درصد گرمای بدن انسان از طریق کدام عضو از بدن خارج می شود؟
Anonymous Quiz
31%
سر
51%
پا
11%
دست
7%
کمر
❤9😱4💯3🤷♀2❤🔥1🤷♂1👍1👏1🤯1😇1💘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: پنجاه و هفت سپس نگاه پرغیظی به بهار انداخت و با صدایی تلخ ادامه داد منصور رفیق من است، او فقط چند سال از من کوچک تر از من است مردم به ریش من می خندند اگر دخترم را به دست او بسپارم. تو به جای اینکه او را کاکا…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و هشت
بهادر با لحنی ساختگی گفت شاید جای خالی مادرش را احساس کرده… من با او صحبت می کنم.
رقیه چادری اش را سر کرد و گفت خوب است، با او صحبت کن. چون این خانواده خیلی روی رفتار عروس شان حساس اند. من باید بروم، اولادها را در خانه تنها گذاشته ام.
وقتی رقیه رفت، بهادر با خشمی که در کلامش موج میزد، بازوی بهار را گرفت و گفت نگفته بودم کاری نکنی که زبان رقیه دراز نشود؟
بهار با نگاهی مظلومانه و لرزان گفت پدر جان، لطفاً من دختر شما هستم، چرا اینقدر بی رحم هستید؟ من نمی خواهم عروس این خانواده شوم. اگر شما هم می شنیدید که چگونه حرف می زدند، راضی نمی شدید مرا عروس شان بسازید.
بهادر فریادی کشید، بهار را به گوشهٔ اطاق پرتاب کرد و فریاد زد من همه چیز را شنیدم! و کاملاً هم راضی ام! پس زیاد حرف نزد حالا هم بلند شو یک من گوشت خریده آورده ام قرار است شب دوستانم به اینجا بیایند آماده گی غذا را بگیر.
و بی آنکه منتظر جوابی بماند، بیرون رفت.
شب، خانه رنگ دیگری گرفت. صدای بلند موسیقی، بوی تند چرس که از مهمانخانه به همه جای خانه می خزید، خنده های مست مردان و صدای شیشه هایی که به هم می خوردند، فضا را سنگین کرده بود. بهار در اطاقش نشسته بود، روجایی را دور خودش پیچیده بود و اشک هایش را در سکوت می ریخت. چند شب دیگر هم این کابوس تکرار شد. بهادر، خانه را به محفل مردانی مست و بی حرمتی تبدیل کرده بود که از حرمت دختر در خانه، چیزی نمی دانستند.
تا آن شب لعنتی رسید.
بهادر باز آمد، با همان بیپروایی گفت شب رفیق هایم می آیند. اطاق را جمع و جور کن، چیزی برای خوردن درست کن.
اما این بار، بهار لب فروبسته اش را گشود. صدایش لرز داشت، ولی دلش لبریز از جراحت بود و گفت پدر جان چطور می توانید در خانه ای که دخترتان نفس می کشد، اینگونه بیپروا بساط مستی پهن کنید؟ مگر در این خانه نماز خوانده نمی شود؟ مگر این جا قرآن نیست؟ چرا حرمت این ها را می شکنید؟
بهادر ایستاد. ابروانش درهم رفت، طوری که حرف های بهار به ریشهٔ غرورش تاخته باشد.
بهار ادامه داد این خانه جای شب نشینی های گناه و بوی چرس نیست. من دختر شما هستم، نه نوکر رفیق های مست تان. لطفاً دیگر آنها را به اینجا دعوت نکنید.
این سخنان، چنان آتشی در جان بهادر افکند که لحظه ای نگاهش سرد و بی رحم شد. در یک لحظه با خشم به سویش یورش برد. مشتها و لگدهایش مثل طوفانی بر تن نحیف بهار فرود آمد. او را تا پای مرگ زد؛ طوری که سر و صورتش به خون نشست و بی هوش روی زمین افتاد.
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و هشت
بهادر با لحنی ساختگی گفت شاید جای خالی مادرش را احساس کرده… من با او صحبت می کنم.
رقیه چادری اش را سر کرد و گفت خوب است، با او صحبت کن. چون این خانواده خیلی روی رفتار عروس شان حساس اند. من باید بروم، اولادها را در خانه تنها گذاشته ام.
وقتی رقیه رفت، بهادر با خشمی که در کلامش موج میزد، بازوی بهار را گرفت و گفت نگفته بودم کاری نکنی که زبان رقیه دراز نشود؟
بهار با نگاهی مظلومانه و لرزان گفت پدر جان، لطفاً من دختر شما هستم، چرا اینقدر بی رحم هستید؟ من نمی خواهم عروس این خانواده شوم. اگر شما هم می شنیدید که چگونه حرف می زدند، راضی نمی شدید مرا عروس شان بسازید.
بهادر فریادی کشید، بهار را به گوشهٔ اطاق پرتاب کرد و فریاد زد من همه چیز را شنیدم! و کاملاً هم راضی ام! پس زیاد حرف نزد حالا هم بلند شو یک من گوشت خریده آورده ام قرار است شب دوستانم به اینجا بیایند آماده گی غذا را بگیر.
و بی آنکه منتظر جوابی بماند، بیرون رفت.
شب، خانه رنگ دیگری گرفت. صدای بلند موسیقی، بوی تند چرس که از مهمانخانه به همه جای خانه می خزید، خنده های مست مردان و صدای شیشه هایی که به هم می خوردند، فضا را سنگین کرده بود. بهار در اطاقش نشسته بود، روجایی را دور خودش پیچیده بود و اشک هایش را در سکوت می ریخت. چند شب دیگر هم این کابوس تکرار شد. بهادر، خانه را به محفل مردانی مست و بی حرمتی تبدیل کرده بود که از حرمت دختر در خانه، چیزی نمی دانستند.
تا آن شب لعنتی رسید.
بهادر باز آمد، با همان بیپروایی گفت شب رفیق هایم می آیند. اطاق را جمع و جور کن، چیزی برای خوردن درست کن.
اما این بار، بهار لب فروبسته اش را گشود. صدایش لرز داشت، ولی دلش لبریز از جراحت بود و گفت پدر جان چطور می توانید در خانه ای که دخترتان نفس می کشد، اینگونه بیپروا بساط مستی پهن کنید؟ مگر در این خانه نماز خوانده نمی شود؟ مگر این جا قرآن نیست؟ چرا حرمت این ها را می شکنید؟
بهادر ایستاد. ابروانش درهم رفت، طوری که حرف های بهار به ریشهٔ غرورش تاخته باشد.
بهار ادامه داد این خانه جای شب نشینی های گناه و بوی چرس نیست. من دختر شما هستم، نه نوکر رفیق های مست تان. لطفاً دیگر آنها را به اینجا دعوت نکنید.
این سخنان، چنان آتشی در جان بهادر افکند که لحظه ای نگاهش سرد و بی رحم شد. در یک لحظه با خشم به سویش یورش برد. مشتها و لگدهایش مثل طوفانی بر تن نحیف بهار فرود آمد. او را تا پای مرگ زد؛ طوری که سر و صورتش به خون نشست و بی هوش روی زمین افتاد.
❤51😭25😢9💔6❤🔥2👍2⚡1🥰1🙏1👌1🕊1