مگر چه میخواهم از وطن؟
جز لقمهای نان و خیالی آسوده
چه میخواهم؟
جز تکهای آفتاب و
بارانی که آهسته ببارد،
جز پنجرهای که رو به عشق و آزادی گشوده شود...
مگر چه خواستم از وطن که از من دریغاش کردند؟
#شیرکو_بیکس
@Vaajpub
جز لقمهای نان و خیالی آسوده
چه میخواهم؟
جز تکهای آفتاب و
بارانی که آهسته ببارد،
جز پنجرهای که رو به عشق و آزادی گشوده شود...
مگر چه خواستم از وطن که از من دریغاش کردند؟
#شیرکو_بیکس
@Vaajpub
❤49👍2
معمولاً مملکت، مال حاکمان است
که موقع جنگ و بلایا اسمش را وطن میگذارند و تحویل ما میدهند!
#یپرم_عزیزخانی
@Vaajpub
که موقع جنگ و بلایا اسمش را وطن میگذارند و تحویل ما میدهند!
#یپرم_عزیزخانی
@Vaajpub
👍62❤16
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادریست
روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندند
قفل
افسانهییست
و قلب
برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوستداشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف، زندگیست
تا من به خاطرِ آخرین شعر رنج جستوجوی قافیه نبرم
روزی که هر لب ترانهییست
تا کمترین سرود، بوسه باشد
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم…
و من آن روز را انتظار میکشم
حتا روزی
که دیگر
نباشم.
#احمد_شاملو
@Vaajpub
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادریست
روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندند
قفل
افسانهییست
و قلب
برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوستداشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف، زندگیست
تا من به خاطرِ آخرین شعر رنج جستوجوی قافیه نبرم
روزی که هر لب ترانهییست
تا کمترین سرود، بوسه باشد
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم…
و من آن روز را انتظار میکشم
حتا روزی
که دیگر
نباشم.
#احمد_شاملو
@Vaajpub
❤34👏3
امروز مجبور شدم به سربازی شلیک کنم که وقتی روی زمین افتاد، اسم زنش را صدا میکرد: «ماریا... ماریا...» و بعد جلوی چشمان من مُرد.
به گردنش آویزی بود که عکس عروسی خودش و دخترک کمسنی در آن بود. حدس زدم ماریاست. از خودم بدم آمد.
من معمولاً پای افراد را نشانه میگیرم. سعی میکنم آنها را نکشم. فقط زخمی کنم تا دنبال ما نیایند. اما وقتی پای این سرباز را نشانه گرفته بودم، ناگهان خم شد و گلوله به سینهاش خورد.
حالا ماریای کوچکش چهقدر باید منتظر او بماند! چه قدر باید شال و پیراهن گرم ببافد که یک روز مردش از جنگ برگردد! ماریا حتی نمیداند که مردش زیر باران برای آخرین بار فقط اسم او را صدا زد.
جنگ بدترین فکر بشر است...
از بچگی فکر میکردم مگر آدمها مجبورند با هم بجنگند و حالا میبینم بله. گاهی مجبورند... چون آنها که دستور جنگ را میدهند زیر باران نیستند.
میان گلولای نیستند و با فکر چشمان سبز ماریا نمیمیرند.
آنها در خانههای گرمشان نشستهاند. سیگار میکشند و دستور میدهند... کاش اسلحهام را بهسمت رئیسانی میگرفتم که در خانههای گرمشان نشستهاند. بچههایشان در استخر شنا میکنند و آنها با یک خودنویس گران، حکم مرگ هزاران همسر ماریاها را امضا میکنند. راحتتر از نوشتن یک سلام.
جنگ را شرورترین افراد برمیانگیزانند و شریفترین افراد اداره میکنند.
ضدخاطرات
#آندره_مالرو
@Vaajpub
به گردنش آویزی بود که عکس عروسی خودش و دخترک کمسنی در آن بود. حدس زدم ماریاست. از خودم بدم آمد.
من معمولاً پای افراد را نشانه میگیرم. سعی میکنم آنها را نکشم. فقط زخمی کنم تا دنبال ما نیایند. اما وقتی پای این سرباز را نشانه گرفته بودم، ناگهان خم شد و گلوله به سینهاش خورد.
حالا ماریای کوچکش چهقدر باید منتظر او بماند! چه قدر باید شال و پیراهن گرم ببافد که یک روز مردش از جنگ برگردد! ماریا حتی نمیداند که مردش زیر باران برای آخرین بار فقط اسم او را صدا زد.
جنگ بدترین فکر بشر است...
از بچگی فکر میکردم مگر آدمها مجبورند با هم بجنگند و حالا میبینم بله. گاهی مجبورند... چون آنها که دستور جنگ را میدهند زیر باران نیستند.
میان گلولای نیستند و با فکر چشمان سبز ماریا نمیمیرند.
آنها در خانههای گرمشان نشستهاند. سیگار میکشند و دستور میدهند... کاش اسلحهام را بهسمت رئیسانی میگرفتم که در خانههای گرمشان نشستهاند. بچههایشان در استخر شنا میکنند و آنها با یک خودنویس گران، حکم مرگ هزاران همسر ماریاها را امضا میکنند. راحتتر از نوشتن یک سلام.
جنگ را شرورترین افراد برمیانگیزانند و شریفترین افراد اداره میکنند.
ضدخاطرات
#آندره_مالرو
@Vaajpub
❤61👏7👍5
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اصلاً فرض که بعضی
نان از سفره و
کلمه از کتاب و
شکوفه از انار و
تبسم از لبانمان گرفتهاند
با رویاهامان چه میکنند؟
شعر #سیدعلی_صالحی
صدای #خسرو_شکیبایی
@Vaajpub
نان از سفره و
کلمه از کتاب و
شکوفه از انار و
تبسم از لبانمان گرفتهاند
با رویاهامان چه میکنند؟
شعر #سیدعلی_صالحی
صدای #خسرو_شکیبایی
@Vaajpub
❤24👏4
این عکس که برای نخستینبار منتشر میشود، ماجرای جالبی دارد.
ماجرای اولین داستان #صمد_بهرنگی است که در مسابقهای با داوری #احمد_شاملو رتبهای بالاتر از داستان #محمدعلی_سپانلو کسب کرد.
پست بعدی را بخوانید.
@Vaajpub
ماجرای اولین داستان #صمد_بهرنگی است که در مسابقهای با داوری #احمد_شاملو رتبهای بالاتر از داستان #محمدعلی_سپانلو کسب کرد.
پست بعدی را بخوانید.
@Vaajpub
❤1👍1
#صمد_بهرنگی هنوز 18 سالش نشده بود که «عادت»، نخستین داستانش را نوشت. برخلاف آنچه در تماميِ منابع آمده، صمد «عادت» را در ١٣٣٩ ننوشته بود. در سال ١٣٣٨ چهارمين دورهی مسابقات داستاننويسي کشوری (اطلاعات جوانان) برگزار شد و هيأت داوران علیاصغر صدر حاج سيدجوادی، رضا سيدحسينی، ايرج قريب و احمد شاملو بودند.
نامهای برگزيدهها هم مثل هيات داوران جالب است. «اطلاعات جوانان» در يکي از شمارههاي خود در سال ١٣٣٨ کل ماجرا را اين طور شرح مي دهد: «آقاي شاملو که از داستاننويسان برجسته و باتجربهی امروزند خواهش ما را براي شرکت در اين داوري قبول نمود و به اين ترتيب هيأت پنجنفري داوران ما در اين دوره تشکيل يافت. امتيازات: سطح نمرات در اين دوره نسبت به دورههاي قبل کمي بالا بود. بعد از جمع امتيازات خسرو آريا دانشآموز شيرازي که «زنک دوم» (زنگ دوم؟) را نوشته بود با مجموع ٧٤ امتياز رتبه اول را بدست آورد. نصرالله فخاريان جوان آباداني که براي اول شدن نيز شانس زيادي داشت با مجموع ٧١ امتياز دوم شد. محمود طياري از رشت با ٥/٦٩ امتياز سوم شد. فخاريان «ديوار» و طياري «نقش» را نوشته بود.» گزارش به پايان نرسيده. قرار است دو نام ديگر هم به برگزيدهها اضافه شود. دو نويسندهی آماتور که نامشان را هیچکس نشنیده تا آن روز. عکس برگزيدهها را هم بالاي گزارش چاپ کردهاند. دومي از سمت چپ جواني را نشان ميدهد، با استخوانهايي درشت در فک و گونه و دماغي بدقواره که انگار جز اين صورتِ تخت، بر هيچ صورت ديگري نمينشيند. نام او صمد بهرنگي است که «از تبريز با ٦٦ امتياز چهارم شد. او «عادت» را نوشته بود. «مرگ خورشيد» نوشته محمدعلي سپانلو ٦٥ امتياز آورد و در رديف پنجم قرار گرفت».
@Vaajpub
نامهای برگزيدهها هم مثل هيات داوران جالب است. «اطلاعات جوانان» در يکي از شمارههاي خود در سال ١٣٣٨ کل ماجرا را اين طور شرح مي دهد: «آقاي شاملو که از داستاننويسان برجسته و باتجربهی امروزند خواهش ما را براي شرکت در اين داوري قبول نمود و به اين ترتيب هيأت پنجنفري داوران ما در اين دوره تشکيل يافت. امتيازات: سطح نمرات در اين دوره نسبت به دورههاي قبل کمي بالا بود. بعد از جمع امتيازات خسرو آريا دانشآموز شيرازي که «زنک دوم» (زنگ دوم؟) را نوشته بود با مجموع ٧٤ امتياز رتبه اول را بدست آورد. نصرالله فخاريان جوان آباداني که براي اول شدن نيز شانس زيادي داشت با مجموع ٧١ امتياز دوم شد. محمود طياري از رشت با ٥/٦٩ امتياز سوم شد. فخاريان «ديوار» و طياري «نقش» را نوشته بود.» گزارش به پايان نرسيده. قرار است دو نام ديگر هم به برگزيدهها اضافه شود. دو نويسندهی آماتور که نامشان را هیچکس نشنیده تا آن روز. عکس برگزيدهها را هم بالاي گزارش چاپ کردهاند. دومي از سمت چپ جواني را نشان ميدهد، با استخوانهايي درشت در فک و گونه و دماغي بدقواره که انگار جز اين صورتِ تخت، بر هيچ صورت ديگري نمينشيند. نام او صمد بهرنگي است که «از تبريز با ٦٦ امتياز چهارم شد. او «عادت» را نوشته بود. «مرگ خورشيد» نوشته محمدعلي سپانلو ٦٥ امتياز آورد و در رديف پنجم قرار گرفت».
@Vaajpub
❤9👍1
Forwarded from لیلا کردبچه
باورش کمی سخت است
اما باور کن پدرانمان هم
تمام شبهای مهتابی عاشق بودند
وقتی به دود سیگارشان خیره میشدند و باد
در پیراهن بلند زنی میوزید
که بهار نارنج میچید
و به مردی - که فرض کن برای تماشای بهار آمده -
لبخند میزد
باورش سخت است
میدانم
اما بارها به ماه گفتهام طوری بتابد
که بغض، راه گلوی پنجرهای را نبندد
مخصوصاً اگر باد
خاطرۀ بلندِ پیراهنِ زنی را وزیده باشد
بارها گفتهام این شهر باغ ندارد
بهار ندارد
بهار نارنج ندارد
و آدم اگر دلش بگیرد
دردش را به کدام پنجره بگوید؟
که دهانش پیش هر غریبهای باز نشود.
#لیلا_کردبچه
@leila_kordbacheh
اما باور کن پدرانمان هم
تمام شبهای مهتابی عاشق بودند
وقتی به دود سیگارشان خیره میشدند و باد
در پیراهن بلند زنی میوزید
که بهار نارنج میچید
و به مردی - که فرض کن برای تماشای بهار آمده -
لبخند میزد
باورش سخت است
میدانم
اما بارها به ماه گفتهام طوری بتابد
که بغض، راه گلوی پنجرهای را نبندد
مخصوصاً اگر باد
خاطرۀ بلندِ پیراهنِ زنی را وزیده باشد
بارها گفتهام این شهر باغ ندارد
بهار ندارد
بهار نارنج ندارد
و آدم اگر دلش بگیرد
دردش را به کدام پنجره بگوید؟
که دهانش پیش هر غریبهای باز نشود.
#لیلا_کردبچه
@leila_kordbacheh
❤34👏1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
آقای ابوترابی، صاحب کتابفروشی قدیمی خیابون فخرالدوله است که سالها پیش، یک روز موقع برگشت از دبیرستان تصمیم میگیره تا مغازهی حصیرفروشی توی راه مدرسهش رو بخره و اون فضا رو تبدیل به کتابفروشی کنه.
از اون روز و اون تصمیم بیشتر از شصتوپنج سال میگذره؛ امروز آقای ابوترابی از یک نوجوون دبیرستانی تبدیل شده به یک مرد مسن با محاسن سفید، خیابون فخرالدوله هم اسمش به خیابون «شهید مُشکی» تغییر کرده و نهر آبی هم که روزگاری از وسط این خیابون رد میشد، به خاطرهی دوری در ذهن اهالی قدیمی این محله تبدیل شده. هیچچیز شبیه گذشته نیست، جز عشق و علاقهی موندگار آقای ابوترابی به شغل و مغازه کوچیک، اما باصفاش.
🎥ویدئو: محمدعلی دیانت
✍🏻گزارش: شیدا چراغی
🎶موسیقی: اورتور همایون قسمت اول، بنان
@Vaajpub
از اون روز و اون تصمیم بیشتر از شصتوپنج سال میگذره؛ امروز آقای ابوترابی از یک نوجوون دبیرستانی تبدیل شده به یک مرد مسن با محاسن سفید، خیابون فخرالدوله هم اسمش به خیابون «شهید مُشکی» تغییر کرده و نهر آبی هم که روزگاری از وسط این خیابون رد میشد، به خاطرهی دوری در ذهن اهالی قدیمی این محله تبدیل شده. هیچچیز شبیه گذشته نیست، جز عشق و علاقهی موندگار آقای ابوترابی به شغل و مغازه کوچیک، اما باصفاش.
🎥ویدئو: محمدعلی دیانت
✍🏻گزارش: شیدا چراغی
🎶موسیقی: اورتور همایون قسمت اول، بنان
@Vaajpub
❤29👏1
تا دو سه هفته پیش، تابستان تهران خیلی خوب بود، اما یکدفعه شروع به گرم شدن کرده است.
در اتاق من که میان بیابان و دارای ۳۸ یا ۳۹ درجه حرارت است، حتی خواندن کتاب دیگر مقدور نیست و بیشتر وقت خودم را در کافهٔ فردوس میگذرانم.
#صادق_هدایت
- نامه به شهید نورایی
@Vaajpub
در اتاق من که میان بیابان و دارای ۳۸ یا ۳۹ درجه حرارت است، حتی خواندن کتاب دیگر مقدور نیست و بیشتر وقت خودم را در کافهٔ فردوس میگذرانم.
#صادق_هدایت
- نامه به شهید نورایی
@Vaajpub
❤11👍3👏1
❤11👍4👏3