Telegram Web Link
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و سی چهار حسینه با تردید چشمان سرخش را به او دوخت. نگاهش پر از پرسش و گله بود. آهی کشید و بی‌ حرفی در کنارش نشست. فضای اطاق در سکوتی سنگین فرو رفت؛ تنها صدای نفس‌ های بریدهٔ حسینه شنیده می‌ شد. چند لحظه گذشت، سپس…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی پنج

اشک از چشمان حسینه لغزید. با بغض گفت من همهٔ زندگی‌ ام را پای این خانه گذاشتم. درست است، اشتباه کردم. اما اینکه تو به‌ خاطر عزت و آبرویم مرا طلاق ندادی، همیشه قدردانت هستم. با اینکه سه سال است مادرجان بارها به تو فشار آورد که چرا از من فاصله گرفته‌ ای، تو هرگز حقیقت را به زبان نیاوردی. همین باعث شد از کارم هزار بار بیشتر شرمنده شوم.
من فکر می‌کردم شاید نادانی‌ ام را کم‌ کم فراموش کنی و دوباره مثل زن و شوهر شویم. اما روزی که با ماهرخ نکاح کردی، فهمیدم همه چیز میان ما تمام شد. با این‌ هم، باز هم حاضر هستم تا آخر عمر در همین خانه بمانم. اگر چه دیگر همسر واقعی‌ ات نیستم، اما لااقل در کنارت زندگی کنم. من نمی‌ توانم از تو و فرزندانم جدا شوم.
سلیمان نگاهش را نرم‌ تر کرد و گفت هر تصمیمی بگیری، اگر بخواهی بمانی یا بروی، من حرفی ندارم. چند دقیقه پیش، وقتی دیدم ناراحت شدی، حس بدی گرفتم. برای همین آمدم با تو حرف بزنم. حالا که خودت می‌ خواهی اینجا بمانی… باش.
از جایش بلند شد، به سوی در رفت و اطاق را ترک کرد.
بعد از رفتن او، حسینه لحظه ‌ای به در بسته خیره ماند؛ گویی هنوز امیدی کمرنگ در دلش زنده بود. اما ناگهان بغضش شکست. صورتش را در دستانش گرفت و بی‌ صدا گریست.
در همین لحظه خانمِ بزرگ داخل اطاق شد چشم‌ هایش لحظه ‌ای روی صورت نمناکِ حسینه ماند، بعد آرام قدم برداشت و کنار او نشست. دستِ گرم و محکمِ مادرانه ‌اش را روی شانهٔ دختر گذاشت و پرسید چی شده دخترم؟ چرا اینطور بی‌ تابی می‌ کنی؟
حسینه سرش را بلند کرد، چشم‌ هایش هنوز پرِ آب بود و صدایش در بغض شکست و جواب داد مادر… چگونه تاب بیاورم؟ باید جلوی چشمم ببینم که آن دختری که هیچ ریشه و نسبی ندارد، بخواهد به زندگیِ ما راه یابد و برای همسرم فرزند بیاورد؛ و من باید نشسته تماشا کنم. این‌چه عدالتی است؟
خانمِ بزرگ ناخودآگاه لب‌ هایش را فشرد بعد با صدای که می‌ خواست دردی را که دارد آرام کند و هم‌ زمان آتشی را شعله‌ ور سازد پرسید سلیمان به اطاقت آمده بود چی می گفت؟
حسینه در میان گریه جواب داد چی بگوید؟ فقط از ماهرخ طرفداری می‌ کند. می‌ گوید باید از او مراقبت کنیم، کسی حق ندارد به او از گل نازک‌ تر بگوید… حتی تو، مادر، باید برایش خدمت کنی!

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
89😢10❤‍🔥3😇2🫡21💯1💔1😭1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و سی پنج اشک از چشمان حسینه لغزید. با بغض گفت من همهٔ زندگی‌ ام را پای این خانه گذاشتم. درست است، اشتباه کردم. اما اینکه تو به‌ خاطر عزت و آبرویم مرا طلاق ندادی، همیشه قدردانت هستم. با اینکه سه سال است مادرجان بارها…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی شش

خانم‌ بزرگ با عصبانیت دندان‌ هایش را روی هم فشرد و گفت تو فقط آرام باش، دخترم. مطمئن باش کاری می‌ کنم که خودش دست ماهرخ را گرفته از این خانه بیرون کند.
سپس اشک‌ های حسینه را با گوشهٔ چادرش پاک کرد و آهسته افزود تاوان هر قطره اشکی که از چشمان پاکت سرازیر شود، از ماهرخ می‌ گیرم.
بعد از رفتن سلیمان‌ خان، خانم‌ بزرگ عصایش را برداشت و آهسته به سوی اطاق ماهرخ قدم گذاشت. در را با دستان لرزان اما محکم گشود. ماهرخ که روی تخت نشسته بود، به احترام برخاست، اما خانم‌ بزرگ با حرکت دست مانع شد و گفت نه دخترم، خودت را زحمت نده. تو باید استراحت کنی، بنشین.
خودش آهسته به سمت مبل رفت، روی آن نشست و نگاه پررمزش را به چهرهٔ ماهرخ دوخت. چند لحظه سکوت کرد، گویی در دلش هزاران فکر می‌ چرخید. بعد آهی کشید و پرسید چطور هستی؟ حال و احوالت بهتر شده؟
ماهرخ با لحنی آرام و احترام‌ آمیز پاسخ داد شکر خداوند، خوب هستم خانم‌ بزرگ.
خانم‌ بزرگ سری تکان داد، اما در چشمانش ناآرامی پیدا بود. لحظه‌ ای سکوت کرد و دنبال واژه‌ ها می‌ گشت، سپس با لحنی که می‌ خواست قانع‌ کننده باشد، گفت حسینه… حسینه زمانی که پایش به این خانه رسید، هنوز دختری بود کم‌ سن‌ و سال. من خودم او را عروسم ساختم. از همان روز تا امروز، همیشه حرمت من و خانواده‌ ام را نگه داشته. هیچگاه بی‌ ادبی یا بی‌ احترامی از او ندیدم.
وقتی هم سلیمان بی‌ خبر از ما، دست تو را گرفت و ناگهان به‌ عنوان همسرش به این خانه آورد… باور کن ما همه شوکه شدیم. ما خانواده‌ ای هستیم که با آبرو و عزت زندگی کرده‌ ایم. برای خان این خانه، اینکه بیاید و ناگهان بگوید: ‘من با این دختر نکاح کرده‌ام’، نه تنها غیرمنتظره، بلکه مایهٔ شرمساری بود. مردم چی می‌ گویند؟ خویش و قوم چی فکر می‌ کنند؟
خانم‌ بزرگ اندکی مکث کرد، بعد نگاه عمیقی به ماهرخ انداخت و گفت اما مشکل اصلی، نه مردم بودند و نه حرف دنیا… مشکل اصلی حسینه بود. خودت را یک لحظه جای او بگذار. تصور کن روزی همسرت با دختری دیگر بیاید، دستش را در دست بگیرد و بگوید: من با او نکاح کرده‌ ام و از امروز او همسر من است و اینجا زندگی خواهد کرد. تو در آن لحظه چه حالی خواهی داشت؟ چه زخمی بر دلت می‌ نشیند؟
ماهرخ سرش را پایین انداخت. کلمات خانم‌ بزرگ مثل تیغی در دلش نشست. برای لحظه ‌ای دلش فشرده شد، حس تلخی گلوگیرش شد. نمی‌ توانست چیزی بگوید، تنها نفسش سنگین شد.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
83😢11💔8👍5😭2😇2❤‍🔥1🙏1💯1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و سی شش خانم‌ بزرگ با عصبانیت دندان‌ هایش را روی هم فشرد و گفت تو فقط آرام باش، دخترم. مطمئن باش کاری می‌ کنم که خودش دست ماهرخ را گرفته از این خانه بیرون کند. سپس اشک‌ های حسینه را با گوشهٔ چادرش پاک کرد و آهسته…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی هفت
پارت هدیه

خانم‌ بزرگ آهی کشید و کمی جلوتر آمد، دستش را روی دستهٔ مبل فشار داد و ادامه داد ولی حالا که تو در شکم خود نواسهٔ من را داری، دلم نمی‌ خواهد این جنگ و دشمنی ادامه پیدا کند. من زنی پیرم؛ عمر من بیش از آن است که در نزاع و نفاق بگذرد. می‌ خواهم دست دوستی به سوی تو دراز کنم. دیگر بس است. از این پس می‌ خواهم همه در این خانه با آرامش زندگی کنند.
حسینه هم میدانم برایش سخت است، می‌ دانم زخم دلش ساده التیام نمی‌ یابد. اما به مرور زمان، ناچار می‌ شود این وضعیت را بپذیرد. این زندگی است دخترم… همیشه آنگونه که دل ما می‌ خواهد پیش نمیرود. گاهی باید سکوت کرد، گاهی باید زهر را فرو برد و ادامه داد.
سکوتی سنگین اطاق را فرا گرفت. صدای تیک ‌تاک ساعت دیواری مثل پتکی در گوش ماهرخ می‌ کوبید.
خانم‌ بزرگ آهسته از روی مبل برخاست، قدم‌ هایش را کشان‌ کشان برداشت و کنار تخت ماهرخ نشست. دستش را روی زانوی او گذاشت و لبخندی ساختگی بر لب آورد؛ لبخندی که گر چه ظاهرش مهربان بود، اما پشت آن نگاهی پر از حساب و نقشه پنهان می‌ درخشید.
با لحنی آرام و نوازش‌ گر، اما پر از فریب گفت دخترم… یک خواهش از تو دارم. تو حالا جایگاهت در این خانه بلند است، همسر خان هستی و مادر نواسهٔ آیندهٔ من. هیچ ‌کس نمی‌ تواند آن را انکار کند. ولی… تو هم کمی مراعات کن. در حضور حسینه، کمتر با سلیمان صمیمی باش. دل آن دختر شکسته، گناه دارد.
صدایش آنقدر نرم بود که هر شنونده‌ ای را فریب می‌ داد، اما برق چشم‌ هایش حقیقت را فاش می‌ کرد. او نمی‌ خواست دل حسینه آرام شود؛ می‌خواست میان ماهرخ و سلیمان فاصله بیفتد، و خودش در ظاهر، نقش مادری مهربان و دلسوز را بازی کند.
ماهرخ لحظه‌ ای خاموش ماند. نگاهش روی دستان خانم‌ بزرگ که روی زانویش آرام گرفته بود، ثابت ماند. قلبش نرم شد، گویی بار سنگینی از روی سینه ‌اش برداشته باشند. بغضی که مدتی در گلویش جمع شده بود، آرام شکست و با صدای لرزان اما پر از صداقت گفت درست است خانم‌ بزرگ… من هم نمی‌ خواهم در این خانه کسی به خاطر من ناراحت شود. شما هر چه بگویید، من همان را انجام می‌ دهم. خیلی خوش هستم که بالاخره دل‌ تان برایم صاف شد.
لب‌ های خانم‌ بزرگ به لبخندی کشیده شد، لبخندی که برای ماهرخ، نشانهٔ مهربانی و پذیرش بود؛ اما در حقیقت نقابی بود بر چهره ‌ای پر از مکر.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»

ادامه اش فردا شب بخیر❤️
94💔14😢13😭41❤‍🔥1🙏1👌1😍1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به خدا که وصل شوی
آرامشی وجودت را فرا می‌گیرد
که نه به ‌راحتی می‌رنجی
و نه به ‌آسانی می‌‌رنجانی
آرامش
سهم دل‌هایی‌ست
که نگاهشان به سمت خداست

شبتان خوش


💡@bekhodat1Aeman1d📚
24❤‍🔥21👍1🥰1🕊1💯1💋1😇1💘1😘1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊امروز چهارشنبه

🌻  ۳۰/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۲/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۹/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری

💡@bekhodat1Aeman1d📚
10❤‍🔥11👍1🥰1👏1🎉1👌1💯1💘1😘1
اون لحظه‌ای که یاد بگیری
از چیزای کوچیکِ زندگی لذت ببری
و قدر داشتنشون رو بدونی
تازه شروع می‌کنی به زندگی کردن...

🍂سلام
☀️روزتان سرشار از عشق و امید

💡@bekhodat1Aeman1d📚
16❤‍🔥2👏21👍1🥰1🎉1💯1😭1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خوشبختی مانند پروانه است، اگر دنبالش کنید از شما فرار می‌کند، اما اگر آرام بنشینید روی سرتان خواهد نشست.🦋

#خدایا_شکرت💗
#سلام_صبح_بخیر😊☀️

💡@bekhodat1Aeman1d📚
19😘31❤‍🔥1👍1🥰1👏1🎉1💯1😭1💘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۸۵ 🌺از ابوهريره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود: 🌿«الإحسانُ أن تعبدَ اللهَ كأنك تراه، فإن لم تكن تراه فإنه يَراك» «نیکوکاری آن است که خدا را چنان بپرستی که گویی او را می‌بینی؛ و اگر تو او را نمی‌بینی،…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۸۶

🌺از عمر بن خطاب ـ رضی الله عنه ـ روایت است که رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:

🌿"لَوْ أَنَّكُمْ تَتَوَكَّلُونَ علَى اللَّهِ حَقَّ تَوَكُّلِهِ، لَرَزَقَكُمْ كَمَا يَرْزُقُ الطَّيْرَ، تَغْدُو خِمَاصًا، وَتَرُوحُ بِطَانًا"

"اگر بر خداوند چنان که شایسته است توکّل می‌کردید، قطعاً شما را روزی می‌داد، همان‌گونه که پرنده را روزی می‌دهد؛ صبحگاه گرسنه بیرون می‌رود و شبگاه سیر بازمی‌گردد."

#سنن‌ترمذی2344


الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ
29💯21❤‍🔥1👍1🥰1👏1🎉1😭1💘1😘1
[اشْكُرُوالِلَّهِ‌إِنْ‌كُنْتُمْ‌إِيَّاهُ‌تَعْبُدُونَ..]

شکرِخدابه‌جای‌آورید،اگرفقط‌اورا
میپرستید.🌱

+الان‌که‌داری‌نفس‌ميكشى،يه‌نفرديگه‌
داره آخرين‌نفسش‌روميكشه!
ازگله‌كردن‌دست‌بردارويادبگير‌شاکر
باشی..♥️(:

💡@bekhodat1Aeman1d📚
27❤‍🔥51👍1🥰1👏1🎉1👌1💯1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
📚#حکایت روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسد به فقیری داد. فقیر لبخندی زد و سبد را گرفته و از قصر بیرون رفت. فقیر همه آنها را دور ریخت و به جایش گلهایی زیبا وقشنگ در سبد گذاشت و بازگردانید. ثروتمند شگفت زده شد و گفت: چرا سبدی که پر از چیزهای کثیف بود، پر…
روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد.
طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.
کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟
طاووس گفت:« ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی»
بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!»
کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.
 طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟»
 کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود»
44👍4🥰3😘3❤‍🔥1👏1🎉1🙏1😍1💯1😇1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سخنان بسیار زیبا از داکتر جمشید رسا

💡@bekhodat1Aeman1d📚
14💯2💘2❤‍🔥11👍1🥰1👏1👌1😎1
کدام کشور بیشترین تعداد خلبانان زن را دارد؟
Anonymous Quiz
38%
اوکراین
25%
هند
20%
آمریکا
17%
انگلستان
🤷‍♀7👍54🤷‍♂1❤‍🔥1🥰1🤯1🙏1😍1💯1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و سی هفت پارت هدیه خانم‌ بزرگ آهی کشید و کمی جلوتر آمد، دستش را روی دستهٔ مبل فشار داد و ادامه داد ولی حالا که تو در شکم خود نواسهٔ من را داری، دلم نمی‌ خواهد این جنگ و دشمنی ادامه پیدا کند. من زنی پیرم؛ عمر من بیش…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی هشت

او با نگاهی حسابگر به چشمان ماهرخ دید و با لحنی پر از نرمی گفت همین است دخترم، همین است… اینگونه همه چیز درست می‌ شود. تو دختر خوبی هستی، من همیشه همین را می‌ دانستم. حالا استراحت کن، تو باید قوی باشی تا نواسه‌ ام را صحیح و سلامت به دنیا بیاوری.
ماهرخ با ساده‌ دلی لبخندی زد، اشک از گوشهٔ چشمش لغزید برای نخستین بار از روزی که پا به آن خانه گذاشته بود، احساس کرد قلب خانم‌ بزرگ برایش نرم شده، گویی دیگر دشمنی در کار نیست. با همان شوق گفت ممنونم خانم‌ بزرگ، خدا شما را برای ما سلامت داشته باشد. باور کنید همین حرف‌ های شما برایم قوت قلب شد.
خانم‌ بزرگ آرام از جا برخاست، نگاهش را پنهانی از سر تا پای ماهرخ گذراند و در دلش پوزخندی زد. در حالی که لبخندی ساختگی هنوز بر لب داشت، زیر لب آهسته گفت خوب است همین ساده‌ دلی‌ ات کارهایم را آسان‌ تر می‌ کند.
و از اطاق بیرون شد، در حالی که ماهرخ با دلی پر از امید و آرامش، با لبخند به پشت سرش نگاه می‌ کرد.
چند روز پی‌ هم سپری شد. در این مدت، خانم‌ بزرگ هر صبح و هر شام، با لبخندی به ظاهر مهربان، به اطاق ماهرخ سر میزد. گاهی برایش میوه می‌ آورد، گاهی از حال و احوالش می‌ پرسید و گاهی هم کنارش می‌ نشست و با لحن مادرانه می‌ گفت دخترم، باید مراقب خودت باشی… این نواسهٔ من است، نمی‌ خواهم کوچک‌ ترین آسیبی به تو برسد.
سلیمان خان با دیدن مهربانی ‌های مادرش، دلش آرام‌ تر از همیشه بود.
آن روز، ماهرخ در اطاق نشسته بود که فرشته وارد شد. با صدای نرم پرسید ماهرخ جان، چطور هستی؟ بهتر شدی؟
ماهرخ لبخند زد، نگاهش پر از مهربانی بود جواب داذ شکر، کاملاً خوب هستم.
فرشته کمی مکث کرد و بعد گفت خانم‌ بزرگ مرا فرستاده که بگویم به اطاقش بروی. گفت کارت دارد.
ماهرخ ساده‌ دلانه سر تکان داد و گفت چشم.
از جا بلند شد و به طرف اطاق خانم‌ بزرگ رفت. وقتی داخل شد، خانم‌ بزرگ با لبخندی به ظاهر مادرانه استقبالش کرد و گفت خوش آمدی دخترم… بیا، بفرما.
ماهرخ آرام کنار او نشست. خانم‌ بزرگ با لحنی پر از مهربانی دروغین، آهسته گفت راستش دخترم، این چند روز که استراحت کردی، کافی است. اگر بیش از حد در بستر بمانی، بعداً در وقت ولادت به سختی میافتی. زن حامله باید هم استراحت داشته باشد و هم فعالیت، تا بدنش قوی بماند.
ماهرخ با لبخندی مطیعانه سر تکان داد و گفت چشم، خانم‌ بزرگ… هر چه شما بگویید همان درست است.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
65💔11👍7😢6❤‍🔥3😭21😍1💯1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و سی هشت او با نگاهی حسابگر به چشمان ماهرخ دید و با لحنی پر از نرمی گفت همین است دخترم، همین است… اینگونه همه چیز درست می‌ شود. تو دختر خوبی هستی، من همیشه همین را می‌ دانستم. حالا استراحت کن، تو باید قوی باشی تا…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی نه

چند ساعت می‌گذشت و ماهرخ در حویلی نشسته بود، چشم‌ هایش به گل‌ های رنگارنگ باغچه دوخته شده بود، هر گل و برگ برایش یادآور خاطره‌ ای خاموش بود. نسیم آرام عصرگاهی برگ‌ ها را نوازش می‌ داد و نور طلایی خورشید روی شاخه‌ ها بازی می‌ کرد، اما ماهرخ غرق در افکار خود بود و هیچ ‌یک از زیبایی‌ های اطرافش را نمی‌ دید.
در همین حال، خانم بزرگ با قدم‌ هایی آرام به حویلی آمد و با دیدن ماهرخ پرسید چی می‌ کنی ماهرخ جان؟ در چه فکر غرق شده‌ ای؟
ماهرخ با احترام از جای خود بلند شد و پاسخ داد چیزی نیست، خانم بزرگ. بفرمایید بنشینید.
خانم بزرگ روی یکی از مُبل حویلی نشست و با نگاهی به اطراف ادامه داد در این هوا چای سیاه و قلیان چقدر می‌ چسبد. برو برایم یک چای سیاه دم کن و به فایقه هم بگو قلیان را آماده کند.
ماهرخ با سری تکان دادن پاسخ داد چشم، خانم بزرگ.
او به داخل خانه رفت و در آشپزخانه، به فایقه گفت برای خانم بزرگ قلیان را آماده کن.
فایقه بدون حرفی از آشپزخانه بیرون رفت و ماهرخ پس از آماده کردن چای، پیاله را روی پتنوس گذاشت و به حویلی بازگشت. پس از ریختن چای‌ گفت من به آشپزخانه می‌ روم.
خانم بزرگ با نگاهی نافذ و مهربان گفت نه دخترم، اینجا با من بنشین، کمی قصه کنیم. این روزها سامعه بسیار مشغول درس‌ هایش است و حسینه هم خودش را در اطاق حبس کرده است، دلم تنگ می‌ شود.
ماهرخ آرام مقابل او نشست. خانم بزرگ با کشیدن اولین دود قلیان، نگاهی به باغچه انداخت و با نگاهی پر از خاطره و غم گفت چهارده ساله بودم که به عنوان عروس این خانه آمدم. آن زمان این باغچه نبود، این حویلی مرده و ساکت بود. من عاشق سرسبزی بودم و کم کم این باغچه را ساختیم. موهایم را در این خانه سفید کردم…
چشمان خانم بزرگ پر از اشک شد و آهی عمیق کشید. ادامه داد بیشتر از من، پسرم اینجا را دوست داشت، ولی او را از دست دادم… بعد از رفتنش، هر وقت به این گل‌ ها نگاه می‌ کنم، چهره‌ اش را در ذهنم می‌ بینم.
یک قطره اشک از گوشه چشمش روی صورتش چکید. ماهرخ نیز که به شدت تحت تأثیر حرف‌ های او قرار گرفته بود، چشمانش پر از اشک شد. خانم بزرگ با دستمالی اشک‌ هایش را پاک کرد و دوباره به همان ظاهر جدی و مغرور خود برگشت، اما هنوز نگاهی آرام و محتاط به گل‌ ها داشت و قلیان را به آرامی می‌ کشید.
ماهرخ با قلبی پر از دلهره و احترام به او نگاه می‌ کرد و حس می‌ کرد که در دل این زن، خاطرات، غم‌ ها و امیدهایی نهفته است که هر کدام می‌ توانست روزی زندگی این خانه را رقم بزند.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
71💔14👍6😢41🙏1😍1😭1🫡1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و سی نه چند ساعت می‌گذشت و ماهرخ در حویلی نشسته بود، چشم‌ هایش به گل‌ های رنگارنگ باغچه دوخته شده بود، هر گل و برگ برایش یادآور خاطره‌ ای خاموش بود. نسیم آرام عصرگاهی برگ‌ ها را نوازش می‌ داد و نور طلایی خورشید روی…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل

شب ماهرخ در اطاق، در گوشه‌ ای از تخت نشسته بود و با حوصله دانه‌ های نخ را یکی‌ یکی از میل‌ ها می‌ گذراند. دست‌ هایش آرام حرکت می‌ کرد و هر حلقهٔ نخ گویی ضربانی از امید بود. روی لب‌ هایش لبخند ملایمی نقش بسته بود، لبخندی که نشان از مادر شدن داشت. در آن سکوت، تنها صدای آرام برخورد میل‌ ها با یکدیگر به گوش می‌ رسید.
ناگهان دروازهٔ اطاق به آرامی باز شد. سلیمان خان داخل شد. ماهرخ با عجله بافت نیمه‌ تمام را پشت سرش پنهان کرد، چهره‌ اش رنگ خجالت گرفت.
سلیمان با نگاه تیزبینش به او نزدیک شد و پرسید چی را پنهان کردی؟
ماهرخ با دستپاچگی گفت چیزی نیست.
سلیمان خان با قدمی نزدیک‌ تر آمد، نیم‌ خنده‌ ای زد و گفت برای کی لباس می‌ بافی؟
ماهرخ کمی سرش را پایین انداخت، لبخندی لطیف روی لب‌ هایش نشست و آرام گفت برای فرزند ما.
چشمان سلیمان خان برق زد. دستش را دراز کرد و گفت می‌ خواهم ببینم.
ماهرخ با خجالتی شیرین، بافت کوچک و نیمه‌ کاره را به سویش گرفت. سلیمان آن را با دقت نگاه کرد، انگشتانش روی دانه‌ های ظریف نخ کشیده شد. لحظه‌ ای برق غرور در نگاهش دوید و گفت چقدر زیباست… از حالا اینقدر به فکر پسر ما هستی.
ماهرخ سریع سرش را بلند کرد، با اندکی رنجش در صدا گفت یعنی چی پسر ما؟ شاید دختر باشد.
سلیمان سرش را بالا گرفت، تبسمی مغرورانه بر لب آورد و گفت من دختر را هم دوست دارم، اما خدا را شکر سه دختر دارم. حالا دلم پسر می‌ خواهد، وارث… کسی که نام مرا ادامه دهد.
سپس با آرامش به سوی میز کارش رفت، روی چوکی نشست و با نگاهی جدی گفت این آرزوی هر مرد افغان است. دختر هر قدر هم عزیز باشد، باز هم وقتی بزرگ می‌ شود، خانه را ترک می‌ کند، نامش به نام دیگری بسته می‌ شود. ولی پسر، خونت را زنده نگه می‌ دارد، در کنارت می‌ ماند، درختی است که سایه‌ اش بر نام و خانه ‌ات می‌ افتد.
ماهرخ با نگاهی اندوهگین به او خیره شد. زیر لب زمزمه کرد عجب بی‌ انصافی است… مگر دختر دل ندارد؟ مگر دختر فرزند تو نیست؟
سلیمان با لبخندی که آمیخته با خودخواهی بود، پاسخ داد دختر هم فرزند است، عزیز است، روشنی خانه است. اما باور کن، خانه بی‌ پسر ستون ندارد. مردم هم به مردی می‌ بالند که وارث داشته باشد. اگر میگفتم دختر دوست دارم، تو هرگز این سوال را نمی‌ پرسیدی. ولی همین که گفتم پسر، می‌ بینی که بی‌ تاب شدی.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
72💔10😢5❤‍🔥4💘21🎉1🙏1💋1😭1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و چهل شب ماهرخ در اطاق، در گوشه‌ ای از تخت نشسته بود و با حوصله دانه‌ های نخ را یکی‌ یکی از میل‌ ها می‌ گذراند. دست‌ هایش آرام حرکت می‌ کرد و هر حلقهٔ نخ گویی ضربانی از امید بود. روی لب‌ هایش لبخند ملایمی نقش بسته…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل یک
پارت هدیه

صدایش محکم و مغرور بود، طوری که می‌ خواست قانون نانوشته ‌ای را بر دل ماهرخ حک کند. ماهرخ اما در دلش آتشی کوچک حس می‌ کرد؛ نمی‌ خواست باور کند که ارزشش، یا ارزش فرزندش، تنها با پسر بودن سنجیده شود. با این حال لبخندی تلخ زد و چیزی نگفت.
صبح روز بعد، آفتاب نرم از شیشه‌ های کلکین به داخل اطاق نشمین می‌ تابید. ماهرخ روی دوشک نشسته بود و دامن لباسش را مرتب می‌ کرد، خانم بزرگ روی مبل رو به‌ رویش جای گرفته بود. بوی عود در فضا پیچیده بود و سکوتی کوتاه میان‌ شان جریان داشت.
ماهرخ با صدایی آرام، اما کنجکاوانه پرسید خانم بزرگ… شما دوست دارید نواسه‌ تان دختر باشد یا پسر؟
خانم بزرگ لبخند آرامی زد، دست‌ هایش را روی زانو گذاشت و با لحنی که ظاهرش مهربان اما ته‌ اش حساب ‌شده بود گفت دختر و پسر هر دو نعمت خداوند اند، روشنایی این خانه‌ اند… اما اگر پسر باشد، بهتر است.
ماهرخ با دقت به چهرهٔ او نگریست. خانم بزرگ اندکی مکث کرد، قلیان کوچکی را از کنارش برداشت و آهسته پک زد. دود سفید در هوا پیچید و صدایش جدی‌ تر شد و گفت تو هم دعا کن که فرزندت پسر باشد. میدانی چرا؟ چون یک زمان سلیمان، همینقدر که امروز به تو توجه دارد، به حسینه هم داشت. چشمش جز او چیزی نمی‌ دید. اما… هر بار که حسینه دختر به دنیا آورد، فاصله ‌اش از او بیشتر شد. آرام‌ آرام سرد شد، بی‌ حوصله شد… و حالا خودت می‌ بینی، رابطه‌ شان چه شده.
ماهرخ ناخودآگاه سرش را پایین انداخت. دلش فشرده شد. حرف‌ های خانم بزرگ مثل خنجری نرم و آهسته در ذهنش فرو می‌ رفت و یاد حرفهای سلیمان خان افتاد.
خانم بزرگ نگاه نافذی به او انداخت، با لبخندی ظاهراً مادرانه افزود من این را به خاطر خودت می‌ گویم، دخترم. نمی‌ خواهم سرنوشت حسینه را تکرار کنی. اگر خدا پسری به تو بدهد، جایگاهت در دل سلیمان تا همیشه محکم می‌ ماند. مردها… مردها همیشه وارث می‌ خواهند. این را فراموش نکن.
ماهرخ آهسته زمزمه کرد ان‌شاءالله هر چه خیر باشد…
اما دلش آشوب گرفته بود. هر چند لبخند زد، اما کلمات خانم بزرگ همچون باری سنگین بر شانه‌ هایش نشست.
وقتی ماهرخ به اطاقش آمد نگاهش به بافتنی نیمه ‌کاره‌ ای افتاد که شب پیش برای طفل می‌ بافت. دست برد، جاکت کوچک را در آغوش گرفت و پیشانی‌ اش را روی آن گذاشت.
صدای خانم بزرگ هنوز در ذهنش می‌ پیچید اگر پسرت باشد، جایگاهت محکم می‌ ماند… مردها وارث می‌ خواهند…

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
💔5828😢6❤‍🔥31👍1🙏1💯1😭1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و چهل یک پارت هدیه صدایش محکم و مغرور بود، طوری که می‌ خواست قانون نانوشته ‌ای را بر دل ماهرخ حک کند. ماهرخ اما در دلش آتشی کوچک حس می‌ کرد؛ نمی‌ خواست باور کند که ارزشش، یا ارزش فرزندش، تنها با پسر بودن سنجیده شود.…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و چهل دو
پارت دوم هدیه ❤️

قلبش تندتر میزد. زمزمه کرد یعنی اگر دختر باشد، سلیمان هم از من دلگیر می‌ شود؟ مثل حسینه؟…
اشک در چشمانش جمع شد. یاد نگاه پر شور سلیمان افتاد، وقتی با ذوق جاکت کوچک را در دست گرفته بود و گفته بود امیدوارم پسر باشد، چون وارث می‌ خواهم…
این بار، سخن او و خانم بزرگ در ذهنش یکی شده بود.
ماهرخ نفس عمیقی کشید، اما نفسش به بغض بدل شد. به دلش گفت خدایا… چه کنم؟ دختر یا پسر دست من نیست… من فقط میخواهم طفلم سالم باشد.
با این حال، ترسی مبهم وجودش را فرا گرفته بود. برای اولین بار از آینده نوزادی که در شکمش می‌ رویید هراسید. نه به خاطر خودش، بلکه به خاطر عشقی که میان او و سلیمان بود؛ می‌ ترسید با آمدن یک دختر، آن عشق ترک بخورد، همانگونه که میان سلیمان و حسینه شکسته بود.
بافتنی را به سینه فشرد و اشک‌ هایش بی‌ صدا سرازیر شد.
شب، چراغ ‌های اطاق روشن بود و نور زردشان روی دیوارها سایه‌ هایی نرم و آرام می‌ انداخت. ماهرخ روی تخت نشسته بود نگاهش در سکوت به جایی دور خیره بود که دروازه به آرامی باز شد. سلیمان خان، با خستگی روزانه اما همچنان با همان وقار همیشگی، داخل آمد. بکس دستی ‌اش را روی میز گذاشت، نگاهی پر از مهربانی به سوی ماهرخ انداخت و لبخندی زد که خستگی پشت آن پنهان بود.
آرام گفت سلام ماهرخ جان.
ماهرخ سر بلند کرد و آهسته جواب سلامش را داد.
سلیمان نزدیک آمد، نشست و با صدایی پر از محبت پرسید چرا استراحت نکردی؟ من که گفته بودم دیرتر میایم، تو باید میخوابدی.
ماهرخ لبخندی لرزان بر لب آورد، اما چشم‌ هایش غمگین و پر از پرسش بود. سلیمان دست‌ های او را گرفت، نگاهش را در چشم‌ هایش دوخت و با نگرانی گفت باز هم در فکر هستی؟ در مورد چی فکر می‌ کنی؟
ماهرخ کمی سکوت کرد، لب پایینش را به دندان گرفت و سرانجام با صدایی آهسته پرسید سلیمان… اگر طفل ما دختر باشد، باز هم همینقدر دوستم خواهی داشت؟
سلیمان لحظه‌ ای جا خورد. نگاهش نرم شد، لبخندی آرام بر لب آورد و با تکان سر گفت ماهرخ جان… چرا چنین فکر می‌ کنی؟ اگر دیشب گفتم که پسر می‌ خواهم، به این خاطر بود که سه دختر دارم و دلم می‌ خواهد این بار خداوند پسری عطا کند.
او دستان ماهرخ را محکم‌ تر فشرد و ادامه داد اما اگر دختر باشد هم، باور کن هیچ فرقی برایم نمی‌ کند. او نور چشم من میشود، عزت این خانه میشود. دختر یا پسر، هر چه باشد، فرزند من و توست و همین برایم از همه‌ چیز بالاتر است. دیشب راستش فکرم کمی مغشوش بود. مادرم حرف‌ هایی زد که ذهنم را آشفته ساخت، نمی‌ دانم چرا بی‌ جهت آنطور با تو صحبت کردم.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»

ادامه اش فردا شب ان شاءالله
79👍10💔8❤‍🔥31😢1🙏1💯1🤗1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در هر امتحان خیری هست،
که جز الله دیگر کسی آن را نمی داند . . .💔
ان شاءالله که دلتون آروم باشه
و شبتون پر از  یادِ خدا
:)🕊🤍

💡@bekhodat1Aeman1d📚
24👍2🥰2🙏2❤‍🔥11😢1🕊1😍1💯1💘1
✰﷽✰

ليستى از پر بازدیدترین و خاصترین کانالهای تلگرامی تقدیم نگاه شما.

❀گـــروه‌ انـــس❀

●••••••••••✯✿✯••••••••••●
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
●••••••••••✯✿✯••••••••••●

برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید....
2025/10/23 03:56:36
Back to Top
HTML Embed Code: