bootg.com »
United States »
بنیادعلمی عرفانی واجتماعی امام شیخ عبدالقادرگیلانی(رض) مربوط طریقه قادری طالبانی سنجوری درافغانستان » Telegram Web
﴿ تحفۀ روشنفکر (سیکولر) - ۱۱ - ﴾
باز آئیم سر افکار و اوهام روشنفکر وعقل وی
ظلمت غربی که خود را چیره کرد
چشم روشنفکر دون را خیره کرد
روشنی فکر وی او را گَزید
عربده آغاز کرد هَلْ مِنْ مَزِیْد
کودن ابله به نقَّالی چو رفت
هیچ نندیشید و در رفت گشت زفت
گند باطن چون بیامد در حنون
عربدهها برکشیده است از جنون
علم ایشان را نه پا هست و نه سر
در میانْ پا در هوایند در بدر
فکر ایشان منتهایش این شکم
نی ز حُکم آگاه و نی هم از حِکَم
حس ایشان و هَویٰهای¹ کثیف
کوه قاف است و خِرَد کَیْك ضعیف
عقل ایشان را سواره حسّ شان
زین جهت إِنَّ الْعَوَامْ کَانْعَام دان
چون سواری می کند حس عقل را
بشنود کَی گفته های نقل را ²
حس که کور و کر و گنگ و چارپاست
از کجا این خر، سواری را سزاست
دیگ خِرَد روشنفکر چون به جوش آید
خردمند را چاره نے جز آنکه خموش آید
چون هویٰ و حس زند در حال جوش
کی توان بینی تو در ایشان هوش
دیگ چون جوشش کند جوشان شوند
کرمها در دیگ بخروشان شوند
خانگیان در گریز از بوی دیگ
عاقلان خاموش نزد مُرده ریگ
چون سخن گویند و استدلال ها
گوئیا طبله زنان طبالها
چون بگویند منطق خود را به داد
إنَّهُمْ قَوْمٌ أَضَل آرند یاد
گر خردمندی بگوید یک سخن
درک معنی کی تواند مُمْتَهَن
ا..........
¹. هویٰها = خواهشات
². نقل = یعنی قرآن و حدیث وفقه
باز آئیم سر افکار و اوهام روشنفکر وعقل وی
ظلمت غربی که خود را چیره کرد
چشم روشنفکر دون را خیره کرد
روشنی فکر وی او را گَزید
عربده آغاز کرد هَلْ مِنْ مَزِیْد
کودن ابله به نقَّالی چو رفت
هیچ نندیشید و در رفت گشت زفت
گند باطن چون بیامد در حنون
عربدهها برکشیده است از جنون
علم ایشان را نه پا هست و نه سر
در میانْ پا در هوایند در بدر
فکر ایشان منتهایش این شکم
نی ز حُکم آگاه و نی هم از حِکَم
حس ایشان و هَویٰهای¹ کثیف
کوه قاف است و خِرَد کَیْك ضعیف
عقل ایشان را سواره حسّ شان
زین جهت إِنَّ الْعَوَامْ کَانْعَام دان
چون سواری می کند حس عقل را
بشنود کَی گفته های نقل را ²
حس که کور و کر و گنگ و چارپاست
از کجا این خر، سواری را سزاست
دیگ خِرَد روشنفکر چون به جوش آید
خردمند را چاره نے جز آنکه خموش آید
چون هویٰ و حس زند در حال جوش
کی توان بینی تو در ایشان هوش
دیگ چون جوشش کند جوشان شوند
کرمها در دیگ بخروشان شوند
خانگیان در گریز از بوی دیگ
عاقلان خاموش نزد مُرده ریگ
چون سخن گویند و استدلال ها
گوئیا طبله زنان طبالها
چون بگویند منطق خود را به داد
إنَّهُمْ قَوْمٌ أَضَل آرند یاد
گر خردمندی بگوید یک سخن
درک معنی کی تواند مُمْتَهَن
ا..........
¹. هویٰها = خواهشات
². نقل = یعنی قرآن و حدیث وفقه
﴿ تحفۀ روشنفکر (سیکولر)- ۱۲ -﴾
طُرفه ای از عقل و استدلال روشنفکر
طُرفه بین از عقل و استدلال شان
چونکه وجه یك زنی کردند نشـان
یك زنی را حجت ما و اعتماد
چون خدا یکتاست پس یک زن بباد
آفرین بر این خِرَد بر هوش تو
آن فلاطون کی رسد پاپوش تو
گر چنین است عقل واستدلال تان
پس چگونه بوده فرزندان تان
صد هزاران پول داری و قماش
پس چرا این گفته را کردی تراش
پنچ خانه داری و ده موترک
باز این حرفت کجا شد ای خرک
چند قحبه داری و بازش هنوز
گفتِ صِرفِ یك زنی داری بُروز
چند گویم من سخنها زین قبیل
از خِرَد از منطقِ این گون علیل
عقل ایشان مر خِرَد دیوانه کرد
جهل ایشان علم را افسانه کرد
طُرفه ای از عقل و استدلال روشنفکر
طُرفه بین از عقل و استدلال شان
چونکه وجه یك زنی کردند نشـان
یك زنی را حجت ما و اعتماد
چون خدا یکتاست پس یک زن بباد
آفرین بر این خِرَد بر هوش تو
آن فلاطون کی رسد پاپوش تو
گر چنین است عقل واستدلال تان
پس چگونه بوده فرزندان تان
صد هزاران پول داری و قماش
پس چرا این گفته را کردی تراش
پنچ خانه داری و ده موترک
باز این حرفت کجا شد ای خرک
چند قحبه داری و بازش هنوز
گفتِ صِرفِ یك زنی داری بُروز
چند گویم من سخنها زین قبیل
از خِرَد از منطقِ این گون علیل
عقل ایشان مر خِرَد دیوانه کرد
جهل ایشان علم را افسانه کرد
﴿ تحفۀ روشنفکر (سیکولر)- ۱۳ -﴾
مُسَلَّم است که تعداد زنان در غالب کشورهای جهان از دو تا ده فیصد بیشتر از مردان است. اگر تعدُّد زوجات را روا ندارند، پس این زنان کجا روند؟ یا که اینها خواهش نفسانی ندارند و یا اینها از شوهر بایست محروم بمانند؟
فکر غربی حل این مشکل را در انداختن زنان به قحبه خانه ها و فاحشهخانه ها جسته است. اما بازهم یکزنی از آن حاصل نمی آید، بلکه فساد اخلاقی و تباهی خانوادگی و خرابی اجتماعی حاصل آن است. فکر روشنفکر نیز همین را خواستار است، از جهت شهوت راندن و خباثت کردن و از زیر حقوق همسر ثانی گریختن.
یکزنی خوب است ولیکن ای پسر
در ضرورت چاره ای نی زان دگر
اندرین دنیا نگر ای سادهخان
فصلی از آمار جمعیَّت بخوان¹
زیاده از مردان بُده تعداد زن
این مُسَلَّم در همه عصر و زَمَن
گر به یکتن یک زنی را میدهی
این زیادت را کجا تو مینهی
یا که اینهایت نخواهند شوی کرد
یا که اینها نیستند خواهندٖه مرد
یکزنی گوئی بر اینها اِستم است
بردن آنها به قرن رُستم است
گر به مردی بیش ندْهی از زنان
این زیادت میرود با بدروان
«میل شهوت کر کند دل را و کور»
مینماید خر چو حور و نار نور
آتش و پنبه است بی شک مرد و زن
پنبه را پرهیز از آتش بُدن؟!
شهوت همچو آتش است از وی حذر
آتش شهوت بسوزد بوم و بر
گرچه غربی یکزنی دم میزند
لیک تار کذب دورش میتند
مرد غربی که به خانه یکزن است
در برون با هفت قحبه همتن است
زین جهت کاباره ها دارد فزون
قحبهخانه و زناخانه درون
صد هزاران زن ببینی در بدر
طفل دار و لیک پیدا نی پدر
خودفروشی میکنند از چاره را
تا نوائی باشد آن بیچاره را
مرد غربی ساعتی در زن سپوخت
نطفه ریخت وآنگهش دیگر بروفت
طفل آمد این زنک بیچاره شد
صد هزاران این چنین آواره شد
خود نمانده هیچ از اخلاق شان
اجتماعْ شان در تباهی بین روان
آخرِ این فکر و کردار کثیف
اجتماع را با تباهی هم لفیف
این چنین است فکر روشنفکر دون
اقتباسی میکند از غرب دون
روشنیِ فکر او گشته نژند
میرساند آدمیَّت را گزند
ساعتی اندیشه کن ای بد خطاب
زن به نزد تو فقط یک رخت خواب
ارزش زن را نگر ای بی خرد
یکزنی گفتت گلو پاره کند!
این زیادت ها به نزدت چون شود؟
او ترا گه خواهر و دختر بُوَد!
قحبه خانه می بری اش قلتبان
ما که عفت میدهیم خوانی غـزان²
ا...........
¹. به دائرة المعارف بریتانیکا مراجعه شود
². غزان = بربر
مُسَلَّم است که تعداد زنان در غالب کشورهای جهان از دو تا ده فیصد بیشتر از مردان است. اگر تعدُّد زوجات را روا ندارند، پس این زنان کجا روند؟ یا که اینها خواهش نفسانی ندارند و یا اینها از شوهر بایست محروم بمانند؟
فکر غربی حل این مشکل را در انداختن زنان به قحبه خانه ها و فاحشهخانه ها جسته است. اما بازهم یکزنی از آن حاصل نمی آید، بلکه فساد اخلاقی و تباهی خانوادگی و خرابی اجتماعی حاصل آن است. فکر روشنفکر نیز همین را خواستار است، از جهت شهوت راندن و خباثت کردن و از زیر حقوق همسر ثانی گریختن.
یکزنی خوب است ولیکن ای پسر
در ضرورت چاره ای نی زان دگر
اندرین دنیا نگر ای سادهخان
فصلی از آمار جمعیَّت بخوان¹
زیاده از مردان بُده تعداد زن
این مُسَلَّم در همه عصر و زَمَن
گر به یکتن یک زنی را میدهی
این زیادت را کجا تو مینهی
یا که اینهایت نخواهند شوی کرد
یا که اینها نیستند خواهندٖه مرد
یکزنی گوئی بر اینها اِستم است
بردن آنها به قرن رُستم است
گر به مردی بیش ندْهی از زنان
این زیادت میرود با بدروان
«میل شهوت کر کند دل را و کور»
مینماید خر چو حور و نار نور
آتش و پنبه است بی شک مرد و زن
پنبه را پرهیز از آتش بُدن؟!
شهوت همچو آتش است از وی حذر
آتش شهوت بسوزد بوم و بر
گرچه غربی یکزنی دم میزند
لیک تار کذب دورش میتند
مرد غربی که به خانه یکزن است
در برون با هفت قحبه همتن است
زین جهت کاباره ها دارد فزون
قحبهخانه و زناخانه درون
صد هزاران زن ببینی در بدر
طفل دار و لیک پیدا نی پدر
خودفروشی میکنند از چاره را
تا نوائی باشد آن بیچاره را
مرد غربی ساعتی در زن سپوخت
نطفه ریخت وآنگهش دیگر بروفت
طفل آمد این زنک بیچاره شد
صد هزاران این چنین آواره شد
خود نمانده هیچ از اخلاق شان
اجتماعْ شان در تباهی بین روان
آخرِ این فکر و کردار کثیف
اجتماع را با تباهی هم لفیف
این چنین است فکر روشنفکر دون
اقتباسی میکند از غرب دون
روشنیِ فکر او گشته نژند
میرساند آدمیَّت را گزند
ساعتی اندیشه کن ای بد خطاب
زن به نزد تو فقط یک رخت خواب
ارزش زن را نگر ای بی خرد
یکزنی گفتت گلو پاره کند!
این زیادت ها به نزدت چون شود؟
او ترا گه خواهر و دختر بُوَد!
قحبه خانه می بری اش قلتبان
ما که عفت میدهیم خوانی غـزان²
ا...........
¹. به دائرة المعارف بریتانیکا مراجعه شود
². غزان = بربر
﴿ تحفۀ روشنفکر (سیکولر)- ۱۴ -﴾
روشنفکر خواهان تساوی حقوق مردان و زنان است و مرادش از تساوی حقوق، بی بندوباری زنان در بیرون گردی و نوکری و برهنگی و امثال آن است. او غافل است که هر کسی را بهر کاری آفریدهاند. اگر روشنفکر از زن کار مرد را بگیرد غلط می کند و اگر از مرد کار زن را بخواهد باز غلط می کند، که این خلاف فطرت است.
باز روشنفکرْ غربی را مُرید
گفتے دیگر را ز ایشان واخرید
نعره دارد از تساوی مرد و زن
غافل است از اصل فطرت مُمتَهَن
گو تساوی بین مردان و زنان
خوش بیاید هست فکر احمقان
مرد و زن را کی توان همسان داشت
هر یکی را خالِقش کاری گماشت
کار مردان کی بیاید از نِسا
گر غریو شان بگیرد ده سَمَا
همچنین یک مرد از صبح تا به شام
گر بکوشد کی بگیرد جای مام
باز صد سال گرچه شو کوشش کند
طفلی را خود کَی به دنیا آورد؟!
هر یکی را بهر کاری ساختند
جسم و آلات جدا پرداختند
روشنفکر خواهان تساوی حقوق مردان و زنان است و مرادش از تساوی حقوق، بی بندوباری زنان در بیرون گردی و نوکری و برهنگی و امثال آن است. او غافل است که هر کسی را بهر کاری آفریدهاند. اگر روشنفکر از زن کار مرد را بگیرد غلط می کند و اگر از مرد کار زن را بخواهد باز غلط می کند، که این خلاف فطرت است.
باز روشنفکرْ غربی را مُرید
گفتے دیگر را ز ایشان واخرید
نعره دارد از تساوی مرد و زن
غافل است از اصل فطرت مُمتَهَن
گو تساوی بین مردان و زنان
خوش بیاید هست فکر احمقان
مرد و زن را کی توان همسان داشت
هر یکی را خالِقش کاری گماشت
کار مردان کی بیاید از نِسا
گر غریو شان بگیرد ده سَمَا
همچنین یک مرد از صبح تا به شام
گر بکوشد کی بگیرد جای مام
باز صد سال گرچه شو کوشش کند
طفلی را خود کَی به دنیا آورد؟!
هر یکی را بهر کاری ساختند
جسم و آلات جدا پرداختند
﴿ تحفۀ روشنفکر (سیکولر)-۱۵-﴾
زن در اصل برای نسل جدید نکو بار آوردن است و مرد جویندۀ معیشت این دوست. طفل خصال و صفات خود را – چه محمود و چه مذموم – در قدم اول از مادر می گیرد. مثال زن و کودکش، چون بوتۀ گل و غنچه گل است. اگر بوتۀ گل خود را از غنچه ببرد، می میرد. زن نیز اگر کودک خود را واگذارد و به بیرون گردی بپردازد، خصال حمیده در طفلش می میرد و معایب و مذامیم در او جا می گیرد و ای بسا کودک در قالب انسانی در اصل حیوانی بار می آید. مثال واضح آن جوامع غربی است.
مرد و زن را این چنین دان ای پسر
مرد و زن چه عالَمیان سر به سر
فطرت هر کس جدا از دیگر است
قدرت خلَّاق عالَم برتر است
اصل فطرت بهر زن، پروردن است
کودک نیکو به بار آوردن است
کودک انسان چو غنچهای گل است
غُنچِ گُل را زندگی بوتهٖ گُل است
مادر کودک مثال بوته گل
کودک نازک به آغوشش چو گُل
نازکی را نازکی داده نمو
یاسمن از چوب روئیده بگو؟!
بهر ایندو ناگزیرست جست وجو
رزق و روزی اندرین دنیا دوتو
مرد را پرداختند از بهر این
تا به استیزه کشد رزق از زمین
پهنۀ گیتی پر اوباش و دغل
مرد باید تا بگیرد زیر نعل زن
چو از کودک بُرَد گو چون شود
غنچه از گُلبُن بُرَد آن گون شود
زن چو کودک وانهد بیرون رود
طفل با سگ خانه اش همگون شود
خو وخصلت طفل گیرد از که؟ مام!
گر که مامش نیست گیرد از کدام؟
زین جهت غربی همی بینی براه
سگوش و حیوانگون زی اش بُوا
زن در اصل برای نسل جدید نکو بار آوردن است و مرد جویندۀ معیشت این دوست. طفل خصال و صفات خود را – چه محمود و چه مذموم – در قدم اول از مادر می گیرد. مثال زن و کودکش، چون بوتۀ گل و غنچه گل است. اگر بوتۀ گل خود را از غنچه ببرد، می میرد. زن نیز اگر کودک خود را واگذارد و به بیرون گردی بپردازد، خصال حمیده در طفلش می میرد و معایب و مذامیم در او جا می گیرد و ای بسا کودک در قالب انسانی در اصل حیوانی بار می آید. مثال واضح آن جوامع غربی است.
مرد و زن را این چنین دان ای پسر
مرد و زن چه عالَمیان سر به سر
فطرت هر کس جدا از دیگر است
قدرت خلَّاق عالَم برتر است
اصل فطرت بهر زن، پروردن است
کودک نیکو به بار آوردن است
کودک انسان چو غنچهای گل است
غُنچِ گُل را زندگی بوتهٖ گُل است
مادر کودک مثال بوته گل
کودک نازک به آغوشش چو گُل
نازکی را نازکی داده نمو
یاسمن از چوب روئیده بگو؟!
بهر ایندو ناگزیرست جست وجو
رزق و روزی اندرین دنیا دوتو
مرد را پرداختند از بهر این
تا به استیزه کشد رزق از زمین
پهنۀ گیتی پر اوباش و دغل
مرد باید تا بگیرد زیر نعل زن
چو از کودک بُرَد گو چون شود
غنچه از گُلبُن بُرَد آن گون شود
زن چو کودک وانهد بیرون رود
طفل با سگ خانه اش همگون شود
خو وخصلت طفل گیرد از که؟ مام!
گر که مامش نیست گیرد از کدام؟
زین جهت غربی همی بینی براه
سگوش و حیوانگون زی اش بُوا
به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است
بکش به غمزه که اینش سزای خویشتن است
گرت ز دست برآید مراد خاطر ما
به دست باش که خیری به جای خویشتن است
به جانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع
شبان تیره مرادم فنای خویشتن است
چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل
مکن که آن گل خندان برای خویشتن است
به مشک چین و چگل نیست بوی گل محتاج
که نافههاش ز بند قبای خویشتن است
مرو به خانه ارباب بیمروت دهر
که گنج عافیتت در سرای خویشتن است
بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او
هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است
بکش به غمزه که اینش سزای خویشتن است
گرت ز دست برآید مراد خاطر ما
به دست باش که خیری به جای خویشتن است
به جانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع
شبان تیره مرادم فنای خویشتن است
چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل
مکن که آن گل خندان برای خویشتن است
به مشک چین و چگل نیست بوی گل محتاج
که نافههاش ز بند قبای خویشتن است
مرو به خانه ارباب بیمروت دهر
که گنج عافیتت در سرای خویشتن است
بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او
هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او دید و در انکار من است
ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو
شاهراهیست که منزلگه دلدار من است
بنده طالع خویشم که در این قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خریدار من است
طبله عطر گل و زلف عبیرافشانش
فیض یک شمه ز بوی خوش عطار من است
باغبان همچو نسیمم ز در خویش مران
کآب گلزار تو از اشک چو گلنار من است
شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود
نرگس او که طبیب دل بیمار من است
آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
یار شیرین سخن نادره گفتار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او دید و در انکار من است
ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو
شاهراهیست که منزلگه دلدار من است
بنده طالع خویشم که در این قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خریدار من است
طبله عطر گل و زلف عبیرافشانش
فیض یک شمه ز بوی خوش عطار من است
باغبان همچو نسیمم ز در خویش مران
کآب گلزار تو از اشک چو گلنار من است
شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود
نرگس او که طبیب دل بیمار من است
آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
یار شیرین سخن نادره گفتار من است
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است
خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد
بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت
بفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد
در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است
خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذار آرد
بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل هزار آرد
خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت
بفرما لعل نوشین را که زودش باقرار آرد
در این باغ از خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
نشیند بر لب جویی و سروی در کنار آرد
﴿ تحفۀ روشنفکر (سیکولر)-۱۶-﴾
روشنفکر دهان پاره که حقوق زن می گوید، عینیات غرب را نمی بیند که ارزش زن در غرب جز سامانی جهت لذّتبردن و وسیله ای برای متاعهای تجارتی فروختن و پول اندوختن نیست. گوئیا از دیدن این عینیات کور است.
باز بنگر زن به غرب مُستنار
آلۀ شهوت به مردان خمار
ارزش وی نیست بیش از یک فراش
شب برویش خواب وصبح دورش نماش
نعره می دارد از این از بهر زن
تا که شرکت ها فروشد جسم زن
مال شرکت در فروش است بهر این
جسم عریان زنی دارد کمین
زن به نزد غرب هست افزار پول
زین سبب او را همیدارد به گول
قدر مادر، قدر دختر، قدر زن
او چه داند زن به نزدش لَذِّ تن
یک نظر در غرب بیفکن ای پسر
چارسو زن را ببین از بد بتر
زن براهش شهوت انگیز خس است
زن به دفتر مال این و آن کس است
در دکانش شغل دارد بهر آن
تن نمود و پول ربود از دیگران
عشوهها و جلوههایش زین رود
تا که صندوق دکانش پر شود
اندر این مهمانسرا¹ او زین سبب
جسم او مهمان را باشد طرب
زن به غرب است بَردۀ مُردهگَوَان²
فکر غربی چیست فکر قلتبان
ا.........
¹. هوتل
². مُردهگاو = دیوث
روشنفکر دهان پاره که حقوق زن می گوید، عینیات غرب را نمی بیند که ارزش زن در غرب جز سامانی جهت لذّتبردن و وسیله ای برای متاعهای تجارتی فروختن و پول اندوختن نیست. گوئیا از دیدن این عینیات کور است.
باز بنگر زن به غرب مُستنار
آلۀ شهوت به مردان خمار
ارزش وی نیست بیش از یک فراش
شب برویش خواب وصبح دورش نماش
نعره می دارد از این از بهر زن
تا که شرکت ها فروشد جسم زن
مال شرکت در فروش است بهر این
جسم عریان زنی دارد کمین
زن به نزد غرب هست افزار پول
زین سبب او را همیدارد به گول
قدر مادر، قدر دختر، قدر زن
او چه داند زن به نزدش لَذِّ تن
یک نظر در غرب بیفکن ای پسر
چارسو زن را ببین از بد بتر
زن براهش شهوت انگیز خس است
زن به دفتر مال این و آن کس است
در دکانش شغل دارد بهر آن
تن نمود و پول ربود از دیگران
عشوهها و جلوههایش زین رود
تا که صندوق دکانش پر شود
اندر این مهمانسرا¹ او زین سبب
جسم او مهمان را باشد طرب
زن به غرب است بَردۀ مُردهگَوَان²
فکر غربی چیست فکر قلتبان
ا.........
¹. هوتل
². مُردهگاو = دیوث
﴿ تحفۀ روشنفکر (سیکولر)-۱۷-﴾
روشنفکر نعره از حقوق بشر دارد. اما حقوق بشر نزد او تضادجوئی با قوانین شریعت اسلامیّه است.
باز روشنفکر افتاده به گِل
گمرهِ بیچارۀ بی روح و دل
باز نعره می زند حقّ بشر
نی شناسد پای حق را او ز سر
حق بگو تعریف چیستش ای غبی
تار شیطان دور انسان می تنی
حق اگر آن است تو میخوانی اش
زود زود برهان آور تانی اش؟!
حق اگر آن است گوید غرب دون
او که خود گمراه فکرِ واژگون
حق به نزد اوست مِلک هست و نیست
عقلها حیران ملک نیست چیست
عرض و جوهر فرق نتواند از آن
اصل فکر وی ببوده ناتوان
کی تواند او ترا رهیاب کرد
فکر باطل درد آرد روی زرد
نعرۀ حقّ بشر از روشنی
نیست جز شرّ و شرور و کودنی
او که نشناسد چه قُبح است و حَسَن
حق آدم کی شناسد از لجن؟!
هر که نرم افزار حَلْگَر را بساخت¹
تا نگوید او نتان آن را شناخت
باز آن کس کافریده آدمی
بِه شناسد آدمی را ای دنی
چون بگوید آدمی اینست و آن
حق او اینگونه باشد وآن چنان
طاعت و سمعش بباید نی عصٰی
حق انسان او بداند بِه ز ما
ا..........
¹. نرم افزار = software ، حلگر = کمپیوتر
روشنفکر نعره از حقوق بشر دارد. اما حقوق بشر نزد او تضادجوئی با قوانین شریعت اسلامیّه است.
باز روشنفکر افتاده به گِل
گمرهِ بیچارۀ بی روح و دل
باز نعره می زند حقّ بشر
نی شناسد پای حق را او ز سر
حق بگو تعریف چیستش ای غبی
تار شیطان دور انسان می تنی
حق اگر آن است تو میخوانی اش
زود زود برهان آور تانی اش؟!
حق اگر آن است گوید غرب دون
او که خود گمراه فکرِ واژگون
حق به نزد اوست مِلک هست و نیست
عقلها حیران ملک نیست چیست
عرض و جوهر فرق نتواند از آن
اصل فکر وی ببوده ناتوان
کی تواند او ترا رهیاب کرد
فکر باطل درد آرد روی زرد
نعرۀ حقّ بشر از روشنی
نیست جز شرّ و شرور و کودنی
او که نشناسد چه قُبح است و حَسَن
حق آدم کی شناسد از لجن؟!
هر که نرم افزار حَلْگَر را بساخت¹
تا نگوید او نتان آن را شناخت
باز آن کس کافریده آدمی
بِه شناسد آدمی را ای دنی
چون بگوید آدمی اینست و آن
حق او اینگونه باشد وآن چنان
طاعت و سمعش بباید نی عصٰی
حق انسان او بداند بِه ز ما
ا..........
¹. نرم افزار = software ، حلگر = کمپیوتر
❤️﴿ تحفۀ روشنفکر (سیکولر)-۱۸-﴾❤️
باز گرچه جوامع غربی دم از حقوق بشر می زنند، اما چون به درون آنها بنگری، خلاف بشر می بینی، اما روشنفکر از مشاهدۀ این حقایق کور است.
باز غربی را نگر ای مُرده جان
اجتماعْ شان اجتماع قُلتبان
مادرش معلوم و ناپیدا پدر
از زنا زائیده نسلِ سر به سر
باز آنسوتر نگر کاباره را
دختر و زن در فروش است چاره را
باز بنگر کودک کوچک مُدام
نی پدر تادیب تاند نی که مام
باز بنگر راه و دفتر، کارو بار
زن به غرب است شهوت مردان خوار
جسم وی افزار عایدها و پول
گوهر قُدس زنی گشته خمول
فکر غربی چیست جز مُرده گَوِی¹
کی بداند ارزش زن این غوی
ای تو روشنفکر روشنگوی غرب
فکر تو مانده به لاش و لوی غرب
حق بگوئی تو بگو اینها چه شد
یا که اینها حق آدمها نَـبُد
حق اینهایت کجا رفت ذوفنون
ای که بگرفته دماغت صد جنون
زین دو سه برگیر تو هر بند غرب
آدمیّت را تباهی است و خَرْب
نعرۀ حق بشر دام و دد است
از قبیل گیر تا نت گیرد است²
او که حق را مینداند که چهاست
نعرۀ حق بشر او را سزاست؟!
اینکه روشنفکر دون مُردهریگ
نعرۀ حق بشر کرده به دیگ
روشنی فکر وی از مُردَ گیست
صاحبش کمذات وخود هم بدرگیست
ا........
¹. دیاثت
². مثل مشهور بگیرش تا نگیردت
باز گرچه جوامع غربی دم از حقوق بشر می زنند، اما چون به درون آنها بنگری، خلاف بشر می بینی، اما روشنفکر از مشاهدۀ این حقایق کور است.
باز غربی را نگر ای مُرده جان
اجتماعْ شان اجتماع قُلتبان
مادرش معلوم و ناپیدا پدر
از زنا زائیده نسلِ سر به سر
باز آنسوتر نگر کاباره را
دختر و زن در فروش است چاره را
باز بنگر کودک کوچک مُدام
نی پدر تادیب تاند نی که مام
باز بنگر راه و دفتر، کارو بار
زن به غرب است شهوت مردان خوار
جسم وی افزار عایدها و پول
گوهر قُدس زنی گشته خمول
فکر غربی چیست جز مُرده گَوِی¹
کی بداند ارزش زن این غوی
ای تو روشنفکر روشنگوی غرب
فکر تو مانده به لاش و لوی غرب
حق بگوئی تو بگو اینها چه شد
یا که اینها حق آدمها نَـبُد
حق اینهایت کجا رفت ذوفنون
ای که بگرفته دماغت صد جنون
زین دو سه برگیر تو هر بند غرب
آدمیّت را تباهی است و خَرْب
نعرۀ حق بشر دام و دد است
از قبیل گیر تا نت گیرد است²
او که حق را مینداند که چهاست
نعرۀ حق بشر او را سزاست؟!
اینکه روشنفکر دون مُردهریگ
نعرۀ حق بشر کرده به دیگ
روشنی فکر وی از مُردَ گیست
صاحبش کمذات وخود هم بدرگیست
ا........
¹. دیاثت
². مثل مشهور بگیرش تا نگیردت
﴿ تحفۀ روشنفکر (سیکولر)-۱۹-﴾
روشنفکر نعره از میهن و وطن دارد. اما میهن و وطنش چیست؟ گوئی نقشه ای برداشته چار گوشۀ پاره زمینی را خط کشیده داخل آن را میهن و وطن گفته و آن را بت خیالی خود گردانیده، همه عواطف و نسبت های خود را به پای این بت ریخته و هر چه خارج این مرزهای خیالی بوده همه را بیگانه و دشمن گرفته است، بجز غرب و ظواهر غرب.
نقشهای برداشت روشنفکر خوب
چار خطّی رسم کرد و چارچوب
میهنش خوانده و هم خواندش وطن
نسبت جان کرده طرف این عطن¹
گوئیا بُتّ خیالی رسم کرد
این بُتَک عقلش بخورد و هضم کرد
مرز فرضی حُبَّ ایمانش بشد
خارج آن دشمن جانش بشد
خارج آن گرچه هم دین خداست
یا که پیروهای خاص مصطفاست
چون نه از مُلک وی است برباد باد
و آنچه از مُلک وی است آباد باد
گرچه این مُلک وی است بتّ و وَثَن
نزد وی بهتر ز حقّ ذُو المنن
او نداند مرز فرضی را بقا
کَی بماند زود می گیرد فنا
هستِ مرزوعرض وطول از قدرت است
گرکه قدرت نیست این خط صورت است
این چنین فکری که داری برخطاست
ساعتی اندیش، اندیشه ضیاست
چوب وسنگ این جهان از بهر توست
تو فدایش گشتهای که جان ازوست؟!
ارزش انسان بیش از صد زمین
خاک و سنگی کَی بیرزد این چنین
ا........
عطن = جای نگهداری شتران
روشنفکر نعره از میهن و وطن دارد. اما میهن و وطنش چیست؟ گوئی نقشه ای برداشته چار گوشۀ پاره زمینی را خط کشیده داخل آن را میهن و وطن گفته و آن را بت خیالی خود گردانیده، همه عواطف و نسبت های خود را به پای این بت ریخته و هر چه خارج این مرزهای خیالی بوده همه را بیگانه و دشمن گرفته است، بجز غرب و ظواهر غرب.
نقشهای برداشت روشنفکر خوب
چار خطّی رسم کرد و چارچوب
میهنش خوانده و هم خواندش وطن
نسبت جان کرده طرف این عطن¹
گوئیا بُتّ خیالی رسم کرد
این بُتَک عقلش بخورد و هضم کرد
مرز فرضی حُبَّ ایمانش بشد
خارج آن دشمن جانش بشد
خارج آن گرچه هم دین خداست
یا که پیروهای خاص مصطفاست
چون نه از مُلک وی است برباد باد
و آنچه از مُلک وی است آباد باد
گرچه این مُلک وی است بتّ و وَثَن
نزد وی بهتر ز حقّ ذُو المنن
او نداند مرز فرضی را بقا
کَی بماند زود می گیرد فنا
هستِ مرزوعرض وطول از قدرت است
گرکه قدرت نیست این خط صورت است
این چنین فکری که داری برخطاست
ساعتی اندیش، اندیشه ضیاست
چوب وسنگ این جهان از بهر توست
تو فدایش گشتهای که جان ازوست؟!
ارزش انسان بیش از صد زمین
خاک و سنگی کَی بیرزد این چنین
ا........
عطن = جای نگهداری شتران
﴿ تحفۀ روشنفکر (سیکولر)-۲۱-﴾
و امّا مُلک و میهن و کشور مومن
مُلک مومن نے ز سنگ و چوب وخاک
مُلک مومن هر کجا هست جان پاک
مُلک مومن نے ز مرز فرضی است
مُلک مومن هر کجا مومنزی است
مُلک مومن نے به قید مرز هاست
مُلک مومن هر کجا دین بر عُلاست
خوش بگفت اقبال لاهوری چسان
مُلک ما هر جا که مُلک ربّ مان
ما مسلمانان که برای سرزمین خود می جنگیم نه برای خاک و چوب و سنگ و زمین می جنگیم بلکه جنگ ما برای اعلای کلمةُ اللّٰه است و برای اطاعت حکم خدا هست و برای شوکت اسلام و مسلمانها هست و برای اقامت عدل و انصاف هست
گرچه جنگیدیم مایان بس فزون
هم جهانی را بگرداندیم زبون
جنگ ما از بهر خاک و سنگ نیست
جنگ ما را وسعت این ننگ نیست
جنگ ما از هر چه باطل، ماوراست
جنگ ما هست از برای حقّ و راست
بهر آن مایان به دنیا آمدیم
تا که اصنام جهان را بشکنیم
کفر و اِستم از جهان برداشتن
یا که زیر سمّ اسپ انداختن
عدل و انصاف آوریم دنیا به داد
زین جهت اسلاف ما دنیا گشاد
مقصد ما شوکت اسلامیان
ما رضاجوی خداوند جهان
و امّا مُلک و میهن و کشور مومن
مُلک مومن نے ز سنگ و چوب وخاک
مُلک مومن هر کجا هست جان پاک
مُلک مومن نے ز مرز فرضی است
مُلک مومن هر کجا مومنزی است
مُلک مومن نے به قید مرز هاست
مُلک مومن هر کجا دین بر عُلاست
خوش بگفت اقبال لاهوری چسان
مُلک ما هر جا که مُلک ربّ مان
ما مسلمانان که برای سرزمین خود می جنگیم نه برای خاک و چوب و سنگ و زمین می جنگیم بلکه جنگ ما برای اعلای کلمةُ اللّٰه است و برای اطاعت حکم خدا هست و برای شوکت اسلام و مسلمانها هست و برای اقامت عدل و انصاف هست
گرچه جنگیدیم مایان بس فزون
هم جهانی را بگرداندیم زبون
جنگ ما از بهر خاک و سنگ نیست
جنگ ما را وسعت این ننگ نیست
جنگ ما از هر چه باطل، ماوراست
جنگ ما هست از برای حقّ و راست
بهر آن مایان به دنیا آمدیم
تا که اصنام جهان را بشکنیم
کفر و اِستم از جهان برداشتن
یا که زیر سمّ اسپ انداختن
عدل و انصاف آوریم دنیا به داد
زین جهت اسلاف ما دنیا گشاد
مقصد ما شوکت اسلامیان
ما رضاجوی خداوند جهان
﴿ تحفۀ روشنفکر (سیکولر)-۲٢-﴾
تنزلاً باز اگر از وطن بگوئیم می گوئیم که مسلمان را سه وطن است:
یکی وطن جسمانی اش یعنی جائی که در آن ولادت و نشو ونما یافته؛ محبّت و الفت با آن فطری و طبیعی است، اما اگر از حدود شریعت خداوندی بیرون برود عصبیت می شود و شریعت الهی از عصبیت به شدت بیزار است.
وطن دوم مسلمان وطن روحانی اش است که این حَرَمَیْن شریفین یعنی مکه ومدینه است که رسول خدا ﷺ با دین اسلام از آنجا برخاست و فضل آنها در نصوص شرعی ثابت است.
و سومین وطن مسلمان وطن اصلی اش است که در اصل مسلمان از آنجا آمده و به آنجا می رود و برای همیشه در آن زندگی می کند و آن جنّت خداست.
دنیا برای مسلمان مثالِ ایستگاه قطار است که مسلمان در آن مانند مسافری مدت کوتاهی به انتظار آمدن قطار می باشد و چون قطار یعنی موت سر رسید مسلمان به سوی منزل و وطن اصلی خود یعنی بهشت حرکت می کند.
باز مومن را کجا قید وطن
می سزد او را کجا گو این عَطَن¹
سینۀ مومن مثال جانِ جان
صد هزاران عالَم اندر وی نهان
هر یکی عالَم چنان زفت و عظیم
صد چنین مُلک و وطن پیشش لئیم
هریکی عالَم به اندر صد جهان
در کمون است از نگاه ناکسان
گر فرو آئیم و گوئیم از وطن
هر مسلمان را به شرع است سه وطن
مُلک جسمانی وی آن زادگاست
حُبّ آن از طبع از اُنس و نُماست
دوستی اش این قَدَر باشد درست
بیش گردد عصبیت هست نادرست
ثانی اوطان مومن ای عزیز
زادگاه دین اسلام عزیز
مکۀ پر نورٖ هر سو با صفا
یَثْرِب ماوای سلطان هُدیٰ
موطن سوم ز مومن اصل اوست
جنّتُ الماوی که اصل وی ازوست
آمدیم از جنتٖ حقّ رحیم
ما به سوی اصل خود خوش میرویم
ما نبودیم از چنین خاکینه جای
اصل ما بُد جنتِ عالی خدای
گرچه دور از کشور اصلی خود
دیدۀ اُمید ما سویش ببود
ساعتی در این جهان افتادهایم
آزمون را در جهان افتادهایم
منتظر در ایستگاه آن قطار
تا بَرَد ما را به سوی آن دیار
میرود هرکس به سوی اصل خویش
خوش بکوشد تا بیابد وصل خویش
ا......
¹. جایگاه
تنزلاً باز اگر از وطن بگوئیم می گوئیم که مسلمان را سه وطن است:
یکی وطن جسمانی اش یعنی جائی که در آن ولادت و نشو ونما یافته؛ محبّت و الفت با آن فطری و طبیعی است، اما اگر از حدود شریعت خداوندی بیرون برود عصبیت می شود و شریعت الهی از عصبیت به شدت بیزار است.
وطن دوم مسلمان وطن روحانی اش است که این حَرَمَیْن شریفین یعنی مکه ومدینه است که رسول خدا ﷺ با دین اسلام از آنجا برخاست و فضل آنها در نصوص شرعی ثابت است.
و سومین وطن مسلمان وطن اصلی اش است که در اصل مسلمان از آنجا آمده و به آنجا می رود و برای همیشه در آن زندگی می کند و آن جنّت خداست.
دنیا برای مسلمان مثالِ ایستگاه قطار است که مسلمان در آن مانند مسافری مدت کوتاهی به انتظار آمدن قطار می باشد و چون قطار یعنی موت سر رسید مسلمان به سوی منزل و وطن اصلی خود یعنی بهشت حرکت می کند.
باز مومن را کجا قید وطن
می سزد او را کجا گو این عَطَن¹
سینۀ مومن مثال جانِ جان
صد هزاران عالَم اندر وی نهان
هر یکی عالَم چنان زفت و عظیم
صد چنین مُلک و وطن پیشش لئیم
هریکی عالَم به اندر صد جهان
در کمون است از نگاه ناکسان
گر فرو آئیم و گوئیم از وطن
هر مسلمان را به شرع است سه وطن
مُلک جسمانی وی آن زادگاست
حُبّ آن از طبع از اُنس و نُماست
دوستی اش این قَدَر باشد درست
بیش گردد عصبیت هست نادرست
ثانی اوطان مومن ای عزیز
زادگاه دین اسلام عزیز
مکۀ پر نورٖ هر سو با صفا
یَثْرِب ماوای سلطان هُدیٰ
موطن سوم ز مومن اصل اوست
جنّتُ الماوی که اصل وی ازوست
آمدیم از جنتٖ حقّ رحیم
ما به سوی اصل خود خوش میرویم
ما نبودیم از چنین خاکینه جای
اصل ما بُد جنتِ عالی خدای
گرچه دور از کشور اصلی خود
دیدۀ اُمید ما سویش ببود
ساعتی در این جهان افتادهایم
آزمون را در جهان افتادهایم
منتظر در ایستگاه آن قطار
تا بَرَد ما را به سوی آن دیار
میرود هرکس به سوی اصل خویش
خوش بکوشد تا بیابد وصل خویش
ا......
¹. جایگاه
زهره عشق هر سحر بر در ما چه میکند
دشمن جان صد قمر بر در ما چه میکند
هر که بدید از او نظر باخبرست و بیخبر
او ملکست یا بشر بر در ما چه میکند
زیر جهان زبر شده آب مرا ز سر شده
سنگ از او گهر شده بر در ما چه میکند
ای بت شنگ پردهای گر تو نه فتنه کردهای
هر نفسی چنین حشر بر در ما چه میکند
گر نه که روز روشنی پیشه گرفته رهزنی
روز به روز و ره گذر بر در ما چه میکند
ور نه که دوش مست او آمد و درشکست او
پس به نشانه این کمر بر در ما چه میکند
گر نه جمال حسن او گرد برآرد از عدم
این همه گرد شور و شر بر در ما چه میکند
از تبریز شمس دین سوی که رای میکند
بحر چه موج زد گهر بر در ما چه میکند
دشمن جان صد قمر بر در ما چه میکند
هر که بدید از او نظر باخبرست و بیخبر
او ملکست یا بشر بر در ما چه میکند
زیر جهان زبر شده آب مرا ز سر شده
سنگ از او گهر شده بر در ما چه میکند
ای بت شنگ پردهای گر تو نه فتنه کردهای
هر نفسی چنین حشر بر در ما چه میکند
گر نه که روز روشنی پیشه گرفته رهزنی
روز به روز و ره گذر بر در ما چه میکند
ور نه که دوش مست او آمد و درشکست او
پس به نشانه این کمر بر در ما چه میکند
گر نه جمال حسن او گرد برآرد از عدم
این همه گرد شور و شر بر در ما چه میکند
از تبریز شمس دین سوی که رای میکند
بحر چه موج زد گهر بر در ما چه میکند
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراری که میآید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
به هر دیگی که میجوشد میاور کاسه و منشین
که هر دیگی که میجوشد درون چیزی دگر دارد
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
بنه سر گر نمیگنجی که اندر چشمه سوزن
اگر رشته نمیگنجد از آن باشد که سر دارد
چراغست این دل بیدار به زیر دامنش میدار
از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد
چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمهای گشتی
حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد
چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی
که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراری که میآید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
به هر دیگی که میجوشد میاور کاسه و منشین
که هر دیگی که میجوشد درون چیزی دگر دارد
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
بنه سر گر نمیگنجی که اندر چشمه سوزن
اگر رشته نمیگنجد از آن باشد که سر دارد
چراغست این دل بیدار به زیر دامنش میدار
از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد
چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمهای گشتی
حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد
چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی
که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد
Audio
📚موضوع : رقص و وجد صوفی ها "قدس الله سرهم" از جهت تأثیر ذکر خداوند و خوشحالی
🎙شیخ القرآن والحدیث مفتی عبدالرحمن رحمانی حفظه الله تعالی
🔸آیا شریعت مطلق یا همه رقص را حرام گفته است؟
🔹رقص صوفی ها بخاطر عشق خداوند و ذکر او بوده و کسی نمیتواند آنرا حرام بگوید و رد کند !
🔸کسانیکه مطلق و همه رقص ها را حرام میگویند، شریعت چه حکم بالایشان میدهد؟
🔹ارائه دلایل از کتُب تفاسیر، احادیث و فقه و فتاوی معتبره اهل سنت به اثبات و جواز رقص و وجد حقیقی و جواب از استدلال های بیجای و غلط مخالفین و وهابیت در رد رقص و وجد صوفیه کرام.
🎙شیخ القرآن والحدیث مفتی عبدالرحمن رحمانی حفظه الله تعالی
🔸آیا شریعت مطلق یا همه رقص را حرام گفته است؟
🔹رقص صوفی ها بخاطر عشق خداوند و ذکر او بوده و کسی نمیتواند آنرا حرام بگوید و رد کند !
🔸کسانیکه مطلق و همه رقص ها را حرام میگویند، شریعت چه حکم بالایشان میدهد؟
🔹ارائه دلایل از کتُب تفاسیر، احادیث و فقه و فتاوی معتبره اهل سنت به اثبات و جواز رقص و وجد حقیقی و جواب از استدلال های بیجای و غلط مخالفین و وهابیت در رد رقص و وجد صوفیه کرام.
❤️﴿ تحفۀ روشنفکر (سیکولر)-۲۳-﴾❤️
روشنفکر در روشنی غرب مستغرق شده همه چیز خودرا گم کرده و به نقالی از غربیان دم از ارتقاء و پیشرفت می زند. اما نمی داند که ارتقاء و پیشرفت یعنی چه؟ پیشرفت و ترقی نزد روشنفکر رقص وموسیقی و آوازخوانی و برهنگی و بی بندوباری و عشوه فروشی زنان در دفتر و کوچه و بازار و بگردن انداختن نکتائی و پوشیدن کرتی و پتلون و پوشاک غربی و تراشیدن ریش و امثال آن است. او نمی داند که تمدُّن و ارتقاء از دانش و فن و عمل و صنعت و تجارت می آید نی از آن چیزها. روشنفکر جاهل به این اصل است لذا زهر مار و شهد و شکر نزد او یکسان است.
ظلمت غربی که خود را چیره کرد
چشم روشنفکر دون را خیره کرد
مغز او را شست و اصلش را نماند
جای آن تقلید میمونی¹ نشاند
روشنی فکرش او را چون گَزید
از محمد ﷺ و زمسلمانی بُرید
نعرۀ وی از مساوات نساء
وان طرف آوا کشان از ارتقاء
گر بگوید یک کسی که ارتقا
چیست تعریفش بکن تو بهر ما
او نتاند فرق اصل و نقل چیست
زهر مار و شهد نزد او یکیست
رقص و موسیقی بخوانَد پیشرفت
سیر دنیا کی از این دو پیش رفت
ساق عریانِ زنان ناستیر
ارتقا شان راست یک اصل شهیر
دامن کوتاه اگر پوشیده چُست
ارتقای این تمدُّن زان اوست
چونکه سینه را برهنه کرده اند
عصر نو را پُر ز جلوه کرده اند
طوق غربی تا که در گردن فتاد
گرچه دون بوده شده صاحب نژاد
چونکه روشنفکر فکرش بَرده است
نور فکرش کُرتی و پَتلُْن² شده است
ارتقاء شان صورتی همچو زنان
زین جهت موها دراز و ریش کنان
علم و فن در نزد او جز واژه نیست
حاصل تعلیم آن جز فاژه نیست
علم از بهر ملایان است و بس
فنّ و دانش از گدایان است و بس
آنکه روشنفکر هست او را چه سود
علم و دانش، فن و صُنع و کار زود
ا..........
¹. صیادی خواست بوزینه ها را زنده صید کند. دو کاسه برداشت، یکی آب و دیگر سِرِش. زیر درخت آمد و کاسه ها روی زمین گذاشت. بوزینه ها تماشا می کردند. صیاد دست بر آب می زد و آب را بر چشم می کشید و چشم به سوی آفتاب می کرد تا آب خشک می شد. اینکار را چند بار تکرار کرد. آنگاه کاسۀ آب را برداشته رفت پنهان شد. بوزینه ها آمدند و به نقالی از او دست به سِرِش می زدند و سپس سِرِش بر چشم می کشیدند و چشم سوی آفتاب می کردند تا سِرِش ها خشک شد و چشمها بسته گشت. آنها کورانه خود را به اینسو و آنسو می زدند. صیاد آمد و بوزینه ها را به فقس انداخته برد. نقالی/تقلید روشنفکر از غرب نیز این چنین بوزینه وار است.
². کُت و شلوار
روشنفکر در روشنی غرب مستغرق شده همه چیز خودرا گم کرده و به نقالی از غربیان دم از ارتقاء و پیشرفت می زند. اما نمی داند که ارتقاء و پیشرفت یعنی چه؟ پیشرفت و ترقی نزد روشنفکر رقص وموسیقی و آوازخوانی و برهنگی و بی بندوباری و عشوه فروشی زنان در دفتر و کوچه و بازار و بگردن انداختن نکتائی و پوشیدن کرتی و پتلون و پوشاک غربی و تراشیدن ریش و امثال آن است. او نمی داند که تمدُّن و ارتقاء از دانش و فن و عمل و صنعت و تجارت می آید نی از آن چیزها. روشنفکر جاهل به این اصل است لذا زهر مار و شهد و شکر نزد او یکسان است.
ظلمت غربی که خود را چیره کرد
چشم روشنفکر دون را خیره کرد
مغز او را شست و اصلش را نماند
جای آن تقلید میمونی¹ نشاند
روشنی فکرش او را چون گَزید
از محمد ﷺ و زمسلمانی بُرید
نعرۀ وی از مساوات نساء
وان طرف آوا کشان از ارتقاء
گر بگوید یک کسی که ارتقا
چیست تعریفش بکن تو بهر ما
او نتاند فرق اصل و نقل چیست
زهر مار و شهد نزد او یکیست
رقص و موسیقی بخوانَد پیشرفت
سیر دنیا کی از این دو پیش رفت
ساق عریانِ زنان ناستیر
ارتقا شان راست یک اصل شهیر
دامن کوتاه اگر پوشیده چُست
ارتقای این تمدُّن زان اوست
چونکه سینه را برهنه کرده اند
عصر نو را پُر ز جلوه کرده اند
طوق غربی تا که در گردن فتاد
گرچه دون بوده شده صاحب نژاد
چونکه روشنفکر فکرش بَرده است
نور فکرش کُرتی و پَتلُْن² شده است
ارتقاء شان صورتی همچو زنان
زین جهت موها دراز و ریش کنان
علم و فن در نزد او جز واژه نیست
حاصل تعلیم آن جز فاژه نیست
علم از بهر ملایان است و بس
فنّ و دانش از گدایان است و بس
آنکه روشنفکر هست او را چه سود
علم و دانش، فن و صُنع و کار زود
ا..........
¹. صیادی خواست بوزینه ها را زنده صید کند. دو کاسه برداشت، یکی آب و دیگر سِرِش. زیر درخت آمد و کاسه ها روی زمین گذاشت. بوزینه ها تماشا می کردند. صیاد دست بر آب می زد و آب را بر چشم می کشید و چشم به سوی آفتاب می کرد تا آب خشک می شد. اینکار را چند بار تکرار کرد. آنگاه کاسۀ آب را برداشته رفت پنهان شد. بوزینه ها آمدند و به نقالی از او دست به سِرِش می زدند و سپس سِرِش بر چشم می کشیدند و چشم سوی آفتاب می کردند تا سِرِش ها خشک شد و چشمها بسته گشت. آنها کورانه خود را به اینسو و آنسو می زدند. صیاد آمد و بوزینه ها را به فقس انداخته برد. نقالی/تقلید روشنفکر از غرب نیز این چنین بوزینه وار است.
². کُت و شلوار
ﭼﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺍﻗﻮﺍﻡ ﻭ ﺧﻮﯾﺸﺎﻥ
ﮐﻪ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﺟﻤﻌﺸﺎﻥ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ
ﭼﺮﺍ ﻓﺎﻣﯿﻠﻬﺎ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺟﺪﺍﯾﻨﺪ.
ﭼﺮﺍ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺪ ﺑﯽ ﻭﻓﺎﯾﻨﺪ
ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺯ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﯾﺰﺩ
ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺑﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻣﯽ ﺳﺘﯿﺰﺩ
ﭼﺮﺍ ﺩﺧﺘﺮ ﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﻧﻨﮓ ﺩﺍﺭﺩ
ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺟﻨﮓ ﺩﺍﺭﺩ
ﭼﺮﺍ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﯿﻤﯿﺎ ﺷﺪ
ﺭﻓﺎﻗﺘﻬﺎﯼ ﺩﯾﺮﯾﻨﻪ ﺭﯾﺎ ﺷﺪ
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻏﻨﯿﺎ ﻫﻢ ﻟﺬﺗﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﻓﻘﯿﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﻋﺰﺗﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﻣﺎﻥ ﮐﺎﺥ ﺷﺎﻩ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭﻭﻧﺶ ﯾﮏ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻭ ﺁﻩ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎ ﮐﺎﺷﯽ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺍﺳﺖ
ﻭﻟﯽ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﯾﮏ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺟﻨﮓ ﺍﺳﺖ
ﺩﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺬﻝ ﻭ ﺑﺨﺸﺸﻬﺎ ﺍﺛﺮ ﻧﯿﺴﺖ
ﺯ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﻭ ﻣﺮﻭﺗﻬﺎ ﺧﺒﺮ ﻧﯿﺴﺖ
شده نایاب صفا و مهربانی
تعارف ها شده سرد و زبانی
بیا تا قدر یک دیگر بدانیم
غرور و کینه را از خود برانیم
بیا تا دست یک دیگر بگیریم
ضمانت نیست تا فردا بمانیم
ﮐﻪ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﺟﻤﻌﺸﺎﻥ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ
ﭼﺮﺍ ﻓﺎﻣﯿﻠﻬﺎ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺟﺪﺍﯾﻨﺪ.
ﭼﺮﺍ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺪ ﺑﯽ ﻭﻓﺎﯾﻨﺪ
ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺯ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﯾﺰﺩ
ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺑﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻣﯽ ﺳﺘﯿﺰﺩ
ﭼﺮﺍ ﺩﺧﺘﺮ ﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﻧﻨﮓ ﺩﺍﺭﺩ
ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﺟﻨﮓ ﺩﺍﺭﺩ
ﭼﺮﺍ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﯿﻤﯿﺎ ﺷﺪ
ﺭﻓﺎﻗﺘﻬﺎﯼ ﺩﯾﺮﯾﻨﻪ ﺭﯾﺎ ﺷﺪ
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻏﻨﯿﺎ ﻫﻢ ﻟﺬﺗﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﻓﻘﯿﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﻋﺰﺗﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎﻣﺎﻥ ﮐﺎﺥ ﺷﺎﻩ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭﻭﻧﺶ ﯾﮏ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻭ ﺁﻩ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎ ﮐﺎﺷﯽ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺍﺳﺖ
ﻭﻟﯽ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﯾﮏ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺟﻨﮓ ﺍﺳﺖ
ﺩﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺬﻝ ﻭ ﺑﺨﺸﺸﻬﺎ ﺍﺛﺮ ﻧﯿﺴﺖ
ﺯ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﻭ ﻣﺮﻭﺗﻬﺎ ﺧﺒﺮ ﻧﯿﺴﺖ
شده نایاب صفا و مهربانی
تعارف ها شده سرد و زبانی
بیا تا قدر یک دیگر بدانیم
غرور و کینه را از خود برانیم
بیا تا دست یک دیگر بگیریم
ضمانت نیست تا فردا بمانیم
﴿ تحفۀ روشنفکر (سیکولر)-۲۳-﴾
کسی چگونه روشنفکر می شود؟
چار حرفی همچو طوطی یاد کرد
طوق انداخت و به بینی باد کرد
باده برداشت عربده آغاز کرد
کفر و اسلام از خودش پرداز کرد
دخت و زن را سر به پایش باز کرد
گُل زمان و مَهْوَش¹وی ساز کرد
مرغ انسانی از او پرواز کرد
گشت روشنفکر و برخود ناز کرد
باز آئیم به پیشرفت روشنفکر
ارتقای وی چنین گند تن است
زندگیاش هر قدم مُستَهْجَن است
این چنین است فکر روشنفکر دون
خوار دنیا هست و اُخْریٰ را زبون
فکر او سرچشمه اش ظلمت نظر
تاج رسوائی عالَم را به سر
فکر روشنفکر پر دام و دد است
شرع احمد روشنیاش را سد است
کفل خر در چشم او مانای حور
زین جهت اسلام را خواهد به گور
نور اسلام را نداند بی خرد
صد بکوشد باز ماند تا ابد
آن چراغی را که ایزد برفروخت
پُف کند هر کس دهانش را بسوخت
گفتِ پیغامبر شنیدستی نه تو
حق بماند تا قیامت در علو
پیروانش هر که اُسوه ش را گزارد
طاعت شرع وَرا گردن نهاد
اتّباعش را به جان و دل خرید
هرچه جز اللّٰه بوده زان بُرید
سربلند هر دو گیتی و رفیع ست
سروران هر زمان او را مطیع ست
ا........
¹. گل زمان و مهوش دو آوازخوان اند
کسی چگونه روشنفکر می شود؟
چار حرفی همچو طوطی یاد کرد
طوق انداخت و به بینی باد کرد
باده برداشت عربده آغاز کرد
کفر و اسلام از خودش پرداز کرد
دخت و زن را سر به پایش باز کرد
گُل زمان و مَهْوَش¹وی ساز کرد
مرغ انسانی از او پرواز کرد
گشت روشنفکر و برخود ناز کرد
باز آئیم به پیشرفت روشنفکر
ارتقای وی چنین گند تن است
زندگیاش هر قدم مُستَهْجَن است
این چنین است فکر روشنفکر دون
خوار دنیا هست و اُخْریٰ را زبون
فکر او سرچشمه اش ظلمت نظر
تاج رسوائی عالَم را به سر
فکر روشنفکر پر دام و دد است
شرع احمد روشنیاش را سد است
کفل خر در چشم او مانای حور
زین جهت اسلام را خواهد به گور
نور اسلام را نداند بی خرد
صد بکوشد باز ماند تا ابد
آن چراغی را که ایزد برفروخت
پُف کند هر کس دهانش را بسوخت
گفتِ پیغامبر شنیدستی نه تو
حق بماند تا قیامت در علو
پیروانش هر که اُسوه ش را گزارد
طاعت شرع وَرا گردن نهاد
اتّباعش را به جان و دل خرید
هرچه جز اللّٰه بوده زان بُرید
سربلند هر دو گیتی و رفیع ست
سروران هر زمان او را مطیع ست
ا........
¹. گل زمان و مهوش دو آوازخوان اند
