This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Monsters (TV Series: 1988-1990) S1E3
dir. Gerald Cotts
این یک کتاب روسی‌ه به نام «ترفندهای حیله‌گران» که فکر نکنم به زبان دیگری ترجمه شده باشه. اما پی‌دی‌اف روسیش موجوده. مجموعه‌ایه از افسانه‌ها و حکایات، مربوط به حیله‌گران فولکور ۱۲۰ کشور دنیا. چندتاییش رو خوندم و خوشم نیومد. اما این جلد کتابش که نمی‌دونم کار کیه رو دوس دارم.
کارگران


© Workers, 1926. by Franz Wilhelm Seiwert
The Catcher in the Rye
آن روز صبح در سلاخ‌خانه، حیواناتی را تماشا می‌کردم که روانه‌ی قتل‌عام‌شان می‌کردند. تقریباً تمام‌شان در آخرین لحظه از جلورفتن سر باز می‌زدند. برای وادارکردن‌شان به این کار، شخصی به سُم‌های عقبی‌شان ضربه می‌زد. وقتی از خواب می‌پرم و توان مواجه‌شدن با عذابِ…
شب‌هایی وجود دارد که ماهرترین شکنجه‌گران نیز نمی‌توانند ابداع‌شان کنند. مثله‌شده، مبهوت و سرگشته از آنها بیرون می‌آییم، بدون خاطره و دلشوره، حتی بی‌آنکه بدانیم چه‌کسی هستیم. و آنگاه است که روز، با نور شوم و خفقان‌آورتر از ظلمات‌اش، بیهوده به نظر می‌رسد.
زمان بی‌امان می‌گذشت و من عمیقاً احساس می‌کردم که به زودی اتفاقی برایم رخ خواهد داد؛ اتفاقی باشکوه و زیبا.



The Elusive Summer of '68 (1984)
dir. Goran Paskaljević
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شب شما بخیر


Monsters (TV Series: 1988-1990) S1E14
dir. Gerald Cotts
امیل زولا در پایان نامه‌ی معروف «من متهم می‌کنم» در ماجرای دریفوس، خطاب به رئیس جمهور فرانسه می‌نویسه «من فقط یک اشتیاق دارم، اشتیاق به حقیقت... بگذارید جرات کنند و مرا به دادگاه بکشانند... من منتظرم.»
بعد از انتشار نامه، تحت پیگرد قانونی قرار می‌گیره و قبل از اینکه دستگیرش کنن فرار می‌کنه انگلیس :))
یه نقطه سفید توی ابرها دیدم، خیلی نزدیک بود. همه‌ی ابرها وایسادن. اون نقطه سفید جدا شد و مثل یه تخته صاف توی آسمون ثابت موند. بعد روی اون تخته یا صحنه، تصویرها یکی‌یکی و با سرعت برق رد می‌شدن – حدود ده‌هزار تا تو نیم ساعت... خدا رو دیدم، جادوگری که دنیا رو ساخته بود... در کنارش صحنه‌های دنیوی هم بودن: جنگ‌ها، قاره‌ها، یادبودها، قلعه‌ها، قلعه‌های باشکوه، خلاصه شکوه دنیا، ولی همه‌شون با یه کیفیت آسمونی. تصویرها خیلی بزرگ بودن، حدود بیست متر، واضح، بی‌رنگ، تقریباً مثل عکس... اون تصویرها تجلی‌های روز رستاخیز بودن...


«چشم‌هایم در لحظه‌ی توهم» از آگوست ناترر هنرمند مبتلا به اسکیزوفرنی


© My Eyes in the Time of Apparition, 1913. by August Natterer
The Catcher in the Rye
یه نقطه سفید توی ابرها دیدم، خیلی نزدیک بود. همه‌ی ابرها وایسادن. اون نقطه سفید جدا شد و مثل یه تخته صاف توی آسمون ثابت موند. بعد روی اون تخته یا صحنه، تصویرها یکی‌یکی و با سرعت برق رد می‌شدن – حدود ده‌هزار تا تو نیم ساعت... خدا رو دیدم، جادوگری که دنیا رو…
روانپزشکش برای محافظت از اون و خانواده‌ش در برابر دید منفی جامعه به بیماران روانی، اسم مستعار "نِتِر" رو براش انتخاب کرده بود
پسر یک کارمند ساده و کوچک‌ترین فرزند خانواده‌ای با ۹ تا بچه بود. مهندسی خونده بود، ازدواج کرده بود، سفرهای زیادی رفته بود و توی کارش به عنوان برق‌کار موفق بود، اما ناگهان دچار توهم‌ها و حملات شدید اضطراب شد. در ۱ آوریل ۱۹۰۷، او یک توهم بزرگ و سرنوشت‌ساز از «روز رستاخیز» دید؛ خودش گفته بود که در اون لحظه «ده‌هزار تصویر در نیم ساعت از جلوی چشمم گذشت».
بعد از این ماجرا، ناترر دست به خودکشی زد و به آسایشگاه روانی منتقل شد؛ جایی که شروع دوران طولانی بستری شدنش بود و تا آخر عمر، یعنی ۲۶ سال بعد، در چند بیمارستان روانی مختلف زندگی کرد.
از اون به بعد، ناترر باور داشت که فرزند نامشروع ناپلئون اول و «نجات‌دهنده‌ی جهان»ه. این دیدگاه عجیب باعث شد تا صدها نقاشی و طرح بکشه که همشون بازتاب همون تصاویر و ایده‌هایی بودن که در اون توهم بزرگ دیده بود.
سرانجام سال ۱۹۳۳ در یکی از مؤسسات روان‌پزشکی بر اثر نارسایی قلبی درگذشت.
در دوران شوروی، تمام هنر در خدمت پروپاگاندای حکومت بود؛ حتی معماری.
ساختمان‌های عظیم، ستون‌های بزرگ، و مجسمه‌های غول‌پیکر از کارگر یا سرباز، برای این ساخته می‌شدند که قدرت دولت و کوچکی فرد رو به بیننده یادآوری کنن. برج‌های معروف «هفت خواهران استالین» در مسکو که به سبک معماری استالینیستی ساخته شدن، نمونه‌ی کامل «قدرت‌نمایی از طریق معماری»ان.


Seven Sisters, Moscow, 1947-57.
هیتلر و حزب نازی با کمک خواهرِ فرصت‌طلبِ نیچه، از زنده‌نبودنش نهایت استفاده رو کردن و با تحریف آثارش، نیچه رو فیلسوفی ملی‌گرا و ضدیهود به تصویر کشیدن. کتاب «اراده‌ی معطوف به قدرت» حاصل همین سوءاستفاده‌های خواهر نیچه‌ست که بعد از مرگش منتشر شد.
در حالی که خود نیچه از ملی‌گرایی آلمانی متنفر بود. یهودستیزی رو احمقانه می‌دونست. قدرت‌طلبی جمعی و نظامی رو نوعی بیماری روحی می‌دونست. اون حتی در نامه‌ای به خواهرش نوشته بود: «از این‌که با یک یهودستیز ازدواج کرده‌ای منزجرم. نژادپرستی نشانه‌ی کمبود فرهنگ است.»
وقتی خواهر و شوهرخواهرش تصمیم می‌گیرن به دور از یهودی‌ها، توی پاراگوئه یک مستعمره تاسیس کنن، نیچه به شدت با این ایده مخالفت کرد و نمی‌خواست هیچ ربطی به این اقدام یهودستیزانه داشته باشه و گفته بود که اگه شکست بخوره -که خورد، خوشحالی می‌کنه. نیچه به خواهرش می‌گفت «غاز یهودستیزِ کینه‌توز». در نامه‌ای به خواهرش گفت که تمام نژادپرستان آلمان باید به جنگل‌های پاراگوئه تبعید بشن تا در اونجا بی‌ضرر بپوسن و از بین برن.


Adolf Hitler gazing into the bust of Nietzsche, 1934.
1
هرگز او [رمبو] را مصاحب خوبی ندیدم و اغلب تودار بود جز با واژگان تک‌هجایی که بیشتر منفی بودند، جوابی نمی‌داد. تنها چیزی که از گفته‌های او به‌خاطرم مانده است، حرفی است که درباره‌ی سگ‌ها گفت: «سگ‌ها، اینان آزادگانند.»
...آیا می‌توان مراتب احترام و احساس را در مقابل ارزش شعرهای رمبو در این روزگار نفرت‌بار به‌جا آورد؟

[پل ورلن درباره‌ی رمبو، ترجمه‌ی منوچهر بشیری راد]


© The Corner of the Table, 1872. by Henri Fantin-Latour
رمبو یکی از عجیب‌ترین نمونه‌های تاریخ ادبیاته. نابغه جوانی که یکی از بنیان‌گذاران شعر مدرن بود و فقط تا ۲۱ سالگی شعر گفت. به کشورهای مختلفی سفر کرد و شغل‌های متعددی رو امتحان کرد؛ مثل فروش پوست حیوانات، برده‌داری، قاچاق اسلحه و آدم... بخاطر سرطان استخوان، پاش رو قطع کردن و در ۳۷ سالگی مرد.

رمبو ۱۵۴ سال پیش، توی ۱۷ سالگی نامه‌ای به پل ورلن می‌نویسه که آغاز آشنایی و رابطه‌ی عاشقانه‌ی این دو می‌شه. ورلن که ۲۷ ساله بود، زن و بچه‌ش رو بخاطر این پسر ۱۷ ساله رها می‌کنه و یک رابطه پرتنش رو شروع می‌کنه. رابطه‌ای که با شلیک یک گلوله به سمت رمبو و دو سال حبس برای ورلن، تموم می‌شه.

در نقاشی بالا که از شاعران و نویسندگان فرانسوی در اون دوران کشیده شده، آلبر مِرا (شاعر فرانسوی) بخاطر حضور رمبو و ورلن [شاعران شیطان‌صفت]، حاضر نشد توی نقاشی باشه و نقاش جای خالیش رو با یک گلدون پر کرد.
دی‌کاپریو در فیلم «کسوف کامل» در نقش رمبو و دیوید تیولیس در نقش پل ورلن


Total Eclipse (1995)
dir. Agnieszka Holland
بخشی از نامه‌ی دالی به لورکا در زمانی که با هم در رابطه بودن:

«فدریکو،
دارم روی نقاشی‌هایی کار می‌کنم که مرا از فرطِ شادمانی به سرحد مرگ می‌رسانند... عشقی عظیم به علف‌ها، به خارهای کفِ دست، به گوش‌های سرخ‌شده در آفتاب، و به پَرهای کوچکِ بطری‌ها احساس می‌کنم... اگر پیش تو بودم، فاحشه‌ات می‌شدم تا با ناز و عشوه فریبت دهم و اسکناس‌های پزوتا را بدزدم تا در ادرار الاغ فرو ببرم...
وسوسه شده‌ام تکه‌ای از پیژامه‌ی خرچنگی‌رنگم، یا بهتر بگویم، پیژامه‌ی "به رنگِ رؤیای خرچنگی‌ام" را برایت بفرستم، تا ببینم آیا تو، در آن شکوه و جلالت، دلت به رحم می‌آید که برایم پولی بفرستی [...]
به هر حال، فقط فکرش را بکن، با کمی پول، با ۵۰۰ پزوتا، می‌توانستیم یک شماره از مجله‌ی "ضد-هنر" (ANTI-ARTISTIC) منتشر کنیم و به همه و همه‌چیز، از [انجمن] اورفئو کاتالان گرفته تا خوان رامون [خیمنز]، برینیم.
(بوسه‌ای بر نوک بینی مارگاریتا بزن، کل این ماجرا انگار لانه‌ی زنبورهای بی‌حس‌شده است.)

بدرود، جناب،
بوسه‌ای بر درخت نخل، از طرفِ الاغِ فاسدت.»


تصویر: دالی ۲۳ ساله و لورکا ۲۹ ساله
Federico García Lorca and Salvador Dalì. 1927, Madrid, Spain.
2025/10/21 12:08:18
Back to Top
HTML Embed Code: