یکی از معایب جگر مرغ چیست؟
Anonymous Quiz
33%
دارای فلزات سنگین
9%
دارای قند زیاد
30%
دیر هضم
28%
دارای نیکوتین
😱13🤷♀6❤5👍2🥰1👏1🤯1💯1😇1🫡1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و سی پارت دوم هدیه ماهرخ، رنگ پریده و آرام، آهسته از موتر پایین شد. سلیمان خان، بی آنکه به هیچکس حتی نگاهی بیندازد یا کلامی بر زبان آرد، بازوی ماهرخ را گرفت و مستقیم به سوی اطاق خودش برد. صدای قدم های سنگینش و…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی یک
خانم بزرگ با رضایتی پنهان لبخندی زد و به سلیمان خان دید که به سوی شان می آمد. سلیمان خان نزدیک مادرش رسید، با نگرانی خم شد و پرسید مادر جان، دست تان حالا چطور است؟ درد نمی کند؟
خانم بزرگ لبخندی تلخ بر لب نشاند و گفت همین که دیدی ماهرخ از حال رفت، مادرت را کاملاً فراموش کردی.
سپس بی آنکه حس واقعی دلش آشکار شود، ادامه داد تا کنترل ذهن پسرش را در دست گیرد و گفت اما کار خوبی کردی پسرم… هرچند ماهرخ با ما چندان مهربان نیست، ولی او همسرت است. تو باید مواظبش باشی.
سلیمان خان لبخند زد، دست مادر را بوسید و با هیجانی کودکانه گفت شما چقدر خوب هستید مادر جان. راستش… یک خبر مهم برای تان دارم.
خانم بزرگ، که در دلش نفرتی عمیق شعله می کشید، خود را به بی خبری زد و پرسید ماهرخ جان خوب است؟ ان شاءالله که مشکل جدی نداشت؟
سلیمان خان با شادی گفت نخیر مادر جان، حالش خوب است و این روزها که فکرش آشفته بود، دلیلش این بود که… او حامله است.
خانم بزرگ وانمود کرد جا خورده است، دست بر سینه گذاشت و با لبخندی دروغین گفت جدی؟ وای، مبارک باشد پسرم!
از جایش بلند شد، سلیمان خان را در آغوش گرفت و ادامه داد ان شاءالله قدمش نیک باشد، دلم خیلی خوش شد.
سامعه و حسینه نیز برخاستند و همانند خانم بزرگ، خودشان را خوشحال نشان دادند، لبخندهای ساختگی بر لبانشان نشست.
فرشته، که از کنار همه نگاهشان می کرد، آهی کشید و زیر لب گفت چقدر دورو هستند… وقتی من خبر حاملگی ماهرخ را دادم، چهره هایشان پر از خشم و ناراحتی بود، ولی حالا پیش خان صاحب خود را خوشحال نشان می دهند.
صبح فردا، وقتی آفتاب تازه پرده های حویلی را روشن کرده بود، سلیمان خان با صدایی جدی فرشته را به اطاق خودش و ماهرخ فراخواند. ماهرخ هنوز کمی رنگ پریده در کنج تخت نشسته بود.
فرشته با احترام داخل شد، دستانش را به هم فشرد و آرام گفت بله خان صاحب بفرمایید با من کاری داشتید؟
سلیمان خان نگاهی پر از جدیت به او انداخت و گفت از امروز به بعد، وظیفهٔ اصلی تو مراقبت از ماهرخ است. بیست و چهار ساعت، شب و روز… چه غذا خوردن، چه استراحت کردن. هیچ چیزی نباید از چشم تو پنهان بماند.
ماهرخ با تعجب سر برداشت، نگاهش روی چهرهٔ سلیمان خان نشست. خواست چیزی بگوید اما سلیمان خان دست بلند کرد و ادامه داد میخواهم خیالم راحت باشد.نمی خواهم کوچک ترین بی دقتی یا حادثه ای برای او رخ بدهد.
فرشته لبخندی زد و گفت چشم خان صاحب، همانطور که فرمودید. من از ماهرخ خانم مثل خواهر خودم مراقبت می کنم.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی یک
خانم بزرگ با رضایتی پنهان لبخندی زد و به سلیمان خان دید که به سوی شان می آمد. سلیمان خان نزدیک مادرش رسید، با نگرانی خم شد و پرسید مادر جان، دست تان حالا چطور است؟ درد نمی کند؟
خانم بزرگ لبخندی تلخ بر لب نشاند و گفت همین که دیدی ماهرخ از حال رفت، مادرت را کاملاً فراموش کردی.
سپس بی آنکه حس واقعی دلش آشکار شود، ادامه داد تا کنترل ذهن پسرش را در دست گیرد و گفت اما کار خوبی کردی پسرم… هرچند ماهرخ با ما چندان مهربان نیست، ولی او همسرت است. تو باید مواظبش باشی.
سلیمان خان لبخند زد، دست مادر را بوسید و با هیجانی کودکانه گفت شما چقدر خوب هستید مادر جان. راستش… یک خبر مهم برای تان دارم.
خانم بزرگ، که در دلش نفرتی عمیق شعله می کشید، خود را به بی خبری زد و پرسید ماهرخ جان خوب است؟ ان شاءالله که مشکل جدی نداشت؟
سلیمان خان با شادی گفت نخیر مادر جان، حالش خوب است و این روزها که فکرش آشفته بود، دلیلش این بود که… او حامله است.
خانم بزرگ وانمود کرد جا خورده است، دست بر سینه گذاشت و با لبخندی دروغین گفت جدی؟ وای، مبارک باشد پسرم!
از جایش بلند شد، سلیمان خان را در آغوش گرفت و ادامه داد ان شاءالله قدمش نیک باشد، دلم خیلی خوش شد.
سامعه و حسینه نیز برخاستند و همانند خانم بزرگ، خودشان را خوشحال نشان دادند، لبخندهای ساختگی بر لبانشان نشست.
فرشته، که از کنار همه نگاهشان می کرد، آهی کشید و زیر لب گفت چقدر دورو هستند… وقتی من خبر حاملگی ماهرخ را دادم، چهره هایشان پر از خشم و ناراحتی بود، ولی حالا پیش خان صاحب خود را خوشحال نشان می دهند.
صبح فردا، وقتی آفتاب تازه پرده های حویلی را روشن کرده بود، سلیمان خان با صدایی جدی فرشته را به اطاق خودش و ماهرخ فراخواند. ماهرخ هنوز کمی رنگ پریده در کنج تخت نشسته بود.
فرشته با احترام داخل شد، دستانش را به هم فشرد و آرام گفت بله خان صاحب بفرمایید با من کاری داشتید؟
سلیمان خان نگاهی پر از جدیت به او انداخت و گفت از امروز به بعد، وظیفهٔ اصلی تو مراقبت از ماهرخ است. بیست و چهار ساعت، شب و روز… چه غذا خوردن، چه استراحت کردن. هیچ چیزی نباید از چشم تو پنهان بماند.
ماهرخ با تعجب سر برداشت، نگاهش روی چهرهٔ سلیمان خان نشست. خواست چیزی بگوید اما سلیمان خان دست بلند کرد و ادامه داد میخواهم خیالم راحت باشد.نمی خواهم کوچک ترین بی دقتی یا حادثه ای برای او رخ بدهد.
فرشته لبخندی زد و گفت چشم خان صاحب، همانطور که فرمودید. من از ماهرخ خانم مثل خواهر خودم مراقبت می کنم.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤102👍13💔6💘2😢1🙏1👌1🕊1😭1🤗1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و سی یک خانم بزرگ با رضایتی پنهان لبخندی زد و به سلیمان خان دید که به سوی شان می آمد. سلیمان خان نزدیک مادرش رسید، با نگرانی خم شد و پرسید مادر جان، دست تان حالا چطور است؟ درد نمی کند؟ خانم بزرگ لبخندی تلخ بر…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی دو
سلیمان خان آرام تر شد، ماهرخ با صدایی آرام زمزمه کرد ولی سلیمان… این همه سخت گیری لازم نیست، من خودم می توانم…
سلیمان خان میان حرفش آمد و گفت نه ماهرخ! تو حالا تنها خودت نیستی، در وجودت امانتی هست که برای من از همه چیز با ارزش تر است.
بعد به فرشته دید و گفت حالا برو و صبحانه برایش آماده کن.
فرشته تعظیمی کوتاه کرد و با قدم های آهسته از اطاق بیرون رفت و راهی آشپزخانه شد. هنوز قدمش به آستانهٔ در نرسیده بود که فایقه با چشمان کنجکاو و لبخندی تمسخرآمیز جلو آمد و گفت خب، بگو ببینم خان صاحب چه گفت؟ چرا اینطور جدی تو را صدا زده بود؟
فرشته نفسی گرفت و با آرامش جواب داد خان صاحب فرمودند از امروز به بعد همهٔ کارهای ماهرخ خانم را من باید انجام بدهم. مراقبش باشم، از غذا خوردنش تا استراحتش و همه چیزش را باید متوجه باشم.
چشم های فایقه گرد شد و پوزخندی بر لبش نشست و گفت این ماهرخ بی اصل و نسب معلوم نیست از کجا سر و کله اش پیدا شد. ببین چطور خان صاحب را به نوک انگشتانش می رقصاند!
فرشته نگاه تیز و برنده ای به او انداخت، چشمانش پر از جدیت شد و با صدایی محکم گفت خاله جان! این طرز صحبت کردن درست نیست. ماهرخ خانم، هر که بوده و هر جا که بزرگ شده، حالا همسر خان صاحب است. مقامش در این خانه بالاست. من و شما خدمتکار هستیم، و باید احترامش را نگاه کنیم. اگر خان صاحب بفهمد شما چنین حرفی زده اید، باور کنید یک لحظه هم شما را در این خانه نمی گذارد.
فایقه دوباره پوزخندی زد، این بار با کمی لجاجت گفت من هرچه باشد، فقط حسینه خانم را به عنوان بانو و همسر خان صاحب قبول دارم. اوست که خانواده و اصل و نسب دارد، سواد و جایگاه دارد. این ماهرخ به خاک پایش نمی رسد.
فرشته این بار صدایش را کمی بلندتر کرد، اما همچنان با وقار گفت قبول داشتن ما هیچ ارزشی ندارد، خاله جان. مهم این است که خان صاحب چه کسی را همسر خود دانسته و چه کسی را در دلش جای داده. ما اگر احترام نگذاریم، چیزی از مقام ماهرخ خانم کم نمی شود، اما بی احترامی ما برای خودمان گران تمام خواهد شد.
فضای آشپزخانه برای چند لحظه سنگین شد. فایقه چیزی نگفت، فقط سرش را برگرداند و با بی حوصلگی شروع به شستن ظرف ها کرد، اما زیر لب غرولندی کرد که فرشته هم شنید.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی دو
سلیمان خان آرام تر شد، ماهرخ با صدایی آرام زمزمه کرد ولی سلیمان… این همه سخت گیری لازم نیست، من خودم می توانم…
سلیمان خان میان حرفش آمد و گفت نه ماهرخ! تو حالا تنها خودت نیستی، در وجودت امانتی هست که برای من از همه چیز با ارزش تر است.
بعد به فرشته دید و گفت حالا برو و صبحانه برایش آماده کن.
فرشته تعظیمی کوتاه کرد و با قدم های آهسته از اطاق بیرون رفت و راهی آشپزخانه شد. هنوز قدمش به آستانهٔ در نرسیده بود که فایقه با چشمان کنجکاو و لبخندی تمسخرآمیز جلو آمد و گفت خب، بگو ببینم خان صاحب چه گفت؟ چرا اینطور جدی تو را صدا زده بود؟
فرشته نفسی گرفت و با آرامش جواب داد خان صاحب فرمودند از امروز به بعد همهٔ کارهای ماهرخ خانم را من باید انجام بدهم. مراقبش باشم، از غذا خوردنش تا استراحتش و همه چیزش را باید متوجه باشم.
چشم های فایقه گرد شد و پوزخندی بر لبش نشست و گفت این ماهرخ بی اصل و نسب معلوم نیست از کجا سر و کله اش پیدا شد. ببین چطور خان صاحب را به نوک انگشتانش می رقصاند!
فرشته نگاه تیز و برنده ای به او انداخت، چشمانش پر از جدیت شد و با صدایی محکم گفت خاله جان! این طرز صحبت کردن درست نیست. ماهرخ خانم، هر که بوده و هر جا که بزرگ شده، حالا همسر خان صاحب است. مقامش در این خانه بالاست. من و شما خدمتکار هستیم، و باید احترامش را نگاه کنیم. اگر خان صاحب بفهمد شما چنین حرفی زده اید، باور کنید یک لحظه هم شما را در این خانه نمی گذارد.
فایقه دوباره پوزخندی زد، این بار با کمی لجاجت گفت من هرچه باشد، فقط حسینه خانم را به عنوان بانو و همسر خان صاحب قبول دارم. اوست که خانواده و اصل و نسب دارد، سواد و جایگاه دارد. این ماهرخ به خاک پایش نمی رسد.
فرشته این بار صدایش را کمی بلندتر کرد، اما همچنان با وقار گفت قبول داشتن ما هیچ ارزشی ندارد، خاله جان. مهم این است که خان صاحب چه کسی را همسر خود دانسته و چه کسی را در دلش جای داده. ما اگر احترام نگذاریم، چیزی از مقام ماهرخ خانم کم نمی شود، اما بی احترامی ما برای خودمان گران تمام خواهد شد.
فضای آشپزخانه برای چند لحظه سنگین شد. فایقه چیزی نگفت، فقط سرش را برگرداند و با بی حوصلگی شروع به شستن ظرف ها کرد، اما زیر لب غرولندی کرد که فرشته هم شنید.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤93👍11😢4👌2🤗2❤🔥1🙏1💯1💔1😭1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و سی دو سلیمان خان آرام تر شد، ماهرخ با صدایی آرام زمزمه کرد ولی سلیمان… این همه سخت گیری لازم نیست، من خودم می توانم… سلیمان خان میان حرفش آمد و گفت نه ماهرخ! تو حالا تنها خودت نیستی، در وجودت امانتی هست که برای…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی سه
سر میز صبحانه فضای خانه پر از سکوتی سنگین بود. صدای قاشق ها و بشقاب ها آرام در هوا می پیچید که خانم بزرگ ناگهان نگاهش را به سوی پسرش انداخت و پرسید سلیمان جان، چرا ماهرخ جان برای صبحانه نیامده؟
سلیمان خان جرعه ای از چایش نوشید و با آرامش گفت فرشته صبحانه اش را به اطاقش می برد، مادر جان. داکتر گفته چند روزی باید استراحت کند.
خانم بزرگ آهی ساختگی کشید و با لحنی شیرین و مصنوعی گفت درست می گویی پسرم. حق داری. پس من خودم بعد از صبحانه شخصاً به دیدارش میروم. وقتی تو دفتر هستی هم، مراقبش میباشم. بالاخره او همسر تو است و قرار است نواسهٔ مرا به دنیا بیاورد.
همین که این جملات از دهان خانم بزرگ بیرون آمد، رنگ چهرهٔ حسینه دگرگون شد. هر چند خوب می دانست خانم بزرگ این حرف ها را تنها از روی ریا می گوید و کوچک ترین محبتی به ماهرخ ندارد، اما دلش آتش گرفت. صدایش بغض آلود شد، بی آنکه کسی به او چیزی بگوید از پشت میز بلند شد و در حالی که زمزمه کرد: «نوش جان»، به سوی دروازه رفت و اطاق را ترک کرد.
سلیمان خان با تعجب به قامت او که دور می شد نگاه کرد. گویی می خواست چیزی بپرسد، اما پیش از آنکه لب باز کند، خانم بزرگ لبخندی زد ــ لبخندی که زیر آن، خشمش از کار حسینه پنهان بود.
او به آرامی گفت حسینه جان را هم حق بدهید. هر قدر که قلبش صاف و بی غل و غش است، اما او هم زن است. از اینکه می بیند شوهرش پدر می شود ولی مادر آن طفل خودش نیست، ناراحت می شود. این درد برای هر زنی سنگین است.
با این سخن، فضای میز صبحانه دوباره در سکوت فرو رفت، اما در دل خانم بزرگ آتشی خاموش نشدنی می سوخت.
سلیمان خان پس از پایان صبحانه، هر چند لبخند مصنوعی مادرش در ذهنش می چرخید، اما تصویر چشمان اشکبار حسینه آرامش را از او گرفته بود. دلش نمی گذاشت بی اعتنا بماند. به سوی اطاق حسینه رفت.
دروازه را آهسته کوبید. صدای ضعیف گریه از درون اطاق به گوش می رسید. بی آنکه پاسخی بشنود، در را گشود و داخل شد.
حسینه بر گوشهٔ تخت نشسته بود، چادرش نیمه روی شانه افتاده، و اشک هایش بی امان بر صورتش روان بود. وقتی چشمش به سلیمان افتاد، دستپاچه اشک هایش را پاک کرد و با صدایی لرزان گفت سلیمان؟ تو اینجا؟
سلیمان خان چند قدم جلو رفت، بی آنکه چیزی بگوید، کنارش نشست. دست هایش را روی زانو گذاشت و لحظه ای خاموش ماند. سپس به آرامی گفت حسینه جان، بنشین… می خواهم با تو حرف بزنم.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی سه
سر میز صبحانه فضای خانه پر از سکوتی سنگین بود. صدای قاشق ها و بشقاب ها آرام در هوا می پیچید که خانم بزرگ ناگهان نگاهش را به سوی پسرش انداخت و پرسید سلیمان جان، چرا ماهرخ جان برای صبحانه نیامده؟
سلیمان خان جرعه ای از چایش نوشید و با آرامش گفت فرشته صبحانه اش را به اطاقش می برد، مادر جان. داکتر گفته چند روزی باید استراحت کند.
خانم بزرگ آهی ساختگی کشید و با لحنی شیرین و مصنوعی گفت درست می گویی پسرم. حق داری. پس من خودم بعد از صبحانه شخصاً به دیدارش میروم. وقتی تو دفتر هستی هم، مراقبش میباشم. بالاخره او همسر تو است و قرار است نواسهٔ مرا به دنیا بیاورد.
همین که این جملات از دهان خانم بزرگ بیرون آمد، رنگ چهرهٔ حسینه دگرگون شد. هر چند خوب می دانست خانم بزرگ این حرف ها را تنها از روی ریا می گوید و کوچک ترین محبتی به ماهرخ ندارد، اما دلش آتش گرفت. صدایش بغض آلود شد، بی آنکه کسی به او چیزی بگوید از پشت میز بلند شد و در حالی که زمزمه کرد: «نوش جان»، به سوی دروازه رفت و اطاق را ترک کرد.
سلیمان خان با تعجب به قامت او که دور می شد نگاه کرد. گویی می خواست چیزی بپرسد، اما پیش از آنکه لب باز کند، خانم بزرگ لبخندی زد ــ لبخندی که زیر آن، خشمش از کار حسینه پنهان بود.
او به آرامی گفت حسینه جان را هم حق بدهید. هر قدر که قلبش صاف و بی غل و غش است، اما او هم زن است. از اینکه می بیند شوهرش پدر می شود ولی مادر آن طفل خودش نیست، ناراحت می شود. این درد برای هر زنی سنگین است.
با این سخن، فضای میز صبحانه دوباره در سکوت فرو رفت، اما در دل خانم بزرگ آتشی خاموش نشدنی می سوخت.
سلیمان خان پس از پایان صبحانه، هر چند لبخند مصنوعی مادرش در ذهنش می چرخید، اما تصویر چشمان اشکبار حسینه آرامش را از او گرفته بود. دلش نمی گذاشت بی اعتنا بماند. به سوی اطاق حسینه رفت.
دروازه را آهسته کوبید. صدای ضعیف گریه از درون اطاق به گوش می رسید. بی آنکه پاسخی بشنود، در را گشود و داخل شد.
حسینه بر گوشهٔ تخت نشسته بود، چادرش نیمه روی شانه افتاده، و اشک هایش بی امان بر صورتش روان بود. وقتی چشمش به سلیمان افتاد، دستپاچه اشک هایش را پاک کرد و با صدایی لرزان گفت سلیمان؟ تو اینجا؟
سلیمان خان چند قدم جلو رفت، بی آنکه چیزی بگوید، کنارش نشست. دست هایش را روی زانو گذاشت و لحظه ای خاموش ماند. سپس به آرامی گفت حسینه جان، بنشین… می خواهم با تو حرف بزنم.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
ادامه فرداشب ان شــــاءالله
❤104💔10👍7❤🔥5😭3😢2🤗2😘2✍1💯1😇1
خدایا گَر ما مقصریم؛ تو دریای
رحمتی؛ جُرمی که میرود؛
به امید عطای توست..(:♥️✨💭
شب تان زیبا
رحمتی؛ جُرمی که میرود؛
به امید عطای توست..(:♥️✨💭
شب تان زیبا
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤27❤🔥8😢2⚡1👍1🥰1🙏1🕊1😍1🏆1😘1
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊✨امروز سه شنبه
🌻 ۲۹/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۱/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۸/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
🔘✨السـ🌼ــلام علیکم
🔘✨صبحِ تان خوش و عالی❤️
🔘✨امروز تان سراسر موفقیت🤲
🕊✨امروز سه شنبه
🌻 ۲۹/ میزان/۱۴۰۴ شمسی
🌹 ۲۱/ اکتبر/۲۰۲۵میلادی
🌷 ۲۸/ربیع الثانی/۱۴۴۷قمری
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤6❤🔥4⚡1👍1🥰1👏1🎉1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✨به نام آن که توفـیقـی دگـر داد
به صبح روشنم از شب گذر داد
برای بندگی یک روزِ دیگـر
برای توبه فرصت بیشتر داد🌿❤️
#سلام_صبح_بخیر✨
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤13❤🔥4🥰2⚡1👍1👏1🎉1💯1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
#حدیث_کوتاه #قسمت_۱۸۴ 🌺از عُبادة بن صامِت ـ رضی الله عنه ـ روایت است که رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود: 🌿«لَا صَلَاةَ لِمَنْ لَمْ يَقْرَأْ بِفَاتِحَةِ الكِتَابِ» ✅«برای کسی که فاتحة الکتاب( سوره فاتحه) را نخواند، نمازی نیست». #صحيحبخاری756…
#حدیث_کوتاه
#قسمت_۱۸۵
🌺از ابوهريره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:
🌿«الإحسانُ أن تعبدَ اللهَ كأنك تراه، فإن لم تكن تراه فإنه يَراك»
✅«نیکوکاری آن است که خدا را چنان بپرستی که گویی او را میبینی؛ و اگر تو او را نمیبینی، یقین داشته باش که او تو را میبیند.».
#صحیحالجامع2762
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
#قسمت_۱۸۵
🌺از ابوهريره ـ رضی الله عنه ـ روایت است که رسول الله ـ صلی الله علیه وسلم ـ فرمود:
🌿«الإحسانُ أن تعبدَ اللهَ كأنك تراه، فإن لم تكن تراه فإنه يَراك»
✅«نیکوکاری آن است که خدا را چنان بپرستی که گویی او را میبینی؛ و اگر تو او را نمیبینی، یقین داشته باش که او تو را میبیند.».
#صحیحالجامع2762
الَّلہُـــــمَّ صَل وَسَلَّمَ عَلَی نَبِيِّنَـــا مُحَمَّدٍ ﷺ
❤29💯3🥰2⚡1❤🔥1👍1🎉1👌1🤗1😘1
هیچوقت، هیچ حالی بہ یک قرار نماندہ بعد از هرطوفان ،آرامشی
هست واین را با لبخند هر روز باخودت تکرار کن!
آنقدر تکرار کن تا بگذرد ، برود...
و این چرخہ ے امید ادامہ داشتہ باشد؛ مگر نہ اینکہ ما زندهایم تا امیدوار باشیم حتی در اوجِ نا امیدے...🙂🍓
#زنده گی ات زیبا🌿••
هست واین را با لبخند هر روز باخودت تکرار کن!
آنقدر تکرار کن تا بگذرد ، برود...
و این چرخہ ے امید ادامہ داشتہ باشد؛ مگر نہ اینکہ ما زندهایم تا امیدوار باشیم حتی در اوجِ نا امیدے...🙂🍓
#زنده گی ات زیبا🌿••
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤15❤🔥2💯2👍1🥰1👏1🕊1😍1🤗1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
📚#حکایت عالیست👍 یکی ازعلمای اهل بصره می گوید؛ روزگاری به فقر و تنگ دستی مبتلا شدم تا جایی که من و همسر و فرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم خیلی برگرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم در راه یکی از دوستانم به اسم ابا نصر را دیدم…
📚#حکایت
روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسد به فقیری داد.
فقیر لبخندی زد و سبد را گرفته و از قصر بیرون رفت.
فقیر همه آنها را دور ریخت و به جایش گلهایی زیبا وقشنگ
در سبد گذاشت و بازگردانید.
ثروتمند شگفت زده شد و گفت:
چرا سبدی که پر از چیزهای کثیف بود،
پر از گل زیبا کرده ای و نزدم آورده ای؟!
فقیر گفت: هر کس آنچه در دل دارد می بخشد…
روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسد به فقیری داد.
فقیر لبخندی زد و سبد را گرفته و از قصر بیرون رفت.
فقیر همه آنها را دور ریخت و به جایش گلهایی زیبا وقشنگ
در سبد گذاشت و بازگردانید.
ثروتمند شگفت زده شد و گفت:
چرا سبدی که پر از چیزهای کثیف بود،
پر از گل زیبا کرده ای و نزدم آورده ای؟!
فقیر گفت: هر کس آنچه در دل دارد می بخشد…
❤35👍6❤🔥2🙏2💯2✍1🥰1👌1🤗1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💯10❤5❤🔥2👍1🥰1🕊1😍1💘1😘1😎1
❤9❤🔥3🤷♂2👍2🤷♀1🥰1👏1🤯1😱1🫡1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و سی سه سر میز صبحانه فضای خانه پر از سکوتی سنگین بود. صدای قاشق ها و بشقاب ها آرام در هوا می پیچید که خانم بزرگ ناگهان نگاهش را به سوی پسرش انداخت و پرسید سلیمان جان، چرا ماهرخ جان برای صبحانه نیامده؟ سلیمان…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی چهار
حسینه با تردید چشمان سرخش را به او دوخت. نگاهش پر از پرسش و گله بود. آهی کشید و بی حرفی در کنارش نشست.
فضای اطاق در سکوتی سنگین فرو رفت؛ تنها صدای نفس های بریدهٔ حسینه شنیده می شد.
چند لحظه گذشت، سپس سلیمان خان با آهی عمیق گفت سه سال است که میان من و تو چیزی شکسته… نه من دیگر آن مرد سابق هستم و نه تو آن زن سابق. نمی خواهم رفتارم با ماهرخ برایت مثل خنجری باشد، یا فکر کنی از تو انتقام می گیرم.
صدایش همچون بغضی که سال ها در گلو مانده باشد، لرزید و ادامه داد سه سال پیش، وقتی پیام هایت را با آن پسر دیدم… همان شب، تمام دنیایم فرو ریخت. با خودم گفتم این پایان ماست، باید تو را طلاق بدهم. اما نتوانستم… طلاق ندادم، اما دلم هم برایت صاف نشد.
اشک از چشمان حسینه جاری شد. با صدای خفه گفت سلیمان، من اشتباه کردم… همان شب به پایت افتادم، از تو خواستم مرا رها نکنی… ببخشی.
سلیمان نگاهش را از او دزدید، برخاست و به سوی پنجره رفت. دستش را به شیشه گذاشت و آرام گفت بلی، تو خواستی بمانی و من هم طلاق ندادم. اما حقیقت این است آن شب غرورم شکست. من تو را بخشیدم، اما بخشش با فراموشی یکی نیست. زخم هر قدر هم مرهم یابد، ردّش همیشه باقی می ماند.
برگشت و دوباره نشست، اما فاصله ای نامرئی میان شان کشیده شده بود. ادامه داد حسینه، تو دختری جوان بودی و من هم غرق کار و مصروفیت های خودم، میدانم از وقتی ازدواج کردیم هیچگاه آنطور که باید به تو نپرداختم، شاید کوتاهی از من هم بود. اما اشتباه تو باعث شد برای همیشه از چشمم بیفتی. امروز نمی توانم تظاهر کنم که همه چیز مثل گذشته است.
حسینه با صدایی لرزان پرسید یعنی حالا چه می خواهی؟
سلیمان نفس عمیقی کشید و محکم گفت مطمئنم این مدت انتظار داشتی دوباره به تو برگردم. اما نمی شود. اگر تا آخر عمرت هم در این خانه بمانی، باز هم من نمی توانم مثل یک شوهر با تو باشم. من تو را آزاد می گذارم؛ اگر می خواهی برو، برو. اما اگر بمانی، باید بدانی آن رابطه ای که زمانی میان ما بود، دیگر زنده نمی شود. من از تو نفرت ندارم، اما آن احساس پاک سال های اول هم بر نمی گردد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی چهار
حسینه با تردید چشمان سرخش را به او دوخت. نگاهش پر از پرسش و گله بود. آهی کشید و بی حرفی در کنارش نشست.
فضای اطاق در سکوتی سنگین فرو رفت؛ تنها صدای نفس های بریدهٔ حسینه شنیده می شد.
چند لحظه گذشت، سپس سلیمان خان با آهی عمیق گفت سه سال است که میان من و تو چیزی شکسته… نه من دیگر آن مرد سابق هستم و نه تو آن زن سابق. نمی خواهم رفتارم با ماهرخ برایت مثل خنجری باشد، یا فکر کنی از تو انتقام می گیرم.
صدایش همچون بغضی که سال ها در گلو مانده باشد، لرزید و ادامه داد سه سال پیش، وقتی پیام هایت را با آن پسر دیدم… همان شب، تمام دنیایم فرو ریخت. با خودم گفتم این پایان ماست، باید تو را طلاق بدهم. اما نتوانستم… طلاق ندادم، اما دلم هم برایت صاف نشد.
اشک از چشمان حسینه جاری شد. با صدای خفه گفت سلیمان، من اشتباه کردم… همان شب به پایت افتادم، از تو خواستم مرا رها نکنی… ببخشی.
سلیمان نگاهش را از او دزدید، برخاست و به سوی پنجره رفت. دستش را به شیشه گذاشت و آرام گفت بلی، تو خواستی بمانی و من هم طلاق ندادم. اما حقیقت این است آن شب غرورم شکست. من تو را بخشیدم، اما بخشش با فراموشی یکی نیست. زخم هر قدر هم مرهم یابد، ردّش همیشه باقی می ماند.
برگشت و دوباره نشست، اما فاصله ای نامرئی میان شان کشیده شده بود. ادامه داد حسینه، تو دختری جوان بودی و من هم غرق کار و مصروفیت های خودم، میدانم از وقتی ازدواج کردیم هیچگاه آنطور که باید به تو نپرداختم، شاید کوتاهی از من هم بود. اما اشتباه تو باعث شد برای همیشه از چشمم بیفتی. امروز نمی توانم تظاهر کنم که همه چیز مثل گذشته است.
حسینه با صدایی لرزان پرسید یعنی حالا چه می خواهی؟
سلیمان نفس عمیقی کشید و محکم گفت مطمئنم این مدت انتظار داشتی دوباره به تو برگردم. اما نمی شود. اگر تا آخر عمرت هم در این خانه بمانی، باز هم من نمی توانم مثل یک شوهر با تو باشم. من تو را آزاد می گذارم؛ اگر می خواهی برو، برو. اما اگر بمانی، باید بدانی آن رابطه ای که زمانی میان ما بود، دیگر زنده نمی شود. من از تو نفرت ندارم، اما آن احساس پاک سال های اول هم بر نمی گردد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤🔥54❤32👍5💔5😢2👌2😍2⚡1🕊1😇1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و سی چهار حسینه با تردید چشمان سرخش را به او دوخت. نگاهش پر از پرسش و گله بود. آهی کشید و بی حرفی در کنارش نشست. فضای اطاق در سکوتی سنگین فرو رفت؛ تنها صدای نفس های بریدهٔ حسینه شنیده می شد. چند لحظه گذشت، سپس…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی پنج
اشک از چشمان حسینه لغزید. با بغض گفت من همهٔ زندگی ام را پای این خانه گذاشتم. درست است، اشتباه کردم. اما اینکه تو به خاطر عزت و آبرویم مرا طلاق ندادی، همیشه قدردانت هستم. با اینکه سه سال است مادرجان بارها به تو فشار آورد که چرا از من فاصله گرفته ای، تو هرگز حقیقت را به زبان نیاوردی. همین باعث شد از کارم هزار بار بیشتر شرمنده شوم.
من فکر میکردم شاید نادانی ام را کم کم فراموش کنی و دوباره مثل زن و شوهر شویم. اما روزی که با ماهرخ نکاح کردی، فهمیدم همه چیز میان ما تمام شد. با این هم، باز هم حاضر هستم تا آخر عمر در همین خانه بمانم. اگر چه دیگر همسر واقعی ات نیستم، اما لااقل در کنارت زندگی کنم. من نمی توانم از تو و فرزندانم جدا شوم.
سلیمان نگاهش را نرم تر کرد و گفت هر تصمیمی بگیری، اگر بخواهی بمانی یا بروی، من حرفی ندارم. چند دقیقه پیش، وقتی دیدم ناراحت شدی، حس بدی گرفتم. برای همین آمدم با تو حرف بزنم. حالا که خودت می خواهی اینجا بمانی… باش.
از جایش بلند شد، به سوی در رفت و اطاق را ترک کرد.
بعد از رفتن او، حسینه لحظه ای به در بسته خیره ماند؛ گویی هنوز امیدی کمرنگ در دلش زنده بود. اما ناگهان بغضش شکست. صورتش را در دستانش گرفت و بی صدا گریست.
در همین لحظه خانمِ بزرگ داخل اطاق شد چشم هایش لحظه ای روی صورت نمناکِ حسینه ماند، بعد آرام قدم برداشت و کنار او نشست. دستِ گرم و محکمِ مادرانه اش را روی شانهٔ دختر گذاشت و پرسید چی شده دخترم؟ چرا اینطور بی تابی می کنی؟
حسینه سرش را بلند کرد، چشم هایش هنوز پرِ آب بود و صدایش در بغض شکست و جواب داد مادر… چگونه تاب بیاورم؟ باید جلوی چشمم ببینم که آن دختری که هیچ ریشه و نسبی ندارد، بخواهد به زندگیِ ما راه یابد و برای همسرم فرزند بیاورد؛ و من باید نشسته تماشا کنم. اینچه عدالتی است؟
خانمِ بزرگ ناخودآگاه لب هایش را فشرد بعد با صدای که می خواست دردی را که دارد آرام کند و هم زمان آتشی را شعله ور سازد پرسید سلیمان به اطاقت آمده بود چی می گفت؟
حسینه در میان گریه جواب داد چی بگوید؟ فقط از ماهرخ طرفداری می کند. می گوید باید از او مراقبت کنیم، کسی حق ندارد به او از گل نازک تر بگوید… حتی تو، مادر، باید برایش خدمت کنی!
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی پنج
اشک از چشمان حسینه لغزید. با بغض گفت من همهٔ زندگی ام را پای این خانه گذاشتم. درست است، اشتباه کردم. اما اینکه تو به خاطر عزت و آبرویم مرا طلاق ندادی، همیشه قدردانت هستم. با اینکه سه سال است مادرجان بارها به تو فشار آورد که چرا از من فاصله گرفته ای، تو هرگز حقیقت را به زبان نیاوردی. همین باعث شد از کارم هزار بار بیشتر شرمنده شوم.
من فکر میکردم شاید نادانی ام را کم کم فراموش کنی و دوباره مثل زن و شوهر شویم. اما روزی که با ماهرخ نکاح کردی، فهمیدم همه چیز میان ما تمام شد. با این هم، باز هم حاضر هستم تا آخر عمر در همین خانه بمانم. اگر چه دیگر همسر واقعی ات نیستم، اما لااقل در کنارت زندگی کنم. من نمی توانم از تو و فرزندانم جدا شوم.
سلیمان نگاهش را نرم تر کرد و گفت هر تصمیمی بگیری، اگر بخواهی بمانی یا بروی، من حرفی ندارم. چند دقیقه پیش، وقتی دیدم ناراحت شدی، حس بدی گرفتم. برای همین آمدم با تو حرف بزنم. حالا که خودت می خواهی اینجا بمانی… باش.
از جایش بلند شد، به سوی در رفت و اطاق را ترک کرد.
بعد از رفتن او، حسینه لحظه ای به در بسته خیره ماند؛ گویی هنوز امیدی کمرنگ در دلش زنده بود. اما ناگهان بغضش شکست. صورتش را در دستانش گرفت و بی صدا گریست.
در همین لحظه خانمِ بزرگ داخل اطاق شد چشم هایش لحظه ای روی صورت نمناکِ حسینه ماند، بعد آرام قدم برداشت و کنار او نشست. دستِ گرم و محکمِ مادرانه اش را روی شانهٔ دختر گذاشت و پرسید چی شده دخترم؟ چرا اینطور بی تابی می کنی؟
حسینه سرش را بلند کرد، چشم هایش هنوز پرِ آب بود و صدایش در بغض شکست و جواب داد مادر… چگونه تاب بیاورم؟ باید جلوی چشمم ببینم که آن دختری که هیچ ریشه و نسبی ندارد، بخواهد به زندگیِ ما راه یابد و برای همسرم فرزند بیاورد؛ و من باید نشسته تماشا کنم. اینچه عدالتی است؟
خانمِ بزرگ ناخودآگاه لب هایش را فشرد بعد با صدای که می خواست دردی را که دارد آرام کند و هم زمان آتشی را شعله ور سازد پرسید سلیمان به اطاقت آمده بود چی می گفت؟
حسینه در میان گریه جواب داد چی بگوید؟ فقط از ماهرخ طرفداری می کند. می گوید باید از او مراقبت کنیم، کسی حق ندارد به او از گل نازک تر بگوید… حتی تو، مادر، باید برایش خدمت کنی!
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤80😢9❤🔥3😇2🫡2⚡1💯1💔1😭1🤗1💘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و سی پنج اشک از چشمان حسینه لغزید. با بغض گفت من همهٔ زندگی ام را پای این خانه گذاشتم. درست است، اشتباه کردم. اما اینکه تو به خاطر عزت و آبرویم مرا طلاق ندادی، همیشه قدردانت هستم. با اینکه سه سال است مادرجان بارها…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی شش
خانم بزرگ با عصبانیت دندان هایش را روی هم فشرد و گفت تو فقط آرام باش، دخترم. مطمئن باش کاری می کنم که خودش دست ماهرخ را گرفته از این خانه بیرون کند.
سپس اشک های حسینه را با گوشهٔ چادرش پاک کرد و آهسته افزود تاوان هر قطره اشکی که از چشمان پاکت سرازیر شود، از ماهرخ می گیرم.
بعد از رفتن سلیمان خان، خانم بزرگ عصایش را برداشت و آهسته به سوی اطاق ماهرخ قدم گذاشت. در را با دستان لرزان اما محکم گشود. ماهرخ که روی تخت نشسته بود، به احترام برخاست، اما خانم بزرگ با حرکت دست مانع شد و گفت نه دخترم، خودت را زحمت نده. تو باید استراحت کنی، بنشین.
خودش آهسته به سمت مبل رفت، روی آن نشست و نگاه پررمزش را به چهرهٔ ماهرخ دوخت. چند لحظه سکوت کرد، گویی در دلش هزاران فکر می چرخید. بعد آهی کشید و پرسید چطور هستی؟ حال و احوالت بهتر شده؟
ماهرخ با لحنی آرام و احترام آمیز پاسخ داد شکر خداوند، خوب هستم خانم بزرگ.
خانم بزرگ سری تکان داد، اما در چشمانش ناآرامی پیدا بود. لحظه ای سکوت کرد و دنبال واژه ها می گشت، سپس با لحنی که می خواست قانع کننده باشد، گفت حسینه… حسینه زمانی که پایش به این خانه رسید، هنوز دختری بود کم سن و سال. من خودم او را عروسم ساختم. از همان روز تا امروز، همیشه حرمت من و خانواده ام را نگه داشته. هیچگاه بی ادبی یا بی احترامی از او ندیدم.
وقتی هم سلیمان بی خبر از ما، دست تو را گرفت و ناگهان به عنوان همسرش به این خانه آورد… باور کن ما همه شوکه شدیم. ما خانواده ای هستیم که با آبرو و عزت زندگی کرده ایم. برای خان این خانه، اینکه بیاید و ناگهان بگوید: ‘من با این دختر نکاح کردهام’، نه تنها غیرمنتظره، بلکه مایهٔ شرمساری بود. مردم چی می گویند؟ خویش و قوم چی فکر می کنند؟
خانم بزرگ اندکی مکث کرد، بعد نگاه عمیقی به ماهرخ انداخت و گفت اما مشکل اصلی، نه مردم بودند و نه حرف دنیا… مشکل اصلی حسینه بود. خودت را یک لحظه جای او بگذار. تصور کن روزی همسرت با دختری دیگر بیاید، دستش را در دست بگیرد و بگوید: من با او نکاح کرده ام و از امروز او همسر من است و اینجا زندگی خواهد کرد. تو در آن لحظه چه حالی خواهی داشت؟ چه زخمی بر دلت می نشیند؟
ماهرخ سرش را پایین انداخت. کلمات خانم بزرگ مثل تیغی در دلش نشست. برای لحظه ای دلش فشرده شد، حس تلخی گلوگیرش شد. نمی توانست چیزی بگوید، تنها نفسش سنگین شد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی شش
خانم بزرگ با عصبانیت دندان هایش را روی هم فشرد و گفت تو فقط آرام باش، دخترم. مطمئن باش کاری می کنم که خودش دست ماهرخ را گرفته از این خانه بیرون کند.
سپس اشک های حسینه را با گوشهٔ چادرش پاک کرد و آهسته افزود تاوان هر قطره اشکی که از چشمان پاکت سرازیر شود، از ماهرخ می گیرم.
بعد از رفتن سلیمان خان، خانم بزرگ عصایش را برداشت و آهسته به سوی اطاق ماهرخ قدم گذاشت. در را با دستان لرزان اما محکم گشود. ماهرخ که روی تخت نشسته بود، به احترام برخاست، اما خانم بزرگ با حرکت دست مانع شد و گفت نه دخترم، خودت را زحمت نده. تو باید استراحت کنی، بنشین.
خودش آهسته به سمت مبل رفت، روی آن نشست و نگاه پررمزش را به چهرهٔ ماهرخ دوخت. چند لحظه سکوت کرد، گویی در دلش هزاران فکر می چرخید. بعد آهی کشید و پرسید چطور هستی؟ حال و احوالت بهتر شده؟
ماهرخ با لحنی آرام و احترام آمیز پاسخ داد شکر خداوند، خوب هستم خانم بزرگ.
خانم بزرگ سری تکان داد، اما در چشمانش ناآرامی پیدا بود. لحظه ای سکوت کرد و دنبال واژه ها می گشت، سپس با لحنی که می خواست قانع کننده باشد، گفت حسینه… حسینه زمانی که پایش به این خانه رسید، هنوز دختری بود کم سن و سال. من خودم او را عروسم ساختم. از همان روز تا امروز، همیشه حرمت من و خانواده ام را نگه داشته. هیچگاه بی ادبی یا بی احترامی از او ندیدم.
وقتی هم سلیمان بی خبر از ما، دست تو را گرفت و ناگهان به عنوان همسرش به این خانه آورد… باور کن ما همه شوکه شدیم. ما خانواده ای هستیم که با آبرو و عزت زندگی کرده ایم. برای خان این خانه، اینکه بیاید و ناگهان بگوید: ‘من با این دختر نکاح کردهام’، نه تنها غیرمنتظره، بلکه مایهٔ شرمساری بود. مردم چی می گویند؟ خویش و قوم چی فکر می کنند؟
خانم بزرگ اندکی مکث کرد، بعد نگاه عمیقی به ماهرخ انداخت و گفت اما مشکل اصلی، نه مردم بودند و نه حرف دنیا… مشکل اصلی حسینه بود. خودت را یک لحظه جای او بگذار. تصور کن روزی همسرت با دختری دیگر بیاید، دستش را در دست بگیرد و بگوید: من با او نکاح کرده ام و از امروز او همسر من است و اینجا زندگی خواهد کرد. تو در آن لحظه چه حالی خواهی داشت؟ چه زخمی بر دلت می نشیند؟
ماهرخ سرش را پایین انداخت. کلمات خانم بزرگ مثل تیغی در دلش نشست. برای لحظه ای دلش فشرده شد، حس تلخی گلوگیرش شد. نمی توانست چیزی بگوید، تنها نفسش سنگین شد.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
❤74😢11💔6👍5😭2😇2❤🔥1🙏1💯1💘1😘1
به خودت باور داشته باش
رقص سرنوشت نویسنده: فاطمه سون ارا قسمت صد و سی شش خانم بزرگ با عصبانیت دندان هایش را روی هم فشرد و گفت تو فقط آرام باش، دخترم. مطمئن باش کاری می کنم که خودش دست ماهرخ را گرفته از این خانه بیرون کند. سپس اشک های حسینه را با گوشهٔ چادرش پاک کرد و آهسته…
رقص سرنوشت
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی هفت
پارت هدیه
خانم بزرگ آهی کشید و کمی جلوتر آمد، دستش را روی دستهٔ مبل فشار داد و ادامه داد ولی حالا که تو در شکم خود نواسهٔ من را داری، دلم نمی خواهد این جنگ و دشمنی ادامه پیدا کند. من زنی پیرم؛ عمر من بیش از آن است که در نزاع و نفاق بگذرد. می خواهم دست دوستی به سوی تو دراز کنم. دیگر بس است. از این پس می خواهم همه در این خانه با آرامش زندگی کنند.
حسینه هم میدانم برایش سخت است، می دانم زخم دلش ساده التیام نمی یابد. اما به مرور زمان، ناچار می شود این وضعیت را بپذیرد. این زندگی است دخترم… همیشه آنگونه که دل ما می خواهد پیش نمیرود. گاهی باید سکوت کرد، گاهی باید زهر را فرو برد و ادامه داد.
سکوتی سنگین اطاق را فرا گرفت. صدای تیک تاک ساعت دیواری مثل پتکی در گوش ماهرخ می کوبید.
خانم بزرگ آهسته از روی مبل برخاست، قدم هایش را کشان کشان برداشت و کنار تخت ماهرخ نشست. دستش را روی زانوی او گذاشت و لبخندی ساختگی بر لب آورد؛ لبخندی که گر چه ظاهرش مهربان بود، اما پشت آن نگاهی پر از حساب و نقشه پنهان می درخشید.
با لحنی آرام و نوازش گر، اما پر از فریب گفت دخترم… یک خواهش از تو دارم. تو حالا جایگاهت در این خانه بلند است، همسر خان هستی و مادر نواسهٔ آیندهٔ من. هیچ کس نمی تواند آن را انکار کند. ولی… تو هم کمی مراعات کن. در حضور حسینه، کمتر با سلیمان صمیمی باش. دل آن دختر شکسته، گناه دارد.
صدایش آنقدر نرم بود که هر شنونده ای را فریب می داد، اما برق چشم هایش حقیقت را فاش می کرد. او نمی خواست دل حسینه آرام شود؛ میخواست میان ماهرخ و سلیمان فاصله بیفتد، و خودش در ظاهر، نقش مادری مهربان و دلسوز را بازی کند.
ماهرخ لحظه ای خاموش ماند. نگاهش روی دستان خانم بزرگ که روی زانویش آرام گرفته بود، ثابت ماند. قلبش نرم شد، گویی بار سنگینی از روی سینه اش برداشته باشند. بغضی که مدتی در گلویش جمع شده بود، آرام شکست و با صدای لرزان اما پر از صداقت گفت درست است خانم بزرگ… من هم نمی خواهم در این خانه کسی به خاطر من ناراحت شود. شما هر چه بگویید، من همان را انجام می دهم. خیلی خوش هستم که بالاخره دل تان برایم صاف شد.
لب های خانم بزرگ به لبخندی کشیده شد، لبخندی که برای ماهرخ، نشانهٔ مهربانی و پذیرش بود؛ اما در حقیقت نقابی بود بر چهره ای پر از مکر.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
ادامه اش فردا شب بخیر❤️
نویسنده: فاطمه سون ارا
قسمت صد و سی هفت
پارت هدیه
خانم بزرگ آهی کشید و کمی جلوتر آمد، دستش را روی دستهٔ مبل فشار داد و ادامه داد ولی حالا که تو در شکم خود نواسهٔ من را داری، دلم نمی خواهد این جنگ و دشمنی ادامه پیدا کند. من زنی پیرم؛ عمر من بیش از آن است که در نزاع و نفاق بگذرد. می خواهم دست دوستی به سوی تو دراز کنم. دیگر بس است. از این پس می خواهم همه در این خانه با آرامش زندگی کنند.
حسینه هم میدانم برایش سخت است، می دانم زخم دلش ساده التیام نمی یابد. اما به مرور زمان، ناچار می شود این وضعیت را بپذیرد. این زندگی است دخترم… همیشه آنگونه که دل ما می خواهد پیش نمیرود. گاهی باید سکوت کرد، گاهی باید زهر را فرو برد و ادامه داد.
سکوتی سنگین اطاق را فرا گرفت. صدای تیک تاک ساعت دیواری مثل پتکی در گوش ماهرخ می کوبید.
خانم بزرگ آهسته از روی مبل برخاست، قدم هایش را کشان کشان برداشت و کنار تخت ماهرخ نشست. دستش را روی زانوی او گذاشت و لبخندی ساختگی بر لب آورد؛ لبخندی که گر چه ظاهرش مهربان بود، اما پشت آن نگاهی پر از حساب و نقشه پنهان می درخشید.
با لحنی آرام و نوازش گر، اما پر از فریب گفت دخترم… یک خواهش از تو دارم. تو حالا جایگاهت در این خانه بلند است، همسر خان هستی و مادر نواسهٔ آیندهٔ من. هیچ کس نمی تواند آن را انکار کند. ولی… تو هم کمی مراعات کن. در حضور حسینه، کمتر با سلیمان صمیمی باش. دل آن دختر شکسته، گناه دارد.
صدایش آنقدر نرم بود که هر شنونده ای را فریب می داد، اما برق چشم هایش حقیقت را فاش می کرد. او نمی خواست دل حسینه آرام شود؛ میخواست میان ماهرخ و سلیمان فاصله بیفتد، و خودش در ظاهر، نقش مادری مهربان و دلسوز را بازی کند.
ماهرخ لحظه ای خاموش ماند. نگاهش روی دستان خانم بزرگ که روی زانویش آرام گرفته بود، ثابت ماند. قلبش نرم شد، گویی بار سنگینی از روی سینه اش برداشته باشند. بغضی که مدتی در گلویش جمع شده بود، آرام شکست و با صدای لرزان اما پر از صداقت گفت درست است خانم بزرگ… من هم نمی خواهم در این خانه کسی به خاطر من ناراحت شود. شما هر چه بگویید، من همان را انجام می دهم. خیلی خوش هستم که بالاخره دل تان برایم صاف شد.
لب های خانم بزرگ به لبخندی کشیده شد، لبخندی که برای ماهرخ، نشانهٔ مهربانی و پذیرش بود؛ اما در حقیقت نقابی بود بر چهره ای پر از مکر.
پ.ن : «این رمان حاوی نکات ارزشمند پیرامون عشقهای فریبنده و دامهایی است که متوجه خواهران میگردد.»
ادامه اش فردا شب بخیر❤️
❤84😢13💔12😭4⚡1❤🔥1🙏1👌1😍1💘1😘1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به خدا که وصل شوی
آرامشی وجودت را فرا میگیرد
که نه به راحتی میرنجی
و نه به آسانی میرنجانی
آرامش
سهم دلهاییست
که نگاهشان به سمت خداست
✨شبتان خوش✨
آرامشی وجودت را فرا میگیرد
که نه به راحتی میرنجی
و نه به آسانی میرنجانی
آرامش
سهم دلهاییست
که نگاهشان به سمت خداست
✨شبتان خوش✨
💡@bekhodat1Aeman1d📚
❤20❤🔥1👍1🥰1🕊1💯1💋1😇1💘1😘1
Forwarded from کانال بنرها
🔵🔴 اگه دنبال یه دوست همیشگی هستی، بزن روی رفیق و وارد شو😍😍😍
🔴 رفیقی که همیشه کنارته😊
.
💙❤️💙
❤️💙
💙
.
🔳🔳 🔳
⬛⬛⬛ ⬛ ⬛⬛⬛ ⬛
⬛ ⬛ ⬛ ⬛ ⬛ ⬛
⬛⬛⬛⬛⬛⬛⬛⬛⬛ ⬛
⬛ ⬛ ⬛
⬛ ⬛ 🔳🔳 ⬛
⬛ ⬛ ⬛
⬛ ⬛ ⬛⬛⬛⬛⬛⬛
⬛⬛⬛⬛⬛⬛
.
❤️
❤️ 💙
❤️💙❤️
.
🔵 زود و سریع وارد شو،،، پشیمون نمیشی😊
❌کپی بنر شرعا حرام❌
🔴 رفیقی که همیشه کنارته😊
.
💙❤️💙
❤️💙
💙
.
🔳🔳 🔳
⬛⬛⬛ ⬛ ⬛⬛⬛ ⬛
⬛ ⬛ ⬛ ⬛ ⬛ ⬛
⬛⬛⬛⬛⬛⬛⬛⬛⬛ ⬛
⬛ ⬛ ⬛
⬛ ⬛ 🔳🔳 ⬛
⬛ ⬛ ⬛
⬛ ⬛ ⬛⬛⬛⬛⬛⬛
⬛⬛⬛⬛⬛⬛
.
❤️
❤️ 💙
❤️💙❤️
.
🔵 زود و سریع وارد شو،،، پشیمون نمیشی😊
❌کپی بنر شرعا حرام❌
Forwarded from لیست کانال های اسلامـــــی اهل سنت via @oj12bot
✰﷽✰
ليستى از پر بازدیدترین و خاصترین کانالهای تلگرامی تقدیم نگاه شما.
❥︎گـــروه مـــبتکــران❥︎
●▬▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬▬▬●
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
●▬▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬▬▬●
برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید....
ليستى از پر بازدیدترین و خاصترین کانالهای تلگرامی تقدیم نگاه شما.
❥︎گـــروه مـــبتکــران❥︎
●▬▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬▬▬●
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
●▬▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬▬▬●
برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید....