Telegram Web Link
الهی...
خداوند دلی آرام تنی سالم
لبی خندان و عاقبتی بخیر عطا کند
آفتاب عمرمان همیشه درخشان
و عمرمان سبز و پایدار
و زندگیمان سرشار از عشق

🌺سلام صبحتان بخیر
🍃روزتان پر از خیر و برکت

💡@bekhodat1Aeman1d📚
142❤‍🔥2👍21🥰1👏1💯1🤗1💘1😘1
ڪاش‌مےشدحال‌خوب‌را
لبخندزیبارا^^
بعض‍ےدوست‌داشتن‌هارا
مثل گلھ‌اخشڪ‌کرد !
لاۍڪتاب‌گذاشت
ونگھ‌شان‌داشت...:))🤍💭!'

سلام صبح بخیررر
💡@bekhodat1Aeman1d📚
18❤‍🔥2💯211👍1🥰1👏1🎉1🤗1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۸۱ 🌺از سلمان فارسی  ـ رضی الله عنهما ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند: 📚إِنَّ رَبَّكُمْ حَيِيٌّ كَرِيمٌ، يَسْتَحْيِي مِنْ عَبْدِهِ إِذَا رَفَعَ يَدَيْهِ إِلَيْهِ أَنْ يَرُدَّهُمَا صِفْرًا» 🌺پروردگار شما بخشنده و…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۸۲

🥀از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:

🌹ثلاثةٌ حقٌّ على اللهِ عونُهم: المجاهدُ في سبيلِ اللهِ، والمكاتَبُ الذي يريدُ الأداءَ، والناكحُ الذي يريدُ العفافَ

😍سه گروه‌اند که کمک کردن به آنان بر الله لازم است: مجاهد در راه الله، بنده‌ای که می‌خواهد خود را آزاد کند، و مردی که برای حفظ عفت خود ازدواج می‌کند.

#سنن‌ترمذی1655

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ
30❤‍🔥2🥰2💯2🤗2😘211👍1👏1💘1
🕊••
💜┛"گاهی وقتا، آدم ازاوقاتِ
خوب زندگی ‌بی‌ خبره."
تا اینکه همه چیز یهو بد میشه
و وقتی به گذشته نگاه میکنه
میبینه، که چقد خوشبخت بوده
اما نسبت بهش بیخیال بوده!
اینو میخوام بگم که:
قدر تک تک لحظات زندگی رو باید دونست!

💡@bekhodat1Aeman1d📚
26🎉32👍2❤‍🔥11🥰1👏1😍1💯1
به خودت باور داشته باش
📚#داستان روزی تولستوی در خیابانی راه میرفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد : زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد! بعد از مدتی که از فحاشی زن گذشت تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی…
📚داستان کوتاه
#گردو


طفلی از باغی گردو می‌دزدید. پسر صاحبِ باغ با چند دوست خود در کنار باغ کمین کردند تا دزد گردو را بیابند. روزی وقتی طفل گردوها را دزدید و قصد داشت از باغ خارج شود لشکرِ کمین‌کرده‌ها به دنبال طفل افتادند و طفل گردوها را در راه رها کرده و از ترس جان خود فرار کرد.

آنان پسرک را در گوشه‌ای بن‌بست گیر انداختند و پسرک از ترس بر زمین چمباتمه زد و نشست و دست بر سر گذاشت و امان خواست.

حکیمی عارف این صحنه را می‌دید که صاحب گردوها چوبی در دست بلند کرده و می‌گوید: برخیز! چرا گردوهای ما را می‌دزدی؟!

طفل گفت: من دزدی نکردم. یکی گفت: دستانت رنگی است٬ رنگ دستانت را چگونه انکار می‌کنی؟ دیگری گفت: من شاهد پریدنت از درخت بودم... حکیم وارد شد و چند سکه غرامت به صاحب مال داد تا از عقوبت او دست برداشتند.

حکیم در کُنجی نشست و زار زار گریست. گفت: خدایا! در روز محشر که تو می‌ایستی و من در مقابل فرشتگانِ توام، چگونه گناهان خود را انکار کنم با این‌که دستانم و فرشتگانت بر حقیقت و بر علیه من گواهی خواهند داد؟!!

خدایا! امروز من محشر تو را دیدم، در آن روز بر من و بر ناتوانیِ‌ام رحم نما و با من در محاسبۀ گناهانم تنها و پناهم باش و چنانچه من بر این کودک رحم کردم و نجاتش دادم تو نیز در آن روز بر من رحم فرما و مرا نجات ده!!!
😢3423👍6🙏3💯3👌2💘2❤‍🔥1🕊1😭1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سخنان طلایی داکتر جمشید رسا

💡@bekhodat1Aeman1d📚
22👍4❤‍🔥21🥰1😢1🎉1👌1🕊1💯1💘1
کدام گیاه فاقد ساقه ، ریشه و برگ است ؟
Anonymous Quiz
21%
زنبق
17%
سرخس
38%
خزه
23%
بنت قنسول
💯12🤷‍♂3🤷‍♀21👍1🥰1🤯1😱1🫡1💘1🙊1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و بیست و یک پارت دوم هدیه: اشک‌هایش روی دستان و پای ماهرخ فرو می‌ غلتیدند، چنان‌ که گویی غرور یک مرد جنگ‌ آزموده در برابر دنیای او فرو ریخته باشد. ماهرخ با چشمانی پر از حیرت و اندوه به او می‌ نگریست؛ مردی که همه…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و بیست و دو


فرشته و فایقه را نیز صدا زد و به خانم بزرگ گفت مادر جان، طلاهای ماهرخ نیست!
خانم بزرگ با بی‌ تفاوتی و کمی کنجکاوی از جا بلند شد و پرسید یعنی چه؟ چرا نیست؟
ماهرخ با صدایی لرزان گفت همین چند روز قبل بود، اما حالا دیگر نیست.
خانم بزرگ با خونسردی ادامه داد خوب، ما از کجا بدانیم کجاست؟ طلاها که نزد خودت بود.
سلیمان خان با لحنی جدی و نافذ گفت مادر جان، طلاهای ماهرخ جان دزیده شده ‌است. سپس نگاهی به همه انداخت و پرسید کی طلاها را برداشته است؟
سامعه از جای خود بلند شد و با بی‌ حوصلگی گفت باز یک موضوع جدید پیدا شد! من حوصله این حرف‌ ها را ندارم، میروم به اطاقم.
سلیمان خان با صدایی محکم گفت تا زمانی که طلاها پیدا نشده ‌اند، هیچ کس حق خروج از این اطاق را ندارد.
سامعه با تعجب گفت یعنی چی؟ یعنی ما طلاها را دزدیده‌ ایم؟
سلیمان خان با آرامش و جدیت پاسخ داد من نگفتم شما دزدی کردید، اما طلاها نیست؛ پس معلوم می‌ شود دزیده شده ‌اند.
خانم بزرگ با عصبانیت، صدایش را بالا برد و گفت این اولین بار است که در این خانه صحبت از دزدی می‌ شود و من بالای همه اعتماد دارم! سپس نگاهی تیز به ماهرخ انداخت و با لحنی تند پرسید از کجا معلوم که خودت طلاها را پنهان نکرده ‌ای؟
سلیمان خان با نگاه جدی و صدایی پرقدرت گفت چرا باید ماهرخ طلاهای خودش را پنهان کند؟!
خانم بزرگ با لحنی بی‌ حوصله و کمی کنایه‌ آمیز پاسخ داد من چه بدانم؟!
سلیمان خان نگاهی به فرشته و فایقه انداخت و با لحنی قاطع پرسید حرف بزنید! کی این کار را کرده است؟
فرشته چشمانش پر از اشک شد و با صدایی لرزان گفت خان صاحب، به خدا من نبرداشته ام.
فایقه هم اضافه کرد آیا ما تا امروز کاری کرده‌ ایم که شما به ما شک کنید؟
خانم بزرگ با نفسی عمیق و لحنی محکم گفت پسرم، من بالای هر کسی که در این اطاق است اعتماد کامل دارم. تا امروز هیچ چیزی از ما گم نشده است و هیچ کس تاکنون چنین کاری نکرده.
سلیمان خان با جدیت و نگاهی نافذ گفت پس همه اطاق‌ ها را بگردید! طلاهای ماهرخ باید پیدا شوند من نمیتوانم این موضوع را نادیده بگیریم.
خانم بزرگ با تعجب و کمی اعتراض پرسید اطاق مرا هم؟
سلیمان خان نگاهی محکم به مادرش انداخت و گفت بلی مادر جان، این بخاطر شک کردن به کسی نیست، اما باید این کار را انجام دهیم. اطاق شما هم بررسی می‌ شود، پس از من ناراحت نشوید.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
99👍17😢4❤‍🔥3🙏2💯2💔1🤨1😭1😇1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و بیست و دو فرشته و فایقه را نیز صدا زد و به خانم بزرگ گفت مادر جان، طلاهای ماهرخ نیست! خانم بزرگ با بی‌ تفاوتی و کمی کنجکاوی از جا بلند شد و پرسید یعنی چه؟ چرا نیست؟ ماهرخ با صدایی لرزان گفت همین چند روز قبل بود،…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و بیست و سه

خانم بزرگ با لبخندی پوزخند آمیز پاسخ داد آفرین پسرم! من تو را اینگونه تربیت کرده‌ام که حالا حتی بالای مادرت هم تهمت بزنی. حالا که اینطور است، اول از اطاق من شروع کنید!
همه اعضای خانواده اطاق ‌ها را زیر و رو کردند، هر کشو، هر صندوقچه و هر قفسه را بررسی کردند، اما طلاها هیچ جا پیدا نشد. صدای باز و بسته شدن کشوها، قدم‌ های بلند و نگرانی در چهره‌ ها فضای خانه را سنگین کرده بود.
بالاخره سلیمان خان با نفسی سنگین، کمی خسته و اندکی خشمگین، به ماهرخ نگاه کرد و گفت نگران نباش، برایت بهترش را می‌ خرم.
ماهرخ با نگاه آرام و قلبی که هنوز درگیر ماجرای طلاها بود، تنها لبخندی زد و هیچ حرفی نزد
فردای آن روز، هنگامی که سلیمان خان می‌ خواست لباس‌ هایش را بپوشد و به دفتر برود، درِ الماری را گشود. دستش را میان ردیف جامه‌ های اتو زده بُرد که ناگهان چشمش به خریطه ای افتاد که نیمه‌ پنهان زیر چند لایه لباس قرار داشت. درِ آن را باز کرد، برق طلاها یکباره در چشمانش درخشید.
سلیمان خان لحظه ‌ای مبهوت ایستاد، سپس با صدایی بلند فریاد زد ماهرخ! بیا اینجا!
ماهرخ با شتاب وارد شد،صورتش هنوز از خستگی شب گذشته رنگ پریده بود. سلیمان خان خریطه را جلو گرفت و گفت طلاهایت اینجاست! گفتم که درست ببین. دیروز همه را بی‌ خودی ناراحت ساختیم.
ماهرخ با چشمانی از تعجب گرد شد، جلو رفت، خریطه را گرفت و دستانش لرزید. با صدایی آرام و پر از حیرت گفت ولی… من خودم همهٔ الماری را گشتم، زیر و رو کردم… هیچ ‌جا نبود! چطور ممکن است حالا اینجا پیدا شوند؟
سلیمان خان اخمی در پیشانی انداخت، نگاهش میان طلاها و چشمان مضطرب ماهرخ می‌ چرخید. چیزی در دلش سنگین شد؛ حسی پنهان از بی‌ اعتمادی یا شاید شک. با این‌ همه، برای آنکه ماجرا دوباره آتش نگیرد، آهی کشید و گفت مهم نیست… حالا که پیدا شد، همه چیز تمام است. فقط دیگر نمی‌ خواهم چنین اتفاقی بیفتد.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
92👍13❤‍🔥4😭4😢2🕊2💘2🎉1🙏1💯1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و بیست و سه خانم بزرگ با لبخندی پوزخند آمیز پاسخ داد آفرین پسرم! من تو را اینگونه تربیت کرده‌ام که حالا حتی بالای مادرت هم تهمت بزنی. حالا که اینطور است، اول از اطاق من شروع کنید! همه اعضای خانواده اطاق ‌ها را زیر…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و بیست و چهار

ماهرخ در سکوت ایستاده بود، در ذهنش هزاران پرسش چرخ می‌ خورد؛ چگونه ممکن است چیزی که خودش با دقت جسته بود، حالا همان‌ جا پیدا شود؟
سلیمان خان از اطاق بیرون شد و به سوی تالار رفت. خانم بزرگ همان‌ جا نشسته بود، با چشمانی نیمه‌ خوابیده که از شب گذشته هنوز آثار رنج و دلخوری در آن موج میزد.
سلیمان خان نزدیک شد و گفت مادرجان… طلاها پیدا شد.داخل الماری زیر لباس ها بود.
خانم بزرگ با شنیدن این سخن، ناگهان برآشفت. دستانش را به زانو زد و با صدایی آمیخته به خشم و دل‌ شکستگی گفت دیدی پسرم؟ من از همان اول گفتم که خودش جایی گذاشته و فراموش کرده. حالا با این کارش باعث شد تو بالای همه شک کنی، حتی بالای مادرت!
سلیمان خان شرمگین سرش را پایین انداخت. نگاهش روی فرش گره خورد و زمزمه‌ کنان گفت مادرجان، باور کنید قصد من تهمت نبود فقط نمی‌ خواستم حق کسی پایمال شود.
خانم بزرگ پوزخند تلخی زد و با اندوه ادامه داد حق؟ پسرم، حق مادرت این نبود که به چشم یک دزد در خانهٔ خودش دیده شود. دیروز وقتی گفتی اطاق مرا هم بگردند، قلبم شکست. حالا هم دیدی که همه اشتباه از ماهرخ بود. او با بی‌ احتیاطی‌ اش همه ما را زیر سؤال برد.
سلیمان خان آهی کشید، می‌ خواست چیزی بگوید اما کلمات در گلویش گیر کرد. تنها با صدای گرفته‌ ای گفت حق با شماست مادرجان من خطا کردم.
اما در دلش چیزی آرام نمی‌ گرفت؛ گویی یقین داشت که این ماجرا ساده ‌تر از آن نیست که به نظر می‌ رسد.
سلیمان خان با چهره ‌ای جدی و گام‌ هایی سنگین دوباره به اطاق مشترکش با ماهرخ رفت ماهرخ تازه می‌ خواست صندوقچهٔ طلا را دوباره در گوشهٔ الماری بگذارد که نگاه تند سلیمان خان روی دستانش افتاد.
با صدایی محکم گفت ماهرخ جان، صندوقچه را زمین بگذار.
ماهرخ با تعجب سر برداشت، نگاهش میان حیرت و دلخوری لرزید. پرسید چرا؟ حالا که پیدا شد، دیگر مشکلی نیست.
سلیمان خان آهی کشید، نزدیک آمد و صندوقچه را از دستانش گرفت. بعد با لحنی که جدیت در آن سنگینی می‌ کرد ادامه داد مشکل اینجاست که دیروز به‌ خاطر یک بی‌ فکری کوچک، همهٔ خانه به‌ هم ریخت. مادرجان ناراحت شد، همه زیر سوال رفتند، حتی من به مادرم شک کردم. نمی‌ خواهم دوباره چنین روزی تکرار شود.
ماهرخ با چشمانی پر از رنج پرسید یعنی فکر می‌کنی من قصدا این کار را کردم؟

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
79😢16👍6💔6❤‍🔥3💯31🥰1👌1🕊1😍1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و بیست و چهار ماهرخ در سکوت ایستاده بود، در ذهنش هزاران پرسش چرخ می‌ خورد؛ چگونه ممکن است چیزی که خودش با دقت جسته بود، حالا همان‌ جا پیدا شود؟ سلیمان خان از اطاق بیرون شد و به سوی تالار رفت. خانم بزرگ همان‌ جا نشسته…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و بیست و پنج
پارت هدیه

سلیمان خان با لحنی آرام ‌تر گفت من این را نگفتم ولی من نمی‌ خواهم هیچ خطری، هیچ سوءتفاهمی دوباره خانه را بلرزاند. برای همین می‌ گویم طلاهایت را به مادرم بده. او سال‌ هاست صندوق امانت این خانه است. هر چیزی دستش باشد نگرانی به‌ وجود نمی‌ آید.
ماهرخ سرش را پایین انداخت. بغضی در گلویش نشست و آهسته زمزمه کرد یعنی مرا آنقدر بی‌ فکر میدانی که حتی از دارایی خودم هم نتوانم نگهداری کنم؟
سلیمان خان لحظه‌ ای خاموش ماند، بعد با نگاهی جدی گفت من ترا کم‌ عقل نمی‌ دانم، اما نمی‌ خواهم بی‌ احتیاطی ‌ات دوباره همه را درگیر کند. پس، همین امروز طلاهایت را به مادرم بسپار.
ماهرخ بی‌ آنکه حرفی بزند، چشمانش را بست. دستانش لرزیدند و قلبش سنگین شد؛ اما چیزی نگفت، چون می‌ دانست در برابر تصمیم سلیمان خان، صدایش شنیده نخواهد شد.
ماهرخ با چهره‌ ای گرفته، صندوقچه را آهسته به دست گرفت. نگاهش چند لحظه روی قفل کوچک آن ماند؛ چشمانش پر از اشک نشد، اما در دلش احساس تلخی مثل خنجری می‌ پیچید. آهی کشید، صندوقچه را به سوی سلیمان خان دراز کرد و با صدایی آرام اما پر از رنج گفت خوب است… اگر به نظرت این درست است، برو و خودت به خانم بزرگ بده.
سلیمان خان لحظه‌ ای درنگ کرد، نگاهش میان دست‌ های لرزان ماهرخ و چشمان اندوهگینش لغزید. دستش را دراز کرد و صندوقچه را گرفت، اما سکوت ماهرخ مثل دیواری سنگین میان‌ شان قد برافراشت.
ماهرخ پشتش را برگرداند و روی تخت نشست، طوری که حتی نخواست ببیند سلیمان خان از اطاق بیرون میرود.
سلیمان خان بدون آنکه حرفی بزند، از اطاق بیرون رفت؛ در حالیکه صندوقچه در دستانش سنگینی می‌ کرد، نه از وزن طلاها، بلکه از بار نگاه‌ های غمگین ماهرخ.
شب، اطاق در سکوت فرو رفته بود و تنها صدای قاشق‌ ها و بشقاب‌ ها فضای سفره را پر می‌ کرد. همه دور تا دور نشسته بودند یکباره صدای سرفهٔ شدید خانم بزرگ سکوت را شکست. همه هراسان به سوی او دیدند. سلیمان خان با عجله قدح آب را برداشت و به مادرش نزدیک شد. با دست لرزان آب را به لبان خانم بزرگ رساند. او چند جرعه نوشید، اما چهره ‌اش هنوز جمع و گرفته بود.
سلیمان خان با نگرانی پرسید مادر جان، خیر باشد؟
خانم بزرگ نفس عمیقی کشید، دستش را روی سینه‌ اش گذاشت و گفت این غذا را کی پخته؟
همه نگاه‌ ها یکباره به ماهرخ دوخته شد. او که از شدت دلشوره لب‌ هایش را تر می‌ کرد، آرام گفت من… من پختم، چرا… چی شده خانم بزرگ؟

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»

ادامه اش فردا شب بخیر😊
92👍11😢10❤‍🔥6😭6💔4💯3🫡2🥰1😘1😎1
به عقب بنگرید و خدا را شکر کنید
به جلو بنگرید و به خدا اعتماد کنید
او درهایی را می‌بندد که هیچکس
قادر به گشودنش نیست
و درهایی را باز می‌کند که
هیچکس قادر به بستنش نیست

⭐️شبتان بخیر

💡@bekhodat1Aeman1d📚
28💯4❤‍🔥3🥰3👍2🍓2🙏1🕊1😍1😘1😎1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊امروز یکشنبه

🌻  ۲۷/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۹/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۶/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری

💡@bekhodat1Aeman1d📚
10❤‍🔥3👍21🥰1👏1🎉1👌1😍1💯1🤗1
خدایا...
من در کلبه فقیرانه خود چیزی
را دارم، که تو در عرش کبریایی
خود نداری؛
من چون تویی دارم وتو چون
خود نداری...


_ #قربونت‌برم‌خداااا♥️🌿 _

السلام علیکم صبح شما نازنینا قشنگ❤️

💡@bekhodat1Aeman1d📚
16😍21❤‍🔥1👍1🥰1👏1🎉1👌1💯1🤗1
خوشاروزی کھ‌ دیدارت کنم🥺

یامَـن‌ْلٰاشَبِـیةلَھ‌ُوَلٰانَـظیـرْ
هیـچ‌ڪس‌بـࢪاےمن‌تونمیشودシ.!

#اللھ‌ 🌿♥️
سلام صبح بخیر

💡@bekhodat1Aeman1d📚
18🥰3❤‍🔥2🕊21👍1👏1🎉1👌1😍1🤗1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۸۲ 🥀از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند: 🌹ثلاثةٌ حقٌّ على اللهِ عونُهم: المجاهدُ في سبيلِ اللهِ، والمكاتَبُ الذي يريدُ الأداءَ، والناكحُ الذي يريدُ العفافَ 😍سه گروه‌اند که کمک کردن به آنان…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۸۳

🥀از عبدالله بن عباس ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند:

🌹«إِنَّ لِكُلِّ دِينٍ خُلُقًا، وَخُلُقُ الإِسْلاَمِ الْحَيَاءُ»

🔶برای هر دینی، یک ویژگی اخلاقی شاخص است، و ویژگی دین اسلام، حیا است.

#سنن‌ابن‌ماجه4182

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ
16🥰4👌3❤‍🔥2😘21👍1👏1🎉1🕊1😍1
بر  روی بوم زندگی هر چیز می‌خواهی بکش
زیبا و زشتش کار توست،تقدیر را باور نکن

تصویر اگر زیبا نبود، نقاش خوبی نیستی
از نو دوباره رسم کن، تصویر را باور نکن

خالق تو را شاد آفرید، آزاد آزاد آفرید
پرواز کن تا آرزو، زنجیر را باور نکن


💡@bekhodat1Aeman1d📚
22👍2💘2❤‍🔥1🥰1🕊1😍1💯1🤗1😘1
به خودت باور داشته باش
📚داستان کوتاه #گردو طفلی از باغی گردو می‌دزدید. پسر صاحبِ باغ با چند دوست خود در کنار باغ کمین کردند تا دزد گردو را بیابند. روزی وقتی طفل گردوها را دزدید و قصد داشت از باغ خارج شود لشکرِ کمین‌کرده‌ها به دنبال طفل افتادند و طفل گردوها را در راه رها کرده و…
🚤#حکایت

روزی یک کشتی پر از عسل در ساحل لنگر انداخت وعسلها درون بشکه بود...

پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود  و به بازرگان گفت:

از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی. تاجر نپذیرفت وپیرزن رفت...

سپس تاجر به معاونش سپرد که آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد
آن مرد تعجب کرد وگفت
از تو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی و الان یک بشکه کامل به او میدهی؟

تاجر جواب داد:
ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم...

پروردگارا...
کاسه های حوائج ما کوچک و کم عُمق اند، خودت به اندازه ی سخاوتت بر من و دوستانم عطا کن که سخاوتمندتر از تو نمیشناسیم...


27😭23❤‍🔥6🙏6👍2🥰21👏1😱1😢1💔1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به افکارت نظم بده

💡@bekhodat1Aeman1d📚
16👍3👏3❤‍🔥2😇2🤩1🕊1😍1💯1🤗1💘1
کشور آرژانتین به چه چیزی معروف است؟
Anonymous Quiz
29%
نقره
38%
جیوه
16%
روی
17%
طلا
🤷‍♀124🥰3🤯2💯21🤷‍♂1😱1🙈1💘1🙊1
2025/10/21 23:14:31
Back to Top
HTML Embed Code: