در ضیافت ظلمتِ میدانِ جنگ،
که آسمان، عبای کبود بر دوش افکنده،
و گلولهها،
چون شرارههای خشمِ خدایان باستان
بر گیسوان خاکسترینِ زمین
شلاق میزنند—
من،
با دلی چون جام شرابِ سرریز از رؤیای تو،
در انتظار لبخندت
چون شبدرِ مقدس،
در دلِ برهوتِ آتش میرویَم.
تو،
ای ماهِ مُکلَّل به تلالؤِ مهر،
ای نغمهی خاموش در نیلبکِ ویرانی،
اگر حتی شبحی
از برقِ دندانهایت در مهِ مرگ بتابد،
سپاهِ اندوه
پُشت به خاک خواهد کرد.
ای لبخندِ تو
چون قبای زرّینِ آرامش
بر قامتِ زخمیِ این جهان،
بیا—
پیش از آنکه خاک،
دهانِ بیانتهایش را
بر من بگشاید
..
۰۴/۰۴
#میلاد_آدمی_مکری
📻 @blue_coldroom
که آسمان، عبای کبود بر دوش افکنده،
و گلولهها،
چون شرارههای خشمِ خدایان باستان
بر گیسوان خاکسترینِ زمین
شلاق میزنند—
من،
با دلی چون جام شرابِ سرریز از رؤیای تو،
در انتظار لبخندت
چون شبدرِ مقدس،
در دلِ برهوتِ آتش میرویَم.
تو،
ای ماهِ مُکلَّل به تلالؤِ مهر،
ای نغمهی خاموش در نیلبکِ ویرانی،
اگر حتی شبحی
از برقِ دندانهایت در مهِ مرگ بتابد،
سپاهِ اندوه
پُشت به خاک خواهد کرد.
ای لبخندِ تو
چون قبای زرّینِ آرامش
بر قامتِ زخمیِ این جهان،
بیا—
پیش از آنکه خاک،
دهانِ بیانتهایش را
بر من بگشاید
..
۰۴/۰۴
#میلاد_آدمی_مکری
📻 @blue_coldroom
باید پناه برد به عاشقانههای هم، آغوشِ هم، به هم، به دستها و به شانههای هم...
دنیا همیشه همین است، صلح و جنگ!
جز عشق راه گریزی نبود و نیست!
جز عشق کار عزیزی نبود و نیست!
با عشق سر کنید...
#نرگس_صرافیان_طوفان
📻 @blue_coldroom
دنیا همیشه همین است، صلح و جنگ!
جز عشق راه گریزی نبود و نیست!
جز عشق کار عزیزی نبود و نیست!
با عشق سر کنید...
#نرگس_صرافیان_طوفان
📻 @blue_coldroom
روز های سختی بود
برای هممون
برای ایرانم قشنگم
برای خواهرانم و برادرانم در جای جای این سرزمین
برای نی نی کوچولوها
برای پیشیا و جوجوها
برای مامانا و باباها
برای دکترا و آتش نشان ها
برای سربازای وطن
و در آخر برای تو...
روم نمیشه الانم بخوام از تو بگم
روم نمیشه این شرایط رو هم به تو ربط بدم
گفتن از تو رو بذاریمش برای بعد
امیدوارم حال هممون خوب بشه
زخمامون جاش میمونه اما امیدوارم زخم جدیدی کنارش نیاد
و کم کم صدای آواز و خنده های هممون کنار همدیگه در آرامش و امنیت
تک تک کوچه های این سرزمین رو پر بکنه
و بازم تو
این دفعه تو باشی
من باشم
ما باشیم.... :)
#هادی_آبی_تو
📻 @blue_coldroom
برای هممون
برای ایرانم قشنگم
برای خواهرانم و برادرانم در جای جای این سرزمین
برای نی نی کوچولوها
برای پیشیا و جوجوها
برای مامانا و باباها
برای دکترا و آتش نشان ها
برای سربازای وطن
و در آخر برای تو...
روم نمیشه الانم بخوام از تو بگم
روم نمیشه این شرایط رو هم به تو ربط بدم
گفتن از تو رو بذاریمش برای بعد
امیدوارم حال هممون خوب بشه
زخمامون جاش میمونه اما امیدوارم زخم جدیدی کنارش نیاد
و کم کم صدای آواز و خنده های هممون کنار همدیگه در آرامش و امنیت
تک تک کوچه های این سرزمین رو پر بکنه
و بازم تو
این دفعه تو باشی
من باشم
ما باشیم.... :)
#هادی_آبی_تو
📻 @blue_coldroom
این روزها، از خویش به خواب و از کابوسهایم به بطریهای شیشهای آب خنک پناه میبرم.
این روزها؛ مدام خانه را متر میکنم تا ببینم چه چیزی را باید نوشته و چه چیزی را باید در صندوقچهی ذهنم دفن کنم و درنهایت من میمانم و ذهنی که سرشار از خون است.
این من، من نگرانی که روزانه به چندین و چند نفر پیام داده و زنگ میزند، فاصلهی کمی تا دیوانگی محض داشته و دیگر نمیداند «خوب بودن» چه معنایی میدهد.
دیگر به هنگام شروع مکالمات از واژهی منحوس «خوبی؟» استفاده نمیکنم.
اینبار واژه منحوستری پیدا کردم و آن«سالمی؟» ست.
واژه و پرسشی که هربار با به زبان آوردنش، بند بند وجودم آتش میگیرد…
#پریا_احمدی
📻 @blue_coldroom
این روزها؛ مدام خانه را متر میکنم تا ببینم چه چیزی را باید نوشته و چه چیزی را باید در صندوقچهی ذهنم دفن کنم و درنهایت من میمانم و ذهنی که سرشار از خون است.
این من، من نگرانی که روزانه به چندین و چند نفر پیام داده و زنگ میزند، فاصلهی کمی تا دیوانگی محض داشته و دیگر نمیداند «خوب بودن» چه معنایی میدهد.
دیگر به هنگام شروع مکالمات از واژهی منحوس «خوبی؟» استفاده نمیکنم.
اینبار واژه منحوستری پیدا کردم و آن«سالمی؟» ست.
واژه و پرسشی که هربار با به زبان آوردنش، بند بند وجودم آتش میگیرد…
#پریا_احمدی
📻 @blue_coldroom
جنگ تمام میشود ،
صلح میشود ،
خرابه ها ساخته میشوند ،
مسائل سیاسی حل میشود ،
خسارتها جبران میشود ،
ولی
امان از دردِ
از دست دادن ...
این درد
هیچ وقت خوب نمیشود !
#سونت_حامی
📻 @blue_coldroom
صلح میشود ،
خرابه ها ساخته میشوند ،
مسائل سیاسی حل میشود ،
خسارتها جبران میشود ،
ولی
امان از دردِ
از دست دادن ...
این درد
هیچ وقت خوب نمیشود !
#سونت_حامی
📻 @blue_coldroom
این صداها اعصاب یه آسایشگاهرو بهم ریخته . . .
جمشید همینجوریشم بهارا قاطی میکرد حالا چندروزه که بدترم شده
صداها بهمش میریزه
نشستم رو تخت، بوی باروتو نفس کشیدمو گفتم: جمشید؛ اون پرستار زشته میگه جنگ شده!
جمشید عصبی پکی به سیگارش زدو گفت: بازم جنگ تحمیلی . . .!
رو کردم سمت جمشید که داشت از پشت میلهها به دودسیاهی که به آسمون میرفتو رنگشو خاکستری میکرد چشم دوخته بودو اخبار گوش میدادو سیگار میکشید، گفتم: جمشید؛ دیوونه اتاق بغلی میگه این روزا صدای رعدوبرق میاد اما بارون نمیباره چرا؟!
دیوونه اتاق ته سالنو از وقتی صدای آژیرو موشک میاد بستنش به تخت . . .
تو جنگو یادته؟؟
جمشید همونجور پشت بمن یه پک دیگه به سیگارش زدو گفت: جبرنابرابرگرون...!
پرسیدم: یعنی چی؟
لاشهی سیگارشو از پنجره پرت کرد پایینو جواب داد: اسمش جنگتحمیلی بود. بهمون تحمیلش کردن. ما نمیخواستیم، هیچکس نمیخواست اما مارو واردش کردن بدون اینکه نظرمونو بخوان. دشمن رسیده بود پشت در خونممون، جبر بود. اما واسه اینکه پاشو تو خونه نزاره، واسه اینکه به مادروخواهرامون چپ نگاه نکنه جلوش وایستادیم. نابرابر بود چون جنگندههامون به پیشرفتگی دشمن نبود، دستوبالمون باز نبود. گرون بود چون اونچیزی که از دست دادیم سرمایههای انسانیمون بود، جوونامون، بچههامون . . .
جمشید انگار برگشته بود به اون سالا، صدای رادیورو پایین آوردو یه نخ سیگار دیگه آتیش زدو باز گفت: اون سالا شب، شب بود. روزم شب بود. صدای آژیر تنوبدنمونو میلرزوند . . . میچپیدیم تو پناهگاها تا اعلام وضعیت سفید اما بعدش که خطر رفع میشد اگه صدا نزدیک بود باید میدوییدیم ببینیم اینبار کی خونهخراب شده، چندنفر مردن . . . اگه صدا دور بود باید منتظر خبر میشدیم که بفهمیم چی به سرمون اومده!
خیلیا رفتنوبرنگشتن، خیلیا سالم رفتنو با نقصعضو برگشتن، خیلیا رو پاهای خودشون رفتنو رو دست آوردنشون . . .
خونهای نبود که چشمبه راه نباشه، کوچهای نبود که داغدار نباشه، شهری نبود که بیشهید نباشه...
بوی باروت پخش شده تو هوارو نفس کشیدمو به صدای فریادایی که از اتاقا میومد توجهی نکردمو گفتم: اما بالاخره تموم شد، نشد؟
جمشید برنگشت سمتمو بعد اینکه لب از رو فیتیلهی سیگار برداشت گفت: آره تموم شد! اما خیلیا چشمبهراه موندن، خیلیا عزیز از دست دادن، خیلیا زندگیشون دیگه زندگی نشد، خیلیا معشوق از دست دادن، خیلیا عاشق مردن، خیلیا ناکام موندن، خیلی چیزا خراب شد، خیلیا زنده موندنو آرزوی مرگ کردن، خیلیا بیخونه شدن، خیلیا بیسروهمسر شدن، خیلیا بیپدر شدن، خیلیا داغ بچههاشون موند رو دلشون . . .
جنگ تموم شد اما اثرش باقی موند رو جونو جوونیو زندگیو آیندهی خیلیا!
از رو تخت پریدم پایین، دوتا استکان چای ریختم، رفتم سمت جمشیدو گفتم: جنگ بیخرابی که نمیشه، میشه؟!
جمشید استکانچایرو از دستم گرفتو گفت: نه نمیشه . . . اما میدونی چندتا از دیوونههای اینجا از قهرمانای گمنام جنگن که رها شدن؟ که از خانواده و جامعه طرد شدن؟ میدونی چرا دیوونهرو بستن به تخت؟ میدونی چرا اون یکی دنبال ماسک میگردهو اون یکی زیرتخت پناه میگیره؟
سرمو به طرفین تکون دادمو جمشید در اومد که: چون همهچیزو جز اون روزا فراموش کردن، از تموم خاطراتشون اونایی که درد بیشتری داشته یادشون مونده، چیزایی یادشون مونده که همهچیزو ازشون گرفته . . .
وقتی جمشید این حرفارو میزد من یاد اون پیرمرده افتادم که از وقتی صدای آژیرو موشک میاد تو اتاقا دنبال رفیقش میگردهو بعد با صدای بلند میزنه زیر گریه . . .
جمشید استکان خالیرو کنار رادیو گذاشتو یه نخ دیگه سیگار روشن کردو بعد کام گرفتن ازش گفت: جنگ، جبرنابرابرگرون . . .
خیلیگرون مرتیکه...
یه سیگار از پاکت سیگار کنار رادیو کشیدم بیرونو گفتم: حالا که جنگ شده، بازم کسی نمیاد دنبالمون که مارو از اینجا ببره؟
جمشید بالاخره از آسمون خاکستری دل کندو آبی چشماشو دوخت بهمو گفت: آدمای اینجا خیلیوقته مردن، اگه اکسیژنم مصرف نکنن تو این بیهوایی که بهتر . . .! هیچکس مارو یادش نیست. اون بیرون آدم عاقلا اینقدر گرفتاری دارن که ما دیوونههارو یادشون نمیاد...
به آسمون خاکستری پشت سر جمشید نگاه کردمو گفتم: کاش جهانو میدادن دست دیوونهها شاید همهی اینا اتفاقا نمیفتاد!
#مهلا_بستگان
📻 @blue_coldroom
جمشید همینجوریشم بهارا قاطی میکرد حالا چندروزه که بدترم شده
صداها بهمش میریزه
نشستم رو تخت، بوی باروتو نفس کشیدمو گفتم: جمشید؛ اون پرستار زشته میگه جنگ شده!
جمشید عصبی پکی به سیگارش زدو گفت: بازم جنگ تحمیلی . . .!
رو کردم سمت جمشید که داشت از پشت میلهها به دودسیاهی که به آسمون میرفتو رنگشو خاکستری میکرد چشم دوخته بودو اخبار گوش میدادو سیگار میکشید، گفتم: جمشید؛ دیوونه اتاق بغلی میگه این روزا صدای رعدوبرق میاد اما بارون نمیباره چرا؟!
دیوونه اتاق ته سالنو از وقتی صدای آژیرو موشک میاد بستنش به تخت . . .
تو جنگو یادته؟؟
جمشید همونجور پشت بمن یه پک دیگه به سیگارش زدو گفت: جبرنابرابرگرون...!
پرسیدم: یعنی چی؟
لاشهی سیگارشو از پنجره پرت کرد پایینو جواب داد: اسمش جنگتحمیلی بود. بهمون تحمیلش کردن. ما نمیخواستیم، هیچکس نمیخواست اما مارو واردش کردن بدون اینکه نظرمونو بخوان. دشمن رسیده بود پشت در خونممون، جبر بود. اما واسه اینکه پاشو تو خونه نزاره، واسه اینکه به مادروخواهرامون چپ نگاه نکنه جلوش وایستادیم. نابرابر بود چون جنگندههامون به پیشرفتگی دشمن نبود، دستوبالمون باز نبود. گرون بود چون اونچیزی که از دست دادیم سرمایههای انسانیمون بود، جوونامون، بچههامون . . .
جمشید انگار برگشته بود به اون سالا، صدای رادیورو پایین آوردو یه نخ سیگار دیگه آتیش زدو باز گفت: اون سالا شب، شب بود. روزم شب بود. صدای آژیر تنوبدنمونو میلرزوند . . . میچپیدیم تو پناهگاها تا اعلام وضعیت سفید اما بعدش که خطر رفع میشد اگه صدا نزدیک بود باید میدوییدیم ببینیم اینبار کی خونهخراب شده، چندنفر مردن . . . اگه صدا دور بود باید منتظر خبر میشدیم که بفهمیم چی به سرمون اومده!
خیلیا رفتنوبرنگشتن، خیلیا سالم رفتنو با نقصعضو برگشتن، خیلیا رو پاهای خودشون رفتنو رو دست آوردنشون . . .
خونهای نبود که چشمبه راه نباشه، کوچهای نبود که داغدار نباشه، شهری نبود که بیشهید نباشه...
بوی باروت پخش شده تو هوارو نفس کشیدمو به صدای فریادایی که از اتاقا میومد توجهی نکردمو گفتم: اما بالاخره تموم شد، نشد؟
جمشید برنگشت سمتمو بعد اینکه لب از رو فیتیلهی سیگار برداشت گفت: آره تموم شد! اما خیلیا چشمبهراه موندن، خیلیا عزیز از دست دادن، خیلیا زندگیشون دیگه زندگی نشد، خیلیا معشوق از دست دادن، خیلیا عاشق مردن، خیلیا ناکام موندن، خیلی چیزا خراب شد، خیلیا زنده موندنو آرزوی مرگ کردن، خیلیا بیخونه شدن، خیلیا بیسروهمسر شدن، خیلیا بیپدر شدن، خیلیا داغ بچههاشون موند رو دلشون . . .
جنگ تموم شد اما اثرش باقی موند رو جونو جوونیو زندگیو آیندهی خیلیا!
از رو تخت پریدم پایین، دوتا استکان چای ریختم، رفتم سمت جمشیدو گفتم: جنگ بیخرابی که نمیشه، میشه؟!
جمشید استکانچایرو از دستم گرفتو گفت: نه نمیشه . . . اما میدونی چندتا از دیوونههای اینجا از قهرمانای گمنام جنگن که رها شدن؟ که از خانواده و جامعه طرد شدن؟ میدونی چرا دیوونهرو بستن به تخت؟ میدونی چرا اون یکی دنبال ماسک میگردهو اون یکی زیرتخت پناه میگیره؟
سرمو به طرفین تکون دادمو جمشید در اومد که: چون همهچیزو جز اون روزا فراموش کردن، از تموم خاطراتشون اونایی که درد بیشتری داشته یادشون مونده، چیزایی یادشون مونده که همهچیزو ازشون گرفته . . .
وقتی جمشید این حرفارو میزد من یاد اون پیرمرده افتادم که از وقتی صدای آژیرو موشک میاد تو اتاقا دنبال رفیقش میگردهو بعد با صدای بلند میزنه زیر گریه . . .
جمشید استکان خالیرو کنار رادیو گذاشتو یه نخ دیگه سیگار روشن کردو بعد کام گرفتن ازش گفت: جنگ، جبرنابرابرگرون . . .
خیلیگرون مرتیکه...
یه سیگار از پاکت سیگار کنار رادیو کشیدم بیرونو گفتم: حالا که جنگ شده، بازم کسی نمیاد دنبالمون که مارو از اینجا ببره؟
جمشید بالاخره از آسمون خاکستری دل کندو آبی چشماشو دوخت بهمو گفت: آدمای اینجا خیلیوقته مردن، اگه اکسیژنم مصرف نکنن تو این بیهوایی که بهتر . . .! هیچکس مارو یادش نیست. اون بیرون آدم عاقلا اینقدر گرفتاری دارن که ما دیوونههارو یادشون نمیاد...
به آسمون خاکستری پشت سر جمشید نگاه کردمو گفتم: کاش جهانو میدادن دست دیوونهها شاید همهی اینا اتفاقا نمیفتاد!
#مهلا_بستگان
📻 @blue_coldroom
«زنجیری از جنس سکوت»
دادگاه شمارهٔ ۴ پر بود از آدم هایی که بیشتر شبیه مجسمه بودند تا انسان. سکوت سنگین سالن تنها با صدای خشخش کاغذهای پرونده شکسته میشد. لیلا پشت تریبون ایستاده بود، انگشتانش تا حد سفید شدن به لبه های چوبی تریبون چسبیده بودند. قاضی، مردی میانسال با عینک ته استکانی که چهره ای بی احساس داشت، پرونده را ورق زد و بدون اینکه به لیلا نگاه کند پرسید:
قاضی: «خواهان، لطفاً واقعه را از زبان خودتان شرح دهید.»
نفس لیلا در سینه حبس شد. اما پیش از آنکه بتواند سخنی بگوید، وکیل متهم، مردی خوش پوش با کت و شلواری که بوی عطر گران قیمتش فضای دادگاه را پر کرده بود، با حرکتی نمایشی برخاست.
وکیل متهم (با لحنی نرم و تحقیرآمیز): «قربان، با توجه به شواهد و مدارک، به نظر میرسد این پرونده بیش از آنکه یک جرم باشد، یک سوءتفاهم است. موکل بنده، آقای رضاوند، از چهره های محترم اجتماعی هستند. آیا واقعاً باورکردنی است که چنین فردی مرتکب چنین عملی شود؟»
لیلا چشمانش را بست. صدای مادرش در گوشش طنین انداخت: «لیلا جان، آبروی خانواده دست توست. چرا باید دنیا از این ننگ باخبر شود؟»
لیلا (با صدایی لرزان):«خواهرم... خواهرم گفت اگر آن شب لباس متفاوتی پوشیده بودم، شاید این اتفاق نمی افتاد...»
قاضی ابروهایش را بالا انداخت.
قاضی: «یعنی شما معتقدید پوشش یا رفتارتان ممکن است در این حادثه نقش داشته باشد؟»
وکیل متهم بلافاصله میان حرف او پرید.
وکیل متهم (با خندهٔ تمسخرآمیزی):«دقیقاً! موکل بنده شهادت داده اند که خانم خواهان خودشان پیشقدم شده اند!»
لیلا احساس کرد زمین زیر پاهایش در حال ناپدید شدن است. در ردیف آخر، پدرش، مردی که همیشه در مهمانی ها آیات قرآن را با صدایی گیرا میخواند، حالا با چهره ای درهم رفته نشسته بود و زیر لب زمزمه میکرد: «یک زن عاقل خودش را در معرض تهمت قرار نمیدهد...»
لیلا (با نگاهی به پدرش):«پدر... پدرم همیشه میگفت زن باید مثل ابرویش باشد... نازک، خمیده، و همیشه زیر تیغ.»
سکوت مرگباری سالن را فراگرفت. قاضی خودکارش را روی میز گذاشت.
قاضی:«خواهان، شما ادعا میکنید که تحت فشار روانی بوده اید. اما شواهد فیزیکی چندانی ارائه نداده اید.»
لیلا ناخودآگاه به دستبند طلایی اش نگاه کرد، همان که مادرش در بیست سالگی به او هدیه داده بود و گفته بود: «این دستبند، زنجیر حیا و عفتی است که هر زنی باید به دست کند.»و سپس یاد روزی افتاد که به درب مغازه علی آقای زرگر رفته بود و دستبند را داده بود تا رنگش را سفید کنند و مادرش زمانی که متوجه شد به او گفته بود دختر که نباید انقدر وقیح و افسارگسیخته باشد اصلا تو را چه به این کارها اگر پدرت بفهمد که بدون اجازه او به زرگری علی اقا رفتی و رنگ دستنبند را عوض کرده ای زنده ات نمیگذارد زن را چه به این کارها سپس دستبند را از او گرفته بود و دوباره به علی اقا داده بود تا طلایی اش کند
لیلا (با چشمانی خیس): «آن شب... دست هایم را فشار دادم... اما انگار چیزی غیر از دست های او مرا نگه داشته بود...»
وکیل متهم با بی اعتنایی خندید.
وکیل متهم: «خانم، شما داستان سرایی میکنید! اگر واقعاً مقاومت کرده اید، چرا هیچ کس فریاد شما را نشنیده؟»
لیلا نگاهش را به سقف دادگاه دوخت.
لیلا: «چون فریاد زدن... وقتی سال ها به تو یاد داده اند که سکوت فضیلت است، سخت ترین کار دنیاست.»
ناگهان پدرش از جا برخاست، چهره اش از خشم سرخ شده بود.
پدر (با فریاد): «لیلا! بس است! میخواهی همه چیز را نابود کنی؟!»
لیلا اینبار اشک هایش را نگه نداشت.
لیلا: «پدر... زنجیرهایی که شما به من بستید، از فولاد هم محکم تر بودند...»
وکیل متهم با حرکتی نمایشی به قاضی رو کرد.
وکیل متهم: «قربان، این زن آشکارا دچار توهم است. درخواست بنده این است که پرونده به دلیل عدم ارائهٔ شواهد کافی بسته شود.»
در همین لحظه، میکروفن لیلا به طور مرموزی قطع شد. او دهانش را باز کرد تا فریاد بزند، اما هیچ صدایی از دستگاه ها پخش نشد. قاضی چکش را محکم کوبید.
قاضی: «خواهان، وقت شما تمام شد.»
لیلا همچنان فریاد میزد، اما انگار کسی صدایش را نمی شنید. تماشاگران بی اعتنا به او خیره شده بودند، گویی او را نمی دیدند. در آخرین لحظه، لیلا دستبند طلایش را باز کرد و با تمام نیرو به زمین کوبید. صدای برخورد فلز با زمین در سالن پیچید.
سکوت.
سپس، صدای ترک خوردن چیزی...
لیلا فهمید که بعضی زنجیرها را فقط با شکستن سکوت میتوان شکست.
#نگین_یاقوتی
📻 @blue_coldroom
دادگاه شمارهٔ ۴ پر بود از آدم هایی که بیشتر شبیه مجسمه بودند تا انسان. سکوت سنگین سالن تنها با صدای خشخش کاغذهای پرونده شکسته میشد. لیلا پشت تریبون ایستاده بود، انگشتانش تا حد سفید شدن به لبه های چوبی تریبون چسبیده بودند. قاضی، مردی میانسال با عینک ته استکانی که چهره ای بی احساس داشت، پرونده را ورق زد و بدون اینکه به لیلا نگاه کند پرسید:
قاضی: «خواهان، لطفاً واقعه را از زبان خودتان شرح دهید.»
نفس لیلا در سینه حبس شد. اما پیش از آنکه بتواند سخنی بگوید، وکیل متهم، مردی خوش پوش با کت و شلواری که بوی عطر گران قیمتش فضای دادگاه را پر کرده بود، با حرکتی نمایشی برخاست.
وکیل متهم (با لحنی نرم و تحقیرآمیز): «قربان، با توجه به شواهد و مدارک، به نظر میرسد این پرونده بیش از آنکه یک جرم باشد، یک سوءتفاهم است. موکل بنده، آقای رضاوند، از چهره های محترم اجتماعی هستند. آیا واقعاً باورکردنی است که چنین فردی مرتکب چنین عملی شود؟»
لیلا چشمانش را بست. صدای مادرش در گوشش طنین انداخت: «لیلا جان، آبروی خانواده دست توست. چرا باید دنیا از این ننگ باخبر شود؟»
لیلا (با صدایی لرزان):«خواهرم... خواهرم گفت اگر آن شب لباس متفاوتی پوشیده بودم، شاید این اتفاق نمی افتاد...»
قاضی ابروهایش را بالا انداخت.
قاضی: «یعنی شما معتقدید پوشش یا رفتارتان ممکن است در این حادثه نقش داشته باشد؟»
وکیل متهم بلافاصله میان حرف او پرید.
وکیل متهم (با خندهٔ تمسخرآمیزی):«دقیقاً! موکل بنده شهادت داده اند که خانم خواهان خودشان پیشقدم شده اند!»
لیلا احساس کرد زمین زیر پاهایش در حال ناپدید شدن است. در ردیف آخر، پدرش، مردی که همیشه در مهمانی ها آیات قرآن را با صدایی گیرا میخواند، حالا با چهره ای درهم رفته نشسته بود و زیر لب زمزمه میکرد: «یک زن عاقل خودش را در معرض تهمت قرار نمیدهد...»
لیلا (با نگاهی به پدرش):«پدر... پدرم همیشه میگفت زن باید مثل ابرویش باشد... نازک، خمیده، و همیشه زیر تیغ.»
سکوت مرگباری سالن را فراگرفت. قاضی خودکارش را روی میز گذاشت.
قاضی:«خواهان، شما ادعا میکنید که تحت فشار روانی بوده اید. اما شواهد فیزیکی چندانی ارائه نداده اید.»
لیلا ناخودآگاه به دستبند طلایی اش نگاه کرد، همان که مادرش در بیست سالگی به او هدیه داده بود و گفته بود: «این دستبند، زنجیر حیا و عفتی است که هر زنی باید به دست کند.»و سپس یاد روزی افتاد که به درب مغازه علی آقای زرگر رفته بود و دستبند را داده بود تا رنگش را سفید کنند و مادرش زمانی که متوجه شد به او گفته بود دختر که نباید انقدر وقیح و افسارگسیخته باشد اصلا تو را چه به این کارها اگر پدرت بفهمد که بدون اجازه او به زرگری علی اقا رفتی و رنگ دستنبند را عوض کرده ای زنده ات نمیگذارد زن را چه به این کارها سپس دستبند را از او گرفته بود و دوباره به علی اقا داده بود تا طلایی اش کند
لیلا (با چشمانی خیس): «آن شب... دست هایم را فشار دادم... اما انگار چیزی غیر از دست های او مرا نگه داشته بود...»
وکیل متهم با بی اعتنایی خندید.
وکیل متهم: «خانم، شما داستان سرایی میکنید! اگر واقعاً مقاومت کرده اید، چرا هیچ کس فریاد شما را نشنیده؟»
لیلا نگاهش را به سقف دادگاه دوخت.
لیلا: «چون فریاد زدن... وقتی سال ها به تو یاد داده اند که سکوت فضیلت است، سخت ترین کار دنیاست.»
ناگهان پدرش از جا برخاست، چهره اش از خشم سرخ شده بود.
پدر (با فریاد): «لیلا! بس است! میخواهی همه چیز را نابود کنی؟!»
لیلا اینبار اشک هایش را نگه نداشت.
لیلا: «پدر... زنجیرهایی که شما به من بستید، از فولاد هم محکم تر بودند...»
وکیل متهم با حرکتی نمایشی به قاضی رو کرد.
وکیل متهم: «قربان، این زن آشکارا دچار توهم است. درخواست بنده این است که پرونده به دلیل عدم ارائهٔ شواهد کافی بسته شود.»
در همین لحظه، میکروفن لیلا به طور مرموزی قطع شد. او دهانش را باز کرد تا فریاد بزند، اما هیچ صدایی از دستگاه ها پخش نشد. قاضی چکش را محکم کوبید.
قاضی: «خواهان، وقت شما تمام شد.»
لیلا همچنان فریاد میزد، اما انگار کسی صدایش را نمی شنید. تماشاگران بی اعتنا به او خیره شده بودند، گویی او را نمی دیدند. در آخرین لحظه، لیلا دستبند طلایش را باز کرد و با تمام نیرو به زمین کوبید. صدای برخورد فلز با زمین در سالن پیچید.
سکوت.
سپس، صدای ترک خوردن چیزی...
لیلا فهمید که بعضی زنجیرها را فقط با شکستن سکوت میتوان شکست.
#نگین_یاقوتی
📻 @blue_coldroom
چگونه از تو بگویم؟ کثیر الأوصافی!
که مملوء از ضربانی و کوه اهدافی
چرا مقایسهات میکنند بیخردان؟
که اختران، کف پا و تو ساکن قافی
ارس ارس همه جوشان، نوید میآید
حماسه و رجز از موی خویش میبافی
کنام شیر چه باشد که خاک من اینجاست
کنام همّت و فهمیدهها و لبافی
شنیدهام که به دریا، کلوخ میریزند
برای تیره شدن بیکرانه شفافی
مرا چه بیم کفن؟! چون غلام ایرانم
وطن! برای کفن، پرچمت مرا کافی
#امیرحسین_کابلی ( #بهرام )
📻 @blue_coldroom
که مملوء از ضربانی و کوه اهدافی
چرا مقایسهات میکنند بیخردان؟
که اختران، کف پا و تو ساکن قافی
ارس ارس همه جوشان، نوید میآید
حماسه و رجز از موی خویش میبافی
کنام شیر چه باشد که خاک من اینجاست
کنام همّت و فهمیدهها و لبافی
شنیدهام که به دریا، کلوخ میریزند
برای تیره شدن بیکرانه شفافی
مرا چه بیم کفن؟! چون غلام ایرانم
وطن! برای کفن، پرچمت مرا کافی
#امیرحسین_کابلی ( #بهرام )
📻 @blue_coldroom
گفتم: آخ که انبار باروتم؛
حرف بزنم منفجر میشم، حرف نزنم منفجر میشم
گفت: پرندهی خسته، از لبهی اضطرابهات بپر به سمت آسمونی که هیچکس توش قضاوتت نمیکنه و غرق شو تو دلِ اون آبی ِ بیمرز
گفتم: جملههایِ پُر درد مثل سوزن زیر زبونمه
گفت: چشمهاتو ببند و واژههارو با پلک دلت ببین مثل نوازش نور روی زخمی که قرار نیست توضیحش بدی!
#مکالمه_با_ناخود
#آرزو_رنجبر
📻 @blue_coldroom
حرف بزنم منفجر میشم، حرف نزنم منفجر میشم
گفت: پرندهی خسته، از لبهی اضطرابهات بپر به سمت آسمونی که هیچکس توش قضاوتت نمیکنه و غرق شو تو دلِ اون آبی ِ بیمرز
گفتم: جملههایِ پُر درد مثل سوزن زیر زبونمه
گفت: چشمهاتو ببند و واژههارو با پلک دلت ببین مثل نوازش نور روی زخمی که قرار نیست توضیحش بدی!
#مکالمه_با_ناخود
#آرزو_رنجبر
📻 @blue_coldroom
خوبی تنهایی حالا چه از سر اجبار و چه از روی تقدیر، این بود که نه از آدمها برای پرسیدن حالم توقعی داشتم و نه از پیگیر نبودنشون ناراحت شدم.
نه اون روزی که تک تک به تمام افرادی که شمارشون رو سیو داشتم زنگ زدم و یکی گفت: «ببخشید شما؟» ناراحت شدم و نه زمانیکه کسی برای پرسیدن حالم پیش قدم نشد، و نه حتی شبهایی که با یک شخص خاص تماس میگرفتم تا مطمئن بشم حالش خوبه و بالاخره یه شب پرسید؛ تو هرشب میخوای زنگ بزنی حالم رو بپرسی؟
نه تنها به خاطر هیچکدومشون ناراحت و دلخور نشدم؛ اتفاقا برعکس، فقط بیتفاوت از کنار همه چیز گذر کردم و گمشدم توی کتابهام.
مثل جنگ که دوباره تکرار شد، حوادث تلخ زندگی منم بُر خورد و رفت روی دور تکرار و چیزهایی که باید به خودم گوشزد میکردم، مجدد اومدن روی صفحه تا واضحتر ببینمشون!
این روزها، روزهای خونینی که هنوز تموم نشدن، با وجود تعداد انگشت شمار آدمی گذشت که از حال من هیچی نمیدونستن. البته قرار هم نبود که بدونن و من فقط حالشون رو میپرسیدم، همینو بس.
این چهارده روز، هرشب با کابوسهای ساعت سه صبح میگذشتند؛ با ساعت خوابها و چشمهایی که خودشون، چروکها و تو رفتگیهای اطرافشون، نمایشگر پارادوکسی عجیب بودن که کسی متوجه پریشونی صاحب اون چشمها نمیشد.
تمام این روزها، با خندههایی از سر ناچاری؛ که مبادا اطرافیانم توی خیال و افکارشون غرق بشن، گذشت. با استرس آیندهی سیاه و خاکستری که همون تصویر محوی هم که ازش داشتم، پشت دود و غم تهران ناپدید شد…
تمام این چندین و چندروز، من بودم و عینکم.
عینکی که این روزها؛ پذیرای مژهها و اشکهای خستهی من شده و صبورانه غمهام رو تحمل میکنه. این روزها من موندم و شماره تلفنهای پنج رقمی و صدای اپراتور که میگه: نوبت دهی بعد از عادی شدن شرایط، مجددا شروع میشه.
راستش دیگه منی نمونده، اون آدمی که سعی میکرد مثبت بشه؛ توی تمام اتفاقات منفی گم شد و بازهم بُعد و افکار منفیش، به تمام مثبتهای جهان میچربه.
اصلا نمیدونم جنگ تمام شده یا نه، ولی جسم و روح من با تمام فشارهایی که تلاشم رو کردم که من رو از پا درنیارن؛ متلاشی شدن و از این تن و روح، چندتیکه استخون بیشتر باقی نمونده.
دیگه از من و تنهاییم، از «ما» فقط تنهاییم باقی مونده که برای منی که دیگه نیست؛ عزاداری میکنه…!
#پریا_احمدی
📻 @blue_coldroom
نه اون روزی که تک تک به تمام افرادی که شمارشون رو سیو داشتم زنگ زدم و یکی گفت: «ببخشید شما؟» ناراحت شدم و نه زمانیکه کسی برای پرسیدن حالم پیش قدم نشد، و نه حتی شبهایی که با یک شخص خاص تماس میگرفتم تا مطمئن بشم حالش خوبه و بالاخره یه شب پرسید؛ تو هرشب میخوای زنگ بزنی حالم رو بپرسی؟
نه تنها به خاطر هیچکدومشون ناراحت و دلخور نشدم؛ اتفاقا برعکس، فقط بیتفاوت از کنار همه چیز گذر کردم و گمشدم توی کتابهام.
مثل جنگ که دوباره تکرار شد، حوادث تلخ زندگی منم بُر خورد و رفت روی دور تکرار و چیزهایی که باید به خودم گوشزد میکردم، مجدد اومدن روی صفحه تا واضحتر ببینمشون!
این روزها، روزهای خونینی که هنوز تموم نشدن، با وجود تعداد انگشت شمار آدمی گذشت که از حال من هیچی نمیدونستن. البته قرار هم نبود که بدونن و من فقط حالشون رو میپرسیدم، همینو بس.
این چهارده روز، هرشب با کابوسهای ساعت سه صبح میگذشتند؛ با ساعت خوابها و چشمهایی که خودشون، چروکها و تو رفتگیهای اطرافشون، نمایشگر پارادوکسی عجیب بودن که کسی متوجه پریشونی صاحب اون چشمها نمیشد.
تمام این روزها، با خندههایی از سر ناچاری؛ که مبادا اطرافیانم توی خیال و افکارشون غرق بشن، گذشت. با استرس آیندهی سیاه و خاکستری که همون تصویر محوی هم که ازش داشتم، پشت دود و غم تهران ناپدید شد…
تمام این چندین و چندروز، من بودم و عینکم.
عینکی که این روزها؛ پذیرای مژهها و اشکهای خستهی من شده و صبورانه غمهام رو تحمل میکنه. این روزها من موندم و شماره تلفنهای پنج رقمی و صدای اپراتور که میگه: نوبت دهی بعد از عادی شدن شرایط، مجددا شروع میشه.
راستش دیگه منی نمونده، اون آدمی که سعی میکرد مثبت بشه؛ توی تمام اتفاقات منفی گم شد و بازهم بُعد و افکار منفیش، به تمام مثبتهای جهان میچربه.
اصلا نمیدونم جنگ تمام شده یا نه، ولی جسم و روح من با تمام فشارهایی که تلاشم رو کردم که من رو از پا درنیارن؛ متلاشی شدن و از این تن و روح، چندتیکه استخون بیشتر باقی نمونده.
دیگه از من و تنهاییم، از «ما» فقط تنهاییم باقی مونده که برای منی که دیگه نیست؛ عزاداری میکنه…!
#پریا_احمدی
📻 @blue_coldroom
من فقط بوسیدمت👩❤️💋👨
تو خودت اَبر ☁️شدی..
اَبرَک پر از
عکس🌌🌅🎆
موسیقی 🎶🎵🎧
تکست 💬📚
که میتونه با حال دلت میزون بشه..
☁🌈@Abrak_Rangin_Kaman
تو خودت اَبر ☁️شدی..
اَبرَک پر از
عکس🌌🌅🎆
موسیقی 🎶🎵🎧
تکست 💬📚
که میتونه با حال دلت میزون بشه..
☁🌈@Abrak_Rangin_Kaman
یادته دلبر؟؟؟
بهم میگفتی: تو شبیه تابستونی!
ابشار موهامو میریختم رو شونم سرمو کج میکردمو با ناز نگاهت میکردمو میگفتم: اخه چرا تابستون؟!
با عشق نگاهم میکردیو میگفتی: اخه نگاهت خود خود اسمون سر ظهر تیرماهه؛ گرمو افتابی،
لبخندت عین گیلاسای رسیده باغ اقاجون میمونه؛ دلبر و هوس انگیز،
امون از تن نازت که مثل روزای داغ مردادی ادمو تو عطش می سوزونه،
دستات عینهو شبای شهریور خنک . . .
میگفتی: تو تابستونی دختر با اون گونههای برجسته هلویی رنگت، با اون چشمای مهتابیو رنگ شبت، با اون لعل لبات که منو یاد خوشههای انگور میندازه
ادم واسه رسیدن بهت درست عین رسیدن به تعطیلات تابستون بعد امتحانای خرداد ذوق داره . . .
یادته دلبر؟؟؟
لبخندم تا جا داشت کش میومدو تبدیل میشد به خنده، تو زول میزدی بهمو میگفتی: صدای خندههات به شیرینی مزه یخدربهشت وسط گرمای مرداد ماه میمونه . . .
با صدای جیغم که ته خنده داشت سرمو تاب میدادم موهام از رو شونههام میریخت، نگات میکردم و میگفتم: تو دیوونهای مرد! چشم رو هم میزاشتیو میگفتی: دیوونهی تو!
حالا کجایی که ببینی تابستونت رنگ خزون گرفته تو نبودنت...؟!
#مهلا_بستگان
📻 @blue_coldroom
بهم میگفتی: تو شبیه تابستونی!
ابشار موهامو میریختم رو شونم سرمو کج میکردمو با ناز نگاهت میکردمو میگفتم: اخه چرا تابستون؟!
با عشق نگاهم میکردیو میگفتی: اخه نگاهت خود خود اسمون سر ظهر تیرماهه؛ گرمو افتابی،
لبخندت عین گیلاسای رسیده باغ اقاجون میمونه؛ دلبر و هوس انگیز،
امون از تن نازت که مثل روزای داغ مردادی ادمو تو عطش می سوزونه،
دستات عینهو شبای شهریور خنک . . .
میگفتی: تو تابستونی دختر با اون گونههای برجسته هلویی رنگت، با اون چشمای مهتابیو رنگ شبت، با اون لعل لبات که منو یاد خوشههای انگور میندازه
ادم واسه رسیدن بهت درست عین رسیدن به تعطیلات تابستون بعد امتحانای خرداد ذوق داره . . .
یادته دلبر؟؟؟
لبخندم تا جا داشت کش میومدو تبدیل میشد به خنده، تو زول میزدی بهمو میگفتی: صدای خندههات به شیرینی مزه یخدربهشت وسط گرمای مرداد ماه میمونه . . .
با صدای جیغم که ته خنده داشت سرمو تاب میدادم موهام از رو شونههام میریخت، نگات میکردم و میگفتم: تو دیوونهای مرد! چشم رو هم میزاشتیو میگفتی: دیوونهی تو!
حالا کجایی که ببینی تابستونت رنگ خزون گرفته تو نبودنت...؟!
#مهلا_بستگان
📻 @blue_coldroom
•
روبروی دهانِ بینفسِ مرگ
به تو اندیشیدم
به زنده شدنِ
آن دو رازِ آبی تازه
زیر هُرم لالههایِ تبدار
در گودیِ مهزی
آنجا که از سر پرید
گریزبالِ سفیدت
از درزی بیجهت
به تولدِ دوستت دارم؛
رقصان
خزیدی زیر پوست
و
طن شدی
حالا
لابلای شیاری محو
آرامشی سرریز
در طاس جنون
همه جا، جاریِ منی.
#آرزو_رنجبر
#کهربا
•
📻 @blue_coldroom
روبروی دهانِ بینفسِ مرگ
به تو اندیشیدم
به زنده شدنِ
آن دو رازِ آبی تازه
زیر هُرم لالههایِ تبدار
در گودیِ مهزی
آنجا که از سر پرید
گریزبالِ سفیدت
از درزی بیجهت
به تولدِ دوستت دارم؛
رقصان
خزیدی زیر پوست
و
طن شدی
حالا
لابلای شیاری محو
آرامشی سرریز
در طاس جنون
همه جا، جاریِ منی.
#آرزو_رنجبر
#کهربا
•
📻 @blue_coldroom
یه جایی تو شازده كوچولو میگه:
آخرشم اونایی واسم ميمونن که اصن روشون حساب باز نکرده بودم و گذاشته بودمشون حاشیه ی زندگیم.
روباه روزنامه روى ميز رو برداشت
عينكشو زد و گفت:
"اوناهم منتظرن بیاریشون وسط که برن"
آخرشم اونایی واسم ميمونن که اصن روشون حساب باز نکرده بودم و گذاشته بودمشون حاشیه ی زندگیم.
روباه روزنامه روى ميز رو برداشت
عينكشو زد و گفت:
"اوناهم منتظرن بیاریشون وسط که برن"