اگه گذشتتو تو گذشته رها نکنی
آیندتو خراب خواهد کرد.
واسه چیزیکه زندگی امروز بهت
میده زندگی کن...
نه واسه چیزی که دیروز ؛ ازت
گرفته.... 🙂♥️
آیندتو خراب خواهد کرد.
واسه چیزیکه زندگی امروز بهت
میده زندگی کن...
نه واسه چیزی که دیروز ؛ ازت
گرفته.... 🙂♥️
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤14💯6👍3❤🔥2👏1🙏1👌1🕊1😇1🤗1💘1
  
  به خودت باور داشته باش
📘#حکایت_پندآموز  🌱کشاورزی يک مزرعه ی بزرگ گندم داشت. زمين حاصلخيزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود.  🌾هنگام برداشت محصول بود. شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمی ضرر زد.  👳♂پيرمرد کينه روباه را به دل گرفت.…
📕#داستان_خواندنی
⚡️عاقبت فرعون⚡️
ﻓﺮﻋﻮﻥ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ، ﺗﺎ ﻳﻚ ﻛﺎﺥ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺧﺮﺍﺵ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﺑﺴﺎﺯﻧﺪ ، ﺩﮊﺧﻴﻤﺎﻥ ﺳﺘﻤﮕﺮ ﺍﻭ ﻫﻢ ، ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺁﻥ ﻛﺎﺥ به ﺑﻴﮕﺎﺭﻱ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﺣﺘﻲ ﺯﻧﻬﺎﻱ ﺁﺑﺴﺘﻦ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﺀ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ .
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺯﻧﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻛﻪ ﺁﺑﺴﺘﻦ ﺑﻮﺩ ، ﺳﻨﮕﻲ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺣﻤﻞ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﻭ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﻱ ﺟﺰ ﺍﻳﻦ ﻧﺪﺍﺷﺖ .
ﺯﻳﺮﺍ ﻫﻤﻪ ﺗﺤﺖ ﻛﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺀﻣﻮﺭﺍﻥ ﺧﻮﻧﺨﻮﺍﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﺍﮔﺮ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺑﺮﺩﻥ ﺁﻥ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺷﺎﻧﻪ ﺧﺎﻟﻲ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ، ﺯﻳﺮ ﺗﺎﺯﻳﺎﻧﻪ ﺟﻼﺩﺍﻥ ﺑﻪ ﻫﻼﻛﺖ ﻣﻲ ﺭﺳﻴﺪ .
ﺁﻥ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭼﻨﻴﻦ ﻓﺸﺎﺭﻱ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎﺭ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺣﻤﻞ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ، ﻭﻟﻲ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺣﺎﻟﺶ ﻣﻨﻘﻠﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺍﺵ ﺳﻘﻂ ﮔﺮﺩﻳﺪ .
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺗﻨﮕﻨﺎﻱ ﺳﺨﺖ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﺩﻝ ﻏﻤﺒﺎﺭﺵ ﻧﺎﻟﻪ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﮔﻠﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﮔﻔﺖ : ﺍﻱ ﺧﺪﺍ ﺁﻳﺎ ﺧﻮﺍﺑﻲ ؟ ﺁﻳﺎ ﻧﻤﻲ ﺑﻴﻨﻲ ﺍﻳﻦ ﻃﺎﻏﻮﺕ ﺯﻭﺭﮔﻮ ﺑﺎ ﻣﺎ ﭼﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ؟
ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻫﻲ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻧﮕﺬﺷﺖ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩ ﻧﻴﻞ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻧﻌﺶ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﻭﺑﺮﻭﻱ ﺧﻮﺩ ﺩﻳﺪ .
ﺁﻥ ﺯﻥ ﺻﺪﺍﻱ ﻫﺎﺗﻔﻲ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﺎﻥ ﺍﻱ ﺯﻥ ، ﻣﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﻧﻴﺴﺘﻴﻢ ﻣﺎ ﺩﺭ ﻛﻤﻴﻦ ﺳﺘﻤﮕﺮﺍﻥ ﻣﻲ ﺑﺎﺷﻴﻢ .
✓
⚡️عاقبت فرعون⚡️
ﻓﺮﻋﻮﻥ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ، ﺗﺎ ﻳﻚ ﻛﺎﺥ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺧﺮﺍﺵ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﺑﺴﺎﺯﻧﺪ ، ﺩﮊﺧﻴﻤﺎﻥ ﺳﺘﻤﮕﺮ ﺍﻭ ﻫﻢ ، ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺁﻥ ﻛﺎﺥ به ﺑﻴﮕﺎﺭﻱ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﺣﺘﻲ ﺯﻧﻬﺎﻱ ﺁﺑﺴﺘﻦ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﺀ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ .
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺯﻧﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻛﻪ ﺁﺑﺴﺘﻦ ﺑﻮﺩ ، ﺳﻨﮕﻲ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺣﻤﻞ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ﻭ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﻱ ﺟﺰ ﺍﻳﻦ ﻧﺪﺍﺷﺖ .
ﺯﻳﺮﺍ ﻫﻤﻪ ﺗﺤﺖ ﻛﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺀﻣﻮﺭﺍﻥ ﺧﻮﻧﺨﻮﺍﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﺍﮔﺮ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺑﺮﺩﻥ ﺁﻥ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺷﺎﻧﻪ ﺧﺎﻟﻲ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ، ﺯﻳﺮ ﺗﺎﺯﻳﺎﻧﻪ ﺟﻼﺩﺍﻥ ﺑﻪ ﻫﻼﻛﺖ ﻣﻲ ﺭﺳﻴﺪ .
ﺁﻥ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭼﻨﻴﻦ ﻓﺸﺎﺭﻱ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎﺭ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺣﻤﻞ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ ، ﻭﻟﻲ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺣﺎﻟﺶ ﻣﻨﻘﻠﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺍﺵ ﺳﻘﻂ ﮔﺮﺩﻳﺪ .
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺗﻨﮕﻨﺎﻱ ﺳﺨﺖ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﺩﻝ ﻏﻤﺒﺎﺭﺵ ﻧﺎﻟﻪ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﮔﻠﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﮔﻔﺖ : ﺍﻱ ﺧﺪﺍ ﺁﻳﺎ ﺧﻮﺍﺑﻲ ؟ ﺁﻳﺎ ﻧﻤﻲ ﺑﻴﻨﻲ ﺍﻳﻦ ﻃﺎﻏﻮﺕ ﺯﻭﺭﮔﻮ ﺑﺎ ﻣﺎ ﭼﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ؟
ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻫﻲ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻧﮕﺬﺷﺖ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩ ﻧﻴﻞ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻧﻌﺶ ﻓﺮﻋﻮﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﻭﺑﺮﻭﻱ ﺧﻮﺩ ﺩﻳﺪ .
ﺁﻥ ﺯﻥ ﺻﺪﺍﻱ ﻫﺎﺗﻔﻲ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﺎﻥ ﺍﻱ ﺯﻥ ، ﻣﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﻧﻴﺴﺘﻴﻢ ﻣﺎ ﺩﺭ ﻛﻤﻴﻦ ﺳﺘﻤﮕﺮﺍﻥ ﻣﻲ ﺑﺎﺷﻴﻢ .
✓
❤29👍7😍3💯3❤🔥2🙏2😇2👏1🕊1🤗1😘1
  This media is not supported in your browser
    VIEW IN TELEGRAM
  👍10💯7❤4👏3🥰1😇1🤗1🫡1💘1😘1🙊1
  در کدام سوره قرآن کریم،به حرف زدن حیوانات اشاره شده است ؟
  Anonymous Quiz
    58%
    سوره نمل
      
    12%
    سوره نحل
      
    14%
    سوره بقره
      
    16%
    سوره فیل
      
    ❤18🤷♀2❤🔥1⚡1👍1👏1🙏1💯1🤗1🫡1💘1
  
  به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و پنجاه یک  سپس بی آنکه مجالی برای واکنش بگذارد، دروازهٔ موتر را بست، خودش نیز سوار شد و به راننده اشاره کرد. موتر آرام به حرکت درآمد و از حویلی بیرون شد. فضای شفاخانه بوی تیز دواها و سکوت سنگینی را در خود داشت. صدای…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه دو
خانم بزرگ سرش را به علامت تأیید تکان داد، اما پشت آن لبخند تصنعی، سایه ای از نارضایتی پنهان بود. دستمالش را محکم در مشت فشرد و گفت البته داکتر صاحب، حتماً همین طور می کنیم. جان او برای ما عزیز است…
داکتر نگاهی طولانی تر کرد، گویی می خواست حرفی بزند اما بعد سکوت کرد. فضای اطاق برای لحظه ای سنگین شد. تنها صدای آرام دستگاه مانیتور ضربان قلب کودک در شکم ماهرخ، همان موسیقی نجات بخش بود که امید را زنده نگه می داشت.
چند ساعت بعد موتر آرام در جادهٔ تاریک شب پیش می رفت، ماهرخ روی چوکی نشسته بود، رنگش هنوز پریده و دستانش روی شکمش جمع شده بود. سکوت سنگینی در فضای موتر حکم فرما بود تا این که خانم بزرگ آهسته و با لحنی که وانمود می کرد پر از دلسوزی است، گفت ماهرخ جان… یک خواهش از تو دارم. در مورد امروز، چیزی به سلیمان نگو. او مردی حساس است، زود نگران می شود. اگر بفهمد که تو تا دمِ خطر رفتی، آرامش اش به هم می ریزد. خدا را شکر که هم تو سالم هستی و هم طفل. حالا چه ضرور است دلیلی برای نگرانی اش بتراشیم؟
ماهرخ به آهستگی سر بلند کرد. چشمانش پر از دودلی و پرسش بود. با صدای آرام اما لرزان گفت خانم جان… اگر کسی دیگر برایش بگوید که ما شفاخانه رفته بودیم، چه جواب بدهم؟ نمی خواهم چیزی از او پنهان کنم.
خانم بزرگ نگاهش را از شیشهٔ موتر به سوی او گرداند، با لبخندی که بیشتر از مهربانی، رنگ حساب گری داشت، گفت همین که گفتم بگو،میتوانی بگویی خانم بزرگ نگران بود. خواست که داکتر ببیند تا دلش آرام شود. اینطور هم حرفی هست و هم چیزی از تو کم نمی شود. سلیمان هم آرام می ماند. تو هنوز جوان هستی، باید یاد بگیری هر سخنی را به وقتش بگویی. همیشه راست گفتن کافی نیست، گاهی سکوت خودش بهترین خیر است.
ماهرخ لحظه ای سرش را پایین انداخت. دلش پر از تردید بود، نمی خواست با سلیمان رازی میان شان باشد، اما در برابر لحن قاطع خانم بزرگ هم چیزی نگفت. تنها آهی آهسته کشید و دوباره دست بر شکمش گذاشت؛ گویی از فرزندش پوزش می خواست که ناخواسته در میان این بازی های پنهانی قرار گرفته است.
بعد از چند دقیقه موتر آرام وارد حویلی شد. دروازهٔ بزرگ با صدای سنگین آهنی بسته شد و خانم بزرگ با وقار همیشگی اش از موتر پایین آمد، در حالی که ماهرخ با چهره ای رنگ پریده و قدم های سست، آهسته از موتر پیاده شد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه دو
خانم بزرگ سرش را به علامت تأیید تکان داد، اما پشت آن لبخند تصنعی، سایه ای از نارضایتی پنهان بود. دستمالش را محکم در مشت فشرد و گفت البته داکتر صاحب، حتماً همین طور می کنیم. جان او برای ما عزیز است…
داکتر نگاهی طولانی تر کرد، گویی می خواست حرفی بزند اما بعد سکوت کرد. فضای اطاق برای لحظه ای سنگین شد. تنها صدای آرام دستگاه مانیتور ضربان قلب کودک در شکم ماهرخ، همان موسیقی نجات بخش بود که امید را زنده نگه می داشت.
چند ساعت بعد موتر آرام در جادهٔ تاریک شب پیش می رفت، ماهرخ روی چوکی نشسته بود، رنگش هنوز پریده و دستانش روی شکمش جمع شده بود. سکوت سنگینی در فضای موتر حکم فرما بود تا این که خانم بزرگ آهسته و با لحنی که وانمود می کرد پر از دلسوزی است، گفت ماهرخ جان… یک خواهش از تو دارم. در مورد امروز، چیزی به سلیمان نگو. او مردی حساس است، زود نگران می شود. اگر بفهمد که تو تا دمِ خطر رفتی، آرامش اش به هم می ریزد. خدا را شکر که هم تو سالم هستی و هم طفل. حالا چه ضرور است دلیلی برای نگرانی اش بتراشیم؟
ماهرخ به آهستگی سر بلند کرد. چشمانش پر از دودلی و پرسش بود. با صدای آرام اما لرزان گفت خانم جان… اگر کسی دیگر برایش بگوید که ما شفاخانه رفته بودیم، چه جواب بدهم؟ نمی خواهم چیزی از او پنهان کنم.
خانم بزرگ نگاهش را از شیشهٔ موتر به سوی او گرداند، با لبخندی که بیشتر از مهربانی، رنگ حساب گری داشت، گفت همین که گفتم بگو،میتوانی بگویی خانم بزرگ نگران بود. خواست که داکتر ببیند تا دلش آرام شود. اینطور هم حرفی هست و هم چیزی از تو کم نمی شود. سلیمان هم آرام می ماند. تو هنوز جوان هستی، باید یاد بگیری هر سخنی را به وقتش بگویی. همیشه راست گفتن کافی نیست، گاهی سکوت خودش بهترین خیر است.
ماهرخ لحظه ای سرش را پایین انداخت. دلش پر از تردید بود، نمی خواست با سلیمان رازی میان شان باشد، اما در برابر لحن قاطع خانم بزرگ هم چیزی نگفت. تنها آهی آهسته کشید و دوباره دست بر شکمش گذاشت؛ گویی از فرزندش پوزش می خواست که ناخواسته در میان این بازی های پنهانی قرار گرفته است.
بعد از چند دقیقه موتر آرام وارد حویلی شد. دروازهٔ بزرگ با صدای سنگین آهنی بسته شد و خانم بزرگ با وقار همیشگی اش از موتر پایین آمد، در حالی که ماهرخ با چهره ای رنگ پریده و قدم های سست، آهسته از موتر پیاده شد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤91😢17💔8❤🔥7👍6😱1💯1💋1😭1🤗1😘1
  
  به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و پنجاه دو  خانم بزرگ سرش را به علامت تأیید تکان داد، اما پشت آن لبخند تصنعی، سایه ای از نارضایتی پنهان بود. دستمالش را محکم در مشت فشرد و گفت البته داکتر صاحب، حتماً همین طور می کنیم. جان او برای ما عزیز است… داکتر…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه سه
سامعه و حسینه از ساعتی پیش در ایوان نشسته بودند. چشم هایشان مدام به دروازه دوخته می شد، دل هایشان بی قرار بود و نفس هایشان کوتاه و پر اضطراب شده بود. در همان لحظه صدای موتر خانم بزرگ و ماهرخ در حویلی پیچید، آن دو تقریباً دویدند و خودشان را به مقابل خانم بزرگ رساندند. نگاه هایشان پر از کنجکاوی و اشتیاقی بیمارگونه بود، گویی منتظر شنیدن خبر مرگ کسی بودند نه زندگی.
سامعه با لحنی پر از هیجان و صدایی که به لرزه افتاده بود، پرسید مادر جان، چی شد؟ طفل؟…
خانم بزرگ با آرامشی که بیشتر به نقابی بر چهره می ماند تا حقیقت دلش، نگاهی گذرا به ماهرخ انداخت و آهسته گفت خدا را شکر، همه چیز خوب است. داکتر گفت مادر و طفل هر دو سالم اند.
بعد بدون لحظه ای مکث، رو به فرشته کرد و با لحنی محکم اما نرم ادامه داد فرشته جان، ماهرخ را به اطاقش ببر. ضعیف شده باید استراحت کند. مواظبش باش، چیزی کم و کاست نداشته باشد.
فرشته سر تعظیم فرود آورد و فوراً پیش رفت. بازوی ماهرخ را گرفت و با ملايمت او را داخل خانه برد.
هنوز صدای پایشان در زینه ها محو نشده بود که حسینه چون دیگی جوشان به یکباره سرریز کرد. با چشمانی سرخ و صدایی بغض آلود، به سوی خانم بزرگ برگشت و کلمات را با خشم پرتاب کرد و گفت مادر جان! چرا اینقدر به او ناز میدهی؟! همین دختر بیگانه آمده و زندگی ما را زیر و رو کرده. هر روز هم عزیزتر می شود، هر روز بیشتر در دل ها جا می گیرد، و حالا هم طفلش… پس چی وقت از شر او و طفلش خلاص می شویم؟! اگر خدای نخواسته طفلش پسر باشد، دیگر همه چیز برای ما تمام است. آن وقت او خانم این خانه می شود و ما سه نفر باید سر خم کنیم و فرمان او را ببریم!
صدای او در فضای نیمه تاریک حویلی همچون صاعقه فرود آمد. سکوتی سنگین همه جا را فرا گرفت. خانم بزرگ لحظه ای بی حرکت ماند، سپس چشمانش شعله ور شد. قدمی محکم پیش گذاشت و بی آنکه لحظه ای درنگ کند، سیلی سنگینی بر صورت حسینه خواباند. صدای برخورد سیلی در سکوت شب پیچید، چنان که حتی برگ های درختان حویلی به لرزه افتادند.
حسینه از ضربه پس رفت، صورتش سرخ و داغ شد، اشک در چشمانش حلقه زد. با ناباوری به خانم بزرگ خیره ماند؛ گویی باور نمی کرد که دستی که همیشه حامی اش بود، چنین بی رحمانه بر صورتش فرود آید.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه سه
سامعه و حسینه از ساعتی پیش در ایوان نشسته بودند. چشم هایشان مدام به دروازه دوخته می شد، دل هایشان بی قرار بود و نفس هایشان کوتاه و پر اضطراب شده بود. در همان لحظه صدای موتر خانم بزرگ و ماهرخ در حویلی پیچید، آن دو تقریباً دویدند و خودشان را به مقابل خانم بزرگ رساندند. نگاه هایشان پر از کنجکاوی و اشتیاقی بیمارگونه بود، گویی منتظر شنیدن خبر مرگ کسی بودند نه زندگی.
سامعه با لحنی پر از هیجان و صدایی که به لرزه افتاده بود، پرسید مادر جان، چی شد؟ طفل؟…
خانم بزرگ با آرامشی که بیشتر به نقابی بر چهره می ماند تا حقیقت دلش، نگاهی گذرا به ماهرخ انداخت و آهسته گفت خدا را شکر، همه چیز خوب است. داکتر گفت مادر و طفل هر دو سالم اند.
بعد بدون لحظه ای مکث، رو به فرشته کرد و با لحنی محکم اما نرم ادامه داد فرشته جان، ماهرخ را به اطاقش ببر. ضعیف شده باید استراحت کند. مواظبش باش، چیزی کم و کاست نداشته باشد.
فرشته سر تعظیم فرود آورد و فوراً پیش رفت. بازوی ماهرخ را گرفت و با ملايمت او را داخل خانه برد.
هنوز صدای پایشان در زینه ها محو نشده بود که حسینه چون دیگی جوشان به یکباره سرریز کرد. با چشمانی سرخ و صدایی بغض آلود، به سوی خانم بزرگ برگشت و کلمات را با خشم پرتاب کرد و گفت مادر جان! چرا اینقدر به او ناز میدهی؟! همین دختر بیگانه آمده و زندگی ما را زیر و رو کرده. هر روز هم عزیزتر می شود، هر روز بیشتر در دل ها جا می گیرد، و حالا هم طفلش… پس چی وقت از شر او و طفلش خلاص می شویم؟! اگر خدای نخواسته طفلش پسر باشد، دیگر همه چیز برای ما تمام است. آن وقت او خانم این خانه می شود و ما سه نفر باید سر خم کنیم و فرمان او را ببریم!
صدای او در فضای نیمه تاریک حویلی همچون صاعقه فرود آمد. سکوتی سنگین همه جا را فرا گرفت. خانم بزرگ لحظه ای بی حرکت ماند، سپس چشمانش شعله ور شد. قدمی محکم پیش گذاشت و بی آنکه لحظه ای درنگ کند، سیلی سنگینی بر صورت حسینه خواباند. صدای برخورد سیلی در سکوت شب پیچید، چنان که حتی برگ های درختان حویلی به لرزه افتادند.
حسینه از ضربه پس رفت، صورتش سرخ و داغ شد، اشک در چشمانش حلقه زد. با ناباوری به خانم بزرگ خیره ماند؛ گویی باور نمی کرد که دستی که همیشه حامی اش بود، چنین بی رحمانه بر صورتش فرود آید.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤86💔12👍7❤🔥4😢4🙏3💘2💯1😭1🤗1
  
  به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و پنجاه سه  سامعه و حسینه از ساعتی پیش در ایوان نشسته بودند. چشم هایشان مدام به دروازه دوخته می شد، دل هایشان بی قرار بود و نفس هایشان کوتاه و پر اضطراب شده بود. در همان لحظه صدای موتر خانم بزرگ و ماهرخ در حویلی…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه چهار
خانم بزرگ با صدایی لرزان از خشم و اندوه، اما همچنان پرهیبت، گفت گستاخ! اینکه من بخاطرت این همه رنج می کشم و برایت دست به گناه میزنم، معنایش این نیست که دهنت را باز کنی و به من بی حرمتی کنی. تا امروز هیچکس جرأت نکرده چنین گستاخانه با من سخن بگوید. تو این جرأت را از کجا آورده ای؟! حتی اگر ماهرخ پسر هم به دنیا بیاورد، عزت و مقام من در این خانه خدشه دار نخواهد شد. این را به خاطر بسپار!
سامعه با شتاب خود را میان مادر و خانم برادرش رساند. دست هایش را لرزان بالا آورد، گویی می خواست دیوار شود میان شعله های خشم. نگاهش پر از هراس بود، اما زبانش بسته. تنها چشم های وحشت زده اش نشان می داد که از شدت تنش به لرزه افتاده است.
حسینه، با صورتی سرخ و داغ از سیلی و چشمانی پر از اشک، سر به زیر انداخته بود. صدایی از گلویش بر نمی آمد، اما در دلش، کینه چون آتشی تازه شعله می کشید. در همان لحظه که اشک روی صورتش جاری بود، در اعماق دلش سوگند می خورد روزی انتقام این تحقیر را از ماهرخ بگیرد.
خانم بزرگ با قدم های محکم، غرورآلود و پرطنین داخل خانه رفت. دامن عبایش پشت سرش روی سنگفرش حویلی کشیده می شد و هیبتی هراس انگیز به او می داد. سکوتی سنگین میان حسینه و سامعه باقی ماند.
سامعه آهسته دستش را روی شانه ای لرزان حسینه گذاشت و گفت به نظرم زیاده روی کردی حسینه خودت میدانی مادرم چقدر بخاطرت تلاش می کند. روز و شبش را صرف این کرده که تو سرفراز باشی، باز هم اینطور با او سخن گفتی. اصلاً درست نبود.
حسینه سرش را بلند نکرد و با صدای شکسته اما آمیخته به خشم گفت شما جای من نیستید سامعه… نمی بینید چه می کشم. نمی فهمید هر روز چطور ذره ذره از همه چیزم میزنند. آیا حق من این است که اینطور بسوزم؟
لحظه ای سکوت کرد، اشک را از صورتش پاک کرد و با آهی سنگین ادامه داد باز هم میروم از مادر جان معذرت می خواهم. شما میدانید که قصد بی احترامی نداشتم. زبانم تلخ شد چون دلم پر است.
این را گفت و با گام های لرزان داخل خانه رفت. دمی بعد، به سوی اطاق خانم بزرگ رفت.
از سوی دیگر، در همان لحظه، فرشته ماهرخ را آرام به اطاقش برد. ماهرخ با بدنی خسته و رنگی پریده روی تخت افتاد. فرشته با دلسوزی روجایی نازکی را روی او کشید، گوشه هایش را مرتب کرد و نشست. با صدایی پر از نگرانی پرسید ماهرخ جان، چی شد؟ چرا نزد داکتر رفتید؟ امروز حالت خوب بود، یکباره چه شد؟
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه چهار
خانم بزرگ با صدایی لرزان از خشم و اندوه، اما همچنان پرهیبت، گفت گستاخ! اینکه من بخاطرت این همه رنج می کشم و برایت دست به گناه میزنم، معنایش این نیست که دهنت را باز کنی و به من بی حرمتی کنی. تا امروز هیچکس جرأت نکرده چنین گستاخانه با من سخن بگوید. تو این جرأت را از کجا آورده ای؟! حتی اگر ماهرخ پسر هم به دنیا بیاورد، عزت و مقام من در این خانه خدشه دار نخواهد شد. این را به خاطر بسپار!
سامعه با شتاب خود را میان مادر و خانم برادرش رساند. دست هایش را لرزان بالا آورد، گویی می خواست دیوار شود میان شعله های خشم. نگاهش پر از هراس بود، اما زبانش بسته. تنها چشم های وحشت زده اش نشان می داد که از شدت تنش به لرزه افتاده است.
حسینه، با صورتی سرخ و داغ از سیلی و چشمانی پر از اشک، سر به زیر انداخته بود. صدایی از گلویش بر نمی آمد، اما در دلش، کینه چون آتشی تازه شعله می کشید. در همان لحظه که اشک روی صورتش جاری بود، در اعماق دلش سوگند می خورد روزی انتقام این تحقیر را از ماهرخ بگیرد.
خانم بزرگ با قدم های محکم، غرورآلود و پرطنین داخل خانه رفت. دامن عبایش پشت سرش روی سنگفرش حویلی کشیده می شد و هیبتی هراس انگیز به او می داد. سکوتی سنگین میان حسینه و سامعه باقی ماند.
سامعه آهسته دستش را روی شانه ای لرزان حسینه گذاشت و گفت به نظرم زیاده روی کردی حسینه خودت میدانی مادرم چقدر بخاطرت تلاش می کند. روز و شبش را صرف این کرده که تو سرفراز باشی، باز هم اینطور با او سخن گفتی. اصلاً درست نبود.
حسینه سرش را بلند نکرد و با صدای شکسته اما آمیخته به خشم گفت شما جای من نیستید سامعه… نمی بینید چه می کشم. نمی فهمید هر روز چطور ذره ذره از همه چیزم میزنند. آیا حق من این است که اینطور بسوزم؟
لحظه ای سکوت کرد، اشک را از صورتش پاک کرد و با آهی سنگین ادامه داد باز هم میروم از مادر جان معذرت می خواهم. شما میدانید که قصد بی احترامی نداشتم. زبانم تلخ شد چون دلم پر است.
این را گفت و با گام های لرزان داخل خانه رفت. دمی بعد، به سوی اطاق خانم بزرگ رفت.
از سوی دیگر، در همان لحظه، فرشته ماهرخ را آرام به اطاقش برد. ماهرخ با بدنی خسته و رنگی پریده روی تخت افتاد. فرشته با دلسوزی روجایی نازکی را روی او کشید، گوشه هایش را مرتب کرد و نشست. با صدایی پر از نگرانی پرسید ماهرخ جان، چی شد؟ چرا نزد داکتر رفتید؟ امروز حالت خوب بود، یکباره چه شد؟
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤90😭13👍9😢7❤🔥2⚡1🙏1👌1🕊1💔1😘1
  
  به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و پنجاه چهار  خانم بزرگ با صدایی لرزان از خشم و اندوه، اما همچنان پرهیبت، گفت گستاخ! اینکه من بخاطرت این همه رنج می کشم و برایت دست به گناه میزنم، معنایش این نیست که دهنت را باز کنی و به من بی حرمتی کنی. تا امروز…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه پنج
پارت هدیه
ماهرخ نگاه آرامی به او انداخت، اما ناگهان به یاد سخنان خانم بزرگ افتاد؛ همان هشدار جدی که داده بود: «هیچ چیز را به کسی نگو.» لبانش خشک شد، لحظه ای مردد ماند. سپس آهسته و آرام، با صدایی که اندکی لرزش در آن بود، گفت خانم بزرگ نگرانم بود. گفت بهتر است برای اطمینان یکبار نزد داکتر برویم، معاینه شوم… چیز خاصی نبود.
فرشته ابروانش را در هم کشید. در دلش زمزمه ای بلند شد: عجیب است خانم بزرگ نگران او شده؟! اما به سرعت نفسش را فرو خورد و زیر لب گفت عجیب است…
ماهرخ با نگاه خسته اما کنجکاو پرسید چیزی گفتی فرشته جان؟
فرشته بلافاصله سرش را تکان داد و لبخند کمرنگی بر لب نشاند و جواب داد نخیر چیزی نیست.
بعد با لحنی آرام اما پر از مهربانی ادامه داد تو آرام باش، استراحت کن. من برایت یک غذای مقوی آماده می کنم، کمی جان بگیری. رنگ به صورتت نیست، ناتوان شدی.
ماهرخ خسته اما سپاسگزار لبخندی زد، دستی بر دست فرشته گذاشت و گفت درست است عزیزم، ممنونت. همیشه مثل خواهر کنارم هستی.
فرشته نگاه کوتاهی به او انداخت، لبخندی زد که میان دلواپسی و محبت گم بود، سپس آهسته از اطاق بیرون رفت.
ماهرخ تنها ماند. چشم هایش به سقف دوخته شد، دستش آرام بر شکمش نشست. در دلش موجی از تردید و اضطراب می چرخید: آیا واقعاً خانم بزرگ دلسوز من است؟ یا پشت این نگرانی نقابی دیگر پنهان است؟
او به آهی عمیق فرو رفت، در حالی که صدای دور شدن گام های فرشته در راهرو، آرام و محو، چون پژواک تنهایی اش را بیشتر می کرد.
چند روز گذشت و بالاخره آن روز سلیمان خان از سفر بازگشت. پس از اینکه با همه احوالپرسی کرد و لبخندی گرم به اعضای خانواده زد، دست ماهرخ را گرفت و آرام به سوی اطاق مشترک شان برد.
وقتی در اطاق بسته شد، با نرمی و محبت او را در آغوش گرفت و نفس عمیقی کشید و گفت چقدر دلم برایت تنگ شده بود…
ماهرخ سرش را به آرامی روی سینه ای او فشار داد و با صدایی آرام و پر از عشق گفت دل من هم برایت تنگ شده بود.
سلیمان خان لبخندی زد و او را از آغوشش جدا کرد، چشمانش را در چشمان ماهرخ دوخت و با نگرانی پرسید بدون من اذیت که نشدی؟ مادرم مراقبت بود؟
ماهرخ لبخندی زد و نگاهش را از او گرفت و گفت ببین، خوب هستم… یعنی از من درست مراقبت شده است.
بعد دست سلیمان خان را گرفت و با مهربانی گفت بیا، بنشین… خسته شدی. من برایت چای زعفرانی می آورم.
سلیمان خان با لبخندی گرم و نگاهی پر از عشق پاسخ داد چشم، خانم عزیزم…
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه پنج
پارت هدیه
ماهرخ نگاه آرامی به او انداخت، اما ناگهان به یاد سخنان خانم بزرگ افتاد؛ همان هشدار جدی که داده بود: «هیچ چیز را به کسی نگو.» لبانش خشک شد، لحظه ای مردد ماند. سپس آهسته و آرام، با صدایی که اندکی لرزش در آن بود، گفت خانم بزرگ نگرانم بود. گفت بهتر است برای اطمینان یکبار نزد داکتر برویم، معاینه شوم… چیز خاصی نبود.
فرشته ابروانش را در هم کشید. در دلش زمزمه ای بلند شد: عجیب است خانم بزرگ نگران او شده؟! اما به سرعت نفسش را فرو خورد و زیر لب گفت عجیب است…
ماهرخ با نگاه خسته اما کنجکاو پرسید چیزی گفتی فرشته جان؟
فرشته بلافاصله سرش را تکان داد و لبخند کمرنگی بر لب نشاند و جواب داد نخیر چیزی نیست.
بعد با لحنی آرام اما پر از مهربانی ادامه داد تو آرام باش، استراحت کن. من برایت یک غذای مقوی آماده می کنم، کمی جان بگیری. رنگ به صورتت نیست، ناتوان شدی.
ماهرخ خسته اما سپاسگزار لبخندی زد، دستی بر دست فرشته گذاشت و گفت درست است عزیزم، ممنونت. همیشه مثل خواهر کنارم هستی.
فرشته نگاه کوتاهی به او انداخت، لبخندی زد که میان دلواپسی و محبت گم بود، سپس آهسته از اطاق بیرون رفت.
ماهرخ تنها ماند. چشم هایش به سقف دوخته شد، دستش آرام بر شکمش نشست. در دلش موجی از تردید و اضطراب می چرخید: آیا واقعاً خانم بزرگ دلسوز من است؟ یا پشت این نگرانی نقابی دیگر پنهان است؟
او به آهی عمیق فرو رفت، در حالی که صدای دور شدن گام های فرشته در راهرو، آرام و محو، چون پژواک تنهایی اش را بیشتر می کرد.
چند روز گذشت و بالاخره آن روز سلیمان خان از سفر بازگشت. پس از اینکه با همه احوالپرسی کرد و لبخندی گرم به اعضای خانواده زد، دست ماهرخ را گرفت و آرام به سوی اطاق مشترک شان برد.
وقتی در اطاق بسته شد، با نرمی و محبت او را در آغوش گرفت و نفس عمیقی کشید و گفت چقدر دلم برایت تنگ شده بود…
ماهرخ سرش را به آرامی روی سینه ای او فشار داد و با صدایی آرام و پر از عشق گفت دل من هم برایت تنگ شده بود.
سلیمان خان لبخندی زد و او را از آغوشش جدا کرد، چشمانش را در چشمان ماهرخ دوخت و با نگرانی پرسید بدون من اذیت که نشدی؟ مادرم مراقبت بود؟
ماهرخ لبخندی زد و نگاهش را از او گرفت و گفت ببین، خوب هستم… یعنی از من درست مراقبت شده است.
بعد دست سلیمان خان را گرفت و با مهربانی گفت بیا، بنشین… خسته شدی. من برایت چای زعفرانی می آورم.
سلیمان خان با لبخندی گرم و نگاهی پر از عشق پاسخ داد چشم، خانم عزیزم…
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤95👍8❤🔥4😢2💯2😇2⚡1💔1🍓1🫡1💘1
  
  به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و پنجاه پنج پارت هدیه   ماهرخ نگاه آرامی به او انداخت، اما ناگهان به یاد سخنان خانم بزرگ افتاد؛ همان هشدار جدی که داده بود: «هیچ چیز را به کسی نگو.» لبانش خشک شد، لحظه ای مردد ماند. سپس آهسته و آرام، با صدایی که اندکی…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه شش
روزها یکی پس از دیگری می گذشتند و با هر گذر زمان، شکم ماهرخ اندکی بزرگ تر می شد. نشانه های زندگی در وجودش جوانه میزد و او با تمام وجود آن را حس می کرد.
سلیمان خان در این روزها بیشتر غرق کار و مسئولیت هایش شده بود؛ صبح ها زود از خانه بیرون می رفت، روز را در دفتر و دیدارهای رسمی می گذراند و شب خسته و خاموش به خانه باز می گشت. حضورش برای ماهرخ آرامش بخش بود، اما این حضور کوتاه و گذرا، هیچگاه تنهایی طولانی روزهایش را پر نمی کرد.
ماهرخ برای آنکه ذهنش خالی نماند، بیشتر وقت روز را با کارهای خانه سپری می کرد. وقتی تنها می شد، ساعت ها در اطاق می نشست، دستانش را بر شکم گرد شده اش می گذاشت و با طفلش نجوا می کرد؛ گاهی لبخند میزد، گاهی اشک در چشم هایش جمع می شد، گویی با موجود کوچکی که هنوز به دنیا نیامده، رازهای دلش را شریک می ساخت.
بعضی وقت ها هم در حویلی یا ایوان، با خانم بزرگ می نشست. خانم بزرگ با چهره ای آرام و لبخندی مهربان وانمود می کرد که دیگر کینه ای در دل ندارد و تنها نگران صحت و آرامش عروسش است. اما در پس آن نگاه پر از وقار، قلبش همچنان درگیر نقشه و فکری شوم بود؛ به دنبال فرصتی بود تا از شر طفل ماهرخ خلاص شود، بی آنکه کسی به او شک کند.
از سوی دیگر، حسینه هر روز با دیدن این ظاهر آرام و محبت آمیز خانم بزرگ نسبت به ماهرخ، آتش خشمش شعله ورتر می شد. با اینکه خانم بزرگ از او خواسته بود کاری نکند و صبر کند ولی حسادت کور کننده، در وجودش بذر کینه ای تازه تر می کاشت. او بیشتر از قبل رنگ و بوی دشمنی گرفته بود. در حضور خانم بزرگ و سلیمان خان، چهره اش پر از آرامش و لبخند بود، اما به محض آنکه تنها با ماهرخ می شد، نیش زبانش مثل خنجر قلب او را می خراشید.
یک روز صبح، وقتی ماهرخ به حویلی آمده بود تا در باغچه قدمی بزند، حسینه آرام نزدیک شد. صدایش را پایین آورد و گفت ماهرخ جان! چرا اینقدر خودت را عزیز فکر می کنی؟ فکر کردی چون شکمت بزرگ می شود، جایگاهت هم بزرگ شده؟ اشتباه نکن… من اینجا سال هاست زندگی می کنم، این خانه نفس های من را می شناسد، تو فقط یک مهمان زودگذر هستی.
ماهرخ سرش را پایین انداخت، نمی خواست بحث کند. آرام گفت من به هیچ کس نمی خواهم آزار برسانم، حسینه جان. فقط می خواهم آرام زندگی کنم.
حسینه خندید، خنده ای تلخ و پر از زهر و گفت آرام؟ اینجا برای تو آرامش ندارد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
لایک ☺️❤️
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه شش
روزها یکی پس از دیگری می گذشتند و با هر گذر زمان، شکم ماهرخ اندکی بزرگ تر می شد. نشانه های زندگی در وجودش جوانه میزد و او با تمام وجود آن را حس می کرد.
سلیمان خان در این روزها بیشتر غرق کار و مسئولیت هایش شده بود؛ صبح ها زود از خانه بیرون می رفت، روز را در دفتر و دیدارهای رسمی می گذراند و شب خسته و خاموش به خانه باز می گشت. حضورش برای ماهرخ آرامش بخش بود، اما این حضور کوتاه و گذرا، هیچگاه تنهایی طولانی روزهایش را پر نمی کرد.
ماهرخ برای آنکه ذهنش خالی نماند، بیشتر وقت روز را با کارهای خانه سپری می کرد. وقتی تنها می شد، ساعت ها در اطاق می نشست، دستانش را بر شکم گرد شده اش می گذاشت و با طفلش نجوا می کرد؛ گاهی لبخند میزد، گاهی اشک در چشم هایش جمع می شد، گویی با موجود کوچکی که هنوز به دنیا نیامده، رازهای دلش را شریک می ساخت.
بعضی وقت ها هم در حویلی یا ایوان، با خانم بزرگ می نشست. خانم بزرگ با چهره ای آرام و لبخندی مهربان وانمود می کرد که دیگر کینه ای در دل ندارد و تنها نگران صحت و آرامش عروسش است. اما در پس آن نگاه پر از وقار، قلبش همچنان درگیر نقشه و فکری شوم بود؛ به دنبال فرصتی بود تا از شر طفل ماهرخ خلاص شود، بی آنکه کسی به او شک کند.
از سوی دیگر، حسینه هر روز با دیدن این ظاهر آرام و محبت آمیز خانم بزرگ نسبت به ماهرخ، آتش خشمش شعله ورتر می شد. با اینکه خانم بزرگ از او خواسته بود کاری نکند و صبر کند ولی حسادت کور کننده، در وجودش بذر کینه ای تازه تر می کاشت. او بیشتر از قبل رنگ و بوی دشمنی گرفته بود. در حضور خانم بزرگ و سلیمان خان، چهره اش پر از آرامش و لبخند بود، اما به محض آنکه تنها با ماهرخ می شد، نیش زبانش مثل خنجر قلب او را می خراشید.
یک روز صبح، وقتی ماهرخ به حویلی آمده بود تا در باغچه قدمی بزند، حسینه آرام نزدیک شد. صدایش را پایین آورد و گفت ماهرخ جان! چرا اینقدر خودت را عزیز فکر می کنی؟ فکر کردی چون شکمت بزرگ می شود، جایگاهت هم بزرگ شده؟ اشتباه نکن… من اینجا سال هاست زندگی می کنم، این خانه نفس های من را می شناسد، تو فقط یک مهمان زودگذر هستی.
ماهرخ سرش را پایین انداخت، نمی خواست بحث کند. آرام گفت من به هیچ کس نمی خواهم آزار برسانم، حسینه جان. فقط می خواهم آرام زندگی کنم.
حسینه خندید، خنده ای تلخ و پر از زهر و گفت آرام؟ اینجا برای تو آرامش ندارد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
لایک ☺️❤️
❤96💔18👍5❤🔥3😢3⚡1🙏1🍓1🤝1🫡1💘1
  هر کس که در دعایش
یادی کند زِ یاران
شیرینترازعسل باد
کامش به روزگاران
خدایا به همهی دوستانم
در این شب زیبا
سلامتی،برکت و عمر با عزت بده
💫شبتان بخیر⭐️
یادی کند زِ یاران
شیرینترازعسل باد
کامش به روزگاران
خدایا به همهی دوستانم
در این شب زیبا
سلامتی،برکت و عمر با عزت بده
💫شبتان بخیر⭐️
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤24❤🔥7🥰3💯2👍1🙏1👌1😇1🤗1💘1😘1
               ✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
         
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊✨امروز یکشنبه
🌻 ۴/ عقرب/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۶/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۴/جمادی الاول/۱۴۴۷قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊✨امروز یکشنبه
🌻 ۴/ عقرب/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۶/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۴/جمادی الاول/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤15😍2⚡1❤🔥1👍1🥰1👏1🎉1💯1😇1😘1
  هر صبحِ سپید دارد 
از مهر پیام از شور
رها شدن ز تاریکیِ شام
لبخند بزن به
لحظههای خوشِ عشق
ای هموطن، ای رفیق،
ای دوست سلام
🌸صبحتان زیبا
🕊امروزتان سراسر مهر و آرامش
از مهر پیام از شور
رها شدن ز تاریکیِ شام
لبخند بزن به
لحظههای خوشِ عشق
ای هموطن، ای رفیق،
ای دوست سلام
🌸صبحتان زیبا
🕊امروزتان سراسر مهر و آرامش
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤11❤🔥2👏2⚡1👍1🥰1🎉1🙏1💯1💘1😘1
  
  به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه  #قسمت_۱۸۹  🥀از أبو سعيد الخدري  ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:   😍لا تصاحبْ إلا مؤمنًا، ولا يأكلْ طعامَك إلا تقيٌّ.  🌿با کسی جز مؤمن دوستی نکن، و غذای تو را جز پرهیزگار نخورد.   #سننابوداود4832  الَّلہُـــــمَّ…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_ ۱۹۰
🥀از معاذ بن جبل ـ رضی الله عنه ـ روایت است که رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:
✍قَالَ اللهُ -عَزَّ وجَلَّ-: المُتَحَابُّون فِي جَلاَلِي، لَهُم مَنَابِرُ مِن نُورٍ يَغْبِطُهُم النَبِيُّونَ والشُهَدَاء».
🔥خدای بلندمرتبه فرمود:
«کسانی که به خاطر شکوه و جلال من یکدیگر را دوست دارند، بر منبرهایی از نور خواهند بود،
که پیامبران و شهدا به مقام آنان غبطه میخورند.»
#سننترمذی2390
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_ ۱۹۰
🥀از معاذ بن جبل ـ رضی الله عنه ـ روایت است که رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:
✍قَالَ اللهُ -عَزَّ وجَلَّ-: المُتَحَابُّون فِي جَلاَلِي، لَهُم مَنَابِرُ مِن نُورٍ يَغْبِطُهُم النَبِيُّونَ والشُهَدَاء».
🔥خدای بلندمرتبه فرمود:
«کسانی که به خاطر شکوه و جلال من یکدیگر را دوست دارند، بر منبرهایی از نور خواهند بود،
که پیامبران و شهدا به مقام آنان غبطه میخورند.»
#سننترمذی2390
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤34❤🔥2👍2⚡1🥰1👏1🎉1👌1💯1💘1😘1
  هیچ کس اونقدر که تو به خودت 
فکر میکنی به تو فکر نمیکنہ...
در واقع مااونقدر که خودمون تصور میکنیم،
برای دیگران مهم نیستیم!
پس چرا تمام عمرت رو
در ترس و نگرانی از قضاوتِ کسانی صرف کنی که حتی ذره ای براشون
اهمیت نداری؟؟
فقط خدا راضی باشہ کافیہ🙃♥️
فکر میکنی به تو فکر نمیکنہ...
در واقع مااونقدر که خودمون تصور میکنیم،
برای دیگران مهم نیستیم!
پس چرا تمام عمرت رو
در ترس و نگرانی از قضاوتِ کسانی صرف کنی که حتی ذره ای براشون
اهمیت نداری؟؟
فقط خدا راضی باشہ کافیہ🙃♥️
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤29❤🔥2👍2🥰1👏1😍1💯1😇1💘1😘1
  
  به خودت باور داشته باش
📕#داستان_خواندنی  ⚡️عاقبت فرعون⚡️  ﻓﺮﻋﻮﻥ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ، ﺗﺎ ﻳﻚ ﻛﺎﺥ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺧﺮﺍﺵ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﺑﺴﺎﺯﻧﺪ ، ﺩﮊﺧﻴﻤﺎﻥ ﺳﺘﻤﮕﺮ ﺍﻭ ﻫﻢ ، ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍﻱ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺁﻥ ﻛﺎﺥ به ﺑﻴﮕﺎﺭﻱ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﺣﺘﻲ ﺯﻧﻬﺎﻱ ﺁﺑﺴﺘﻦ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﺀ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ .  ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺯﻧﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻛﻪ ﺁﺑﺴﺘﻦ ﺑﻮﺩ…
🌹#متن_زیبا 
زندگى مثل يک كامواست از دستت كه در برود، مى شود
كلاف سر در گم،گره مى خورد، میپيچد به هم، گره گره مى شود
🌟بعد بايد صبورى كنى، گره را به وقتش با حوصله وا كنى
زياد كه كلنجار بروى، گره بزرگتر مى شود، کورتر مى شود
يک جايى ديگر كارى نمى شود كرد، بايد سر و ته كلاف را بريد
يک گره ى ظريف و كوچک زد، بعد آن گره را توى بافتنى جورى قايم كرد، محوكرد، جورى كه معلوم نشود.
🌟 يادمان باشد گره هاى توى كلاف
همان دلخورى هاى كوچک و بزرگند
همان كينه هاى چند ساله بايد يک جايى تمامش كرد
سر و تهش را بريد.
زندگى به بندى بند استْ
به نام حرمت كه اگر پاره شودتمام است.
✓
زندگى مثل يک كامواست از دستت كه در برود، مى شود
كلاف سر در گم،گره مى خورد، میپيچد به هم، گره گره مى شود
🌟بعد بايد صبورى كنى، گره را به وقتش با حوصله وا كنى
زياد كه كلنجار بروى، گره بزرگتر مى شود، کورتر مى شود
يک جايى ديگر كارى نمى شود كرد، بايد سر و ته كلاف را بريد
يک گره ى ظريف و كوچک زد، بعد آن گره را توى بافتنى جورى قايم كرد، محوكرد، جورى كه معلوم نشود.
🌟 يادمان باشد گره هاى توى كلاف
همان دلخورى هاى كوچک و بزرگند
همان كينه هاى چند ساله بايد يک جايى تمامش كرد
سر و تهش را بريد.
زندگى به بندى بند استْ
به نام حرمت كه اگر پاره شودتمام است.
✓
❤21👍6🥰2😍2❤🔥1👏1👌1💯1🤝1💘1😘1
  This media is not supported in your browser
    VIEW IN TELEGRAM
  ❤12💯4👍2❤🔥1🥰1👏1🙏1💋1😇1💘1😘1
  👍10😱5❤3❤🔥3🤯3💯2🤷♀1🙏1🙈1😇1🫡1
  
  به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و پنجاه شش  روزها یکی پس از دیگری می گذشتند و با هر گذر زمان، شکم ماهرخ اندکی بزرگ تر می شد. نشانه های زندگی در وجودش جوانه میزد و او با تمام وجود آن را حس می کرد. سلیمان خان در این روزها بیشتر غرق کار و مسئولیت…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه هفت
بعد با قدم های بلند از او دور شد ماهرخ با قلبی لرزان فقط رفتن او را نگاه کرد. اشک در چشمانش جمع شده بود اما خودش را واداشت چیزی نگوید.
فردای آنروز هنگامی که آفتاب کم کم پشت دیوارهای حویلی فرو می رفت، ماهرخ در آشپزخانه سرگرم درست کردن غذا بود. بوی برنج دم کشیده و سبزی تازه در فضا پیچیده بود. او با دقت دیگ را جا به جا می کرد تا چیزی نسوزد.
در همین هنگام حسینه آهسته وارد شد، نگاهش پر از کینه بود. با لحن سردی گفت باز هم تو در آشپزخانه؟ عروس این خانواده باید مثل کنیز از صبح تا شام کمر خم کند؟ مگر ما نوکر نداریم که تو همیشه مثل نوکر کاری میکنی؟
ماهرخ سرش را بلند کرد، لبخند کمرنگی زد و آرام پاسخ داد کار که عیب نیست و من آشپزی کردن را دوست دارم.
حسینه لبخند تمسخرآمیزی بر لب آورد، نزدیک تر شد و بی آنکه کسی ببیند، عمداً با آرنجش به بازوی ماهرخ زد. ماهرخ تعادلش را از دست داد و به سختی توانست خود را نگه دارد تا روی زمین نیفتد. چهره اش از درد جمع شد، اما چیزی نگفت.
حسینه با خونسردی گفت اوه، ببخش! دستم خورد… تو هم خیلی ضعیف شده ای، یک ضربه کوچک را نمی توانی تاب بیاوری؟
ماهرخ دستش را روی شکمش گذاشت، رنگش پریده بود، اما باز هم با صدای آرام گفت اشکال ندارد، من خوب هستم بعد از این مواظب باش…
حسینه با پوزخند تلخی گیلاسی آب از آشپزخانه برداشت و با تکبر به سمت در رفت. اما همین که قدم بیرون گذاشت، چشمش به سامعه افتاد که در مقابل دروازه ایستاده و با دقت تمام او را زیر نظر داشت. نگاه تند و نافذ سامعه، چون تیغی بر دل حسینه نشست.
سامعه بی درنگ جلو آمد، بازوی او را محکم گرفت و با صدایی آرام اما پر از جدیت گفت با من بیا.
حسینه با اخم و تعجب نگاهش کرد، اما چیزی نگفت. سامعه او را تا اطاق خودش برد، دروازه را پشت سر بست و برگشت، خیره در چشمان پر از لجاجت خانم برادرش دید.
با صدایی که لرز عصبانیت در آن پنهان بود، گفت چرا این کار را کردی حسینه؟!
حسینه ابرو بالا انداخت و با تمسخر جواب داد کدام کار؟
سامعه یک قدم نزدیک تر رفت، نگاهش پر از جدیت شد و گفت خودت خوب میدانی! اگر ماهرخ کمی تعادلش را از دست میداد و می افتاد، اگر بلایی سر خودش یا طفلش می آمد، لالایم بی هیچ تردیدی دستت را می گرفت و برای همیشه از این خانه بیرونت می کرد. چرا کاری می کنی که آخر و عاقبتش تباهی است؟ چرا همانطور که مادرم گفت صبر نمی کنی؟ او خودش همه چیز را درست می کند.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه هفت
بعد با قدم های بلند از او دور شد ماهرخ با قلبی لرزان فقط رفتن او را نگاه کرد. اشک در چشمانش جمع شده بود اما خودش را واداشت چیزی نگوید.
فردای آنروز هنگامی که آفتاب کم کم پشت دیوارهای حویلی فرو می رفت، ماهرخ در آشپزخانه سرگرم درست کردن غذا بود. بوی برنج دم کشیده و سبزی تازه در فضا پیچیده بود. او با دقت دیگ را جا به جا می کرد تا چیزی نسوزد.
در همین هنگام حسینه آهسته وارد شد، نگاهش پر از کینه بود. با لحن سردی گفت باز هم تو در آشپزخانه؟ عروس این خانواده باید مثل کنیز از صبح تا شام کمر خم کند؟ مگر ما نوکر نداریم که تو همیشه مثل نوکر کاری میکنی؟
ماهرخ سرش را بلند کرد، لبخند کمرنگی زد و آرام پاسخ داد کار که عیب نیست و من آشپزی کردن را دوست دارم.
حسینه لبخند تمسخرآمیزی بر لب آورد، نزدیک تر شد و بی آنکه کسی ببیند، عمداً با آرنجش به بازوی ماهرخ زد. ماهرخ تعادلش را از دست داد و به سختی توانست خود را نگه دارد تا روی زمین نیفتد. چهره اش از درد جمع شد، اما چیزی نگفت.
حسینه با خونسردی گفت اوه، ببخش! دستم خورد… تو هم خیلی ضعیف شده ای، یک ضربه کوچک را نمی توانی تاب بیاوری؟
ماهرخ دستش را روی شکمش گذاشت، رنگش پریده بود، اما باز هم با صدای آرام گفت اشکال ندارد، من خوب هستم بعد از این مواظب باش…
حسینه با پوزخند تلخی گیلاسی آب از آشپزخانه برداشت و با تکبر به سمت در رفت. اما همین که قدم بیرون گذاشت، چشمش به سامعه افتاد که در مقابل دروازه ایستاده و با دقت تمام او را زیر نظر داشت. نگاه تند و نافذ سامعه، چون تیغی بر دل حسینه نشست.
سامعه بی درنگ جلو آمد، بازوی او را محکم گرفت و با صدایی آرام اما پر از جدیت گفت با من بیا.
حسینه با اخم و تعجب نگاهش کرد، اما چیزی نگفت. سامعه او را تا اطاق خودش برد، دروازه را پشت سر بست و برگشت، خیره در چشمان پر از لجاجت خانم برادرش دید.
با صدایی که لرز عصبانیت در آن پنهان بود، گفت چرا این کار را کردی حسینه؟!
حسینه ابرو بالا انداخت و با تمسخر جواب داد کدام کار؟
سامعه یک قدم نزدیک تر رفت، نگاهش پر از جدیت شد و گفت خودت خوب میدانی! اگر ماهرخ کمی تعادلش را از دست میداد و می افتاد، اگر بلایی سر خودش یا طفلش می آمد، لالایم بی هیچ تردیدی دستت را می گرفت و برای همیشه از این خانه بیرونت می کرد. چرا کاری می کنی که آخر و عاقبتش تباهی است؟ چرا همانطور که مادرم گفت صبر نمی کنی؟ او خودش همه چیز را درست می کند.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤84💔12😢7👍5❤🔥1⚡1🙏1👌1😭1😇1😘1
  
  به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و پنجاه هفت  بعد با قدم های بلند از او دور شد ماهرخ با قلبی لرزان فقط رفتن او را نگاه کرد. اشک در چشمانش جمع شده بود اما خودش را واداشت چیزی نگوید. فردای آنروز هنگامی که آفتاب کم کم پشت دیوارهای حویلی فرو می رفت،…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه هشت
حسینه دندان هایش را به هم فشرد و با نفرتی آشکار گفت درست می کند؟ چی را درست می کند؟! هر روز می بینم که مادرت ماهرخ را همانند دختر خودش کنارش می نشاند، با لبخند با او حرف میزند، برایش دلسوزی می کند. هر روز محبتش به او بیشتر می شود. حالا ماهرخ پنج ماه حامله است، تا چند روز دیگر جنسیت طفلش معلوم می شود. اگر پسر باشد، همه چیز برای ما تمام است! آن وقت من و سه دخترم هیچ جایگاهی نزد سلیمان خان نخواهیم داشت. مادرت با آن لبخندهایش فقط مرا فریب می دهد، اما در دل… در دل من میدانم او هم دیگر طرف ماهرخ است.
سامعه چشمانش را از خشم تنگ کرد و با لحنی پر از هشدار گفت زبانت را نگهدار! چطور میتوانی اینگونه در مورد مادرم بگویی؟ او اگر امروز با ماهرخ نرم برخورد می کند، تنها برای این است که لالایم در آینده شک نکند. برای این است که اگر روزی حادثه ای رخ داد، هیچکس به او و به ما گمان بد نبرد. تو با این حرکات نسنجیده ات همه چیز را خراب می کنی. فکر می کنی بدرفتاری هایت چیزی را درست می سازد؟ نه حسینه! برعکس، روزی همین رفتارهای کودکانه ات دامن خودت را خواهد گرفت.
حسینه با چهره ای درمانده روی تخت نشست، دستانش را دو طرف سرش گذاشت و با صدایی گرفته گفت کم است دیوانه شوم سامعه… شب ها خواب ندارم. هر شب تا صبح فکر میکنم که چه کنم، چه راهی پیدا کنم که این دختر از این خانه برود و زندگی ما آرام شود.
سامعه آهی کشید، کنار او نشست و دست آرامی بر شانه اش گذاشت و گفت خودت را اینطور آزار نده حسینه جان. مطمئن باش، به زودی همه چیز درست می شود. مادرم هیچوقت تو را تنها نمی گذارد.
در همین هنگام صدای زنگ پیامک در فضای اطاق پیچید. سامعه با شتاب از جا بلند شد، به طرف میز کوچک کنار تخت رفت، موبایلش را برداشت و صفحه را باز کرد. به محض دیدن پیام، لبخندی شیرین بر لبانش نشست، لبخندی که چشمانش را برق باران کرد.
حسینه با دیدن این تغییر ناگهانی در چهرهٔ سامعه با تعجب پرسید کیست که اینطور لبخند روی لبانت آورد؟
سامعه با صورتی که از خجالت اندکی گلگون شده بود، سرش را پایین انداخت و آرام گفت یک نفر خاص… قرار است به زودی من هم عروس شوم.
حسینه از جا بلند شد، با چشمانی گرد شده پرسید جدی می گویی؟! حالا این مرد خوشبخت کیست؟
سامعه کمی مکث کرد، بعد با صدایی پر از هیجان و نرمی نزدیک تر آمد و گفت اسمش میلاد است. در پوهنتون با هم آشنا شدیم… خیلی وقت است که یکدیگر را دوست داریم.
لبخندی محو روی لبانش نشست، طوری که غرق در رویاهای شیرین آینده اش شده بود.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و پنجاه هشت
حسینه دندان هایش را به هم فشرد و با نفرتی آشکار گفت درست می کند؟ چی را درست می کند؟! هر روز می بینم که مادرت ماهرخ را همانند دختر خودش کنارش می نشاند، با لبخند با او حرف میزند، برایش دلسوزی می کند. هر روز محبتش به او بیشتر می شود. حالا ماهرخ پنج ماه حامله است، تا چند روز دیگر جنسیت طفلش معلوم می شود. اگر پسر باشد، همه چیز برای ما تمام است! آن وقت من و سه دخترم هیچ جایگاهی نزد سلیمان خان نخواهیم داشت. مادرت با آن لبخندهایش فقط مرا فریب می دهد، اما در دل… در دل من میدانم او هم دیگر طرف ماهرخ است.
سامعه چشمانش را از خشم تنگ کرد و با لحنی پر از هشدار گفت زبانت را نگهدار! چطور میتوانی اینگونه در مورد مادرم بگویی؟ او اگر امروز با ماهرخ نرم برخورد می کند، تنها برای این است که لالایم در آینده شک نکند. برای این است که اگر روزی حادثه ای رخ داد، هیچکس به او و به ما گمان بد نبرد. تو با این حرکات نسنجیده ات همه چیز را خراب می کنی. فکر می کنی بدرفتاری هایت چیزی را درست می سازد؟ نه حسینه! برعکس، روزی همین رفتارهای کودکانه ات دامن خودت را خواهد گرفت.
حسینه با چهره ای درمانده روی تخت نشست، دستانش را دو طرف سرش گذاشت و با صدایی گرفته گفت کم است دیوانه شوم سامعه… شب ها خواب ندارم. هر شب تا صبح فکر میکنم که چه کنم، چه راهی پیدا کنم که این دختر از این خانه برود و زندگی ما آرام شود.
سامعه آهی کشید، کنار او نشست و دست آرامی بر شانه اش گذاشت و گفت خودت را اینطور آزار نده حسینه جان. مطمئن باش، به زودی همه چیز درست می شود. مادرم هیچوقت تو را تنها نمی گذارد.
در همین هنگام صدای زنگ پیامک در فضای اطاق پیچید. سامعه با شتاب از جا بلند شد، به طرف میز کوچک کنار تخت رفت، موبایلش را برداشت و صفحه را باز کرد. به محض دیدن پیام، لبخندی شیرین بر لبانش نشست، لبخندی که چشمانش را برق باران کرد.
حسینه با دیدن این تغییر ناگهانی در چهرهٔ سامعه با تعجب پرسید کیست که اینطور لبخند روی لبانت آورد؟
سامعه با صورتی که از خجالت اندکی گلگون شده بود، سرش را پایین انداخت و آرام گفت یک نفر خاص… قرار است به زودی من هم عروس شوم.
حسینه از جا بلند شد، با چشمانی گرد شده پرسید جدی می گویی؟! حالا این مرد خوشبخت کیست؟
سامعه کمی مکث کرد، بعد با صدایی پر از هیجان و نرمی نزدیک تر آمد و گفت اسمش میلاد است. در پوهنتون با هم آشنا شدیم… خیلی وقت است که یکدیگر را دوست داریم.
لبخندی محو روی لبانش نشست، طوری که غرق در رویاهای شیرین آینده اش شده بود.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤82👍10😢7💔3👌2🤨2❤🔥1🙏1😭1🙈1😘1
  