Telegram Web Link
آرامش (چهلسالگي)...
💬 یاد مرگ (۱۱۵) مدتهاست یه مساله ای عین یه خوره افتاده به جونم . مایک خانواده پرجمعیتیم و(من ۴تاخواهر دارم وسه تابرادر ) مامان قشنگم سالهاست زندگی ابدیشو آغاز کرده وما به شدت دلتنگشیم. من آخری ام ولی زودتر از خواهر سومیم ازدواج کردم واون این شانس رو داشت…
💬آدمی : آه و دمی!

روزی که بابام فوت کرد، یکی از همسایه ها که فامیل هم بود اومد خونه‌مون؛ بعد رفت خونه که صبحانه بخوره و بیاد برای تشییع؛ ولی... اول خودش تشییع شد و دو تا قبر جلوتر از بابام دفنش کردن.

مریم رضوانی🍏

یاد مرگ (۱۱۶)
کانالهایی برای درک حس آرامش👇🏻
@chehel_salegi
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌
@safar_chehelsalegi
💔29😢144👌3🕊2
آرامش (چهلسالگي)...
💬بغل ؛ مغل ؛ بوغاله ! (۱۸۸) چنان آغوش وا کن بر منِ تنها که انگاری نداری بعد از آن آغوش، دیگر در جهان کاری ! عنوان عکس: بیا بغلم دیوونه، از هیچی نترس🍏 @chehel_salegi
💬صدبار نگفتم جای این شال گردنا دستتو دور گردنم بنداز؟

مامان زنگ زد گفت: «خوبی؟» گفتم: «نه راستش، یکم صبوریم کمه یکمم بیقراریم زیاده» گفت: «قرارت باز قهر کرده رفته خونه باباش؟» گفتم: «کارشو بلده دیگه، ترشرویی میکنه بعضی وقتا، قاطی فالوده گاهی لیمو لازم است بهرحال» گفت: «واسه شب قرمه سبزی گذاشتم، پاشو برو دنبالش ورش دار بیاید اینجا» گفتم: «اون نمیاد» گفت: «پس خودتم نیا» و قطع کرد. بعضی وقتا واقعا شک میکنم مامان منه یا مامان نسرین؟
برای خودم یه لیوان چایی ریختم و نشستم روی مبل. توی این چند روز بارها رفتم توی صفحه چت نسرین، یه سری جمله نوشتم، باز پاکشون کردم و گوشی رو انداختم کنار.
اینبار ولی براش نوشتم: «خانوم ببخشید، شما همونی هستی که دلم لک زده لبخندش را؟» سین کرد ولی جوابی نداد. بعد از زایمان طبیعی دردناکترین چیز توی دنیا نادیده گرفته شدنه. اینو بارها به خودشم گفتم، ولی گوش نمیده. باز براش نوشتم: «طرف خونه بابات اینا هوا چطوره؟ اینجا سرد کرده عجیب، انگار که مثلا سیبری، عروقت یخ میزنه. تا شما بودی هوا خوب بود، همینکه رفتی تو کوچه برف نشست» یکم مکث کرد و بعد نوشت: «نه اینجا هوا عالیه. شما هم لباس گرم تنت کن شال گردن بنداز، ایشالا که خیره»
@chehel_salegi
عصبانی شدم نوشتم: «میخواستم لباس گرم تنم کنم زن نمیگرفتم. بعدشم تو حرف شال گردن زدی باز؟ صدبار نگفتم جای این شال گردنا دستتو دور گردنم بنداز؟» جوابی نداد. بازم همون نقشه کثیف بی محلی کردن.
باز براش نوشتم: «هر وقتم که شما میری دیگه هیچی سر جاش نیست. لباسا دیگه تو کمد نیستن مدام گم میشن، چاییا تو کابینتا نیستن،❤️ منم سر جای خودم نیستم، شما هم نیستی. من و شما جامون تو بغل همه. مامانم واسه شب قرمه سبزی پخته منتظره. شما هم کم کم دیگه جمع کن بیا که باز دوباره وقتی میای صدای پات از همه جاده ها بیاد»
طول کشید یکم ولی بالاخره نوشت: «هشت و نیم بیا دنبالم» و من خوشحالترین مرد یک ربع مونده به هشت و نیم شب بودم.

نویسنده:؟ 🍏
@chehel_salegi
99👍15😢7👏5
آرامش (چهلسالگي)...
Video
💬رسم وفا (۱۲۹)

زنگ زده میگه «سلام خوبی؟ بهتر شدی؟ تو فکرت بودم، مراقب خودت باش.»

همین! همین ۲۱ ثانیه تا شب منو شارژ نگه می‌داره، چون حین کارش زنگ زد، چون داشت نفس نفس می‌زد، چون صدای همکارش اومد که صداش زد، چون مشخص بود عجله داره، ولی باز یادش نرفته بود، منو یادش نرفته و این ارزشمندترینه برام❤️🍏

کانالهایی برای درک حس آرامش👇🏻
@chehel_salegi
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌
@safar_chehelsalegi
67🕊5💔5🔥3
آرامش (چهلسالگي)...
💬 تجربه کردیم ؟ مبارک باشه ! این استاتوس ؛ پربیننده ترین مطلبی بود که ظرف یک هفته اخیر در واتساپ فرستادم و مورد توجه قرار گرفت .... اینقدر عالی و شفاف حرفش رو زده که توضیح نمیخواد 🍏 @chehel_salegi ‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎
💬الان برام روی کاغذ بنویس : دوستت دارم!

روی صندوق‌پست نوشته:براش نامه‌ی عاشقانه بنویس چون بعیده ۴۰ سال دیگه پیام‌های واتساپ رو توی زیرشیروونی (انباری) پیدا کنه🥺❤️
@chehel_salegi
واقعا فضای مجازی ؛ جای مناسبی برای بروز و ظهور حس های عاشقونه هست ؟؟ در کوتاه مدت شاید .

در بلند مدت چی؟ 🍏
👍217🔥6😢1👌1
💬می‌گویند ۱۱۰۰ نفر در حمله اسرائیل مُردند، می‌دانم نام زن همسایه‌مان میان آنها نیست!

تازه تفنگ‌های بادیِ شکارِ گنجشک، مُد شده بودند، ما برادرها، شریکی یکی گرفته بودیم.قسم می‌خورم یک بار هم آن تفنگِ بادی را، به طرف گنجشکی، نشانه نگرفتم.باغی پشت خانه ما بود، از پله‌های آهنی حیاط خلوت‌مان که به پشت بام می‌رفت، بالا می‌رفتیم، و در همان باغ، سنگی، شیشه نوشابه‌ای، کاغذی، چیزی را نشانه می گذاشتیم و دِ بزن!

یک روز پس از تمرین نشانه‌گیری‌های بچگانه، رفتم در همان باغ پادادشهر اهواز، قدم بزنم، که دو گنجشک را دیدم، تیر نخورده، ولی مُرده بودند....معلوم بود تازه مُرده‌اند، خیلی قشنگ خوابیده بودند. حتی کمی دُم‌شان را تکان دادم، شاید از خواب بیدار شوند، ولی نه، مُرده بودند. هر دو شان!....با ناراحتی برگشتم خانه، برای مادرم هم، قسم خوردم  که هیچ گنجشکی را هدف نگرفتم، اما دو گنجشک مُردند.

مادرم گفت مگر فکر کردی دل یک گنجشک‌ چقدر است، نمی‌دانی همان صدای تفنگ بادی‌ات برای مُردنش کافیست. لازم نیست به سر یا بال او بزنی، همان صدای تفنگت او را می‌کُشد....دیگر نپرسیدم. می‌دانستم آن دومی چرا مُرده بود. حتما همسرش بوده، شاید مادرش بوده، شاید پدرش، او هم حق داشته بمیرد....لعنت به من که نمی‌دانستم یک صدای تقه هم، می‌تواند گنجشک‌هایی را بکُشد!

چند روز پیش، که از سفر برگشتیم خانه، دیدیم پارچه سیاهی بر سر درِ خانه هم‌محله‌ای ما آویزان است، زن جوان همسایه مُرده بود، مادر دو کودک....پرسیدیم ترکش خورد؟ تیر خورد؟ بمباران شد؟ چه شد!؟...هیچکدام نبود.شبی که تهران بشدت بمباران شده بود، مادر ترسیده بود! دست خودش که نبود، التماس به شوهرش که برویم جایی. همسرش که دل بزرگی داشت، نگاه کرده بود به او. کجا برویم خانم؟ نیمه شبی مزاحم چه کسی بشویم.
@chehel_salegi
گفته بود می‌داند اتفاقی نمی‌افتد.ساعت ۲ بعد از نیمه شب، که دیده بود رنگ صورت همسرش خیلی سفید شده و هیچ چیز نمی‌گوید، گفته بود بیا برویم دماوند، همینطوری در خیابان‌هایش، تا صبح آنجا می‌مانیم.خانم، خوشحال شده بود. رفته بود داخل ماشین، گفته بود نیازی نیست چیزی جمع کنیم، فقط برویم...گفته بود برای بچه‌ها دلشوره دارد. اما رنگ خودش بیشتر از بچه‌ها پریده بود.به دماوند هم رسیده بودند...اما آنجا، هر چه صدایش کردند چشم‌هایش را باز نکرد!
او شده بود همان گنجشک کودکی‌های من. قلبش ایستاده بود. قلبش کوچک بوده، نگران بچه‌هایش بوده...می‌گویند ۱۱۰۰ نفر در حمله اسرائیل مُردند، می‌دانم نام زن همسایه‌مان میان آنها نیست، و نام ده‌ها جنینی که سِقط شدند، و نام صدها کودکی که دیگر به زندگی قبلشان برنمی‌گردند، و نام هزارها پیر و جوانی که گفتند برویم جایی، جان‌مان را نجات دهیم!و دیگر جانی برای نجات دادن نداشتند.

لطفا نگویید جنگ ۱۲ روزه ۱۰۰۰ کشته داشت.بگویید نمی‌دانیم...شاید هزار تا، شاید ده هزار تا.راستش را بگویید!تعداد کشته‌های جنگ، که قابل شمارش نیست!طرفداران جنگ، گنجشک‌ها را که نمی‌بینند!عشق را که نمی‌شناسند.دل‌های کوچک را که نمی‌فهمند.یک بار در شهر بگردند و پارچه‌های سیاه را ببینند

نویسنده:؟🍏
لینک عالی و مرتبط 👇
https://www.tg-me.com/chehel_salegi/7958
کانالهایی برای درک حس آرامش👇🏻
@chehel_salegi
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌
@safar_chehelsalegi
😢4414😭13👏4
2025/07/13 19:15:11
Back to Top
HTML Embed Code: