ﺧﺪﺍ ﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺯ ﺭﻭی ﻛﺎﺭ آﺩﻣﻬﺎ!
ﭼﻪ ﺷﺎﺩﻳﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﻫﻢ...
ﭼﻪ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ...
یکی ﺧﻨﺪﺩ ﺯ آﺑﺎﺩی...
یکی ﮔﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮﺑﺎﺩی...
یکی ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﻛﻨﺪ ﺷﺎﺩی...
یکی ﺍﺯ ﺩﻝ ﻛﻨﺪ ﻏﻮﻏﺎ...
ﭼﻪ ﻛﺎﺫﺏ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ...
ﭼﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻛﺎﺫﺏ...
ﭼﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻓﺎﺳﻖ...
ﭼﻪ ﻓﺎﺳﻖ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﺎﺑﺪ...
ﭼﻪ زشتی ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮕﻴﻦ...
ﭼﻪ ﺗﻠﺨی ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ...
ﭼﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ پايين...
ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮی ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﺩ
ﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ!
•سهراب سپهری
ﭼﻪ ﺷﺎﺩﻳﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﻫﻢ...
ﭼﻪ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ...
یکی ﺧﻨﺪﺩ ﺯ آﺑﺎﺩی...
یکی ﮔﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮﺑﺎﺩی...
یکی ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﻛﻨﺪ ﺷﺎﺩی...
یکی ﺍﺯ ﺩﻝ ﻛﻨﺪ ﻏﻮﻏﺎ...
ﭼﻪ ﻛﺎﺫﺏ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ...
ﭼﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻛﺎﺫﺏ...
ﭼﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻓﺎﺳﻖ...
ﭼﻪ ﻓﺎﺳﻖ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﺎﺑﺪ...
ﭼﻪ زشتی ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮕﻴﻦ...
ﭼﻪ ﺗﻠﺨی ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ...
ﭼﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ پايين...
ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮی ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﺩ
ﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ!
•سهراب سپهری
جلال آل احمد توی نامهاش به سیمین دانشور نوشت:
«با هر کس حرف میزنم اولین کاری که میکنم این است که حلقهام را طوری به رُخش بکشم که او از من بپرسد که ازدواج کردهای؟
و من حرفم را به تو بکشانم و بعد عکس تو را نشان بدهم!»
داریم دقیقاً از تعهد یک انسان حرف میزنیم...
«با هر کس حرف میزنم اولین کاری که میکنم این است که حلقهام را طوری به رُخش بکشم که او از من بپرسد که ازدواج کردهای؟
و من حرفم را به تو بکشانم و بعد عکس تو را نشان بدهم!»
داریم دقیقاً از تعهد یک انسان حرف میزنیم...
اگه توام همونی هستی که توی راه موقع بستن کفشت کسی برات صبر نمیکنه، توی جمع حرف میزنی و یهو وسطش میبینی همه به حرف زدن باهم مشغول شدن و کسی حواسش به تو نیست، اگه دوست صمیمیِ دوست صمیمیت نیستی، استوریاتو به جز چندتا از رفیقات کسی ریپلای نمیزنه، شبا بدون شببخیر میخوابی و صبحا بدون صبحبخیر بلند میشی، اگه کسیو نداری بتونی راحت و بدون محدودیت حرفاتو بهش بزنی، خواباتو تعریف کنی و از افکار عجیبت بهش بگی، اگه کسیو نداری بیمناسبت بهت کادو بده، اگه موقع حال بدیات کسی نمیفهمه، موقعهایی که غیب میشی هیچکس سراغتو نمیگیره، و حس میکنی مثل یک روح، نامرئیای و وجود خارجی نداری، بیا بغلم. تو تنها نیستی.
با صدای ضعیفی از آهنگی دلنشین بیدار میشوم صدا را دنبال میکنم
در آشپزخانه روبهروی پنجره نشسته و دستش را دور لیوانِ چای حلقه زده و در حال تماشای شهر است
لای پنجره را کمی باز گذاشته و خودش را در صندلی جمع کرده ملافه را دورش میپیچم
لیوان چای را کنار غزلیّات سعدی میگذارد و بدون اینکه نگاهم کند دستانم را میگیرد میان دستانش و میگوید:
بوی عید است... هوای نوبرانه... استشمام نمیکنی؟
شانههایش را لمس میکنم و میگویم اگر هوای بوسیدنات بگذارد، اگر بوی موهایت رهایم کند بدم نمیآید...
سرش را بالا میآورد و سوالی نگاهم میکند
ادامه میدهم راستش من در جغرافیای تو زندگی میکنم جانا...
چشمانت تلفیق فصلهاست، آمیزهای از باران و آفتاب و شکوفه و همین حالا که اینگونه از ذوقِ بهار آسمان را نشانه رفتهای وُ سعدی میخوانی وُ بنان گوش میکنی، حسرت میخورم که چرا نقاش نیستم تا چشم نوازترین لحظهی تاریخ در چند سال اخیر را به تصویر بکشم...
بلند میشود وُ در آغوشم میگیرد وُ میگوید:
جواب تو را سعدی میداند
و شعری زیر لب زمزمه میکند
« دستِ چو منی قیامه باشد
با قامتِ چون تویی در آغوش... »
•علی سلطانی
در آشپزخانه روبهروی پنجره نشسته و دستش را دور لیوانِ چای حلقه زده و در حال تماشای شهر است
لای پنجره را کمی باز گذاشته و خودش را در صندلی جمع کرده ملافه را دورش میپیچم
لیوان چای را کنار غزلیّات سعدی میگذارد و بدون اینکه نگاهم کند دستانم را میگیرد میان دستانش و میگوید:
بوی عید است... هوای نوبرانه... استشمام نمیکنی؟
شانههایش را لمس میکنم و میگویم اگر هوای بوسیدنات بگذارد، اگر بوی موهایت رهایم کند بدم نمیآید...
سرش را بالا میآورد و سوالی نگاهم میکند
ادامه میدهم راستش من در جغرافیای تو زندگی میکنم جانا...
چشمانت تلفیق فصلهاست، آمیزهای از باران و آفتاب و شکوفه و همین حالا که اینگونه از ذوقِ بهار آسمان را نشانه رفتهای وُ سعدی میخوانی وُ بنان گوش میکنی، حسرت میخورم که چرا نقاش نیستم تا چشم نوازترین لحظهی تاریخ در چند سال اخیر را به تصویر بکشم...
بلند میشود وُ در آغوشم میگیرد وُ میگوید:
جواب تو را سعدی میداند
و شعری زیر لب زمزمه میکند
« دستِ چو منی قیامه باشد
با قامتِ چون تویی در آغوش... »
•علی سلطانی
آیدا باقی عمرم..!
...
هرگز از یاد مبر که اگر تو نباشی، هیچ چیز برای من وجود نخواهد داشت: نه رسالت نه هدف نه زندگی! من اینها همه را تازه برای خاطر تو می خواهم: برای خاطر عشق تو سر بلندیت. تو شمشیر سحرآمیزی هستی که من به اتکای تو قلعهها را می گشایم و جهان را فتح می کنم.
•از نامههای شاملو به آیدا
...
هرگز از یاد مبر که اگر تو نباشی، هیچ چیز برای من وجود نخواهد داشت: نه رسالت نه هدف نه زندگی! من اینها همه را تازه برای خاطر تو می خواهم: برای خاطر عشق تو سر بلندیت. تو شمشیر سحرآمیزی هستی که من به اتکای تو قلعهها را می گشایم و جهان را فتح می کنم.
•از نامههای شاملو به آیدا
یه دیالوگی بود میگفت که:
«چون اهمیتی نمیدم؛ معنیش این نیست که نمیفهمم!»
خواستم بگم خیلیامون دقیقا همین شکلی هستیم، یعنی به خیلی از چیزا اهمیتی نمیدیم، و همه فکر میکنن ما نمیفهمیم! ولی واقعیت اینه که ما فقط یاد گرفتیم که هر چیزی به قیمت از بین رفتن آرامشمون باشه، زیاده، گرونه، اهمیت ندادنِ ما از نفهمیدن نیست! از نخواستنه...!
•بُکاء
«چون اهمیتی نمیدم؛ معنیش این نیست که نمیفهمم!»
خواستم بگم خیلیامون دقیقا همین شکلی هستیم، یعنی به خیلی از چیزا اهمیتی نمیدیم، و همه فکر میکنن ما نمیفهمیم! ولی واقعیت اینه که ما فقط یاد گرفتیم که هر چیزی به قیمت از بین رفتن آرامشمون باشه، زیاده، گرونه، اهمیت ندادنِ ما از نفهمیدن نیست! از نخواستنه...!
•بُکاء
To Shodi Mesle Khon To Ragam [ Faza2Music.Net ]
Ai Music
اگر اشکی بود باید تا ابد برای این آهنگ ریخته بشه. نمیتونم گوش ندمش♡
@Bockaa
@Bockaa
نزار قبانی چقدر قشنگ میگه :
هربار که ترانهای برایت سرودم قومم بر من تاختند،
که چرا برای میهن شعر نمیسُرایی؟!
و آیا زن چیزی جز وطن است؟
هربار که ترانهای برایت سرودم قومم بر من تاختند،
که چرا برای میهن شعر نمیسُرایی؟!
و آیا زن چیزی جز وطن است؟
"نه تو میمانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم می گذرد
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز ``
•سهراب سپهری
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم می گذرد
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز ``
•سهراب سپهری
مساله این است که ما ادامه میدهیم. با زخمهایی بر تن و رنجی بزرگ در جان و ابری وسیع در گلو. ادامه میدهیم، با قدمهایی رنجور و کوتاه، به سوی نور.
بهار و نوروز، کلمات سادهای نیستند. یادآوران عزیز طاقت و صبوری ما، و دستاورد بزرگ ما از یک سال سخت جانکاهند. ما با پاسداشت بهار، مداومت امید را جشن میگیریم چرا که چارهای نداریم. اهل یأس نیستیم، حتی اگر غرقاب دریای اسید تلخکامی باشیم.
پس خوشا وزیدن باد باهار بر تو، که آزاری بر کسی روا نداشتی، و با مردمان جهان کوچکت مهربان بودی، و به گربههای بیکس خیابان همانطور با محبت نگاه کردی که به کودکان کار. عیدت مبارک، ای نوازشگر جانها، خود اگر ماندی بینوازش یا نه. ای کسی که انسان را مراعات کردی. جانت آفتابی و گرم، ای کسی که حاکمان کشورت غارتت کردند و نصیب تو از مال دنیا، رزقی بود که به قیمت درد استخوانهایت سهمت شد.
ما هنوز هم با گلویی که مهیای گریه است و با دستانی تهی اما شوریده، بر بلندای تل خاکی که نتیجه حفر مزاری برای غرورمان بود و خالی ماند، یکنفس آواز میخوانیم: سر اومد زمستان...
و این شکوهمندی مردمانی است که بردمیدن آفتاب را از پس ابرها به تماشا نشستهاند.
پس رفیق اندوهگین من، باهار شد، کمی بخند. حتی اگر بدانی به دزدیدن لبخندت خواهند آمد...
•حمیدسلیمی
بهار و نوروز، کلمات سادهای نیستند. یادآوران عزیز طاقت و صبوری ما، و دستاورد بزرگ ما از یک سال سخت جانکاهند. ما با پاسداشت بهار، مداومت امید را جشن میگیریم چرا که چارهای نداریم. اهل یأس نیستیم، حتی اگر غرقاب دریای اسید تلخکامی باشیم.
پس خوشا وزیدن باد باهار بر تو، که آزاری بر کسی روا نداشتی، و با مردمان جهان کوچکت مهربان بودی، و به گربههای بیکس خیابان همانطور با محبت نگاه کردی که به کودکان کار. عیدت مبارک، ای نوازشگر جانها، خود اگر ماندی بینوازش یا نه. ای کسی که انسان را مراعات کردی. جانت آفتابی و گرم، ای کسی که حاکمان کشورت غارتت کردند و نصیب تو از مال دنیا، رزقی بود که به قیمت درد استخوانهایت سهمت شد.
ما هنوز هم با گلویی که مهیای گریه است و با دستانی تهی اما شوریده، بر بلندای تل خاکی که نتیجه حفر مزاری برای غرورمان بود و خالی ماند، یکنفس آواز میخوانیم: سر اومد زمستان...
و این شکوهمندی مردمانی است که بردمیدن آفتاب را از پس ابرها به تماشا نشستهاند.
پس رفیق اندوهگین من، باهار شد، کمی بخند. حتی اگر بدانی به دزدیدن لبخندت خواهند آمد...
•حمیدسلیمی
دوست داشتنت را کنار گذاشته ام
نه اینکه فراموشت کنم ها,نه
فقط دیگر شب ها عکس هایت را در آغوش نمیکشم
دیگر وقت و بی وقت یاد خنده هایت نمیکنم
صدایت در گوشم نمیپیچد که میخواندی (بت من،کعبه من،قبله من)....
عکس هایت را,خاطراتت را,نامه هایت
همه اشان را به همراه دوست داشتنت گذاشتم ته صندوقچه ای که مادر بزرگ برایم به ارث گذاشته بود
حالا دیگر دوست داشتنت بوی نم خواهد گرفت...
مگر به این بهانه دست بکشم از دوست داشتنت!
•بُکاء
نه اینکه فراموشت کنم ها,نه
فقط دیگر شب ها عکس هایت را در آغوش نمیکشم
دیگر وقت و بی وقت یاد خنده هایت نمیکنم
صدایت در گوشم نمیپیچد که میخواندی (بت من،کعبه من،قبله من)....
عکس هایت را,خاطراتت را,نامه هایت
همه اشان را به همراه دوست داشتنت گذاشتم ته صندوقچه ای که مادر بزرگ برایم به ارث گذاشته بود
حالا دیگر دوست داشتنت بوی نم خواهد گرفت...
مگر به این بهانه دست بکشم از دوست داشتنت!
•بُکاء
أفتح كل نوافذ قلبي يدخل حبك
مثل الشمس و مثل العطر و مثل النور.
«تمام پنجرههای قلبم را میگشایم
عشق تو وارد میشود مثل خورشید... مثل عطر... مثل نور.»
•عبدالعزیز جویده
مثل الشمس و مثل العطر و مثل النور.
«تمام پنجرههای قلبم را میگشایم
عشق تو وارد میشود مثل خورشید... مثل عطر... مثل نور.»
•عبدالعزیز جویده
صدای تو !
صدای بالِ برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام ..!
به کهکشان ، به بیکران ، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوج ها
مرا بشوی با شرابِ موج ها
مرا بپیچ در حریرِ بوسه ات
مرا بخواه در شبانِ دیرپا
مرا دگر رها مکن
مرا ازین ستاره ها جدا مکن ...!
•فروغ فرخزاد
صدای بالِ برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام ..!
به کهکشان ، به بیکران ، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوج ها
مرا بشوی با شرابِ موج ها
مرا بپیچ در حریرِ بوسه ات
مرا بخواه در شبانِ دیرپا
مرا دگر رها مکن
مرا ازین ستاره ها جدا مکن ...!
•فروغ فرخزاد
Crying in the Club
Camila Cabello
وقتی كه حس پرواز ميخواى اين آهنگو گوش بده.
@Bockaa
@Bockaa
محبوبم! امشب هم ماه کفشهای تو را پوشیده و زیر نگاه یک عالم ستارهٔ چشمکزن کلهاش را میشوید.
محبوب من! ای جانِ عصر و جانِ دهر! گر که بجویند سراپای من، جز تو نیابند در اعضای من.
محبوبم! همه یک جهنم دارند. تنها منم که چند جهنم دارم؛ جهنمِ دوری از تو، جهنمِ تنهایی، جهنمِ بیکسی، جهنم بیصدایی.
•بخشی از کتاب دست بردن زیر لباس سیب
محبوب من! ای جانِ عصر و جانِ دهر! گر که بجویند سراپای من، جز تو نیابند در اعضای من.
محبوبم! همه یک جهنم دارند. تنها منم که چند جهنم دارم؛ جهنمِ دوری از تو، جهنمِ تنهایی، جهنمِ بیکسی، جهنم بیصدایی.
•بخشی از کتاب دست بردن زیر لباس سیب
و به راستی که ضعیفه بودن زن را نخواهم پذیرفت.
زمانی که مردی به اسم مجنون قدرت بدست اوردن لیلی را نداشت...
زمانی که مردی به اسم فرهاد با حماقت تمام فریب دشمنش خسرو را خورد و شیرین را بدست نیاورد...
و زمانی که فرهاد دیگری حتی بعد از مرگ قباد توانایی بدست آوردن شهرزاد را نداشت....
و چه بگویم از قدرت زلیخا که کور شد و دست از یوسف نکشید تا زمانی که بدستش آورد...
و چه بگویم از منیژه که بالای چاه بیژن شبانه روز گرسنه و تشنه برای او آواز خواند و رقصید تا زمانی که بیژن نجات یافت و به وصال رسید...
عشق مال زنانی است که مردانه میجنگند و بدست می آورند نه مال مردانی که زنانه به کنج خانه از ترس دم از عشق میزنند ...
•یاسمن یاری
زمانی که مردی به اسم مجنون قدرت بدست اوردن لیلی را نداشت...
زمانی که مردی به اسم فرهاد با حماقت تمام فریب دشمنش خسرو را خورد و شیرین را بدست نیاورد...
و زمانی که فرهاد دیگری حتی بعد از مرگ قباد توانایی بدست آوردن شهرزاد را نداشت....
و چه بگویم از قدرت زلیخا که کور شد و دست از یوسف نکشید تا زمانی که بدستش آورد...
و چه بگویم از منیژه که بالای چاه بیژن شبانه روز گرسنه و تشنه برای او آواز خواند و رقصید تا زمانی که بیژن نجات یافت و به وصال رسید...
عشق مال زنانی است که مردانه میجنگند و بدست می آورند نه مال مردانی که زنانه به کنج خانه از ترس دم از عشق میزنند ...
•یاسمن یاری