Telegram Web Link
بیا برویم بُخارا
Photo
شعر، شش دانگ صداست
بانگِ بلندِ شاعر است بر بام‌ها
خاموشی‌اش مخوا
خاکسترش مکن
بر جان شاعر زخم مزن
مخزنِ جوانه‌هاست
هر زخمی
زخمه‌ای می‌شود در سازی
و هر سازی
رازی می‌گشاید از هر آوازی.


https://www.tg-me.com/bokhara1974
بیا برویم بُخارا
Photo
شکستنِ سلولِ سکوت


بکتاش آبتین در بیمارستان نیست اما وزن حضورش بر هر تختِ خالی سنگینی می‌کند. سایه‌اش از بلندترین برج‌ها بالاتر زده. دیوارها از شرم خودشان را پشت درختان پنهان می‌کنند.

گوش بر صدایِ سکوت خوابانده‌ام. دندان‌های بیلی مکانیکی دلِ زمین را می‌درّد. لرزه‌ای بر جان نرده‌‌هایِ آهنی افتاده. بیل خاک را می‌شکافد ولی نمی‌داند که آتشفشانی خاموش را بیدار می‌کند و سرِ چشمه‌ای از زنگها به صدا درمی‌آید. راه باز می‌شود. آبِ آتشین است بر هر دیده و دل. فواره‌هایِ گدازه‌های واژه‌ها به هوا پرتاب می‌شود. پیله را پاره می‌کنند. بال درمی‌آورند. تاب می‌خورند و چون پروانه‌های سفید بر کفِ دستانِ کودکان می‌نشینند. شعله‌‌هایِ سرخِ سخن از گور شاعر زبانه می‌کشد. سنگ‌ها را بر گور می‌گذارند. نگاهش را با سنگ و سیمان می‌پوشانند. نردبانی بارانی از آسمانِ آبی می‌بارد. مه می‌نشیند تا برگِ کاج‌ها. از پشتِ میله‌هایِ سلولِ خالی پرنده‌پرنده شعر بیرون می‌پرد. نوزاد‌نوزاد شعر از بیمارستانی که او در آن بستری بود، مرخص می‌شود. دیگِ سرِ شاعر هنوز داغ است از رنگ‌هایِ جهانِ جوشان. کلماتش زنده‌اند. قدم می‌زنند در پیاده‌روها، پابه‌پای نسل‌ها. راهی باز می‌کنند به دهان‌های بسته. زبانها را می‌سوزانند. زمستان است و تنِ شاعر، شهر را گرم نگه می‌دارد. در کتابهایش سیگار می‌کشد. دودی غلیظ برمی‌خیزد از گورستان.
سالها می‌گذرد. شاعر در تاریخ دفن نمی‌شود. پیوند با خاک را پس می‌زند و لرزه می‌اندازد بر جان هر دیوار. سنگِ گورش شکسته. تاریخِ مصرفِ زندانی‌کردن کلمات گذشته. خط‌کشی‌های نوشتن را باد برده. شاعر در یادها نقاشی‌خط شده. همچنان شجاعتش را حکاکی می‌کنند. بارانِ صبح نامش را در دفترها جار می‌زند. مغزش هنوز در حافظه‌ها تازه است. از هر دستبند و پابند رها. دستانش در خاک جوانه می‌زند. اثر انگشتانش بر دیوارنگاره‌ها پیداست. واژه‌ها از کلاف سیم‌های خاردار بیرون می‌آیند. شکوفه داده‌اند. شقایق شده‌اند. از برگِ شقایق خونِ تازه‌ می‌چکد. می‌نشیند بر صفحات کتابها. کتابهایی که در کیف کودکان فردا جاخوش کرده‌اند.


https://www.tg-me.com/bokhara1974
برف می بارد
چند روز است که زمستانی شده ایم
مثل قدیم
که شب در آغوش سرما دراز می کشیدیم
نفسمان در پتو می تپید
در لذت گرمایِ تن خود غرق می شدیم
شناور در خواب
در مه
در تاریکی
در سکوت
وقتی بیدارمان می کردند، فکر می کردیم هنوز اول خوابِ شبیم
آب یخکی به دست و صورت می زدیم
و پشت دروازه همه برف
- تا ما خوابیده‌ایم زمستان تا کجا برف را آورده؟
لنگه‌ی در باز می شد و‌ سطح برف را چون سرِ کاسه‌‌منِ خرمنِ برنج، صاف می کرد
بخار از دهان و بینی‌مان بیرون می زد
سرما به پوستِ عرقی می چسبید
چکمه های سیاه لاستیکی در برف فرو می رفت
گرومپ گرومپ گرومپ
جای پای خودمان را نگاه می کردیم
نقشِ زیرِ چکمه‌ها
کیسه ای بر سرمان می کشیدند
خش خش برف بر دلق می پیچید
- جای پای کیست که قبل از ما کوچه را نقطه گذاری کرده؟
گام ها در برف محو می شد
مشق های ننوشته
املا درس مهربانی با حیوانات
بوی بخاری نفتی مدرسه
روی آن خم می شدیم
روزی برای خدایی کردن مبصر که ما را از اطراف بخاری می تاراند
و باید به نوبتی که او تعیین می کرد، خودمان را گرم می کردیم
لذت دیر آمدن معلم ها
و خداخدا که نیایند
زنگ اول بدون معلم می گذشت
چقدر لذت و خوشی دم دست بود
در خط نزدن مشق های ننوشته
املا نگرفتن
بوی گرم نفت که صد و اندی سال است ما را می سوزاند!
مغشوش شدن مرز کلاس و زنگ تفریح
جیغ و داد
رئیس بازی بعضی ها
کز کردن همکلاسیی روی نیمکت سرد چوبی و غرق در دنیای خودش
با سرآستین آب بینی را پاک کردن
گلوله های برف در جیب هم گذاشتن
خیس شدن جورابها
کتابها
کیف
سرهای تراشیده
گوشهای خشک بره‌ای
دور دهانهای شوره زده
و راستی چرا معلم ها به کلاه بر سرها حساسیت داشتند؟
شاید هنوز کلاه بر سر گذاشتن چنین شایع نبود
یا یادمان می دادند کلاه بر سر خودمان نگذاریم
بوی نم
بوی نانِ روی بخاری
بوی برف
بوی سرما
بوی زمستان
زنگ اول می رفت
دعا گرفته بود
یکباره مبصر تا آخر کلاس می دوید
- آمد! آمد!
نفرات دور بخاری باور نمی کردند
نکند ترفندی است که دیگران جایشان را بگیرند
در باز می شد
و هجوم به پشت میزها
دیر شده بود
-بنشینید
با انگشت می گفت تو، تو و تو
مکث می کرد
دل و روده به هم می پیچید، زمان قفل می شد
و
بعد از مکث
یکباره می گفت تو.
می برد پای تخته
کف دست به هم ساییدن
جلوی تخته قدم زدن تا در و برگشتن
-مبصر!؟
مبصر مثل فنر برمی خاست
-بله آقا!
معلم دست با بالا مشت می کرد و نوک انگشت اشاره را مثل زبان مار تکان می داد
کارمان تمام بود
مبصر می دانست
چوب روی میز نیست
باید برود چوب بیاورد
همچنان برف می بارد
و کوره‌ای در من می دمد
دو زنگ مانده
املا می گیرد
مشق ها را خط می زند
علوم و ریاضی هم می پرسد
از یک تا ده هزار، صدتاصدتا ننوشته ام
ماده چیست؟ ماده چیست؟ از یادم رفته.
روی میز می کوبد
-کتابها بسته!
مرا دید.
کی ظهر می شود؟
برف می بارد
کلاس داغ شده
گنجشکها چرا اینقدر خوش‌اند؟ روی شاخه‌های درختِ برفی قرار ندارند.
چهار نفری که پای تخته ایستاده اند از بخاری فاصله می گیرند
عرق کرده اند.
چند روز است برف می بارد
نه کلاسی نه درسی نه معلمی نه بخاری و نه لذت دیدن نقش کف کفشها بر برف
کوچه کجا رفت؟
چرا اینقدر زود بزرگ شدیم
چرا در دوران ما هر سال به اندازه قرنی تغییر کرد؟
چقدر زود گذشت آن روزهایی که معدن زندگی بود
و اکنون آنقدر غرق خشکی که نمی دانیم مزه زمستان چیست
مسیر رود را خاک خورده
و ریشه پل ها را مورچه ها جویده‌اند
هر روز تابستان است
از وقتی برف باریده من سر از خاک گذشته درآورده‌ام
هوای رفتن به بخارا رهایم نمی کند
سلام بر تو ای برف
درود بر تو ای زمستان از امروز تا هر روز که با برف می‌آیی
سرمایِ برف چقدر دلگرم‌مان می کند!

https://www.tg-me.com/bokhara1974
دعوت به مراسم گردن‌زنی۱

باز هم خون. باز گردن زدن زن با جنبیدن رگِ غیرت مرد. باز کارد در دستانی آهنین. باز به نام ناموس. باز با شعار غیرت. باز نمایش قهرمانی و ثابت کردن مردی!. باز سرگردانی. برگ‌های تاریخ ورق می‌خورد و یک عبارت جابجا نمی‌شود: جایگاه زن در ایران. داستایوفسکی می‌گوید در وجود هر یک از ما شیاطینی خوفناک خفته است، کافی‌ست تحریکشان کنی. همچون نفرتی که در جان ما ریشه دوانده و با نام حریم مقدس خانواده، ناموس‌پرستی و غیرت مرد سیراب می‌شود و کارد می‌دهد. ما لباس نو پوشیده‌ایم، اما محتوایمان همان است که بود. در شهر زندگی می‌کنیم با تفکر عشیره‌ای. تحصیلکرده‌ایم با رویکرد قبیله‌ای. هنوز برای اجرای حکم اعدام جمع می‌شویم. دست می‌زنیم. سوت می‌کشیم و هلهله و هورا. به خانه برمی‌گردیم و به خواب می‌رویم. ما در گذشته‌ گیر کرده‌ایم. به جای چارپا سوار ماشین می‌شویم و به جای کپر و چادر، مقیم ساختمانیم. ما انباشته از نفرتیم، کافی‌ست تحریکمان کنند. تکلیف‌مان با خودمان، دیگران، طبیعت، جانداران مشخص نیست. ایران کشوری‌ست مردسالار و در این سنت، زور در سطوح گوناگون تعیین کننده است و بر ضعیف‌ترین‌ها که اغلب زنان‌اند، شدیدتر اعمال می شود. شب و روز شیاطین داستایوفسکی در وجود ما جولان می‌دهند. بر اساس پژوهشهای جهانی، خانه ناامن‌ترین مکان و خانواده خطرناکترین جا برای زنان است. نیمی از زنانی که به قتل می رسند توسط اعضای خانواده و نزدیکان است. چه استنادی؟ و ما هرگز تکان نمی‌خوریم. بسیاری از اشکال خودکشی‌ در این سرزمین، دارای محتوای قتل عمد است. اما به نام ناموس، به خاطر حیثیت، از سر غیرت و برای تحکیم باورها نادیده گرفته می‌شوند. به راحتی کشتن یک انسان در خاورمیانه. ایران. دیروز در سیستان و کردستان و خراسان و لرستان و تهران و گیلان و زنجان و آذربایجان و امروز در خوزستان. این چه نوع باور و ناموس و غیرت و حیثیتی‌ست که با حذف دیگری حفظ می‌شود؟ ما حاملان همین باور هستیم که به خون همدیگر می‌خندیم. چند روز است به آدم بودنم مشکوکم. مطمئنم که حیوان هم نیستم، چون حیوان چنین نمی‌کند یا نمی‌تواند. نمی‌دانم مرد هستم یا زن؟ کارد در دستم یا کارد بر گلو؟ چند جلاد در جلد من است؟
برخی نام عشق و حفظ حریم خانواده بر این فاجعه گذاشتند؟ دختری که در یازده سالگی به پسرعمویی پانزده ساله سپرده می‌شود، کی بزرگ شد و کی نرد عشق باخت؟ با باور غلط عقدهای آسمانی وداع کنیم. همین باور چه زنها را که نابود نکرده. اگر می‌خواهیم توجیه کنیم پشت مفهوم زیبای عشق سنگر نگیریم. هیچ کسی در سایه تفنگ به خواب نمی روید، مگر آنکه آماده کشتن است. آن آدم‌نمایی که چنین فاجعه‌ای آفرید و کارون را هم کثیف کرد، میوه‌ی‌ تلخ و زهرآلود خانواده و اطرافیان است. باید مورد مطالعه قرار گیرند. با عیار نفرت بررسی شوند. خودشان را کی می‌بینند؟ مرکزِ جهان؟ عیارِ خلوصِ نیّت؟ نمادِ غیرت؟ مرد؟ باید به مدرسه فرستاده شود، الفبای اخلاق و اهمیت انسان بیاموزد. البته نه با این کتابهای درسی رایج مدارس. و راستی برنامه‌های تلویزیون را هم نبیند. اعدام راه به جایی نمی‌برد‌‌. علل را دریابیم تا ریشه‌های جوازِ کشتار خشک شود، وگرنه فردا و در پسِ هر فردایی، همین تکرار است با همان باورها و البته شعار. شعارِ پیروزی در جنگِ موهومِ خود با هر دیگری. اینها محصولِ بذرِ سمیِ نظام ناکارآمد آموزشی ایران‌اند که با نام خدا، نامهربانی و نفرت به خود، دیگران، حیوان و طبیعت می‌آموزند.

۱.عنوان رمانی از ولادیمیر ناباکوف


https://www.tg-me.com/bokhara1974
اسفند وزیده
زمستان چمدان سفر بسته
خواب از سرِ زمین رمیده
پرنده بر شاخه پریده
شکوفه از غنچه رهیده
تو هم لباس گلرنگی بدوز
تا با هم بپوشیم
و بدویم تا جشنِ رنگِ شقایق وحشی
در آن دشت دور
با آغازِ تولدِ بهار.


https://www.tg-me.com/bokhara1974
شرمی دیگر بر پیشانی بشر

باز جنگ. باز خونریزی و باز روشن شدن کارخانه کشتار و گردش آسیاب سیاست با خون. خشکاندن آبادی و آتش زدن در خرمن انسانیت. باز ترس و وحشت و باز سخنان آخرالزمانی جاری بر زبان زهرآلود یکی دیگر از جانیان زمان. تا آیندگان تاریخ را ورق بزنند و ببینند چگونه از چکمه‌های پوتین، خون زنان و مردان و کودکان اوکراین می چکد. مهم نیست ما چقدر در بازدارندگی این فاجعه مؤثریم، مهم این است که به عنوان انسان چه موضعی در قبال این فاجعه داریم. همان برداشت، رفتار ما را به سمت هورا کشیدن برای پوتین یا همدردی با مردم اوکراین سوق می‌دهد. اینکه شاهدیم چگونه همه برای یک نفرند و یک نفر فکر می‌کند بهتر از دیگران دوردست را می‌بیند ولی از تشخیص پیش پای خویش عاجز است. اینکه وقتی تمامیت‌خواه باشی و تا آخر عمر در رأس هرم قدرت پهناورترین کشور جهان، باز احساس کنی جایت تنگ است. اینکه چگونه از فرهنگ استبدادی، مستبد سر بر می‌آورد. پوتین کپی استالین می‌شود و استالین در امتداد تاریخ تزار. وقتی ادبیات روسیه را می‌خوانیم که در شعر پوشکین و داستان‌های داستایوفسکی و تولستوی به اوج می‌رسد، تا به قلمرو روسیه می‌رسند، دست به اسلحه‌اند. روح روس تشنه توسعه‌طلبی ارضی است. این روح سیری‌ناپذیر بود که نیمی از سرزمین ایران را بلعید و فرهنگ و تاریخ درخشان بخارا و سمرقند و خجند و خوارزم و عشق‌آباد و گنجه و باکو و تفلیس را با خط و زبان سیریلیک مسخ کرد. و اکنون اوکراین که هیچ اگر تمام اروپا هم تسلیم پوتین شود، باز تنگی نفس دارد این نفس تنگ. پوتین، هیتلر آلمان نازی دوران ماست. سرهنگ قذافی روسیه است که خودش را در محدوده لیبی تعریف نمی کرد و نقشه ی آفریقا را به عنوان نشان رهبر آن قاره تشنه و گرسنه روی جیبش می دوخت. صدام است که می‌خواست در بیست‌وچهار ساعت به تهران برسد، غافل از اینکه تحریک غرور ملی معجزه‌ می‌کند و اگر توانایی بیشتری برای تخریب داشت تا دریای عمان پیش می رفت. چقدر دیکتاتورها شبیه هم هستند؟ سیری‌ناپذیر، قدرت‌طلب، فاسد، زورگو و البته خودبزرگ‌بین که هیچ کسی نباید به حریم قدرتشان نزدیک شود. روزی همسر پوتین گفته بود وقت آن است که روسیه یک رییس‌جمهور زن داشته باشد، سال بعد پوتین پیش چشم رسانه‌ها از او اعلام جدایی کرد. به تعبیر داستایوفسکی شیطان وجود پوتین تحریک شده و هر چه بر سر راهش بیابد، می‌کشد و می‌شکند. قرن بیستم با فاجعه آغاز شد و گویی درس‌های آن قرن به اندازه کافی عبرت‌انگیز نبوده است. باز هم جنگ. باز صحنه های آزاردهنده که دیکتاتور از آنها ارتزاق می‌کند. یکی از راههای سرکوب منتقدان و به چالش کشیدن مشروعیت یک سیستم بسته، بحران آفرینی و ماجراجویی فراسوی مرزهاست از طریق اشغال و کشتار. کشتگان هر طرف قربانی مرام دیکتاتورند که ارتباطش با واقعیت قطع شده و خودش را محور تشخیص درست و نادرست می‌بیند و البته مرکز جهان. دیکتاتور روسیه از تکرار خسته شده، می‌خواهد تاریخی را با نام خودش آغاز کند، و ارتزاق از خون‌ بی‌گناهانی که با انفجار بمب و اصابت موشک متوجه شروع فاجعه شده‌اند. پوتین تاریخ انسان نخوانده و نمی‌داند جنگ برنده ندارد، آنکه فکر می کند پیروز میدان شده، بازنده‌ای بزرگ است. پوتین نمی‌داند هیچ جنگجویی در دوران صلح هم در خانه خودش آرام و قرار ندارد.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
چرا جنگ؟
زندگی سعدی در زمانه ما

«پیراهن برگ بر درختان/چون جامهٔ عید نیکبختان
اول اردیبهشت ماه جلالی/بلبل گوینده بر منابر قضبان
بر گل سرخ از نم اوفتاده لآلی/همچو عرق بر عذار شاهد غضبان»

امروز بهانه‌ای برای بزرگداشتِ بزرگِ خاندان زبان و ادبیات فارسی است: «سعدی». بی‌کم‌وکاست همین نام و عنوان آن زبان‌دان را بس است. نامی که تلفظش در هر زبانی سبک است و زیبا. گویی اگر او را ببینیم که می‌گذرد و حواسش جای دیگری‌ست به راحتی می‌توانیم صدایش بزنیم سعدی! و شیخ با خنده‌ای نازک برای ما دست تکان می‌دهد. گاهی خیال می‌کنم اگر سعدی در زمانه ما می‌زیست چه می‌دید و چگونه می‌گفت؟ و باز این نخِ تخیل رهایم نمی‌کند که چه غوغایی می‌شد اگر سعدی در دانشگاه تهران درس می‌داد و سواد ادبی دانشجویان و اساتید را می‌سنجید؟ و تصویر آن لحظه ورود ایشان گریبانِ تصورم را می‌گیرد که چگونه بخش بزرگی از فرهنگ سرزمینی در سرزمینِ فرهنگی تجسم می‌یابد؟ همگان نام سعدی را شنیده‌اند اما به احتمال معدودی خوانده‌اند و شماری اندک‌تر پای سخنان نغز و پرمغز شیخ تمرینِ تلمذ کرده‌اند. همگی با شعر سعدی آشنایی سطحی داریم، ولی اغلب با آفاق فکری سعدی بیگانه‌ایم. سعدی مهمترین نویسنده زبان فارسی در معنای قدیم و جدید است. به تعبیر محمدعلی فروغی سعدی به زبان ما سخن نمی‌گوید، ما با زبان سعدی سخن می‌گوییم و سعدی به ما یاد داد چگونه فارسی بخوانیم و بنویسیم. در داستان‌نویسی جدید مرز روایتِ واقعیت را خیال نویسنده تعیین می‌کند. با پژوهشهایی که پیرامون زندگی و زمانه سعدی انجام گرفته، معلوم شده که فضایِ ذهن سعدی از مسیرهای سفر و اتفاقاتی که در زندگی بر وی گذشته، بسیار فراخ‌تر و متنوع‌تر است. چنانکه در حکایتی از باب دوم گلستان می‌نویسد «از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود. سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم. تا وقتی که اسیر فرنگ شدم و در خندق طرابلس با جهودانم به کارِ گِل بداشتند.» سعدی و کارِ گل در لبنان؟ یا حکایت سفر هندوستان و اتفاقاتِ بتکده سومنات. یا سفر به چین و رفتن به مسجدی در کاشغر و ملاقات با پسری نحوی که شعر سعدی از سعدی می‌پرسد و سعدی نمی‌گوید که خودِ اوست. سعدی استادِ استادان زبان فارسی است و منظور از استادان زبان فارسی مقیمان دانشکده‌ها نیست، بلکه منظور نسل شاعران و نویسندگانِ پس از سعدی که موسیقی زبان و زبانِ موسیقی را از سعدی آموخته‌اند. اگر سعدی نویسنده‌ای فارسی زبان نبود و با واسطه ترجمه با آثارش آشنا می‌شدیم، او ما را رها می‌کرد اما ما نمی‌توانستیم از قدرت نفوذ کلام و حکایتها و پختگیِ تجربه پند و اندرزهایش خلاص شویم. از زمان زندگی جسمانی سعدی بیش از هشت قرن گذشته، ولی وقتی به بوستان و گلستان مراجعه می‌کنیم گویی برای توصیفِ حالِ آدمیانِ امروزین این دیار و برای بهبود دشوارهای منشی و کژی‌های رفتاریِ اکنون ماست. این تازگی ناشی از حضور سعدی در فرهنگ ما و نیز دیرپایی مشکلات جامعه ایران است که گویی از دوران سعدی تاکنون، آدمیانی آمده‌‌اند و رفته‌اند اما همچنان در هوایی به یکسان مسموم و معیوب نفس می‌کشیم. خزینه سعدی برای هر ذوقی میوه‌ای دارد. از سطح زندگی جمعی تا سلوک فردی. از سیاست‌ورزی تا سیاست‌بازی. سعدی تصمیمِ دشوارِ اتابکان فارس در پرداخت خراج به مغولان را پسندیده‌ می‌داند که با دیدن ویرانی نیشاپور مانع از ورود لشکران خونریز چنگیز به شیراز شدند. نکته مهمتر اینکه سعدی نویسنده و شاعر زنده زمانه ماست و کسانی که بخواهند فرهنگِ ایرانی را بشناسند، در زبان سعدی بزرگترین دُرهای دریای دری را خواهند یافت و آنهایی که هویت زبان فارسی و تربیت اخلاقی و انسانی فرزندان این آبادی برایشان مهم است، دروازه خانه سعدی همیشه بر رویِ نگاهشان باز است با چشم‌اندازهایی متنوع و متکثر.

زادروز سعدی بر دوستداران و ساکنانِ سرزمینِ زبان و ادب فارسی شادباش باد.


https://www.tg-me.com/bokhara1974
برخیزیم به پیشواز خیام

باید هم چنین باشد. اردیبهشت است و اوجِ جشنِ رنگِ طبیعت به آدرسِ خانه‌ی سبزِ بهار. ماهی که حُسنِ مطلعش با نام سعدی و حُسن مقطعش خیام. و امروز بهانه‌ای برای بزرگداشت اوست‌. دانشمندی که دارای نگرشی متفاوت و بینشی متنافر نسبت به متقدمان و معاصران و حتی متأخران است. خیام در کنار زکریای رازی و تا حدی بوعلی سینا میان زمین و آسمان و زندگی و مرگ، طرف زندگی زمینی را می‌گیرد. اما دلیری خیام در اهمیت زندگی و غنیمت شمردن دم است. در بینش خیام این دنیا نقد و وعده‌های دیگر جمله نسیه‌اند.

«گویند کسان بهشت با حور خوش است
من می‌گویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کآواز دهل شنیدن از دور خوش است»

خیام ابایی از دهری بودن ندارد. هرچند بسیاری می‌کوشند رگه‌هایی از اعتقادات دینی در آثارش بیابند اما خیام چنان صراحتی دارد که مجالی برای تفسیر مخالف نمی‌گذارد. خیام در روزگار خود بیش از فلسفه و ادبیات در ریاضیات و نجوم معروف‌ بود. قولی هست که خواجه نظام‌الملک طوسی، وزیر باتدبیر دربار سلجوقی مستمری سالانه‌ای برای رفعِ غمِ معاشِ خیام در نظر گرفت و از انتاکیه(شهری در ترکیه امروزین و ساحل مدیترانه) حواله‌ای امضا می‌کرد و با پیک به دست خیام می‌رساند تا در نیشابور برای رفع مایحتاج نقد کند. یک بار به هنگام مراجعه خیام، دفتردار شکوه می‌کند که تو چه داری که ناکرده کاری از ما سرتری و لایق چنین پاداشی؟ خیام می گوید چون در این قلمرو، چون تو بسیارند و چون من یکی بیش نیست. البته خیام خود متمول بوده و داندانهایش را خلال طلا می‌کشیده و بعد از مرگش آنرا نشانک کتابی می‌یابند که مشغول مطالعه آن بوده است.
اگر مهمترین ابهامات و موضوعات انسان را در پرسش از معنای آفرینش، درد زندگی، فلسفه مرگ، عشق و سنگینی بارِ بودن و دوگانه‌های دنیا و آخرت و جبر و اختیار بدانیم، خیام با زبان رباعی، طرف زندگی را می گیرد و خوش‌زیستن را می‌ستاید. ترویج همین شیوه زیستن است که موجب شده غنیمت شمردن دم، جزو میراث فکری خیام باشد.
خیام انسان را به خودش حوالت می‌دهد و معنای زندگی زمینی و آسمانی و بهشت و دوزخ و غم و شادی و اول و آخر را با خود انسان و در خود انسان می‌جوید.

«گردون نِگَری ز قدّ‌ِ فرسودهٔ ماست
جیحون اثری ز اشکِ پالودهٔ ماست
دوزخ شَرَری ز رنجِ بیهودهٔ ماست
فردوس دمی زِ وقتِ آسودهٔ ماست»

خیام با به چالش کشیدن برداشت مرسوم دینداران از بهشت، مبدع انقلابی فکری می‌شود. گویی برای خیام بهشت جایی شبیه شهر عاشقان جهان است. و اگر عاشقان مورد نظر خیام را به بهشت راهی نباشد، از سکنه خالی‌ست.

«گویند که دوزخی بُوَد عاشق و مست
قولیست خلاف، دل در آن نتوان بست
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود
فردا باشد بهشت همچون کفِ دست»

بعد از مرگ خیام بود که رباعیات بر سر زبانها افتاد و هر کسی رباعی با محتوایی خیامی می‌سرود آن را به خیام نسبت می‌داد تا هم ماندگار شود و هم از تیر ترکشِ مجازاتِ مفتیان برهد. همین موجب شده که اقوال گوناگونی پیرامون سندیت رباعی‌های سروده خیام پیش آید. اما هرچه هست در ادامه رویکرد خیام‌اند. از جمله این رباعی که مستقیم به مصاف متولیان دین می‌رود.

«ای مفتی شهر از تو بیدارتریم
با این همه مستی ز تو هشیارتریم
تو خون کسان نوشی ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوارتریم؟»

خیام در آخر عمر هم همان ابهامات فکری‌اش را دارد و نتوانسته راه حلی قطعی برای مسائل فلسفی‌اش بیابد.

«از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود»

وقتی دست خیام از دنیا کوتاه می‌شود باز به پشت سر نظر دارد و وصیت می‌کند «گور من در موضعی باشد که هر بهاری شمال بر من گل افشان می‌کند.» چنان بود و اکنون نیز چنین است.

اما فرهنگ چند‌لایه و نوآورستیزِ این سرزمین افکار خیام را به کنج خلوت خزاند تا بارقه‌های مدرنیته وزیدن گرفت و مستشرقان به تعمق در میراث فکری ایرانیان روی آوردند و چه گنجی گرانبهاتر از خیام برای مدح زندگی و طرد مرگ از انسان که با برداشت‌های نوگرایانه به مرکز و مدار جهان تبدیل شده بود. فیتز جرالد انگلیسی بود که پیام رباعیات خیام را در غرب و جهان پخش کرد. در ایران هم صادق هدایتِ دنیاگرای سنت‌شکن و پایه‌گذار داستان‌نویسی معاصر، نخستین تصحیح را از رباعیات خیام ارائه داد و خیام به متن زبان فارسی و اندیشه ایرانی بازگشت. و آخر اینکه اگر خیام ایرانی نبود، بیش از این می‌شناختیم و می‌خواندیم. اما دریغا که هرچه متعلق به ماست وقتی ارج و قرب می‌یابد که دیگران کشفش کنند و معترف معارفش شوند. وقتی نام خیام را از دهان دیگران می‌شنویم انعکاس متفاوتی دارد! باری خیام نماد عشق به زندگیِ شاد و شاعرِ شادزیستن است. و در این زمانه دشوار که انسان در تنگناست و زندگی گران و جان ارزان و مرگ میدان‌دار...

https://www.tg-me.com/bokhara1974
(زندگی) در پرانتز

وقتی غمگینی چه فرقی می‌کند پیر باشی یا جوان. بار همچنان سنگین است بر جسم و جان. وقتی آرزویی نداری از زندگی معنازدایی می‌شود و مرگ پناهگاهی امن. از درون خرابه‌های آبادان صدای سرفه‌ای می‌آید. صاحبِ صدا مرده. نوزادی زیر زباله‌هایِ سطل آشغالی در تهران عفونت می‌مکد. سایه‌ای ترسان خود را روی زمین می‌کشد تا خاکسترمان کند. سایه از درخت‌ها بالا می‌رود، از دیوارها و کوهها. همه را با خاک یکسان می‌کند. دنده‌هایِ آهنیِ ساختمانی فروریخته بیرون زده‌. اینجا همیشه مرگ در یک قدمی‌ست. چه در آسمان چه در ساختمان. در کشتی یا هواپیما. از مترو تهران تا متروپل آبادان. کافیست نفسی اضافی بکشی یا ماسک را برداری و دل به هوایی بسپاری. مزه آب از زبان‌ها رفته. ریه با هوای پاک وداع کرده و از نان بویی مانده که یادش در گوشِ دهان‌های خشکِ بی‌زبان می‌پیچد.
یاد آن آرزوهای خوشِ گذشته به خیر که هرگز محقق نشد. سفرمان در کاروانی گذشت که دور خود می‌چرخد. آیندگان خواهند خواند که ما چقدر دچار سرگیجه‌ بودیم و دوام آوردیم این زندگی و زمانه را.

هوس آب کرده‌ام. آب نیست. می‌نویسمش شاید سد تشنگی‌ بشکند. انگشتهایم خشک شده‌اند. نان هم آب رفته. با سفره بیگانه شده و گویی آنکه دندان داد دیگر نان نمی‌دهد. از یاد خودمان هم رفته‌ایم چه برسد به... چون صفرهایِ بی‌خاصیتِ درآمد برای تأمین معاش.
به تمنای روییدنِ رویایی تازه کنار پنجره می‌روم، دنیا را غرق تاریکی می‌بینم. زوزه باد است و رقص خاک بر بسترِ تیره آسمان. آفتاب لباس تیره پوشیده و می‌توان ساعت‌ها به آن زُل زد و پلک نزد. دروازه را باز می‌کنم برای رفتن، کران تا کران سیم‌خاردار است.
شلیک تیری هوایی شب را می‌شکافد. پرنده‌ای نیست، نعش چند ستاره نقش زمین می‌شود. پرستوها از این دیار رفته‌اند و کلاغ‌های بازمانده به مرغابی خاکبازی می‌آموزد و به عقاب شنا در مرداب.

گردوخاک غلیظتر می‌شود. برجی بر سرم آوار می‌شود. روز مرده و شبی زودرس فرا رسیده. نشانی از ماه و مهربانی‌اش نیست. چون آفتاب که دیر می‌آید و زود می‌رود. در سرازیری خودم را از پله‌ها هُل می‌دهم تا سریعتر برسم به قعر دره‌ای که سیاهی در آن گم می‌شود.
نوبت که به ما رسید، بازار زندگی کساد شد و عمر ارزان و مرگ دایم در آستانه. و تازه‌تر از صدایی که زمانی از آنسوی خط تلفن می‌گفت سلام و زیر و زبرمان می‌کرد.
از جریان رودخانه زندگی بستری سرد برجای مانده. بازماندگان به یاد نمی‌آورند کی چهره خندان خود را در آینه دیده‌اند. رفتگان به آب زده‌اند و بدون خواندن و نوشتن حروف الفبا، جمله‌هایی بلند با زندگی خود ساخته‌اند.
کاش رود را نمی‌کشتیم تا لایه‌ای از خاک صورتمان را با خود می‌بُرد. یا گرد این فرشِ کهنه را در آن تکاند. یا دست و صورتی با آن شست. کاش جان را حراج نمی‌کردیم. نشانه‌های حیات اخلاقی در این دیار درحال انقراض‌اند، و احتمالا تن‌هایی آفت‌زده باقی خواهد ماند بدون جریان خونِ گرمِ زیستن، که کارشان تیر کشیدن است بر روی هم برای جرعه‌ای آب، برای دمی هوا، برای یافتن نشانه‌ای از انسان که زمانی بود و دیگر نیست.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
این زیستگاه ناراست

من جایی زاده‌ام که نمی‌دانم کجاست
نامش را زمین گذاشته‌اند
گوشه‌ای از خاکش ایران
هر صبح برمی‌خیزم به استقبال دمیدن آفتاب
و خاموش شدن ستاره‌ها
و محو شدن ماه
اما خسته‌ام از این خوابها
از این عوض نشدن فصل‌ها
نگذشتن هفته‌ها
و توقف طولانیِ روزهای شبرنگ
و دلِ آسمان هم گرفته است از این گوشه‌ی دنیا
که آدمهایش هر لحظه رنگی می‌زنند بر زبان
لباسی نو می‌پوشانند بر شرم
و دروغ و دروغ
شیر سیاهی که از پستان این روزگار ظلمت می‌مکند مدام.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
توفانِ مرگ

کاش مرا می‌پرسیدی به وقت پرسه‌زنی در گوشه‌یِ نگاهت
وقتی که سایه‌یِ نیم‌رخت تمامِ من بود
کاش مرا می‌شنیدی وقتی تداعیِ صدایت موسیقیِ سکوت بود
در میان جمعی که جز تو نبودی
کاش اشارتی می‌کردی به سپر
وقتی تیرِ کمان‌هایت می‌بارید.

با پاییز می‌آمدی
نه چتر بود و نه سقف
به وقتِ خوابِ درخت
و چه رنگ‌هایِ نویی می‌رویاندی از مرگِ برگ.

کاش نمی‌رفتی
و وقتی که هم می‌رفتی زمان را نمی‌بردی
تا ساعت معکوس نمی‌چرخید
دلِ زمین تنگ نمی‌شد
و آسمان زیر پایت به سرفه نمی‌افتاد
و پایِ پله‌ها نمی‌شکست
و شقایق یقه نمی‌درید
و جوی جان نمی‌داد به انتظار
و عقربه‌ها زهر نمی‌پاشید بر سیستم اعصاب.

و اکنون که رفته‌ای کاش برگردی
زمان را با تاریخِ دیدارت تنظیم کنی
شاید صفحه ساعت‌ها برگردد به تقویمت.

تو رفتی و همه را با خود بردی
سرخی و سبزی
باران و برف
ماه و آفتاب
شب و روز
و حتی سنگ را
ببین چگونه چهارفصل برایت آواره شده و دنیاها آرزو خرابِ آوار توست
تو از نسلِ کدام سیلی؟
ای سیلیِ روزگار
ای تگرگِ نابهنگام.


https://www.tg-me.com/bokhara1974
بیا برویم بُخارا
Video
چشمِ نگرانِ دوران

هوشنگ ابتهاج گفته بود «به مرگ بگویید منتظر نماند، سایه مرگ ندارد». سایه هم بعد از قرنی زندگی، نقشی ابدی شد بر پیشانی روزگاران. به تجربه زیسته زندگی ما پیوست و همدم غم‌ها و شادی‌های آیندگان است. چه لذاتی که بر ذهن و زبان احساس ما ننشاند. ما به صدای شعر سایه بزرگ شدیم.
وقتی می‌خواندیم
«بسترم صدف خالی یک تنهایی‌ست
و تو چون مروارید
گردن‌آویز کسان دگری»
از حالی به حال دیگر می‌شدیم. سایه رود بود. جاری از ریشه گذشته تا برگ‌و‌‌بارهای امروزین. گاه متلاطم و گاه آرام. از سنتی تا مدرن. اما در قالب خاص خودش. از سرچشمه تا دریا. با چشمی باز جهان را از نظر گذراند و سهمی بزرگ در ساختن جهان خاطرات و خاطرات جهان ما دارد. وقتی می‌سراید از زبان ماست!

«نشود فاشِ کسی آنچه میان من و توست

تا اشارات نظر نامه رسان من توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید

همه جا زمزمه عشق نهان من و توست

این همه قصه فردوس و تمنای بهشت

گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل

هرکجا نامه عشق است نشان من و توست

سایه زاتشکده ماست فروغ مه مهر

وه از این آتش روشن که به جان من و توست»

همین مفاهیمی که ما می‌دانیم و می‌خوانیم، سایه برایمان به شعر ترجمه می‌کند. سایه قله شد و آفتاب ادبیات قرن بیستم ایران با او تابان‌تر است. ما چه بختیار بودیم که در زمانه بزرگانی چون سایه، زیستیم. هنرمندی شاعر و شاعری موسیقی‌دان. سایه نرفت. همچنان درخشان است و دُرفشان. در بازی مرگ و زندگی، سایه طرف زندگی را گرفت و لذتش در دیدن احساس و احساس دیدن بود و این دو را روایت می‌کرد. گاهی در قالب قدیم و گاه جدید. سایه با سرودن بر مرگ غلبه کرد و در گذر زمان، جاودانه شکفتن برگزید. و چه جایگاه بلند و محکمی در ادبیات فارسی از آن اوست! افتخارِ آفتابِ آتشکده‌یِ آمدگان و آینده‌یِ حافظ!

https://www.tg-me.com/bokhara1974
ایمان به پول


گردونهٔ دنیای مدرن با خونِ پول و پولِ خون می‌چرخد. پول بت بزرگ جهان جدید است. منکران خطی از زندگی را نشان دهند که بی‌پول پیش می‌رود. ایمان خالص به قدرت پول یعنی تعیین حدود خواستن‌ها و نخواستن‌ها و جایگزینی برای گفتن و نگفتن‌ها. پول، چشمها را می‌گریاند و می‌خنداند و در عین دیدن به ندیدن وادار می‌کند. پول، گوشهای تیز را کر، و زبانهای گویا را می‌بندد.
پول، معجزه‌ای بی‌پیامبر با بیشترین پیروان وفادار است. پول کارخانه‌ای با زنجیره‌ٔ مونتاژ انسانهای یکسان است. آدمها را در قطب، گرم نگه‌می‌دارد و در ظهر مرداد صحرای عربستان دچار تب و لرز می‌کند، بی‌آنکه سرما و گرمایی حس کنند. پول جایگزین بسیاری غم‌ و غصه‌های رنگارنگ و قدیمیِ ریشه‌دار شده. اصلاً خودش موضوع تمام غم‌ها و غصه‌هاست. خدایی مسخ‌کننده. پول از قعر جهنم بالا می‌کشد و بهشت می‌رویاند در دوزخ و سبزه می‌پوشاند بر هر خاک سوخته.
پول رؤیای خواب و بیداری، و فکر و ذکرِ هر تشویش و تشویق و بی‌قراری و آرامش است. پول اضطرب‌اور است ، خوشحال و بدحال می‌کند، ترمیم‌گر است، معالجه می‌کند، بهبود می‌بخشد و البته مخربی بی‌رقیب. با پول می‌توان با ارزانترین نرخ راست خرید و به گرانترین قیمت دروغ فروخت. با پول می‌شود با مهربانی کشت، با غَضَب خنداند و غصب کرد، مغضوب نشد و عصیان ندید. ایمان به پول جایگزین بسیاری اعتقادات شده. پول بسیاری از باورهای عمیق را جارو کشیده و همسایه‌های دیوار به دیوار را در کُراتی دور ساکن کرده که با هیچ تلسکوپی برای یکدیگر قابل رؤیت نیستند، مگر همترازی در زبانِ مشترک مصرف و بازار که معیارش مقدار پول است.
کدام شاعر سرود«آی عشق همه بهانه از توست، من خامشم این ترانه از توست»؟ وقت آن است که شاعری پولدار یا پولداری شاعر پاسخ دهد آی پول همه بهانه از توست. تا قافیه عوض شود و ریل جدیدی بگذارد برای قطار زندگی مدرن. پول متر و معیار اندازه‌گیری طول و عرض قد و وزن و سلامت و بیماری و عمر آدمهای امروزی است.
اما مخرب‌ترین گردونه، تعظیم علم به معبد پول و قتل اخلاق است. نرخ جان انسان را هم پول تعیین می‌کند. از جان گرانِ گران تا جان ارزان. از موبور منهتن تا مقیمان موریتانی. آن پولداری که برق قلبش ضعیف شده و پزشکان پیش‌بینی می‌کنند تا چند سال و ماه و هفته و روز و ساعت و دقیقه و ثانیه و میکروثانیه دیگر کار تمام است و پریز جانش کشیده می‌شود و با پرداخت پول به بنگاه‌داران جان، آنها را اجیر می‌کند تا با جتی از غرب به شرق بپرند و به خانواده‌ای پرجمعیت در هند مراجعه کنند و سالم جوانی را انتخاب کنند و به بهای پول قلبش را بخرند و به زور پول ببرند به ینگه دنیا و زیر یک تیم جراحی با آخرین تکنولوژی روز که با پول خریده‌اند، قلب او را از سینه‌اش درآورند و جایگزین قلب ضعیف آن آدمی کنند که رنگین‌ترین خون را دارد و بقیه اعضای جوان هندی را به خیرات در تن بیماران پولدار دیگر پخش کنند و ثواب پولشان را ببرند، در مخیله کدام بخش تاریخ سنت می‌گنجد؟ در کمتر از یک هفته بیمار مرخص می‌شود و روی قایق تفریحی‌اش عکس یادگاری می‌گیرد و جشنی دوستانه برگزار می‌کند و لبخند برمی‌گردد و زندگی لبخند می‌زند و مرگ مسجل به عقب رانده می‌شود. این معجزه پول است و جز پول چنین کاری از هیچ بنی‌بشری ساخته نیست.
پول ذائقه را ارتقا می‌دهد، دید را عوض می‌کند و لنزهایی بر نگاه می‌کارد که می‌توان زندگی را زیبا دید. هرچه پول دست کم گرفته شود، قدرش بالاتر می‌رود. هرچه انکارش کنند، ضروری‌تر می‌شود. هرچه وسیله پندارند، مهم‌تر از هر هدف می‌نشیند. هرچه آشکارا نخواهند، پول پنهان‌تر می‌آید. هر چه شعار معنویات بدهند، پول مادیات را به رخ می‌کشد. جهان به کجا می‌رود؟ پول چگونه مرزهای اخلاق را جابجا می‌کند؟ ایرانی از پول چه می‌خواهد؟ بتِ پول تا کجا بندگان را به دنبال خود می‌کشاند؟
در دنیای مدرن، اگر پول آدمها را خوشبخت نکند، بطور قطع خیلی از بدبختی‌ها را می‌کاهد. منتقدان با این گزاره هم موافق نیستند؟!


https://www.tg-me.com/bokhara1974
نزنیدم! نزنیدم! من زنم!

من که از هر خویش گریزانم
بگذار بگریزم
بروم!
هرگز برنگردم
بیمارم!
می دانی و می دانم
مهمان ناخوانده‌یِ این خانه منم
چونکه زنم!

غایب این صحنه منم
غریبِ عیش جمعیتم
بگذار بروم و هرگز برنگردم
نه زندانم که تنم
چونکه زنم!

اینک که صاحبِ خانه تویی
بازیگردان هر بازی تویی
برقص تا برقصند
بچرخ تا بچرخند
من می‌ایستم و نظاره‌گرم
گیسو می‌رقصانم
پای می‌کوبم
زمان می‌لرزانم
چونکه زنم!

گر نمی‌دانی بدان
هم روانم هم تنم
رود است پیرهنم
زیباییِ زمین منم
نام ایران هم منم
چونکه زنم!

نه مارم نه درختم
نه دشنه‌ام نه دوزخم
من نبض زندگی‌ام
ریشه هر روییدنم
مادرم و دخترم
چونکه زنم!

نکشید به خشم مویَم
نخراشید به ناخن رویَم
نشکنید شیشه‌ با سنگم
نزنیدم! نزنیدم! نزنیدم!
که جانِ جامِ جهان منم
ریشه‌‌یِ خاک این ویرانی منم
آبروی هر آبادی منم
باز می‌زنیدم؟!
عجبا! خلقت ناقص منم؟
این بذر غلط بهانه‌ایست برای زدنم
چونکه زنم.


https://www.tg-me.com/bokhara1974
ایرانم!
ویرانم!
اما آینه‌ی نگاهِ تو روی به آفتاب و آب و آبادی
می‌دانم
تو هستی، می‌بینی
اگر من نخواهم بود، نخواهم دید
باکی نیست
من ریشه در این خاکم
من جاری در تن آن درختم
که فرزندان تو میوه‌اش را خواهند چید
به نام زن، زندگی، آزادی
تو در من جاری
من در تو روان
چه بی‌تن
چه با تن
چه با جان
چه بی‌جان
ای تو نام هر زن در این سرزمین
ای ایران!


https://www.tg-me.com/bokhara1974
قصه ها و غصه ها

قصه باروت و بدن. قصه سنگ و تفنگ. قصه گلوله و گوشت. قصه دوشکا و دوش. قصه خنجر و حنجره. قصه خنده و خون. قصه سدشکنیِ نسلِ نو. قصه گسستن از بند گذشته. قصه پوست‌انداختن ذهن. قصه استقبال از مرگ برای نجات زندگی. قصه انسان و یأس. قصه غلبه خشم. قصه ریختن ترس. قصه رقصان بر دستان تا گورستان. قصه بسته شدن بر میله. قصه تشنگی و لیوانی آب در مرز دهان. قصه چشم و ساچمه. قصه مرگ رنگین کمان. قصه غرق شدن قایقی در خون. قصه گلوهای گرفته از فریاد. قصه سرآمدن صبر. قصه اعتراض علیه تحقیر. قصه گوش‌های کر. قصه نادیده گرفتن دیده. قصه تن‌های لرزان. قصه جشنِ شکست. قصه پاییز و پیری. قصه فصل‌های بی‌باران. قصه‌هایی که می‌چرخد دهان به دهان میان پیر و جوان، زن و مرد، از خانه تا خیابان، از پیش‌دبستان تا دبیرستان، از دانشگاه تا بازداشتگاه. قصه من، قصه تو، قصه ما.
چه قصه ها دارد این غصه ها. چه طوفانی می بافد این تیرگی. این همه زخم‌ کهنه که بر تنِ این سرزمین سرباز کرده. چه خون‌های تازه که از زیر این خاک می‌جوشد و می‌خروشد. کافی است یک وجب خاک‌برداری کنی، به خون می‌رسی، خون آدم، خونِ گرم. سفره‌های زیرزمینی خون که وصل شده به رگ‌های من، رگ‌های تو، رگ‌های ما.
هیچ خاکی با خونریزی حاصلخیز نمی شود. اگر هم شود میوه هایش مزه خون می دهد و برگ‌هایش هم به رنگ خون. عجب دوران خونینی. تا بوده همین بوده. تاریخ این آبادی روایت حمله با آتش و شمشیر و تیر و تفنگ بر تن‌های بی پناه است. مرگ جانهای جوان و گران که به ارزانی قربانی این قدرت بی‌پیر می شود.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
2024/05/23 20:51:49
Back to Top
HTML Embed Code: