این عکس رو که دیدم حس کردم چقدر از سنم گذشته... فرانتس بکن باور سرمربی و آندریاس بره مه، لوتار ماتئوس و رودی فولر بازیکنان تیم ملی آلمان قهرمان جام جهانی سال نود بعد از سی و یک سال!
اون اولین جام جهانی بود که کاملا یادمه.. ده سالم بود و از اولین بازی تا فینال رو با هیجان کامل دیدم. از بازی اول جام عاشق آرژانتین بودم. مارادونا و کانیجیا و زوبی زارتا و...
ولی همین تیم آلمان توی بازی فینال با یه پنالتی آرژانتین محبوب من رو برد و قهرمان شد...
الان سی و یک سال از اون تابستان فوتبالی میگذره.. دیدن فوتبال توی تلویزیون های سیاه و سفید.. با تاخیر یکساعته.. بدون رنگ... ولی با کلی عشق و هیجان...
امروز این عکس منو برد به اون سال...چقدر دلخوشی هامون کوچیک و ساده بودند.. چقدر این عمر لعنتی زود میگذره... چقدر دلم واسه اون حس و حال تنگ شد...
✍پدرک
@Chelsalegi
اون اولین جام جهانی بود که کاملا یادمه.. ده سالم بود و از اولین بازی تا فینال رو با هیجان کامل دیدم. از بازی اول جام عاشق آرژانتین بودم. مارادونا و کانیجیا و زوبی زارتا و...
ولی همین تیم آلمان توی بازی فینال با یه پنالتی آرژانتین محبوب من رو برد و قهرمان شد...
الان سی و یک سال از اون تابستان فوتبالی میگذره.. دیدن فوتبال توی تلویزیون های سیاه و سفید.. با تاخیر یکساعته.. بدون رنگ... ولی با کلی عشق و هیجان...
امروز این عکس منو برد به اون سال...چقدر دلخوشی هامون کوچیک و ساده بودند.. چقدر این عمر لعنتی زود میگذره... چقدر دلم واسه اون حس و حال تنگ شد...
✍پدرک
@Chelsalegi
تعلیق یک و نیم میلیون دوز واکسن مدرنای اسپانیایی بخاطر آلوده بودن سی تا دونه ویال واکسن آلوده به مواد خارجی نه آلوده به بیماری صرفا نشون دهنده حساسیت و کنترل کیفی دقیقِ شرکت سازنده و اهمیت دادن به جون آدماست
فاجعه موج پنجم بخاطر تعلل در واردات با این چیزا ماستمالی نمیشه
✍احمدرضا کاظمی
@Chelsalegi
فاجعه موج پنجم بخاطر تعلل در واردات با این چیزا ماستمالی نمیشه
✍احمدرضا کاظمی
@Chelsalegi
کرونا تنها جنس چینیه که هر کاری میکنی خراب نمیشه. واقعا هر روز همه دنیا باید یقه چین رو بگیره و بپرسه این چه کوفتی بود که گذاشتی توی دامن ما.
@chelsalegi
@chelsalegi
فیلمی در شبکههای اجتماعی به اشتراک گذاشته شد که در آن یک مرد که احتمالا از اهالی جنوب شرق آسیاست با دلی همچون شیر پای به استخری میگذارد که پر از تمساح است.
او فکر میکند کار شجاعانهای انجام داده است اما نمیداند ما هر روز صبح وقتی پای از خانه بیرون میگذاریم، لنگمان را در دریاچه مملو از تمساحهای غولپیکر فرو میکنیم.
اینکه ما هر وقت به مغازه یا فروشگاههای میرویم، قیمت اجناس بالا رفته است، پای گذاشتن در دریاچه تمساحها نیست؟
اینکه خانهای که دو سال پیش سیصد میلیون قیمت داشت، حالا به نزدیکی یک میلیارد تومان پول رایج مملکت رسیده، کشتی گرفتن با تمساح نیست؟
اینکه پرایدی که در بهترین حالت باید پانزده میلیون باشد، صد وپنجاه میلیون تومان معامله میشود، کمتر از رفتن به دل تمساحهاست؟
نه عزیز دل برادر! ما هر روز این دل شیر شما را به دست میگیریم و به سطح شهر میرویم. ما به چشمان خودمان میبینم که دلار هزار تومانی به نزدیکیهای سی هزار تومان رسیده است و به خاطر این رشدش که احتمالا مادرش هم قربان این قد کشیدن سریعش میرود، سفره زندگی ما کوچک و کوچکتر میشود.
شوخی نیست، خرید یک خانه در جنوبیترین نقاط شهرها که معولا ارزانتر از جاهای دیگر هستند، تبدیل به یک آرزو شده، اجاره نشینی که خوشنشینی بود تبدیل به بلایی سهمگین شده است. مستاجر بیچاره بعد از عقد قرارداد امسال، هر شب به قرار داد سال بعد فکر میکند و اینکه قرار است صاحبخانه محترم چقدر روی کرایه بکشد؟
در زمانهای نه چندان دور، به کسانی که کار نداشتند، میگفتند یک پراید بخر و تو خیابان با ماشینت کار کن. الان کسی که میخواهد پراید بخرد باید سالها کار کند. ارزانترین ماشین بازار پیکان گوجهای مدل پنجاه است که برای آن باید نزدیک بیست میلیون تومان پول هزینه کنید. یعنی حدود پنج ماه حقوق؛ بدون اینکه به آن دست بزنید.
به اینها تمساح کرونا را هم باید اضافه کرد. ویروسی که به جانم افتاد و جان خیلی از ما را گفت و بسیاری را هم از کار بیکار کرد. به قول باباطاهر :« اگر دردم یکی بودی چه بودی وگر غم اندکی بودی چه بودی»
تازه کمی ساده گرفتم، چون تورم و گرانی تمساح نیستند بلکه اژدهای هفتسراند. زندگی مردم را میخورند و روز روشن را شب تار میکنند.
بله برادر اهل جنوب شرقی آسیاییمان. تو شانس داشتی و فیلمت در شبکههای اجتماعی دست به دست شد و ما از شانس بد، هر روز این مسیر را میرویم و کسی از پاهای خونین ما فیلم نمیگیرد. خیلی از سرپرستان خانواده این مسیر را میروند و قد راست میکنند تا شرمنده نشوند و وقتی به خانه میرسند با همه زخمهای کاری که برداشتهاند باز لبخند می زنند .
✍مصطفی داننده
@chelsalegi
او فکر میکند کار شجاعانهای انجام داده است اما نمیداند ما هر روز صبح وقتی پای از خانه بیرون میگذاریم، لنگمان را در دریاچه مملو از تمساحهای غولپیکر فرو میکنیم.
اینکه ما هر وقت به مغازه یا فروشگاههای میرویم، قیمت اجناس بالا رفته است، پای گذاشتن در دریاچه تمساحها نیست؟
اینکه خانهای که دو سال پیش سیصد میلیون قیمت داشت، حالا به نزدیکی یک میلیارد تومان پول رایج مملکت رسیده، کشتی گرفتن با تمساح نیست؟
اینکه پرایدی که در بهترین حالت باید پانزده میلیون باشد، صد وپنجاه میلیون تومان معامله میشود، کمتر از رفتن به دل تمساحهاست؟
نه عزیز دل برادر! ما هر روز این دل شیر شما را به دست میگیریم و به سطح شهر میرویم. ما به چشمان خودمان میبینم که دلار هزار تومانی به نزدیکیهای سی هزار تومان رسیده است و به خاطر این رشدش که احتمالا مادرش هم قربان این قد کشیدن سریعش میرود، سفره زندگی ما کوچک و کوچکتر میشود.
شوخی نیست، خرید یک خانه در جنوبیترین نقاط شهرها که معولا ارزانتر از جاهای دیگر هستند، تبدیل به یک آرزو شده، اجاره نشینی که خوشنشینی بود تبدیل به بلایی سهمگین شده است. مستاجر بیچاره بعد از عقد قرارداد امسال، هر شب به قرار داد سال بعد فکر میکند و اینکه قرار است صاحبخانه محترم چقدر روی کرایه بکشد؟
در زمانهای نه چندان دور، به کسانی که کار نداشتند، میگفتند یک پراید بخر و تو خیابان با ماشینت کار کن. الان کسی که میخواهد پراید بخرد باید سالها کار کند. ارزانترین ماشین بازار پیکان گوجهای مدل پنجاه است که برای آن باید نزدیک بیست میلیون تومان پول هزینه کنید. یعنی حدود پنج ماه حقوق؛ بدون اینکه به آن دست بزنید.
به اینها تمساح کرونا را هم باید اضافه کرد. ویروسی که به جانم افتاد و جان خیلی از ما را گفت و بسیاری را هم از کار بیکار کرد. به قول باباطاهر :« اگر دردم یکی بودی چه بودی وگر غم اندکی بودی چه بودی»
تازه کمی ساده گرفتم، چون تورم و گرانی تمساح نیستند بلکه اژدهای هفتسراند. زندگی مردم را میخورند و روز روشن را شب تار میکنند.
بله برادر اهل جنوب شرقی آسیاییمان. تو شانس داشتی و فیلمت در شبکههای اجتماعی دست به دست شد و ما از شانس بد، هر روز این مسیر را میرویم و کسی از پاهای خونین ما فیلم نمیگیرد. خیلی از سرپرستان خانواده این مسیر را میروند و قد راست میکنند تا شرمنده نشوند و وقتی به خانه میرسند با همه زخمهای کاری که برداشتهاند باز لبخند می زنند .
✍مصطفی داننده
@chelsalegi
Telegram
attach 📎
"دنیا مثل مادرت نیست
که ظهر سرش داد بزنى
و شب برای شام صدات کنه.
دنیا ولت میکنه تا از گشنگى بمیرى!"
@chelsalegi
که ظهر سرش داد بزنى
و شب برای شام صدات کنه.
دنیا ولت میکنه تا از گشنگى بمیرى!"
@chelsalegi
احمدشاه، شاه جوانمرگ، پس از آنکه از شاهی ایران عزل شد گرچه او خود را عزلشدنی نمیدانست چهار سال و چهار ماه بیشتر زنده نماد. جوان بیآزاری بود و دیوارش در عصر گذار به تجدد از همه کوتاهتر بود. وقتی پاریس بود، خودرو رولزرویسی داشت که با آن در شانزالیزه رفتوآمد میکرد. خود او حکایت بامزهای دربارۀ این ماشین تعریف میکرد...
میگفت در یکی از رمانهای پلیسی مردی به قتل رسید و شرلوک هولمز را برای کشف راز قتل خبر کردند. شرلوک دقایقی جنازه را وارسی کرد و چیزهای زیادی دربارۀ مقتول گفت، از جمله اینکه گفت: «مقتول زمانی فرد ثروتمندی بوده، اما چند سالی است که وضع مالی خوبی ندارد، اما آنقدر هم مفلس نشده که به نان شبش محتاج باشد...» از شرلوک پرسیدند، این مسئله را از کجا فهمیده! پاسخ میدهد: «لباسی که تن مقتول است برای خیاط خانۀ معروفی است که فقط افراد پولدار میتوانند از آن خرید کنند، اما لباس برای چند سال پیش است و معلوم است متوفی دیگر استطاعت مالی آن را ندارد لباس جدیدی از آنجا بخرد، اما آنقدر هم مفلس نشده که برای نان شبش همین لباس را هم بفروشد...»
احمدشاه خود را با آن جسد مقایسه میکرد و میگفت: «حکایت من و این رولزرویس همین است. هر کس مرا با این رولزرویس ببیند، میفهمد زمانی آنقدر ثروتمند بودهام که میتوانستهام رولزرویس بخرم، اما چون رولزرویسم قدیمی است معلوم است دیگر استطاعت مالی ندارم مدل جدید آن را بگیرم، اما آنقدر هم مفلوک نشدهام که ماشینم را بفروشم.»
اما این روزها حال و روز بیشتر ما ایرانیها هم همین شده. دور از جان شما که میخوانید، مانند آقای مقتول داستان شرلوک هولمز یا همین احمدشاه خودمان شدهایم. آنچه احمدشاه در مورد خود میگفت، این روزها در مورد همۀ ما صدق میکند. وقتی میبینیم کسی ماشین دارد، میفهمیم زمانی آنقدر پولدار بوده که میتوانسته ماشین بخرد! اما دیگر استطاعت عوض کردن همان ماشین را حتی اگر پراید باشد ندارد، اما همینکه آن ماشین را دارد، یعنی هنوز آنقدر مفلس نشده که به خاطر هزینۀ نگهداری ماشین و پر کردن جیب خالی همان را هم بفروشد. در مورد خانه دیگر حرفی نمیزنم که هر مترمربعش، همین حوالی جنوب شهر که من زندگی میکنم، قیمت یک روزلرویس احمدشاه شده! البته ماشین و خانه و اینجور چیزهای لوکس و اشرافی به وَجَناتِ بندۀ میرزابنویسباشیِ حقیر که نمیخورد؛ راستش را بخواهید چند وقتی است وضع آن جسد داستان شرلوک هولمز را حتی در مورد چیزهای پیشپاافتادهای مثل اُدکلان دارم! با خودم میگویم، زمانی آنقدر ثروتمند بودهام که فلان ادکلان را میخریدهام، اما دیگر استطاعت خرید جایگزینش را ندارم، برای همین تهماندۀ اُدکلانم را اتُماتُم مصرف میکنم.
این است که میگویم شدهایم «ملت احمدشاهی». البته شباهتهامان به احمدخان، بیش از اینهاست. ما هم مانند او از ایران تبعید شدهایم، البته با این تفاوت که چون مانند حضرت اشرف استطاعت زندگی خارج از ایران و خرید بلیت هواپیما و اینجور رویاهای ملوکانه را نداریم، ترجیح دادیم دوران تبعیدمان را همینجا در ایران بگذرانیم و در همین اندرونی آپارتمان اجارهای خودمان قبلۀ عالم باشیم. شباهت دیگر ما به احمد این است که او خلعقدرت شده بود، درست عین ما. شباهت دیگرمان به او این است که او دلش را به آن رولزرویس خوش کرده بود، ما هم هر یک دلمان را به لکنتهای که برایمان مانده خوش کردهایم و به زندگی در مرحلۀ مخلوعِ معزولِ تبعیدیِ بیاُدکلان بسنده میکنیم. زنده باد زندگی احمدشاهانه!
✍مهدی تدینی
@chelsalegi
میگفت در یکی از رمانهای پلیسی مردی به قتل رسید و شرلوک هولمز را برای کشف راز قتل خبر کردند. شرلوک دقایقی جنازه را وارسی کرد و چیزهای زیادی دربارۀ مقتول گفت، از جمله اینکه گفت: «مقتول زمانی فرد ثروتمندی بوده، اما چند سالی است که وضع مالی خوبی ندارد، اما آنقدر هم مفلس نشده که به نان شبش محتاج باشد...» از شرلوک پرسیدند، این مسئله را از کجا فهمیده! پاسخ میدهد: «لباسی که تن مقتول است برای خیاط خانۀ معروفی است که فقط افراد پولدار میتوانند از آن خرید کنند، اما لباس برای چند سال پیش است و معلوم است متوفی دیگر استطاعت مالی آن را ندارد لباس جدیدی از آنجا بخرد، اما آنقدر هم مفلس نشده که برای نان شبش همین لباس را هم بفروشد...»
احمدشاه خود را با آن جسد مقایسه میکرد و میگفت: «حکایت من و این رولزرویس همین است. هر کس مرا با این رولزرویس ببیند، میفهمد زمانی آنقدر ثروتمند بودهام که میتوانستهام رولزرویس بخرم، اما چون رولزرویسم قدیمی است معلوم است دیگر استطاعت مالی ندارم مدل جدید آن را بگیرم، اما آنقدر هم مفلوک نشدهام که ماشینم را بفروشم.»
اما این روزها حال و روز بیشتر ما ایرانیها هم همین شده. دور از جان شما که میخوانید، مانند آقای مقتول داستان شرلوک هولمز یا همین احمدشاه خودمان شدهایم. آنچه احمدشاه در مورد خود میگفت، این روزها در مورد همۀ ما صدق میکند. وقتی میبینیم کسی ماشین دارد، میفهمیم زمانی آنقدر پولدار بوده که میتوانسته ماشین بخرد! اما دیگر استطاعت عوض کردن همان ماشین را حتی اگر پراید باشد ندارد، اما همینکه آن ماشین را دارد، یعنی هنوز آنقدر مفلس نشده که به خاطر هزینۀ نگهداری ماشین و پر کردن جیب خالی همان را هم بفروشد. در مورد خانه دیگر حرفی نمیزنم که هر مترمربعش، همین حوالی جنوب شهر که من زندگی میکنم، قیمت یک روزلرویس احمدشاه شده! البته ماشین و خانه و اینجور چیزهای لوکس و اشرافی به وَجَناتِ بندۀ میرزابنویسباشیِ حقیر که نمیخورد؛ راستش را بخواهید چند وقتی است وضع آن جسد داستان شرلوک هولمز را حتی در مورد چیزهای پیشپاافتادهای مثل اُدکلان دارم! با خودم میگویم، زمانی آنقدر ثروتمند بودهام که فلان ادکلان را میخریدهام، اما دیگر استطاعت خرید جایگزینش را ندارم، برای همین تهماندۀ اُدکلانم را اتُماتُم مصرف میکنم.
این است که میگویم شدهایم «ملت احمدشاهی». البته شباهتهامان به احمدخان، بیش از اینهاست. ما هم مانند او از ایران تبعید شدهایم، البته با این تفاوت که چون مانند حضرت اشرف استطاعت زندگی خارج از ایران و خرید بلیت هواپیما و اینجور رویاهای ملوکانه را نداریم، ترجیح دادیم دوران تبعیدمان را همینجا در ایران بگذرانیم و در همین اندرونی آپارتمان اجارهای خودمان قبلۀ عالم باشیم. شباهت دیگر ما به احمد این است که او خلعقدرت شده بود، درست عین ما. شباهت دیگرمان به او این است که او دلش را به آن رولزرویس خوش کرده بود، ما هم هر یک دلمان را به لکنتهای که برایمان مانده خوش کردهایم و به زندگی در مرحلۀ مخلوعِ معزولِ تبعیدیِ بیاُدکلان بسنده میکنیم. زنده باد زندگی احمدشاهانه!
✍مهدی تدینی
@chelsalegi
پیژامه یکی از مهمترین عناصر وجودی ما اصفهانیاست، به خصوص اگه راه راه باشه. یادمه یه بار عروسی دعوت شده بودیم ، یکی از دوستای بابام پلاستیک بدست اومد تو عروسی، بابام پرسید حاج احمد آقا این چیه؟ گفت پیژامه آوردم یه وقت آخر شب خواستیم دور هم بشینیم حکم بزنیم.
عکس آقای تاج اسطوره آواز اصفهان با کت و پیراهن و کراوات و پیژامه در کنار باقی دوستان
✍مهدی تاجوری
@chelsalegi
عکس آقای تاج اسطوره آواز اصفهان با کت و پیراهن و کراوات و پیژامه در کنار باقی دوستان
✍مهدی تاجوری
@chelsalegi
یه عده به دعا اعتقاد دارن، یه عده هم ندارن. این وسط یه چیزی هم هست که اسمش را گذاشتن فرستادن انرژی مثبت. خیلی هم کارش گرفته، از مجری صدا سیما تا خواننده و نوازنده، تا بازیکن تیم ملی همه میگن انرژی مثبت بفرستین. اینجوری که من میفهمم این “انرژی مثبت بفرستین” نسخه شیک و مجلسی التماس دعاست. یه مدل سکولاریزه شده “به امید خدا” که قراره کمی تا قسمتی بین من تا حدی مدرن با حاجآقای سر کوچه فاصله بندازه. من که هر چی فکر میکنم نمیفهمم این انرژی مثبت را چجوری باید فرستاد، چند ژول باید فرستاد، از کجا باید گیرش آورد، چجوری میشه مطمئن شد به دست صاحبش رسیده؟ شما میدونین؟
✍امیرعلی بنی اسدی
@chelsalegi
✍امیرعلی بنی اسدی
@chelsalegi
من خدا را در قمقمهی آب یافتهام، در عطر یک گل. در خلوص برخی کتابها و حتی نزد بیدینان. اما تقریباً هیچگاه وی را نزد آنانی که کارشان سخن گفتن از اوست، نیافتهام
✍کریستین بوبن
@Chelsalegi
✍کریستین بوبن
@Chelsalegi
برادرم استاد دانشگاه است و زبان انگلیسی تدریس میکند ، این چند ماه حسابی سرش شلوغ شده و آنهایی که قصد رفتن دارند حاضرند جلسهای سیصدهزار تومان برای دوره آیلتس به او بپردازند.او به جز رشته خودش کتاب نمیخواند و پیگیر اخبار نمیشود و از کسب و کارش رضایت دارد.
همکلاسی دوره دانشگاهم دفتر مهاجرتی دایر کرده است و وقتی به وبسایت شرکتش نگاهی انداختم آنقدر برنامه و آفر مهاجرت از طریق سرمایه گذاری و تخصص بود که سرگیجه گرفتم و ترجیح دادم به همان اخبار بد پناه ببرم.او هم این چند ماهی که از سال میگذرد حسابی کار و بارش سکهاست.
امروز توی صف نانوایی بودم که یک تکه کاغذ نظرم را جلب کرد رویش با ماژیک مشکی نوشته بودند: اثاثیه منزل بعلت مهاجرت به فروش میرسد.فکر کنم چند روز دیگر آقای غلامی سمساری محل به سراغشان برود و با چک و چانه یک چک بنویسد و کف دستشان بگذارد و تمام وسایل را به جز چمدانهایشان یکجا بردارد و توی مغازه اش بریزد. بازار باشد...
این سه پرده را نوشتم که یادآوری کنم با این صحنهها سالهای سال است که روبرو هستیم.آنکسی که به هوای ساختن زندگی بهتر میرود و آنکس که دیگر توان رفتن ندارد و به کورسوی امیدی یا پیدا شدن یا نجات دهندهای دلبسته است.آن کسی که با جانی آزرده و چمدانی پر از دلتنگی برای ساختن فردا به آن سوی دریاها میرود و آن کسی که با تنی رنجور به فردایی شگفت و پر از حادثه مینگرد...
✍ابوالفضل منفرد
@Chelsalegi
همکلاسی دوره دانشگاهم دفتر مهاجرتی دایر کرده است و وقتی به وبسایت شرکتش نگاهی انداختم آنقدر برنامه و آفر مهاجرت از طریق سرمایه گذاری و تخصص بود که سرگیجه گرفتم و ترجیح دادم به همان اخبار بد پناه ببرم.او هم این چند ماهی که از سال میگذرد حسابی کار و بارش سکهاست.
امروز توی صف نانوایی بودم که یک تکه کاغذ نظرم را جلب کرد رویش با ماژیک مشکی نوشته بودند: اثاثیه منزل بعلت مهاجرت به فروش میرسد.فکر کنم چند روز دیگر آقای غلامی سمساری محل به سراغشان برود و با چک و چانه یک چک بنویسد و کف دستشان بگذارد و تمام وسایل را به جز چمدانهایشان یکجا بردارد و توی مغازه اش بریزد. بازار باشد...
این سه پرده را نوشتم که یادآوری کنم با این صحنهها سالهای سال است که روبرو هستیم.آنکسی که به هوای ساختن زندگی بهتر میرود و آنکس که دیگر توان رفتن ندارد و به کورسوی امیدی یا پیدا شدن یا نجات دهندهای دلبسته است.آن کسی که با جانی آزرده و چمدانی پر از دلتنگی برای ساختن فردا به آن سوی دریاها میرود و آن کسی که با تنی رنجور به فردایی شگفت و پر از حادثه مینگرد...
✍ابوالفضل منفرد
@Chelsalegi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در خبرها خواندم که ملکه انگلیس از باشگاه منچستر یونایتد خواسته که اولین پیراهن امضاشدهی کریس رونالدو را طی مراسمی برایش بیاورند!
از عالم غیب خبر ندارم ولی حاضرم با شما شرط ببندم که خانومِ ملکه پیش از بهدستآوردن پیراهن نمیمیرد.
"دارایی" بخش مهمی از "امید به زندگی" است، وسیلهای است برای گرهخوردن به زندگی.
دارایی میتواند فرزند باشد، ویلا باشد، اثری هنری باشد یا مدرک دانشگاه باشد.
همین "به نام بودن" به آدم احساس ارزشمندی میدهد. کتابی به نام خود، فرزندی از آن خود، ملکی برای خود.
نسلی که در سنی که باید امیدوارانه برقصد، چنین چروکخورده و فرسودهی ناامیدیست؛ با مرگ، ندار و خودی میشود، چون چیزی او را به زندگی پیوند نمیدهد.
خونِ جوانیِ این نسل، گناه ناامیدی این نسل، گردن خیلیهاست، اگر بفهمند، اگر گردن بگیرند.
✍سودابه فرضی پور
@Chelsalegi
از عالم غیب خبر ندارم ولی حاضرم با شما شرط ببندم که خانومِ ملکه پیش از بهدستآوردن پیراهن نمیمیرد.
"دارایی" بخش مهمی از "امید به زندگی" است، وسیلهای است برای گرهخوردن به زندگی.
دارایی میتواند فرزند باشد، ویلا باشد، اثری هنری باشد یا مدرک دانشگاه باشد.
همین "به نام بودن" به آدم احساس ارزشمندی میدهد. کتابی به نام خود، فرزندی از آن خود، ملکی برای خود.
نسلی که در سنی که باید امیدوارانه برقصد، چنین چروکخورده و فرسودهی ناامیدیست؛ با مرگ، ندار و خودی میشود، چون چیزی او را به زندگی پیوند نمیدهد.
خونِ جوانیِ این نسل، گناه ناامیدی این نسل، گردن خیلیهاست، اگر بفهمند، اگر گردن بگیرند.
✍سودابه فرضی پور
@Chelsalegi
حالا که نزدیک به انتهای سریال «زخم کاری» هستیم، میتوان با خیالی راحتتر دربارهاش حرف زد. سریال پرحاشیه و مهمی که با وجود گیروگرفتهایش موفق شد تا قسمتهای روبهپایان همچنان سرزبانها باشد و به گواه آمار و ارقام که با خوشبینی فراوان، فرض میکنم واقعی هستند مخاطب را پای خودش نگه دارد و حتی باعث شود کتاب منبع اقتباسش هم مورد توجه اهالی کتابخوان قرار بگیرد. باید قبول کرد که این فرایند چیز کمی نیست. حتی سانسور فراوان یا نمایش سریالهای جدید هم نتوانست سروصدای «زخم کاری» را خاموش کند. جدا از داستان و نوع روایت، پای یک کارگردانی «فضاسازانه» و تقریباً حسابشده هم در میان است.
دنیای سیاهی که «زخم کاری» ترسیم میکند، هضمشدنی نیست. تلخی آدمهایش آزاردهنده است. لحظههای رویارویی شخصیتهایش اذیتکننده است. محمدحسین مهدویان، در فیلمهایش نیز ثابت کرده بود که بلد است لحظههای عصبیکننده و تاریک بسازد. حالا «زخم کاری» اوج این «تاریکسازی» است. یکی از رویکردهای فضاسازانهی مهدویان، دوربینیست که به شکل نامحسوس و ذرهذره به سمت شخصیتهای درون کادر زوم میکند. انگار میخواهد زیر پوست آنها برود. این زوم نرم و نامحسوس، تمهیدیست که مهدویان در فیلمهایش نیز به فراخور صحنه استفاده کرده بود. حالا در این سریال، این زومهای آرام و روبهجلو، پوست شخصیتهای داستان را زخمی میکند تا خونریزی کنند.
تمهید دیگر مهدویان که احتمالاً هنگام تدوین به آن فکر شده، قطعهای ناگهانی صحنهها و پرتاب کردن مخاطب به سیاهی مطلق است. این تمهید غافلگیرکننده که حتی در قسمتهای اول مخاطب را دچار اشتباه میکند، نکتهی زیرکانهایست که برای فضاسازی هر چه بیشتر به کار میآید؛ مخاطب هم همراه شخصیتها به سیاهی پرت میشود تا در آن دستوپا بزند. هر چه از زمان سریال میگذرد این دستوپازدن بیثمر، مخاطب را هم مانند مالک بانقش جواد عزتی خسته و تکیده میکند. کافیست به تفاوت چهرهی عزتی بین قسمتهای اولیه و قسمتهای رو به آخر دقت کنید تا متوجه شوید این شخصیت تا چه حد فرسوده شده است. حتی موهای رو به سفیدی رفتهاش این فرسودگی را بیش از پیش نمایان میکند. همین فرسودگی به مخاطب نیز منتقل میشود.
محمدحسین مهدویان در «زخم کاری» مخاطبش را به خفقان میرساند. او نهتنها به شخصیتها، بلکه به مخاطبهایش هم زخم میزند. با وجود حرفوحدیثهای پیرامون مهدویان، باید پذیرفت او یکی از معدود کارگردانهاییست که «فضاسازی» را خوب بلد است.
✍دامون قنبرزاده
@Chelsalegi
دنیای سیاهی که «زخم کاری» ترسیم میکند، هضمشدنی نیست. تلخی آدمهایش آزاردهنده است. لحظههای رویارویی شخصیتهایش اذیتکننده است. محمدحسین مهدویان، در فیلمهایش نیز ثابت کرده بود که بلد است لحظههای عصبیکننده و تاریک بسازد. حالا «زخم کاری» اوج این «تاریکسازی» است. یکی از رویکردهای فضاسازانهی مهدویان، دوربینیست که به شکل نامحسوس و ذرهذره به سمت شخصیتهای درون کادر زوم میکند. انگار میخواهد زیر پوست آنها برود. این زوم نرم و نامحسوس، تمهیدیست که مهدویان در فیلمهایش نیز به فراخور صحنه استفاده کرده بود. حالا در این سریال، این زومهای آرام و روبهجلو، پوست شخصیتهای داستان را زخمی میکند تا خونریزی کنند.
تمهید دیگر مهدویان که احتمالاً هنگام تدوین به آن فکر شده، قطعهای ناگهانی صحنهها و پرتاب کردن مخاطب به سیاهی مطلق است. این تمهید غافلگیرکننده که حتی در قسمتهای اول مخاطب را دچار اشتباه میکند، نکتهی زیرکانهایست که برای فضاسازی هر چه بیشتر به کار میآید؛ مخاطب هم همراه شخصیتها به سیاهی پرت میشود تا در آن دستوپا بزند. هر چه از زمان سریال میگذرد این دستوپازدن بیثمر، مخاطب را هم مانند مالک بانقش جواد عزتی خسته و تکیده میکند. کافیست به تفاوت چهرهی عزتی بین قسمتهای اولیه و قسمتهای رو به آخر دقت کنید تا متوجه شوید این شخصیت تا چه حد فرسوده شده است. حتی موهای رو به سفیدی رفتهاش این فرسودگی را بیش از پیش نمایان میکند. همین فرسودگی به مخاطب نیز منتقل میشود.
محمدحسین مهدویان در «زخم کاری» مخاطبش را به خفقان میرساند. او نهتنها به شخصیتها، بلکه به مخاطبهایش هم زخم میزند. با وجود حرفوحدیثهای پیرامون مهدویان، باید پذیرفت او یکی از معدود کارگردانهاییست که «فضاسازی» را خوب بلد است.
✍دامون قنبرزاده
@Chelsalegi
Telegram
attach 📎
شهریور سال هزارو سیصد و هشتاد بود،چیزی به مهر و بازگشایی مدارس نمانده بود و با اینکه تعطیلات تابستانی آخرین نفسهایش را می کشید اماخورشید بی توجه به تقویم و فارغ از تعطیلات هنوز بیرحمانه می تابید و همه چیز را می سوزاند . ما هم حریصانه می خواستیم تا آخرین قطره ی جام تعطیلات تابستانی را بنوشیم .عازم شمال شدیم ،گرما بیداد می کرد ،طوری که مجبور شدیم ،شیشه های عقب ماشین را با روزنامه های باطله بپوشانیم تا از گزند آفتاب در امان بمانیم بین راه در پارک کوچکی در حاشیه شهری ایستادیم وناهار خوردیم ، داشتم بساط ناهار رادرصندوق عقب ماشین می چیدم که ناگهان یک نفر با لهجه ی شیرین افغانستانی از پشت سرم گفت: عذر می خواهم خاله جان...
سرم را بلند کردم و دیدم یک پسرک نوجوان حدود چهارده پانزده ساله ی افغان است .
گفتم : ببخشید غذا تمام شد ،چیزی نداریم، میوه میخای؟
جواب داد : غذا و میوه نمی خواهم ،عکس می خواهم
تعجب کردم و پرسیدم : عکس؟ عکس کی؟
به روزنامه ی روی شیشه ی عقب ماشین اشاره کرد و گفت : همین عکس را می خواهم ،عکس شیر دره ی پنجشیر را ،نگاه کردم به روزنامه و عکس بزرگ رنگی احمد شاه مسعود که می خندید .
روزنامه را با احتیاط کندم و به دستش دادم
عکس را گرفت و به سینه اش چسباند و زد زیر گریه وگفت : کشتندش ،دیگر چگونه دوباره به کشورم بازگردم؟ دیگر افغانستان تمام شد .
گفتم : گریه نکن ،دوباره بر می گردی افغانستان که تموم نمیشه
حالا بعد از بیست سال ،پسر احمد شاه مسعود بازگشته تا بگوید افغانستان هرگز تمام نمی شود .
✍فریده کثیری
@Chelsalegi
سرم را بلند کردم و دیدم یک پسرک نوجوان حدود چهارده پانزده ساله ی افغان است .
گفتم : ببخشید غذا تمام شد ،چیزی نداریم، میوه میخای؟
جواب داد : غذا و میوه نمی خواهم ،عکس می خواهم
تعجب کردم و پرسیدم : عکس؟ عکس کی؟
به روزنامه ی روی شیشه ی عقب ماشین اشاره کرد و گفت : همین عکس را می خواهم ،عکس شیر دره ی پنجشیر را ،نگاه کردم به روزنامه و عکس بزرگ رنگی احمد شاه مسعود که می خندید .
روزنامه را با احتیاط کندم و به دستش دادم
عکس را گرفت و به سینه اش چسباند و زد زیر گریه وگفت : کشتندش ،دیگر چگونه دوباره به کشورم بازگردم؟ دیگر افغانستان تمام شد .
گفتم : گریه نکن ،دوباره بر می گردی افغانستان که تموم نمیشه
حالا بعد از بیست سال ،پسر احمد شاه مسعود بازگشته تا بگوید افغانستان هرگز تمام نمی شود .
✍فریده کثیری
@Chelsalegi
چرا با احمد مسعود همدلیم و دوستش داریم و خبرهای پنجشیر برامون مهمه؟
چون از افرطی گری و تندروی دینی خسته ایم، احمد مسعود خشم و بغض فروخفته ماست، بغض و خشمی که دیرگاهی است مغلوب ترس و لذت های رقت انگیز مان شده .. او و یارانش هم دوره و هم سن و سال خیلی از ماهایند، ماهایی که مغلوب ژست عکس اینستاگرام و لایک ها و تعریفهای الکی شده ایم...
دوستش داریم، با این که میدانیم جانش در خطر است، اما برای جنگیدنش حماسه سرایی می کنیم، دل از کف داده منتظر خبرهای پنجشیریم.. احمدمسعود ستاره ماست چون می دانیم که او آخرین نسلی است که تصمیم گرفته ایستاده بمیرد ..
✍مهتا بذرافکن
@Chelsalegi
چون از افرطی گری و تندروی دینی خسته ایم، احمد مسعود خشم و بغض فروخفته ماست، بغض و خشمی که دیرگاهی است مغلوب ترس و لذت های رقت انگیز مان شده .. او و یارانش هم دوره و هم سن و سال خیلی از ماهایند، ماهایی که مغلوب ژست عکس اینستاگرام و لایک ها و تعریفهای الکی شده ایم...
دوستش داریم، با این که میدانیم جانش در خطر است، اما برای جنگیدنش حماسه سرایی می کنیم، دل از کف داده منتظر خبرهای پنجشیریم.. احمدمسعود ستاره ماست چون می دانیم که او آخرین نسلی است که تصمیم گرفته ایستاده بمیرد ..
✍مهتا بذرافکن
@Chelsalegi
ماهواره رامبو رو میداد که داستانش در ویتنام میگذره،یک جای فیلم دختر خوشگل ویتنامی با نگاهی ملتمس میگه منو آمریکا میبری؟و رامبو سری به تایید تکون میده و سپس دختر مزبور بهش بوس میده و معامله جوش میخوره!نقدهای زیادی به رامبو شده به لحاظ فرم و محتوا از قهرمانسازی پوشالی و مبتذل تا پروپاگاندای میلیتاریسم آمریکایی و غیره...ولی این صحنه اش به نظرم واقعی بود.اگه یادتون باشه در قضایای فرودگاه کابل دختری را نشون دادن که پشت فنس فرودگاه در حالی که از فشار جمعیت فشرده شده بود رو به سرباز آمریکایی ملتمس پشت هم میگفت: help help.خیلی صحنه غم انگیزی بود. و بعد بصورت اتفاقی الان در یکی از صفحات گروه طالبان این کارتون رو دیدم که با اشاره به همون آیکون خبر از پیروزی بر آمریکا میداد منتها طنز قضیه اینجاست که خود نیروی طالب رو با نشانه شناسی و قهرمان سازی مدل رامبو تصویر کرده که برای چندمین بار ثابت کرد که اونهایی که به ظاهر با غرب و مظاهرش میجنگن بیشتر از همه غربزده و تحت تاثیرش هستن!
✍امید حنیف
@Chelsalegi
✍امید حنیف
@Chelsalegi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آخه این چه فرهنگ غذایی ست
چشم اینها گرسنه تر از شکمشان است این جور غذا خوردن فقط نشان بی فرهنگی ست چند کیلو گوشت و مرغ ....
از سرتا پای این جامعه بی فرهنگی میبارد . چقدر این کار اخلاقا نهی شده که حتی تو روایت هست در بازار جلو چشم مردم غذا نخورین، سوزوندن دل مردمی که روز به روز گوشت که هیچی حتی ماست و پنیر هم داره از سفره شون حذف میشه
@Chelsalegi
چشم اینها گرسنه تر از شکمشان است این جور غذا خوردن فقط نشان بی فرهنگی ست چند کیلو گوشت و مرغ ....
از سرتا پای این جامعه بی فرهنگی میبارد . چقدر این کار اخلاقا نهی شده که حتی تو روایت هست در بازار جلو چشم مردم غذا نخورین، سوزوندن دل مردمی که روز به روز گوشت که هیچی حتی ماست و پنیر هم داره از سفره شون حذف میشه
@Chelsalegi
رومن پولانسکی گفته بود من در زندگی آدم مثبت و امیدواری بودم تا روزی که همسرم را به قتل رساندند. آن شب، یک شبه، تبدیل شدم به آدمی بدبین و ناامید از زندگی.
گاهی هم روزگار این طور است. حتما هم مرگ یک آدم نیست، گاهی مرگ یک آرزو است، گاهی مرگ یک رویاست، گاهی مرگ یک ایمان، یک باور، یک دلبستگی است. هر چه هست از راه میرسد و با یک لگد از گلستان امید پرتابت میکند به صحرای ناامیدی. رخت امید را از تنت میکَند، لباس ناامیدی تنت میکُند، از وسط یک روز آفتابی هُلت میدهد به انتهای یک شب تاریک. همه اینها هم گاهی یک شبه، گاهی یک ساعته، گاهی در یک لحظه رخ میدهد.
حافظ گفته بود گذرگاه عافیت تنگ است. گذرگاه امید و خوشبینی هم همین است، تنگ، خیلی تنگ.
✍امیرعلی بنی اسدی
@Chelsalegi
گاهی هم روزگار این طور است. حتما هم مرگ یک آدم نیست، گاهی مرگ یک آرزو است، گاهی مرگ یک رویاست، گاهی مرگ یک ایمان، یک باور، یک دلبستگی است. هر چه هست از راه میرسد و با یک لگد از گلستان امید پرتابت میکند به صحرای ناامیدی. رخت امید را از تنت میکَند، لباس ناامیدی تنت میکُند، از وسط یک روز آفتابی هُلت میدهد به انتهای یک شب تاریک. همه اینها هم گاهی یک شبه، گاهی یک ساعته، گاهی در یک لحظه رخ میدهد.
حافظ گفته بود گذرگاه عافیت تنگ است. گذرگاه امید و خوشبینی هم همین است، تنگ، خیلی تنگ.
✍امیرعلی بنی اسدی
@Chelsalegi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برای افغانستان دلگیرم.برای برافراشتن پرچم طالبان در آخرین ولسوالی افغانستان
همیشه وجدان عمومی جامعه در جهت درست تاریخ ایستاده است اما دنیا هیچ وقت بر مدار عدل و انصاف نبوده است.همیشه اراده سیاست مداران و لولهی تفنگ جنگ سالاران جهت تاریخ را مشخص کردهاست.اگر هیتلر و ناپلئون در روسیه زمینگیر نمیشدند اکنون تاریخ طور دیگری رقم میخورد.با اینحال امید دارم که در پس این دیوارهای سنگی و صلب روزنههای نوری پدیدار گردد.امید که افغانستان بعد از سالها اندکی روی صلح و آرامش را به خود ببیند.امید که قصاب بر قربانی دل بندد و چاقوی خود را جز برای قسمت کردن بیرون نیاورد.
✍ابوالفضل منفرد
کلیپ پیام پور فلاح
@Chelsalegi
همیشه وجدان عمومی جامعه در جهت درست تاریخ ایستاده است اما دنیا هیچ وقت بر مدار عدل و انصاف نبوده است.همیشه اراده سیاست مداران و لولهی تفنگ جنگ سالاران جهت تاریخ را مشخص کردهاست.اگر هیتلر و ناپلئون در روسیه زمینگیر نمیشدند اکنون تاریخ طور دیگری رقم میخورد.با اینحال امید دارم که در پس این دیوارهای سنگی و صلب روزنههای نوری پدیدار گردد.امید که افغانستان بعد از سالها اندکی روی صلح و آرامش را به خود ببیند.امید که قصاب بر قربانی دل بندد و چاقوی خود را جز برای قسمت کردن بیرون نیاورد.
✍ابوالفضل منفرد
کلیپ پیام پور فلاح
@Chelsalegi
شهریور اون روزا که بوی تموم شدنش میومد ،بزرگترها نقشه شمال میکشیدن و ما چشمامون برق میزد و از فرط ذوقمرگی تا صبح نمیخوابیدیم..
کله ی صبح و خروسخون ،یه لامپ روشن و چند قفله کردن در و در آخر سپردن خونه به همسایه و به سمت وعده صبحونه در جاده و دعوا سر اینکه کی بغل پنجره بشینه وچند ماشین پشت هم قطاری بسم الله ...تو جاده همیشه خدا یکی از ماشینا داغ میکرد و آمپر میچسبوند. یه دبه آب واسه روز مبادا تو صندوقعقبا بودو هروخ لازم میشد طرف میزد بغل و آب میپاچید رو دمودسگاش.
صبحونه یکی از لذتای سفر بود. چای پررنگ با قندای درشت، نیمرو توبشقاب روحی ، گوجه و خیار ویه کیسه پر از شکلات درهم . تقزیبآ سیستم همه کاملا اصیل و سنتی بود . به فلاسکچائی مجهزبودیم و کلمن و کوکو و تخم مرغ اب پز و زیرانداز و بالش و ملافه. دو ساعت یهبار میزدیم بغل و کنارجاده بساط میکردیم وهندونه خربزه میخوردیم. میدونی ، راهها هم همیشه طولانی بود .مامان پسته پوست میکند ، پیشنهاد میوه میداد وضبط ماشین همیشه حمیرا و هایده میخوند .داداش بزرگه تابلوها رو میخوند و خبر از رسیدن تا دو ساعت دیگه میداد . اون وقتا سرامون از پنجره بیرون بود . دستامونو برای ماشین دایی ، عمو و ...تکون میدادیم .جیغ میزدیم تو تونل عکس انداختن کنار گاو تو جاده هم یه قانون نانوشته بود نو راه شمال ..
بوی دریا، بوی رطوبت و نم ،بوی شمال. بوی کلاه حصیری. ،بوی آتیش و بوی کباب خبر میداد که رسیدیم ..برنامه هرساله ی شهریورمون همین بود.بعد رسیدن و کمی استراحت ، پوشیدن مایو دویدن به سمت دریا شروع میشد . کله معلق زدن و فرو رفتن آب شور تو حلق و بینی، خوابیدن روی آب و فخر فروختن به دیگرون بابت این شیرین کاری ! گم شدن لنگه دمپایی تو دریا . جمع کردن گوش ماهی و چاله کندن توی ساحل به قصد رسیدن به آب ، درست کردن قلعه و لاک پشت ودر آخر دوش گرفتن کنار ساحل..بعد دریا همه گشنه بودن . سفره یی که واسه عصرونه پهن میشدو یه سری آدم گرسنهی هیجانزده. که فرمون حمله میدادن .بعدش دبِرنا بازی کردن با نخود و لوبیا میغلتیدیم به خودمون از فرط خوشی...بعد چند روز با دماغ های پوست پوست شده ، لپهای سوخته و شونه های سیاه دوباره قطار می شدیم توی جاده. موقع برگشتن دیگه کسی حواسش به منظره نبود. چشمهامون رو می بستیم تا خوابمون، درازی راه رو برامون کوتاه تر کنه اون روزا وقتا ی رفتن، بهتر از برگشتن بود...
✍مریم جهاندار
@Chelsalegi
کله ی صبح و خروسخون ،یه لامپ روشن و چند قفله کردن در و در آخر سپردن خونه به همسایه و به سمت وعده صبحونه در جاده و دعوا سر اینکه کی بغل پنجره بشینه وچند ماشین پشت هم قطاری بسم الله ...تو جاده همیشه خدا یکی از ماشینا داغ میکرد و آمپر میچسبوند. یه دبه آب واسه روز مبادا تو صندوقعقبا بودو هروخ لازم میشد طرف میزد بغل و آب میپاچید رو دمودسگاش.
صبحونه یکی از لذتای سفر بود. چای پررنگ با قندای درشت، نیمرو توبشقاب روحی ، گوجه و خیار ویه کیسه پر از شکلات درهم . تقزیبآ سیستم همه کاملا اصیل و سنتی بود . به فلاسکچائی مجهزبودیم و کلمن و کوکو و تخم مرغ اب پز و زیرانداز و بالش و ملافه. دو ساعت یهبار میزدیم بغل و کنارجاده بساط میکردیم وهندونه خربزه میخوردیم. میدونی ، راهها هم همیشه طولانی بود .مامان پسته پوست میکند ، پیشنهاد میوه میداد وضبط ماشین همیشه حمیرا و هایده میخوند .داداش بزرگه تابلوها رو میخوند و خبر از رسیدن تا دو ساعت دیگه میداد . اون وقتا سرامون از پنجره بیرون بود . دستامونو برای ماشین دایی ، عمو و ...تکون میدادیم .جیغ میزدیم تو تونل عکس انداختن کنار گاو تو جاده هم یه قانون نانوشته بود نو راه شمال ..
بوی دریا، بوی رطوبت و نم ،بوی شمال. بوی کلاه حصیری. ،بوی آتیش و بوی کباب خبر میداد که رسیدیم ..برنامه هرساله ی شهریورمون همین بود.بعد رسیدن و کمی استراحت ، پوشیدن مایو دویدن به سمت دریا شروع میشد . کله معلق زدن و فرو رفتن آب شور تو حلق و بینی، خوابیدن روی آب و فخر فروختن به دیگرون بابت این شیرین کاری ! گم شدن لنگه دمپایی تو دریا . جمع کردن گوش ماهی و چاله کندن توی ساحل به قصد رسیدن به آب ، درست کردن قلعه و لاک پشت ودر آخر دوش گرفتن کنار ساحل..بعد دریا همه گشنه بودن . سفره یی که واسه عصرونه پهن میشدو یه سری آدم گرسنهی هیجانزده. که فرمون حمله میدادن .بعدش دبِرنا بازی کردن با نخود و لوبیا میغلتیدیم به خودمون از فرط خوشی...بعد چند روز با دماغ های پوست پوست شده ، لپهای سوخته و شونه های سیاه دوباره قطار می شدیم توی جاده. موقع برگشتن دیگه کسی حواسش به منظره نبود. چشمهامون رو می بستیم تا خوابمون، درازی راه رو برامون کوتاه تر کنه اون روزا وقتا ی رفتن، بهتر از برگشتن بود...
✍مریم جهاندار
@Chelsalegi
نشانهگذاری شخصیتهای فیلم و سریال برای رسیدن به هدفی خاص، یکی از پرکاربردترین اتفاقهاییست که به هزارویک دلیل در سینما و تلویزیون ایران میافتد. به عنوان مثال آدمی که روبدوشامبر میپوشد و کراوات میزند یا آدمی که اسمش سیاوش و کورش و شاهین است، معادل با آدمبدهی داستان هستند. ما از همان شروع داستان با این نشانهگذاریها باید زمینهچینی کنیم. طی سالیانِ سال ذهنمان را به این شکل شرطی کردهاند. سالهاست که بهخصوص در تلویزیون ایران این برچسبزدنها ادامه داشته و دارد. این نشانهها قرار است مرز بین خوبی و بدی انسانها را مشخص کنند؛ داریوش خلافکار است اما رضا اهل نماز و مسجد! همینقدر مهمل!
بهتازگی حضور خانمی بیحجاب در فصل دوم سریال «گاندو» سروصدای زیادی به پا کرد. هر چند هنوز هم او با شلوار در استخر مینشیند اما بهرحال در قاب تلویزیون ملی تماشای زن بیحجابی که فارسی حرف میزند تبدیل به آرزویی دستنیافتنی شده بود! کاشف به عمل آمد که بازیگری ارمنی به نام بیاینا محمودی این نقش را بازی میکند و چون ارمنیست اجازه دارد جلوی دوربین بدون حجاب حاضر شود. هر چند ما بازیگران ارمنی خانمی داشتیم که هیچگاه این اجازه را پیدا نکردند؛ ماهایا پطروسیان یا لوریک میناسیان.
حالا قرار است بیحجابی هم تبدیل به یکی از همان نشانهگذاریها شود. یعنی اگر خانمی فارسیزبان را در تلویزیون ملی ایران بیحجاب دیدید، حتماً آدمبدهی داستان است. در واقع پیدا بودن مو و بیحجابی تبدیل میشود به نوعی نشانهگذاری برای جاسوسها، خلافکارها، بیعفتها و... چهطور مثلاً لوریک میناسیان در سریال «کارآگاه شمسی و مادام» لااقل در صحنههایی که در خلوت خانه حضور دارد، بیحجاب نیست اما بیاینا محمودی در محدودهی سفارت انگلیس میتواند بیحجاب باشد؟ این موضوع نهتنها نشان میدهد هدف، وسیله را توجیه میکند، بلکه مشخص میکند بیحجابی مساویست با بد بودن، بیعفت بودن، جاسوس بودن، خلافکار بودن و...
من برعکس خیلیها از دیدن یک خانم بیحجاب فارسیزبان در چارچوب قاب تلویزیون خوشحال نشدم. چون اتفاقاً قرار است این بیحجابی معادل چیزهای بدی باشد. اگر ماهایا پطروسیان هم قرار بود نقش جاسوسهای خیانتکار را بازی کند، اجازه میدادند بدون حجاب جلوی دوربین ظاهر شود؟ احتمالاً. اگر به او هم چنین پیشنهادهایی شده و او نپذیرفته، باید به احترامش کلاه از سر برداشت.
✍دامون قنبرزاده
@Chelsalegi
بهتازگی حضور خانمی بیحجاب در فصل دوم سریال «گاندو» سروصدای زیادی به پا کرد. هر چند هنوز هم او با شلوار در استخر مینشیند اما بهرحال در قاب تلویزیون ملی تماشای زن بیحجابی که فارسی حرف میزند تبدیل به آرزویی دستنیافتنی شده بود! کاشف به عمل آمد که بازیگری ارمنی به نام بیاینا محمودی این نقش را بازی میکند و چون ارمنیست اجازه دارد جلوی دوربین بدون حجاب حاضر شود. هر چند ما بازیگران ارمنی خانمی داشتیم که هیچگاه این اجازه را پیدا نکردند؛ ماهایا پطروسیان یا لوریک میناسیان.
حالا قرار است بیحجابی هم تبدیل به یکی از همان نشانهگذاریها شود. یعنی اگر خانمی فارسیزبان را در تلویزیون ملی ایران بیحجاب دیدید، حتماً آدمبدهی داستان است. در واقع پیدا بودن مو و بیحجابی تبدیل میشود به نوعی نشانهگذاری برای جاسوسها، خلافکارها، بیعفتها و... چهطور مثلاً لوریک میناسیان در سریال «کارآگاه شمسی و مادام» لااقل در صحنههایی که در خلوت خانه حضور دارد، بیحجاب نیست اما بیاینا محمودی در محدودهی سفارت انگلیس میتواند بیحجاب باشد؟ این موضوع نهتنها نشان میدهد هدف، وسیله را توجیه میکند، بلکه مشخص میکند بیحجابی مساویست با بد بودن، بیعفت بودن، جاسوس بودن، خلافکار بودن و...
من برعکس خیلیها از دیدن یک خانم بیحجاب فارسیزبان در چارچوب قاب تلویزیون خوشحال نشدم. چون اتفاقاً قرار است این بیحجابی معادل چیزهای بدی باشد. اگر ماهایا پطروسیان هم قرار بود نقش جاسوسهای خیانتکار را بازی کند، اجازه میدادند بدون حجاب جلوی دوربین ظاهر شود؟ احتمالاً. اگر به او هم چنین پیشنهادهایی شده و او نپذیرفته، باید به احترامش کلاه از سر برداشت.
✍دامون قنبرزاده
@Chelsalegi