➕🎀
بالاترین رهایی،
آزاد شدن از نظرات دیگران است؛
روزی کہ بتونی بدون وابستگی و
اهمیت دادن بہ نظرات دیگران،
از خودت و فردیتت لذت ببری،
آن روز، روز رهایی توست!
یك زندگی ایده آل یعنی:
قدر همه چیز را بدانی و در عین حال خود را وابسته به هیچ چیز نکنی...😍
بالاترین رهایی،
آزاد شدن از نظرات دیگران است؛
روزی کہ بتونی بدون وابستگی و
اهمیت دادن بہ نظرات دیگران،
از خودت و فردیتت لذت ببری،
آن روز، روز رهایی توست!
یك زندگی ایده آل یعنی:
قدر همه چیز را بدانی و در عین حال خود را وابسته به هیچ چیز نکنی...😍
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤20💯5❤🔥2👍2👌2👏1😍1😇1🤗1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
📚حکمت و عدالت خدا روزی موسی به پیشگاه خداوند عرضه داشت: خدایا امروز من را به برخی اسرار و امور نهفته آگاه کن! خداوند خطاب به او فرمود: به کنار چشمه برو، خود را در میان گیاهان مخفی کن و نگاه کن چه حوادثی در آنجا رخ می دهد! موسی این کار را کرد و به نظاره…
#داســـتــان
يک روز معتادی،برج بلندی ديد
گفت : لا إله إلا الله
لا إله إلا الله وحده لا شريك له
له الملك وله الحمد وهو على كل شئً قدير
وبه راهش ادامه دادتا اينکه رقصنده ای،ديد
گفت: استغفرالله وأتوب اليه
استغفر الله
سبحانك ربي أني كنت من الظالمين
وکمی که به جلوتر رفت ديوانه ای را در جلوی رويش ديد
گفت : خدايا شکرت که به من عقل دادی
خدايا شکرت که به من تندرستی دادی
خدارا شکر بخاطر تمام چیزهايی که به من عطا کرده
وبعدمسجدی را جلوی رويش ديد
گفت : الله أكبر
الله أكبر
وکمی که جلوتر رفت و دو نفر را ديد که با هم بحث و جدل ميکنند
گفت : لاحول ولا قوة إلا بالله
لاحول ولا قوة الا بالله
وبراهش ادامه داد تا اينکه آبشاری را ديد که از بالای کوه پايين می آمد
گفت : ماشاء الله
وسبحان ربي العظيم
وتمام شد
ببين چطوری تونستی ذكر الله رو بگی؟!!!
هم من اجر و ثوابی بردم وهم تو!
شايد اگه جور ديگه ای ميگفتم با من همراهی نميکردی
پس لازم بود که قصه رو با يه معتاد شروع ميکردم که جلب توجه کنه،
پس همين چيزی که الان خوندی را بفرست برای دوست هات و گروه هات،تا مثل من ثواب گي و يا تو بيشتر از من ثواب ببری
صلوات بفرست بر رسول الله صل الله عليه وآل سلم.
🌷اللهم صلی الله محمد و آل محمد🌷
و مسبب آن هم تو بودی!خوشبحالت
يک روز معتادی،برج بلندی ديد
گفت : لا إله إلا الله
لا إله إلا الله وحده لا شريك له
له الملك وله الحمد وهو على كل شئً قدير
وبه راهش ادامه دادتا اينکه رقصنده ای،ديد
گفت: استغفرالله وأتوب اليه
استغفر الله
سبحانك ربي أني كنت من الظالمين
وکمی که به جلوتر رفت ديوانه ای را در جلوی رويش ديد
گفت : خدايا شکرت که به من عقل دادی
خدايا شکرت که به من تندرستی دادی
خدارا شکر بخاطر تمام چیزهايی که به من عطا کرده
وبعدمسجدی را جلوی رويش ديد
گفت : الله أكبر
الله أكبر
وکمی که جلوتر رفت و دو نفر را ديد که با هم بحث و جدل ميکنند
گفت : لاحول ولا قوة إلا بالله
لاحول ولا قوة الا بالله
وبراهش ادامه داد تا اينکه آبشاری را ديد که از بالای کوه پايين می آمد
گفت : ماشاء الله
وسبحان ربي العظيم
وتمام شد
ببين چطوری تونستی ذكر الله رو بگی؟!!!
هم من اجر و ثوابی بردم وهم تو!
شايد اگه جور ديگه ای ميگفتم با من همراهی نميکردی
پس لازم بود که قصه رو با يه معتاد شروع ميکردم که جلب توجه کنه،
پس همين چيزی که الان خوندی را بفرست برای دوست هات و گروه هات،تا مثل من ثواب گي و يا تو بيشتر از من ثواب ببری
صلوات بفرست بر رسول الله صل الله عليه وآل سلم.
🌷اللهم صلی الله محمد و آل محمد🌷
و مسبب آن هم تو بودی!خوشبحالت
❤45💯6🥰3👏3👍2✍1❤🔥1👌1😇1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤🔥13❤7👍3👌3👏2😇2✍1🕊1😍1💯1🍓1
❤15🤷♀3👏3🤷♂2❤🔥2🥰1🤯1😱1💯1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: هفتاد #قسمت هدیه نگاهش را از او گرفت. نشست و آرام، گیسوانش را مرتب کرد، مثل بانویی که دلش به روشنی آیندهاش قرص است. و پرستو؟ فقط خشمگین سکوت کرده بود… عروسی به پایان رسید. صالون کم کم خلوت شده بود، صدای موسیقی…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و یک
منصور دستش را از فرمان برداشت و به آرامی روی دستان بهار گذاشت. چشمانش به سرک بود، اما دلش در صدای شکستهٔ همسرش غرق شده بود و گفت حق داری… اما بگذار بدانی، اگر من در گذشته ام گیر مانده بودم، هرگز پا در این شب نمی گذاشتم. من آمدم تا کنار تو یک زندگی نو بسازم. پرستو گذشتهٔ من است یوسف خون من است اما تو، بهار تو تمام آیندهٔ من هستی.
بهار نگاهش را به صورت منصور دوخت و گفت من نمی خواهم جای کسی را بگیرم، منصور. ولی دلم نمی خواهد سایه ای، کنار من زندگی کند. این شب، شبِ ما بود. شبِ من و تو. نه شب پرستو، نه شب گذشته ات…
منصور آهی کشید. دستانش را کمی فشرد و با محبت گفت درست می گویی تو جای کسی نیستی. تو کسی هستی که دلم با او آرام گرفت. و اگر امشب دلم گرفت، نه به خاطر تو، که به خاطر خودم بود؛ به خاطر اشتباهاتم، به خاطر اینکه نتوانستم سایه ها را پشت سرم بگذارم. ولی قسم به همین راه، که از این لحظه، تو همه چیز من هستی.
بهار چشم بست. لحظهای نفس کشید، و زمزمه وار گفت اگر فردا هم باز در خانه ما سایه ای نشست باز هم همین را خواهی گفت؟
منصور موتر را آهسته نگه داشت. چرخ ها روی آسفالت ساکت شدند. شب، نفس در سینه حبس کرده بود. منصور به سوی بهار چرخید، دستانش را گرفت، و با صدایی آرام اما عمیق گفت نخیر اگر سایه ای بماند، دیگر اسمش سایه نیست خیانت است. و من هرگز به تو خیانت نمی کنم، بهار.
لبخندی کمرنگ بر لبان بهار نشست. شاید هنوز اطمینان نیافته بود، اما دلش را سپرده بود به عشقی که با تمام تلخی ها، هنوز زنده بود.
بعد از چند دقیقه موتر عروس با نرمی کنار خانه ای ایستاد که در دل تاریکی، مانند قصرِ قصه ها می درخشید. چراغ های کوچکِ زینتی در حاشیهٔ دیوار، باغچه ای که با گل های سفید و سرخ آذین شده بود، و عطر شب بو هایی که از گوشه و کنار می آمدند، همه چیز شبیه رویا شده بود.
دروازهٔ خانه باز شد، منصور پیاده شد، دستان بهار را گرفت، طوری که گنجی از آسمان برایش به زمین رسیده باشد.
بهار آرام و آهسته، در حالیکه هنوز دامن لباس سفیدش با موج خفیف شب می رقصید، قدم به خانه گذاشت.
خانه نه، قصری بود پر از لطافت رنگ، نقش، نور. کف مرمرین که قالین های ظریف و دستباف رویش گسترده شده بود، دیوارهایی با رنگ های گرم، تابلو هایی از نگارگری شرقی، و شمعدان هایی که با نور آرام شان طوری که رازهای کهنه ای از عشق را بازگو می کردند.
ادامه دارد ....
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و یک
منصور دستش را از فرمان برداشت و به آرامی روی دستان بهار گذاشت. چشمانش به سرک بود، اما دلش در صدای شکستهٔ همسرش غرق شده بود و گفت حق داری… اما بگذار بدانی، اگر من در گذشته ام گیر مانده بودم، هرگز پا در این شب نمی گذاشتم. من آمدم تا کنار تو یک زندگی نو بسازم. پرستو گذشتهٔ من است یوسف خون من است اما تو، بهار تو تمام آیندهٔ من هستی.
بهار نگاهش را به صورت منصور دوخت و گفت من نمی خواهم جای کسی را بگیرم، منصور. ولی دلم نمی خواهد سایه ای، کنار من زندگی کند. این شب، شبِ ما بود. شبِ من و تو. نه شب پرستو، نه شب گذشته ات…
منصور آهی کشید. دستانش را کمی فشرد و با محبت گفت درست می گویی تو جای کسی نیستی. تو کسی هستی که دلم با او آرام گرفت. و اگر امشب دلم گرفت، نه به خاطر تو، که به خاطر خودم بود؛ به خاطر اشتباهاتم، به خاطر اینکه نتوانستم سایه ها را پشت سرم بگذارم. ولی قسم به همین راه، که از این لحظه، تو همه چیز من هستی.
بهار چشم بست. لحظهای نفس کشید، و زمزمه وار گفت اگر فردا هم باز در خانه ما سایه ای نشست باز هم همین را خواهی گفت؟
منصور موتر را آهسته نگه داشت. چرخ ها روی آسفالت ساکت شدند. شب، نفس در سینه حبس کرده بود. منصور به سوی بهار چرخید، دستانش را گرفت، و با صدایی آرام اما عمیق گفت نخیر اگر سایه ای بماند، دیگر اسمش سایه نیست خیانت است. و من هرگز به تو خیانت نمی کنم، بهار.
لبخندی کمرنگ بر لبان بهار نشست. شاید هنوز اطمینان نیافته بود، اما دلش را سپرده بود به عشقی که با تمام تلخی ها، هنوز زنده بود.
بعد از چند دقیقه موتر عروس با نرمی کنار خانه ای ایستاد که در دل تاریکی، مانند قصرِ قصه ها می درخشید. چراغ های کوچکِ زینتی در حاشیهٔ دیوار، باغچه ای که با گل های سفید و سرخ آذین شده بود، و عطر شب بو هایی که از گوشه و کنار می آمدند، همه چیز شبیه رویا شده بود.
دروازهٔ خانه باز شد، منصور پیاده شد، دستان بهار را گرفت، طوری که گنجی از آسمان برایش به زمین رسیده باشد.
بهار آرام و آهسته، در حالیکه هنوز دامن لباس سفیدش با موج خفیف شب می رقصید، قدم به خانه گذاشت.
خانه نه، قصری بود پر از لطافت رنگ، نقش، نور. کف مرمرین که قالین های ظریف و دستباف رویش گسترده شده بود، دیوارهایی با رنگ های گرم، تابلو هایی از نگارگری شرقی، و شمعدان هایی که با نور آرام شان طوری که رازهای کهنه ای از عشق را بازگو می کردند.
ادامه دارد ....
❤92👍9❤🔥4🥰4😢4🕊2😍2😘2💔1😭1🤗1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: هفتاد و یک منصور دستش را از فرمان برداشت و به آرامی روی دستان بهار گذاشت. چشمانش به سرک بود، اما دلش در صدای شکستهٔ همسرش غرق شده بود و گفت حق داری… اما بگذار بدانی، اگر من در گذشته ام گیر مانده بودم، هرگز…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و دو
بهار همان جا ایستاد. در دلش طوفانی از شگفتی می چرخید. چشمانش را به اطراف گرداند.
لبخندی ناب، بی اختیار بر لبش نشست. با صدایی آهسته، که از ته قلب برآمد، گفت خانه ات چقدر زیباست…
منصور که پشت سرش ایستاده بود، لبخندی زد. آرام گفت خانه ای من نیست.
بهار با شگفتی برگشت، پلک های بلندش از تعجب لرزیدند و پرسید چی؟ این خانه تو نیست؟
منصور با لبخندی که عمق نگاهش را گرم تر میساخت، جلو آمد. دستانش را دو طرف صورت او گذاشت. چشم در چشمش، گفت نخیر، این خانهٔ من نیست، عزیز دلم
این، خانهٔ ماست. خانه ای که از امشب، نام تو بر در و دیوارش حک شده. تو خانم این خانه ای، بانوی هر چراغ، هر نفس، هر گوشه اش هستی.
بوسه ای آرام بر صورتش نشاند. بهار سرخ شد، سرش را پایین انداخت، دستانش را روی سینه اش قفل کرد و به سوی دیواری قدم برداشت که تابلوهایی با قاب های طلایی آویزان بودند.
چشم در تابلوها دوخت و با نگاهی پر از حس لطیف گفت این تابلوها چقدر قشنگ اند، طوری که احساس میکنی هرکدام شان یک داستان دارند…
منصور خندید، با لحن شوخی آمیز و دل ربا گفت تابلوها شاید قشنگ باشند، اما حالا فقط تماشای تو چشم پر کن است و هنوز هم باورم نمی شود که تو از من می شرمی.
من همسرت هستم و تو صاحب تمام لحظه های من هستی.
بهار به سویش برگشت، در چشم هایش برق اشک بود، صدایش لرزید، و گفت من… من فقط… نمی دانم چطور بیان کنم من خیلی خوشبختم، منصور.
فقط می ترسم این خوشبختی رؤیا باشد.
تو خیلی بزرگی، خیلی خوبی برای کسی مثل من…
منصور آهسته جلو آمد، دستانش را گرفت، لب هایش به لرزش افتاده بود، اما با صدای پر از یقین گفت بهار، اگر زندگی چیزی مثل تو برایم نمی آورد، شک می کردم که خدا دوستم دارد.
من برای تو آفریده شده ام، برای صدای نرم ات، برای نگاه خجالت زده ات، برای دستان لرزان ات…
تو، تمام آن چیزی هستی که دلم می خواست، ولی زبانم جرأت نمی کرد بخواهد…
بهار دیگر طاقت نیاورد. خودش را در آغوشش رها کرد جایی که ضربان قلبش میکوبید، سر گذاشت و آرام زمزمه کرد همین صدا… همین صدای قلبت، زیباترین موسیقی شب عروسی من است…
منصور با چشمانی نمناک، او را آرام در آغوش کشید، و با قدم هایی آرام، پُر از احترام، عشق و شوق، او را بلند کرد. و به سوی اطاق خواب شان برد بهار دستانش را دور گردن او حلقه زد، و خودش را به تپش های گرم و مطمئن منصور سپرد.
لایک ❤️
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و دو
بهار همان جا ایستاد. در دلش طوفانی از شگفتی می چرخید. چشمانش را به اطراف گرداند.
لبخندی ناب، بی اختیار بر لبش نشست. با صدایی آهسته، که از ته قلب برآمد، گفت خانه ات چقدر زیباست…
منصور که پشت سرش ایستاده بود، لبخندی زد. آرام گفت خانه ای من نیست.
بهار با شگفتی برگشت، پلک های بلندش از تعجب لرزیدند و پرسید چی؟ این خانه تو نیست؟
منصور با لبخندی که عمق نگاهش را گرم تر میساخت، جلو آمد. دستانش را دو طرف صورت او گذاشت. چشم در چشمش، گفت نخیر، این خانهٔ من نیست، عزیز دلم
این، خانهٔ ماست. خانه ای که از امشب، نام تو بر در و دیوارش حک شده. تو خانم این خانه ای، بانوی هر چراغ، هر نفس، هر گوشه اش هستی.
بوسه ای آرام بر صورتش نشاند. بهار سرخ شد، سرش را پایین انداخت، دستانش را روی سینه اش قفل کرد و به سوی دیواری قدم برداشت که تابلوهایی با قاب های طلایی آویزان بودند.
چشم در تابلوها دوخت و با نگاهی پر از حس لطیف گفت این تابلوها چقدر قشنگ اند، طوری که احساس میکنی هرکدام شان یک داستان دارند…
منصور خندید، با لحن شوخی آمیز و دل ربا گفت تابلوها شاید قشنگ باشند، اما حالا فقط تماشای تو چشم پر کن است و هنوز هم باورم نمی شود که تو از من می شرمی.
من همسرت هستم و تو صاحب تمام لحظه های من هستی.
بهار به سویش برگشت، در چشم هایش برق اشک بود، صدایش لرزید، و گفت من… من فقط… نمی دانم چطور بیان کنم من خیلی خوشبختم، منصور.
فقط می ترسم این خوشبختی رؤیا باشد.
تو خیلی بزرگی، خیلی خوبی برای کسی مثل من…
منصور آهسته جلو آمد، دستانش را گرفت، لب هایش به لرزش افتاده بود، اما با صدای پر از یقین گفت بهار، اگر زندگی چیزی مثل تو برایم نمی آورد، شک می کردم که خدا دوستم دارد.
من برای تو آفریده شده ام، برای صدای نرم ات، برای نگاه خجالت زده ات، برای دستان لرزان ات…
تو، تمام آن چیزی هستی که دلم می خواست، ولی زبانم جرأت نمی کرد بخواهد…
بهار دیگر طاقت نیاورد. خودش را در آغوشش رها کرد جایی که ضربان قلبش میکوبید، سر گذاشت و آرام زمزمه کرد همین صدا… همین صدای قلبت، زیباترین موسیقی شب عروسی من است…
منصور با چشمانی نمناک، او را آرام در آغوش کشید، و با قدم هایی آرام، پُر از احترام، عشق و شوق، او را بلند کرد. و به سوی اطاق خواب شان برد بهار دستانش را دور گردن او حلقه زد، و خودش را به تپش های گرم و مطمئن منصور سپرد.
لایک ❤️
❤141👍10😢5❤🔥2🥰2💔2😭2⚡1🙏1👌1😇1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نسبت به خیلی چیزها مطمئن نیستم، اما مطمئنم خدا کسی رو که همه چیز رو رها کرده و اومده سمتش رو تنها نمیذاره:)
شب خوش
شب خوش
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤41💯5❤🔥2🥰2👏2👍1😢1🙏1👌1🕊1😍1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز چهار شنبه
🌻 ۱۸/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۹/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۳/محرم/۱۴۴۶قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز چهار شنبه
🌻 ۱۸/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۹/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۳/محرم/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤10❤🔥3🥰2👍1👏1🙏1👌1🕊1💯1😘1
[وَمَاكَانَعَطَاءُرَبِّكَمَحْظُورًا] اسراء۲٠
لطفوعطایپروردگارتوازهیچکس
دریغنخواهدشد🌱💛
+بدونِمحبتومهربانیتوهیچ
کاریبهساماننمیرسد،نگاهترا
ازمادریغنکنیاربالعالمین🌻:)
صبح بخیر
لطفوعطایپروردگارتوازهیچکس
دریغنخواهدشد🌱💛
+بدونِمحبتومهربانیتوهیچ
کاریبهساماننمیرسد،نگاهترا
ازمادریغنکنیاربالعالمین🌻:)
صبح بخیر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤17👍2🥰2👏2❤🔥1👌1🕊1💯1😇1😘1
'
وَتـمـام آࢪزوی مـن
تـصـاحـبِ نـگـاه تـوسـت یـاࢪب💭☔️
سلامممم صبح بخیر
وَتـمـام آࢪزوی مـن
تـصـاحـبِ نـگـاه تـوسـت یـاࢪب💭☔️
سلامممم صبح بخیر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤16❤🔥2🥰2💯2👍1👏1👌1🕊1😇1😘1
به خودت باور داشته باش
⚡️⚡️⚡️⚡️ #حدیث_کوتاه #قسمت_۱۸۵ ✅از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند: 🪴«إِنَّ الدِّينَ يُسْرٌ، وَلَنْ يُشَادَّ الدِّينَ أَحَدٌ إِلَّا غَلَبَهُ، فَسَدِّدُوا وَقَارِبُوا، وَأَبْشِرُوا، وَاسْتَعِينُوا بِالْغَدْوَةِ…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۸۶
✅از حكيم بن حزام رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلى الله عليه وسلم فرمودند:
🔶إِنَّ هَذَا الْمَالَ خَضِرَةٌ حُلْوَةٌ، فَمَنْ أَخَذَهُ بِطِيبِ نَفْسٍ بُورِكَ لَهُ فِيهِ، وَمَنْ أَخَذَهُ بِإِشْرَافِ نَفْسٍ لَمْ يُبَارَكْ لَهُ فِيهِ
☘ مال دنیا، چیز بسیار شیرین و پسندیدهای است هرکس، آن را سخاوتمندانه دریافت کند، برایش باعث خیر و برکت میشود. و هر کس، از روی حرص و طمع، طالب آن باشد برایش برکتی نخواهد داشت
#صحيحمسلم1035
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۸۶
✅از حكيم بن حزام رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلى الله عليه وسلم فرمودند:
🔶إِنَّ هَذَا الْمَالَ خَضِرَةٌ حُلْوَةٌ، فَمَنْ أَخَذَهُ بِطِيبِ نَفْسٍ بُورِكَ لَهُ فِيهِ، وَمَنْ أَخَذَهُ بِإِشْرَافِ نَفْسٍ لَمْ يُبَارَكْ لَهُ فِيهِ
☘ مال دنیا، چیز بسیار شیرین و پسندیدهای است هرکس، آن را سخاوتمندانه دریافت کند، برایش باعث خیر و برکت میشود. و هر کس، از روی حرص و طمع، طالب آن باشد برایش برکتی نخواهد داشت
#صحيحمسلم1035
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤21🥰2👌2😍2❤🔥1👍1👏1🕊1💯1😇1😘1
🍓🍃•°
وقتیآدمهاشماراتركمیکنند،
پایانداستانشمانیست
اینپایاننقشآنهادرداستانشماست…
خوشبختیتانرابههیچکسگرهنزنید،
حضوردیگرانتنهایكگزینهاست؛
نهیكضرورت...🌱💛
وقتیآدمهاشماراتركمیکنند،
پایانداستانشمانیست
اینپایاننقشآنهادرداستانشماست…
خوشبختیتانرابههیچکسگرهنزنید،
حضوردیگرانتنهایكگزینهاست؛
نهیكضرورت...🌱💛
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤25👍5👌2❤🔥1⚡1🥰1👏1💯1🤝1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
#داســـتــان يک روز معتادی،برج بلندی ديد گفت : لا إله إلا الله لا إله إلا الله وحده لا شريك له له الملك وله الحمد وهو على كل شئً قدير وبه راهش ادامه دادتا اينکه رقصنده ای،ديد گفت: استغفرالله وأتوب اليه استغفر الله سبحانك ربي أني كنت من الظالمين وکمی که به…
❤️ فقیر وارسته....
در روزی روزگاری، جوانی که سر و وضع فقیرانه ای داشت، به خانه پیامبر(ص) رفت...
از قضا مرد ثروتمندی هم آنجا بود مرد فقیر کنار مرد ثروتمند نشست.
ثروتمند وقتی دید جوان فقیر کنارش نشسته، لباسش را جمع کرد
جوان از کار آن مرد ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد، سوال خودش را پرسید و از آنجا رفت
بعد از رفتن جوان، پیامبر اکرم (ص) از مرد ثروتمند پرسیدند: " چه چیزی باعث شد تو آن کار را انجام دهی؟ آیا ترسیدی از فقر او چیزی به تو برسد یا از ثروت تو به او؟؟ "
مرد ثروتمند کمی فکر کرد و با شرمندگی گفت:
" قبول دارم رفتارم زشت بود اکنون برای جبران کارم حاضرم نصف اموالم را به او بدهم "
حضرت کسی را فرستادند تا جوان فقیر را پیدا کند و به خانه بیاورد.
جوان آمد و حضرت ماجرا را برایش تعریف کردند و پرسیدند :" آیا این مال را از او قبول می کنی؟"
جوان پاسخ داد: " خیر! "
حضرت پرسیدند:" چرا؟ "
جوان گفت: " میترسم اگر آن بخشش را قبول کنم روزی به تکبری که او دچار شده دچار شوم، و دل کسی را بشکنم که حتی با بخشش نیمی از اموالم هم نتوانم آن را جبران کنم
در روزی روزگاری، جوانی که سر و وضع فقیرانه ای داشت، به خانه پیامبر(ص) رفت...
از قضا مرد ثروتمندی هم آنجا بود مرد فقیر کنار مرد ثروتمند نشست.
ثروتمند وقتی دید جوان فقیر کنارش نشسته، لباسش را جمع کرد
جوان از کار آن مرد ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد، سوال خودش را پرسید و از آنجا رفت
بعد از رفتن جوان، پیامبر اکرم (ص) از مرد ثروتمند پرسیدند: " چه چیزی باعث شد تو آن کار را انجام دهی؟ آیا ترسیدی از فقر او چیزی به تو برسد یا از ثروت تو به او؟؟ "
مرد ثروتمند کمی فکر کرد و با شرمندگی گفت:
" قبول دارم رفتارم زشت بود اکنون برای جبران کارم حاضرم نصف اموالم را به او بدهم "
حضرت کسی را فرستادند تا جوان فقیر را پیدا کند و به خانه بیاورد.
جوان آمد و حضرت ماجرا را برایش تعریف کردند و پرسیدند :" آیا این مال را از او قبول می کنی؟"
جوان پاسخ داد: " خیر! "
حضرت پرسیدند:" چرا؟ "
جوان گفت: " میترسم اگر آن بخشش را قبول کنم روزی به تکبری که او دچار شده دچار شوم، و دل کسی را بشکنم که حتی با بخشش نیمی از اموالم هم نتوانم آن را جبران کنم
❤44💔9💯6👌4👍3🙏2😘2⚡1🥰1🎉1🕊1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💯10❤2👌2❤🔥1👍1🥰1👏1🕊1💋1😇1💘1
خط میخی حدود چند هزار سال توسط انسان ها استفاده میشد؟
Anonymous Quiz
41%
6 هزار سال
25%
7 هزار سال
16%
8 هزار سال
18%
9 هزار سال
👍6❤4🤷♀3👌3❤🔥2🤯2💯2😱1🙏1😇1🫡1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سخنان بسیار مهم جوان عیار و غیور هرات قدوس خطیبی در رابطه به بحران موج جدید ورود هموطنان بازگشته به کشور در هرات و خارج شدن اوضاع از کنترل و توانایی مردم هرات!
‼️گلایه از کم کاری دولت و تاجران و سرمایه داران ۳۳ ولایت دیگر بخاطر رسیدگی به مشکلات و انتقال همشهریان شان به ولایات مربوطه.
شرح بیشتر در کلیپ فوق
‼️گلایه از کم کاری دولت و تاجران و سرمایه داران ۳۳ ولایت دیگر بخاطر رسیدگی به مشکلات و انتقال همشهریان شان به ولایات مربوطه.
شرح بیشتر در کلیپ فوق
❤8👍5❤🔥2😢2⚡1👏1👌1💯1🤝1🫡1💘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: هفتاد و دو بهار همان جا ایستاد. در دلش طوفانی از شگفتی می چرخید. چشمانش را به اطراف گرداند. لبخندی ناب، بی اختیار بر لبش نشست. با صدایی آهسته، که از ته قلب برآمد، گفت خانه ات چقدر زیباست… منصور که پشت سرش…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و سه
نور گرم و ملایم صبحگاهی، از لا به لای پرده های سپید و نازک اطاق خواب، آرام آرام بر چهرهٔ آرامِ بهار می تابید. پرتوهای آفتاب با ناز، بر صورتش می رقصیدند و گویی بوسه ای خاموش بر پلک های بسته اش می زدند. روجایی را کمی کنار زد. نفس عمیقی کشید. عطر عجیبی در هوا پیچیده بود.
چشم هایش را آهسته باز کرد. لحظه ای به سقف اطاق خیره ماند بعد دست هایش را کشید، آهسته از بستر برخاست. پای بر زمین نهاد، کف پوش نرم اطاق زیر پاهای برهنه اش آرامش خاصی داشت. نگاهی به اطراف انداخت؛ اطاق خواب با رنگ های گرم و وسایلی ظریف و عاشقانه تزیین شده بود پردهها را کمی کنار زد. از پنجره، منظرهٔ حویلی با درخت های سبز و پرنده هایی که از شاخه ای به شاخه ای می پریدند، دلش را شاد ساخت.
آهسته به سوی تشناب رفت. در را باز کرد. نور سفید و پاکی فضا را پر کرده بود. شیر آب را باز کرد. دستانش را زیر آب خنک گرفت دست و صورتش را شست، با روی پاک سفید و خوشبوی که کنارش آویزان بود، صورتش را خشک کرد. در آینه به خودش نگریست موهایش را شانه زد، لبخندی به تصویر خودش در آینه زد و آهسته زمزمه کرد صبح بخیر، خانم این خانه…
در همان لحظه، صدای قدم هایی از بیرون اطاق آمد بهار از تشناب بیرون شد دروازه اطاق آهسته باز شد و منصور با پتنوسی زیبا که با گل های تازه تزیین شده بود، وارد اطاق شد. روی پتنوس، چای سبز، نان گرم، مربای خانگی و تخم مرغ نیم برشت چشمک می زدند. اما آنچه از همه زیباتر بود، لبخند پرمحبت مردی بود که چشمانش فقط برای بهار برق می زد.
منصور نزدیک شد، پتنوس را روی میز کوچک کنار بستر گذاشت نزدیک بهار شد با صدایی نرم در گوش بهار گفت صبح بخیر زیبای من امروز اولین صبح زندگی ما است، خواستم طعمش را با عشق شروع کنی.
بهار با ناز لبخند زد و چشمانش را بست، گویی می خواست این لحظه را در حافظه اش قاب کند. زمزمه کرد صبح بخیر.
منصور آهسته موهایش را کنار زد و پیشانی اش را بوسید. بعد او را روی تخت نشاند و خودش هم پهلویش نشست و با محبت گفت بیا بخوریم، امروز باید عاشقانه ترین صبحانهٔ دنیا را با هم بخوریم.
هر دو کنار هم نشستند، نان را قسمت کردند، از چای جرعه ای نوشیدند و گاهی نگاه های شان با حرف های ساده ولی شیرین، فضا را پُر از عشق می کرد.
ناگهان صدای زنگ موبایل سکوت لطیف اطاق را شکست. منصور موبایلش را از جیبش بیرون کشید و نگاهش به صفحه افتاد. رنگ از صورتش رفت. بهار آهسته پرسید چی شده؟ کیست؟
لایک❤️
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و سه
نور گرم و ملایم صبحگاهی، از لا به لای پرده های سپید و نازک اطاق خواب، آرام آرام بر چهرهٔ آرامِ بهار می تابید. پرتوهای آفتاب با ناز، بر صورتش می رقصیدند و گویی بوسه ای خاموش بر پلک های بسته اش می زدند. روجایی را کمی کنار زد. نفس عمیقی کشید. عطر عجیبی در هوا پیچیده بود.
چشم هایش را آهسته باز کرد. لحظه ای به سقف اطاق خیره ماند بعد دست هایش را کشید، آهسته از بستر برخاست. پای بر زمین نهاد، کف پوش نرم اطاق زیر پاهای برهنه اش آرامش خاصی داشت. نگاهی به اطراف انداخت؛ اطاق خواب با رنگ های گرم و وسایلی ظریف و عاشقانه تزیین شده بود پردهها را کمی کنار زد. از پنجره، منظرهٔ حویلی با درخت های سبز و پرنده هایی که از شاخه ای به شاخه ای می پریدند، دلش را شاد ساخت.
آهسته به سوی تشناب رفت. در را باز کرد. نور سفید و پاکی فضا را پر کرده بود. شیر آب را باز کرد. دستانش را زیر آب خنک گرفت دست و صورتش را شست، با روی پاک سفید و خوشبوی که کنارش آویزان بود، صورتش را خشک کرد. در آینه به خودش نگریست موهایش را شانه زد، لبخندی به تصویر خودش در آینه زد و آهسته زمزمه کرد صبح بخیر، خانم این خانه…
در همان لحظه، صدای قدم هایی از بیرون اطاق آمد بهار از تشناب بیرون شد دروازه اطاق آهسته باز شد و منصور با پتنوسی زیبا که با گل های تازه تزیین شده بود، وارد اطاق شد. روی پتنوس، چای سبز، نان گرم، مربای خانگی و تخم مرغ نیم برشت چشمک می زدند. اما آنچه از همه زیباتر بود، لبخند پرمحبت مردی بود که چشمانش فقط برای بهار برق می زد.
منصور نزدیک شد، پتنوس را روی میز کوچک کنار بستر گذاشت نزدیک بهار شد با صدایی نرم در گوش بهار گفت صبح بخیر زیبای من امروز اولین صبح زندگی ما است، خواستم طعمش را با عشق شروع کنی.
بهار با ناز لبخند زد و چشمانش را بست، گویی می خواست این لحظه را در حافظه اش قاب کند. زمزمه کرد صبح بخیر.
منصور آهسته موهایش را کنار زد و پیشانی اش را بوسید. بعد او را روی تخت نشاند و خودش هم پهلویش نشست و با محبت گفت بیا بخوریم، امروز باید عاشقانه ترین صبحانهٔ دنیا را با هم بخوریم.
هر دو کنار هم نشستند، نان را قسمت کردند، از چای جرعه ای نوشیدند و گاهی نگاه های شان با حرف های ساده ولی شیرین، فضا را پُر از عشق می کرد.
ناگهان صدای زنگ موبایل سکوت لطیف اطاق را شکست. منصور موبایلش را از جیبش بیرون کشید و نگاهش به صفحه افتاد. رنگ از صورتش رفت. بهار آهسته پرسید چی شده؟ کیست؟
لایک❤️
❤92👍9❤🔥4🥰2💔2😭2😢1👌1😍1💯1😇1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: هفتاد و سه نور گرم و ملایم صبحگاهی، از لا به لای پرده های سپید و نازک اطاق خواب، آرام آرام بر چهرهٔ آرامِ بهار می تابید. پرتوهای آفتاب با ناز، بر صورتش می رقصیدند و گویی بوسه ای خاموش بر پلک های بسته…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و چهار
منصور لبخندی زد اما از آن لبخندهای بی رمق که بیشتر از آرامش، دل آشوب می داد. گفت پرستو است.
بهار کمی ساکت شد، ولی لبخند زد و گفت جواب بده شاید یوسف است.
منصور نفس عمیقی کشید و تماس را پاسخ داد. صدای پرستو از آن سوی خط بلند شد که گفت یوسف پدرش را می خواهد. از صبح زود گریه می کند و نمی گذارد آرام بگیرم.
منصور گفت امروز نمیتوانم کوشش میکنم فردا به دیدنش بیایم.
اما پرستو بی درنگ موبایل را به یوسف داد. صدای پسرک در خط آمد، بغض دار و کودکانه گفت پدر نمی آیی من را ببینی؟ من می خواهم با تو باشم.
منصور چشم هایش را بست. چشمان بهار پر اشک شد اما با صدایی مهربان گفت برو دل پسرت را نرنجان من که همیشه اینجا هستم.
منصور با نگاه عاشقانه ای دست او را بوسید و گفت زود بر می گردم…
او از خانه بیرون شد، ولی هنوز نیم ساعت هم نگذشته بود که صدای دروازه آمد. بهار با تعجب از پنجره نگاه کرد. منصور با یوسف را دید که داخل خانه می شدند بهار به استقبال آنها رفت و با ناباوری گفت یوسف که بدون مادرش جایی نمی رفت… چطور قبول کرد اینجا بیاید؟
منصور خندید و آرام گفت چون حالا این خانه، گرم ترین جای دنیاست برای ما سه نفر است.
و بعد چشم در چشم بهار گفت من به یوسف قول داده ام که او را هیچوقت از خودم دور نکنم. ولی به تو هم قول داده ام که عشق تو را هم در هیچ لحظه ای کم نکنم تو برایم خیلی مهم هستی.
آن روز با حضور یوسف، خانهٔ منصور و بهار پر از شور کودکانه و صدای خنده های گرم شد. آن ها سه تایی روی قالین نشستند و مصروف بازی گیم پلی استیشن شدند بار اول یوسف برنده شد با ذوق فریاد زد دیدی خاله بهار؟ من بردم!
بهار خندید و گفت تو قهرمان شدی، حالا باید برای ما شیرینی بده.
منصور شوخی کنان گفت اول بگذار من هم یکبار ببرم، بعد من شیرینی میدهم.
وقتی بازی شان تمام شد مصروف قصه شدند یوسف از خاطرات مکتبش حرف زد، بهار برایش شیرینی پخت و منصور با گوشه گیری مهربانانه اش مراقب هر دو بود. آنروز یوسف، بخشی از روح زندگی شان شده بود.
آسمان که کم کم رنگ شب گرفت، و مهتاب خودش را از پشت ابرها بیرون کشید، منصور به آرامی رو به بهار کرد و گفت بهار جان باید یوسف جان را نزد مادرش ببریم.
لایک فراموش نشه ❤️
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هفتاد و چهار
منصور لبخندی زد اما از آن لبخندهای بی رمق که بیشتر از آرامش، دل آشوب می داد. گفت پرستو است.
بهار کمی ساکت شد، ولی لبخند زد و گفت جواب بده شاید یوسف است.
منصور نفس عمیقی کشید و تماس را پاسخ داد. صدای پرستو از آن سوی خط بلند شد که گفت یوسف پدرش را می خواهد. از صبح زود گریه می کند و نمی گذارد آرام بگیرم.
منصور گفت امروز نمیتوانم کوشش میکنم فردا به دیدنش بیایم.
اما پرستو بی درنگ موبایل را به یوسف داد. صدای پسرک در خط آمد، بغض دار و کودکانه گفت پدر نمی آیی من را ببینی؟ من می خواهم با تو باشم.
منصور چشم هایش را بست. چشمان بهار پر اشک شد اما با صدایی مهربان گفت برو دل پسرت را نرنجان من که همیشه اینجا هستم.
منصور با نگاه عاشقانه ای دست او را بوسید و گفت زود بر می گردم…
او از خانه بیرون شد، ولی هنوز نیم ساعت هم نگذشته بود که صدای دروازه آمد. بهار با تعجب از پنجره نگاه کرد. منصور با یوسف را دید که داخل خانه می شدند بهار به استقبال آنها رفت و با ناباوری گفت یوسف که بدون مادرش جایی نمی رفت… چطور قبول کرد اینجا بیاید؟
منصور خندید و آرام گفت چون حالا این خانه، گرم ترین جای دنیاست برای ما سه نفر است.
و بعد چشم در چشم بهار گفت من به یوسف قول داده ام که او را هیچوقت از خودم دور نکنم. ولی به تو هم قول داده ام که عشق تو را هم در هیچ لحظه ای کم نکنم تو برایم خیلی مهم هستی.
آن روز با حضور یوسف، خانهٔ منصور و بهار پر از شور کودکانه و صدای خنده های گرم شد. آن ها سه تایی روی قالین نشستند و مصروف بازی گیم پلی استیشن شدند بار اول یوسف برنده شد با ذوق فریاد زد دیدی خاله بهار؟ من بردم!
بهار خندید و گفت تو قهرمان شدی، حالا باید برای ما شیرینی بده.
منصور شوخی کنان گفت اول بگذار من هم یکبار ببرم، بعد من شیرینی میدهم.
وقتی بازی شان تمام شد مصروف قصه شدند یوسف از خاطرات مکتبش حرف زد، بهار برایش شیرینی پخت و منصور با گوشه گیری مهربانانه اش مراقب هر دو بود. آنروز یوسف، بخشی از روح زندگی شان شده بود.
آسمان که کم کم رنگ شب گرفت، و مهتاب خودش را از پشت ابرها بیرون کشید، منصور به آرامی رو به بهار کرد و گفت بهار جان باید یوسف جان را نزد مادرش ببریم.
لایک فراموش نشه ❤️
❤115👍10❤🔥4😢3🙏3💘2😘2⚡1👌1💯1🤗1
🕊🫧
شکر که در دلهایمان الله هست و او جبران
تمام دلتنگی ها ومرهم تمام زخمهاست..!
شب تان خدایی🫠
شکر که در دلهایمان الله هست و او جبران
تمام دلتنگی ها ومرهم تمام زخمهاست..!
شب تان خدایی🫠
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤33👍4💯4❤🔥1🥰1👌1🕊1😭1😇1💘1😘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز پنجشنبه
🌻 ۱۹/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۰/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۴/محرم/۱۴۴۶قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان بخیر عزیزان ☺️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت✅
🕊✨امروز پنجشنبه
🌻 ۱۹/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۰/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۴/محرم/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤11❤🔥2👍2🥰2👏2🎉1👌1💯1🤗1💘1😘1