🌿دلمانیڪتحولعظیممیخواهد🖐🏻
یڪحالخوب!🌿
الهیمعجزھایکن♥️
ڪھسختمحتاجیم...!(:🙂☝️🏻صبح بخیرررر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
👍12❤8❤🔥3🥰2👏1🎉1🙏1💯1😇1🤗1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۶۲ ✅از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود: 🔴«أَلاَ أُحَدِّثُكُمْ حَدِيثًا عَنِ الدَّجَّالِ، مَا حَدَّثَ بِهِ نَبِيٌّ قَوْمَهُ؟ إِنَّهُ أَعْوَرُ، وَإِنَّهُ يَجِيءُ مَعَهُ بِمِثَالِ الجَنَّةِ…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۶۳
📝از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که میگوید پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمودند:
😍 لَوْ يَعْلَمُ النَّاسُ ما في النِّدَاءِ وَالصَّفِّ الأوَّلِ، ثُمَّ لَمْ يَجِدُوا إِلَّا أَنْ يَسْتَهِمُوا عليه لَاسْتَهَمُوا، ولو يَعْلَمُونَ ما في التَّهْجِيرِ لَاسْتَبَقُوا إِلَيْهِ، ولو يَعْلَمُونَ ما في العَتَمَةِ وَالصُّبْحِ لَأَتَوْهُما ولو حَبْوًا.
✅اگر مردم از پاداش اذان و صف اول نماز، آگاه میبودند و برای دستیابی به آن، چارهای جز قرعه كشی نداشتند، حتما قرعه كشی میكردند. همچنین، اگر ثواب اول وقت را میدانستند، برای رسیدن به آن، از یكدیگر سبقت میگرفتند. و اگر از پاداش نماز عشاء و صبح (با جماعت) مطلع میبودند، با خزیدن هم كه شده بود در آنها شركت میكردند»».
#صحیحبخاری2689
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۶۳
📝از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که میگوید پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمودند:
😍 لَوْ يَعْلَمُ النَّاسُ ما في النِّدَاءِ وَالصَّفِّ الأوَّلِ، ثُمَّ لَمْ يَجِدُوا إِلَّا أَنْ يَسْتَهِمُوا عليه لَاسْتَهَمُوا، ولو يَعْلَمُونَ ما في التَّهْجِيرِ لَاسْتَبَقُوا إِلَيْهِ، ولو يَعْلَمُونَ ما في العَتَمَةِ وَالصُّبْحِ لَأَتَوْهُما ولو حَبْوًا.
✅اگر مردم از پاداش اذان و صف اول نماز، آگاه میبودند و برای دستیابی به آن، چارهای جز قرعه كشی نداشتند، حتما قرعه كشی میكردند. همچنین، اگر ثواب اول وقت را میدانستند، برای رسیدن به آن، از یكدیگر سبقت میگرفتند. و اگر از پاداش نماز عشاء و صبح (با جماعت) مطلع میبودند، با خزیدن هم كه شده بود در آنها شركت میكردند»».
#صحیحبخاری2689
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤32❤🔥5💯2👍1🥰1👏1🎉1🙏1🤗1💘1😘1
「•🕊☘•」
#آموختم
که خداتنها تکیه گاه واقعی است.
آموختم که وقتی ناامیدمیشوم،
خدا با تمام عظمتش عاشقانه انتظار
میکشد تا دوباره به رحمتش امیدوار شوم.🌱
آموختم اگر تاکنون به آنچه خواستم نرسیدم،
خدا ♥️ برایم
بهترینش رادرنظرگرفته.
آموختم که زندگی سخت است
ولی من از او سخت ترم.
#آموختم
که خداتنها تکیه گاه واقعی است.
آموختم که وقتی ناامیدمیشوم،
خدا با تمام عظمتش عاشقانه انتظار
میکشد تا دوباره به رحمتش امیدوار شوم.🌱
آموختم اگر تاکنون به آنچه خواستم نرسیدم،
خدا ♥️ برایم
بهترینش رادرنظرگرفته.
آموختم که زندگی سخت است
ولی من از او سخت ترم.
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤20❤🔥5💯2⚡1👍1🥰1👏1🤗1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
#ما_چقدر _ثروتمند_هستیم؟! از مردی که صاحب یکی از گستردهترین فروشگاههای زنجیرهای است پرسیدند: "راز موفقیت شما چه است؟" او در پاسخ گفت: زادگاه من انگلستان است. در خانوادهی فقیری به دنیا آمدم و چون خود را به معنای واقعی فقیر میدیدم، هیچ راهی جز گدایی کردن…
📔🤔#اندکی_تفکر
قبل از هر چیز باید این واقعیت را درک کنید که هرگز نمی توانید مالک چیزی شوید.
هنگام زاده شدن، هیچ نداشتید و در هنگام مرگ نیز جهان را بی چیز ترک میکنید.
من کت و شلواری را در جمع لباسهایم دارم که جیب های آن را بریده ام. هربار که برای پوشیدن لباسم در کمد را می گشایم، چشمانم به این کت و شلوار مسخره می افتد و به یاد می آورم که آخرین کتی که بر تن می کنم به جیب احتیاج ندارد.
تملک گرایی و مال اندوزی تصاحب آن نیست بلکه به تصاحب در آمدن آن است.
اگر احساس می کنید که باید فلان ملک، اتومبیل و یا مقام را داشته باشید و بدون آن احساس کمتری میکنید مفهومش آن است که تحت سلطه دارایی قرار گرفته اید و قربانی شده اید. در چنین شرایطی اگر اتومبیل BMW و خانه يیلاقی و جواهرات مورد علاقه خود را نداشته باشید، می نالید و فکر می کنید که با به دست آوردن آنها زندگیتان رو به راه میشود و از آن پس شاد و خرسند خواهید بود.
غافل از اینکه، این یک خیال باطل است: زیرا پس از به دست آوردن آنها، به فکر می افتید که اگر خانه بزرگتر و بزرگتری داشته باشید، زندگیتان کامل میشود و به این ترتیب به بیماری زیاده طلبی دچار میشوید.
آنگاه دست به گریبان دنیا میشوید تا به مال و منال بیشتری چنگ بیندازید. زیرا قانون طبیعت چنین است که هر چه دارایی بیشتری داشته باشید، بیشتر به جانب آن کشیده میشوید و هر چه کمتر تملک گرا باشید خود را بی نیازتر احساس میکنید.
📔برگرفته از کتاب عظمت خود را دریابید
✍اثر: وین دایر
✓
قبل از هر چیز باید این واقعیت را درک کنید که هرگز نمی توانید مالک چیزی شوید.
هنگام زاده شدن، هیچ نداشتید و در هنگام مرگ نیز جهان را بی چیز ترک میکنید.
من کت و شلواری را در جمع لباسهایم دارم که جیب های آن را بریده ام. هربار که برای پوشیدن لباسم در کمد را می گشایم، چشمانم به این کت و شلوار مسخره می افتد و به یاد می آورم که آخرین کتی که بر تن می کنم به جیب احتیاج ندارد.
تملک گرایی و مال اندوزی تصاحب آن نیست بلکه به تصاحب در آمدن آن است.
اگر احساس می کنید که باید فلان ملک، اتومبیل و یا مقام را داشته باشید و بدون آن احساس کمتری میکنید مفهومش آن است که تحت سلطه دارایی قرار گرفته اید و قربانی شده اید. در چنین شرایطی اگر اتومبیل BMW و خانه يیلاقی و جواهرات مورد علاقه خود را نداشته باشید، می نالید و فکر می کنید که با به دست آوردن آنها زندگیتان رو به راه میشود و از آن پس شاد و خرسند خواهید بود.
غافل از اینکه، این یک خیال باطل است: زیرا پس از به دست آوردن آنها، به فکر می افتید که اگر خانه بزرگتر و بزرگتری داشته باشید، زندگیتان کامل میشود و به این ترتیب به بیماری زیاده طلبی دچار میشوید.
آنگاه دست به گریبان دنیا میشوید تا به مال و منال بیشتری چنگ بیندازید. زیرا قانون طبیعت چنین است که هر چه دارایی بیشتری داشته باشید، بیشتر به جانب آن کشیده میشوید و هر چه کمتر تملک گرا باشید خود را بی نیازتر احساس میکنید.
📔برگرفته از کتاب عظمت خود را دریابید
✍اثر: وین دایر
✓
❤29👍5💯3❤🔥2🥰2👏2😍1😇1🤗1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤14❤🔥3👍3✍2🥰1🙏1😍1💯1🍓1😇1💘1
❤19👍4🤷♂2❤🔥2👏2💯2🤷♀1🥰1😍1🤝1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت چهل و چهار سلیمان خان دوباره لب تاپش را برداشت و با خونسردی گفت نیازی نیست هر وقت لازم دیدم اجازه می دهم از اطاق بیرون شوی. تا آن زمان، هر چه می گویم، خاموشانه بگو: چشم. ماهرخ با عصبانیت گفت مگر من نوکر شما هستم که…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و پنج
خواست به سوی تخت برود که سلیمان خان گفت کجا میروی برایم چای بریز.
ماهرخ خشمگین ایستاد و با نگاه پرخشم به او خیره شد. سلیمان خان چشمکی زد و گفت زود باش، خانم جان از امر شوهرت سرپیچی نکن چون شوهرت همیشه اینقدر مهربان نیست.
ماهرخ دندان هایش را روی هم فشرد و به سمت میز رفت. پیاله را پر از چای کرد و به سوی سلیمان خان دراز کرد. سلیمان خان بدون اینکه پیاله را از دست او بگیرد، به سمت تخت رفت، روی آن نشست و لب تاپش را برداشت. سپس به سوی میز کنار تخت اشاره کرد و گفت پیاله را روی میز بگذار.
ماهرخ آهی کشید و پیاله را روی میز کنار سلیمان خان گذاشت، سپس با قدم های آهسته از او فاصله گرفت و روی مبل نشست. نگاهش به پیاله ای خالی که روی پتنوس گذاشته شده بود دوخته شد و ذهنش پر از فکر و نفرت شد.
فردا صبح، وقتی سلیمان خان سر کار رفت، ماهرخ مانند روزهای گذشته در اطاق نشست و به در و دیوار خیره شد. ساعت ها گذشت و سکوت سنگینی فضا را پر کرده بود که ناگهان دروازه ای اطاق باز شد. ماهرخ با دیدن خانم بزرگ که وارد اطاق شد، با عجله چادرش را روی سرش کشید و از جایش بلند شد.
خانم بزرگ به آرامی اطراف را نگریست، سپس روی مبل نشست و با لحن کنایه آمیزی گفت با پسرم حرف زدی؟ چی گفت؟
ماهرخ با احترام و کمی لرزان جواب داد بلی حرف زدم اما گفت هر وقت خودش لازم دید، به من می گوید.
خانم بزرگ آهی عمیق کشید و با نگاهی نافذ و خونسرد ادامه داد پس می خواهد ترا زیر دست و کنترل خودش نگه دارد. ولی تو خودت بهتر میدانی، دختر جان چی باید بکنی. خودت ماشاالله هوشیار به نظر میرسی.
ماهرخ سرش را پایین انداخت و هیچ جوابی نداد. خانم بزرگ از جای خود بلند شد و به سمت دروازه رفت. دستش را روی دستگیره گذاشت، لحظه ای ایستاد و به ماهرخ نگاه کرد، می خواست حرفی بزند، اما چیزی نگفت. با قدم های محکم و خونسرد از اطاق خارج شد و دروازه را پشت سرش بست.
چند روزی می گذشت و هر روز دل ماهرخ بیشتر به تنگی می افتاد. او بیشتر وقتش را در اطاقش می گذرانید و اوقاتی که برای خوردن غذا بیرون می رفت، نگاه های پر از نفرت و سرزنش اعضای خانواده، قلبش را می فشرد و دلش را به درد می آورد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و پنج
خواست به سوی تخت برود که سلیمان خان گفت کجا میروی برایم چای بریز.
ماهرخ خشمگین ایستاد و با نگاه پرخشم به او خیره شد. سلیمان خان چشمکی زد و گفت زود باش، خانم جان از امر شوهرت سرپیچی نکن چون شوهرت همیشه اینقدر مهربان نیست.
ماهرخ دندان هایش را روی هم فشرد و به سمت میز رفت. پیاله را پر از چای کرد و به سوی سلیمان خان دراز کرد. سلیمان خان بدون اینکه پیاله را از دست او بگیرد، به سمت تخت رفت، روی آن نشست و لب تاپش را برداشت. سپس به سوی میز کنار تخت اشاره کرد و گفت پیاله را روی میز بگذار.
ماهرخ آهی کشید و پیاله را روی میز کنار سلیمان خان گذاشت، سپس با قدم های آهسته از او فاصله گرفت و روی مبل نشست. نگاهش به پیاله ای خالی که روی پتنوس گذاشته شده بود دوخته شد و ذهنش پر از فکر و نفرت شد.
فردا صبح، وقتی سلیمان خان سر کار رفت، ماهرخ مانند روزهای گذشته در اطاق نشست و به در و دیوار خیره شد. ساعت ها گذشت و سکوت سنگینی فضا را پر کرده بود که ناگهان دروازه ای اطاق باز شد. ماهرخ با دیدن خانم بزرگ که وارد اطاق شد، با عجله چادرش را روی سرش کشید و از جایش بلند شد.
خانم بزرگ به آرامی اطراف را نگریست، سپس روی مبل نشست و با لحن کنایه آمیزی گفت با پسرم حرف زدی؟ چی گفت؟
ماهرخ با احترام و کمی لرزان جواب داد بلی حرف زدم اما گفت هر وقت خودش لازم دید، به من می گوید.
خانم بزرگ آهی عمیق کشید و با نگاهی نافذ و خونسرد ادامه داد پس می خواهد ترا زیر دست و کنترل خودش نگه دارد. ولی تو خودت بهتر میدانی، دختر جان چی باید بکنی. خودت ماشاالله هوشیار به نظر میرسی.
ماهرخ سرش را پایین انداخت و هیچ جوابی نداد. خانم بزرگ از جای خود بلند شد و به سمت دروازه رفت. دستش را روی دستگیره گذاشت، لحظه ای ایستاد و به ماهرخ نگاه کرد، می خواست حرفی بزند، اما چیزی نگفت. با قدم های محکم و خونسرد از اطاق خارج شد و دروازه را پشت سرش بست.
چند روزی می گذشت و هر روز دل ماهرخ بیشتر به تنگی می افتاد. او بیشتر وقتش را در اطاقش می گذرانید و اوقاتی که برای خوردن غذا بیرون می رفت، نگاه های پر از نفرت و سرزنش اعضای خانواده، قلبش را می فشرد و دلش را به درد می آورد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤94😭15😢7💔6👍3❤🔥2🎉2🙏2🕊2💘2🙊2
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت چهل و پنج خواست به سوی تخت برود که سلیمان خان گفت کجا میروی برایم چای بریز. ماهرخ خشمگین ایستاد و با نگاه پرخشم به او خیره شد. سلیمان خان چشمکی زد و گفت زود باش، خانم جان از امر شوهرت سرپیچی نکن چون شوهرت همیشه اینقدر…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و شش
آن روز، ماهرخ در اطاق نشسته بود و اشک هایش آرام و بی صدا روی صورتش می لغزید. ناگهان دروازه باز شد و سلیمان خان وارد اطاق شد. ماهرخ با عجله اشک هایش را پاک کرد و با صدایی که هنوز کمی لرزان بود پرسید امروز… زودتر آمدید؟
سلیمان خان با نگرانی نزدیک او رفت، دستش را به آرامی روی شانه اش گذاشت و گفت چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ کسی برایت چیزی گفته؟ یا چیزی رخ داده که تو را ناراحت کرده؟
ماهرخ سرش را پایین انداخت و با صدایی آهسته پاسخ داد نخیر چیزی نیست فقط کمی دلم گرفته…
سلیمان خان چند لحظه به چشمانش نگاه کرد، سپس آرام گفت بعد از این، وقتی من نیستم، میتوانی از اطاق بیرون شوی. اگر بخواهی کار کنی، کار کن. اگر بخواهی استراحت کنی، میتوانی روی چمن ها بروی و کمی هوای تازه بخوری. درست است؟
ماهرخ با کمی تردید سرش را تکان داد و گفت تشکر…
سلیمان خان لبخندی زد و گفت حالا آماده شو، با هم به خرید میرویم.
ماهرخ از تعجب چشمانش را گشاد کرد و با شک پرسید جدی؟
سلیمان خان سرش را تکان داد و با لحنی آرام و جدی گفت بلی خیلی وقت است که از اینجا بیرون نرفته ای. گمان میکنم کمی به تفریح نیاز داری.
ماهرخ دست سلیمان خان را از روی شانه هایش دور کرد و گفت نیاز نیست من نمیخواهم جایی بروم و با قدم های بلند به سوی دستشویی رفت و دروازه را پشت سرش بست. سلیمان خان برای چند لحظه به رفتن او نگاه کرد. دستانش مشت شد، ابروهایش در هم رفت و زیر لب گفت لاحول ولله…
سکوت اطاق پر شد از نفرت و دلشوره ای که میان آنها موج میزد، سلیمان خان از اطاق بیرون رفت.
فردا صبح، پس از خوردن صبحانه، ماهرخ با قدم هایی آرام و حساب شده به اطاق خانم بزرگ رفت. وقتی خانم بزرگ نگاهش به او افتاد، ابروهایش کمی درهم شد و با لحنی کنایه آلود گفت عجب! بالاخره سلیمان خان اجازه داد از اطاقت بیرون شوی؟
ماهرخ با احترام و صدایی آرام پاسخ داد خانم بزرگ، از این به بعد می خواهم در کارهای خانه سهمی داشته باشم. امروز هم آمدم تا از شما بپرسم چه کاری برایم در نظر دارید.
خانم بزرگ چند لحظه به او خیره شد، سپس لبخندی نصفه زد و گفت آفرین. کار درستی کردی. فعلاً کاری فوری برایت ندارم، اما برای شام امشب، مسئولیت همه چیز با تو است. باید غذا خوشمزه و بی نقص باشد. خودت هم این چند روز دیده ای که چقدر همه روی طعم غذا حساس اند. مخصوصاً سلیمان خان، از غذای روغنی متنفر است؛ تا میتوانی در پخت و پزت از روغن کمتر کار بگیر.
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و هفت
ماهرخ با تکان سری کوتاه گفت چشم، حتماً مراقب خواهم بود.
خانم بزرگ با لحنی آرام تر ادامه داد لوازم مورد نیازت را به فرشته بگو، برایت حاضر می کند.
ماهرخ با احترام از اطاق بیرون آمد.
بعد از چاشت، راهی آشپزخانه شد. فرشته با آستین های بالا زده مشغول شستن ظروف بود. به محض دیدن ماهرخ، لبخندی زد و گفت به آشپزخانه خوش آمدید، خانم جان.
ماهرخ لبخندی نرم و خسته به لب آورد و گفت خوش باشی، فرشته جان. راستش امشب باید من غذا آماده کنم. می خواهم غذایی آماده کنم که همه خوششان بیاید. بگو ببینم اینجا چه غذایی بیشتر پسندیده می شود؟
فرشته دست از شستن کشید، دست هایش را خشک کرد و گفت اینجا برای شب همیشه باید چند نوع غذا آماده شود. برنج که واجب است، چون خان صاحب بدون برنج لب به هیچ چیز نمی زند. خانم بزرگ هم به خاطر شکرش غذای رژیمی می خواهد. در کنار اینها، حتماً باید گوشت، سالاد و شیرینی هم باشد.
ماهرخ اندکی فکر کرد و گفت بسیار خوب برای شب قابلی پلو آماده می کنم و برای خانم بزرگ هم سبزی پخته میکنم چطور است؟
فرشته با تحسین سر تکان داد و گفت انتخاب خوبی است. اگر بخواهی، من موادش را آماده می کنم.
ماهرخ لبخندی زد و با جدیت پاسخ داد نخیر همه اش را خودم انجام میدهم. تو فقط برایم بگو مواد کجا است.
چادرش را محکم تر روی سرش بست و آستین هایش را بالا زد. با خودش گفت امشب نخستین بار است که همه بر سر سفره مزه دست پختم را می چشند اگر خراب شود، نگاه هایشان بیشتر از پیش خار خواهد شد. اما اگر خوب از آب برآید، شاید کمی رفتار شان همرایم خوب شود.
فرشته برایش مواد لازم را آورد و حالا همه چیز روی میز چوبی پهن شده بود؛ برنج تازه، زردک های دراز و سرخ رنگ، کشمش های براق، خلال پسته و بادام، و گوشت گوسفندی که هنوز بوی تازه اش در فضا پیچیده بود.
ماهرخ دمی ایستاد، چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید. بعد دست به کار شد.
اول برنج را در آب ولرم خیس کرد. دانه های سفید و کشیده زیر انگشتانش مثل مروارید لغزیدند و کف سفید روی آب بلند شد. با دقت چند بار آب را عوض کرد تا شفاف شود.
ادامه👇👇👇👇
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و شش
آن روز، ماهرخ در اطاق نشسته بود و اشک هایش آرام و بی صدا روی صورتش می لغزید. ناگهان دروازه باز شد و سلیمان خان وارد اطاق شد. ماهرخ با عجله اشک هایش را پاک کرد و با صدایی که هنوز کمی لرزان بود پرسید امروز… زودتر آمدید؟
سلیمان خان با نگرانی نزدیک او رفت، دستش را به آرامی روی شانه اش گذاشت و گفت چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ کسی برایت چیزی گفته؟ یا چیزی رخ داده که تو را ناراحت کرده؟
ماهرخ سرش را پایین انداخت و با صدایی آهسته پاسخ داد نخیر چیزی نیست فقط کمی دلم گرفته…
سلیمان خان چند لحظه به چشمانش نگاه کرد، سپس آرام گفت بعد از این، وقتی من نیستم، میتوانی از اطاق بیرون شوی. اگر بخواهی کار کنی، کار کن. اگر بخواهی استراحت کنی، میتوانی روی چمن ها بروی و کمی هوای تازه بخوری. درست است؟
ماهرخ با کمی تردید سرش را تکان داد و گفت تشکر…
سلیمان خان لبخندی زد و گفت حالا آماده شو، با هم به خرید میرویم.
ماهرخ از تعجب چشمانش را گشاد کرد و با شک پرسید جدی؟
سلیمان خان سرش را تکان داد و با لحنی آرام و جدی گفت بلی خیلی وقت است که از اینجا بیرون نرفته ای. گمان میکنم کمی به تفریح نیاز داری.
ماهرخ دست سلیمان خان را از روی شانه هایش دور کرد و گفت نیاز نیست من نمیخواهم جایی بروم و با قدم های بلند به سوی دستشویی رفت و دروازه را پشت سرش بست. سلیمان خان برای چند لحظه به رفتن او نگاه کرد. دستانش مشت شد، ابروهایش در هم رفت و زیر لب گفت لاحول ولله…
سکوت اطاق پر شد از نفرت و دلشوره ای که میان آنها موج میزد، سلیمان خان از اطاق بیرون رفت.
فردا صبح، پس از خوردن صبحانه، ماهرخ با قدم هایی آرام و حساب شده به اطاق خانم بزرگ رفت. وقتی خانم بزرگ نگاهش به او افتاد، ابروهایش کمی درهم شد و با لحنی کنایه آلود گفت عجب! بالاخره سلیمان خان اجازه داد از اطاقت بیرون شوی؟
ماهرخ با احترام و صدایی آرام پاسخ داد خانم بزرگ، از این به بعد می خواهم در کارهای خانه سهمی داشته باشم. امروز هم آمدم تا از شما بپرسم چه کاری برایم در نظر دارید.
خانم بزرگ چند لحظه به او خیره شد، سپس لبخندی نصفه زد و گفت آفرین. کار درستی کردی. فعلاً کاری فوری برایت ندارم، اما برای شام امشب، مسئولیت همه چیز با تو است. باید غذا خوشمزه و بی نقص باشد. خودت هم این چند روز دیده ای که چقدر همه روی طعم غذا حساس اند. مخصوصاً سلیمان خان، از غذای روغنی متنفر است؛ تا میتوانی در پخت و پزت از روغن کمتر کار بگیر.
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و هفت
ماهرخ با تکان سری کوتاه گفت چشم، حتماً مراقب خواهم بود.
خانم بزرگ با لحنی آرام تر ادامه داد لوازم مورد نیازت را به فرشته بگو، برایت حاضر می کند.
ماهرخ با احترام از اطاق بیرون آمد.
بعد از چاشت، راهی آشپزخانه شد. فرشته با آستین های بالا زده مشغول شستن ظروف بود. به محض دیدن ماهرخ، لبخندی زد و گفت به آشپزخانه خوش آمدید، خانم جان.
ماهرخ لبخندی نرم و خسته به لب آورد و گفت خوش باشی، فرشته جان. راستش امشب باید من غذا آماده کنم. می خواهم غذایی آماده کنم که همه خوششان بیاید. بگو ببینم اینجا چه غذایی بیشتر پسندیده می شود؟
فرشته دست از شستن کشید، دست هایش را خشک کرد و گفت اینجا برای شب همیشه باید چند نوع غذا آماده شود. برنج که واجب است، چون خان صاحب بدون برنج لب به هیچ چیز نمی زند. خانم بزرگ هم به خاطر شکرش غذای رژیمی می خواهد. در کنار اینها، حتماً باید گوشت، سالاد و شیرینی هم باشد.
ماهرخ اندکی فکر کرد و گفت بسیار خوب برای شب قابلی پلو آماده می کنم و برای خانم بزرگ هم سبزی پخته میکنم چطور است؟
فرشته با تحسین سر تکان داد و گفت انتخاب خوبی است. اگر بخواهی، من موادش را آماده می کنم.
ماهرخ لبخندی زد و با جدیت پاسخ داد نخیر همه اش را خودم انجام میدهم. تو فقط برایم بگو مواد کجا است.
چادرش را محکم تر روی سرش بست و آستین هایش را بالا زد. با خودش گفت امشب نخستین بار است که همه بر سر سفره مزه دست پختم را می چشند اگر خراب شود، نگاه هایشان بیشتر از پیش خار خواهد شد. اما اگر خوب از آب برآید، شاید کمی رفتار شان همرایم خوب شود.
فرشته برایش مواد لازم را آورد و حالا همه چیز روی میز چوبی پهن شده بود؛ برنج تازه، زردک های دراز و سرخ رنگ، کشمش های براق، خلال پسته و بادام، و گوشت گوسفندی که هنوز بوی تازه اش در فضا پیچیده بود.
ماهرخ دمی ایستاد، چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید. بعد دست به کار شد.
اول برنج را در آب ولرم خیس کرد. دانه های سفید و کشیده زیر انگشتانش مثل مروارید لغزیدند و کف سفید روی آب بلند شد. با دقت چند بار آب را عوض کرد تا شفاف شود.
ادامه👇👇👇👇
❤91❤🔥6👍5🥰4😢3🙏3🤗3😍1💯1😭1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت چهل و پنج خواست به سوی تخت برود که سلیمان خان گفت کجا میروی برایم چای بریز. ماهرخ خشمگین ایستاد و با نگاه پرخشم به او خیره شد. سلیمان خان چشمکی زد و گفت زود باش، خانم جان از امر شوهرت سرپیچی نکن چون شوهرت همیشه اینقدر…
سپس به سراغ زردک ها رفت. پوست آن ها را گرفت، خلال های باریک برید و در روغن داغ ریخت. صدای جلز و ولز زردک ها، مثل موسیقی دلنشین در گوشش پیچید. بوی شیرین و ملایم سرخ شدن شان در فضا پر شد.
به سراغ گوشت رفت. تکه های آن را شسته و با پیاز خرد شده و ادویه های معطر در دیگ بخار گذاشت.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
به سراغ گوشت رفت. تکه های آن را شسته و با پیاز خرد شده و ادویه های معطر در دیگ بخار گذاشت.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤94👍14❤🔥8👏5🙏3😢2😍2🥰1💯1💘1😘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متعالی😍
🔘✨امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊✨امروز یکشنبه
🌻 ۶/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۸/ سپتامبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۵/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان متعالی😍
🔘✨امروز تان قرین رحمت الهی🤲
🕊✨امروز یکشنبه
🌻 ۶/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۸/ سپتامبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۵/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
👍10❤8🥰2💯2❤🔥1👏1👌1🕊1🤗1💘1😘1
بزرگى میگفت...
کمتر بترس،بیشتر امیدوار باش
کمتر ناله کن،بیشتر نفس بکش
کمتر متنفر باش،بیشتر عشق بورز
در این صورت بیشترِ چیزهاى
خوبِ جهان ،از آنِ تو خواهنـد شد
❤️سلام صبحتان نیکو🌞
کمتر بترس،بیشتر امیدوار باش
کمتر ناله کن،بیشتر نفس بکش
کمتر متنفر باش،بیشتر عشق بورز
در این صورت بیشترِ چیزهاى
خوبِ جهان ،از آنِ تو خواهنـد شد
❤️سلام صبحتان نیکو🌞
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤26❤🔥4🥰3👍2👏1🙏1👌1💯1🤗1💘1😘1
「🌻」
هَمیشهپُرازمهربانۍبمان!
حتیٰاگرهیچڪسقدرِمهربانیاترا
نداند...
#توخداییداری♥️
ڪھازحالتآگاهاست،
وبھجایِهمہبرایتجبرانمیڪند':)
سلام صبح بخیرررر
هَمیشهپُرازمهربانۍبمان!
حتیٰاگرهیچڪسقدرِمهربانیاترا
نداند...
#توخداییداری♥️
ڪھازحالتآگاهاست،
وبھجایِهمہبرایتجبرانمیڪند':)
سلام صبح بخیرررر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤19👍8🥰4❤🔥2🕊2👏1👌1💯1🤗1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۶۳ 📝از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که میگوید پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمودند: 😍 لَوْ يَعْلَمُ النَّاسُ ما في النِّدَاءِ وَالصَّفِّ الأوَّلِ، ثُمَّ لَمْ يَجِدُوا إِلَّا أَنْ يَسْتَهِمُوا عليه لَاسْتَهَمُوا، ولو يَعْلَمُونَ…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۶۴
📝از جرير بن عبدالله ـ رضی الله عنه ـ روایت است که میگوید پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمودند:
😍 مَنْ سَنَّ فِي الإِسلاَم سُنَّةً حَسَنَةً فَلَهُ أَجْرُهَا، وَأَجْرُ مَنْ عَمِلَ بِهَا بَعْدَهُ، مِنْ غَيرِ أَنْ يَنْقُصَ مِن أُجُورِهِم شَيءٌ،
✅هرکس پایه گذار روش نيکويی در اسلام باشد، پاداش آن و پاداش کسانی که پس از او به آن عمل کنند، به او می رسد؛ بی آنکه چيزی از اجر و پاداش آنها کم گردد.
#صحیحمسلم1017
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۶۴
📝از جرير بن عبدالله ـ رضی الله عنه ـ روایت است که میگوید پیامبر صلی الله علیه وسلم فرمودند:
😍 مَنْ سَنَّ فِي الإِسلاَم سُنَّةً حَسَنَةً فَلَهُ أَجْرُهَا، وَأَجْرُ مَنْ عَمِلَ بِهَا بَعْدَهُ، مِنْ غَيرِ أَنْ يَنْقُصَ مِن أُجُورِهِم شَيءٌ،
✅هرکس پایه گذار روش نيکويی در اسلام باشد، پاداش آن و پاداش کسانی که پس از او به آن عمل کنند، به او می رسد؛ بی آنکه چيزی از اجر و پاداش آنها کم گردد.
#صحیحمسلم1017
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤40❤🔥3🥰3✍1👍1👏1👌1🕊1💯1🤗1😘1
زندگىگاهى...
بہقدرىماهرانہعملميكند
كہتو،بہندرتمتوجہميشى
روزىبراىبازشدنشدعاميكردى!🥹💜᥀.•
بہقدرىماهرانہعملميكند
كہتو،بہندرتمتوجہميشى
درحالعبور،ازميانِدرىهستىكہروزىبراىبازشدنشدعاميكردى!🥹💜᥀.•
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤24🥰3❤🔥2🤗2✍1👍1👏1🙏1🕊1💯1💘1
به خودت باور داشته باش
📔🤔#اندکی_تفکر قبل از هر چیز باید این واقعیت را درک کنید که هرگز نمی توانید مالک چیزی شوید. هنگام زاده شدن، هیچ نداشتید و در هنگام مرگ نیز جهان را بی چیز ترک میکنید. من کت و شلواری را در جمع لباسهایم دارم که جیب های آن را بریده ام. هربار که برای پوشیدن…
#انسانیت
🔹مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد.
🔹پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند.
🔹شخصی از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به بیمارستان ببرد و درمانش کند.
🔹یکی از رهگذران به طعنه به او گفت: این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک، نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی؟
🔹آن شخص به رهگذر گفت: من به او کمک نمی کنم، من دارم به خودم کمک می کنم!! اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و در محضر خالق هستی حاضر شوم. من دارم به خودم کمک می کنم.
🌸آنچنان که فکر میکنیم #انسانیت سخت نیست...
🔹مرد جوانی پدر پیرش مریض شد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد.
🔹پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید. رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند.
🔹شخصی از آن جاده عبور می کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به بیمارستان ببرد و درمانش کند.
🔹یکی از رهگذران به طعنه به او گفت: این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک، نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چی به او کمک می کنی؟
🔹آن شخص به رهگذر گفت: من به او کمک نمی کنم، من دارم به خودم کمک می کنم!! اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و در محضر خالق هستی حاضر شوم. من دارم به خودم کمک می کنم.
🌸آنچنان که فکر میکنیم #انسانیت سخت نیست...
❤44👍16❤🔥6👌3✍1⚡1🥰1🕊1💯1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤22👍3❤🔥2💯2✍1🥰1👏1🕊1😍1😘1
هیلتر برای کدام قشر اجازه ورود به جنگ را نداد ؟
Anonymous Quiz
8%
پرستاران
28%
زنان
38%
معلمان
26%
نخبگان
❤8❤🔥3🥰3💯2🤷♀1👍1👌1🕊1😇1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
سپس به سراغ زردک ها رفت. پوست آن ها را گرفت، خلال های باریک برید و در روغن داغ ریخت. صدای جلز و ولز زردک ها، مثل موسیقی دلنشین در گوشش پیچید. بوی شیرین و ملایم سرخ شدن شان در فضا پر شد. به سراغ گوشت رفت. تکه های آن را شسته و با پیاز خرد شده و ادویه…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و هشت
فرشته که از دور تماشایش می کرد گفت خانم جان، باور کن احساس میکنم سال هاست آشپزی میکنی این همه ظرافت، این همه حوصله! ماشاالله به شما.
ماهرخ لبخندی محزون زد کارهایش کم کم تمام میشد در آخر فرنی را نیز روی آتش گذاشت. شیر با نشاسته به آرامی غلیظ می شد و بوی گلاب و دارچین در فضا پخش می گردید. کیکی هم در تنور نیمه زغالی آرام می پخت و بوی شیرین و خوشایندش با بوی قابلی در هم آمیخته بود.
ساعت ها گذشت. دستان ماهرخ سرخ شده بودند، موهایش از عرق به شقیقه چسبیده بود، اما در چشمانش برق امیدی تازه می درخشید.
فرشته نزدیک آمد، با حیرت به غذاهای که آرام آرام شکل می گرفت نگاه کرد و گفت به خدا، باور نمی کنم همه اش را خودت آماده کردی!
ماهرخ دستمالی برداشت، پیشانی اش را پاک کرد بعد آهسته تشکری گفت…
چند دقیقه بعد کارهای ماهرخ تمام شد فقط قابلی را در دم گذاشت به ساعت دیواری دید و گفت باید میز را آماده کنم ولی سلیمان خان هنوز نیامده است.
در همین هنگام حسینه داخل آشپزخانه شد. نگاهی کوتاه اما سنگین به میز انداخت؛ ظرف های رنگین و غذاهای متنوعی که ماهرخ پخته بود برق خاصی داشت. نگاه حسینه پر از حسادت شد. بی آنکه چیزی بگوید، به سوی یخچال رفت، بوتل آبی برداشت و با قدم های تند از آشپزخانه بیرون شد.
فرشته با شگفتی به در نگاه کرد و گفت اولین بار است خودش برای گرفتن آب به آشپزخانه می آید. احساس می کنم فقط آمد ببیند تو چه کار کردی. وقتی این همه غذای خوش رنگ را دید… فکر کنم حسادت کرد.
ماهرخ نگاه تندی به او انداخت و با صدایی محکم گفت من از اینطور حرف زدن خوشم نمی آید، فرشته. خواهش می کنم دیگر پیش من چنین نگو.
فرشته هراسان عقب رفت و با عجله معذرت خواست. در همان لحظه خاله فایقه وارد شد و با عجله گفت همه چیز آماده است؟ خان صاحب آمد زود باشید، باید میز را آماده کنیم.
فرشته رو به ماهرخ کرد و گفت خانم جان، شما بروید دست و صورت تان را بشویید و آماده شوید. من با خاله فایقه میز را می چینم.
ماهرخ با سر اشاره ای کرد و از آشپزخانه بیرون رفت. صدای سلیمان خان از اطاق کناری می آمد که با خانم بزرگ گرم صحبت بود. ماهرخ خودش را به اطاق رساند، با عجله حمام کوتاهی کرد، لباس های مرتب پوشید و پایین آمد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و هشت
فرشته که از دور تماشایش می کرد گفت خانم جان، باور کن احساس میکنم سال هاست آشپزی میکنی این همه ظرافت، این همه حوصله! ماشاالله به شما.
ماهرخ لبخندی محزون زد کارهایش کم کم تمام میشد در آخر فرنی را نیز روی آتش گذاشت. شیر با نشاسته به آرامی غلیظ می شد و بوی گلاب و دارچین در فضا پخش می گردید. کیکی هم در تنور نیمه زغالی آرام می پخت و بوی شیرین و خوشایندش با بوی قابلی در هم آمیخته بود.
ساعت ها گذشت. دستان ماهرخ سرخ شده بودند، موهایش از عرق به شقیقه چسبیده بود، اما در چشمانش برق امیدی تازه می درخشید.
فرشته نزدیک آمد، با حیرت به غذاهای که آرام آرام شکل می گرفت نگاه کرد و گفت به خدا، باور نمی کنم همه اش را خودت آماده کردی!
ماهرخ دستمالی برداشت، پیشانی اش را پاک کرد بعد آهسته تشکری گفت…
چند دقیقه بعد کارهای ماهرخ تمام شد فقط قابلی را در دم گذاشت به ساعت دیواری دید و گفت باید میز را آماده کنم ولی سلیمان خان هنوز نیامده است.
در همین هنگام حسینه داخل آشپزخانه شد. نگاهی کوتاه اما سنگین به میز انداخت؛ ظرف های رنگین و غذاهای متنوعی که ماهرخ پخته بود برق خاصی داشت. نگاه حسینه پر از حسادت شد. بی آنکه چیزی بگوید، به سوی یخچال رفت، بوتل آبی برداشت و با قدم های تند از آشپزخانه بیرون شد.
فرشته با شگفتی به در نگاه کرد و گفت اولین بار است خودش برای گرفتن آب به آشپزخانه می آید. احساس می کنم فقط آمد ببیند تو چه کار کردی. وقتی این همه غذای خوش رنگ را دید… فکر کنم حسادت کرد.
ماهرخ نگاه تندی به او انداخت و با صدایی محکم گفت من از اینطور حرف زدن خوشم نمی آید، فرشته. خواهش می کنم دیگر پیش من چنین نگو.
فرشته هراسان عقب رفت و با عجله معذرت خواست. در همان لحظه خاله فایقه وارد شد و با عجله گفت همه چیز آماده است؟ خان صاحب آمد زود باشید، باید میز را آماده کنیم.
فرشته رو به ماهرخ کرد و گفت خانم جان، شما بروید دست و صورت تان را بشویید و آماده شوید. من با خاله فایقه میز را می چینم.
ماهرخ با سر اشاره ای کرد و از آشپزخانه بیرون رفت. صدای سلیمان خان از اطاق کناری می آمد که با خانم بزرگ گرم صحبت بود. ماهرخ خودش را به اطاق رساند، با عجله حمام کوتاهی کرد، لباس های مرتب پوشید و پایین آمد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤98👍11😭5❤🔥2😱2😢2💔2🫡2⚡1👏1💯1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت چهل و هشت فرشته که از دور تماشایش می کرد گفت خانم جان، باور کن احساس میکنم سال هاست آشپزی میکنی این همه ظرافت، این همه حوصله! ماشاالله به شما. ماهرخ لبخندی محزون زد کارهایش کم کم تمام میشد در آخر فرنی را نیز روی…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و نه
وقتی وارد اطاق غذاخوری شد، تنها خانم بزرگ و فرزندان سلیمان خان پشت میز نشسته بودند. خانم بزرگ به او نگاه کرد و گفت صحت حسینه جان خوب نبود سلیمان خان و سامعه او را نزد داکتر بردند.
ماهرخ جا خورد. همین یک ساعت پیش، حسینه را دیده بود که سالم و سرحال به آشپزخانه آمده بود.
خانم بزرگ از پشت میز بلند شد و آهی کشید و گفت همه فکرم طرف حسینه جان است اصلاً برایم اشتها نمانده. تو با نواسه هایم غذا بخور، من به حویلی میروم.
سپس به فرشته رو کرد و گفت برایم یک پیاله چای در حویلی بیاور.
فرشته «چشم» گفت و خانم بزرگ از اطاق بیرون رفت.
ماهرخ با اندوه به ظروف غذا نگاه می کرد. تمام زحمتی که کشیده بود حالا بی ثمر مانده بود. فرشته آهسته نزدیک آمد و زیر لب گفت دیدی خانم جان؟ خانم حسینه فقط به خاطر اینکه کسی غذای دست پخت تو را نخورد، چنین بازی به راه انداخت. او کاملاً صحتمند بود، اما از حسادت خودش را به مریضی زد. حیف این همه زحمتت…
ماهرخ نگاهی سرد و خاموش به او انداخت، بی آنکه کلمه ای بگوید، از جایش بلند شد و به اطاق خود رفت.
چند ساعت گذشت او در اطاق نشسته بود که صدای بوق موتر سلیمان خان از حویلی پیچید. ماهرخ به سوی کلکین رفت و پرده را کنار زد. حسینه را دید که با سامعه از موتر پیاده شدند؛ او شاد و بی هیچ اثری از بیماری بود. چند لحظه بعد خود سلیمان خان نیز پیاده شد و هر سه به سوی خانم بزرگ رفتند که روی چمن ها نشسته بود.
چند دقیقه بعد، سلیمان خان از کنار مادر و دخترانش بلند شد و قدم های سنگینش را به سوی ساختمان خانه برداشت. ماهرخ با دیدن او، از کنار کلکین فاصله گرفت و آرام روی مبل نشست. صدای باز شدن دروازه اطاق بلند شد؛ سلیمان خان وارد شد.
با صدای محکم و جدی پرسید چرا اینجا تنها نشستی؟ من دیروز گفتم که میتوانی از اطاق بیرون بروی.
ماهرخ با صدایی نرم سلام کرد و گفت تمام روز بیرون بودم، تازه به اطاق برگشتم. راستی حال حسینه چطور است؟ داکتر چه گفت؟
سلیمان خان درحالیکه بهسوی الماری می رفت و دکمه های دریشی اش را باز می کرد، جواب داد چیزی مهم نبود فقط کمی فشارش پایین بود. داکتر برایش سیروم داد.
ماهرخ آهی از سبک شدن کشید و گفت خوب است خدا را شکر که بهتر شد. راستی شما غذا خوردید یا برای تان غذا آماده کنم؟
سلیمان خان لباس راحتی از الماری برداشت و همان طور که می پوشید، بی اعتنا گفت بلی خوردیم. می خواستیم مستقیم خانه بیاییم، اما حسینه و سامعه گفتند خیلی گرسنه اند، رفتیم رستورانت.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت چهل و نه
وقتی وارد اطاق غذاخوری شد، تنها خانم بزرگ و فرزندان سلیمان خان پشت میز نشسته بودند. خانم بزرگ به او نگاه کرد و گفت صحت حسینه جان خوب نبود سلیمان خان و سامعه او را نزد داکتر بردند.
ماهرخ جا خورد. همین یک ساعت پیش، حسینه را دیده بود که سالم و سرحال به آشپزخانه آمده بود.
خانم بزرگ از پشت میز بلند شد و آهی کشید و گفت همه فکرم طرف حسینه جان است اصلاً برایم اشتها نمانده. تو با نواسه هایم غذا بخور، من به حویلی میروم.
سپس به فرشته رو کرد و گفت برایم یک پیاله چای در حویلی بیاور.
فرشته «چشم» گفت و خانم بزرگ از اطاق بیرون رفت.
ماهرخ با اندوه به ظروف غذا نگاه می کرد. تمام زحمتی که کشیده بود حالا بی ثمر مانده بود. فرشته آهسته نزدیک آمد و زیر لب گفت دیدی خانم جان؟ خانم حسینه فقط به خاطر اینکه کسی غذای دست پخت تو را نخورد، چنین بازی به راه انداخت. او کاملاً صحتمند بود، اما از حسادت خودش را به مریضی زد. حیف این همه زحمتت…
ماهرخ نگاهی سرد و خاموش به او انداخت، بی آنکه کلمه ای بگوید، از جایش بلند شد و به اطاق خود رفت.
چند ساعت گذشت او در اطاق نشسته بود که صدای بوق موتر سلیمان خان از حویلی پیچید. ماهرخ به سوی کلکین رفت و پرده را کنار زد. حسینه را دید که با سامعه از موتر پیاده شدند؛ او شاد و بی هیچ اثری از بیماری بود. چند لحظه بعد خود سلیمان خان نیز پیاده شد و هر سه به سوی خانم بزرگ رفتند که روی چمن ها نشسته بود.
چند دقیقه بعد، سلیمان خان از کنار مادر و دخترانش بلند شد و قدم های سنگینش را به سوی ساختمان خانه برداشت. ماهرخ با دیدن او، از کنار کلکین فاصله گرفت و آرام روی مبل نشست. صدای باز شدن دروازه اطاق بلند شد؛ سلیمان خان وارد شد.
با صدای محکم و جدی پرسید چرا اینجا تنها نشستی؟ من دیروز گفتم که میتوانی از اطاق بیرون بروی.
ماهرخ با صدایی نرم سلام کرد و گفت تمام روز بیرون بودم، تازه به اطاق برگشتم. راستی حال حسینه چطور است؟ داکتر چه گفت؟
سلیمان خان درحالیکه بهسوی الماری می رفت و دکمه های دریشی اش را باز می کرد، جواب داد چیزی مهم نبود فقط کمی فشارش پایین بود. داکتر برایش سیروم داد.
ماهرخ آهی از سبک شدن کشید و گفت خوب است خدا را شکر که بهتر شد. راستی شما غذا خوردید یا برای تان غذا آماده کنم؟
سلیمان خان لباس راحتی از الماری برداشت و همان طور که می پوشید، بی اعتنا گفت بلی خوردیم. می خواستیم مستقیم خانه بیاییم، اما حسینه و سامعه گفتند خیلی گرسنه اند، رفتیم رستورانت.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤🔥58😢24❤14💔10😭5👍4🥰1🎉1🕊1💯1💘1
