به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: پنجاه و یک منصور چند لحظه در چشمانش خیره ماند. بعد آهسته لب زد نگفتم که در روز تولدت هم از تو دور می باشم. بهار با تعجب یکقدم عقب رفت و پرسید تو از کجا میدانی که امروز تولدم است؟ منصور لبخندی زد بعد مطمئن و…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و دو
صدای منصور گرم و نرم، مانند بخار چای تازه در یک شب زمستانی، در گوش بهار نشست. لحظه ای سکوت کرد، بعد با لحنی آرام گفت نخیر خواستم اول با تو حرف بزنم بعد غذا بخورم.
منصور آهی عمیق کشید و آرام گفت چقدر دلم می خواست همین حالا می توانستم بیایم و برایت غذا بیاورم، بنشینم کنارت، تا تو لبخند بزنی و من نفس بکشم اما حیف که روزگار ما را اسیر فاصله ساخته، بهار.
بهار اندکی خاموش ماند. سکوتش همانند قطرهٔ شبنمی بود که از لب یک گلبرگ می چکد، بی صدا و پُرمعنا. بعد، آرام زمزمه کرد منصور من هیچوقت فکر نمی کردم کسی اینقدر برایم مهم شود. اینقدر که وقتی زنگ نمیزنی، دلم میگیرد وقتی پیام نمیدهی، گمان می کنم فراموشم کرده ای…
منصور سرش را به پشتی مُبل تکیه داد، نگاهش را به آسمان شب دوخت و با لحنی آمیخته به عشق گفت اگر دلم به صدا و لبخند تو گره نخورده بود، حالا اینچنین با گوش جان، شنوندهٔ حرف هایت نمی بودم. تو آرامش روزهای نا آرامم شدی بهار..
بهار با صدایی آرام و معصوم گفت اگر روزی کسی خواست میان ما فاصله بیندازد چه میکنی منصور؟
منصور بی درنگ گفت نمیگذارم. با همه وجود می جنگم… با دنیا، با آدم ها، حتی با خودم… اما نمی گذارم هیچ کس تو را از من بگیرد، بهار جان. من تو را با قلبم خواسته ام، نه با هوس… عشق من به تو از آن عشق هایی نیست که با یک نگاه دیگر تمام شود. تو ریشه ای در جانم زده ای.
بهار لبخندی زد؛ همان لبخند محجوب و شرم آلودی که فقط منصور لایق دیدنش بود.
لحظهای هر دو سکوت کردند. گویی در آن سکوت، همهٔ حرف های نگفته را با دل های شان به یکدیگر سپردند.
و بعد، منصور با صدایی آرام و پدرانه گفت حالا برو غذا بخور، جان دلم.
بهار لبخند زد و گفت چشم خداحافظ.
منصور زمزمه کرد خیلی دوستت دارم.
نزدیک اذان صبح بود. تاریکی هنوز چنگ در پنجرههای خانه انداخته بود که لگدی محکم به کمر بهار خورد و تنِ لرزانش از خواب پرید. نفسش بند آمد. چشمان نیمه بازش پدرش را دید، ایستاده بالای سرش، با چهره ای برزخی و چشمانی که از خشم آتش می باریدند.
دوباره لگدی دیگر به پهلویش نشست.
بهار با ترس و صدایی لرزان از جا برخاست و گفت چی شده پدر جان؟ چرا مرا می زنید؟
بهادر فریاد زد، صدایش تیغی بود که بر جان شب کشیده می شد بی حیا! از روزی که آن زنجیر لعنتی را در گردنت دیدم، شک کردم! فکر کردم شاید خام شده باشی اما حالا؟ حالا فهمیدم که تو با رفیق من؟! بی شرم!
ادامه دارد
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و دو
صدای منصور گرم و نرم، مانند بخار چای تازه در یک شب زمستانی، در گوش بهار نشست. لحظه ای سکوت کرد، بعد با لحنی آرام گفت نخیر خواستم اول با تو حرف بزنم بعد غذا بخورم.
منصور آهی عمیق کشید و آرام گفت چقدر دلم می خواست همین حالا می توانستم بیایم و برایت غذا بیاورم، بنشینم کنارت، تا تو لبخند بزنی و من نفس بکشم اما حیف که روزگار ما را اسیر فاصله ساخته، بهار.
بهار اندکی خاموش ماند. سکوتش همانند قطرهٔ شبنمی بود که از لب یک گلبرگ می چکد، بی صدا و پُرمعنا. بعد، آرام زمزمه کرد منصور من هیچوقت فکر نمی کردم کسی اینقدر برایم مهم شود. اینقدر که وقتی زنگ نمیزنی، دلم میگیرد وقتی پیام نمیدهی، گمان می کنم فراموشم کرده ای…
منصور سرش را به پشتی مُبل تکیه داد، نگاهش را به آسمان شب دوخت و با لحنی آمیخته به عشق گفت اگر دلم به صدا و لبخند تو گره نخورده بود، حالا اینچنین با گوش جان، شنوندهٔ حرف هایت نمی بودم. تو آرامش روزهای نا آرامم شدی بهار..
بهار با صدایی آرام و معصوم گفت اگر روزی کسی خواست میان ما فاصله بیندازد چه میکنی منصور؟
منصور بی درنگ گفت نمیگذارم. با همه وجود می جنگم… با دنیا، با آدم ها، حتی با خودم… اما نمی گذارم هیچ کس تو را از من بگیرد، بهار جان. من تو را با قلبم خواسته ام، نه با هوس… عشق من به تو از آن عشق هایی نیست که با یک نگاه دیگر تمام شود. تو ریشه ای در جانم زده ای.
بهار لبخندی زد؛ همان لبخند محجوب و شرم آلودی که فقط منصور لایق دیدنش بود.
لحظهای هر دو سکوت کردند. گویی در آن سکوت، همهٔ حرف های نگفته را با دل های شان به یکدیگر سپردند.
و بعد، منصور با صدایی آرام و پدرانه گفت حالا برو غذا بخور، جان دلم.
بهار لبخند زد و گفت چشم خداحافظ.
منصور زمزمه کرد خیلی دوستت دارم.
نزدیک اذان صبح بود. تاریکی هنوز چنگ در پنجرههای خانه انداخته بود که لگدی محکم به کمر بهار خورد و تنِ لرزانش از خواب پرید. نفسش بند آمد. چشمان نیمه بازش پدرش را دید، ایستاده بالای سرش، با چهره ای برزخی و چشمانی که از خشم آتش می باریدند.
دوباره لگدی دیگر به پهلویش نشست.
بهار با ترس و صدایی لرزان از جا برخاست و گفت چی شده پدر جان؟ چرا مرا می زنید؟
بهادر فریاد زد، صدایش تیغی بود که بر جان شب کشیده می شد بی حیا! از روزی که آن زنجیر لعنتی را در گردنت دیدم، شک کردم! فکر کردم شاید خام شده باشی اما حالا؟ حالا فهمیدم که تو با رفیق من؟! بی شرم!
ادامه دارد
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: پنجاه و دو صدای منصور گرم و نرم، مانند بخار چای تازه در یک شب زمستانی، در گوش بهار نشست. لحظه ای سکوت کرد، بعد با لحنی آرام گفت نخیر خواستم اول با تو حرف بزنم بعد غذا بخورم. منصور آهی عمیق کشید و آرام گفت چقدر…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و سه
زبانش برید، خودش هم از گفتن آن چه بر زبان آورده بود، خجالت کشیده باشد. اما زخم کلامش، از هر لگد و مشت کاری تر بود.
بهار از شدت شوک، بر زمین افتاد. تنش لرزید، دلش ریخت، جانش در گلویش گره خورد.
بهادر جلو آمد، با دستانی لرزان از خشم، سیلیای سخت بر سرش کوبید و فریاد زد خواهرم راست می گفت! تو هم مثل مادرت بی حیا هستی! من احمق بودم که از تو دفاع کردم! باید همان روز دستت را در دست همان دیوانه می گذاشتم، تا لااقل شاهد عشق بازی ات با رفیق من نمی بودم!
لگدی دیگر، این بار به پیشانی اش نشست.
بهار، دردمند و بی صدا، تنها ناله ای کوتاه کرد و بعد، خاموش ماند. دلش شکست. نه فقط از درد ضربات، که از واژگانی که پدرش چون تیشه بر ریشه اش کوبیده بود.
بهادر که غرق نشه بود توان لت و کوب همیشگی اش را هم از دست داد. آرام گوشه ای نشست، چشمانش را با دست گرفت و هذیان وار گفت پس بگو آن بی غیرت، بخاطر من نه… بخاطر دخترم در این خانه می آمد! ای منصور نمک حرام! نمک ام را خوردی و نمکدان ام را شکستی… به خدا قسم که زنده ات نمی گذارم! هر دوی تان را از بین می برم!
بهار با چشمانی اشکبار، نگاهی به پدرش انداخت. هق هقش در گلو خفه شد. نمی دانست چگونه پاسخ چنین کینه و قضاوتی را بدهد.
صدای پدر اما ناگهان ساکت شد. پلک هایش افتاد و در همان حالتِ تهدید و خشم، خوابش برد.
بهار آهسته از جا برخاست. چشم به موبایلش انداخت که کنار بالشش نبود.
قلبش فروریخت.
با اضطراب نگاهش را به سمت پدرش چرخاند…
موبایل در دستان بهادر بود بهار بی صدا دستانش را به سر گرفت. نفسش بند آمد. نجوا کرد وای او پیام های ما را خوانده بهار! خدا لعنتت کند! چطور توانستی اینقدر بی فکر باشی؟ حالا چه خاکی بر سرم کنم…
هوا روشن شده بود. نور سرد سحرگاهی، مثل لبهٔ تیغی از پنجره به داخل اتاق خزیده بود.
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و سه
زبانش برید، خودش هم از گفتن آن چه بر زبان آورده بود، خجالت کشیده باشد. اما زخم کلامش، از هر لگد و مشت کاری تر بود.
بهار از شدت شوک، بر زمین افتاد. تنش لرزید، دلش ریخت، جانش در گلویش گره خورد.
بهادر جلو آمد، با دستانی لرزان از خشم، سیلیای سخت بر سرش کوبید و فریاد زد خواهرم راست می گفت! تو هم مثل مادرت بی حیا هستی! من احمق بودم که از تو دفاع کردم! باید همان روز دستت را در دست همان دیوانه می گذاشتم، تا لااقل شاهد عشق بازی ات با رفیق من نمی بودم!
لگدی دیگر، این بار به پیشانی اش نشست.
بهار، دردمند و بی صدا، تنها ناله ای کوتاه کرد و بعد، خاموش ماند. دلش شکست. نه فقط از درد ضربات، که از واژگانی که پدرش چون تیشه بر ریشه اش کوبیده بود.
بهادر که غرق نشه بود توان لت و کوب همیشگی اش را هم از دست داد. آرام گوشه ای نشست، چشمانش را با دست گرفت و هذیان وار گفت پس بگو آن بی غیرت، بخاطر من نه… بخاطر دخترم در این خانه می آمد! ای منصور نمک حرام! نمک ام را خوردی و نمکدان ام را شکستی… به خدا قسم که زنده ات نمی گذارم! هر دوی تان را از بین می برم!
بهار با چشمانی اشکبار، نگاهی به پدرش انداخت. هق هقش در گلو خفه شد. نمی دانست چگونه پاسخ چنین کینه و قضاوتی را بدهد.
صدای پدر اما ناگهان ساکت شد. پلک هایش افتاد و در همان حالتِ تهدید و خشم، خوابش برد.
بهار آهسته از جا برخاست. چشم به موبایلش انداخت که کنار بالشش نبود.
قلبش فروریخت.
با اضطراب نگاهش را به سمت پدرش چرخاند…
موبایل در دستان بهادر بود بهار بی صدا دستانش را به سر گرفت. نفسش بند آمد. نجوا کرد وای او پیام های ما را خوانده بهار! خدا لعنتت کند! چطور توانستی اینقدر بی فکر باشی؟ حالا چه خاکی بر سرم کنم…
هوا روشن شده بود. نور سرد سحرگاهی، مثل لبهٔ تیغی از پنجره به داخل اتاق خزیده بود.
ادامه اش فردا شب ان شاءالله
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: پنجاه و سه زبانش برید، خودش هم از گفتن آن چه بر زبان آورده بود، خجالت کشیده باشد. اما زخم کلامش، از هر لگد و مشت کاری تر بود. بهار از شدت شوک، بر زمین افتاد. تنش لرزید، دلش ریخت، جانش در گلویش گره خورد. بهادر…
❌پیشنهادم برای افرادی که فکر میکنند رمان برای شان مفید واقع نمیشود‼️
از خواندن رمان انصراف دهید.🚫
از خواندن رمان انصراف دهید.🚫
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۷۶ 📌عن عائشة رضي الله عنها قالت: يَا رَسولَ اللَّهِ، نَرَى الجِهَادَ أفْضَلَ العَمَلِ، أفلا نُجَاهِدُ؟ قالَ: لَا، لَكِنَّ أفْضَلَ الجِهَادِ حَجٌّ مَبْرُورٌ. ✔️ام المومنین عایشه رضیاللهعنها گفت: ای رسول خدا، ما جهاد را برترین عمل میدانیم،…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۷۷
✅از عبدالله بن عمرو بن عاص رضی الله عنهما روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:
⚡️«لَيْسَ مِنَّا مَنْ لَمْ يَرْحَمْ صَغِيرَنَا، وَيَعْرِفْ شَرفَ كَبِيرِنَا»
🥀«کسی که بر کودکان ما رحم نکند و حق و احترام بزرگان ما را نشناسد، از ما نيست».
#سننترمذی1920
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۷۷
✅از عبدالله بن عمرو بن عاص رضی الله عنهما روایت است که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند:
⚡️«لَيْسَ مِنَّا مَنْ لَمْ يَرْحَمْ صَغِيرَنَا، وَيَعْرِفْ شَرفَ كَبِيرِنَا»
🥀«کسی که بر کودکان ما رحم نکند و حق و احترام بزرگان ما را نشناسد، از ما نيست».
#سننترمذی1920
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تقدیم به هموطنان برگشته به وطن❤️
کپی از صفحه میر احمد بهره
کپی از صفحه میر احمد بهره
به خودت باور داشته باش
🍁 یعقوب علیه السلام یک عمر از الله خواست که یوسف را به او برگرداند ... هرگز از این دعا ناامید نشد و از خواسته اش توقف نکرد ؛ صبور بود و ایمان داشت ... و حکمت اینجاست که او نبی الله بود اما پروردگاردعای او را زود جواب نداد ...‼️ الله تعالی از یعقوب علیه…
عاقل را اشارتی کافیست!
یک داستان از مثنوی معنوی
مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند.
مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند.بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت. مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یاد آ وری کرد و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!
✓
یک داستان از مثنوی معنوی
مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند.
مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند.بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت. مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یاد آ وری کرد و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!
✓
به خودت باور داشته باش
ماجرای ویدئوی ۴۰۰ اتباع افغانستانی و پروژه مهاجرستیزی! در روزهای اخیر ویدئویی با ادعای دستگیری ۴۰۰ اتباع بهعنوان عوامل موساد منتشر شده که باز هم برخی رسانههای ناآگاه ایرانی بدون تحقیق، آن را داغ کردند! پیگیریهای هرات اکسپرس نشان میدهد این ویدئو هیچ ارتباطی…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همدردی کودک افغانستانی در قالب یک شعر با ملت ایران
و اما از بی مهری های همسایه بگوئیم!
تجربه نشان داده که دولتمردان ایران همیشه در بزنگاه تاریخ -چه در حوادث داخلی و چه خارجی- از موجهای مختلف برای مدیریت افکار عمومی مردم خود و بسیج آنان به نفع و حمایت از نیروی استفاده میکنند.
بارها دیدیم که مثلا در پاسخ به اعتراضهای خیابانی مردم، دولتمردان ایران موج جدیدی راه انداختند. این بار هم دستگاههای مختلف جمهوری اسلامی با استفاده از پیشزمینهی مهاجرستیزی در ایران، چه در خلال جنگ ۱۲ روزه با اسراییل و چه حالا پس از آن؛ مدیریت افکار عمومی را در دست گرفته و افکار مردم را از جنگ دور کرده و به مهاجرستیزی توسل کردهاند.
در ایران دیواری کوتاهتر از مهاجر نیست و همین موضوع دستاویز مناسبی برای آنان شده است.
امیدواریم کرامت انسانی را حفظ کرده و بار خشونت و نفرت را بر دوش مهلجران نیندازند.
هرات تایمز
و اما از بی مهری های همسایه بگوئیم!
تجربه نشان داده که دولتمردان ایران همیشه در بزنگاه تاریخ -چه در حوادث داخلی و چه خارجی- از موجهای مختلف برای مدیریت افکار عمومی مردم خود و بسیج آنان به نفع و حمایت از نیروی استفاده میکنند.
بارها دیدیم که مثلا در پاسخ به اعتراضهای خیابانی مردم، دولتمردان ایران موج جدیدی راه انداختند. این بار هم دستگاههای مختلف جمهوری اسلامی با استفاده از پیشزمینهی مهاجرستیزی در ایران، چه در خلال جنگ ۱۲ روزه با اسراییل و چه حالا پس از آن؛ مدیریت افکار عمومی را در دست گرفته و افکار مردم را از جنگ دور کرده و به مهاجرستیزی توسل کردهاند.
در ایران دیواری کوتاهتر از مهاجر نیست و همین موضوع دستاویز مناسبی برای آنان شده است.
امیدواریم کرامت انسانی را حفظ کرده و بار خشونت و نفرت را بر دوش مهلجران نیندازند.
هرات تایمز
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: پنجاه و سه زبانش برید، خودش هم از گفتن آن چه بر زبان آورده بود، خجالت کشیده باشد. اما زخم کلامش، از هر لگد و مشت کاری تر بود. بهار از شدت شوک، بر زمین افتاد. تنش لرزید، دلش ریخت، جانش در گلویش گره خورد. بهادر…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و چهار
بهار همان جا نشسته بود، بی جان و اشک بار. پلکهایش سنگین، تنش کوفته، ولی ذهنش بیدار و خسته از هجوم اندیشه هایی که ذرهذره جانش را می سوزاند.
ساعت دیواری، گذر زمان را فریاد میزد. وقت رفتن به مکتب بود با تنی دردآلود برخاست. آهسته و خاموش به سوی دستشویی رفت. آب سرد بر صورتش شرم را دوچندان کرد، ولی نتوانست التهاب درونش را خاموش سازد.
لباس های مکتبش را پوشید. رو به روی آینه ایستاد و شروع به بستن موهایش کرد.
ناگهان صدای خشمگین پدرش، سکوت صبحگاهی را درید.
که داد زد کجا؟!
با وحشت برگشت. چهرهٔ کبود پدرش از عصبانیت می لرزید.
بهار با صدایی ضعیف و لرزان گفت مکتب میروم…
بهادر پوزخندی زد. در صدایش توهینی بود که تیشه بر بنیان آرزوهای دخترانه اش میزد گفت دیگر حق نداری پایت را از خانه بیرون بگذاری. به زودترین فرصت، یکی را برایت پیدا می کنم عروسی می کنی و از این خانه میروی!
بهار تنها توانست نگاهش را بدزدد.
روزها از آن شب تلخ گذشت، ولی برای بهار هر ساعت چون زنجیری بر تنش سنگینی می کرد. بهادر، دیگر مثل گذشته نبود؛ خشمش افسارگسیخته شده بود و سایه اش چون دیوی بر همهٔ خانه گسترده بود.
بهار را در خانه زندانی کرده بود. نه اجازهٔ بیرون رفتن میداد، نه حتی اجازهٔ نشستن در حویلی، تمام راه های تماس با بیرون را از او گرفته بود، موبایلش را هم شکسته بود.
شب ها کلید قفل دروازه را با خودش به اطاق می بُرد و روزها مثل نگهبانی بی رحم سایه به سایه قدم های بهار را تعقیب می کرد.
و هر وقت از یاد گذشته اش، از خاطرهٔ آن پیام ها و لبخندهایی که میان دخترش و رفیقش ردوبدل شده بود، آتش در دلش شعله میگرفت، خشمش را چون تازیانه بر تن دختر بی پناهش فرو می کشید.
بهار لت و کوب می شد، ولی ناله ای نمی کرد. لب هایش به شکایت باز نمی شدند؛ فقط چشم هایش، فقط همان نگاه شکسته اش، همه چیز را فریاد می زدند.
هشت روز گذشت آنروز بهار در اطاقش نشسته بود و به سقف اطاق خیره شده بود که صدای زنگ دروازهٔ خانه بلند شد. صدا، چون موجی آشنا در جان بهار لرزید نفسش بند آمد و گوش تیز کرد.
صدای باز شدن دروازه و بعد صدایی آشنا منصور آمد که گفت سلام بهادر جان چطور هستی؟
قلب بهار در سینهاش لرزید. بغضی در گلویش نشست که راه نفسش را بست. صدایش را شناخت. صدایی که همیشه با خود آرامش می آورد، حالا چون تیری در قلبش نشست، چرا که خودش در گوشه ای پنهان، مجروح و دربند بود.
ادامه دارد
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و چهار
بهار همان جا نشسته بود، بی جان و اشک بار. پلکهایش سنگین، تنش کوفته، ولی ذهنش بیدار و خسته از هجوم اندیشه هایی که ذرهذره جانش را می سوزاند.
ساعت دیواری، گذر زمان را فریاد میزد. وقت رفتن به مکتب بود با تنی دردآلود برخاست. آهسته و خاموش به سوی دستشویی رفت. آب سرد بر صورتش شرم را دوچندان کرد، ولی نتوانست التهاب درونش را خاموش سازد.
لباس های مکتبش را پوشید. رو به روی آینه ایستاد و شروع به بستن موهایش کرد.
ناگهان صدای خشمگین پدرش، سکوت صبحگاهی را درید.
که داد زد کجا؟!
با وحشت برگشت. چهرهٔ کبود پدرش از عصبانیت می لرزید.
بهار با صدایی ضعیف و لرزان گفت مکتب میروم…
بهادر پوزخندی زد. در صدایش توهینی بود که تیشه بر بنیان آرزوهای دخترانه اش میزد گفت دیگر حق نداری پایت را از خانه بیرون بگذاری. به زودترین فرصت، یکی را برایت پیدا می کنم عروسی می کنی و از این خانه میروی!
بهار تنها توانست نگاهش را بدزدد.
روزها از آن شب تلخ گذشت، ولی برای بهار هر ساعت چون زنجیری بر تنش سنگینی می کرد. بهادر، دیگر مثل گذشته نبود؛ خشمش افسارگسیخته شده بود و سایه اش چون دیوی بر همهٔ خانه گسترده بود.
بهار را در خانه زندانی کرده بود. نه اجازهٔ بیرون رفتن میداد، نه حتی اجازهٔ نشستن در حویلی، تمام راه های تماس با بیرون را از او گرفته بود، موبایلش را هم شکسته بود.
شب ها کلید قفل دروازه را با خودش به اطاق می بُرد و روزها مثل نگهبانی بی رحم سایه به سایه قدم های بهار را تعقیب می کرد.
و هر وقت از یاد گذشته اش، از خاطرهٔ آن پیام ها و لبخندهایی که میان دخترش و رفیقش ردوبدل شده بود، آتش در دلش شعله میگرفت، خشمش را چون تازیانه بر تن دختر بی پناهش فرو می کشید.
بهار لت و کوب می شد، ولی ناله ای نمی کرد. لب هایش به شکایت باز نمی شدند؛ فقط چشم هایش، فقط همان نگاه شکسته اش، همه چیز را فریاد می زدند.
هشت روز گذشت آنروز بهار در اطاقش نشسته بود و به سقف اطاق خیره شده بود که صدای زنگ دروازهٔ خانه بلند شد. صدا، چون موجی آشنا در جان بهار لرزید نفسش بند آمد و گوش تیز کرد.
صدای باز شدن دروازه و بعد صدایی آشنا منصور آمد که گفت سلام بهادر جان چطور هستی؟
قلب بهار در سینهاش لرزید. بغضی در گلویش نشست که راه نفسش را بست. صدایش را شناخت. صدایی که همیشه با خود آرامش می آورد، حالا چون تیری در قلبش نشست، چرا که خودش در گوشه ای پنهان، مجروح و دربند بود.
ادامه دارد
به خودت باور داشته باش
بهار و مرد پاییز نویسنده فاطمه “سون ارا” قسمت: پنجاه و چهار بهار همان جا نشسته بود، بی جان و اشک بار. پلکهایش سنگین، تنش کوفته، ولی ذهنش بیدار و خسته از هجوم اندیشه هایی که ذرهذره جانش را می سوزاند. ساعت دیواری، گذر زمان را فریاد میزد. وقت رفتن به…
بهار و مرد پاییز
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و پنج
قدم های بهادر را شنید که به سمت دروازه می رفت و بعد، صدای گرم و پرمهری که با کلمات ساختگی از منصور استقبال می کرد که گفت به به رفیق به خانهٔ خودت خوش آمدی! بفرما، بفرما داخل دیر زمانیست که سر نزدی!
منصور لبخند بر لب، اما دل نگران و پرسش در چشم، وارد خانه شد. نگاهش به اطراف چرخید، بی اختیار به دنبال نوری از بهار گشت بعد پرسید بهار جان خوب است؟ بهادر با نیرنگی در صدا، خونسرد گفت بهار؟ بلی خوب است چند روز میشود خانهٔ بی بی اش رفته بی بی اش مریض است.
منصور پرسید پس مکتب اش چطور میشود؟
بهادر جواب داد در همین روزها به مکتب اش رفته با معلم اش صحبت خواهم کرد حالا بفرما داخل بیا.
منصور، برای لحظه ای سکوت کرد. دلش گواهی بدی می داد. قلبش سنگین شد، احساس میکرد چیزی را گم کرده باشد. اما خود را نگه داشت، تبسمی آرام بر لب نشاند و گفت درست است.
بعد با بهادر داخل خانه شد بهادر او را به مهمانخانه هدایت کرد بعد گفت تو راحت باش، من میروم چای بیارم.
اما پیش از آنکه به آشپزخانه برود راهش را کج کرد، و بی هیچ حرفی وارد اطاقی شد. اطاقی که بهار در آن زندانی بود.
دروازه را بست، به سمت بهار آمد و با صدایی زمخت اما آرام گفت صدایت را نکشی نمی خواهم او بفهمد که تو خانه هستی.
بعد رفت.
بهار، لب بر لب فشرد. اشک هایش بی صدا فرو ریختند.
منصور، در همان سوی دیوار نشسته بود، بی خبر از زخمی که در دلش خانه داشت. بی خبر از نگاه دختری که حالا حتی اجازهٔ گفتن یک “سلام” را هم نداشت…
اما قلب منصور آرام نبود.
دلش بی قرار بود، بی تاب. نگاهش بی اختیار گاهی به آن اطاق بسته بر می گشت. گویی چیزی در درونش می گفت که آنچه می شنود، حقیقت نیست. و آنچه نمی بیند، دردیست که باید برایش بجنگد…
نیم ساعت پس از رفتن منصور، دروازه اطاق سنگین و بی نور بهار دوباره باز شد. بهادر با گام هایی آهسته اما سنگین وارد شد و مقابل دخترش نشست. نگاهی طعنه آلود به چهرهٔ کبود و غم گرفتهٔ او انداخت و لبخند کجی بر لب نشاند؛ لبخندی که از زهر تلخ تر بود و گفت دیدی؟ ندیده و نشنیده دویده آمد اینجا بیشرم! حیف که کارم فعلاً با او بند است وگرنه به چشم می دیدی که چگونه دست و پایش را می شکستم.
صدایش آرام بود، اما در آن آرامش، خشمِ یخزده ای موج میزد. بهار چیزی نگفت، فقط نگاهش را از او دزدید و پلک های خسته اش را به هم فشرد تا اشکی که در کمین بود، فرو نریزد.
نویسنده فاطمه “سون ارا”
قسمت: پنجاه و پنج
قدم های بهادر را شنید که به سمت دروازه می رفت و بعد، صدای گرم و پرمهری که با کلمات ساختگی از منصور استقبال می کرد که گفت به به رفیق به خانهٔ خودت خوش آمدی! بفرما، بفرما داخل دیر زمانیست که سر نزدی!
منصور لبخند بر لب، اما دل نگران و پرسش در چشم، وارد خانه شد. نگاهش به اطراف چرخید، بی اختیار به دنبال نوری از بهار گشت بعد پرسید بهار جان خوب است؟ بهادر با نیرنگی در صدا، خونسرد گفت بهار؟ بلی خوب است چند روز میشود خانهٔ بی بی اش رفته بی بی اش مریض است.
منصور پرسید پس مکتب اش چطور میشود؟
بهادر جواب داد در همین روزها به مکتب اش رفته با معلم اش صحبت خواهم کرد حالا بفرما داخل بیا.
منصور، برای لحظه ای سکوت کرد. دلش گواهی بدی می داد. قلبش سنگین شد، احساس میکرد چیزی را گم کرده باشد. اما خود را نگه داشت، تبسمی آرام بر لب نشاند و گفت درست است.
بعد با بهادر داخل خانه شد بهادر او را به مهمانخانه هدایت کرد بعد گفت تو راحت باش، من میروم چای بیارم.
اما پیش از آنکه به آشپزخانه برود راهش را کج کرد، و بی هیچ حرفی وارد اطاقی شد. اطاقی که بهار در آن زندانی بود.
دروازه را بست، به سمت بهار آمد و با صدایی زمخت اما آرام گفت صدایت را نکشی نمی خواهم او بفهمد که تو خانه هستی.
بعد رفت.
بهار، لب بر لب فشرد. اشک هایش بی صدا فرو ریختند.
منصور، در همان سوی دیوار نشسته بود، بی خبر از زخمی که در دلش خانه داشت. بی خبر از نگاه دختری که حالا حتی اجازهٔ گفتن یک “سلام” را هم نداشت…
اما قلب منصور آرام نبود.
دلش بی قرار بود، بی تاب. نگاهش بی اختیار گاهی به آن اطاق بسته بر می گشت. گویی چیزی در درونش می گفت که آنچه می شنود، حقیقت نیست. و آنچه نمی بیند، دردیست که باید برایش بجنگد…
نیم ساعت پس از رفتن منصور، دروازه اطاق سنگین و بی نور بهار دوباره باز شد. بهادر با گام هایی آهسته اما سنگین وارد شد و مقابل دخترش نشست. نگاهی طعنه آلود به چهرهٔ کبود و غم گرفتهٔ او انداخت و لبخند کجی بر لب نشاند؛ لبخندی که از زهر تلخ تر بود و گفت دیدی؟ ندیده و نشنیده دویده آمد اینجا بیشرم! حیف که کارم فعلاً با او بند است وگرنه به چشم می دیدی که چگونه دست و پایش را می شکستم.
صدایش آرام بود، اما در آن آرامش، خشمِ یخزده ای موج میزد. بهار چیزی نگفت، فقط نگاهش را از او دزدید و پلک های خسته اش را به هم فشرد تا اشکی که در کمین بود، فرو نریزد.
Forwarded from ریبوار via @chToolsBot
🎧به بزرگ ترین کانال اناشید اسلامی بپیوندید🎧
#بزرگترین_مرجع_نشراناشیدصوتی_تصویری📱🎧
اناشید #اینستاگرام #یوتیوب #تیک_تاک #فیسبوک و.....
کانال سرودهای اسلامـــ👇ـــی💐
#بزرگترین_مرجع_نشراناشیدصوتی_تصویری📱🎧
اناشید #اینستاگرام #یوتیوب #تیک_تاک #فیسبوک و.....
کانال سرودهای اسلامـــ👇ـــی💐
Forwarded from لیست کانال های اسلامـــــی اهل سنت via @oj12bot
♡بســــــــــــــــم الله الرحمن الرحيم ️️♡
(وَ لاٰ تَحْسَبَنَّ اَللّٰهَ غٰافِلاً عَمّٰا يَعْمَلُ اَلظّٰالِمُونَ ۴۲/ابراهیم)
❥︎اللهم_انصر_اخواننا_فی_فلسطین❥︎
I❥︎گــروه_انــــس❥︎I
•┈┈••❥••••••••••••••••❥••┈┈•
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
•┈┈••❥••••••••••••••••❥••┈┈•
(وَ لاٰ تَحْسَبَنَّ اَللّٰهَ غٰافِلاً عَمّٰا يَعْمَلُ اَلظّٰالِمُونَ ۴۲/ابراهیم)
❥︎اللهم_انصر_اخواننا_فی_فلسطین❥︎
I❥︎گــروه_انــــس❥︎I
•┈┈••❥••••••••••••••••❥••┈┈•
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
•┈┈••❥••••••••••••••••❥••┈┈•