بهترین دوست من و خطرناک ترین دشمنم ، با من ، در اتاق من زندگی میکنند.
گاهی او مرا می بیند ، برایم غذا گرم میکند ، مرا حمام میکند و دوستم دارد و گاهی او اتاق را پر می کند از دود، دود به خوردم میدهد و طوری با من سر جنگ دارد که گویی او ، او است و من او نیستم.
گاهی او مرا می بیند ، برایم غذا گرم میکند ، مرا حمام میکند و دوستم دارد و گاهی او اتاق را پر می کند از دود، دود به خوردم میدهد و طوری با من سر جنگ دارد که گویی او ، او است و من او نیستم.
این یک واقعیت است که انسان نیاز به محبت کردن دارد اما گاهی عدم درک متقابل باعث سرکوب این احساس میشود و تمام راه های منتهی به ابراز علاقه بسته میشود چون کوهی مملو از آتشفشان که لایه های سنگین برف و یخ روی آن را پوشانده است..
«ماجرا» را که گفتم، بغضِ انباشته ترکید. گاه کاری که «روایت» کردنِ ماجرا با آدم می کند، خودِ ماجرا نمی کند.
به يكجايى از زندگى كه رسيدى مى فهمى رنج را نبايد امتداد داد. بايد مثل يك چاقو كه خيلى چيزهارا مى بُرد و از ميان شان مى گذرد از بعضى آدم ها بگذرى و براى هميشه تمام شان كنى.
خیلی حیف است که آدم، تمام طول روز را قدم بزند، حرف بزند، دیگران را ببیند، فیلم ببیند، موسیقی گوش کند، بخندد و اشک بریزد، اما آخر شب که مسیرِ خانه را پیاده و تنها برمیگردد، بداند که وقتی کلید انداخت و در را باز کرد؛ هیچکسی منتظرش نیست که داستانِ امروزش را برای او تعریف کند..
طولی نکشید که متوجه شدم در تاریکی تنها هستم.. برای همین است که شوقِ بازی را کنار گذاشتم و برای همیشه خودم را سپردم به بی شکلی، به بی حرفی، به حیرت بدون کنجکاوی،
به تاریکی و پنهان شدن.
به تاریکی و پنهان شدن.