Telegram Web Link
﴿ تحفۀ روشنفکر (سیکولر)-۱۵-﴾

                   

زن در اصل برای نسل جدید نکو بار آوردن است و مرد جویندۀ معیشت این دوست. طفل خصال و صفات خود را – چه محمود و چه مذموم – در قدم اول از مادر می گیرد. مثال زن و کودکش، چون بوتۀ گل و غنچه گل است. اگر بوتۀ گل خود را از غنچه ببرد، می میرد. زن نیز اگر کودک خود را واگذارد و به بیرون گردی بپردازد، خصال حمیده در طفلش می میرد و معایب و مذامیم در او جا می گیرد و ای بسا کودک در قالب انسانی در اصل حیوانی بار می آید. مثال واضح آن جوامع غربی است.

مرد و زن را این چنین دان ای پسر
مرد و زن چه عالَمیان سر به سر

فطرت هر کس جدا از دیگر است
قدرت خلَّاق عالَم برتر است

اصل فطرت بهر زن، پروردن است
کودک نیکو به بار آوردن است

کودک انسان چو غنچه‌ای گل است
غُنچِ گُل را زندگی بوتهٖ گُل است

مادر کودک مثال بوته گل
کودک نازک به آغوشش چو گُل

نازکی را نازکی داده نمو
یاسمن از چوب روئیده بگو؟!

بهر ایندو ناگزیرست جست وجو
رزق و روزی اندرین دنیا دوتو

مرد را پرداختند از بهر این
تا به استیزه کشد رزق از زمین

پهنۀ گیتی پر اوباش و دغل
مرد باید تا بگیرد زیر نعل زن

چو از کودک بُرَد گو چون شود
غنچه از گُلبُن بُرَد آن گون شود

زن چو کودک وانهد بیرون رود
طفل با سگ خانه اش همگون شود

خو وخصلت طفل گیرد از که؟ مام!
گر که مامش نیست گیرد از کدام؟

زین جهت غربی همی بینی براه
سگ‌وش و حیوان‌گون زی اش بُوا
به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است
بکش به غمزه که اینش سزای خویشتن است
گرت ز دست برآید مراد خاطر ما
به دست باش که خیری به جای خویشتن است
به جانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع
شبان تیره مرادم فنای خویشتن است
چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل
مکن که آن گل خندان برای خویشتن است
به مشک چین و چگل نیست بوی گل محتاج
که نافه‌هاش ز بند قبای خویشتن است
مرو به خانه ارباب بی‌مروت دهر
که گنج عافیتت در سرای خویشتن است
بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او
هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او دید و در انکار من است
ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو
شاهراهیست که منزلگه دلدار من است
بنده طالع خویشم که در این قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خریدار من است
طبله عطر گل و زلف عبیرافشانش
فیض یک شمه ز بوی خوش عطار من است
باغبان همچو نسیمم ز در خویش مران
کآب گلزار تو از اشک چو گلنار من است
شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود
نرگس او که طبیب دل بیمار من است
آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
یار شیرین سخن نادره گفتار من است
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی‌شمار آرد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است
خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد
بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت
بفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد
در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد
﴿ تحفۀ روشنفکر (سیکولر)-۱۶-﴾

                    

روشنفکر دهان پاره که حقوق زن می گوید، عینیات غرب را نمی بیند که ارزش زن در غرب جز سامانی جهت لذّت‌بردن و وسیله ای برای متاع‌های تجارتی فروختن و پول اندوختن نیست. گوئیا از دیدن این عینیات کور است.

باز بنگر زن به غرب مُستنار
آلۀ شهوت به مردان خمار

ارزش وی نیست بیش از یک فراش
شب برویش خواب وصبح دورش نماش

نعره می دارد از این از بهر زن
تا که شرکت ها فروشد جسم زن

مال شرکت در فروش است بهر این
جسم عریان زنی دارد کمین

زن به نزد غرب هست افزار پول
زین سبب او را همی‌دارد به گول

قدر مادر، قدر دختر، قدر زن
او چه داند زن به نزدش لَذِّ تن

یک نظر در غرب بیفکن ای پسر
چارسو زن را ببین از بد بتر

زن براهش شهوت انگیز خس است
زن به دفتر مال این و آن کس است

در دکانش شغل دارد بهر آن
تن نمود و پول ربود از دیگران

عشوه‌ها و جلوه‌هایش زین رود
تا که صندوق دکانش پر شود

اندر این مهمان‌سرا¹ او زین سبب 
جسم او مهمان را باشد طرب

زن به غرب است بَردۀ مُرده‌گَوَان²
فکر غربی چیست فکر قلتبان

ا.........
¹. هوتل
². مُرده‌گاو = دیوث
﴿ تحفۀ روشنفکر (سیکولر)-۱۷-﴾

                     

روشنفکر نعره از حقوق بشر دارد. اما حقوق بشر نزد او تضادجوئی با قوانین شریعت اسلامیّه است.

باز روشنفکر افتاده به گِل
گمرهِ بیچارۀ بی روح و دل

باز نعره می زند حقّ بشر
نی شناسد پای حق را او ز سر

حق بگو تعریف چیستش ای غبی
تار شیطان دور انسان می تنی

حق اگر آن است تو می‌خوانی اش
زود زود برهان آور تانی اش؟!

حق اگر آن است گوید غرب دون
او که خود گمراه فکرِ واژگون

حق به نزد اوست مِلک هست و نیست
عقلها حیران ملک نیست چیست

عرض و جوهر فرق نتواند از آن
اصل فکر وی ببوده ناتوان

کی تواند او ترا رهیاب کرد
فکر باطل درد آرد روی زرد

نعرۀ حقّ بشر از  روشنی
نیست جز شرّ و شرور و کودنی

او که نشناسد چه قُبح است و حَسَن
حق آدم کی شناسد از لجن؟!

هر که نرم افزار حَلْگَر را بساخت¹
تا نگوید او نتان آن را شناخت

باز آن کس کافریده آدمی
بِه شناسد آدمی را ای دنی

چون بگوید آدمی اینست و آن
حق او اینگونه باشد وآن چنان

طاعت و سمعش بباید نی عصٰی
حق انسان او بداند بِه ز ما

ا..........
¹. نرم افزار = software ، حلگر = کمپیوتر
❤️﴿ تحفۀ روشنفکر (سیکولر)-۱۸-﴾❤️

                     

باز گرچه جوامع غربی دم از حقوق بشر می زنند، اما چون به درون آنها بنگری، خلاف بشر می بینی، اما روشنفکر از مشاهدۀ این حقایق کور است.

باز غربی را نگر ای مُرده جان
اجتماعْ شان اجتماع قُلتبان

مادرش معلوم و ناپیدا پدر
از زنا زائیده نسلِ سر به سر

باز آنسوتر نگر کاباره را
دختر و زن در فروش است چاره را

باز بنگر کودک کوچک مُدام
نی پدر تادیب تاند نی که مام

باز بنگر راه و دفتر، کارو بار
زن به غرب است شهوت مردان خوار

جسم وی افزار عایدها و پول
گوهر قُدس زنی گشته خمول

فکر غربی چیست جز مُرده گَوِی¹
کی بداند ارزش زن این غوی

ای تو روشنفکر روشن‌گوی غرب
فکر تو مانده به لاش و لوی غرب

حق بگوئی تو بگو اینها چه شد
یا که اینها حق آدمها نَـبُد

حق اینهایت کجا رفت ذوفنون
ای که بگرفته دماغت صد جنون

زین دو سه برگیر تو هر بند غرب
آدمیّت را تباهی است و خَرْب

نعرۀ حق بشر دام و دد است
از قبیل گیر تا نت گیرد است²

او که حق را می‌نداند که چهاست
نعرۀ حق بشر او را سزاست؟!

اینکه روشنفکر دون مُرده‌ریگ
نعرۀ حق بشر کرده به دیگ

روشنی فکر وی از مُردَ گیست
صاحبش کم‌ذات وخود هم بدرگیست

ا........
¹. دیاثت
². مثل مشهور بگیرش تا نگیردت
﴿ تحفۀ روشنفکر (سیکولر)-۱۹-﴾

                     

روشنفکر نعره از میهن و وطن دارد. اما میهن و وطنش چیست؟ گوئی نقشه ای برداشته چار گوشۀ پاره زمینی را خط کشیده داخل آن را میهن و وطن گفته و آن را بت خیالی خود گردانیده، همه عواطف و نسبت های خود را به پای این بت ریخته و هر چه خارج این مرزهای خیالی بوده همه را بیگانه و دشمن گرفته است، بجز غرب و ظواهر غرب.

نقشه‌ای برداشت روشنفکر خوب
چار خطّی رسم کرد و چارچوب

میهنش خوانده و هم خواندش وطن
نسبت جان کرده طرف این عطن¹

گوئیا بُتّ خیالی رسم کرد
این بُتَک عقلش بخورد و هضم کرد

مرز فرضی حُبَّ ایمانش بشد
خارج آن دشمن جانش بشد

خارج آن گرچه هم دین خداست
یا که پیروهای خاص مصطفاست

چون نه از مُلک وی است برباد باد
و آنچه از مُلک وی است آباد باد

گرچه این مُلک وی است بتّ و وَثَن
نزد وی بهتر ز حقّ ذُو المنن

او نداند مرز فرضی را بقا
کَی بماند زود می گیرد فنا

هستِ مرزوعرض وطول از قدرت است
گرکه قدرت نیست این خط صورت است

این چنین فکری که داری برخطاست
ساعتی اندیش، اندیشه ضیاست

چوب وسنگ این جهان از بهر توست
تو فدایش گشته‌ای که جان ازوست؟!

ارزش انسان بیش از صد زمین
خاک و سنگی کَی بیرزد این چنین

ا........
عطن = جای نگهداری شتران
2025/10/21 11:04:57
Back to Top
HTML Embed Code: