Telegram Web Link
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت

اشک‌ های بهار آرام بر صورتش روان شد. لبانش را تکان داد و به سختی گفت تو آمدی…
منصور سرش را خم کرد، دست او را بوسید، و آرام در گوشش گفت بلی آمدم و این بار دیگر هیچوقت از کنارت دور نمی شوم.
بهار با چشمان نیمه ‌بسته به اطراف نگریست و با صدایی آرام و گرفته پرسید پدرم کجاست؟
منصور با لحنی آرام، آمیخته با دلسوزی و اطمینان گفت نگران نباش او همین‌ جاست.
در همین هنگام دروازهٔ اطاق گشوده شد و داکتر با روپوش سفید و لبخندی ملایم وارد شد. به سوی بستر بهار آمد و با صدایی گرم پرسید حالت چطور است دخترم؟
بهار با تلاشی برای لبخند، پاسخ داد بهتر هستم تشکر.
داکتر پس از معاینهٔ مختصر سری تکان داد و گفت خیلی خوب، حالت رو به بهبود است. امشب را باید همین‌ جا بمانی، ولی اگر دواهایت را به وقت بخوری، ان‌ شاءالله فردا میتوانی به خانه برگردی. بعد از ختم دواها هم باید یکبار دیگر برای معاینه بیایی.
بهار با ادب گفت چشم، داکتر صاحب.
داکتر با رضایت از اطاق بیرون رفت. منصور چند لحظه خاموش ماند و بعد به نرمی به سوی بهار خم شد و گفت حالا استراحت کن، من هم بیرون میروم، ولی نترس تنهایت نمی‌ گذارم.
چشمان بهار برای لحظه‌ ای پر از ترس شد، طوری که سایه‌ های گذشته باز به سراغش آمده بودند. منصور با لبخند دلگرم‌ کننده‌ ای ادامه داد عزیز دلم، من اینجا هستم همیشه هستم نترس.
بهار لبخند کمرنگی زد، چشمانش را بست و آرام گرفت.
منصور از اطاق بیرون شد. در راهروی شفاخانه، بهادر را دید که بر زمین نشسته و سر بر زانو نهاده بود. بی‌ صدا نزدیک شد، لحظه ‌ای با تردید به او نگریست، سپس گفت بلند شو، باید حرف بزنیم.
بهادر، که هنوز اثرات مستی از حرکاتش پیدا بود، به سختی از زمین بلند شد. دو مرد به سوی حیاط شفاخانه رفتند و روی چوکی‌های زیر سایهٔ درخت نشستند. منصور با صدایی که در آن خشم پنهان شده بود، گفت اگر بهار را به موقع نمی‌ رساندیم، شاید دیگر زنده نبود. بگو ببینم، تو چگونه پدری هستی؟ چطور وجدان‌ ات اجازه می‌ دهد اینقدر بی‌ رحم باشی؟
بهادر پوزخندی زد و با طعنه گفت و تو چطور کاکایش هستی که به برادرزاده‌ ات دل بسته‌ ای؟

ادامه دارد
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: شصت اشک‌ های بهار آرام بر صورتش روان شد. لبانش را تکان داد و به سختی گفت تو آمدی… منصور سرش را خم کرد، دست او را بوسید، و آرام در گوشش گفت بلی آمدم و این بار دیگر هیچوقت از کنارت دور نمی شوم. بهار با چشمان نیمه…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و یک

منصور دندان هایش را روی هم فشرد. صدایش آرام ولی کوبنده بود و گفت من کاکای بهار نیستم. هیچ پیوند خونی بین ما نیست. پس دیگر این حرفت را تکرار نکن.
بهادر با تلو‌تلو خوردن از جا برخاست، رو به‌ روی منصور ایستاد و گفت از زندگی ما برو بیرون. دخترم را فراموش کن.
منصور نیز برخاست، مقابل او ایستاد و لبخندی تلخ بر لب آورد و گفت اگر چیز دیگری می‌ خواستی، قبول می‌ کردم… اما این یکی را نه. چون بهار همهٔ زندگی من است. نمی‌ توانم او را تنها بگذارم. می‌ خواهم با او ازدواج کنم و قسم میخورم خوشبختش سازم.
رگ‌ های گردن بهادر متورم شد، با خشم گفت او خیلی از تو کوچکتر است! خجالت نمی‌ کشی؟
منصور سکوت کرد. لحظه‌ ای سکوت سنگین بر حیاط سایه انداخت.
بهادر پس از چند قدم در حیاط، دوباره مقابل منصور ایستاد و گفت خیلی خوب… اما یک شرط دارم. اگر قبول کنی، دخترم را به تو می‌ دهم.
منصور نگاه پرسش‌ گرانه‌ ای به او انداخت.
بهادر با بی‌ شرمی گفت پنجاه هزار دالر می‌ خواهم… و در کنارش، قرض‌ هایی را که از تو گرفته‌ ام ببخش.
منصور لبخندی زد، آرام ولی زخم‌ زننده گفت فقط همین؟ اگر همه چیزم را هم می‌ خواستی، باز هم قبول می‌ کردم. چون او برایم از هر چیزی باارزش‌ تر است. قبول… هرچه می‌ خواهی، به تو می‌ دهم. فقط هرچه زودتر رضایت بده تا با بهار نامزد شوم.
بهادر بی‌ خیال شانه ‌ای بالا انداخت و گفت اختیار داری. من پولم را می‌ خواهم، باقی‌ اش به خودتان مربوط است.
منصور لحظه‌ ای به او نگریست و با لحن آرام اما پر از تحقیر گفت چقدر حقیر شدی، بهادر… دخترت برایت هیچ ارزشی ندارد؟
بعد بی‌ هیچ حرف دیگری، با گام‌ های استوار به سوی ساختمان شفاخانه برگشت.
صدای خطبهٔ نکاح در فضای اطاق پیچیده بود.
مرد پرسید دوشیزه بهار، فرزند بهادر، وکیل مهرت کیست؟
بهار چشمانش را بست، قطره اشکی از گوشهٔ چشمش سرازیر شد. پرسش برای بار دوم تکرار شد. او لب باز کرد و گفت پدرم.
چند دقیقه بعد، صدای مبارک باد گفتن‌ ها بلند شد. زنی میان‌ سال که عمهٔ منصور بود با چهره ‌ای بشاش به سوی بهار آمد، نگاه مهربانی به او انداخت و گفت دخترم، مبارک باشد.
بهار آرام زیر لب گفت تشکر.
زن نگاهی به بانوی سالمندی که میان مهمانان بود انداخت و گفت مادر جان، برای عروستان مبارک باد نمی‌ گویید؟
زن مسن، که مادر منصور بود، با اکراه از جایش برخاست. نگاهی سرد به عروس تازه‌ اش انداخت و با لحنی ساختگی گفت خوشبخت شوی.
بهار از جا برخاست، دست او را با احترام بوسید و گفت تشکر مادر جان.

ادامه فردا شب ان شاءالله
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۸۰ از عبدالله بن عمرو بن عاص رضی الله عنهما روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند 🥀«لَيْسَ مِنَّا مَنْ لَمْ يَرْحَمْ صَغِيرَنَا، وَيَعْرِفْ شَرفَ كَبِيرِنَا» 🌻 «کسی که بر کودکان ما رحم نکند و حق و احترام بزرگان ما را نشناسد،…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۸۱

از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:

❤️ " لِكُلِّ نَبِيٍّ دَعْوَةٌ مُسْتَجَابَةٌ، فَتَعَجَّلَ كُلُّ نَبِيٍّ دَعْوَتَهُ، وَإِنِّي اخْتَبَأْتُ دَعْوَتِي شَفَاعَةً لِأُمَّتِي يَوْمَ الْقِيَامَةِ، فَهِيَ نَائِلَةٌ إِنْ شَاءَ اللَّهُ، مَنْ مَاتَ مِنْ أُمَّتِي لَا يُشْرِكُ بِاللَّهِ شَيْئًا ".

🤲هر پیامبر، یک دعای مستجاب دارد. و همه‌ی پیامبران در دعاهایشان شتاب کردند اما من دعایم را برای شفاعت امتم در روز قیامت ذخیره کردم. به خواست الهی، شفاعت من شامل حال افرادی از امتم می‌شود که بدون شرک بمیرند.

#صحيح‌مسلم491

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ
ص

  
به خودت باور داشته باش
رحمت خدا به اونی که همیشه رو پستا ری اکشن میزاره و حمایت میکنه🥰🩵 ❤️🙈
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‏با واکنش های قشنگ تان پست های مارا جذابیت ببخشید 😊❤️♥️
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
#دعایه🤲🤲🤲

بزرگواران یکی از اعضای کانال درخواست دعا کردن از تمامی شما عزیزان لطفا لطفا لطفا دعا کنیم در حق ایشان،
ان شاءالله العظیم هر آن خواستی که دارند برآورده خیر گردد آمین یاربی🤲🥹



لَّا إِلَٰهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنتُ مِنَ الظَّالِمِينَ
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: شصت و یک منصور دندان هایش را روی هم فشرد. صدایش آرام ولی کوبنده بود و گفت من کاکای بهار نیستم. هیچ پیوند خونی بین ما نیست. پس دیگر این حرفت را تکرار نکن. بهادر با تلو‌تلو خوردن از جا برخاست، رو به‌ روی منصور…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و دو

در دلش زمزمه‌ کرد کاش مادرم زنده بود تا امروز، این لحظه را کنار من نفس می‌ کشید…
همه رفتند و شب رقیه با برادر و برادرزاده اش در اطاق نشسته بود نگاهی سنگین به برادرش انداخت و گفت مادرش هیچ رضایت نداشت. از آغاز تا پایان محفل، همان ‌گونه بی‌ حرکت در کنج اطاق نشسته بود، گویی حضورش تنها برای رفع تکلیف بود، نه از دل.
بهادر حرفی نزد طوری که نمی‌ خواست پاسخی بدهد. رقیه نگاهی از سر طعنه به بهار انداخت و گفت کاش یکی از آن خواستگارانی را که برایت پیدا کرده بودم، می‌ پذیرفتی… یکی که لااقل همسن ‌و سال خودت می‌ بود. این مرد، هم‌ قدِ پدرت است. گویا قبلاً زن داشته و یک پسر هم دارد.
بهادر آهی کشید، دستی به بروت هایش کشید و با لحنی جدی گفت اولاً که از خانم اولش طلاق گرفته، پس حالا مجرد گفته میشود. دوماً کجا همسن من است؟ پنج سال از من کوچکتر است. بین او و بهار هم ده یا پانزده سال فرق است، که این روزها چیزی نیست. بازهم، آنقدر سر و وضعش درست است، پولدار است، به خودش رسیده که در کنار او من مثل پدرش معلوم می‌ شوم!
قهقه‌ ای خشک و کوتاه زد. رقیه پوزخندی زد و گفت حالا فهمیدم چرا اینقدر زود راضی شدی… بخاطر پولش بود، نه بخاطر آیندهٔ دخترت.
بعد با لحنی سرد ادامه داد چی بگویم بهادر وقتی خودت و دخترت راضی هستید، دیگر حرفی برای من نمی‌ ماند.
بهار، ساکت و سر به‌ زیر، نگاهی به حلقهٔ نامزدی‌ اش انداخت که همچون زندانی زرین در انگشتش نشسته بود. لبخندی لرزان روی لبش نشست.
آن‌ طرف، در خانهٔ منصور، فضای دیگری حاکم بود. او با خانواده ‌اش در اطاق پذیرایی نشسته بود. خواهرش، راضیه، با لبخند گفت بهار جان، واقعاً دختر باحیا و مهربانیست. انتخابت بی‌ نظیر است، برادر جان.
منصور لبخند کمرنگی زد، اما آن لبخند با سخنان مادرش فوراً رنگ باخت. مادرش با صدایی آهسته اما سنگین گفت اصلاً هم انتخاب خوبی نبود. ای‌ کاش دختری را بر می‌ گزیدی که لااقل بیست‌ و پنج سال داشته باشد. این دختر همسن سیماست! (دختر راضیه) باور کن امروز تمام مهمانان با طعنه و تعجب نگاه می‌ کردند، گاهی حتی پوزخند می‌ زدند. هر بار که به آنها چشم می‌ دوختم، حس می‌ کردم در میان شعله‌ های شرم می‌ سوزم.
راضیه، خواهر دلسوز منصور، لبخندی زد و گفت اصلاً هم اینطور نبود همه خیلی خوشحال بودند و انتخاب برادرم را پسندیده بودند بعد مادر جان، مهم این است که برادرم او را دوست دارد. ما نباید حرف مردم را از دل عزیزان‌ مان مهم‌ تر بدانیم. بیایید برای‌ شان دعا کنیم که خوشبختی‌ شان پایدار باشد.
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: شصت و دو در دلش زمزمه‌ کرد کاش مادرم زنده بود تا امروز، این لحظه را کنار من نفس می‌ کشید… همه رفتند و شب رقیه با برادر و برادرزاده اش در اطاق نشسته بود نگاهی سنگین به برادرش انداخت و گفت مادرش هیچ رضایت نداشت.…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و سه

مادرش آهی کشید، سرش را پایین انداخت و با صدایی پر از تردید گفت من هم خوشبختی پسرم را می‌ خواهم ولی…
منصور دیگر طاقت نیاورد. حرف او را برید و با لحن خسته‌ ای گفت من خیلی خسته ‌ام. باید به خانه ام بروم و استراحت کنم. شب بخیر.
و پیش از آنکه کسی چیزی بگوید، از اطاق بیرون رفت.
راضیه با ناراحتی نگاهش کرد، سپس به مادرش چرخید و گفت چرا با حرف‌ های‌ تان دل این پسر را می‌ شکنید؟ پرستو فقط دو سال از منصور کوچک‌ تر بود مگر چه تاجی بر سرش گذاشت؟ حالا که منصور دختری را انتخاب کرده که جانانه دوستش دارد، چرا اینقدر تفاوت سن برای‌ تان مهم شده؟
مادرش با تردید گفت من فقط بخاطر حرف مردم…
راضیه با جدیت و صداقت پاسخ داد برایت پسرِت مهم است یا مردم؟ اگر به مردم گوش بدهی، تا ابد باید دل کسانی را که دوست‌ شان داری، بشکنی.
مادر خاموش شد. هیچ نگفت. فقط نگاهش به نقطه‌ ای خالی دوخته ماند ولی ته قلبش هنوز هم از این وصلت رضایت نداشت.
چند روزی از نامزدی گذشته بود. خانهٔ بهادر دیگر آن سکوت سنگینی را نداشت آن روز، هوا هنوز گرمی نرم و دل‌ پذیری داشت. نسیمی آرام از لای درخت ها می‌ گذشت و آفتاب، بی‌ آنکه سوزنده باشد، روی قالین رنگ‌ پریدهٔ حویلی افتاده بود. صدای بوق موتری بیرون از دروازه پیچید. بهادر که تازه چای دوم خود را نوشیده بود از جایش بلند شد دروازه را باز کرد و با دیدن منصور لبخندی زد.
و گفت به‌به، منصور! خوش آمدی، بیا داخل.
منصور با قدم‌ هایی مطمئن و آن ژست همیشه‌ گی‌ اش وارد حویلی شد. دستش را به نشانهٔ ادب بر سینه گذاشت و گفت سلام بهادر جان وقت‌ بخیر.
بهادر جواب داد زنده باشی رفیق، بفرما بنشین به بهار بگویم برای چای بیاورد
منصور روی دوشک نشست و بهادر داخل خانه رفت بعد از چند لحظه با پتنوس چای بیرون آمد چای و شیرینی را مقابل منصور گذاشت بعد با خنده‌ ای نشست و گفت خب بگو ببینم، چی خبر است؟ چطور که اینجا آمدی؟
منصور چند لحظه سکوت کرد. بعد نفس عمیقی کشید و گفت منصور من امروز آمدم تا یک حرف مهم را بزنم. می‌ خواهم که زودتر مراسم ازدواج ما برگزار شود.
بهادر لحظه ‌ای نگاهش کرد. اخم‌ هایش را جمع کرد، ولی نه از ناراحتی، بل بیشتر از فکر فرو رفتن بعد پرسید یعنی چی زودتر؟ همین چند روز میشود که تازه نامزد شده‌اید، به این زودی میخواهی عروسی کنی؟
منصور جواب داد بلی راستش من نمی‌ خواهم زیاد منتظر بمانم. دلیلی ندارم بهار حالا نامزدم است، و من می‌ خواهم هر چه زودتر او را در خانهٔ خودم ببینم.

عزیزان لایک‌ ❤️ کنید تا انگیزه بیشتر برای نشر بیشتر ایجاد شود.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
سلام و صلوات؛
📌لطف خدا گر پیش نهد گامی چند

دوستان گرامی، با حرکت مردمی امروز و انتقال عودت‌کننده‌گان و ردِ مرزی‌ها با وسائط شخصی از اسلام‌قلعه به‌ شهر، تقریبا فیصدی‌ زیادی از نگرانی‌های مردم در باب ترانسپورت رفع گردید. دستِ تک‌تک شرکت‌کننده‌گانِ این طرح قابل بوسیدن است. نکته‌ای که جای اشاره دارد، ایام عاشورا و تاسوعای حسین‌یست؛ از آنجایی‌که این ایام نیز تقریبا تعطیل است، می‌سزد که فرصت را غنیمت شمرده و طرح قبلی را تعقیب نمود. 🤝

هرکس نذری به‌گردن دارد، لطفا آنرا خرجِ تیل موتر نموده و باقی‌مانده‌ی مبلغ را برای فرد دیگری که وسیله‌ی نقلیه دارد بدهد. میانگین آمار بازگشت‌کننده‌گان در یک روز حول‌وهوش ۳۰ هزار نفر تخمین زده شده و با طرح یک‌روزه بسنده نمی‌نماید. فامیل‌ها و کودکان زیادی چشم به راه تان هستند.

نزارید بغض‌های گره‌بسته‌ی گلو‌های هم‌وطنان ما به سنگ تبدیل شود؛ کوچک‌ترین حرکتی، اسباب خوشحالی هزارن هم‌وطن خواهد بود.
#یاحق!
جهت هماهنگی: 📞
#عبدالقدیر_صالحی ۰۷۹۹۱۰۹۰۷۳
#عبدالقدوس_خطیبی ۰۷۲۸۴۶۲۸۶۷
با مهر، نذیر رادمنش
♦️مژده به خواهران و برادران علاقه‌مند به یادگیری زبان عربی!!

آیا می‌خواهید به قواعد زبان عربی مسلط شوید و معنای قرآن را به خوبی درک کنید؟

آیا دوست دارید مثل بلبل عربی حرف بزنید؟

پس این کانال ویژه را از دست ندهید!
آموزش رایگان زبان عربی ⬇️⬇️


https://www.tg-me.com/+doCSAVlNmdBmYjA1
Forwarded from Tools | ابزارک
قرآن کریم چند سوره دارد؟
2025/07/05 01:06:20
Back to Top
HTML Embed Code: