Telegram Web Link
#دعایه🤲🤲🤲

بزرگواران یکی از اعضای کانال درخواست دعا کردن از تمامی شما عزیزان لطفا لطفا لطفا دعا کنیم در حق ایشان،
ان شاءالله العظیم هر آن خواستی که دارند برآورده خیر گردد آمین یاربی🤲🥹



لَّا إِلَٰهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنتُ مِنَ الظَّالِمِينَ
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: شصت و یک منصور دندان هایش را روی هم فشرد. صدایش آرام ولی کوبنده بود و گفت من کاکای بهار نیستم. هیچ پیوند خونی بین ما نیست. پس دیگر این حرفت را تکرار نکن. بهادر با تلو‌تلو خوردن از جا برخاست، رو به‌ روی منصور…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و دو

در دلش زمزمه‌ کرد کاش مادرم زنده بود تا امروز، این لحظه را کنار من نفس می‌ کشید…
همه رفتند و شب رقیه با برادر و برادرزاده اش در اطاق نشسته بود نگاهی سنگین به برادرش انداخت و گفت مادرش هیچ رضایت نداشت. از آغاز تا پایان محفل، همان ‌گونه بی‌ حرکت در کنج اطاق نشسته بود، گویی حضورش تنها برای رفع تکلیف بود، نه از دل.
بهادر حرفی نزد طوری که نمی‌ خواست پاسخی بدهد. رقیه نگاهی از سر طعنه به بهار انداخت و گفت کاش یکی از آن خواستگارانی را که برایت پیدا کرده بودم، می‌ پذیرفتی… یکی که لااقل همسن ‌و سال خودت می‌ بود. این مرد، هم‌ قدِ پدرت است. گویا قبلاً زن داشته و یک پسر هم دارد.
بهادر آهی کشید، دستی به بروت هایش کشید و با لحنی جدی گفت اولاً که از خانم اولش طلاق گرفته، پس حالا مجرد گفته میشود. دوماً کجا همسن من است؟ پنج سال از من کوچکتر است. بین او و بهار هم ده یا پانزده سال فرق است، که این روزها چیزی نیست. بازهم، آنقدر سر و وضعش درست است، پولدار است، به خودش رسیده که در کنار او من مثل پدرش معلوم می‌ شوم!
قهقه‌ ای خشک و کوتاه زد. رقیه پوزخندی زد و گفت حالا فهمیدم چرا اینقدر زود راضی شدی… بخاطر پولش بود، نه بخاطر آیندهٔ دخترت.
بعد با لحنی سرد ادامه داد چی بگویم بهادر وقتی خودت و دخترت راضی هستید، دیگر حرفی برای من نمی‌ ماند.
بهار، ساکت و سر به‌ زیر، نگاهی به حلقهٔ نامزدی‌ اش انداخت که همچون زندانی زرین در انگشتش نشسته بود. لبخندی لرزان روی لبش نشست.
آن‌ طرف، در خانهٔ منصور، فضای دیگری حاکم بود. او با خانواده ‌اش در اطاق پذیرایی نشسته بود. خواهرش، راضیه، با لبخند گفت بهار جان، واقعاً دختر باحیا و مهربانیست. انتخابت بی‌ نظیر است، برادر جان.
منصور لبخند کمرنگی زد، اما آن لبخند با سخنان مادرش فوراً رنگ باخت. مادرش با صدایی آهسته اما سنگین گفت اصلاً هم انتخاب خوبی نبود. ای‌ کاش دختری را بر می‌ گزیدی که لااقل بیست‌ و پنج سال داشته باشد. این دختر همسن سیماست! (دختر راضیه) باور کن امروز تمام مهمانان با طعنه و تعجب نگاه می‌ کردند، گاهی حتی پوزخند می‌ زدند. هر بار که به آنها چشم می‌ دوختم، حس می‌ کردم در میان شعله‌ های شرم می‌ سوزم.
راضیه، خواهر دلسوز منصور، لبخندی زد و گفت اصلاً هم اینطور نبود همه خیلی خوشحال بودند و انتخاب برادرم را پسندیده بودند بعد مادر جان، مهم این است که برادرم او را دوست دارد. ما نباید حرف مردم را از دل عزیزان‌ مان مهم‌ تر بدانیم. بیایید برای‌ شان دعا کنیم که خوشبختی‌ شان پایدار باشد.
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: شصت و دو در دلش زمزمه‌ کرد کاش مادرم زنده بود تا امروز، این لحظه را کنار من نفس می‌ کشید… همه رفتند و شب رقیه با برادر و برادرزاده اش در اطاق نشسته بود نگاهی سنگین به برادرش انداخت و گفت مادرش هیچ رضایت نداشت.…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و سه

مادرش آهی کشید، سرش را پایین انداخت و با صدایی پر از تردید گفت من هم خوشبختی پسرم را می‌ خواهم ولی…
منصور دیگر طاقت نیاورد. حرف او را برید و با لحن خسته‌ ای گفت من خیلی خسته ‌ام. باید به خانه ام بروم و استراحت کنم. شب بخیر.
و پیش از آنکه کسی چیزی بگوید، از اطاق بیرون رفت.
راضیه با ناراحتی نگاهش کرد، سپس به مادرش چرخید و گفت چرا با حرف‌ های‌ تان دل این پسر را می‌ شکنید؟ پرستو فقط دو سال از منصور کوچک‌ تر بود مگر چه تاجی بر سرش گذاشت؟ حالا که منصور دختری را انتخاب کرده که جانانه دوستش دارد، چرا اینقدر تفاوت سن برای‌ تان مهم شده؟
مادرش با تردید گفت من فقط بخاطر حرف مردم…
راضیه با جدیت و صداقت پاسخ داد برایت پسرِت مهم است یا مردم؟ اگر به مردم گوش بدهی، تا ابد باید دل کسانی را که دوست‌ شان داری، بشکنی.
مادر خاموش شد. هیچ نگفت. فقط نگاهش به نقطه‌ ای خالی دوخته ماند ولی ته قلبش هنوز هم از این وصلت رضایت نداشت.
چند روزی از نامزدی گذشته بود. خانهٔ بهادر دیگر آن سکوت سنگینی را نداشت آن روز، هوا هنوز گرمی نرم و دل‌ پذیری داشت. نسیمی آرام از لای درخت ها می‌ گذشت و آفتاب، بی‌ آنکه سوزنده باشد، روی قالین رنگ‌ پریدهٔ حویلی افتاده بود. صدای بوق موتری بیرون از دروازه پیچید. بهادر که تازه چای دوم خود را نوشیده بود از جایش بلند شد دروازه را باز کرد و با دیدن منصور لبخندی زد.
و گفت به‌به، منصور! خوش آمدی، بیا داخل.
منصور با قدم‌ هایی مطمئن و آن ژست همیشه‌ گی‌ اش وارد حویلی شد. دستش را به نشانهٔ ادب بر سینه گذاشت و گفت سلام بهادر جان وقت‌ بخیر.
بهادر جواب داد زنده باشی رفیق، بفرما بنشین به بهار بگویم برای چای بیاورد
منصور روی دوشک نشست و بهادر داخل خانه رفت بعد از چند لحظه با پتنوس چای بیرون آمد چای و شیرینی را مقابل منصور گذاشت بعد با خنده‌ ای نشست و گفت خب بگو ببینم، چی خبر است؟ چطور که اینجا آمدی؟
منصور چند لحظه سکوت کرد. بعد نفس عمیقی کشید و گفت منصور من امروز آمدم تا یک حرف مهم را بزنم. می‌ خواهم که زودتر مراسم ازدواج ما برگزار شود.
بهادر لحظه ‌ای نگاهش کرد. اخم‌ هایش را جمع کرد، ولی نه از ناراحتی، بل بیشتر از فکر فرو رفتن بعد پرسید یعنی چی زودتر؟ همین چند روز میشود که تازه نامزد شده‌اید، به این زودی میخواهی عروسی کنی؟
منصور جواب داد بلی راستش من نمی‌ خواهم زیاد منتظر بمانم. دلیلی ندارم بهار حالا نامزدم است، و من می‌ خواهم هر چه زودتر او را در خانهٔ خودم ببینم.

عزیزان لایک‌ ❤️ کنید تا انگیزه بیشتر برای نشر بیشتر ایجاد شود.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
سلام و صلوات؛
📌لطف خدا گر پیش نهد گامی چند

دوستان گرامی، با حرکت مردمی امروز و انتقال عودت‌کننده‌گان و ردِ مرزی‌ها با وسائط شخصی از اسلام‌قلعه به‌ شهر، تقریبا فیصدی‌ زیادی از نگرانی‌های مردم در باب ترانسپورت رفع گردید. دستِ تک‌تک شرکت‌کننده‌گانِ این طرح قابل بوسیدن است. نکته‌ای که جای اشاره دارد، ایام عاشورا و تاسوعای حسین‌یست؛ از آنجایی‌که این ایام نیز تقریبا تعطیل است، می‌سزد که فرصت را غنیمت شمرده و طرح قبلی را تعقیب نمود. 🤝

هرکس نذری به‌گردن دارد، لطفا آنرا خرجِ تیل موتر نموده و باقی‌مانده‌ی مبلغ را برای فرد دیگری که وسیله‌ی نقلیه دارد بدهد. میانگین آمار بازگشت‌کننده‌گان در یک روز حول‌وهوش ۳۰ هزار نفر تخمین زده شده و با طرح یک‌روزه بسنده نمی‌نماید. فامیل‌ها و کودکان زیادی چشم به راه تان هستند.

نزارید بغض‌های گره‌بسته‌ی گلو‌های هم‌وطنان ما به سنگ تبدیل شود؛ کوچک‌ترین حرکتی، اسباب خوشحالی هزارن هم‌وطن خواهد بود.
#یاحق!
جهت هماهنگی: 📞
#عبدالقدیر_صالحی ۰۷۹۹۱۰۹۰۷۳
#عبدالقدوس_خطیبی ۰۷۲۸۴۶۲۸۶۷
با مهر، نذیر رادمنش
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۸۱ از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود: ❤️ " لِكُلِّ نَبِيٍّ دَعْوَةٌ مُسْتَجَابَةٌ، فَتَعَجَّلَ كُلُّ نَبِيٍّ دَعْوَتَهُ، وَإِنِّي اخْتَبَأْتُ دَعْوَتِي شَفَاعَةً لِأُمَّتِي يَوْمَ الْقِيَامَةِ،…
#حدیث_کوتاه

#قسمت_۱۸۲

از ابوهریره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که گفت: رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:

🔴«أَلاَ أُحَدِّثُكُمْ حَدِيثًا عَنِ الدَّجَّالِ، مَا حَدَّثَ بِهِ نَبِيٌّ قَوْمَهُ؟ إِنَّهُ أَعْوَرُ، وَإِنَّهُ يَجِيءُ مَعَهُ بِمِثَالِ الجَنَّةِ وَالنَّارِ، فَالَّتِي يَقُولُ إِنَّهَا الجَنَّةُ هِيَ النَّارُ، وَإِنِّي أُنْذِرُكُمْ كَمَا أَنْذَرَ بِهِ نُوحٌ قَوْمَهُ»

☑️ «آیا دربارهٔ دجال به شما حدیثی نگویم که هیچ پیامبری به قومش نگفته باشد؟ او کور و یک چشم است و با خود چیزی مانند بهشت و دوزخ می‌آورد، پس آنچه می‌گوید بهشت است [در حقیقت] دوزخ است و من (دربارهٔ او) به شما هشدار می‌دهم، چنانکه نوح قومش را هشدار داد»

#صحيح‌بخاری3338

الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا ‌مُحَمَّدٍ ﷺ


      
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#حماسه_آفرینان_هرات
دیروز جمعه کاروان همیاری و همدلی جوانان هراتی صد ها خانواده را از مرز اسلام قلعه به شهر هرات آوردند و شب را نیز میزبان مهمانان به وطن بازگشته بودند.
لازم به ذکر است که کاروان همدلی و همیاری جوانان هرات امروز نیز جهت انتقال رایگان مسافران به شهر توسط موتر های شخصی شان به مرز اسلام قلعه رفته اند.
به خودت باور داشته باش
🔴 نصیحت شیطان به نوح نبى بعد از طوفان وقتی که کشتی نوح بر زمین نشست و نوح از کشتی فرود آمد، شیطان به حضورش آمد و گفت: تو را بر من حقی است، می خواهم عوض تو را بدهم. نوح گفت: من اکراه دارم بر تو حقی داشته باشم و تو جزای حق مرا بدهی، بگو آن چه حقی است؟ شیطان…
📚#یک_داستان_یک_پند

مردی در نیمه‌های شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به دست گرفت و شمع را روشن و برای خدا نامه‌ای نوشت. نوشت به نام خدا نامه‌ای بخدا. ازفلانی. خدایا در بازار یک باب مغازه می‌خواهم یک باب خانه در بالا شهر و یک زن خوب و زیبای مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا.

دوستش که این نامه را دید گفت: «دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی چگونه به خدا می‌خواهی برسانی؟» گفت: «خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.»  نامه را برد و در لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت خدایا با توکل بر تو نوشتم نامه‌ات را بردار!! نامه را رها کرد و برگشت.

صبح روز بعد ناصرالدین‌شاه به شکار می‌رفت که تندباد عظیمی برخاست طوری که بیابان را گرد و خاک گرفت و شاه در میان گرد و خاک گم شد. ملازمان شاه گفتند: «اعلی‌حضرت! برگردیم شکار امروز ممکن نیست. شاه هم برگشت.

چون به منزل رسید میان جلیقه خود کاغذی دید و باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها و در لباس شاه فرود آورده بود. شاه نامه را خواند و اشک ریخت. گفت بروید این مرد را بیاورید.

رفتند کاتب نامه را آوردند. کاتب در حالی که از استرس می‌ترسید، تبسم شاه را دید اندکی آرام شد. شاه پرسید: «این نامه توست؟» فقیر گفت: «بلی ولی من به شاه ننوشته‌ام به خدایم نوشته‌ام.» شاه گفت: «خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواسته‌هایت را به جای آورم.»

شاه وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود بجا آورد. در پایان فقیر گفت: «شکر خدا.» شاه گفت: «من دادم شکر خدا می‌کنی؟» فقیر گفت: «اگر خدا نمی‌خواست تو یک ریالم به کسی نمی‌دادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند.»
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
معنی کلمه [ یله ] کدام گزینه میشود ؟!
Anonymous Quiz
20%
گردن کلفت
21%
بزرگ مرد
49%
رها
10%
خوشحال
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: شصت و سه مادرش آهی کشید، سرش را پایین انداخت و با صدایی پر از تردید گفت من هم خوشبختی پسرم را می‌ خواهم ولی… منصور دیگر طاقت نیاورد. حرف او را برید و با لحن خسته‌ ای گفت من خیلی خسته ‌ام. باید به خانه ام بروم…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و چهار

بهادر تکیه داد، دستی به ریش‌ های کوتاه جوگندمی ‌اش کشید و گفت منصور، درست است که این ازدواج دومی تو است، ولی بخاطر این موضوع نمی‌ شود همه چیز را ساده گرفت. بهار دختر من است. من می‌ خواهم که این عروسی با عزت، با وقار و با شکوه برگزار شود. مردم هم خوب و بد می‌ گویند. نمی‌ خواهم چیزی باشد که کسی بگوید بهادر دخترش را دست به دست داد.
منصور لبخندی زد، از آن لبخندهایی که ته‌ اش چیزی شبیه ناراحتی داشت. گفت بهادر باور کن من هم دقیقاً همین تصمیم را دارم. شاید این دومین ازدواج من باشد، اما برای بهار، این تنها بار است تنها بار در زندگی‌ اش که لباس سفید می‌ پوشد، که گل در موهایش میزند، که با قلبی پر از امید به‌ سوی یک زندگی تازه قدم می‌ گذارد. من نمی‌ خواهم خاطرهٔ این روز برایش نیمه‌ کاره بماند.
لحظه‌ ای سکوت میان‌ شان افتاد. منصور ادامه داد بهار، دختر توست اما از وقتی که وارد زندگی‌ ام شده، برای من به معنای نفس است. کسی‌ که هنوز آرزوهای کوچک و پاک دخترانه دارد. من می‌ خواهم آن آرزوها را برآورده کنم. من می‌ خواهم برایش تاج بخرم، لباس خاص بدوزم، دستش را با احترام در برابر همه بگیرم و بگویم: “این دختر، همسر من است و ملکهٔ دل من.”
چشمان بهادر، گرچه همیشه سرسخت و بی‌ رحم دیده می‌شد، لحظه‌ ای نمناک شد. سرفه‌ ای کرد و گفت خیلی خوب اگر چنین نیتی داری، من هم پدری هستم که خوشی دخترم را می‌ خواهم. بگذار به رقیه بگویم، کمک کند تا محفل خوبی برگزار کنیم. فقط بگو که چه زمانی آماده‌ای؟

– هر زمانی که تو صلاح بدانی. فقط دلم می خواهد همه چیز ختم به خیر شود.
بهادر پوزخندی زد، ولی نگاهش آرام ‌تر بود.
صبح روز عروسی، هوای شهر بوی گلاب می‌ داد، گویی زمین و آسمان هم خود را برای پیوند دو دل آماده کرده بودند. آفتاب از پشت پرده‌های نازک ابر، با خجالت سرک می‌ کشید و باد، آرام و پرحوصله میان شاخه‌ های نازک درختان قدم می‌ زد. خانهٔ بهادر از چند روز پیش در تدارک و جنب‌ و جوش بود.
بهار، با قلبی پر از هیجان و اندکی ترس ر‌وی چوکی نشسته بود. دستانش را روی زانوهایش قلاب کرده و چشمانش را به قاب آینهٔ روبه‌رو دوخته بود. راضیه، خواهر منصور، کنار او نشسته بود و با آرامشی مادرانه شانه ‌های او را نوازش می‌ کرد. در چشمان راضیه، مهربانی نرمی موج میزد که دل بهار را آرام می‌ کرد بعد بی‌ آنکه لبخندش را کنار بگذارد لب زد خوب هستی جانِ خواهر؟
بهار آهسته سر تکان داد. لبخندی کمرنگ روی لبش نشست. و جواب داد کمی دلم شور می‌ زند نمیدانم چرا.

لایک فراموش نشه ❤️
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: شصت و چهار بهادر تکیه داد، دستی به ریش‌ های کوتاه جوگندمی ‌اش کشید و گفت منصور، درست است که این ازدواج دومی تو است، ولی بخاطر این موضوع نمی‌ شود همه چیز را ساده گرفت. بهار دختر من است. من می‌ خواهم که این عروسی…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: شصت و پنج

راضیه دست بهار را گرفت و گفت طبیعی است عزیزم. هر دختری وقتی عروس میشود، دلش هزار صدا دارد. اما باور کن منصور عاشق توست این مرد برای دیدن لبخندت دنیا را به آتش می‌ کشد.
در همین میان، عمهٔ بهار، رقیه، با چهره‌ ای جدی اما پر از غرور وارد اطاق عروس شد. لباس ساده و سنتی سبز رنگی به تن داشت، و گوشه ‌ای از روسری‌ اش را روی شانه انداخته بود.
گفت چی وقت کارت را شروع میکنند ناوقت میشود؟
راضیه به جای بهار جواب داد حالا شروع‌ میکنند بهتر است من و‌ تو هم بیرون برویم
بعد از رفتن آن دو بهار به اطراف دید بوی عطر، رنگ ناخون و اسپری مو در فضا پیچیده بود. از پنجره اطاق به بیرون دید زن‌ های دیگر هم در گوشه‌ و کنار سالن مشغول آماده ‌شدن بودند،
در همین هنگام، دروازهٔ اطاق به آرامی باز شد و آرایشگر با لبخندی گرم داخل آمد. زنی چهل‌ و چند ساله بود با دستانی ماهر و نگاهی پر از اعتماد، که نامش خالده بود. بهار را با نگاه از سر تا پا برانداز کرد و آهسته پرسید پس تو عروس آقا منصور ما هستی؟
بهار، با کومه های گل انداخته و نگاه شرم‌ آلود، لبخندی خفیف زد و گفت بلی.
خالده جلوتر آمد و با مهربانی گفت پس بیا دختر زیبایم بگذار امروز تو را آنگونه آماده بسازم که هر کسی چشمش به تو بیفتد، نفسش بند بیاید.
ساعت‌ ها گذشت. کار آرایش مو و چهره، تنظیم لباس، زیورات افغانی و بندهای سنتی سر و گردن… همه با دقتی هنرمندانه انجام شد. رنگ جیگری و سبز لباس گند افغانی‌ اش چنان با پوست روشن و کومه‌ های سرخش همخوانی یافته بود که خودش نیز، وقتی به آینه نگاه کرد، لحظه‌ ای مکث کرد. گویی برای نخستین‌ بار تصویر زنی را می‌ دید که از دل سال‌ها درد، رنج و صبوری برخاسته و امروز لباس شادی به تن کرده بود.
وقتی کاری خالده تمام شد از اطاق بیرون رفت و با راضیه دوباره وارد اطاق شد. راضیه، با چشمانی که برق اشک داشت، نزدیک آمد. لبخند زد و آهسته در گوش بهار گفت خدا پشت و پناهت باشد، عزیز دلم امروز مثل پری‌ ها شدی. منصور باید شکر کند که چنین دختر پاک و زیبایی را به همسری می‌ گیرد.
بهار سرش را پایین انداخت، کومه هایش سرخ شده بود. لب‌ هایش لرزیدند و در دل گفت خدا کند خوش منصور بیاید.
در همان لحظه، دروازه با صدا باز شد. رقیه با شتاب داخل آمد. نگاهی سرسری به اطاق انداخت و با صدای خشک گفت چی شد؟ آماده شدی؟

لایک فراموش نشه ❤️
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from کانال بنرها
⬅️کانالی حدیث
⬅️صحیح بخاری
⬅️صحیح مسلم
⬅️سیرت نبی
⬅️احکام دینی
⬅️حیات صحابه
⬅️قرآنکریم


عضو نشی پشیمونی یادت باشه تا دیر نشده. عضــــــو . شــــــــــو
حدیث های مخصوص رمضان 😍
👇🏻👇🏻
 
@sahyh_albukhariy
@sahyh_albukhariy
@sahyh_albukhariy
https://www.tg-me.com/+lEhaQsmoH5tlMTk8
✰﷽✰

ليستى از پر بازدیدترین و خاصترین کانالهای تلگرامی تقدیم نگاه شما.

●✿"گــروه‌ مــبتکران"✿●
‍‌‍‌❥‍‌‍‌❥●✿━━━━━━●
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
‍‌❥❥●✿━━━━━━●

برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید....
2025/07/06 01:41:31
Back to Top
HTML Embed Code: