Telegram Web Link
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و هفتاد دو حسینه با بی‌ تفاوتی گفت عمرش به دنیا نبود، چرا مرا مقصر میدانی؟ ماهرخ با فریادی که همگی را متحیر کرد، پاسخ داد تو کی هستی که تعیین کنی عمرش به دنیا بود یا نه؟! هر سه نفر با تعجب به ماهرخ نگاه کردند. دختری…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و هفتاد سه

بعد پوزخندی زد و قدمی به سوی دروازه برداشت و ادامه داد اما اشتباه کردم… تو لیاقت بخشش را هم نداری.
هنوز صدای گام‌ هایش در دهلیز نپیچیده بود که ماهرخ از جا برخاست، چشمانش از خشم و درد برق میزد. به سویش رفت، بازویش را گرفت و او را محکم به سوی خود چرخاند.
صدای سیلی در فضای اطاق پیچید.
حسینه از ضربه چند قدم عقب رفت، صورتش سرخ شد و با ناباوری به ماهرخ خیره ماند.
ماهرخ با صدایی لرزان، اما پر از خشم گفت همین؟ فکر کردی با یک جمله، با چند کلمهٔ دروغین، گناهت بخشیده می‌ شود؟
اشک از چشمانش جاری بود و ادامه داد من هر چه کردی، هر چه گفتی را نادیده گرفتم، با خودم گفتم شاید روزی بفهمی، شاید پشیمان شوی. اما حالا می‌ بینم تو از پشیمانی هم بی‌ بهره‌ ای… تو بدبخت‌ تر از آنی که فکر می‌ کردم.
چهرهٔ حسینه از خشم دگرگون شد و گفت تو… تو بالای من دست بلند کردی؟  دختر بی‌ اصل و نسب!
و با فریاد دستش را بالا برد تا سیلی بزند، اما ماهرخ با سرعت مچش را گرفت، چنان محکم که حسینه از درد نالید.
ماهرخ با چشمانی پر از اشک و صدایی آمیخته با نفرت گفت تو باعث شدی طفل من از بین برود… تو رویای مادر شدنم را سوزاندی!
بعد فریاد زد من ترا زنده نمی ‌گذارم!
در یک لحظهٔ پر از جنون، دستانش را دور گردن حسینه حلقه کرد. حسینه با تقلا نفس می‌ کشید، صدایش بریده بود.
و به سختی گفت ماهرخ… رهایم کن…
خانم بزرگ با وحشت به سوی‌ شان دوید و سعی کرد دستان ماهرخ را باز کند و داد زد بس است! رهایش کن دختر! به خودت بیا!
در همان لحظه دروازه با شدت باز شد و سلیمان خان با قدم‌ های بلند داخل شد. نگاهش میان سه زن درهم دوید، صحنه‌ ای دید که نفسش را برید ماهرخ با چشمانی پر از اشک و چهره‌ ای رنگ‌ پریده، دستانش را بر گردن حسینه قفل کرده بود.
اسم ماهرخ را صدا زد
نزدیک‌ شان شد و با صدایی پر از ناباوری فریاد زد چی کار می‌ کنی؟ رهایش کن، عزیزم، رهایش کن!
ماهرخ نگاهی کوتاه به او انداخت، نفس‌ نفس میزد، بع صدای که می‌ لرزید اما پر از خشم بود گفت این زن… این زن باعث شد طفل من از بین برود! او مرا از زینه‌ ها پایین انداخت! همه دیدند! همه شنیدند!
خانم بزرگ با شتاب میان حرفش پرید و با لحنی پر از فریب و ساختگی گفت پسرم! نشنو… زنت دیوانه شده! بخاطر که طفلش را از دست داده عقلش به سرش نمانده. حالا می‌ خواهد حسینه را از بین ببرد!
سلیمان با چشمانی پر از حیرت و اندوه به ماهرخ نگریست. دستانش را گرفت تا از گردن حسینه جدا کند، در حالی که صدایش می‌ لرزید گفت ماهرخ… بس است، تو را به خدا، آرام شو…

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
62💔15😢11🥰2😱2❤‍🔥11🙏1😭1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و هفتاد سه بعد پوزخندی زد و قدمی به سوی دروازه برداشت و ادامه داد اما اشتباه کردم… تو لیاقت بخشش را هم نداری. هنوز صدای گام‌ هایش در دهلیز نپیچیده بود که ماهرخ از جا برخاست، چشمانش از خشم و درد برق میزد. به سویش رفت،…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و هفتاد چهار
پارت هدیه

ماهرخ فریاد زد آرام؟! چطور آرام باشم وقتی طفل من را کشتند و همه سکوت کردند؟!
فضا از فریاد و گریه سنگین شد. حسینه نفس‌ نفس میزد و به دیوار تکیه داد، خانم بزرگ چشمانش را تنگ کرد و زیر لب چیزی گفت که هیچکس نشنید.‌
سلیمان خان دستان ماهرخ را از دور گلویی حسینه جدا کرد و با چهره‌ ای درهم و صدایی که لرزش خشم در آن آشکار بود، گفت بس است! همه خاموش شوید… من باید بدانم اینجا چه گذشته.
خانم بزرگ آهی ساختگی کشید و چادرش را کمی مرتب کرد، با لحنی آرام اما زهرآلود گفت پسرم، تو که میدانی ماهرخ از وقتی طفلش را از دست داده حالش خوب نیست هیچکس به او کاری نکرده خودش از زینه ها افتاد بخاطر بی توجه ای خودش طفل تان از بین رفت حالا برای آرام ساختن دلش میخواهد کسی دیگر را مقصر جلوه بدهد.
ماهرخ با ناباوری نگاهش کرد، گویی زمین از زیر پایش کشیده شده بود و گفت شما… شما هم دروغ می‌ گویید؟ شما که به چشم خود دیدید.
خانم بزرگ بی‌ درنگ حرفش را برید و گفت دخترم، بس کن. دیگر این دروغ ‌ها را تکرار نکن. ما همه دلمان برایت می‌ سوزد، اما نباید با تهمت زندگی‌ ای حسینه را نابود کنی.
سلیمان با اخم عمیق به ماهرخ دید و پرسید یعنی تو می‌ گویی حسینه عمداً ترا از زینه‌ ها پایین انداخته؟ برای چه؟ برای چه باید چنین کند؟
ماهرخ با بغض گفت چون نمی‌ خواست من مادر شوم، نمی‌ خواست جای مرا در این خانه ببیند. او از من نفرت داشت، از روزی که پا گذاشتم در این خانه…
در همین میان، حسینه که هنوز نفسش به سختی بالا می‌آمد، با چهره‌ ای ساختگی و مظلوم گفت من… من چطور میتوانم این کار را کنم تا امروز من به کی در این خانه بد کرده ام که تو نفر دومش باشی؟
سلیمان نگاهی طولانی و مشکوک به هر دو انداخت.
سکوت سنگینی در اطاق افتاده بود. فقط صدای نفس‌ های بریدهٔ ماهرخ شنیده می‌ شد.
در همین لحظه خانم بزرگ با نگاهی پرمعنا گفت اگر باور نداری، فایقه را صدا کن. او همه چیز را دید.
چند دقیقه بعد، فایقه وارد اطاق شد. رنگ از چهره‌ اش پریده بود، اما زیر نگاه تیز خانم بزرگ جرات نداشت حرفی خلاف میلش بزند.
سلیمان پرسید فایقه، راستش را بگو. تو دیروز چه دیدی؟
فایقه نگاهش را به زمین دوخت، انگشتانش را در هم گره زد و گفت من در باغچه بودم وقتی صدای ماهرخ خانم را شنیدم به دهلیز آمدم همان لحظه خانم بزرگ با خانم حسینه و سامعه خانم از اطاق بیرون شدند آنها هم مثل من با دیدن ماهرخ ترسیدند ماهرخ خانم روی زمین افتاده بود و خونریزی داشت.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»

ادامه اش فردا شب ان شاءالله 😊

فی امان الله ☺️🫠
76😢18😭8👍5💔3❤‍🔥2💋21🤝1🫡1💘1
• ایمان داشتن یعنی دیدن روشنایی
توی قلبت زمانی که ...
چشم‌هات جز تاریکی چیزی رو نمی‌بینند ! 💛🔭

شبتان پرستاره🌟
💡@bekhodat1Aeman1d📚
20❤‍🔥2👍2👌2🥰1😢1🕊1💯1🤝1💘1😘1
             بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
         
🔘السـ🌼ــلام علیکم
🔘صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊امروز پنجشنبه

🌻  ۸/ عقرب/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۳۰/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۸/جمادی الاول/۱۴۴۷قمری

💡@bekhodat1Aeman1d📚
1411❤‍🔥1👍1🥰1🎉1💯1😇1😘1
🫧🌸
امروز کمتر نگران باش بیشتر بخند:)))
چون همه چیز قبل از اینکه آسون بشه
سخت بوده!
🩵🐡

سلام علیکم صبح بخیرررر❤️

💡@bekhodat1Aeman1d📚
15🥰21❤‍🔥11👍1🎉1👌1💯1🫡1
بعضیا عجیبــــــــــ خوبند...🌷
اونقدرررر خوبـــــ
که دوست داری از ته دلت دعاشون کنے🫠
خدایا محافظشون باش و
مهربونیشون رو مستدام بفرما🤲❤️

سلام صبح بخیر

💡@bekhodat1Aeman1d📚
1311❤‍🔥1👍1🥰1🎉1👌1💯1🫡1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_ ۱۹۳ 🌺از ابوامامه رضی الله عنه روایت است که می گويد: از رسول الله صلى الله عليه وسلم شنيدم که می فرمود: ⚡️ «اقْرَؤُوا القُرْآنَ؛ فَإنَّهُ يَأتِي يَوْمَ القِيَامَةِ شَفِيعاً لأَصْحَابِهِ» 🌿«قرآن بخوانيد که روز قیامت درحالی می آید که برای…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_ ۱۹۴

🌺از أنس بن مالك  ـ رضی الله عنه ـ روایت است که رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:

⚡️"إِنَّ عِظَمَ الْجَزَاءِ مَعَ عِظَمِ الْبَلَاءِ، وَإِنَّ اللَّهَ إِذَا أَحَبَّ قَوْمًا ابْتَلَاهُمْ، فَمَنْ رَضِيَ فَلَهُ الرِّضَا، وَمَنْ سَخِطَ فَلَهُ السُّخْطُ"

🔸 همانا بزرگ‌ترین پاداش همراه با سخت‌ترین بلاهاست، و اگر خداوند قومی را دوست بدارد، آنان را آزمایش می‌کند. پس هر که راضی باشد، رضای الهی از آن اوست، و هر که ناخشنود باشد، ناخشنودی بر اوست.

#سنن‌ترمدی2396


الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ
26💯21❤‍🔥11👍1🥰1👌1😍1😘1😎1
فَإِنَّ مَعَ الْعُسرِ يُسراً ... إِنَّ مَعَ الْعُسرِ يُسراً
[ شرح ۶/۵ ] 🌱

به يقين با هر سختى آسانى است.
آرى مسلما باهرسختى آسانى است⛅️

خدایی هست باور نکن تنهایی ات راهَر
تَلخی ومرارتی خواهَد گُذَشت خودتو
به‌خدا بسپار و آروم باش.
🪴

💡@bekhodat1Aeman1d📚
17💯6👍2❤‍🔥1🥰1👏1👌1😍1🫡1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
📜بهترین مدرک تحصیلی جهان چیست ؟! دکتر ویکتور فرانکل ؛ تنها کسی بود که موفق شد از زندان آشويتس در لهستان معروف به قتلگاه آدم سوزی فرار کند ، او در نامه‌ا‌‌ی‌ خطاب به معلمان سراسر جهان برای تمام تاریخ اینگونه می‌نویسد: چشمان من چیزهایی دیده است که چشم هیچ…
#حکایت👌

🥀روزی مجنون از روی
سجاده شخصی عبور کرد،
مرد نماز را شکست و گفت؛
مردک، در حال راز و نیاز با خدا بودم، 😡
برای چه این رشته را بریدی ؟!
مجنون لبخندی زد و گفت؛😆
عاشق بنده ای بودم و تو را ندیدم😢
تو عاشق خدایت بودی،
چطور مرا دیدی... .؟!😐
22👍4💯3👌21❤‍🔥1🥰1👏1🐳1🤗1💘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دکتر هلاکویی...


💡@bekhodat1Aeman1d📚
9👍3❤‍🔥1🥰1👏1🎉1🕊1😍1💯1💘1😘1
سنگین ترین حیوان جهان کدام است ؟!
Anonymous Quiz
25%
وال
27%
فیل
38%
نهنگ
10%
کرگدن
🤷‍♀72👍2😱2❤‍🔥1🥰1🤯1💯1🤨1💘1😎1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و هفتاد چهار پارت هدیه ماهرخ فریاد زد آرام؟! چطور آرام باشم وقتی طفل من را کشتند و همه سکوت کردند؟! فضا از فریاد و گریه سنگین شد. حسینه نفس‌ نفس میزد و به دیوار تکیه داد، خانم بزرگ چشمانش را تنگ کرد و زیر لب چیزی…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و هفتاد پنج

ماهرخ با چشمان وحشت‌ زده جلو رفت و فریاد زد دروغ می‌ گویی! تو دیدی حسینه پشت سرم بود، دیدی که مرا از پشت گرفت و…
فایقه اشک ریخت اما چیزی نگفت. خانم بزرگ لبخند رضایت‌ آمیزی زد.
سلیمان نفس عمیقی کشید، چشمانش را بست، و گفت بس است، دیگر نمی‌ خواهم چیزی بشنوم.
ماهرخ با درماندگی گفت سلیمان، تو مرا باور نمی‌ کنی؟ تو؟
چشمانش از اشک درخشیدند، لرزید، گویی آخرین پناهش را از دست داده بود.
سلیمان با صدایی گرفته گفت بعداً حرف میزنیم ماهرخ جان.
ماهرخ قدمی عقب رفت، لبخند تلخی زد، صدایش آرام شد اما از اندوه می‌ لرزید گفت چون هیچ ‌کس حقیقت را در این خانه نمی‌ خواهد. اینجا دروغ، تاج دارد و صداقت، زنجیر.
سامعه که در گوشه ‌ای ایستاده بود، به وضوح لرزید. می‌ خواست دهان باز کند، اما نگاه تند مادرش او را ساکت کرد.
ماهرخ با نگاهی پر از درد به او دید و گفت تو هم دیدی، نه؟ تو دیدی که مرا از زینه‌ ها پایین انداخت. چرا چیزی نمی‌ گویی سامعه؟
سامعه با چشمان پر از اشک، سرش را پایین انداخت و فقط گفت ماهرخ جان لطفاً تمام کن حسینه کاری نکرده..
ماهرخ آهی کشید، چنان آهی که دل سنگ را می‌ لرزاند.
بعد گفت پس همین است… همه با هم دروغ می‌ گویید…
بعد با صدای گرفته ‌ای رو به سلیمان گفت حالا باور کردی که من در این خانه تنها هستم؟
سلیمان چیزی نگفت، فقط به او نگریست.
ماهرخ به سوی دروازه رفت، چادرش را روی سر کشید، و با صدایی که از ته دل می‌ آمد گفت روزی میرسد که حقیقت خودش را نشان می‌ دهد، حتی اگر تمام دنیا بخواهند پنهانش کنند ولی من توته قلبم را از دست دادم…
و از اطاق بیرون رفت.
صدای بسته شدن در، مثل مرگِ آخرین امید، در فضا پیچید.
ماهُرخ ساکت از دهلیز بیرون رفت؛ قدم‌ هایش سنگین اما عزمش آهنین بود. خورشید عصر بر برگ‌ های باغچه می‌ رقصید و بوی گل‌ ها در حویلی پیچیده بود، اما دلِ او سیاه‌ تر از هر شب سردی بود که به یاد داشت. به گوشه‌ ای از چمن نشست و دستی بر شکمش کشید آنجا که اکنون تنهاییِ او و طفلی که دیگر نبود، جای گرفته بود.
اندکی بعد فرشته با قدم‌ های نرم و نگران آمد. نگاهش پر از دلسوزی بود؛ بی‌ آنکه حرفی بزند کنار ماهرخ نشست چند لحظه هر دو خاموش ماندند؛ فقط صدای آرام آب‌ پاشی باغچه و وزش سبک باد شنیده می‌ شد.
فرشته دست ماهرخ را گرفت و با صدایی که می‌ شد در آن صداقت دید گفت ماهرخ جان، من به تو باور دارم کاش دیروز من خانه بودم، کاش کنار تو می‌ ماندم؛ من اگر آن‌ وقت این‌ جا بودم، حتماً به خان صاحب می‌ گفتم که چه گذشته است.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
54😢29💔14👍6🥰2💯2🤗21❤‍🔥1👌1🫡1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و هفتاد پنج ماهرخ با چشمان وحشت‌ زده جلو رفت و فریاد زد دروغ می‌ گویی! تو دیدی حسینه پشت سرم بود، دیدی که مرا از پشت گرفت و… فایقه اشک ریخت اما چیزی نگفت. خانم بزرگ لبخند رضایت‌ آمیزی زد. سلیمان نفس عمیقی کشید، چشمانش…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و هفتاد شش

ماهرخ چشم‌ هایش را بست و آهی کشید بعد با صدایی خش‌ دار و محکم پاسخ داد فرشته، تو راست می‌ گفتی و من اشتباه کردم کاش زودتر به تو اعتماد می‌ کردم… اما اکنون دیگر دیر نیست، زودتر از آنچه فکر می‌ کنند کاری خواهم کرد که هر لحظهٔ عمرشان پشیمانی و نقمت باشد.
چشمان فرشته گشاد شد؛ لحن ماهرخ تند و سرشار از درد بود، اما فرشته فوراً دستش را روی دست او گذاشت و آرام گفت ماهرخ، انتقام راهی دارد و عاقبتِ انتقام‌ ها گاهی خودِ جان را می‌ سوزاند. تو باید دنبال عدالت باشی نه انتقام.
ماهرخ نگاهم را به آسمان دوخت؛ لب‌ هایش لرزید و نجوایی از دل برآورد و گفت عدالت؟! آن‌ که باید عدالت کند کجاست؟ کی باور می‌ کند زنِ بی‌ پناهی را که همه علیه‌ اش توطئه کرده‌ اند؟ اما حق داری، فرشته. من دیگر نمی‌ خواهم کینه‌ ای شِه‌ درِ دل داشته باشم که آخرش خودم را بسوزاند. من عدالت می‌ خواهم؛ عدالتِ سخت و آینه‌ داری که ریشه ‌های دروغ را خشک کند. اما بدان هر کس خواست با من و طفلم بازی کند، روزی هزار بار از انتخابش پشیمان خواهد شد.
فرشته پلک‌ زد، نگاهی پر از نگرانی و امید به همزمانی انداخت. بعد دستش را محکم‌ تر گرفت و گفت من کنارت هستم.
ماهرخ لبخند کوتاهی زد؛ آن لبخند نه از سرِ شادمانی، که از سرِ تسکینِی بود که حضورِ کسی وفادار می‌ توانست بدهد.
به دستان خودش که دورِ شکمش کشیده شده بود نگریست و زیر لب گفت انتقام میگیرم…
شب، آرام و سنگین بر عمارت سایه انداخته بود. نسیم سرد از لای پنجره‌ٔ نیمه‌ باز به درون می‌ وزید و پرده‌ های سپید را نرم و بی‌ صدا به رقص می‌ آورد. ماهرخ بر بستر نشسته بود؛ به بالش تکیه داده و با چشمانی خسته و غم‌ آلود به نور لرزان چراغ‌ دیواری خیره شده بود. دستانش را آرام بر روی شکمش گذاشت هنوز می‌ خواست صدای آن تپش کوچک، آن زندگی خاموش‌ شده را بشنود اما جز سکوت، چیزی نبود.
در همین دم، صدای قدم‌ هایی آرام از دهلیز بلند شد. درِ اطاق به‌ آرامی باز گردید و سلیمان خان داخل شد. بوی عطر رسمی ‌اش هنوز در فضا پخش بود، اما خستگی و اندوه چهره‌ اش همهٔ شکوه مردانه‌ اش را شکسته بود. با نگاهی کوتاه به چهرهٔ رنگ‌ پریده و چشم‌ های سرخِ ماهرخ نگریست، بعد با صدایی که میان مهر و درد می‌ لرزید گفت میدانم حالت خوب نیست، ماهرخ…
نزدیک آمد، کنار بستر نشست، دستانش را روی زانو گذاشت و لحظه ‌ای خاموش ماند. ماهرخ چیزی نگفت، فقط با چشمانی خیس و سنگین به او نگاه کرد.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»
64💔22😢8👍6😭31❤‍🔥1🙏1👌1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و هفتاد شش ماهرخ چشم‌ هایش را بست و آهی کشید بعد با صدایی خش‌ دار و محکم پاسخ داد فرشته، تو راست می‌ گفتی و من اشتباه کردم کاش زودتر به تو اعتماد می‌ کردم… اما اکنون دیگر دیر نیست، زودتر از آنچه فکر می‌ کنند کاری…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و هفتاد هفت
پارت هدیه

سلیمان آهی کشید، صدایش آرام‌ تر شد و ادامه داد از دیشب تا حالا، هر لحظه به خودم لعنت می‌ فرستم که چرا نبودم… چرا مراقب تو نبودم. هر بار که چشمم را می‌ بندم، صدای گریه‌ ات در گوشم زنده می‌ شود.
ماهرخ لبانش را به‌ هم فشرد، اشکی بی‌ اختیار از گوشهٔ چشمش لغزید، اما صدایش لرزان و خسته بود وقتی گفت دیگر گفتنِ «چرا» فایده ندارد هر چه بود، گذشت… اما چیزی در من مُرد که دیگر هیچوقت زنده نمی‌ شود.
سلیمان خان سرش را پایین انداخت، گویی واژه‌ ای برای پاسخ نداشت. دستانش را جلو برد، انگشتان ظریف ماهرخ را گرفت، گرمایی از مهر و شرم در نگاهش موج میزد.
ماهرخ لبخند کم‌ جانی زد، لبخندی تلخ و خسته زد و گفت حالا بخوابیم… فردا روز تازه‌ ای است، برای هر دوی ما. قرار است خیلی چیزها تغییر کند، خیلی زود.
سلیمان با تعجب پرسید منظورت چیست؟ چه چیزی تغییر می‌ کند؟
ماهرخ نگاهش را از او گرفت، روی تخت دراز کشید و گفت چیزی نیست… شب بخیر، سلیمان.
و چشمانش را بست، اما پلک‌ هایش لرزیدند؛ گویی میان خواب و اشک، چیزی در دلش می‌ سوخت.
صبح، آفتاب کم‌ جان پاییزی از میان پرده‌ ها به درون خزید. ماهرخ آهسته چشمانش را باز کرد و به‌ سوی خود نگریست؛ بستر خالی بود. با دلتنگی از جا برخاست، پاهایش هنوز کمی سست بود. به سوی کلکین رفت، پرده را کنار زد و از میان شیشه به بیرون نگریست. سلیمان خان در باغچه نشسته بود و در فکر غرق شد.
ماهرخ چند لحظه به او نگاه کرد، سپس آهی کشید و آرام به سوی دستشویی رفت.
یک ساعت بعد، درِ اطاق باز شد. صدای قدم‌ های سلیمان در اطاق پیچید. ماهرخ تازه موهایش را شانه کرده بود و چادر نازکی روی شانه‌ هایش افتاده بود.
سلیمان با دیدن او لحظه‌ ای مکث کرد، لبخندی خفیف بر لبانش نشست و گفت صبح بخیر همسرم بیدار شدی؟
ماهرخ لبخند کمرنگی زد و گفت صبح تو هم بخیر عزیزم بلی بیدار شدم بیا با هم برای خوردن صبحانه برویم.
سلیمان خان با لحنی آرام گفت تو باید استراحت کنی، ماهرخ. می‌ گویم صبحانه را در اطاق بیاورند.
ماهرخ دست او را گرفت، انگشتانش را در میان دستان زمخت و گرم سلیمان فشرد و با نگاهی عمیق در چشمانش گفت میدانم… درد بزرگی را هر دوی ما دیدیم اما دیگر نمی‌ خواهم تو با دیدن رنج من، رنج بکشی. می‌ خواهم… بخاطر تو هم که شده، خودم را قوی بسازم، حالم را خوب کنم.
لبخند ملایمی بر لبان سلیمان نشست. پیش آمد، پیشانی‌ اش را بوسید و زمزمه کرد خوشحالم که اینقدر با درک و بزرگ‌ دل هستی ماهرخ.
بعد دست او را گرفت و با مهربانی گفت پس بیا با هم به خوردن صبحانه برویم.

پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشق‌های فریبنده و دام‌هایی است که متوجه خواهران می‌گردد.»

ادامه اش فردا شب ان شاءالله 😊
71👍15❤‍🔥3😢2😭2🤗2💔1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
23🥰4👍2❤‍🔥1🙏1🕊1😍1😇1
معبود من !

در این شب که نوید بخش امید و رحمت توست هر آنکه چشم بخواب برد
قلبش سرشار از امید و زندگی اش سرشار از رحمت و برکت تو باد.🤲❤️

🌙 شبتان‌ پر‌از‌ یاد الله

💡@bekhodat1Aeman1d📚
18❤‍🔥4🥰3👍1🙏1🕊1😍1🫡1💘1😘1
تبریککککککک!
تیم ملی فوتسال زیر 17 سال افغانستان با پیروزی 2 بر 1 مقابل ایران قهرمان بازی های جوانان آسیا شد.

به افتخار شیر جوانان خراسان زمین این پست را ریکشن قلب بزنید
37❤‍🔥5🥰2👏2💯2🙏1👌1🕊1😍1🤝1🫡1
✰﷽✰

ليستى از پر بازدیدترین و خاصترین کانالهای تلگرامی تقدیم نگاه شما.

•◈(گــــروه‌ مـبتکــــران)◈•

@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
 ┗━━━•◈•◆•◈•━━━━┅┄

برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید....
2025/10/31 03:06:58
Back to Top
HTML Embed Code: