گاهی
یـهاتفاقبرا، تـمومعـالموآدمبَـده
ولـیواسـهتـوخـوبه!
گاهی،
هـموناتـفاقمیـشهوسیـلهایبرای
رشدت...
معلمخداست
وهیچاتفاقیاتفاقینیست!:)
#خدایاشکرت_برای_همه_چی🌱
یـهاتفاقبرا، تـمومعـالموآدمبَـده
ولـیواسـهتـوخـوبه!
گاهی،
هـموناتـفاقمیـشهوسیـلهایبرای
رشدت...
معلمخداست
وهیچاتفاقیاتفاقینیست!:)
#خدایاشکرت_برای_همه_چی🌱
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤25👌5👍4❤🔥1✍1🥰1😍1💯1💋1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
🌳درخت مشكلات نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد. آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف شام به خانهاش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند. قبل از ورود، نجار چند دقیقه در سکوت، جلو درختی در باغچه ایستاد. بعد با دو دستش، شاخههای درخت…
📚گره های کور زندگی از کجاست؟!
🔹 از برخی روایات و آیات قرآن کریم اینچنین برمیآید که برخیها در همه شئون زندگی موفق می شوند؛ یعنی به هر راهی که وارد شوند، به آنها خیر میرسد و راه برایشان باز است؛ امّا بعضیها طوری هستند ـ مثل گِرههای کور ـ که به هر سَمتی که بخواهند حرکت کنند راه بسته است. افرادی که در جامعه زندگی میکنند، این دو حال را در خودشان مشاهده میکنند.
🔹 خدای سبحان فرمود: «کسی که باتقوا باشد هرگز در زندگی نمیماند و یک زندگی آبرومند تا آخر عمر دارد»؛ این جمله نورانی دو پیام را به همراه دارد: یکی اینکه مردان باتقوا هرگز گرفتار گِره کور در زندگی خود نمیشوند که نتوانند خروجی را تشخیص دهند و راه برایشان باز است؛ دوم اینکه گرچه کسب و کار دارند، ولی خداوند از آن راهی هم که آنها امید ندارند به آنها روزی میدهد.
🔹 طبق بیان قرآن، کسی که با خدا رابطه ندارد، گاهی کارش به صورت یک گِره کور درمیآید؛ به هر کاری دست میزند موفق نمیشود و در آن کار میماند و راه خروجی از مشکل پیش آمده را هم نمی یابد؛ میبینید بعضیها همین گِره را در زندگی دارند و می گویند ما دست به هر کاری میزنیم مشکل ما حل نمیشود، برای اینکه این افراد نام خدا و یاد خدا را کنار گذاشته اند و نمیدانند که از همین جا دارند آسیب میبیند.
🔹 از برخی روایات و آیات قرآن کریم اینچنین برمیآید که برخیها در همه شئون زندگی موفق می شوند؛ یعنی به هر راهی که وارد شوند، به آنها خیر میرسد و راه برایشان باز است؛ امّا بعضیها طوری هستند ـ مثل گِرههای کور ـ که به هر سَمتی که بخواهند حرکت کنند راه بسته است. افرادی که در جامعه زندگی میکنند، این دو حال را در خودشان مشاهده میکنند.
🔹 خدای سبحان فرمود: «کسی که باتقوا باشد هرگز در زندگی نمیماند و یک زندگی آبرومند تا آخر عمر دارد»؛ این جمله نورانی دو پیام را به همراه دارد: یکی اینکه مردان باتقوا هرگز گرفتار گِره کور در زندگی خود نمیشوند که نتوانند خروجی را تشخیص دهند و راه برایشان باز است؛ دوم اینکه گرچه کسب و کار دارند، ولی خداوند از آن راهی هم که آنها امید ندارند به آنها روزی میدهد.
🔹 طبق بیان قرآن، کسی که با خدا رابطه ندارد، گاهی کارش به صورت یک گِره کور درمیآید؛ به هر کاری دست میزند موفق نمیشود و در آن کار میماند و راه خروجی از مشکل پیش آمده را هم نمی یابد؛ میبینید بعضیها همین گِره را در زندگی دارند و می گویند ما دست به هر کاری میزنیم مشکل ما حل نمیشود، برای اینکه این افراد نام خدا و یاد خدا را کنار گذاشته اند و نمیدانند که از همین جا دارند آسیب میبیند.
❤27💯5👍4❤🔥3✍1🙏1👌1🕊1😇1🤝1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤18👏5👍3👌2💯2❤🔥1🥰1🕊1🤗1💘1😘1
آسپرین از چه ماده ای گرفته میشود ؟!
Anonymous Quiz
7%
گردو
43%
خشخاش
23%
بادام تلخ
28%
پوست درخت بید
❤8❤🔥2🤷♀2🤯2👍1🥰1😱1💯1🙈1💘1🙊1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: هفتاد و نه خدیجه پرسید شما نسبت به ریس صاحب خیلی کوچک تر هستید، چطور با او ازدواج کردی؟ و آیا با اینکه او قبلاً ازدواج کرده، مشکلی نداشتی؟ تازه شنیده ام پسرش هم به افغانستان آمده. بهار با نگاهی قاطع و آرام…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشتاد
چند بوق بیشتر طول نکشید که صدای شلوغی و همهمهٔ جمعیت در پس زمینه آمد بعد صدای منصور، ضعیف و دور، در موبایل پیچید که گفت سلام عزیز دلم، حالت خوب هستی؟
بهار سعی کرد صدایش را آرام نگه دارد، گفت شکر خوب هستم تو چطور هستی؟ خسته نباشی، کار می کنی؟
اما صدای اطراف، گنگ و پرهیاهو، اجازه نمی داد تا منصور حرفش را درست بشنود و در همان لحظه، صدای خندهٔ زنی پشت خط آمد، و بعد صدای یوسف که گفت پدر جان، بیا یکبار اینجا را ببین…
منصور گفت صدایت درست نمی آید بهار جان اینجا خیلی بیروبار است من با یوسف هستم. تا یک ساعت دیگر خانه می آیم.
بهار با صدای پایین پاسخ داد درست است خداحافظ.
تماس را که قطع کرد، لحظه ای موبایل را میان دستانش نگه داشت. صدای خندهٔ پرستو هنوز در گوشش بود، همان لحنِ آشنا، همان خندهٔ زنانه که عمداً پررنگ شده بود…
آهی کشید. موبایل را روی میز گذاشت و نگاهش بی اختیار به سوی گلدسته ها رفت
زیر لب زمزمه کرد صدای پرستو بود بلی، خودش بود پس چرا منصور نگفت که او هم با آنهاست؟
نگاهش تار شد. دلش لرزید. انگشتانش را به هم فشرد.
لب زد نکند… نکند هنوز هم پرستو برایش مهم باشد؟
ناگاه زبانش را به دندان گرفت و گفت استغفرالله، این چه فکریست که می کنم؟ منصور فقط مرا دوست دارد او قسم خورد که سایه ای از گذشته در زندگی ما نماند.
چند لحظه سکوت کرد، اما فکرش آرام نگرفت. زیر لب گفت ولی چرا پنهان کرد؟
در همین هنگام خدیجه به سوی او آمد و گفت خانم جان… همه کارها تمام شد. حالا اجازه بدهید که بروم.
بهار از گلدسته ها چشم برداشت نگاهش را به خدیجه دوخت و لبخند کمرنگی زد و گفت برو خاله جان، خداوند همراهت.
خدیجه چادری اش را روی سر کرد اما باز ایستاد، او که دنبال فرصت بود با نگاهی موشکاف و لحن به ظاهر مهربان پرسید خانم جان خوب هستید؟ رنگ تان پریده خدای نکرده اتفاقی افتاده؟
بهار سریع لبخندی ساختگی به لب آورد و گفت نخیر، چیزی نیست. فقط یک مقدار خسته هستم.
خدیجه سری تکان داد و آرام گفت الله حافظ، خانم جان.
و همان طور که از دروازه بیرون می رفت، با نگاهی دزدیده به بهار دید زد و بعد رفت.
بهار از جایش بلند شد آرام آرام قدم برداشت، داخل خانه رفت خودش را روی مبل انداخت. آسمان چشمانش ابری شده بود، اما هنوز در دلش جایی برای ایمان به عشق منصور باقی مانده بود.
لایک❤️
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشتاد
چند بوق بیشتر طول نکشید که صدای شلوغی و همهمهٔ جمعیت در پس زمینه آمد بعد صدای منصور، ضعیف و دور، در موبایل پیچید که گفت سلام عزیز دلم، حالت خوب هستی؟
بهار سعی کرد صدایش را آرام نگه دارد، گفت شکر خوب هستم تو چطور هستی؟ خسته نباشی، کار می کنی؟
اما صدای اطراف، گنگ و پرهیاهو، اجازه نمی داد تا منصور حرفش را درست بشنود و در همان لحظه، صدای خندهٔ زنی پشت خط آمد، و بعد صدای یوسف که گفت پدر جان، بیا یکبار اینجا را ببین…
منصور گفت صدایت درست نمی آید بهار جان اینجا خیلی بیروبار است من با یوسف هستم. تا یک ساعت دیگر خانه می آیم.
بهار با صدای پایین پاسخ داد درست است خداحافظ.
تماس را که قطع کرد، لحظه ای موبایل را میان دستانش نگه داشت. صدای خندهٔ پرستو هنوز در گوشش بود، همان لحنِ آشنا، همان خندهٔ زنانه که عمداً پررنگ شده بود…
آهی کشید. موبایل را روی میز گذاشت و نگاهش بی اختیار به سوی گلدسته ها رفت
زیر لب زمزمه کرد صدای پرستو بود بلی، خودش بود پس چرا منصور نگفت که او هم با آنهاست؟
نگاهش تار شد. دلش لرزید. انگشتانش را به هم فشرد.
لب زد نکند… نکند هنوز هم پرستو برایش مهم باشد؟
ناگاه زبانش را به دندان گرفت و گفت استغفرالله، این چه فکریست که می کنم؟ منصور فقط مرا دوست دارد او قسم خورد که سایه ای از گذشته در زندگی ما نماند.
چند لحظه سکوت کرد، اما فکرش آرام نگرفت. زیر لب گفت ولی چرا پنهان کرد؟
در همین هنگام خدیجه به سوی او آمد و گفت خانم جان… همه کارها تمام شد. حالا اجازه بدهید که بروم.
بهار از گلدسته ها چشم برداشت نگاهش را به خدیجه دوخت و لبخند کمرنگی زد و گفت برو خاله جان، خداوند همراهت.
خدیجه چادری اش را روی سر کرد اما باز ایستاد، او که دنبال فرصت بود با نگاهی موشکاف و لحن به ظاهر مهربان پرسید خانم جان خوب هستید؟ رنگ تان پریده خدای نکرده اتفاقی افتاده؟
بهار سریع لبخندی ساختگی به لب آورد و گفت نخیر، چیزی نیست. فقط یک مقدار خسته هستم.
خدیجه سری تکان داد و آرام گفت الله حافظ، خانم جان.
و همان طور که از دروازه بیرون می رفت، با نگاهی دزدیده به بهار دید زد و بعد رفت.
بهار از جایش بلند شد آرام آرام قدم برداشت، داخل خانه رفت خودش را روی مبل انداخت. آسمان چشمانش ابری شده بود، اما هنوز در دلش جایی برای ایمان به عشق منصور باقی مانده بود.
لایک❤️
❤96😢8💔8👍6❤🔥1🥰1🙏1👌1😍1😭1😘1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: هشتاد چند بوق بیشتر طول نکشید که صدای شلوغی و همهمهٔ جمعیت در پس زمینه آمد بعد صدای منصور، ضعیف و دور، در موبایل پیچید که گفت سلام عزیز دلم، حالت خوب هستی؟ بهار سعی کرد صدایش را آرام نگه دارد، گفت شکر خوب هستم…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشتاد و یک
یک ساعت گذشت دروازه باز شد.
صدای قدم های منصور در خانه پیچید. بهار با دل نگرانی از روی مُبل برخاست. چشمانش به سوی در دوید و همان لحظه قامت خستهٔ منصور را دید که وارد شد، بکس کوچکش را روی زمین گذاشت و گفت سلام همسر زیبایم.
بهار با صدایی نرم و آهسته پاسخ داد سلام خوب هستی؟
منصور همانطور که به سوی راهرو می رفت، بی آنکه به عقب نگاه کند، گفت خوب هستم جان و دلم اجازه بده اول لباسم را عوض کنم، نزدت میایم.
و وارد اتاق خواب شد. دروازه نیمه باز ماند.
بهار همان جا ایستاده بود. دست هایش درهم گره خورده بود صدای خفیف باز و بسته شدن در الماری و جابجایی لباس ها می آمد. چند لحظه بعد، منصور با یک پیراهن نرم خانه گی و شلوار نخی برگشت. موهایش را با جان پاک خشک کرد و چهره اش هنوز خسته و بی حوصله به نظر می رسید.
بهار نفس عمیقی کشید. و او را صدا زد منصور؟
او که هنوز جان پاک را از دور گردنش برنداشته بود، به سمت بهار چرخید و گفت بلی جان دلم؟
بهار مکثی کرد، بعد با لحنی شمرده و آرام پرسید چی کار ها کردی امروز؟ گفتی جلسه داری، بعد چی شد؟
منصور جان پاک را روی دستهٔ چوکی انداخت و روی مبل نشست و همانطور که به بهار میدید جواب داد جلسه لغو شد. گفتم حالا که وقت دارم، بروم یوسف را ببینم.
بهار قدمی جلو رفت و گفت خوب… یوسف خوشحال شد؟
منصور لبخند کوتاهی زد. و گفت خیلی. گفت دلش می خواهد با من به خرید برود. مجبور شدم همرایش به مارکیت بروم.
بهار بی آنکه نگاهش را از چهرهٔ او بردارد، با صدایی آهسته و سنگین پرسید پرستو هم با شما بود؟
منصور سرش را پایین انداخت، بعد آهی کشید و جواب داد بلی یوسف گفت دوست دارد مادرش هم بیاید. من هم چیزی نگفتم…
چشم های بهار لرزیدند. لحظه ای خاموش ماند، بعد با لبخندی تلخ پرسید پس اگر فردا یوسف بگوید که دلش می خواهد تو دوباره دست مادرش را بگیری، تو این کار را می کنی؟
منصور حیرت زده به او دید و لب زد چی؟
بهار صدایش را صاف کرد و ادامه داد اگر بگوید می خواهد تو از من جدا شوی و دوباره با مادرش زندگی کنی، باز هم می گویی یوسف دلش خواست و من نه نگفتم؟
منصور با ناباوری گفت تو چی می گویی بهار؟ دیوانه شدی؟
بهار نفسش را با بغض فرو داد، اما صدایش هنوز آرام بود.
گفت بلی دیوانه شده ام. از اینکه نمیدانم همسرم با همسر سابقش بدون اینکه من در جریان باشم به بازار میرود. از اینکه وقتی برایش زنگ میزنم، هم لازم نمی بیند به من چیزی بگوید.
لایک متفاوت بزنید❤️🥰❤️🔥
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشتاد و یک
یک ساعت گذشت دروازه باز شد.
صدای قدم های منصور در خانه پیچید. بهار با دل نگرانی از روی مُبل برخاست. چشمانش به سوی در دوید و همان لحظه قامت خستهٔ منصور را دید که وارد شد، بکس کوچکش را روی زمین گذاشت و گفت سلام همسر زیبایم.
بهار با صدایی نرم و آهسته پاسخ داد سلام خوب هستی؟
منصور همانطور که به سوی راهرو می رفت، بی آنکه به عقب نگاه کند، گفت خوب هستم جان و دلم اجازه بده اول لباسم را عوض کنم، نزدت میایم.
و وارد اتاق خواب شد. دروازه نیمه باز ماند.
بهار همان جا ایستاده بود. دست هایش درهم گره خورده بود صدای خفیف باز و بسته شدن در الماری و جابجایی لباس ها می آمد. چند لحظه بعد، منصور با یک پیراهن نرم خانه گی و شلوار نخی برگشت. موهایش را با جان پاک خشک کرد و چهره اش هنوز خسته و بی حوصله به نظر می رسید.
بهار نفس عمیقی کشید. و او را صدا زد منصور؟
او که هنوز جان پاک را از دور گردنش برنداشته بود، به سمت بهار چرخید و گفت بلی جان دلم؟
بهار مکثی کرد، بعد با لحنی شمرده و آرام پرسید چی کار ها کردی امروز؟ گفتی جلسه داری، بعد چی شد؟
منصور جان پاک را روی دستهٔ چوکی انداخت و روی مبل نشست و همانطور که به بهار میدید جواب داد جلسه لغو شد. گفتم حالا که وقت دارم، بروم یوسف را ببینم.
بهار قدمی جلو رفت و گفت خوب… یوسف خوشحال شد؟
منصور لبخند کوتاهی زد. و گفت خیلی. گفت دلش می خواهد با من به خرید برود. مجبور شدم همرایش به مارکیت بروم.
بهار بی آنکه نگاهش را از چهرهٔ او بردارد، با صدایی آهسته و سنگین پرسید پرستو هم با شما بود؟
منصور سرش را پایین انداخت، بعد آهی کشید و جواب داد بلی یوسف گفت دوست دارد مادرش هم بیاید. من هم چیزی نگفتم…
چشم های بهار لرزیدند. لحظه ای خاموش ماند، بعد با لبخندی تلخ پرسید پس اگر فردا یوسف بگوید که دلش می خواهد تو دوباره دست مادرش را بگیری، تو این کار را می کنی؟
منصور حیرت زده به او دید و لب زد چی؟
بهار صدایش را صاف کرد و ادامه داد اگر بگوید می خواهد تو از من جدا شوی و دوباره با مادرش زندگی کنی، باز هم می گویی یوسف دلش خواست و من نه نگفتم؟
منصور با ناباوری گفت تو چی می گویی بهار؟ دیوانه شدی؟
بهار نفسش را با بغض فرو داد، اما صدایش هنوز آرام بود.
گفت بلی دیوانه شده ام. از اینکه نمیدانم همسرم با همسر سابقش بدون اینکه من در جریان باشم به بازار میرود. از اینکه وقتی برایش زنگ میزنم، هم لازم نمی بیند به من چیزی بگوید.
لایک متفاوت بزنید❤️🥰❤️🔥
❤103❤🔥24😢15👍8💔7💯3🤗3⚡2👌2🙏1💘1
نمازِ صبح مملو از آرامش، نهریی از امنیت و بادی دلپذیر و خنک هست، که بر جان می وزد و آتشِ خوف و اندوه را خاموش می کند..!✨🩵
خدایا ما را یاری کن تا به دیدارت برسیم! وما را از نمازِ صبح محروم نکن . . .🤲🏻🥹
شب تان خوش
خدایا ما را یاری کن تا به دیدارت برسیم! وما را از نمازِ صبح محروم نکن . . .🤲🏻🥹
شب تان خوش
💡@bekhodat1Aeman1d📚
🥰24❤12🙏7💯5😢4👍3✍1❤🔥1👌1🕊1💘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان سرشار از مهربانی☺️
🔘✨امروز تان مملو از صفا😍
🕊✨امروز یکشنبه
🌻 ۲۲/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۳/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۷/محرم/۱۴۴۶قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان سرشار از مهربانی☺️
🔘✨امروز تان مملو از صفا😍
🕊✨امروز یکشنبه
🌻 ۲۲/ سرطان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۱۳/ جولای/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۱۷/محرم/۱۴۴۶قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤11❤🔥1👍1🥰1👏1🎉1👌1🕊1🍓1🤗1💘1
• گاهی وقتا باید آروم بود
و همه چیزو سپرد دست خودش •
اون که واسه ما بد نمی خواد....🪴♥️
صبح عزیزدلم ❤️
و همه چیزو سپرد دست خودش •
اون که واسه ما بد نمی خواد....🪴♥️
صبح عزیزدلم ❤️
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤17💯3❤🔥2👍2👌2🥰1👏1🎉1😇1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت-۱۸۹ ✍از ابوهریره رضی الله عنه روایت است که می گوید: از رسول الله صلی الله علیه وسلم شنیدم که فرمود: 🥀«لا يَصُومَنَّ أحَدُكُمْ يَومَ الجُمُعَةِ، إلَّا يَوْمًا قَبْلَهُ أوْ بَعْدَهُ.» 🌺«هيچ يک از شما روز جمعه را روزه نگیرد، مگر اینکه روزِ…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۹۰
✅از ابوهريره رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند: (حدیث قدسی)
🌺«أعْدَدْتُ لِعِبادِي الصَّالِحِينَ ما لا عَيْنٌ رَأَتْ، ولا أُذُنٌ سَمِعَتْ، ولا خَطَرَ علَى قَلْبِ بَشَرٍ»
❤️«برای بندگان صالحم آن چه را که چشم ندیده و گوش نشنیده و به قلب بشری خطور نکرده است
آماده کردم»💙
#صحيحبخاری٧٤٩٨
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۹۰
✅از ابوهريره رضی الله عنه روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند: (حدیث قدسی)
🌺«أعْدَدْتُ لِعِبادِي الصَّالِحِينَ ما لا عَيْنٌ رَأَتْ، ولا أُذُنٌ سَمِعَتْ، ولا خَطَرَ علَى قَلْبِ بَشَرٍ»
❤️«برای بندگان صالحم آن چه را که چشم ندیده و گوش نشنیده و به قلب بشری خطور نکرده است
آماده کردم»💙
#صحيحبخاری٧٤٩٨
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤31❤🔥3👍2👏2⚡1🥰1🎉1👌1🕊1💯1😇1
•💜☔️•
فاصله بین تو و اهدافت،
یک کلمه پنج حرفیه:
#اراده💪
این فاصله رو پرکن✌️
باور کن هدفهات از اون چیزی که
فکر میکنی ، به تو نزدیکترن..!👌🙂
فاصله بین تو و اهدافت،
یک کلمه پنج حرفیه:
#اراده💪
این فاصله رو پرکن✌️
باور کن هدفهات از اون چیزی که
فکر میکنی ، به تو نزدیکترن..!👌🙂
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤20✍1❤🔥1👍1🥰1🎉1👌1💯1🤗1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
📚گره های کور زندگی از کجاست؟! 🔹 از برخی روایات و آیات قرآن کریم اینچنین برمیآید که برخیها در همه شئون زندگی موفق می شوند؛ یعنی به هر راهی که وارد شوند، به آنها خیر میرسد و راه برایشان باز است؛ امّا بعضیها طوری هستند ـ مثل گِرههای کور ـ که به هر سَمتی…
وارد خانه اش که شدم، عطر بهارنارنج مستم کرد
خانه بوی بهشت می داد
دو فنجان چای ریخت و سینی را روی میز گذاشت.
لبخند زد و با ابرو به فنجان های توی سینی اشاره کرد
«این قانون من است، چای که مرغوب نباشد، چیزی به آن اضافه می کنم، چوب دارچینی، هِلی، نباتی،
شده چند پَر بهارنارنج،
چیزی که آن مزه و بوی بی خاصیتش را تبدیل به عطر خوش و طعم خوب کند...»
فنجان را برداشتم و کمی از چای نوشیدم، خوب بود،
هم عطرش، هم مزه اش.
لبخند زدم:
«قانون کارآمدی داری...»
بعد با خودم فکر کردم زندگی هم گاهی می شود مثل همین چای بی خاصیت،
باید با دلخوشی های کوچک طعم و رنگش را عوض کنی، یک چیزی که امید بدهد به دلت، انگیزه شود، بنزین باشد برای حرکت ماشین زندگی ات، بعد ماشین تخت گاز می رود تا آنجایی که باید.
یک جایی اما کار سخت تر می شود، برای آرامش خیال، گاهی لازم است چیزی از زندگی کم کنی، سبکش کنی.
مثل کیسه شن های آویزان از بالون،
بالون برای اینکه بالا برود، باید سبک شود،
باید کیسه شن ها را پرت کنی پایین،
بعد اوج می گیرد، بالا می رود
توی زندگی هم گاهی لازم می شود چیزهایی را از خودت دور کنی
یک حرفهایی را
فکرهایی را
خاطراتی را
خانه بوی بهشت می داد
دو فنجان چای ریخت و سینی را روی میز گذاشت.
لبخند زد و با ابرو به فنجان های توی سینی اشاره کرد
«این قانون من است، چای که مرغوب نباشد، چیزی به آن اضافه می کنم، چوب دارچینی، هِلی، نباتی،
شده چند پَر بهارنارنج،
چیزی که آن مزه و بوی بی خاصیتش را تبدیل به عطر خوش و طعم خوب کند...»
فنجان را برداشتم و کمی از چای نوشیدم، خوب بود،
هم عطرش، هم مزه اش.
لبخند زدم:
«قانون کارآمدی داری...»
بعد با خودم فکر کردم زندگی هم گاهی می شود مثل همین چای بی خاصیت،
باید با دلخوشی های کوچک طعم و رنگش را عوض کنی، یک چیزی که امید بدهد به دلت، انگیزه شود، بنزین باشد برای حرکت ماشین زندگی ات، بعد ماشین تخت گاز می رود تا آنجایی که باید.
یک جایی اما کار سخت تر می شود، برای آرامش خیال، گاهی لازم است چیزی از زندگی کم کنی، سبکش کنی.
مثل کیسه شن های آویزان از بالون،
بالون برای اینکه بالا برود، باید سبک شود،
باید کیسه شن ها را پرت کنی پایین،
بعد اوج می گیرد، بالا می رود
توی زندگی هم گاهی لازم می شود چیزهایی را از خودت دور کنی
یک حرفهایی را
فکرهایی را
خاطراتی را
❤15👍4💯2❤🔥1✍1🥰1😢1👌1🕊1😇1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❤21👌2❤🔥1👍1🥰1👏1😢1💯1😇1🤗1💘1
شایع ترین بیماری حاصل از خوردن پیش از حد محصولات کارخانه ای کدام یک میباشد؟
Anonymous Quiz
62%
سرطان
5%
ایدز
18%
ام اس
15%
روماتیسم
❤7👍5👏3💯2🤷♀1🤯1😱1👌1🫡1💘1🙊1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: هشتاد و یک یک ساعت گذشت دروازه باز شد. صدای قدم های منصور در خانه پیچید. بهار با دل نگرانی از روی مُبل برخاست. چشمانش به سوی در دوید و همان لحظه قامت خستهٔ منصور را دید که وارد شد، بکس کوچکش را روی زمین گذاشت…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشتاد و دو
منصور ساکت شده بود، طوری که نفسش بند آمده باشد.
بهار گفت من دیوانه شده ام چون تمام روز در این خانه نشسته ام و دلم خوش است که مرد زندگی ام مرا دوست دارد، اما وقتی لبخند تو را کنار زن دیگری تصور می کنم، قلبم میسوزد…
اشک در چشمانش حلقه زد اما اجازه نداد بریزد.
سکوتی میان شان افتاد سکوتی سنگین تر از هر فریاد.
پاهای بهار بی صدا روی فرش نرم حرکت کردند، گویی هر گام، تکه ای از دلش را پشت سر می گذارد. آهسته از کنار مبل عبور کرد، اما در آستانهٔ راهرو مکث کرد. طوری که چیزی درونش هنوز نیم جان نفس می کشید، هنوز امیدی کوچک در میان تاریکی سوسو میزد.
سرش را نیمه چرخاند، نگاهش را به سوی منصور فرستاد، نگاهی لبریز از اندوه و انتظار، و با صدایی آرام اما زخمی گفت من از تو فقط صداقت خواسته بودم، نه پنهان کاری…
من نیامدم که میان تو و پسرت قرار بگیرم، ولی تو نباید بگذاری من سایه ای باشم در زندگی خودم.
اگر هنوز چیزی در دل تو برای گذشته مانده، اگر هنوز جای زنی در خاطراتت روشن تر از حضور من است…
بهتر است برایم بگویی تا من بیشتر از این به این زندگی مشترک امیدوار نشوم.
لحظه ای در سکوت، اشک های بی صدا از گوشهٔ چشمانش لغزیدند، بعد رویش را گرفت و با قامت افتاده و دلی سنگین، داخل اطاق خواب رفت.
صدای دروازه که بسته شد، برای منصور صدای شکستن چیزی بود… چیزی به اسم «اعتماد» که آرام و بی صدا فرو ریخته بود.
منصور مات و بی حرکت وسط صالون ایستاده بود، نگاهش خیره به جایی که لحظه ای پیش قامت باریک بهار در آن ناپدید شده بود. سکوت خانه برایش فریاد می زد. دیوارها صدای شکستن دل بهار را پژواک میدادند. لب هایش خشک شده بودند. انگشتانش بی اختیار به هم گره خوردند و قلبش با هر تپش، سرزنشش می کرد.
بی درنگ به سوی اطاق خواب رفت. در را آرام باز کرد. بهار پشت به او، کنار پنجره ایستاده بود. شانه هایش اندکی می لرزیدند. شاید از بغضی فروخورده، شاید از سردی ای که در دلش راه یافته بود.
منصور چند قدم نزدیک شد.
لایک ❤️
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشتاد و دو
منصور ساکت شده بود، طوری که نفسش بند آمده باشد.
بهار گفت من دیوانه شده ام چون تمام روز در این خانه نشسته ام و دلم خوش است که مرد زندگی ام مرا دوست دارد، اما وقتی لبخند تو را کنار زن دیگری تصور می کنم، قلبم میسوزد…
اشک در چشمانش حلقه زد اما اجازه نداد بریزد.
سکوتی میان شان افتاد سکوتی سنگین تر از هر فریاد.
پاهای بهار بی صدا روی فرش نرم حرکت کردند، گویی هر گام، تکه ای از دلش را پشت سر می گذارد. آهسته از کنار مبل عبور کرد، اما در آستانهٔ راهرو مکث کرد. طوری که چیزی درونش هنوز نیم جان نفس می کشید، هنوز امیدی کوچک در میان تاریکی سوسو میزد.
سرش را نیمه چرخاند، نگاهش را به سوی منصور فرستاد، نگاهی لبریز از اندوه و انتظار، و با صدایی آرام اما زخمی گفت من از تو فقط صداقت خواسته بودم، نه پنهان کاری…
من نیامدم که میان تو و پسرت قرار بگیرم، ولی تو نباید بگذاری من سایه ای باشم در زندگی خودم.
اگر هنوز چیزی در دل تو برای گذشته مانده، اگر هنوز جای زنی در خاطراتت روشن تر از حضور من است…
بهتر است برایم بگویی تا من بیشتر از این به این زندگی مشترک امیدوار نشوم.
لحظه ای در سکوت، اشک های بی صدا از گوشهٔ چشمانش لغزیدند، بعد رویش را گرفت و با قامت افتاده و دلی سنگین، داخل اطاق خواب رفت.
صدای دروازه که بسته شد، برای منصور صدای شکستن چیزی بود… چیزی به اسم «اعتماد» که آرام و بی صدا فرو ریخته بود.
منصور مات و بی حرکت وسط صالون ایستاده بود، نگاهش خیره به جایی که لحظه ای پیش قامت باریک بهار در آن ناپدید شده بود. سکوت خانه برایش فریاد می زد. دیوارها صدای شکستن دل بهار را پژواک میدادند. لب هایش خشک شده بودند. انگشتانش بی اختیار به هم گره خوردند و قلبش با هر تپش، سرزنشش می کرد.
بی درنگ به سوی اطاق خواب رفت. در را آرام باز کرد. بهار پشت به او، کنار پنجره ایستاده بود. شانه هایش اندکی می لرزیدند. شاید از بغضی فروخورده، شاید از سردی ای که در دلش راه یافته بود.
منصور چند قدم نزدیک شد.
لایک ❤️
❤84😭13❤🔥6👍5⚡1🥰1😢1🙏1👌1🕊1💯1
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: هشتاد و دو منصور ساکت شده بود، طوری که نفسش بند آمده باشد. بهار گفت من دیوانه شده ام چون تمام روز در این خانه نشسته ام و دلم خوش است که مرد زندگی ام مرا دوست دارد، اما وقتی لبخند تو را کنار زن دیگری تصور می…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشتاد و سه
و با آرامی گفت بهار…
بهار تکان نخورد.
منصور گفت عزیزِ دلم، مرا ببخش میدانم من اشتباه کردم. نفهمیدم چه طور باید بگویم، نمی خواستم ناراحتت کنم. فقط خواستم با پسرم لحظه ای باشم اما فراموش کردم که قلب کسی را با خودم دارم که با تمام وجود به من تکیه کرده و باید مواظب قلبش باشم.
آه کشید، نزدیک تر رفت و پشت سرش ایستاد. صدایش آرام تر شد، مثل کسی که می ترسد چیزی را برای همیشه از دست بدهد.
آرام ادامه داد من هرگز، بهار، هرگز به عقب نگاه نکرده ام… پرستو، گذشتهٔ من است، ولی تو… تو تمام آیندهٔ منی. اگر دلت لرزید، اگر ناخواسته ترا ناراحت ساختم از ته قلبم معذرت می خواهم.
دستش را به آرامی روی شانهٔ بهار گذاشت و گفت برگرد نگاهم کن. بگذار از نگاهت بفهمم که مرا بخشیده ای.
لحظه ای گذشت. بهار آرام برگشت، اشک در چشمانش حلقه زده بود. نگاهش را بالا آورد، به چشمان مردی که کنارش ایستاده بود و لرزش در صدایش پنهان نکرد گفت من از تو نمی خواهم که تمام گذشته ات را فراموش کنی، منصور فقط می خواهم با من، صادق باشی.
منصور با دستانش صورت بهار را قاب گرفت، پیشانی اش را آرام بوسید.
و با محبت گفت وعده می دهم از امروز، هیچ رازی میان ما نخواهد بود. تو نوری هستی که دلم سال ها به دنبالش بود. دیگر نمی گذارم ابرهای گذشته این نور را پنهان کنند.
بهار سرش را بر سینه اش گذاشت. نفس هایش آرام شد، شانه های لرزانش آرام گرفتند.
منصور در حالیکه هنوز بهار در آغوشش بود به نرمی خندید و گفت من می خواهم امشب برایت آشپزی کنم.
بهار از آغوش او بیرون شد با تعجب چشمانش را کمی گشاد کرد و لب زد تو؟ تو آشپزی می کنی؟
منصور با همان لبخند محوی که همیشه نشانی از شوخی و صداقت با هم داشت، گفت من مسافری کشیده ام، بهار جان! در این سال ها هر چه که بخواهی، یاد گرفتم از شستن لباس گرفته تا پختن نان خشک. آشپزی که پیشکش!
با چشمکی شیطان آمیز ادامه داد چی دوست داری برایت پخته کنم؟
بهار چند لحظه فکر کرد. بعد لبخندی زد که مثل باز شدن گل نرم و خوش بو بود و گفت هر چی که خوبتر پخته می کنی.
منصور با شوق دست هایش را به هم کوبید و گفت پس امشب قابلی پلو می خوریم! از آنهایی که بویش هم آدم را دیوانه می سازد.
بعد به سمت آشپزخانه رفت و درحالیکه آستین هایش را بالا میزد، با خنده گفت ریس صاحب منصور، حالا در مقام آشپز منصور حاضر خدمت است!
لایک❤️
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: هشتاد و سه
و با آرامی گفت بهار…
بهار تکان نخورد.
منصور گفت عزیزِ دلم، مرا ببخش میدانم من اشتباه کردم. نفهمیدم چه طور باید بگویم، نمی خواستم ناراحتت کنم. فقط خواستم با پسرم لحظه ای باشم اما فراموش کردم که قلب کسی را با خودم دارم که با تمام وجود به من تکیه کرده و باید مواظب قلبش باشم.
آه کشید، نزدیک تر رفت و پشت سرش ایستاد. صدایش آرام تر شد، مثل کسی که می ترسد چیزی را برای همیشه از دست بدهد.
آرام ادامه داد من هرگز، بهار، هرگز به عقب نگاه نکرده ام… پرستو، گذشتهٔ من است، ولی تو… تو تمام آیندهٔ منی. اگر دلت لرزید، اگر ناخواسته ترا ناراحت ساختم از ته قلبم معذرت می خواهم.
دستش را به آرامی روی شانهٔ بهار گذاشت و گفت برگرد نگاهم کن. بگذار از نگاهت بفهمم که مرا بخشیده ای.
لحظه ای گذشت. بهار آرام برگشت، اشک در چشمانش حلقه زده بود. نگاهش را بالا آورد، به چشمان مردی که کنارش ایستاده بود و لرزش در صدایش پنهان نکرد گفت من از تو نمی خواهم که تمام گذشته ات را فراموش کنی، منصور فقط می خواهم با من، صادق باشی.
منصور با دستانش صورت بهار را قاب گرفت، پیشانی اش را آرام بوسید.
و با محبت گفت وعده می دهم از امروز، هیچ رازی میان ما نخواهد بود. تو نوری هستی که دلم سال ها به دنبالش بود. دیگر نمی گذارم ابرهای گذشته این نور را پنهان کنند.
بهار سرش را بر سینه اش گذاشت. نفس هایش آرام شد، شانه های لرزانش آرام گرفتند.
منصور در حالیکه هنوز بهار در آغوشش بود به نرمی خندید و گفت من می خواهم امشب برایت آشپزی کنم.
بهار از آغوش او بیرون شد با تعجب چشمانش را کمی گشاد کرد و لب زد تو؟ تو آشپزی می کنی؟
منصور با همان لبخند محوی که همیشه نشانی از شوخی و صداقت با هم داشت، گفت من مسافری کشیده ام، بهار جان! در این سال ها هر چه که بخواهی، یاد گرفتم از شستن لباس گرفته تا پختن نان خشک. آشپزی که پیشکش!
با چشمکی شیطان آمیز ادامه داد چی دوست داری برایت پخته کنم؟
بهار چند لحظه فکر کرد. بعد لبخندی زد که مثل باز شدن گل نرم و خوش بو بود و گفت هر چی که خوبتر پخته می کنی.
منصور با شوق دست هایش را به هم کوبید و گفت پس امشب قابلی پلو می خوریم! از آنهایی که بویش هم آدم را دیوانه می سازد.
بعد به سمت آشپزخانه رفت و درحالیکه آستین هایش را بالا میزد، با خنده گفت ریس صاحب منصور، حالا در مقام آشپز منصور حاضر خدمت است!
لایک❤️
❤107❤🔥11👍8💔2😭2😘2⚡1👏1😢1🙏1🕊1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همواره به آنچه داری و آنچه نداری قانع باش ...
به راستی هر چیزی را که داری از بخشش و کرم خداوند متعال است...
و هر چه را که نداری از تقدیر و حکمت الهی است.
#شب تان_خدایی💙
به راستی هر چیزی را که داری از بخشش و کرم خداوند متعال است...
و هر چه را که نداری از تقدیر و حکمت الهی است.
#شب تان_خدایی💙
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤24👏2👌2⚡1❤🔥1👍1🥰1😍1💯1😇1🤝1
Forwarded from بنر های کانال اسلامی via @DitakBot
یک کانال عالی براتون گذاشتم از دست ندید
از چی کتابی خوشت میاد کافیه کلیک کنید😍
از چی کتابی خوشت میاد کافیه کلیک کنید😍
Forwarded from لیست کانال های اسلامـــــی اهل سنت via @oj12bot
♡بســــــــــــــــم الله الرحمن الرحيم ️️♡
(وَ لاٰ تَحْسَبَنَّ اَللّٰهَ غٰافِلاً عَمّٰا يَعْمَلُ اَلظّٰالِمُونَ ۴۲/ابراهیم)
❥︎اللهم_انصر_اخواننا_فی_فلسطین❥︎
I❥︎گــروه_مــبــتــکران❥︎I
•┈┈••❥••••••••••••••••❥••┈┈•
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
•┈┈••❥••••••••••••••••❥••┈┈•
(وَ لاٰ تَحْسَبَنَّ اَللّٰهَ غٰافِلاً عَمّٰا يَعْمَلُ اَلظّٰالِمُونَ ۴۲/ابراهیم)
❥︎اللهم_انصر_اخواننا_فی_فلسطین❥︎
I❥︎گــروه_مــبــتــکران❥︎I
•┈┈••❥••••••••••••••••❥••┈┈•
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
•┈┈••❥••••••••••••••••❥••┈┈•