Telegram Web Link
میگن اردیبهشت تهشه . . .
به درک!
مگه اومدنش توفیری به حالِ ما داشت که حالا رفتنش فرقی به حالمون بکنه¿
از پشت این پنجره‌ی کوفتی بهار‌و زمستون یکیِ...
حداقل زمستونا جمشید اینهمه دمق نیست. تو صدای شجریان‌و دودسیگار غرق نیست. چاییای بدرنگش اینهمه تلخ نیست.
اصلا کاش همه‌ی سال پاییز بود ولی حال جمشید خوب بود. جمشید سرکیف‌و کوک بود هی می‌زد زیر آواز دشتی می‌خوند از محاسن پاییز می‌گفت‌و سربه‌سر هم می‌زاشتیم...
غروبی هوا تیره‌وتار شده بود‌و باد بود که میومد اما نه خبری از ابر بود نه بارون . . .
به جمشید گفتم: چرا نمی‌باره این لعنتی؟ پوسیدیم که . . .
جمشید سیگارشو با سیگار روشن کرد‌و گفت: قهر کرده
گیج پرسیدم: با چی با کی ؟!
جمشید عمیق از سیگارش کام گرفت‌و به سرفه افتاد. از رو تخت جهیدم یه لیوان آب دادم دستش‌و غریدم: خفه کردی خودتو . . .
جمشید یه قلوپ آب خورد‌و گفت: نگران نباش، آخراشِ . . .
گفتم: جمشید؛ دلم پوکیده تو این خراب شده. دلم خوشِ چشمای توعه که اونم خیلی‌وقته مه گرفته...
جمشید حالم از رنگ‌وروی در‌ودیوار این اتاق بهم می‌خوره، حالم از بوی تعفن اینجا بهم می‌خوره...
بو مرگ میده، بو ناامیدی، بو دلمردگی، بو خستگی . . .
کنج این اتاق با وسط محوطه هیچ‌فرقی نداره. همه‌جا یه شکل، همه یه شکلن
جمیشد دیشب دوباره خواب دلبرو دیدم، سفید پوشیده بود عین فرشته‌ها اومد نشست سرِشونم. می‌خندید، خنده‌هاش رنگ داشت، طعم داشت، عطر داشت . . .
هیچی نگفتم‌و هیچی نگفت. حتی گلایه هم نکردم. نگفتم تو بیداری با چشم بازم میبینمش!
جمشید قبلنا بهار چه شکلی بود؟
جمشید سیگارشو انداخت کف اتاق‌‌و گفت: این شکلی نبود
من دوباره دراومدم که: پس چه شکلی بود؟
دلم می‌خواد جمشید حرف بزنه، جمشید که حرف میزنه خفقان این سلول کوفتی کمتر میشه!
جمشید دست برد سمت ضبطشو اونو برداشت‌و راه افتاد سمت محوطه
منم عین جوجه‌اردک زشت راه افتادم دنبالش
راهروی طویل حال‌بهم‌زن، از اتاقای آبیش یا صدا نمیاد یا اونقدر صدای داد‌وفریاد میاد که دلت می‌خواد کر باشی‌و نشنوی.
اینجا نه سکوتش عادی نه سروصداهاش...
اینجا هیچی سرجاش نیست حتی رنگا، حتی فصلا!
اینجا همه‌چی آبیِ.
رنگ دیوارا، رنگ لباسا، رنگ دمپاییا...
همه‌چی همینقدر سردِ سرد!
فقط چشمای جمشید که نگاهشون کنی یاد ظهر دریا می‌ندازتت. داغ‌و سوزان، گرم‌و تب‌دار . . .
دلم آبتنی کردن تو موجِ چشماشو می‌خواد بلکه آتیش قلبم بخوابه.
جمشید نشست رو نیمکت زیر درخت‌و صدای شجریان‌و برد بالا
باز سیگار گذاشت کنج لبش
باز چشم دوخت به درخت پشت سیم خاردارا
باز خیالش شروع کرد به پرسه زدن بین شالیزار
نشستم کنارش یه نخ سیگار از پاکت سیگارش کشیدم بیرون‌و آتیش زدم گذاشتم کنج لبم‌و گفتم: جمشید اگه قبل مردن از این خراب‌شده خلاص شدیم منو ببر دریا، حاضرم شرط ببندم چشمای تو آبی‌تره . . .!
جمشید یه پک به سیگارش زد‌و لب از هم باز کرد که: از من گذشت‌و گذشتم از او ولی، با چون منی اینهمه بی‌مهری روا نبود . . .!
گفت‌و بغضشو قورت داد‌و اشکشو قورت داد‌و من اشکم سرازیر شد از آهی که از سینه‌ی سوختش دراومد‌.
دماغمو بالا کشیدم‌و گفتم: جمشید اگه قیامتی نباشه چی؟
جمشید همونجور چشم دوخته به درخت جواب داد: به قول یارو گفتنی«گیرم که به ظالمان عذابیست الیم
زین محکمه یارب به ستم‌دیده چه سود؟!»

#مهلا_بستگان
📻 @blue_coldroom
💔11👍71🕊1
Moradnezhad
مرادنژاد، محمود درویش
رفتی…
بی‌آن‌که حتی نگاه آخر را به چشمانم ببخشی…
ماندم با فنجانی سرد،
عطری که جا مانده روی روسری‌ات،
و سکوتی که شب‌ها، به جای تو،
با من حرف می‌زند…


📻 @blue_coldroom
👍32🔥2🕊2💔2
بارون می‌باره و من مثل خیابون‌های خیس، پر از رد پای خاطراتی که نباید دوباره برگردن…
خداحافظ،
شاید یه روزی زیر همین بارون دوباره همو ببینیم،
اما حالا فقط باید رفت، حتی اگر قلبمون شکست…


#اتاق_سرد_آبی
💔11👍7🕊2🔥1
باهام حرف بزن؛ غُصه‌ی مانده حسابتو نخور، همیشه که این‌جوری نمی‌مونه عزیزِ من!
باهام حرف بزن؛ انقد به اون آدمی که مسیرش از تو جدا شده فکر نکن.
باهام حرف بزن؛ از دلتنگیت بگو، از دغدغه‌هات واسه آینده، از ترس‌هات بگو که شبا نمی‌ذاره راحت بخوابی.
راجع به اون پُستی بگو که توی اِکسپلور ذخیره‌ش کردی تا یه روز بخریش.
راجع به ایدَه‌ت بگو که عملی نشد، از زخمات بگو، از نگرانی‌هات بگو . . .
باهام حرف بزن که عادت نکنی به تنهایی، به سکوت، به جنگیدنِ با خودت!
باهام حرف بزن؛ حتی اگه دیر شده بود واسه حرف زدن.
حتی اگه دیگه برات فرقی نداشت بشه یا نشه.
آدما با حرف نزدن پیر میشن، با حرف نزدن دست از زندگی می‌کشن؛ ولی تو اینجوری نباش!
باهام حرف بزن که بتونی دووم بیاری . . .
#مریم_عباسی
📻 @blue_coldroom
9💔4🕊3👍2
ای که چشمانت شده تفسیر عشق و بندگی
گفته بودم بی تو معنایی ندارد زندگی؟!

گفته بودم عاشق چشمان‌ چون ماهت منم؟!
گفته بودم کافر و بی‌دین و گمراهت منم؟!

گفته بودم بی تو حتی یک نفس هم سخت هست؟!
گفته بودم بی تو بیرون از قفس هم سخت هست؟!

راستش من دوستت دارم کمی بی‌انتها
مثل یک شخصیّت خوب کتاب قصّه ها

هیچوقت یادم نمی‌آید کجا دیدم تو را
یک نفس دیدم ولی، عمری پرستیدم تو را

روز بود یا شب نمی‌دانم کجا دل باختم
بعد آن خوشحال بر اسب زمان می‌تاختم

فکر می‌کردم که عشق تو فقط مال من است
در دل و در بخت و اقبال و به دنبال من است

من چه می‌دانستم از اوّل که ترکم میکنی
نه توجّه، نه نگاهی و نه درکم می‌کنی

تو که مال من نبودی پس چرا دل باختی
در دلم یک آرزو از بودنت انداختی

من که دائم می‌کنم یادت، نمی‌آیی چرا؟!
تیشه‌ای! پس دست فرهادت نمی‌آیی چرا؟!

#امیرحسین_کابلی ( #بهرام )

📻 @blue_coldroom
💔11🔥7👍42🕊1
خواستم این‌بار ″دلتنگی″؛ دلتنگی‌ای که نمی‌دانم از چیست‌و کلافه‌ام کرده و گریبانم را گرفته را کنار بگذارم‌و بنویسم: «ته‌تغاری بهار اونقدر تخسِ که آدمو یاد پسربچه‌هایی می‌ندازه که سرشونو از ته تراشیدن‌و زورکی می‌فرستنشون پی درس‌وکتاب
از اوناست که از دیوار راست بالا میره
همیشه خدا دست‌وپاش زخمی، لباساش خاکی
از چشمای درشتش شیطنت می‌باره
همه از بازیگوش بودنش شاکین اما دوسش دارن
خرداد سرتقِ لجبازِ اما مهربون
ته‌تغاری بهار دلبری واسه خودش با همه اخلاقای ضدونقیضش
عین نوبرونه‌هاش طعم داره، و و و . . .»
اما بعد صدای وز وز مگسی واقعیت را عین پتک توی صورتم کوبید که آدم ساده‌ی دلخوش بله خرداد طعم دارد، رنگ دارد اما تو رخوت و گرمای ظهرهایش را فراموش کرده‌ای؟!
حشرات موذیش را چطور از یاد برده‌ای؟!
آنوقت دوباره خواستم نه صدای مگس را جدی بگیرم نه صدای توی سرم را و باز بنویسم: «گرمای ظهرای خرداد جون میده واسه آبتنی کردن، واسه اینکه هرجا چاله‌ی آبی دیدی پاهاتو بکنی توش تا خنک بشی . . .
کیف میده زیر باده پنکه هندونه بخوری‌و دلت آب‌دوغ‌خیار بخواد
عصراش بزنی به دل کوچهِ خیابون‌و از دیدن میوه‌های رنگی تو سینی‌های میوه‌فروشی سرکیف بیای‌و دلت مزه کردن بخواد!»
اما وز وز  مگس لعنتی یادم اورد اینجا دریا ندارد، رودها خشکیده‌اند، یادم آورد بارانی در کار نیست که چاله‌ی آبی درکار باشد . . .
یادم آورد وقتی جیبت خالی است، هوس مزه کردن نمی‌کنی چون خیلی‌وقت است مزه‌ها را از یاد برده‌ای . . .
یادم آورد هوا آلوده است، نفس نداریم که بکشیم
برق نداریم که پنکه روشن کنیم، که هندوانه خنک شود
آب نداریم که آبتنی کنیم . . .!
و باز دلتنگی از مابین واژه‌هایم سر درآورد و باز موفق نشدم که خوب بنویسم که حتی شده در حد شعار دادن بنویسم: ″که زندگی با تمام سختی‌هایش هنوز زیباست!″

#مهلا_بستگان
📻 @blue_coldroom
7👍6🕊4
آدم‌های تلفن عمومی | نگاهی علمی به یک پدیده‌ی اجتماعی مدرن

در گذشته، “تلفن عمومی” نماد دسترسی بود. هر کسی می‌تونست ازش استفاده کنه، بدون مالکیت، بدون وابستگی. فقط یه سکه لازم بود. اما امروزه، این دستگاه‌ها از بین رفتن. در عوض، چیزی شبیه به اون وارد روابط انسانی شده: آدم‌هایی که مثل تلفن عمومی برای همه در دسترس‌ان.

از نظر روان‌شناسی اجتماعی، این نوع از روابط سطحی، نشونه‌ی افزایش فردگرایی افراطی و کم‌عمق شدن ارتباطات انسانیه. تو جهانی که سرعت حرف اول رو می‌زنه، آدم‌ها وقت و انرژی لازم برای شناخت عمیق یکدیگر رو ندارن. این باعث می‌شه روابط بیشتر از جنس «مصرفی» باشن تا «متعهدانه».

واژه‌ای در روان‌شناسی هست به اسم وابستگی ناایمن (insecure attachment). توی این نوع رابطه، آدم‌ها خیلی راحت وارد ارتباط می‌شن، اما به‌همون راحتی هم رها می‌کنن. این وابستگی سطحی ناشی از تجربه‌های قبلی یا ترس از صمیمی‌شدنه، و متأسفانه داره بین نسل جدید رایج می‌شه.

از طرف دیگه، دسترسی سریع به آدم‌ها از طریق شبکه‌های اجتماعی باعث شده که مفهوم “صبر، تعهد و شناخت تدریجی” از روابط حذف بشه. امروز اگه صبح یکی بهت پیام نده، ممکنه شب یکی دیگه جاش رو گرفته باشه!

نکته‌ی جالب اینجاست که این روند در ظاهر با عنوان‌هایی مثل “آزادی فردی”، “حق انتخاب” یا حتی “روشنفکری” ترویج می‌شه؛ ولی واقعیتش اینه که حتی در جوامع غربی که این مفاهیم ازشون اومده، هنوز مرزهای رابطه و احترام به حریم شخصی ارزش محسوب می‌شه.

در واقع، ما با پدیده‌ای به نام نرمال‌سازی بی‌ثباتی در روابط انسانی مواجهیم؛ یعنی چیزی که قبلاً ناپایدار و ناپسند محسوب می‌شد، امروز به عنوان “مدرن بودن” جا افتاده.

در پایان، فقط یه پیشنهاد کوچیک:
بیاید یه بار دیگه به خودمون یادآوری کنیم که رابطه انسان با انسان، دستگاه خودپرداز نیست؛ بلکه نیاز به احترام، شناخت و تعهد داره.

سعی کنیم مثل آدم رفتار کنیم…
و مال هر کسی نباشیم.

#مهدی_فیضی


📻 @blue_coldroom
👍74🔥1🕊1
باران می‌بارد…
و من، کنار پنجره‌ای خیس،
در سکوتِ نبودنت،
چایم را هم‌درد می‌کنم با دلتنگی…
چه تلخ است این فصل بی‌تو بودن.....
5💔3👍1🔥1🕊1
خوش ان روز
Alikhaknajafi
💔11🕊2👍1🔥1😢1
در اوایل رابطه فریبِ ظاهرِ مهربان، پر توجه و پر اشتیاق آدم‌ها رو نخورید، ذات و شخصیت واقعی در لحظه‌های بحران، در وقت خستگی و زمانی که انگیزه‌ای برای پنهان‌کاری نمی‌مونه خودش رو نشون می‌ده و درست همون موقعه که می‌فهمی: اون تغییر نکرده، بلکه فقط دیگه نیازی نمی‌بینه نقش بازی کنه...
👍22💔83
گفتگو کردیم دَمه درب  آسانسور وقتی طبقه پائینی صدا زد که چرا درب آسانسور را نمی‌بندید و من در یک لحظه تصمیم گرفتم بغلت کنم و بچپم تو آسانسور که نکند نگاهمان بهم برخورد کند و از خجالت آب شویم،
تو پای لخت بدون دمپایی روی سرامیک های سرد راه پله منتظر بودی من حرکتی بزنم که خاطره شود، بعدها بگویی ارزشش را داشت زن این مرد تیکه شدم،سال ها بعد لذت ببری که کسی اینطوری دوستت دارد اما من خنگم،وقتی یادم میوفتد که کار از کار گذشته و دیگر ماهی را زنده از آب بگیری تازه نیست.
من آن شب در لحظه کاره درست را نکردم و مثل ملیاردها آدم عجول و خجالتی و بدبخت فقط ساده خداحافظی کردم و تو هنوز منتظر بودی درب آسانسور را باز کنم و  پایان یک فیلم احساسی را برایت بازیکنم و کارگردان و تمام و عوامل پشت صحنه خیالی فیلم برای من دست بزنند و آفرین بگویند؛
اما من خنگ بودم و هستم و احتمالا خواهم بود.
#محمد_طه_عسگری
📻 @blue_coldroom
👍4🕊31🔥1😢1
اشتباهِ تو فقط به دام انداختنِ کبوتر نبود!
تو گندم را بی‌اعتبار کردی...
👍12🕊5🔥41
کاش می‌شد
سیانور را
هم‌وزنِ شکر
در فنجان قهوه‌ام حل کنم
و مرگ
با رایحه‌ی کافئین
از دهانم بالا بیاید

زندگی—
نجاستی‌ست با عطر وانیل
و لبخندهایی
که لب نمی‌فهمد

من
با هر جرعه
دارم می‌میرم
اما هنوز
پیش‌خدمت نمی‌پرسد:
شکر؟
یا سیانور؟

و من هنوز
ادای زنده‌ها را در می‌آورم
با لیوانی در دست
که خالی‌ست
از چیزی که باید می‌کُشت

#بن‌یار
📻 @blue_coldroom
16💔6🕊2👍1🔥1
#سونت_حامی
#بعضی_وقت‌ها

اینجوری هم که فکر میکنی نیست که هر دقیقه به یاد تو باشم ...
من بعضی وقتا یادت می‌افتم .. !

مثلا اون وقتایی که بارون میاد و از پنجره بیرون رو نگاه میکنم و
توی اون خونه روبه‌رویی تو نیستی که واسم دست تکون بدی ‌... !
همون موقع دلتنگت میشم .

یا مثلا وقتایی که دارم تو یه خیابون طولانی قدم میزنم و
تو نیستی که دستاتو بگیرم ..
اون موقع یادت می‌افتم.

صبحایی که از خواب پا میشم و می‌بینم ،
نع تو کنارم هستی و نع روی گوشیم پیامی از تو واسم اومده ...

یا مثلا شبایی که میخوام بخوابم و
تو نیستی که بهش شب‌بخیر بگم یا اینکه اتفاقای روز رو واسش با آب و تاب  تعریف کنم و تو با تمام وجود به حرفام گوش بدی ..
اون موقع دلتنگت میشم.

آره همیشه هم که به یادت نیستم ،
فقط بعضی وقتا ‌...

مثلا غروبای پاییز که برگای زرد و نارنجی رو تو پیاده‌رو های ولیعصر با پاهام شوت میکنم اینور و اونور و
تو نیستی که بازوی منو فشار بدی و بگی نکن دیوونه ، زشته ، همه دارن نگاه میکنن ..
اینجور موقع ها بدجوری دلم واست تنگ میشه

یا مثلا زمستونا که دارم تو جمشیدیه تو برف قدم میزنم و
تو نیستی که دستم رو بگیری و منو به سمت باقالی فروش ببری، که حتما باید باقالی بخوریم ...
دقیقا همون موقع‌ها بد جوری هوایی میشم واست ...
یا مثلا زیر بارون‌های بهاری
یا حتی آفتاب داغ تابستون
یادت می‌افتم ..

آره من فقط بعضی‌وقتا بهت فکر میکنم...

مثل همین الان که دارم این متن رو واست مینویسم
و تو نیستی 
و من نمیدونم اینو باید چجوری به دستت برسونم !
یا مثلا همین الان که دارم از نبودت دق میکنم
.....

من بعضی وقتها ...
فقط
بعضی وقتها ،
همیشه دلتنگ تو‌اَم ... ! ❤️

#سونت_حامی

#دل_نوشته
#عشق
#دلتنگی
📻 @blue_coldroom
💔85👍1😢1🕊1
لذت ببرید از هرآنچه هستید،از ناکامل بودنتان و از خوشحالی‌های درونی‌تان که در عین حال ناپایدار نیز هستند.نگران از دست دادن شادی‌ها و آدم‌ها نباشید.

_ پونه مقیمی
📻 @blue_coldroom
👍11🕊72
صبح جمعه بود…
همه‌چیز از همان‌جایی شروع شد که دیگر طاقت نداشتم خودِ سابقم باشم.
نه خنده‌هام واقعی بود، نه امیدهایم زنده.
صبح جمعه‌ای بود که شبیه هیچ صبحی نبود…
خورشید هم انگار خسته‌تر از همیشه طلوع کرده بود،
و من؟
دلم دیگر زورش به تظاهر نمی‌رسید.
دیگر نمی‌توانستم بگویم «خوبم» و نشکنم.

قلبم با عشقم جنگیده بود،
با تمام توانش…
اما شکست خورده بود،
در سکوت، در تنهایی، در بی‌پناهی.

قصه از همان‌جایی شروع شد که فهمیدم
نمی‌توانم دوباره عاشقش کنم.
نمی‌توانم کسی را که با همه‌ی سلول‌های تنم دوست داشتم،
از نو برای ماندن قانع کنم.
و این…
بدترین خیانت قلبم به خودش بود.
این‌که هنوز دوستش داشت،
اما باید می‌رفت.

کجای این قصه را باید دوباره نوشت؟
کدام صبح را باید دوباره زنده کرد؟
آن صبح‌هایی که
با شوقِ صدای یک پیام،
پیش از آن‌که چشمم باز شود،
دلم لبخند می‌زد…
تمام شده‌اند.

امروز اما صبح جمعه‌ است.
و من فقط نگاه می‌کنم…
به موبایلی که ساکت است.
به قلبی که دیگر نمی‌تپد، فقط زنده است.
و به خودم،
که دیگر آن آدمِ ساده‌ی عاشق نیستم.

می‌خواهم رهایش کنم…
همان‌طور که او رهایم کرد
در دل آن شب‌های لعنتی،
که گریه‌هایم را کسی نمی‌شنید،
که دستم را کسی نگرفت.
می‌خواهم خودم را
تنها کنم…
تنها تر از هر تنهایی.

نه برای انتقام،
نه برای لجبازی،
فقط برای این‌که دیگر نمی‌شود
با دستی که هزاربار رهایت کرده،
دوباره راه رفت…

#مهدی_فیضی
📻 @blue_coldroom
👍7🔥32💔2😢1
روي کاناپه ولو شده بودم و داشتم بوي قهوه‌ي کهنه که داغ شده بود را استشمام مي‌کردم. صداي سکوت از همه جاي خانه به گوش مي‌رسيد، حتي مي‌شد صداي ذرات معلّق موجود در کابينت را هم شنيد!
اين ساعت از شب که در آن گيج ميخوردم اصلاً زمان خوبي براي آدم‌هاي تنها نيست!
راستش من در عصري زندگي مي‌کنم که تکنولوژي آدم‌ها را در خود بلعيده است و نمي‌شود اين موضوع را ناديده گرفت!
مثل خيلي‌ها جاي کتاب، پي‌دي‌اف مي‌خوانم، جاي نامه، پيام مي‌دهم! جاي ملاقات تلفن مي‌زنم و آن شب هم در کمال گنگ احوالي در پيج‌هاي هنري برنامه‌اي به نام اينستاگرام که زاده‌ي همين تکنولوژي‌ست چرخ مي‌خوردم.
خيلي اتفاقي به يک صفحه برخوردم که عجيب جذبم کرد! نامرد قلم گيرايي داشت و هر چه نوشته‌هايش را  مي‌خواندي سير نمي‌شدي! در تصاوير و نوشته‌ها غرق شده بودم که يک چيزي توجه‌ام را جلب کرد!
دختري به نام آذر براي آخرين پست کلي کامنت گذاشته بود! و همانطور که داشتم نوشته‌ها را مي‌خواندم هي به کامنت‌ها اضافه مي‌شد!
آنقدر هم کامنت‌هايش طولاني بود که همان چند کلمه‌ي اولي که قربان صدقه‌ي يارو رفته بود را مي‌خواندم و رها مي‌کردم! محو صفحه بودم که تلفن خانه خيلي بي‌موقع زنگ خورد!
صفحه را بستم و رفتم و تلفن را جواب دادم!
شماره‌ي ناشناسي بود که هر چه الو گفتم جواب نداد و قطع کرد!
کمي عصبي شدم! اين سومين تماس در اين دو ساعت بود که حرفي نمي‌زد. دوباره برگشتم به حالت قبل و صفحه را باز کردم و ديدم اين دختر همانطور بي‌پروا دارد کامنت مي‌گذارد...!
در همان حالت عصبي بدون اينکه بخوانم چه نوشته، زير پست، در پاسخ کامنت‌هايش نوشتم خانوم محترم بس کن ديگه! ميبيني جوابت رو نميده انقدر کامنت نذار!
صفحه‌ي گوشي را بستم و پرت کردم روي ميز!
در تاريکي نشسته بودم و داشتم به صداي نفس‌هاي آن مزاحم تلفني فکر مي‌کردم که گوشي به صدا در آمد!
يک نفر دايرکت پيام داده بود:
«آقاي محترم صاحب اون پيج فوت شده و اون خانوم نامزدشه که توي اين بيست و چند روز هر شب مدام براش کامنت مي‌ذاره!
لطفاً ديگه چيزي بهش نگو. گناه داره بنده‌ي خدا!»
دستانم يخ کرد و لب‌هايم خشکيد!
دوباره برگشتم به پيجش تا گند کاري‌ام را پاک کنم که کامنت آخر آذر دلم را لرزاند! نوشته بود..:
«عزيزم شب از نيمه گذشت!
زنگ زدم جواب ندادي،
پيام دادم جواب ندادي،
من ميز را رزرو کرده‌ام و جلوي کافه منتظرم!
کافه‌چي کم کم دارد جمع و جور مي‌کند که برود
خواهشاً زودتر خودت را برسان، مردم چپ چپ نگاهم مي‌کنند!
بدون تو مي‌ترسم
اگر باران بگيرد چه؟»
گوشي را خاموش کردم و داشتم آخرين نخ سيگار را روشن مي‌کردم که دوباره تلفن خانه زنگ خورد!
راستش اين بار بايد به اين شماره‌ي ناشناس و نفسِ شناس بگويم:
«فلاني جان!
حرفت را بي‌ملاحظه بگو
نگذار براي وقتي که ديگر نمي‌توانم جوابت را بدهم!»

📻 @blue_coldroom
👍64🕊2💔2


رسیدن به آزادی
رؤیایِ ساده‌ای‌ست گاهی
کافی‌ست؛
تصور کنم "تو" را
آزادی، حبسِ سینه‌ی توست
آغوش بگشا.


#آرزو_رنجبر



📻 @blue_coldroom
4👍2🕊2🔥1
2025/07/14 18:29:07
Back to Top
HTML Embed Code: