به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و چهل هفت پارت سوم هدیه ماهرخ قاشق را پایین گذاشت، با نگاه ملایمی گفت خواهش می کنم. همین حالا بنشین. مگر من چند بار برایت گفته ام؟ اینجا نه من خانم هستم و نه تو خدمتکار. ما هر دو بندهٔ یک خدا هستیم. بیا بنشین،…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل هشت
حویلی در نور چراغ های آویخته روشن بود. صدای خنده و گفتگو از آنجا بالا می آمد. نگاه ماهرخ به سلیمان خان افتاد که در میان جمعیت نشسته بود؛ با وقار و صمیمیت با مهمانان قصه می کرد، گاه خنده ای میزد و همه با او همراه می شدند. لبخند ملایمی ناخودآگاه روی لب ماهرخ نشست، اما زود محو شد.
چشم هایش آرام به سوی دیگر چرخید و روی خانم بزرگ ایستاد. او در کنار خواهرش نشسته بود، دست هایش را با ظرافت تکان می داد و با شور و اشتیاق از چیزی سخن می گفت. برق نگاهش، خنده های حساب شده اش و آن صلابت مادرانه اش، همه در نظر ماهرخ سنگین آمد.
ماهرخ بی اختیار زیر لب نجوا کرد یعنی… منظور فرشته، خانم بزرگ بود؟
دلش فشرده شد. اندیشه ای مبهم چون خاری در ذهنش فرو رفت.
ماهرخ دوباره روی تخت نشست، دستهایش را روی شکمش گذاشت و در فکر فرو رفت نزدیک به یک ساعت گذشت که دروازهٔ اطاق آرام باز شد. سلیمان خان با قدم های آهسته داخل شد. وقتی چشمش به ماهرخ افتاد، لبخندی گرم بر لبانش نشست و گفت سلام عزیزم… چی وقت بیدار شدی؟
ماهرخ آرام از جایش بلند شد. سلیمان خان بی درنگ او را در آغوش کشید، بوسه ای بر موهایش نهاد.
ماهرخ با صدایی آرام و کمی خسته گفت یک ساعتی می شود که بیدارم. دیدم مهمان ها آمده اند و وقت زیادی گذشته، نخواستم پایین بیایم.
سلیمان خان سرش را عقب برد، با مهربانی در چشمانش نگریست و گفت من هم وقتی از دفتر آمدم، دیدم مثل یک فرشته آرام خوابیده ای. دلم نیامد بیدارت کنم.
نگاهش جدی تر شد و با صدایی آرام ادامه ماهرخ جان… یک موضوعی است که باید برایت بگویم. فردا باید برای یک هفاه به سفر بروم. جلسه ای خیلی مهم در ترکیه دارم و نمی توانم آن را به تعویق بیندازم.
ماهرخ لحظه ای جا خورد، چشمانش پر از نگرانی شد و بی اختیار گفت یک هفته؟… پس من تنها می مانم؟
سلیمان با لبخند دلگرم کننده ای دستش را فشار داد و جواب داد نخیر عزیزم، هیچوقت تنها نمیمانی. حالا دلم آرام است، چون می دانم مادرم از تو مراقبت می کند. او هر روز کنارت خواهد بود. تو فقط باید آرامش داشته باشی و به فکر خودت و طفل مان باشی.
ماهرخ آهسته سرش را پایین انداخت. دلش می خواست چیزی بگوید، اما بغض گلویش را گرفته بود. سلیمان آرام دستش را روی شانهٔ او گذاشت و ادامه داد این سفر برایم مهم است فقط یک هفته است… چشم به هم بزنی بر می گردم.
ماهرخ لبخند کمرنگی زد، اما در دلش موجی از دلهره می خروشید.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل هشت
حویلی در نور چراغ های آویخته روشن بود. صدای خنده و گفتگو از آنجا بالا می آمد. نگاه ماهرخ به سلیمان خان افتاد که در میان جمعیت نشسته بود؛ با وقار و صمیمیت با مهمانان قصه می کرد، گاه خنده ای میزد و همه با او همراه می شدند. لبخند ملایمی ناخودآگاه روی لب ماهرخ نشست، اما زود محو شد.
چشم هایش آرام به سوی دیگر چرخید و روی خانم بزرگ ایستاد. او در کنار خواهرش نشسته بود، دست هایش را با ظرافت تکان می داد و با شور و اشتیاق از چیزی سخن می گفت. برق نگاهش، خنده های حساب شده اش و آن صلابت مادرانه اش، همه در نظر ماهرخ سنگین آمد.
ماهرخ بی اختیار زیر لب نجوا کرد یعنی… منظور فرشته، خانم بزرگ بود؟
دلش فشرده شد. اندیشه ای مبهم چون خاری در ذهنش فرو رفت.
ماهرخ دوباره روی تخت نشست، دستهایش را روی شکمش گذاشت و در فکر فرو رفت نزدیک به یک ساعت گذشت که دروازهٔ اطاق آرام باز شد. سلیمان خان با قدم های آهسته داخل شد. وقتی چشمش به ماهرخ افتاد، لبخندی گرم بر لبانش نشست و گفت سلام عزیزم… چی وقت بیدار شدی؟
ماهرخ آرام از جایش بلند شد. سلیمان خان بی درنگ او را در آغوش کشید، بوسه ای بر موهایش نهاد.
ماهرخ با صدایی آرام و کمی خسته گفت یک ساعتی می شود که بیدارم. دیدم مهمان ها آمده اند و وقت زیادی گذشته، نخواستم پایین بیایم.
سلیمان خان سرش را عقب برد، با مهربانی در چشمانش نگریست و گفت من هم وقتی از دفتر آمدم، دیدم مثل یک فرشته آرام خوابیده ای. دلم نیامد بیدارت کنم.
نگاهش جدی تر شد و با صدایی آرام ادامه ماهرخ جان… یک موضوعی است که باید برایت بگویم. فردا باید برای یک هفاه به سفر بروم. جلسه ای خیلی مهم در ترکیه دارم و نمی توانم آن را به تعویق بیندازم.
ماهرخ لحظه ای جا خورد، چشمانش پر از نگرانی شد و بی اختیار گفت یک هفته؟… پس من تنها می مانم؟
سلیمان با لبخند دلگرم کننده ای دستش را فشار داد و جواب داد نخیر عزیزم، هیچوقت تنها نمیمانی. حالا دلم آرام است، چون می دانم مادرم از تو مراقبت می کند. او هر روز کنارت خواهد بود. تو فقط باید آرامش داشته باشی و به فکر خودت و طفل مان باشی.
ماهرخ آهسته سرش را پایین انداخت. دلش می خواست چیزی بگوید، اما بغض گلویش را گرفته بود. سلیمان آرام دستش را روی شانهٔ او گذاشت و ادامه داد این سفر برایم مهم است فقط یک هفته است… چشم به هم بزنی بر می گردم.
ماهرخ لبخند کمرنگی زد، اما در دلش موجی از دلهره می خروشید.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤83😢13💔11😭6💯2🤗2💘2❤🔥1🙏1🕊1🫡1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و چهل هشت حویلی در نور چراغ های آویخته روشن بود. صدای خنده و گفتگو از آنجا بالا می آمد. نگاه ماهرخ به سلیمان خان افتاد که در میان جمعیت نشسته بود؛ با وقار و صمیمیت با مهمانان قصه می کرد، گاه خنده ای میزد و همه…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل نه
صبح فردا، پیش از آنکه آمادهٔ رفتن شود، سلیمان خان به اطاق خانم بزرگ رفت. خانم بزرگ روی مُبل نشسته بود،
وقتی سلیمان داخل شد، لبخندی ساختگی بر لب آورد و گفت خوش آمدی پسرم، صبح خیلی زود آمده ای. چیزی شده؟
سلیمان خان با احترام نزدیک شد، دستان مادرش را بوسید و در کنارش نشست. نگاهی جدی اما ملایم به او انداخت و گفت مادرجان، امروز برای سفر میروم. جلسه ای مهم در ترکیه دارم و شاید یک هفته طول بکشد. آمدم تا ماهرخ را به تو بسپارم…
خانم بزرگ لحظه ای چشمانش باریک شد، اما خیلی زود با لبخندی آرام گفت ماهرخ؟ پسرم، تو چرا نگران باشی؟ مگر تا حالا دیده ای من از او غافل شوم؟ او مثل دختر خودم در این خانه زندگی می کند. مطمئن باش، بیشتر از جانم از او مراقبت خواهم کرد.
سلیمان آهی از سر آسودگی کشید، دستی به ریش مرتبش کشید و گفت من هم همین امید را دارم مادر. راستش، این روزها می بینم ماهرخ خیلی حساس و زود رنج شده. نمی خواهم ذره ای غم به دلش بیفتد. اگر کاری یا مشکلی داشت، تو به جای من کنار او باش. آرامش او برایم از همه چیز مهم تر است.
خانم بزرگ دست پسرش را گرفت، با نگاهی پر از محبتِ ظاهری گفت پسرم، تو به کار و آینده ات برس، خیال ات از این خانه راحت باشد. تا وقتی من زنده ام، هیچکس جرئت نمی کند به ماهرخ آزار برساند.
سلیمان با رضایت لبخند زد، خم شد و دوباره دستان مادرش را بوسید. سپس گفت پس دل من آرام است مادر. خدا حافظت باشد، به دعای تو این سفر را به سلامت می گذرانم.
خانم بزرگ با چهره ای مطمئن و آرام نگاهش می کرد، اما در عمق چشمانش برق دیگری بود؛ برقی که کسی جز خودش نمی توانست بخواند.
چهار روز از رفتن سلیمان خان گذشته بود. نبود او در خانه حس می شد، اما خانم بزرگ با روی خوش و بهانه های گوناگون تلاش می کرد حضورش را پررنگ تر نشان دهد. هر روز به بهانه ای از ماهرخ کار می کشید؛ یک روز دستور می داد با فرشته آشپزخانه را مرتب کند، روز دیگر می گفت باغچه را آب بدهد ماهرخ، با تمام خستگی و دلتنگی، هیچ حرفی نمیزد. در سکوت و با لبخند آرام، هر چه خانم بزرگ می خواست انجام می داد.
آن روز، بعد از ساعتی که به خواست خانم بزرگ، با فرشته باغچه را پاک کاری کرده بود، خستگی بر تنش سنگینی انداخت. نفس زنان به اطاق برگشت، چادرش را کنار گذاشت و آرام روی تخت دراز کشید. حس می کرد توان از دستانش رفته، چشمانش به سقف دوخته شد و قلبش آهسته می تپید.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل نه
صبح فردا، پیش از آنکه آمادهٔ رفتن شود، سلیمان خان به اطاق خانم بزرگ رفت. خانم بزرگ روی مُبل نشسته بود،
وقتی سلیمان داخل شد، لبخندی ساختگی بر لب آورد و گفت خوش آمدی پسرم، صبح خیلی زود آمده ای. چیزی شده؟
سلیمان خان با احترام نزدیک شد، دستان مادرش را بوسید و در کنارش نشست. نگاهی جدی اما ملایم به او انداخت و گفت مادرجان، امروز برای سفر میروم. جلسه ای مهم در ترکیه دارم و شاید یک هفته طول بکشد. آمدم تا ماهرخ را به تو بسپارم…
خانم بزرگ لحظه ای چشمانش باریک شد، اما خیلی زود با لبخندی آرام گفت ماهرخ؟ پسرم، تو چرا نگران باشی؟ مگر تا حالا دیده ای من از او غافل شوم؟ او مثل دختر خودم در این خانه زندگی می کند. مطمئن باش، بیشتر از جانم از او مراقبت خواهم کرد.
سلیمان آهی از سر آسودگی کشید، دستی به ریش مرتبش کشید و گفت من هم همین امید را دارم مادر. راستش، این روزها می بینم ماهرخ خیلی حساس و زود رنج شده. نمی خواهم ذره ای غم به دلش بیفتد. اگر کاری یا مشکلی داشت، تو به جای من کنار او باش. آرامش او برایم از همه چیز مهم تر است.
خانم بزرگ دست پسرش را گرفت، با نگاهی پر از محبتِ ظاهری گفت پسرم، تو به کار و آینده ات برس، خیال ات از این خانه راحت باشد. تا وقتی من زنده ام، هیچکس جرئت نمی کند به ماهرخ آزار برساند.
سلیمان با رضایت لبخند زد، خم شد و دوباره دستان مادرش را بوسید. سپس گفت پس دل من آرام است مادر. خدا حافظت باشد، به دعای تو این سفر را به سلامت می گذرانم.
خانم بزرگ با چهره ای مطمئن و آرام نگاهش می کرد، اما در عمق چشمانش برق دیگری بود؛ برقی که کسی جز خودش نمی توانست بخواند.
چهار روز از رفتن سلیمان خان گذشته بود. نبود او در خانه حس می شد، اما خانم بزرگ با روی خوش و بهانه های گوناگون تلاش می کرد حضورش را پررنگ تر نشان دهد. هر روز به بهانه ای از ماهرخ کار می کشید؛ یک روز دستور می داد با فرشته آشپزخانه را مرتب کند، روز دیگر می گفت باغچه را آب بدهد ماهرخ، با تمام خستگی و دلتنگی، هیچ حرفی نمیزد. در سکوت و با لبخند آرام، هر چه خانم بزرگ می خواست انجام می داد.
آن روز، بعد از ساعتی که به خواست خانم بزرگ، با فرشته باغچه را پاک کاری کرده بود، خستگی بر تنش سنگینی انداخت. نفس زنان به اطاق برگشت، چادرش را کنار گذاشت و آرام روی تخت دراز کشید. حس می کرد توان از دستانش رفته، چشمانش به سقف دوخته شد و قلبش آهسته می تپید.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
💔79❤36😢7👌3🕊2😘2❤🔥1💯1😭1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و چهل نه صبح فردا، پیش از آنکه آمادهٔ رفتن شود، سلیمان خان به اطاق خانم بزرگ رفت. خانم بزرگ روی مُبل نشسته بود، وقتی سلیمان داخل شد، لبخندی ساختگی بر لب آورد و گفت خوش آمدی پسرم، صبح خیلی زود آمده ای. چیزی شده؟…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه
در همین هنگام، دروازه به نرمی باز شد. خانم بزرگ، با پتنوسی در دست، داخل آمد. قدم هایش آرام بود و لبخندی بر لب داشت. پتنوس را روی میز کنار تخت گذاشت، پیاله ای بخار آلود از روی پتنوس برداشت و به سوی ماهرخ آمد.
با صدایی که پر از محبتِ ظاهری بود گفت بفرما دخترم… برایت جوشانده درست کرده ام. این گیاه را خودم از کوه خواسته ام هر دردی را دور می کند. بخور، هم برای خودت خوب است و هم برای طفلت.
ماهرخ با تردیدی کوتاه به پیاله نگاه کرد. بخار داغ، صورتش را نوازش داد.لبخندی خسته بر لب آورد، دستانش را دراز کرد و پیاله را گرفت. گفت تشکر خانم بزرگ… شما اینقدر به فکر من هستید. خداوند عمر طولانی به شما بدهد.
خانم بزرگ، با نگاه نافذ و رضایتی که پشت لبخندش پنهان بود، آرام سر تکان داد و گفت همین که تو خوش باشی، دخترم، برای من کافی است.
سپس به آرامی از جایش برخاست و کنار کلکین رفت، وانمود کرد که مشغول دیدن حویلی است، در حالی که نگاهش گهگاه پنهانی به ماهرخ بر می گشت؛ به دختری که بی خبر، با دل خوش و اعتمادی کودکانه، پیاله را آهسته به لب می برد…
دو ساعت نگذشته بود که ماهرخ با قدم های لرزان و چهره ای رنگ پریده وارد اطاق خانم بزرگ شد. دستانش را بر شکم گرفته بود و نفس هایش کوتاه و بریده بالا می آمد. با صدایی لرزان گفت خانم جان… من اصلاً خوب نیستم… خواهش می کنم مرا به شفاخانه ببرید.
خانم بزرگ که روی تخت نشسته بود، ناگهان از جا برخاست. در چهره اش نقاب نگرانی آشکار شد، ابروهایش را درهم کشید و با صدایی پر از دلسوزی ساختگی گفت چرا، چی شده دخترم؟ چرا اینطور رنگت پریده؟
ماهرخ به سختی قدمی به جلو برداشت، دستش را محکم تر روی شکمش فشرد و با ناله ای آهسته گفت خیلی درد دارم… اصلاً حس خوبی ندارم… احساس میکنم توان در بدن ندارم…
خانم بزرگ با شتاب به سویش آمد، بازویش را گرفت و گفت درست است… حالا میرویم تو نگران نباش.
با شتاب چادر بزرگتر به سر انداخت و همراه ماهرخ از اطاق بیرون شد. در حویلی، هوای خنک عصرانه می وزید ماهرخ با زحمت و با کمک فرشته سوار موتر شد، قطرات عرق بر پیشانی اش نشسته بود فرشته هم خواست سوار شود که خانم بزرگ گفت لازم نیست ما تنهایی میرویم.
در همین دم، حسینه که گوشهٔ حویلی ایستاده بود و با تعجب به صحنه می نگریست، گامی جلو آمد. نگاهش پر از پرسش بود. خانم بزرگ لحظه ای سر برگرداند، چشم در چشم او دوخت و آهسته، درحالیکه لبخندی سرد بر لب داشت، زمزمه کرد فکر کنم دیگر از شرش خلاص می شوی.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه
در همین هنگام، دروازه به نرمی باز شد. خانم بزرگ، با پتنوسی در دست، داخل آمد. قدم هایش آرام بود و لبخندی بر لب داشت. پتنوس را روی میز کنار تخت گذاشت، پیاله ای بخار آلود از روی پتنوس برداشت و به سوی ماهرخ آمد.
با صدایی که پر از محبتِ ظاهری بود گفت بفرما دخترم… برایت جوشانده درست کرده ام. این گیاه را خودم از کوه خواسته ام هر دردی را دور می کند. بخور، هم برای خودت خوب است و هم برای طفلت.
ماهرخ با تردیدی کوتاه به پیاله نگاه کرد. بخار داغ، صورتش را نوازش داد.لبخندی خسته بر لب آورد، دستانش را دراز کرد و پیاله را گرفت. گفت تشکر خانم بزرگ… شما اینقدر به فکر من هستید. خداوند عمر طولانی به شما بدهد.
خانم بزرگ، با نگاه نافذ و رضایتی که پشت لبخندش پنهان بود، آرام سر تکان داد و گفت همین که تو خوش باشی، دخترم، برای من کافی است.
سپس به آرامی از جایش برخاست و کنار کلکین رفت، وانمود کرد که مشغول دیدن حویلی است، در حالی که نگاهش گهگاه پنهانی به ماهرخ بر می گشت؛ به دختری که بی خبر، با دل خوش و اعتمادی کودکانه، پیاله را آهسته به لب می برد…
دو ساعت نگذشته بود که ماهرخ با قدم های لرزان و چهره ای رنگ پریده وارد اطاق خانم بزرگ شد. دستانش را بر شکم گرفته بود و نفس هایش کوتاه و بریده بالا می آمد. با صدایی لرزان گفت خانم جان… من اصلاً خوب نیستم… خواهش می کنم مرا به شفاخانه ببرید.
خانم بزرگ که روی تخت نشسته بود، ناگهان از جا برخاست. در چهره اش نقاب نگرانی آشکار شد، ابروهایش را درهم کشید و با صدایی پر از دلسوزی ساختگی گفت چرا، چی شده دخترم؟ چرا اینطور رنگت پریده؟
ماهرخ به سختی قدمی به جلو برداشت، دستش را محکم تر روی شکمش فشرد و با ناله ای آهسته گفت خیلی درد دارم… اصلاً حس خوبی ندارم… احساس میکنم توان در بدن ندارم…
خانم بزرگ با شتاب به سویش آمد، بازویش را گرفت و گفت درست است… حالا میرویم تو نگران نباش.
با شتاب چادر بزرگتر به سر انداخت و همراه ماهرخ از اطاق بیرون شد. در حویلی، هوای خنک عصرانه می وزید ماهرخ با زحمت و با کمک فرشته سوار موتر شد، قطرات عرق بر پیشانی اش نشسته بود فرشته هم خواست سوار شود که خانم بزرگ گفت لازم نیست ما تنهایی میرویم.
در همین دم، حسینه که گوشهٔ حویلی ایستاده بود و با تعجب به صحنه می نگریست، گامی جلو آمد. نگاهش پر از پرسش بود. خانم بزرگ لحظه ای سر برگرداند، چشم در چشم او دوخت و آهسته، درحالیکه لبخندی سرد بر لب داشت، زمزمه کرد فکر کنم دیگر از شرش خلاص می شوی.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤67😢9❤🔥8💔5👍3💘2⚡1🥰1🙏1💯1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و پنجاه در همین هنگام، دروازه به نرمی باز شد. خانم بزرگ، با پتنوسی در دست، داخل آمد. قدم هایش آرام بود و لبخندی بر لب داشت. پتنوس را روی میز کنار تخت گذاشت، پیاله ای بخار آلود از روی پتنوس برداشت و به سوی ماهرخ…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه یک
سپس بی آنکه مجالی برای واکنش بگذارد، دروازهٔ موتر را بست، خودش نیز سوار شد و به راننده اشاره کرد. موتر آرام به حرکت درآمد و از حویلی بیرون شد.
فضای شفاخانه بوی تیز دواها و سکوت سنگینی را در خود داشت. صدای قدم های پر شتاب نرس ها در راهرو می پیچید و چراغ های سفیدِ سقف با روشنی خیره کننده ای بر چهره ها می تابید. ماهرخ روی تخت عاجل خوابیده بود، چهره اش سپید چون کاغذ و نفس هایش لرزان و کوتاه بود خانم بزرگ کنارش ایستاده بود، تظاهر به بی قراری می کرد، دستمالی در دست گرفته و هر چند لحظه آن را روی پیشانی می فشرد.
چند دقیقه بعد، داکتر با چهره ای جدی وارد شد. نگاهی کوتاه به پرونده و وسایل طبی انداخت، سپس به ماهرخ نزدیک شد. پس از معاینه ای دقیق، با صدایی مطمئن و آرام گفت خوب شد که مریض را زودتر آوردید اگر کمی دیگر تأخیر می شد، خدای ناخواسته امکان سقط طفل وجود داشت.
صدای داکتر مثل تیشه بر دل ماهرخ نشست. چشم هایش پر از اشک شد، دستش ناخودآگاه روی شکمش رفت. به آهستگی، با صدایی لرزان پرسید داکتر صاحب… یعنی امکان داشت طفلم…
داکتر لبخندی کوتاه زد و با اطمینان گفت آرام باش دخترم، طفل هنوز در بطن سالم است. فقط یک فشار شدید یا چیزی که برای بدن مضر بوده، باعث این حالت شده. حالا باید خیلی مواظب باشی. کوچک ترین غفلت، دوباره خطرساز می شود.
سپس نگاه تیز و پرسشگرش را به سوی ماهرخ دوخت و ادامه داد بگو دخترم، چیزی خوردی که نباید می خوردی؟ یا غذایی غیرعادی، چیزی که تازه یا سالم نبوده باشد؟
ماهرخ با درماندگی سر تکان داد نخیر داکتر صاحب… جز همان غذایی که در خانه خوردم، چیز دیگری نه…
در همین لحظه، خانم بزرگ با عجله به میان حرف آمد. و صدای که رنگ نگرانی ساختگی داشت گفت شاید از همان غذا بوده…
داکتر لحظه ای نگاه تندی به او انداخت، سپس به آرامی گفت ممکن است، ولی این مسئله ساده نیست. در چنین دوره ای هر غذا یا نوشیدنی ناسالم می تواند آسیب جدی بزند. شما به عنوان بزرگ خانواده باید بیشتر از همه مراقب عروستان باشید.
بعد رو به ماهرخ کرد و ادامه داد تو باید استراحت کنی. هیچ کار سنگین، هیچ کار طولانی انجام ندهی غذایت باید سبک و سالم باشد. و از همه مهم تر، آرامش. هر گونه اضطراب یا خستگی می تواند دوباره این درد را برگرداند.
ماهرخ به سختی لبخندی زد، اشک گوشهٔ چشمش لغزید. صدای داکتر برایش همچون هشدار و نجات در یک زمان بود.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه یک
سپس بی آنکه مجالی برای واکنش بگذارد، دروازهٔ موتر را بست، خودش نیز سوار شد و به راننده اشاره کرد. موتر آرام به حرکت درآمد و از حویلی بیرون شد.
فضای شفاخانه بوی تیز دواها و سکوت سنگینی را در خود داشت. صدای قدم های پر شتاب نرس ها در راهرو می پیچید و چراغ های سفیدِ سقف با روشنی خیره کننده ای بر چهره ها می تابید. ماهرخ روی تخت عاجل خوابیده بود، چهره اش سپید چون کاغذ و نفس هایش لرزان و کوتاه بود خانم بزرگ کنارش ایستاده بود، تظاهر به بی قراری می کرد، دستمالی در دست گرفته و هر چند لحظه آن را روی پیشانی می فشرد.
چند دقیقه بعد، داکتر با چهره ای جدی وارد شد. نگاهی کوتاه به پرونده و وسایل طبی انداخت، سپس به ماهرخ نزدیک شد. پس از معاینه ای دقیق، با صدایی مطمئن و آرام گفت خوب شد که مریض را زودتر آوردید اگر کمی دیگر تأخیر می شد، خدای ناخواسته امکان سقط طفل وجود داشت.
صدای داکتر مثل تیشه بر دل ماهرخ نشست. چشم هایش پر از اشک شد، دستش ناخودآگاه روی شکمش رفت. به آهستگی، با صدایی لرزان پرسید داکتر صاحب… یعنی امکان داشت طفلم…
داکتر لبخندی کوتاه زد و با اطمینان گفت آرام باش دخترم، طفل هنوز در بطن سالم است. فقط یک فشار شدید یا چیزی که برای بدن مضر بوده، باعث این حالت شده. حالا باید خیلی مواظب باشی. کوچک ترین غفلت، دوباره خطرساز می شود.
سپس نگاه تیز و پرسشگرش را به سوی ماهرخ دوخت و ادامه داد بگو دخترم، چیزی خوردی که نباید می خوردی؟ یا غذایی غیرعادی، چیزی که تازه یا سالم نبوده باشد؟
ماهرخ با درماندگی سر تکان داد نخیر داکتر صاحب… جز همان غذایی که در خانه خوردم، چیز دیگری نه…
در همین لحظه، خانم بزرگ با عجله به میان حرف آمد. و صدای که رنگ نگرانی ساختگی داشت گفت شاید از همان غذا بوده…
داکتر لحظه ای نگاه تندی به او انداخت، سپس به آرامی گفت ممکن است، ولی این مسئله ساده نیست. در چنین دوره ای هر غذا یا نوشیدنی ناسالم می تواند آسیب جدی بزند. شما به عنوان بزرگ خانواده باید بیشتر از همه مراقب عروستان باشید.
بعد رو به ماهرخ کرد و ادامه داد تو باید استراحت کنی. هیچ کار سنگین، هیچ کار طولانی انجام ندهی غذایت باید سبک و سالم باشد. و از همه مهم تر، آرامش. هر گونه اضطراب یا خستگی می تواند دوباره این درد را برگرداند.
ماهرخ به سختی لبخندی زد، اشک گوشهٔ چشمش لغزید. صدای داکتر برایش همچون هشدار و نجات در یک زمان بود.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
❤83😢13💔10😎2❤🔥1⚡1👍1🙏1👌1💯1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤20😍3❤🔥2👍1🎉1🙏1🕊1💯1🤗1💘1😘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊✨امروز شنبه
🌻 ۳/ عقرب/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۵/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۳/جمادی الاول/۱۴۴۷قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊✨امروز شنبه
🌻 ۳/ عقرب/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۵/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۳/جمادی الاول/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤9🎉2⚡1❤🔥1👍1🥰1👏1🙏1😍1🫡1💘1
سپاس خدایی را که خوشبختی
ما در گرو مهر اوست🙃💜
سلام مهربونا🌱
#روزتان_بخیر
امروزتان پر از قشـنگی و آرامش
ما در گرو مهر اوست🙃💜
سلام مهربونا🌱
#روزتان_بخیر
امروزتان پر از قشـنگی و آرامش
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤8🥰5🎉2❤🔥1⚡1👍1👏1🙏1💯1🫡1💘1
🤲🏻⇢ #شڪرگذارے
👌❤️🩹یه موقع هست دلت یه چیزی رو
خیلی میخواد ؛ ولی نمیشه .
هر کاری کنی بازم نمیشه .
اینجا فقط یه نگاه به بالا بنداز ؛
بگو"
#خدایاشکرت .🤲
تو صلاحمو بیشتر از هر کسی
میدونی راضیم به رضای تو . . .🙂
👌❤️🩹یه موقع هست دلت یه چیزی رو
خیلی میخواد ؛ ولی نمیشه .
هر کاری کنی بازم نمیشه .
اینجا فقط یه نگاه به بالا بنداز ؛
بگو"
#خدایاشکرت .🤲
میدونی راضیم به رضای تو . . .🙂
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤14❤🔥2⚡2🥰2😇2👍1👏1🎉1🙏1🫡1💘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۸۸ 🥀از ابودرداء ـ رضی الله عنه ـ روایت است که پیامبر ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمودند: 🌿«مَنْ رَدَّ عَنْ عِرْضِ أَخِيهِ رَدَّ اللهُ عَنْ وَجْهِهِ النَّارَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ» ✍ «هرکس از آبروی برادرش دفاع کند، الله متعال در روز قيامت،…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۸۹
🥀از أبو سعيد الخدري ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:
😍لا تصاحبْ إلا مؤمنًا، ولا يأكلْ طعامَك إلا تقيٌّ.
🌿با کسی جز مؤمن دوستی نکن، و غذای تو را جز پرهیزگار نخورد.
#سننابوداود4832
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۸۹
🥀از أبو سعيد الخدري ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:
😍لا تصاحبْ إلا مؤمنًا، ولا يأكلْ طعامَك إلا تقيٌّ.
🌿با کسی جز مؤمن دوستی نکن، و غذای تو را جز پرهیزگار نخورد.
#سننابوداود4832
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤18❤🔥3👍1🥰1👏1🎉1🙏1💯1🤗1🫡1😘1
اگه گذشتتو تو گذشته رها نکنی
آیندتو خراب خواهد کرد.
واسه چیزیکه زندگی امروز بهت
میده زندگی کن...
نه واسه چیزی که دیروز ؛ ازت
گرفته.... 🙂♥️
آیندتو خراب خواهد کرد.
واسه چیزیکه زندگی امروز بهت
میده زندگی کن...
نه واسه چیزی که دیروز ؛ ازت
گرفته.... 🙂♥️
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤14💯6👍3❤🔥2👏1🙏1👌1🕊1😇1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
📘#حکایت_پندآموز 🌱کشاورزی يک مزرعه ی بزرگ گندم داشت. زمين حاصلخيزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود. 🌾هنگام برداشت محصول بود. شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمی ضرر زد. 👳♂پيرمرد کينه روباه را به دل گرفت.…
📕#داستان_خواندنی
⚡️عاقبت فرعون⚡️
ﻓﺮﻋﻮﻥ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ، ﺗﺎ ﻳﻚ ﻛﺎﺥ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺧﺮﺍﺵ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﺑﺴﺎﺯﻧﺪ ، ﺩﮊﺧﻴﻤﺎﻥ ﺳﺘﻤﮕﺮ ﺍﻭ ﻫﻢ ، ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺁﻥ ﻛﺎﺥ به ﺑﻴﮕﺎﺭﻱ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﺣﺘﻲ ﺯﻧﻬﺎﻱ ﺁﺑﺴﺘﻦ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﺀ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ .
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺯﻧﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻛﻪ ﺁﺑﺴﺘﻦ ﺑﻮﺩ ، ﺳﻨﮕﻲ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺣﻤﻞ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﻭ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﻱ ﺟﺰ ﺍﻳﻦ ﻧﺪﺍﺷﺖ .
ﺯﻳﺮﺍ ﻫﻤﻪ ﺗﺤﺖ ﻛﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺀﻣﻮﺭﺍﻥ ﺧﻮﻧﺨﻮﺍﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﺍﮔﺮ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺑﺮﺩﻥ ﺁﻥ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺷﺎﻧﻪ ﺧﺎﻟﻲ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ، ﺯﻳﺮ ﺗﺎﺯﻳﺎﻧﻪ ﺟﻼﺩﺍﻥ ﺑﻪ ﻫﻼﻛﺖ ﻣﻲ ﺭﺳﻴﺪ .
ﺁﻥ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭼﻨﻴﻦ ﻓﺸﺎﺭﻱ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎﺭ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺣﻤﻞ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ، ﻭﻟﻲ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺣﺎﻟﺶ ﻣﻨﻘﻠﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺍﺵ ﺳﻘﻂ ﮔﺮﺩﻳﺪ .
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺗﻨﮕﻨﺎﻱ ﺳﺨﺖ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﺩﻝ ﻏﻤﺒﺎﺭﺵ ﻧﺎﻟﻪ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﮔﻠﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﮔﻔﺖ : ﺍﻱ ﺧﺪﺍ ﺁﻳﺎ ﺧﻮﺍﺑﻲ ؟ ﺁﻳﺎ ﻧﻤﻲ ﺑﻴﻨﻲ ﺍﻳﻦ ﻃﺎﻏﻮﺕ ﺯﻭﺭﮔﻮ ﺑﺎ ﻣﺎ ﭼﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ؟
ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻫﻲ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻧﮕﺬﺷﺖ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩ ﻧﻴﻞ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻧﻌﺶ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﻭﺑﺮﻭﻱ ﺧﻮﺩ ﺩﻳﺪ .
ﺁﻥ ﺯﻥ ﺻﺪﺍﻱ ﻫﺎﺗﻔﻲ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﺎﻥ ﺍﻱ ﺯﻥ ، ﻣﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﻧﻴﺴﺘﻴﻢ ﻣﺎ ﺩﺭ ﻛﻤﻴﻦ ﺳﺘﻤﮕﺮﺍﻥ ﻣﻲ ﺑﺎﺷﻴﻢ .
✓
⚡️عاقبت فرعون⚡️
ﻓﺮﻋﻮﻥ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ، ﺗﺎ ﻳﻚ ﻛﺎﺥ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺧﺮﺍﺵ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﺑﺴﺎﺯﻧﺪ ، ﺩﮊﺧﻴﻤﺎﻥ ﺳﺘﻤﮕﺮ ﺍﻭ ﻫﻢ ، ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺁﻥ ﻛﺎﺥ به ﺑﻴﮕﺎﺭﻱ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﺣﺘﻲ ﺯﻧﻬﺎﻱ ﺁﺑﺴﺘﻦ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﺀ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ .
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺯﻧﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻛﻪ ﺁﺑﺴﺘﻦ ﺑﻮﺩ ، ﺳﻨﮕﻲ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺣﻤﻞ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﻭ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﻱ ﺟﺰ ﺍﻳﻦ ﻧﺪﺍﺷﺖ .
ﺯﻳﺮﺍ ﻫﻤﻪ ﺗﺤﺖ ﻛﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺀﻣﻮﺭﺍﻥ ﺧﻮﻧﺨﻮﺍﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﺍﮔﺮ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺑﺮﺩﻥ ﺁﻥ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺷﺎﻧﻪ ﺧﺎﻟﻲ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ، ﺯﻳﺮ ﺗﺎﺯﻳﺎﻧﻪ ﺟﻼﺩﺍﻥ ﺑﻪ ﻫﻼﻛﺖ ﻣﻲ ﺭﺳﻴﺪ .
ﺁﻥ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭼﻨﻴﻦ ﻓﺸﺎﺭﻱ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎﺭ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺣﻤﻞ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ، ﻭﻟﻲ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺣﺎﻟﺶ ﻣﻨﻘﻠﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺍﺵ ﺳﻘﻂ ﮔﺮﺩﻳﺪ .
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺗﻨﮕﻨﺎﻱ ﺳﺨﺖ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﺩﻝ ﻏﻤﺒﺎﺭﺵ ﻧﺎﻟﻪ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﮔﻠﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﮔﻔﺖ : ﺍﻱ ﺧﺪﺍ ﺁﻳﺎ ﺧﻮﺍﺑﻲ ؟ ﺁﻳﺎ ﻧﻤﻲ ﺑﻴﻨﻲ ﺍﻳﻦ ﻃﺎﻏﻮﺕ ﺯﻭﺭﮔﻮ ﺑﺎ ﻣﺎ ﭼﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ؟
ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻫﻲ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻧﮕﺬﺷﺖ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩ ﻧﻴﻞ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻧﻌﺶ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﻭﺑﺮﻭﻱ ﺧﻮﺩ ﺩﻳﺪ .
ﺁﻥ ﺯﻥ ﺻﺪﺍﻱ ﻫﺎﺗﻔﻲ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﺎﻥ ﺍﻱ ﺯﻥ ، ﻣﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﻧﻴﺴﺘﻴﻢ ﻣﺎ ﺩﺭ ﻛﻤﻴﻦ ﺳﺘﻤﮕﺮﺍﻥ ﻣﻲ ﺑﺎﺷﻴﻢ .
✓
❤27👍7😍3💯3❤🔥2🙏2😇2👏1🕊1🤗1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👍10💯7❤4👏3🥰1😇1🤗1🫡1💘1😘1🙊1
در کدام سوره قرآن کریم،به حرف زدن حیوانات اشاره شده است ؟
Anonymous Quiz
58%
سوره نمل
12%
سوره نحل
14%
سوره بقره
16%
سوره فیل
❤18🤷♀2❤🔥1⚡1👍1👏1🙏1💯1🤗1🫡1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و پنجاه یک سپس بی آنکه مجالی برای واکنش بگذارد، دروازهٔ موتر را بست، خودش نیز سوار شد و به راننده اشاره کرد. موتر آرام به حرکت درآمد و از حویلی بیرون شد. فضای شفاخانه بوی تیز دواها و سکوت سنگینی را در خود داشت. صدای…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه دو
خانم بزرگ سرش را به علامت تأیید تکان داد، اما پشت آن لبخند تصنعی، سایه ای از نارضایتی پنهان بود. دستمالش را محکم در مشت فشرد و گفت البته داکتر صاحب، حتماً همین طور می کنیم. جان او برای ما عزیز است…
داکتر نگاهی طولانی تر کرد، گویی می خواست حرفی بزند اما بعد سکوت کرد. فضای اطاق برای لحظه ای سنگین شد. تنها صدای آرام دستگاه مانیتور ضربان قلب کودک در شکم ماهرخ، همان موسیقی نجات بخش بود که امید را زنده نگه می داشت.
چند ساعت بعد موتر آرام در جادهٔ تاریک شب پیش می رفت، ماهرخ روی چوکی نشسته بود، رنگش هنوز پریده و دستانش روی شکمش جمع شده بود. سکوت سنگینی در فضای موتر حکم فرما بود تا این که خانم بزرگ آهسته و با لحنی که وانمود می کرد پر از دلسوزی است، گفت ماهرخ جان… یک خواهش از تو دارم. در مورد امروز، چیزی به سلیمان نگو. او مردی حساس است، زود نگران می شود. اگر بفهمد که تو تا دمِ خطر رفتی، آرامش اش به هم می ریزد. خدا را شکر که هم تو سالم هستی و هم طفل. حالا چه ضرور است دلیلی برای نگرانی اش بتراشیم؟
ماهرخ به آهستگی سر بلند کرد. چشمانش پر از دودلی و پرسش بود. با صدای آرام اما لرزان گفت خانم جان… اگر کسی دیگر برایش بگوید که ما شفاخانه رفته بودیم، چه جواب بدهم؟ نمی خواهم چیزی از او پنهان کنم.
خانم بزرگ نگاهش را از شیشهٔ موتر به سوی او گرداند، با لبخندی که بیشتر از مهربانی، رنگ حساب گری داشت، گفت همین که گفتم بگو،میتوانی بگویی خانم بزرگ نگران بود. خواست که داکتر ببیند تا دلش آرام شود. اینطور هم حرفی هست و هم چیزی از تو کم نمی شود. سلیمان هم آرام می ماند. تو هنوز جوان هستی، باید یاد بگیری هر سخنی را به وقتش بگویی. همیشه راست گفتن کافی نیست، گاهی سکوت خودش بهترین خیر است.
ماهرخ لحظه ای سرش را پایین انداخت. دلش پر از تردید بود، نمی خواست با سلیمان رازی میان شان باشد، اما در برابر لحن قاطع خانم بزرگ هم چیزی نگفت. تنها آهی آهسته کشید و دوباره دست بر شکمش گذاشت؛ گویی از فرزندش پوزش می خواست که ناخواسته در میان این بازی های پنهانی قرار گرفته است.
بعد از چند دقیقه موتر آرام وارد حویلی شد. دروازهٔ بزرگ با صدای سنگین آهنی بسته شد و خانم بزرگ با وقار همیشگی اش از موتر پایین آمد، در حالی که ماهرخ با چهره ای رنگ پریده و قدم های سست، آهسته از موتر پیاده شد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه دو
خانم بزرگ سرش را به علامت تأیید تکان داد، اما پشت آن لبخند تصنعی، سایه ای از نارضایتی پنهان بود. دستمالش را محکم در مشت فشرد و گفت البته داکتر صاحب، حتماً همین طور می کنیم. جان او برای ما عزیز است…
داکتر نگاهی طولانی تر کرد، گویی می خواست حرفی بزند اما بعد سکوت کرد. فضای اطاق برای لحظه ای سنگین شد. تنها صدای آرام دستگاه مانیتور ضربان قلب کودک در شکم ماهرخ، همان موسیقی نجات بخش بود که امید را زنده نگه می داشت.
چند ساعت بعد موتر آرام در جادهٔ تاریک شب پیش می رفت، ماهرخ روی چوکی نشسته بود، رنگش هنوز پریده و دستانش روی شکمش جمع شده بود. سکوت سنگینی در فضای موتر حکم فرما بود تا این که خانم بزرگ آهسته و با لحنی که وانمود می کرد پر از دلسوزی است، گفت ماهرخ جان… یک خواهش از تو دارم. در مورد امروز، چیزی به سلیمان نگو. او مردی حساس است، زود نگران می شود. اگر بفهمد که تو تا دمِ خطر رفتی، آرامش اش به هم می ریزد. خدا را شکر که هم تو سالم هستی و هم طفل. حالا چه ضرور است دلیلی برای نگرانی اش بتراشیم؟
ماهرخ به آهستگی سر بلند کرد. چشمانش پر از دودلی و پرسش بود. با صدای آرام اما لرزان گفت خانم جان… اگر کسی دیگر برایش بگوید که ما شفاخانه رفته بودیم، چه جواب بدهم؟ نمی خواهم چیزی از او پنهان کنم.
خانم بزرگ نگاهش را از شیشهٔ موتر به سوی او گرداند، با لبخندی که بیشتر از مهربانی، رنگ حساب گری داشت، گفت همین که گفتم بگو،میتوانی بگویی خانم بزرگ نگران بود. خواست که داکتر ببیند تا دلش آرام شود. اینطور هم حرفی هست و هم چیزی از تو کم نمی شود. سلیمان هم آرام می ماند. تو هنوز جوان هستی، باید یاد بگیری هر سخنی را به وقتش بگویی. همیشه راست گفتن کافی نیست، گاهی سکوت خودش بهترین خیر است.
ماهرخ لحظه ای سرش را پایین انداخت. دلش پر از تردید بود، نمی خواست با سلیمان رازی میان شان باشد، اما در برابر لحن قاطع خانم بزرگ هم چیزی نگفت. تنها آهی آهسته کشید و دوباره دست بر شکمش گذاشت؛ گویی از فرزندش پوزش می خواست که ناخواسته در میان این بازی های پنهانی قرار گرفته است.
بعد از چند دقیقه موتر آرام وارد حویلی شد. دروازهٔ بزرگ با صدای سنگین آهنی بسته شد و خانم بزرگ با وقار همیشگی اش از موتر پایین آمد، در حالی که ماهرخ با چهره ای رنگ پریده و قدم های سست، آهسته از موتر پیاده شد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤89😢17💔8❤🔥7👍6😱1💯1💋1😭1🤗1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و پنجاه دو خانم بزرگ سرش را به علامت تأیید تکان داد، اما پشت آن لبخند تصنعی، سایه ای از نارضایتی پنهان بود. دستمالش را محکم در مشت فشرد و گفت البته داکتر صاحب، حتماً همین طور می کنیم. جان او برای ما عزیز است… داکتر…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه سه
سامعه و حسینه از ساعتی پیش در ایوان نشسته بودند. چشم هایشان مدام به دروازه دوخته می شد، دل هایشان بی قرار بود و نفس هایشان کوتاه و پر اضطراب شده بود. در همان لحظه صدای موتر خانم بزرگ و ماهرخ در حویلی پیچید، آن دو تقریباً دویدند و خودشان را به مقابل خانم بزرگ رساندند. نگاه هایشان پر از کنجکاوی و اشتیاقی بیمارگونه بود، گویی منتظر شنیدن خبر مرگ کسی بودند نه زندگی.
سامعه با لحنی پر از هیجان و صدایی که به لرزه افتاده بود، پرسید مادر جان، چی شد؟ طفل؟…
خانم بزرگ با آرامشی که بیشتر به نقابی بر چهره می ماند تا حقیقت دلش، نگاهی گذرا به ماهرخ انداخت و آهسته گفت خدا را شکر، همه چیز خوب است. داکتر گفت مادر و طفل هر دو سالم اند.
بعد بدون لحظه ای مکث، رو به فرشته کرد و با لحنی محکم اما نرم ادامه داد فرشته جان، ماهرخ را به اطاقش ببر. ضعیف شده باید استراحت کند. مواظبش باش، چیزی کم و کاست نداشته باشد.
فرشته سر تعظیم فرود آورد و فوراً پیش رفت. بازوی ماهرخ را گرفت و با ملايمت او را داخل خانه برد.
هنوز صدای پایشان در زینه ها محو نشده بود که حسینه چون دیگی جوشان به یکباره سرریز کرد. با چشمانی سرخ و صدایی بغض آلود، به سوی خانم بزرگ برگشت و کلمات را با خشم پرتاب کرد و گفت مادر جان! چرا اینقدر به او ناز میدهی؟! همین دختر بیگانه آمده و زندگی ما را زیر و رو کرده. هر روز هم عزیزتر می شود، هر روز بیشتر در دل ها جا می گیرد، و حالا هم طفلش… پس چی وقت از شر او و طفلش خلاص می شویم؟! اگر خدای نخواسته طفلش پسر باشد، دیگر همه چیز برای ما تمام است. آن وقت او خانم این خانه می شود و ما سه نفر باید سر خم کنیم و فرمان او را ببریم!
صدای او در فضای نیمه تاریک حویلی همچون صاعقه فرود آمد. سکوتی سنگین همه جا را فرا گرفت. خانم بزرگ لحظه ای بی حرکت ماند، سپس چشمانش شعله ور شد. قدمی محکم پیش گذاشت و بی آنکه لحظه ای درنگ کند، سیلی سنگینی بر صورت حسینه خواباند. صدای برخورد سیلی در سکوت شب پیچید، چنان که حتی برگ های درختان حویلی به لرزه افتادند.
حسینه از ضربه پس رفت، صورتش سرخ و داغ شد، اشک در چشمانش حلقه زد. با ناباوری به خانم بزرگ خیره ماند؛ گویی باور نمی کرد که دستی که همیشه حامی اش بود، چنین بی رحمانه بر صورتش فرود آید.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه سه
سامعه و حسینه از ساعتی پیش در ایوان نشسته بودند. چشم هایشان مدام به دروازه دوخته می شد، دل هایشان بی قرار بود و نفس هایشان کوتاه و پر اضطراب شده بود. در همان لحظه صدای موتر خانم بزرگ و ماهرخ در حویلی پیچید، آن دو تقریباً دویدند و خودشان را به مقابل خانم بزرگ رساندند. نگاه هایشان پر از کنجکاوی و اشتیاقی بیمارگونه بود، گویی منتظر شنیدن خبر مرگ کسی بودند نه زندگی.
سامعه با لحنی پر از هیجان و صدایی که به لرزه افتاده بود، پرسید مادر جان، چی شد؟ طفل؟…
خانم بزرگ با آرامشی که بیشتر به نقابی بر چهره می ماند تا حقیقت دلش، نگاهی گذرا به ماهرخ انداخت و آهسته گفت خدا را شکر، همه چیز خوب است. داکتر گفت مادر و طفل هر دو سالم اند.
بعد بدون لحظه ای مکث، رو به فرشته کرد و با لحنی محکم اما نرم ادامه داد فرشته جان، ماهرخ را به اطاقش ببر. ضعیف شده باید استراحت کند. مواظبش باش، چیزی کم و کاست نداشته باشد.
فرشته سر تعظیم فرود آورد و فوراً پیش رفت. بازوی ماهرخ را گرفت و با ملايمت او را داخل خانه برد.
هنوز صدای پایشان در زینه ها محو نشده بود که حسینه چون دیگی جوشان به یکباره سرریز کرد. با چشمانی سرخ و صدایی بغض آلود، به سوی خانم بزرگ برگشت و کلمات را با خشم پرتاب کرد و گفت مادر جان! چرا اینقدر به او ناز میدهی؟! همین دختر بیگانه آمده و زندگی ما را زیر و رو کرده. هر روز هم عزیزتر می شود، هر روز بیشتر در دل ها جا می گیرد، و حالا هم طفلش… پس چی وقت از شر او و طفلش خلاص می شویم؟! اگر خدای نخواسته طفلش پسر باشد، دیگر همه چیز برای ما تمام است. آن وقت او خانم این خانه می شود و ما سه نفر باید سر خم کنیم و فرمان او را ببریم!
صدای او در فضای نیمه تاریک حویلی همچون صاعقه فرود آمد. سکوتی سنگین همه جا را فرا گرفت. خانم بزرگ لحظه ای بی حرکت ماند، سپس چشمانش شعله ور شد. قدمی محکم پیش گذاشت و بی آنکه لحظه ای درنگ کند، سیلی سنگینی بر صورت حسینه خواباند. صدای برخورد سیلی در سکوت شب پیچید، چنان که حتی برگ های درختان حویلی به لرزه افتادند.
حسینه از ضربه پس رفت، صورتش سرخ و داغ شد، اشک در چشمانش حلقه زد. با ناباوری به خانم بزرگ خیره ماند؛ گویی باور نمی کرد که دستی که همیشه حامی اش بود، چنین بی رحمانه بر صورتش فرود آید.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤84💔12👍7❤🔥4😢4🙏3💘2💯1😭1🤗1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و پنجاه سه سامعه و حسینه از ساعتی پیش در ایوان نشسته بودند. چشم هایشان مدام به دروازه دوخته می شد، دل هایشان بی قرار بود و نفس هایشان کوتاه و پر اضطراب شده بود. در همان لحظه صدای موتر خانم بزرگ و ماهرخ در حویلی…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه چهار
خانم بزرگ با صدایی لرزان از خشم و اندوه، اما همچنان پرهیبت، گفت گستاخ! اینکه من بخاطرت این همه رنج می کشم و برایت دست به گناه میزنم، معنایش این نیست که دهنت را باز کنی و به من بی حرمتی کنی. تا امروز هیچکس جرأت نکرده چنین گستاخانه با من سخن بگوید. تو این جرأت را از کجا آورده ای؟! حتی اگر ماهرخ پسر هم به دنیا بیاورد، عزت و مقام من در این خانه خدشه دار نخواهد شد. این را به خاطر بسپار!
سامعه با شتاب خود را میان مادر و خانم برادرش رساند. دست هایش را لرزان بالا آورد، گویی می خواست دیوار شود میان شعله های خشم. نگاهش پر از هراس بود، اما زبانش بسته. تنها چشم های وحشت زده اش نشان می داد که از شدت تنش به لرزه افتاده است.
حسینه، با صورتی سرخ و داغ از سیلی و چشمانی پر از اشک، سر به زیر انداخته بود. صدایی از گلویش بر نمی آمد، اما در دلش، کینه چون آتشی تازه شعله می کشید. در همان لحظه که اشک روی صورتش جاری بود، در اعماق دلش سوگند می خورد روزی انتقام این تحقیر را از ماهرخ بگیرد.
خانم بزرگ با قدم های محکم، غرورآلود و پرطنین داخل خانه رفت. دامن عبایش پشت سرش روی سنگفرش حویلی کشیده می شد و هیبتی هراس انگیز به او می داد. سکوتی سنگین میان حسینه و سامعه باقی ماند.
سامعه آهسته دستش را روی شانه ای لرزان حسینه گذاشت و گفت به نظرم زیاده روی کردی حسینه خودت میدانی مادرم چقدر بخاطرت تلاش می کند. روز و شبش را صرف این کرده که تو سرفراز باشی، باز هم اینطور با او سخن گفتی. اصلاً درست نبود.
حسینه سرش را بلند نکرد و با صدای شکسته اما آمیخته به خشم گفت شما جای من نیستید سامعه… نمی بینید چه می کشم. نمی فهمید هر روز چطور ذره ذره از همه چیزم میزنند. آیا حق من این است که اینطور بسوزم؟
لحظه ای سکوت کرد، اشک را از صورتش پاک کرد و با آهی سنگین ادامه داد باز هم میروم از مادر جان معذرت می خواهم. شما میدانید که قصد بی احترامی نداشتم. زبانم تلخ شد چون دلم پر است.
این را گفت و با گام های لرزان داخل خانه رفت. دمی بعد، به سوی اطاق خانم بزرگ رفت.
از سوی دیگر، در همان لحظه، فرشته ماهرخ را آرام به اطاقش برد. ماهرخ با بدنی خسته و رنگی پریده روی تخت افتاد. فرشته با دلسوزی روجایی نازکی را روی او کشید، گوشه هایش را مرتب کرد و نشست. با صدایی پر از نگرانی پرسید ماهرخ جان، چی شد؟ چرا نزد داکتر رفتید؟ امروز حالت خوب بود، یکباره چه شد؟
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه چهار
خانم بزرگ با صدایی لرزان از خشم و اندوه، اما همچنان پرهیبت، گفت گستاخ! اینکه من بخاطرت این همه رنج می کشم و برایت دست به گناه میزنم، معنایش این نیست که دهنت را باز کنی و به من بی حرمتی کنی. تا امروز هیچکس جرأت نکرده چنین گستاخانه با من سخن بگوید. تو این جرأت را از کجا آورده ای؟! حتی اگر ماهرخ پسر هم به دنیا بیاورد، عزت و مقام من در این خانه خدشه دار نخواهد شد. این را به خاطر بسپار!
سامعه با شتاب خود را میان مادر و خانم برادرش رساند. دست هایش را لرزان بالا آورد، گویی می خواست دیوار شود میان شعله های خشم. نگاهش پر از هراس بود، اما زبانش بسته. تنها چشم های وحشت زده اش نشان می داد که از شدت تنش به لرزه افتاده است.
حسینه، با صورتی سرخ و داغ از سیلی و چشمانی پر از اشک، سر به زیر انداخته بود. صدایی از گلویش بر نمی آمد، اما در دلش، کینه چون آتشی تازه شعله می کشید. در همان لحظه که اشک روی صورتش جاری بود، در اعماق دلش سوگند می خورد روزی انتقام این تحقیر را از ماهرخ بگیرد.
خانم بزرگ با قدم های محکم، غرورآلود و پرطنین داخل خانه رفت. دامن عبایش پشت سرش روی سنگفرش حویلی کشیده می شد و هیبتی هراس انگیز به او می داد. سکوتی سنگین میان حسینه و سامعه باقی ماند.
سامعه آهسته دستش را روی شانه ای لرزان حسینه گذاشت و گفت به نظرم زیاده روی کردی حسینه خودت میدانی مادرم چقدر بخاطرت تلاش می کند. روز و شبش را صرف این کرده که تو سرفراز باشی، باز هم اینطور با او سخن گفتی. اصلاً درست نبود.
حسینه سرش را بلند نکرد و با صدای شکسته اما آمیخته به خشم گفت شما جای من نیستید سامعه… نمی بینید چه می کشم. نمی فهمید هر روز چطور ذره ذره از همه چیزم میزنند. آیا حق من این است که اینطور بسوزم؟
لحظه ای سکوت کرد، اشک را از صورتش پاک کرد و با آهی سنگین ادامه داد باز هم میروم از مادر جان معذرت می خواهم. شما میدانید که قصد بی احترامی نداشتم. زبانم تلخ شد چون دلم پر است.
این را گفت و با گام های لرزان داخل خانه رفت. دمی بعد، به سوی اطاق خانم بزرگ رفت.
از سوی دیگر، در همان لحظه، فرشته ماهرخ را آرام به اطاقش برد. ماهرخ با بدنی خسته و رنگی پریده روی تخت افتاد. فرشته با دلسوزی روجایی نازکی را روی او کشید، گوشه هایش را مرتب کرد و نشست. با صدایی پر از نگرانی پرسید ماهرخ جان، چی شد؟ چرا نزد داکتر رفتید؟ امروز حالت خوب بود، یکباره چه شد؟
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤88😭13👍9😢7❤🔥2⚡1🙏1👌1🕊1💔1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و پنجاه چهار خانم بزرگ با صدایی لرزان از خشم و اندوه، اما همچنان پرهیبت، گفت گستاخ! اینکه من بخاطرت این همه رنج می کشم و برایت دست به گناه میزنم، معنایش این نیست که دهنت را باز کنی و به من بی حرمتی کنی. تا امروز…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه پنج
پارت هدیه
ماهرخ نگاه آرامی به او انداخت، اما ناگهان به یاد سخنان خانم بزرگ افتاد؛ همان هشدار جدی که داده بود: «هیچ چیز را به کسی نگو.» لبانش خشک شد، لحظه ای مردد ماند. سپس آهسته و آرام، با صدایی که اندکی لرزش در آن بود، گفت خانم بزرگ نگرانم بود. گفت بهتر است برای اطمینان یکبار نزد داکتر برویم، معاینه شوم… چیز خاصی نبود.
فرشته ابروانش را در هم کشید. در دلش زمزمه ای بلند شد: عجیب است خانم بزرگ نگران او شده؟! اما به سرعت نفسش را فرو خورد و زیر لب گفت عجیب است…
ماهرخ با نگاه خسته اما کنجکاو پرسید چیزی گفتی فرشته جان؟
فرشته بلافاصله سرش را تکان داد و لبخند کمرنگی بر لب نشاند و جواب داد نخیر چیزی نیست.
بعد با لحنی آرام اما پر از مهربانی ادامه داد تو آرام باش، استراحت کن. من برایت یک غذای مقوی آماده می کنم، کمی جان بگیری. رنگ به صورتت نیست، ناتوان شدی.
ماهرخ خسته اما سپاسگزار لبخندی زد، دستی بر دست فرشته گذاشت و گفت درست است عزیزم، ممنونت. همیشه مثل خواهر کنارم هستی.
فرشته نگاه کوتاهی به او انداخت، لبخندی زد که میان دلواپسی و محبت گم بود، سپس آهسته از اطاق بیرون رفت.
ماهرخ تنها ماند. چشم هایش به سقف دوخته شد، دستش آرام بر شکمش نشست. در دلش موجی از تردید و اضطراب می چرخید: آیا واقعاً خانم بزرگ دلسوز من است؟ یا پشت این نگرانی نقابی دیگر پنهان است؟
او به آهی عمیق فرو رفت، در حالی که صدای دور شدن گام های فرشته در راهرو، آرام و محو، چون پژواک تنهایی اش را بیشتر می کرد.
چند روز گذشت و بالاخره آن روز سلیمان خان از سفر بازگشت. پس از اینکه با همه احوالپرسی کرد و لبخندی گرم به اعضای خانواده زد، دست ماهرخ را گرفت و آرام به سوی اطاق مشترک شان برد.
وقتی در اطاق بسته شد، با نرمی و محبت او را در آغوش گرفت و نفس عمیقی کشید و گفت چقدر دلم برایت تنگ شده بود…
ماهرخ سرش را به آرامی روی سینه ای او فشار داد و با صدایی آرام و پر از عشق گفت دل من هم برایت تنگ شده بود.
سلیمان خان لبخندی زد و او را از آغوشش جدا کرد، چشمانش را در چشمان ماهرخ دوخت و با نگرانی پرسید بدون من اذیت که نشدی؟ مادرم مراقبت بود؟
ماهرخ لبخندی زد و نگاهش را از او گرفت و گفت ببین، خوب هستم… یعنی از من درست مراقبت شده است.
بعد دست سلیمان خان را گرفت و با مهربانی گفت بیا، بنشین… خسته شدی. من برایت چای زعفرانی می آورم.
سلیمان خان با لبخندی گرم و نگاهی پر از عشق پاسخ داد چشم، خانم عزیزم…
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه پنج
پارت هدیه
ماهرخ نگاه آرامی به او انداخت، اما ناگهان به یاد سخنان خانم بزرگ افتاد؛ همان هشدار جدی که داده بود: «هیچ چیز را به کسی نگو.» لبانش خشک شد، لحظه ای مردد ماند. سپس آهسته و آرام، با صدایی که اندکی لرزش در آن بود، گفت خانم بزرگ نگرانم بود. گفت بهتر است برای اطمینان یکبار نزد داکتر برویم، معاینه شوم… چیز خاصی نبود.
فرشته ابروانش را در هم کشید. در دلش زمزمه ای بلند شد: عجیب است خانم بزرگ نگران او شده؟! اما به سرعت نفسش را فرو خورد و زیر لب گفت عجیب است…
ماهرخ با نگاه خسته اما کنجکاو پرسید چیزی گفتی فرشته جان؟
فرشته بلافاصله سرش را تکان داد و لبخند کمرنگی بر لب نشاند و جواب داد نخیر چیزی نیست.
بعد با لحنی آرام اما پر از مهربانی ادامه داد تو آرام باش، استراحت کن. من برایت یک غذای مقوی آماده می کنم، کمی جان بگیری. رنگ به صورتت نیست، ناتوان شدی.
ماهرخ خسته اما سپاسگزار لبخندی زد، دستی بر دست فرشته گذاشت و گفت درست است عزیزم، ممنونت. همیشه مثل خواهر کنارم هستی.
فرشته نگاه کوتاهی به او انداخت، لبخندی زد که میان دلواپسی و محبت گم بود، سپس آهسته از اطاق بیرون رفت.
ماهرخ تنها ماند. چشم هایش به سقف دوخته شد، دستش آرام بر شکمش نشست. در دلش موجی از تردید و اضطراب می چرخید: آیا واقعاً خانم بزرگ دلسوز من است؟ یا پشت این نگرانی نقابی دیگر پنهان است؟
او به آهی عمیق فرو رفت، در حالی که صدای دور شدن گام های فرشته در راهرو، آرام و محو، چون پژواک تنهایی اش را بیشتر می کرد.
چند روز گذشت و بالاخره آن روز سلیمان خان از سفر بازگشت. پس از اینکه با همه احوالپرسی کرد و لبخندی گرم به اعضای خانواده زد، دست ماهرخ را گرفت و آرام به سوی اطاق مشترک شان برد.
وقتی در اطاق بسته شد، با نرمی و محبت او را در آغوش گرفت و نفس عمیقی کشید و گفت چقدر دلم برایت تنگ شده بود…
ماهرخ سرش را به آرامی روی سینه ای او فشار داد و با صدایی آرام و پر از عشق گفت دل من هم برایت تنگ شده بود.
سلیمان خان لبخندی زد و او را از آغوشش جدا کرد، چشمانش را در چشمان ماهرخ دوخت و با نگرانی پرسید بدون من اذیت که نشدی؟ مادرم مراقبت بود؟
ماهرخ لبخندی زد و نگاهش را از او گرفت و گفت ببین، خوب هستم… یعنی از من درست مراقبت شده است.
بعد دست سلیمان خان را گرفت و با مهربانی گفت بیا، بنشین… خسته شدی. من برایت چای زعفرانی می آورم.
سلیمان خان با لبخندی گرم و نگاهی پر از عشق پاسخ داد چشم، خانم عزیزم…
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤93👍8❤🔥4😢2💯2😇2⚡1💔1🍓1🫡1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و پنجاه پنج پارت هدیه ماهرخ نگاه آرامی به او انداخت، اما ناگهان به یاد سخنان خانم بزرگ افتاد؛ همان هشدار جدی که داده بود: «هیچ چیز را به کسی نگو.» لبانش خشک شد، لحظه ای مردد ماند. سپس آهسته و آرام، با صدایی که اندکی…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه شش
روزها یکی پس از دیگری می گذشتند و با هر گذر زمان، شکم ماهرخ اندکی بزرگ تر می شد. نشانه های زندگی در وجودش جوانه میزد و او با تمام وجود آن را حس می کرد.
سلیمان خان در این روزها بیشتر غرق کار و مسئولیت هایش شده بود؛ صبح ها زود از خانه بیرون می رفت، روز را در دفتر و دیدارهای رسمی می گذراند و شب خسته و خاموش به خانه باز می گشت. حضورش برای ماهرخ آرامش بخش بود، اما این حضور کوتاه و گذرا، هیچگاه تنهایی طولانی روزهایش را پر نمی کرد.
ماهرخ برای آنکه ذهنش خالی نماند، بیشتر وقت روز را با کارهای خانه سپری می کرد. وقتی تنها می شد، ساعت ها در اطاق می نشست، دستانش را بر شکم گرد شده اش می گذاشت و با طفلش نجوا می کرد؛ گاهی لبخند میزد، گاهی اشک در چشم هایش جمع می شد، گویی با موجود کوچکی که هنوز به دنیا نیامده، رازهای دلش را شریک می ساخت.
بعضی وقت ها هم در حویلی یا ایوان، با خانم بزرگ می نشست. خانم بزرگ با چهره ای آرام و لبخندی مهربان وانمود می کرد که دیگر کینه ای در دل ندارد و تنها نگران صحت و آرامش عروسش است. اما در پس آن نگاه پر از وقار، قلبش همچنان درگیر نقشه و فکری شوم بود؛ به دنبال فرصتی بود تا از شر طفل ماهرخ خلاص شود، بی آنکه کسی به او شک کند.
از سوی دیگر، حسینه هر روز با دیدن این ظاهر آرام و محبت آمیز خانم بزرگ نسبت به ماهرخ، آتش خشمش شعله ورتر می شد. با اینکه خانم بزرگ از او خواسته بود کاری نکند و صبر کند ولی حسادت کور کننده، در وجودش بذر کینه ای تازه تر می کاشت. او بیشتر از قبل رنگ و بوی دشمنی گرفته بود. در حضور خانم بزرگ و سلیمان خان، چهره اش پر از آرامش و لبخند بود، اما به محض آنکه تنها با ماهرخ می شد، نیش زبانش مثل خنجر قلب او را می خراشید.
یک روز صبح، وقتی ماهرخ به حویلی آمده بود تا در باغچه قدمی بزند، حسینه آرام نزدیک شد. صدایش را پایین آورد و گفت ماهرخ جان! چرا اینقدر خودت را عزیز فکر می کنی؟ فکر کردی چون شکمت بزرگ می شود، جایگاهت هم بزرگ شده؟ اشتباه نکن… من اینجا سال هاست زندگی می کنم، این خانه نفس های من را می شناسد، تو فقط یک مهمان زودگذر هستی.
ماهرخ سرش را پایین انداخت، نمی خواست بحث کند. آرام گفت من به هیچ کس نمی خواهم آزار برسانم، حسینه جان. فقط می خواهم آرام زندگی کنم.
حسینه خندید، خنده ای تلخ و پر از زهر و گفت آرام؟ اینجا برای تو آرامش ندارد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
لایک ☺️❤️
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه شش
روزها یکی پس از دیگری می گذشتند و با هر گذر زمان، شکم ماهرخ اندکی بزرگ تر می شد. نشانه های زندگی در وجودش جوانه میزد و او با تمام وجود آن را حس می کرد.
سلیمان خان در این روزها بیشتر غرق کار و مسئولیت هایش شده بود؛ صبح ها زود از خانه بیرون می رفت، روز را در دفتر و دیدارهای رسمی می گذراند و شب خسته و خاموش به خانه باز می گشت. حضورش برای ماهرخ آرامش بخش بود، اما این حضور کوتاه و گذرا، هیچگاه تنهایی طولانی روزهایش را پر نمی کرد.
ماهرخ برای آنکه ذهنش خالی نماند، بیشتر وقت روز را با کارهای خانه سپری می کرد. وقتی تنها می شد، ساعت ها در اطاق می نشست، دستانش را بر شکم گرد شده اش می گذاشت و با طفلش نجوا می کرد؛ گاهی لبخند میزد، گاهی اشک در چشم هایش جمع می شد، گویی با موجود کوچکی که هنوز به دنیا نیامده، رازهای دلش را شریک می ساخت.
بعضی وقت ها هم در حویلی یا ایوان، با خانم بزرگ می نشست. خانم بزرگ با چهره ای آرام و لبخندی مهربان وانمود می کرد که دیگر کینه ای در دل ندارد و تنها نگران صحت و آرامش عروسش است. اما در پس آن نگاه پر از وقار، قلبش همچنان درگیر نقشه و فکری شوم بود؛ به دنبال فرصتی بود تا از شر طفل ماهرخ خلاص شود، بی آنکه کسی به او شک کند.
از سوی دیگر، حسینه هر روز با دیدن این ظاهر آرام و محبت آمیز خانم بزرگ نسبت به ماهرخ، آتش خشمش شعله ورتر می شد. با اینکه خانم بزرگ از او خواسته بود کاری نکند و صبر کند ولی حسادت کور کننده، در وجودش بذر کینه ای تازه تر می کاشت. او بیشتر از قبل رنگ و بوی دشمنی گرفته بود. در حضور خانم بزرگ و سلیمان خان، چهره اش پر از آرامش و لبخند بود، اما به محض آنکه تنها با ماهرخ می شد، نیش زبانش مثل خنجر قلب او را می خراشید.
یک روز صبح، وقتی ماهرخ به حویلی آمده بود تا در باغچه قدمی بزند، حسینه آرام نزدیک شد. صدایش را پایین آورد و گفت ماهرخ جان! چرا اینقدر خودت را عزیز فکر می کنی؟ فکر کردی چون شکمت بزرگ می شود، جایگاهت هم بزرگ شده؟ اشتباه نکن… من اینجا سال هاست زندگی می کنم، این خانه نفس های من را می شناسد، تو فقط یک مهمان زودگذر هستی.
ماهرخ سرش را پایین انداخت، نمی خواست بحث کند. آرام گفت من به هیچ کس نمی خواهم آزار برسانم، حسینه جان. فقط می خواهم آرام زندگی کنم.
حسینه خندید، خنده ای تلخ و پر از زهر و گفت آرام؟ اینجا برای تو آرامش ندارد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
لایک ☺️❤️
❤95💔18👍4❤🔥3😢3⚡1🙏1🍓1🤝1🫡1💘1
هر کس که در دعایش
یادی کند زِ یاران
شیرینترازعسل باد
کامش به روزگاران
خدایا به همهی دوستانم
در این شب زیبا
سلامتی،برکت و عمر با عزت بده
💫شبتان بخیر⭐️
یادی کند زِ یاران
شیرینترازعسل باد
کامش به روزگاران
خدایا به همهی دوستانم
در این شب زیبا
سلامتی،برکت و عمر با عزت بده
💫شبتان بخیر⭐️
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤20❤🔥7🥰3💯2👍1🙏1👌1😇1🤗1💘1😘1
