اگه بابا داری، خوشبختی.
حتی اگه بدترین بابای دنیا رو "داری"، خوشبختی. مساله داشتنشه. بدبختانه تا داری نمیفهمی چی میگم.
اگه می تونی ببوسیش و صورت زبر تیغ تیغیش پوستت رو خراش بده و بفهمی هنوز درد شیرین تو دنیا گیر میاد، خوشبختی.
اگه میتونی صداش کنی و بشنوی که جواب میده، حتی اگه نگه جانم، حتی اگه کلافه باشه، خوشبختی.
ما که بابا نداریم، شماها که دارید به هر بهانه ای و به هر مناسبتی به پدرتون بگید که دوستش دارید. باباها به چشم فرزند همیشه نماد قدرت و رویین تنی بودن، بزرگ میشیم و یادمون میره چقدر آسیب پذیرن و چقدر زخم به دلشونه.
✍حمید سلیمی
@chelsalegi
حتی اگه بدترین بابای دنیا رو "داری"، خوشبختی. مساله داشتنشه. بدبختانه تا داری نمیفهمی چی میگم.
اگه می تونی ببوسیش و صورت زبر تیغ تیغیش پوستت رو خراش بده و بفهمی هنوز درد شیرین تو دنیا گیر میاد، خوشبختی.
اگه میتونی صداش کنی و بشنوی که جواب میده، حتی اگه نگه جانم، حتی اگه کلافه باشه، خوشبختی.
ما که بابا نداریم، شماها که دارید به هر بهانه ای و به هر مناسبتی به پدرتون بگید که دوستش دارید. باباها به چشم فرزند همیشه نماد قدرت و رویین تنی بودن، بزرگ میشیم و یادمون میره چقدر آسیب پذیرن و چقدر زخم به دلشونه.
✍حمید سلیمی
@chelsalegi
به قول صادق هدایت ما تقلب دزدی و سمبل کاری را با هوش اشتباه گرفته ایم.مثلا اگر یک مغازه دار شرتی را دو برابر قیمت به کسی بفروشد احساس زرنگی میکند، همان آدم وقتی کارمند می شود به بهانه نماز دو ساعت کار اداری را می پیچاند، او وقتی مدیر می شود وام بدون سود می گیرد، یا آنکه پروژه می گیرد و با خریدن اجناس کم کیفیت هزینه را کاهش داده و پورسانت بیشتری برای خودش بر میدارد.
سدی که این آدم می سازد، مجتمع مسکونی که توسط این آدم ساخته می شود با اولین حادثه طبیعی تبدیل به بحران می شود. حالا اگر تعداد این افراد زیاد شوند، هر اتفاق طبیعی حکم بلایا می یابد.هر رانش طبیعی زلزله می شود و هر بارانی سیل، هر بیماری ریز و درشتی به یک فاجعه سلامتی تبدیل می شود. بسیاری از بلاهای اجتماعی حاصل جامعه ایست که تقلب و دزدی و سمبل کاری را با هوش اشتباه می گیرد. و وقتی می شنودکسی اختلاس کرده است می گوید: دمش گرم
@chelsalegi
سدی که این آدم می سازد، مجتمع مسکونی که توسط این آدم ساخته می شود با اولین حادثه طبیعی تبدیل به بحران می شود. حالا اگر تعداد این افراد زیاد شوند، هر اتفاق طبیعی حکم بلایا می یابد.هر رانش طبیعی زلزله می شود و هر بارانی سیل، هر بیماری ریز و درشتی به یک فاجعه سلامتی تبدیل می شود. بسیاری از بلاهای اجتماعی حاصل جامعه ایست که تقلب و دزدی و سمبل کاری را با هوش اشتباه می گیرد. و وقتی می شنودکسی اختلاس کرده است می گوید: دمش گرم
@chelsalegi
برخلاف تصور عموم، نوشته های روی گنبد حرم امام هشتم شیعیان آیات قرآن و ادعیه نیست و در واقع این نوشتار بر شرح سفر شاه عباس کبیر پادشاه صفوی که از اصفهان به قصد زیارت و مرمت گنبد این حرم، با پای پیاده عازم مشهد شد، اشاره دارد.
در اواخر عهد تیموریان، قبایل ازبک تبار در منطقه آسیای میانه حکومتی تاسیس کردند بنام «شیبانیان».
هنگامی که جانشینان تیمور در کشاکش قدرت از خراسان غافل مانده بودند، نوادگان چنگیز به فکر دست اندازی به سرزمینهایی افتادند که روزگاری اجدادشان بر آنها حکمرانی میکردند. یکی از این قبایل که اتحادی در طوایف بیابانگرد مغول را بهوجود آورد، خاندان شیبانی بود که نژادشان به چنگیز مغول میرسید.
در اواخر قرن نهم هجری قمری مقارن با ظهور سلسلهٔ صفویه در ایران، آنها حکومتی تشکیل دادند که بیش از چهار سده طول حیات داشت.
شیبانیان همواره با ایران عصر صفوی در حال جنگ و جدال بودند که نخستین فرمانروای آنان شیبک خان توسط شاه اسماعیل صفوی کشته شد.
پس از شاه اسماعیل، شاه طهماسب یکم با جلالخان ازبک والی مرو شرط کرد که در ازای پرداخت سیصد تومان در سال به وی، او از تاراج رعایا و صحرانشینان خراسان و لشکرکشی به آن حدود خودداری کند.
پس از مرگ شاه طهماسب فرصتی شد و خان ازبک به خراسان حمله کرد.
مرتضی قلیخان از امرای قزلباش که توسط شاه اسماعیل دوم حاکم مشهد شده بود آنها را شکست داد. شاه اسماعیل دوم وی را مامور کرد بود تا جسد شاه طهماسب را که تا آن زمان در قزوین مانده بود، به مشهد برده و در حرم علی بن موسی الرضا دفن کند.
این کشمکش ها ادامه داشت تا اینکه
عبدالمؤمن خان یازدهمین پادشاه شیبانی که در زمان شاه عباس صفوی فرمانده سپاه ازبکان بود به سوی خراسان حمله کرد.
در این زمان شاه عباس بدلیل بیماری و ناتوانی نتوانست مانع از پیشروی ازبکان شود و در نتیجه مشهد پس از چهار ماه مقاومت به دست ازبکان افتاد.
به فرمان عبدالمؤمن خان، سربازان ازبک تعداد زیادی از مردم مشهد را قتل عام کردند و به غارت حرم علی بن موسی الرضا پرداختند که طلاهای گنبد نیز توسط آنان به تاراج رفت.
پس از آن، قسمت وسیعی از خاک شمال خراسان به تصرف ازبکان درآمد که اهالی سبزوار نیز در جریان یورش ازبکان قتل عام شدند.
شاه عباس هنگامی به سلطنت رسید که غرب و شمال غربی ایران در تصرف دولت عثمانی بود و خراسان جولانگاه ازبکها شده بود و در داخل کشور نیز پس از مرگ شاه طهماسب اول، تا حدود یک دهه اختلافات قبیلهای قزلباشان در جریان بود و اختلاف میان قزلباشان ترکمان و تاجیکان در دربار شدت یافته بود و در این بین، قدرت شاه دچار افول شده بود.
در نتیجه این چند دستگی، هر یک از مقامات دولتی در اندیشه منافع و قدرت خویش بودند و کشور دچار هرج و مرج شده بود. شاه عباس با اولویت بندی مشکلات بسیاری که قلمروی او را فراگرفته بود موفق شد تا در طول سلطنت اش، سلسله صفویه را به اوج قدرت برساند.
شاه عباس در ابتدای سلطنت خود، برای آنکه خیال اش از حمله
عثمانی ها به قلمروهای ایران آسوده شود، با دولت عثمانی از در صلح و سازش درآمد و مناطق کردنشین در عراق و سوریه کنونی را به آنان واگذار کرد.
پس از آن به فرونشاندن شورش های داخلی پرداخت و اولین اقدام او بیرون راندن ازبکان از خراسان بود که پس از شکست آنها، به جنگ با دولت عثمانی رفت.
مشهد برای شاه عباس از اهمیت ویژه ای برخوردار بود چرا که مکه و مدینه در قلمرو دولت عثمانی بود و برگزاری مناسک سالانه حج برای ایرانیان منوط به همکاری حکومت عثمانی بود که برای ایرانیان به مسئلهای بغرنج تبدیل شده بود.
شاه عباس در اقدامی هوشمندانه سعی در برجستهسازی سفر به مشهد و زیارت امام هشتم شیعیان داشت تا بتواند با این رویه متفاوت از نیاز به سازش با دولت عثمانی برای تقاضای اجازه حج برای ایرانیان بکاهد.
او تصمیم گرفت برای ایجاد این رویه خود در سفری با پای پیاده از اصفهان راهی مشهد شود و دوباره گنبد طلا کاری شده حرم را که توسط ازبکان به غارت رفته بود مرمت کند.
به دستور شاه عباس، گنبد حرم دوباره طلاکاری شد و با خط ثلث و با خطاطی علیرضا عباسی خطاط برجسته و استاد خوشنویسی که شاه عباس به او لقب شاهنواز خان داده بود، کتیبه هایی با قلم طلایی بر زمینه فیروزه ای در شرح این سفر و مرمت روی گنبد درج شد که اکنون قدمتی چهارصد ساله دارد.
✍رضا ادبیان
@chelsalegi
در اواخر عهد تیموریان، قبایل ازبک تبار در منطقه آسیای میانه حکومتی تاسیس کردند بنام «شیبانیان».
هنگامی که جانشینان تیمور در کشاکش قدرت از خراسان غافل مانده بودند، نوادگان چنگیز به فکر دست اندازی به سرزمینهایی افتادند که روزگاری اجدادشان بر آنها حکمرانی میکردند. یکی از این قبایل که اتحادی در طوایف بیابانگرد مغول را بهوجود آورد، خاندان شیبانی بود که نژادشان به چنگیز مغول میرسید.
در اواخر قرن نهم هجری قمری مقارن با ظهور سلسلهٔ صفویه در ایران، آنها حکومتی تشکیل دادند که بیش از چهار سده طول حیات داشت.
شیبانیان همواره با ایران عصر صفوی در حال جنگ و جدال بودند که نخستین فرمانروای آنان شیبک خان توسط شاه اسماعیل صفوی کشته شد.
پس از شاه اسماعیل، شاه طهماسب یکم با جلالخان ازبک والی مرو شرط کرد که در ازای پرداخت سیصد تومان در سال به وی، او از تاراج رعایا و صحرانشینان خراسان و لشکرکشی به آن حدود خودداری کند.
پس از مرگ شاه طهماسب فرصتی شد و خان ازبک به خراسان حمله کرد.
مرتضی قلیخان از امرای قزلباش که توسط شاه اسماعیل دوم حاکم مشهد شده بود آنها را شکست داد. شاه اسماعیل دوم وی را مامور کرد بود تا جسد شاه طهماسب را که تا آن زمان در قزوین مانده بود، به مشهد برده و در حرم علی بن موسی الرضا دفن کند.
این کشمکش ها ادامه داشت تا اینکه
عبدالمؤمن خان یازدهمین پادشاه شیبانی که در زمان شاه عباس صفوی فرمانده سپاه ازبکان بود به سوی خراسان حمله کرد.
در این زمان شاه عباس بدلیل بیماری و ناتوانی نتوانست مانع از پیشروی ازبکان شود و در نتیجه مشهد پس از چهار ماه مقاومت به دست ازبکان افتاد.
به فرمان عبدالمؤمن خان، سربازان ازبک تعداد زیادی از مردم مشهد را قتل عام کردند و به غارت حرم علی بن موسی الرضا پرداختند که طلاهای گنبد نیز توسط آنان به تاراج رفت.
پس از آن، قسمت وسیعی از خاک شمال خراسان به تصرف ازبکان درآمد که اهالی سبزوار نیز در جریان یورش ازبکان قتل عام شدند.
شاه عباس هنگامی به سلطنت رسید که غرب و شمال غربی ایران در تصرف دولت عثمانی بود و خراسان جولانگاه ازبکها شده بود و در داخل کشور نیز پس از مرگ شاه طهماسب اول، تا حدود یک دهه اختلافات قبیلهای قزلباشان در جریان بود و اختلاف میان قزلباشان ترکمان و تاجیکان در دربار شدت یافته بود و در این بین، قدرت شاه دچار افول شده بود.
در نتیجه این چند دستگی، هر یک از مقامات دولتی در اندیشه منافع و قدرت خویش بودند و کشور دچار هرج و مرج شده بود. شاه عباس با اولویت بندی مشکلات بسیاری که قلمروی او را فراگرفته بود موفق شد تا در طول سلطنت اش، سلسله صفویه را به اوج قدرت برساند.
شاه عباس در ابتدای سلطنت خود، برای آنکه خیال اش از حمله
عثمانی ها به قلمروهای ایران آسوده شود، با دولت عثمانی از در صلح و سازش درآمد و مناطق کردنشین در عراق و سوریه کنونی را به آنان واگذار کرد.
پس از آن به فرونشاندن شورش های داخلی پرداخت و اولین اقدام او بیرون راندن ازبکان از خراسان بود که پس از شکست آنها، به جنگ با دولت عثمانی رفت.
مشهد برای شاه عباس از اهمیت ویژه ای برخوردار بود چرا که مکه و مدینه در قلمرو دولت عثمانی بود و برگزاری مناسک سالانه حج برای ایرانیان منوط به همکاری حکومت عثمانی بود که برای ایرانیان به مسئلهای بغرنج تبدیل شده بود.
شاه عباس در اقدامی هوشمندانه سعی در برجستهسازی سفر به مشهد و زیارت امام هشتم شیعیان داشت تا بتواند با این رویه متفاوت از نیاز به سازش با دولت عثمانی برای تقاضای اجازه حج برای ایرانیان بکاهد.
او تصمیم گرفت برای ایجاد این رویه خود در سفری با پای پیاده از اصفهان راهی مشهد شود و دوباره گنبد طلا کاری شده حرم را که توسط ازبکان به غارت رفته بود مرمت کند.
به دستور شاه عباس، گنبد حرم دوباره طلاکاری شد و با خط ثلث و با خطاطی علیرضا عباسی خطاط برجسته و استاد خوشنویسی که شاه عباس به او لقب شاهنواز خان داده بود، کتیبه هایی با قلم طلایی بر زمینه فیروزه ای در شرح این سفر و مرمت روی گنبد درج شد که اکنون قدمتی چهارصد ساله دارد.
✍رضا ادبیان
@chelsalegi
چند روز قبل یکی از دوستان پستی گذاشتند که موکل خانم ایشان که محکوم به قصاص نفس شده بود، در زندان و هنگام اجرای حکم به دلیل مشاهده صحنه اعدام دیگر محکومین دچار سکته قلبی شده و فوت می کند و پس از آن جسد بدون جان وی به دار آویخته می شود!
این خبر بدون شک نادرست و اشتباه بود و آن دوست عزیز نیز پست را حذف کردند.
گویا منشا اشتباه این بوده که پزشکی قانونی علت تامه مرگ را ایست قلبی اعلام کرده است. در حالی که پزشکی قانونی همیشه آخرین علت تامه مرگ را به لحاظ پزشکی در گواهی ذکر می کند نه این که سبب عرفی مرگ را بنویسد. پزشکی قانونی هیچ گاه علت مرگ موضوعاتی همچون سرطان یا تصادف یا حلق آویز شدن با طناب دار نمی نویسد بلکه آخرین علت پزشکی مانند ایست قلبی را درج می کند.
در اکثر موارد اعدام از طریق حلق آویز کردن با طناب دار وقتی زیر پای اعدامی خالی می شود فورا به دلیل فشار به گردن فرد قطع نخاع شده و سپس در اثر ایست قلبی فوت می کند. این حالت برای محکوم اعدامی راحت ترین گونه مرگ است. البته گاهی نیز اعدامی ایست قلبی نمی کند و در اثر خفگی جان میدهد که چند دقیقه ممکن است طول بکشد.
محکوم به اعدام یا قصاص نفس بیست وچهار ساعت قبل در اتاق مخصوص نگه داری می شود و شب اعدام در صورت تمایل وی روحانی زندان به نزد او آمده و علاوه بر اخذ وصیت و سفارش او به توبه سعی در آرامش دادن به اعدامی دارد.
معمولا وعده شام آخر اعدامی به انتخاب اوست و هر چه بخواهد و از جمله سیگار و خوراکی برایش فراهم می کنند.
طبق آیین نامه اجرای احکام حدود و قصاص، لحظه اعدام صبح گاه و قبل از طلوع آفتاب است. زندانی را با چشم بند و دست بند و پا بند به محل اجرای حکم می برند و در صورتی که اعدامی های دیگر هم باشند صحنه اعدام دیگری مشاهده نمی شود. در موارد اعدام مواد مخدری ها طبق قانون قبل معمولا اعدامی ها با چشم بند و دسته جمعی اعدام می شدند مانند صحنه آخر فیلم متری شش و نیم ولی در موارد اجرای حکم قصاصی ها معمولا به طور جداگانه اعدام انجام می شود، هر چند اگر دسته جمعی هم باشد اعدامی چشم بند دارد. پیش از اجرای حکم، اعدامی توسط پزشک حاضر در صحنه معاینه می شود و پس از این که در محل طناب دار قرار گرفت مامور طناب را به گردن اعدامی انداخته و محکم می کند. سپس نماینده دادستان که معمولا دادیار اجرای احکام است حکم را قرائت کرده و پس از آن دستور اجرا را صادر می کند. در مواد قصاص نفس ولی دم یا نماینده او صندلی زیر پای اعدامی را می کشد و در سایر موارد مامور کلید را می زند تا اعدامی با دستگاه مکانیکی حلق آویز شود.
تا قبل از تغییر و اصلاح قانون مبارزه با مواد مخدر بیشترین آمار اعدامی های ایران مربوط به محکومین مواد مخدر بود و با فاصله زیاد بعد از آن قصاصی های قتل عمد و بعد از آن محکومین امنیتی در موارد خاص. ایران به همراه کشورهای چین و آمریکا و کره شمالی جزو کشورهای با آمار زیاد اعدام بود ولی پس از تغییر قانون مواد مخدر آمار اعدام به طور چشمگیر کاهش یافته و بیشتر مربوط به قصاصی های قتل عمد است.
این که قانون اعدام بد است یا نه و سیستم قضایی و آرای صادره دارای اشکال هست یا نه و... همه در جای خود درست است ولی بارها و بارها مشاهده کرده ام دادیار اجرای احکام قصاص چقدر تلاش میکند تا رضایت ولی دم را بگیرد و در خیلی از موارد نیز نتیجه بخش است. حاکمیت حتی برای کاهش فشارهای بین المللی هم شده تمایلی به اجرای اعدام محکومین به قصاص ندارد و تا حد ممکن اجرای حکم را برای گرفتن رضایت ولی دم به تعویق می اندازد.
✍احسان شجاعی
@chelsalegi
این خبر بدون شک نادرست و اشتباه بود و آن دوست عزیز نیز پست را حذف کردند.
گویا منشا اشتباه این بوده که پزشکی قانونی علت تامه مرگ را ایست قلبی اعلام کرده است. در حالی که پزشکی قانونی همیشه آخرین علت تامه مرگ را به لحاظ پزشکی در گواهی ذکر می کند نه این که سبب عرفی مرگ را بنویسد. پزشکی قانونی هیچ گاه علت مرگ موضوعاتی همچون سرطان یا تصادف یا حلق آویز شدن با طناب دار نمی نویسد بلکه آخرین علت پزشکی مانند ایست قلبی را درج می کند.
در اکثر موارد اعدام از طریق حلق آویز کردن با طناب دار وقتی زیر پای اعدامی خالی می شود فورا به دلیل فشار به گردن فرد قطع نخاع شده و سپس در اثر ایست قلبی فوت می کند. این حالت برای محکوم اعدامی راحت ترین گونه مرگ است. البته گاهی نیز اعدامی ایست قلبی نمی کند و در اثر خفگی جان میدهد که چند دقیقه ممکن است طول بکشد.
محکوم به اعدام یا قصاص نفس بیست وچهار ساعت قبل در اتاق مخصوص نگه داری می شود و شب اعدام در صورت تمایل وی روحانی زندان به نزد او آمده و علاوه بر اخذ وصیت و سفارش او به توبه سعی در آرامش دادن به اعدامی دارد.
معمولا وعده شام آخر اعدامی به انتخاب اوست و هر چه بخواهد و از جمله سیگار و خوراکی برایش فراهم می کنند.
طبق آیین نامه اجرای احکام حدود و قصاص، لحظه اعدام صبح گاه و قبل از طلوع آفتاب است. زندانی را با چشم بند و دست بند و پا بند به محل اجرای حکم می برند و در صورتی که اعدامی های دیگر هم باشند صحنه اعدام دیگری مشاهده نمی شود. در موارد اعدام مواد مخدری ها طبق قانون قبل معمولا اعدامی ها با چشم بند و دسته جمعی اعدام می شدند مانند صحنه آخر فیلم متری شش و نیم ولی در موارد اجرای حکم قصاصی ها معمولا به طور جداگانه اعدام انجام می شود، هر چند اگر دسته جمعی هم باشد اعدامی چشم بند دارد. پیش از اجرای حکم، اعدامی توسط پزشک حاضر در صحنه معاینه می شود و پس از این که در محل طناب دار قرار گرفت مامور طناب را به گردن اعدامی انداخته و محکم می کند. سپس نماینده دادستان که معمولا دادیار اجرای احکام است حکم را قرائت کرده و پس از آن دستور اجرا را صادر می کند. در مواد قصاص نفس ولی دم یا نماینده او صندلی زیر پای اعدامی را می کشد و در سایر موارد مامور کلید را می زند تا اعدامی با دستگاه مکانیکی حلق آویز شود.
تا قبل از تغییر و اصلاح قانون مبارزه با مواد مخدر بیشترین آمار اعدامی های ایران مربوط به محکومین مواد مخدر بود و با فاصله زیاد بعد از آن قصاصی های قتل عمد و بعد از آن محکومین امنیتی در موارد خاص. ایران به همراه کشورهای چین و آمریکا و کره شمالی جزو کشورهای با آمار زیاد اعدام بود ولی پس از تغییر قانون مواد مخدر آمار اعدام به طور چشمگیر کاهش یافته و بیشتر مربوط به قصاصی های قتل عمد است.
این که قانون اعدام بد است یا نه و سیستم قضایی و آرای صادره دارای اشکال هست یا نه و... همه در جای خود درست است ولی بارها و بارها مشاهده کرده ام دادیار اجرای احکام قصاص چقدر تلاش میکند تا رضایت ولی دم را بگیرد و در خیلی از موارد نیز نتیجه بخش است. حاکمیت حتی برای کاهش فشارهای بین المللی هم شده تمایلی به اجرای اعدام محکومین به قصاص ندارد و تا حد ممکن اجرای حکم را برای گرفتن رضایت ولی دم به تعویق می اندازد.
✍احسان شجاعی
@chelsalegi
Telegram
attach 📎
مشتری دومغازه بودم در خیابان سلطنت آباد تهران آنگاه که هنوز خیابان پاسداران نشده بود، یکی مرغ می فروخت وآن یکی ماهی.. ماهی فروشی بسیار لوکس بود و پرمشتری وصاحبش بازنشسته یکی از ادارات و کاسبی شریف ودرستکار... آن دگر در همان جا صاحب یک مغازه پر مشتری دیگربود و مرغ می فروخت ، ته ریشی داشت و اهل نماز وروزه و چراغانی نیمه شعبان ، آنگاه که به من اعتمادکرد ،پنهان نکرد که مقلد آیت الله خمینی است واز ارادتمندان.
پس از چند سال روابط من با هردو مغازه دار به دوستی تبدیل شد و گپ زدن طولانی هنگام خرید و دید وبازدید عید.
انقلاب اسلامی پیروز شد ، دوست مرغ فروش سراز پا نمی شناخت ، صاحب چند تفنگ و مسلسل شده بود و عضو کمیته و شبها به اتفاق پسر نوجوانش ضد انقلاب و طاغوتی شکار می کرد و دهان بو می کرد .
ماهی فروش در چنین روزهائی چهل و دو سال پیش مغازه اش موقتا به علت اعدام برادرش سپهبد جعفری که رئیس شهربانی کل یا معاون کل قبل ازانقلاب بود، بسته شد !
آنگاه که برای تسلیت به خانه اش رفتم از دیدنم متعجب شد و نگران بود از بی احتیاطی من و نالان از جفای همسایه وآزار و زخم زبان و خوشحالی مرغ فروش. دوسالی از اعدام تیمسار جعفری گذشته بود که در گرگ و میش صبحگاهی با صدای زنگ در بیدار شدم و با تعجب در را به روی دوست مرغ فروش گشودم... دوسه لقب تحصیلات بالائی به من بخشید و گفت ،بدبخت شدم ،پسرم مجاهد شده ،تو چنین وچنانی ، حرف مرا گوش نمی کند اورا اورده ام که نصیحتش کنی...
عذر خواهی من از ناتوانی دخالت در این امور ، با اصرار توأم باگریه و زاری مرغ فروش به جائی نرسید!
ازپسر پرسیدم ،حالا چرا مجاهد شدی ؟جمله ای عربی از نهج البلاغه خواند که معنی آن می شد در دریای مرگ شنا کنید تا به ساحل حقیقت برسید..گفتم وقتی رسیدی چه می کنی! گفت عدالت، قسط اسلامی ، حکومت بی طبقه توحیدی ومبارزه با امپریالیسم و باقی حرفهای مد روز... گفتم می دانی که خود حضرت علی وقتی اوضاع مساعد نبود با ابوبکر و عمر جنگ نگرد و به عُمر مشاوره میداد؟
از طول و عرض فدک گفتم و از آن بانوی بزرگوار و فضه کنیزش که هم طبقه نبودند و آنچه که تومی گوئی اندیشه های دیگران است که لباس اسلام پوشانده اند ! مگر تومسلمان نیستی ؟
با عنایت به تأثیر زبان عربی بیش از فارسی در آن روزها ،از الناس مسلطون علی اموالهم گفتم و از حدیث شریفِ الحق لمن غلب .. از شترهای ابن عباس گفتم و پای پیاده بلال و ده ها داستان از این قبیل .. و توصیه که دنباله شغل پدر بگیر و دامن سلامت برکش!
چند ماه بعد مرغ فروشی هم به جهت اعدام پسر هفته ای تعطیل شد! فهمیدم نوجوان برای حرف هایم تره هم خُرد نکرده...
✍احمد مداح
@chelsalegi
پس از چند سال روابط من با هردو مغازه دار به دوستی تبدیل شد و گپ زدن طولانی هنگام خرید و دید وبازدید عید.
انقلاب اسلامی پیروز شد ، دوست مرغ فروش سراز پا نمی شناخت ، صاحب چند تفنگ و مسلسل شده بود و عضو کمیته و شبها به اتفاق پسر نوجوانش ضد انقلاب و طاغوتی شکار می کرد و دهان بو می کرد .
ماهی فروش در چنین روزهائی چهل و دو سال پیش مغازه اش موقتا به علت اعدام برادرش سپهبد جعفری که رئیس شهربانی کل یا معاون کل قبل ازانقلاب بود، بسته شد !
آنگاه که برای تسلیت به خانه اش رفتم از دیدنم متعجب شد و نگران بود از بی احتیاطی من و نالان از جفای همسایه وآزار و زخم زبان و خوشحالی مرغ فروش. دوسالی از اعدام تیمسار جعفری گذشته بود که در گرگ و میش صبحگاهی با صدای زنگ در بیدار شدم و با تعجب در را به روی دوست مرغ فروش گشودم... دوسه لقب تحصیلات بالائی به من بخشید و گفت ،بدبخت شدم ،پسرم مجاهد شده ،تو چنین وچنانی ، حرف مرا گوش نمی کند اورا اورده ام که نصیحتش کنی...
عذر خواهی من از ناتوانی دخالت در این امور ، با اصرار توأم باگریه و زاری مرغ فروش به جائی نرسید!
ازپسر پرسیدم ،حالا چرا مجاهد شدی ؟جمله ای عربی از نهج البلاغه خواند که معنی آن می شد در دریای مرگ شنا کنید تا به ساحل حقیقت برسید..گفتم وقتی رسیدی چه می کنی! گفت عدالت، قسط اسلامی ، حکومت بی طبقه توحیدی ومبارزه با امپریالیسم و باقی حرفهای مد روز... گفتم می دانی که خود حضرت علی وقتی اوضاع مساعد نبود با ابوبکر و عمر جنگ نگرد و به عُمر مشاوره میداد؟
از طول و عرض فدک گفتم و از آن بانوی بزرگوار و فضه کنیزش که هم طبقه نبودند و آنچه که تومی گوئی اندیشه های دیگران است که لباس اسلام پوشانده اند ! مگر تومسلمان نیستی ؟
با عنایت به تأثیر زبان عربی بیش از فارسی در آن روزها ،از الناس مسلطون علی اموالهم گفتم و از حدیث شریفِ الحق لمن غلب .. از شترهای ابن عباس گفتم و پای پیاده بلال و ده ها داستان از این قبیل .. و توصیه که دنباله شغل پدر بگیر و دامن سلامت برکش!
چند ماه بعد مرغ فروشی هم به جهت اعدام پسر هفته ای تعطیل شد! فهمیدم نوجوان برای حرف هایم تره هم خُرد نکرده...
✍احمد مداح
@chelsalegi
این اتاق یه زوج جوان ژاپنیه که تازه زندگیشونو شروع کردن. اگه تو ایران بگی عروس اینجوری رفته خونه شوهر یا به زبون یا توی دل میگن دختره خودشو بدبخت کرد! یه چیز قشنگ تو این فرهنگ هست، با کمترین وسایل میتونن شروع کنن، اما توی همون وضعیت ابتدایی هم همهچیز تمیز و شکیله. و چقدر خوبه که دیوار سفید دوست دارن. ای بسازبفروشان ایران، متنفرم ازتون که رنگ کرم و استخونی رو همهجا کردید تو چشممون .متنفرم از استخونی، متنفرم از اینکه همه جا رو فرش بپوشونه
@chelsalegi
@chelsalegi
آدمهای خیلی «خود مواظب کن» را نمیفهمم. دوستشان هم ندارم. سیگار نمیکشند پوستشان خراب نشود. فلان چیز را نمیخورند معدهشان درد نگیرد و کبدشان سالم بماند. روزی دو ساعت میدوند. این شهوت عجیبشان برای زندگی سالم از هزار تا مریضی بدتر است. شهوت سالم ماندن، شهوت عمر کردن، شهوت جاودانگی و ولع سیری ناپذیر برای زندگی. یک آمار میدانی هم نشان میدهد معمولن اینهایی که صبحها آواکادو و آب کدو میخورند و ورزش میکنند و آمار همهی اعضا و جوارحشان را دارند و خودشان را از لذت خوردن فست فود و غذاهای خوشمزه و شببیداریهای کتاب خواندن محروم میکنند زودتر از بقیهی آنهایی که زندگی شامل آب میوه غذای سالم خواب کافی ندارند ریق رحمت را سر میکشند. شاید به یک دلیل مهم: «آنها فراموش کردهاند لذت زندگی چیست و نبودش چه میزان از کیفیت عمر میکاهد». لذت ببر هموطن!
✍نوشین زرگری
@Chelsalegi
✍نوشین زرگری
@Chelsalegi
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
قدر صداهایی که میشنوید رو بدونین بیایید یه قولی به خودمون بدیم..
ازین به بعد به تک تک صداهای اطرافمون توجه کنیم.لذت ببریم از شنیدن . اغلب خیلی راحت میگذریم از صداهای لذت بخش اطرافمون...
صدای آب
صدای خاک
صدای قدم انسان ها
صدای ورقه های یک کتاب
صدای تپش قلب عزیزانمون
صدای نفس های پدر ومادرمون
کسانی که از بدو تولد ازشنیدن این صداها محروم بودن وقتی به تازگی میشنوند...گاهی ازشدت خوشحالی حتی لحظه ای نمیخوان شنیدن صداهای اطرفمون رو ازدست بدن
کسانی که بااین افراد کار کردند به خوبی متوجه میشن که چه رنجی میکشن این افراد از نشنیدن وچه رنجی میکشن خانواده های این افراد از شنیده نشدن رنج هایشان . حرف های نگفته بسیار است . قدر تک تک داشته های بدیهی وروتین زندگی خودمونو بدونیم
@Chelsalegi
ازین به بعد به تک تک صداهای اطرافمون توجه کنیم.لذت ببریم از شنیدن . اغلب خیلی راحت میگذریم از صداهای لذت بخش اطرافمون...
صدای آب
صدای خاک
صدای قدم انسان ها
صدای ورقه های یک کتاب
صدای تپش قلب عزیزانمون
صدای نفس های پدر ومادرمون
کسانی که از بدو تولد ازشنیدن این صداها محروم بودن وقتی به تازگی میشنوند...گاهی ازشدت خوشحالی حتی لحظه ای نمیخوان شنیدن صداهای اطرفمون رو ازدست بدن
کسانی که بااین افراد کار کردند به خوبی متوجه میشن که چه رنجی میکشن این افراد از نشنیدن وچه رنجی میکشن خانواده های این افراد از شنیده نشدن رنج هایشان . حرف های نگفته بسیار است . قدر تک تک داشته های بدیهی وروتین زندگی خودمونو بدونیم
@Chelsalegi
پدرم شکارچی بود. در گذشته به افسران ارتش مجوز شکار میدادند. نظامیان اگر علاقه داشتند، به فصل شکار حتماً از سهم خود نمیگذشتند. ولی با اینکه شکار کردن تفریح بود ، نشنیدم در کشتن حیوانات افراط کرده باشند ؛ بهعکس شازدههای قجری که از کشته پشته میساختند... گویی یک سده قبلتر هرچه لاشهی گلوله خورده بیشتر، افتخار صاحب خیمه و خرگاه و صاحب تفنگ بیشتر: حتا شده به قُرب هزار رأس!
افسران جوانتر ابتدا ملازم شکار میشدند و کار این ملازم، حمل اسلحه و قطار فشنگ و دیگر لوازم بود در شکارگاههای حفاظت شده و در کوه و کمرکشهای صعبالعبور و جادههای سخترو و یا رانندگی با لندرُوِرهای سبز سختجان.
پدرم یک «رمینگتون» پنج تیرِ پرّان داشت با گلولههای استوانهای پلاستیکی جذابی که پر بودند از ساچمههای سربی ، با یک مرمی و مخزن باروت. وقت شلیک صدای مهیبی داشت و هر جانداری را تا فاصلهی دویست متری بیحرکت میکرد و خطا نداشت ؛ چون ساچمهها هنگام شلیک از هم دور میشدند و حیوان را به توری خونچکانی تبدیل میکردند.
حیوان تکانی میخورد، کمی میدوید، بعد ناگهان میافتاد و میمرد. بالاخره بعضی از ساچمهها حتماً به عضوهای حیاتی جانور فرو میرفتند. شریانها، چشم، قلب و یا امعاء و احشاء...اگر میزدند مرگ زبانبسته بروبرگرد نداشت!
گوشت کَل و قوچ و آهو و بز کوهی، شیرین است و دندانگیر و بدون چربی و پوستشان نفیس است و سر و شاخشان قیمتی...
پدرم روزی به شکار رفت با ملازمش. کلی راه رفت و عرق ریخت و از صخرهها بالا رفت و کمین نشست تا بادی نوزد و آهویی از راه برسد.
آهو از راه رسید، شکارچی ناگهان از کمین بلند شد و از فاصلهی نزدیک آهو را زد. آهو تکان سنگینی خورد و خواست فرار کند که نتوانست. برگشت به قاتلاش نگاهی عمیق کرد و به زمین افتاد.
پدرم بعد از آن دیگر هیچوقت به شکار نرفت...
✍آرمان ریاحی
@chelsalegi
افسران جوانتر ابتدا ملازم شکار میشدند و کار این ملازم، حمل اسلحه و قطار فشنگ و دیگر لوازم بود در شکارگاههای حفاظت شده و در کوه و کمرکشهای صعبالعبور و جادههای سخترو و یا رانندگی با لندرُوِرهای سبز سختجان.
پدرم یک «رمینگتون» پنج تیرِ پرّان داشت با گلولههای استوانهای پلاستیکی جذابی که پر بودند از ساچمههای سربی ، با یک مرمی و مخزن باروت. وقت شلیک صدای مهیبی داشت و هر جانداری را تا فاصلهی دویست متری بیحرکت میکرد و خطا نداشت ؛ چون ساچمهها هنگام شلیک از هم دور میشدند و حیوان را به توری خونچکانی تبدیل میکردند.
حیوان تکانی میخورد، کمی میدوید، بعد ناگهان میافتاد و میمرد. بالاخره بعضی از ساچمهها حتماً به عضوهای حیاتی جانور فرو میرفتند. شریانها، چشم، قلب و یا امعاء و احشاء...اگر میزدند مرگ زبانبسته بروبرگرد نداشت!
گوشت کَل و قوچ و آهو و بز کوهی، شیرین است و دندانگیر و بدون چربی و پوستشان نفیس است و سر و شاخشان قیمتی...
پدرم روزی به شکار رفت با ملازمش. کلی راه رفت و عرق ریخت و از صخرهها بالا رفت و کمین نشست تا بادی نوزد و آهویی از راه برسد.
آهو از راه رسید، شکارچی ناگهان از کمین بلند شد و از فاصلهی نزدیک آهو را زد. آهو تکان سنگینی خورد و خواست فرار کند که نتوانست. برگشت به قاتلاش نگاهی عمیق کرد و به زمین افتاد.
پدرم بعد از آن دیگر هیچوقت به شکار نرفت...
✍آرمان ریاحی
@chelsalegi
اولين سالروز در گذشت محمود خيامي بنیانگذار کارخانه ایران ناسیونال است
اگر روزي در اين مملكت پاي حساب و كتاب به ميان آمد، ما و بويژه نسل من از خيلي ها طلبكاريم؛ طلبكاريم از همه كساني كه با تزريق هيجان و دستكاري احساسات و كلي گويي هاي بي مصداق ، قدرت تامل و تفكر را از ما گرفتند. نه تامل و تفكر به كائنات، فلسفه و حكمت. بلكه قدرت انديشيدن در باره مصيبتي كه دست كم در حوزه اقتصاد و صنعت، به دست خود، به روزخود آورديم. فاجعه اي كه قابل پيشگيري بود و دخلي به جنبش و انقلاب سياسي و فرهنگي ما نداشت.
ما طلبكاريم از همه كساني كه در باره غرب، صنعت و مدرنيته معرفتي معيوب را به ما غالب كردند و هر آنچه مي توانست به بهروزي نسبي اين مردم و اين آب و خاك كمك كند را با چپ انديشي هاي كودكانه، مونتاژكاري و توسعه وابسته و خدمت به امپرياليسم جهاني لقب دادند و ستايش گر فقر و سيه روزي شدند و سرانجام براي كسب تابعيت و اقامت براي فرزندان خود در همان خاستگاه امپرياليسم جهاني، روزها پشت درِ سفارتخانه هاي غربي صف كشيدند!
ما «يك زندگي » طلب داريم از همه روشنفكران ايراني دهه چهل و پنجاه شمسي كه در غرب تحصيل كردند و باليدند و عواقب رفاهي و بهداشتي پيشرفت هاي صنعتي و تكنولوژيك آن ديار را به چشم خود ديدند، اما ديگران را از آن ترساندند و جامعه فقير و دچار سوء تغذيه ايران كه سمبل صنعتش «پيكان» خيامي و آرزوي كشاورزش تراكتور روماني بود را به «غربزدگي»، «مصرف گرايي» و «سلطه ماشينيزم » متهم كردند! و با روخواني نوشته هاي فانون و فرانك و سمير امين و رژي دبره، معدود سرمايه گذاران صنعتي كشورشان را «بورژوازي پليد»، «موش سكه پرست» و «گرگ خوانخوار» ناميدند!
دست همه پيكارگران با استبداد و خودكامگي را مي بوسيم اما طلب كاريم از همه آنهايي كه در نخستين سال پيروزي انقلاب، به جاي بهره گيري از سرمايه و توان جامعه در مسير رشد و توسعه اقتصادي و صنعتي، مصيبت بزرگ مصادره ها و الغاي مالكيت خصوصي و راندن صاحبان صنايع بزرگ و تعطيلي كارخانه ها و افول اقتصاد ايران را سبب شدند و امثال خيامي ها و لاجوردي ها را «سرمايه دار رانتي» خواندند و از ايران بيرون كردند. بي آنكه بدانند عرصه توليد و صنعت جاي خون دل خوردن است و هيچ انسان منفعت طلبي حاضر به بند كردن حيثيت و سرمايه در بيابانهاي تهران و باج دادن به دربار و كفتار نمي شود.
در باره خيامي ها گفتني ها بسيار است، اما باز اگر روزي پاي و حساب و كتاب به ميان آمد، ما به خيامي ها بدهكاريم؛ نه تنها به خاطر پايه گذاري صنعت ساخت پيكان و اتوبوس در ايران و خاورميانه و ايجاد هزار شغل و خانه سازماني و ورزشگاه و خلق ميلياردها ثروت، بلكه به خاطر همه تصورات غلطي كه از آنها و ديگر سرمايه داران صنعتي هم عصر آنها داشتيم و هيچگاه در صدد اصلاح اين ذهنيت ها مجعول برنيامديم.سال گذشته محمود خيامي درگذشت، چندسال پيش برادرش احمد خيامي در تنهايي و بيماري از دنيا رفت. خيامي ها فرشته نبودند و حتی در استمرار همکاری و شراکت برادرانه نیز الگوی موفقی ارائه نکردند اما در مقابل سرمايه داران و كاسبان رانتي كه این روزها، از محل تفاوت قیمت ارز دولتی و آزاد و یا، با احتكار دارو و مواد غذایی، حق زنده ماندن را از هموطنان خود، دريغ مي كنند، بدون تعارف بايدگفت كه خيامي ها قابل ستايش اند.
بايد ستايش كرد كساني را كه دل شكسته و مغموم از ايران رفتند و با آنكه در سالهاي بعد از انقلاب، جايي به وسعت يك گور در ايران نداشتند، بيش از يكصد مدرسه و خيريه در خراسان ساختند و صدايش را هم در نياوردند.
اين روزها كه همه داشته هاي ما قسطي است ما به برادران خيامي و شركت ايران ناسيونال چند قسط «پوزش» و «تعظيم» بدهكاريم. خيامي ها بي آنكه مجسمه اي داشته باشند، تجسم شرافت، انسان دوستي و وطن پرستي بودند. كاش به خاطر احترام به انسانيت، اكنون از آنها اعاده حيثيت كنيم. روحشان شاد
✍قاسم خرمی
@Chelsalegi
اگر روزي در اين مملكت پاي حساب و كتاب به ميان آمد، ما و بويژه نسل من از خيلي ها طلبكاريم؛ طلبكاريم از همه كساني كه با تزريق هيجان و دستكاري احساسات و كلي گويي هاي بي مصداق ، قدرت تامل و تفكر را از ما گرفتند. نه تامل و تفكر به كائنات، فلسفه و حكمت. بلكه قدرت انديشيدن در باره مصيبتي كه دست كم در حوزه اقتصاد و صنعت، به دست خود، به روزخود آورديم. فاجعه اي كه قابل پيشگيري بود و دخلي به جنبش و انقلاب سياسي و فرهنگي ما نداشت.
ما طلبكاريم از همه كساني كه در باره غرب، صنعت و مدرنيته معرفتي معيوب را به ما غالب كردند و هر آنچه مي توانست به بهروزي نسبي اين مردم و اين آب و خاك كمك كند را با چپ انديشي هاي كودكانه، مونتاژكاري و توسعه وابسته و خدمت به امپرياليسم جهاني لقب دادند و ستايش گر فقر و سيه روزي شدند و سرانجام براي كسب تابعيت و اقامت براي فرزندان خود در همان خاستگاه امپرياليسم جهاني، روزها پشت درِ سفارتخانه هاي غربي صف كشيدند!
ما «يك زندگي » طلب داريم از همه روشنفكران ايراني دهه چهل و پنجاه شمسي كه در غرب تحصيل كردند و باليدند و عواقب رفاهي و بهداشتي پيشرفت هاي صنعتي و تكنولوژيك آن ديار را به چشم خود ديدند، اما ديگران را از آن ترساندند و جامعه فقير و دچار سوء تغذيه ايران كه سمبل صنعتش «پيكان» خيامي و آرزوي كشاورزش تراكتور روماني بود را به «غربزدگي»، «مصرف گرايي» و «سلطه ماشينيزم » متهم كردند! و با روخواني نوشته هاي فانون و فرانك و سمير امين و رژي دبره، معدود سرمايه گذاران صنعتي كشورشان را «بورژوازي پليد»، «موش سكه پرست» و «گرگ خوانخوار» ناميدند!
دست همه پيكارگران با استبداد و خودكامگي را مي بوسيم اما طلب كاريم از همه آنهايي كه در نخستين سال پيروزي انقلاب، به جاي بهره گيري از سرمايه و توان جامعه در مسير رشد و توسعه اقتصادي و صنعتي، مصيبت بزرگ مصادره ها و الغاي مالكيت خصوصي و راندن صاحبان صنايع بزرگ و تعطيلي كارخانه ها و افول اقتصاد ايران را سبب شدند و امثال خيامي ها و لاجوردي ها را «سرمايه دار رانتي» خواندند و از ايران بيرون كردند. بي آنكه بدانند عرصه توليد و صنعت جاي خون دل خوردن است و هيچ انسان منفعت طلبي حاضر به بند كردن حيثيت و سرمايه در بيابانهاي تهران و باج دادن به دربار و كفتار نمي شود.
در باره خيامي ها گفتني ها بسيار است، اما باز اگر روزي پاي و حساب و كتاب به ميان آمد، ما به خيامي ها بدهكاريم؛ نه تنها به خاطر پايه گذاري صنعت ساخت پيكان و اتوبوس در ايران و خاورميانه و ايجاد هزار شغل و خانه سازماني و ورزشگاه و خلق ميلياردها ثروت، بلكه به خاطر همه تصورات غلطي كه از آنها و ديگر سرمايه داران صنعتي هم عصر آنها داشتيم و هيچگاه در صدد اصلاح اين ذهنيت ها مجعول برنيامديم.سال گذشته محمود خيامي درگذشت، چندسال پيش برادرش احمد خيامي در تنهايي و بيماري از دنيا رفت. خيامي ها فرشته نبودند و حتی در استمرار همکاری و شراکت برادرانه نیز الگوی موفقی ارائه نکردند اما در مقابل سرمايه داران و كاسبان رانتي كه این روزها، از محل تفاوت قیمت ارز دولتی و آزاد و یا، با احتكار دارو و مواد غذایی، حق زنده ماندن را از هموطنان خود، دريغ مي كنند، بدون تعارف بايدگفت كه خيامي ها قابل ستايش اند.
بايد ستايش كرد كساني را كه دل شكسته و مغموم از ايران رفتند و با آنكه در سالهاي بعد از انقلاب، جايي به وسعت يك گور در ايران نداشتند، بيش از يكصد مدرسه و خيريه در خراسان ساختند و صدايش را هم در نياوردند.
اين روزها كه همه داشته هاي ما قسطي است ما به برادران خيامي و شركت ايران ناسيونال چند قسط «پوزش» و «تعظيم» بدهكاريم. خيامي ها بي آنكه مجسمه اي داشته باشند، تجسم شرافت، انسان دوستي و وطن پرستي بودند. كاش به خاطر احترام به انسانيت، اكنون از آنها اعاده حيثيت كنيم. روحشان شاد
✍قاسم خرمی
@Chelsalegi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خیامی کار خودش رو به عنوان شاگرد صافکار در گاراژ متعلق به پدرش شروع کرد. بعدها با برادرش شریک شد و در تهران اتاقسازی اتوبوس راه انداخت. کارشون گرفت و کارخانه خودرو سازی تاسیس کرد.
در حالی که شرکتهای خودروسازی جهان به دلیل بالا رفتن قیمت نفت در اثر جنگ اعراب و اسرائیل یکی یکی در حال ورشکستگی بودند، موفق شد با یک شرکت انگلیسی و شرکت مهم مرسدس بنز قراردادهای بزرگ ببندد و کارخانجات ایران ناسیونال را به جایی برساند که پانزده هزار پرسنل داشته باشد. بانک صنعت و معدن را تاسیس کرد و فروشگاه های زنجیره ای کورش راه اندازی نمود.
پس از خروج از ایران با دست کاملا خالی به دلیل اعتبار شخصی ای که نزد مرسدس بنز داشت، توانست به صورت امانی چند خودرو از آنان بگیرد و در انگلستان بفروشد. به تدریج نمایندگی های بزرگ فروش مرسدس در اروپا و آمریکا را تاسیس کرد و کارخانجات لبنیات راه اندازی کرد و از ملکه انگلستان نشان کارآفرین برتر را دریافت کرد.
او همچنان به کشورش علاقه داشت و به تنهایی به عنوان خَیِر مدرسه ساز، بیش از صد مدرسه در روستاهای استان خراسان ساخت .
@Chelsalegi
در حالی که شرکتهای خودروسازی جهان به دلیل بالا رفتن قیمت نفت در اثر جنگ اعراب و اسرائیل یکی یکی در حال ورشکستگی بودند، موفق شد با یک شرکت انگلیسی و شرکت مهم مرسدس بنز قراردادهای بزرگ ببندد و کارخانجات ایران ناسیونال را به جایی برساند که پانزده هزار پرسنل داشته باشد. بانک صنعت و معدن را تاسیس کرد و فروشگاه های زنجیره ای کورش راه اندازی نمود.
پس از خروج از ایران با دست کاملا خالی به دلیل اعتبار شخصی ای که نزد مرسدس بنز داشت، توانست به صورت امانی چند خودرو از آنان بگیرد و در انگلستان بفروشد. به تدریج نمایندگی های بزرگ فروش مرسدس در اروپا و آمریکا را تاسیس کرد و کارخانجات لبنیات راه اندازی کرد و از ملکه انگلستان نشان کارآفرین برتر را دریافت کرد.
او همچنان به کشورش علاقه داشت و به تنهایی به عنوان خَیِر مدرسه ساز، بیش از صد مدرسه در روستاهای استان خراسان ساخت .
@Chelsalegi
( آنچه در پی می آید خلاصه ایی از حکایت نبرد محمد حسین غیاثی با کروناست که خود پزشک عمومی است )
روایتهای تراژیک یا رنج یک انسان از چیزهایی مثل بیماری یا جنگ یا قحطی یا زندان یا غربت و غیره یک ژانر ادبی است و جذابیت و طرفداران خودش را دارد تا جایی که خواننده مشتاقانه آنرا پی میگیرد که ببیند ته داستان به کجا میرسد.
دربارهی داستان خودم وقتی از بعضی مشتاقان پرسیدم آیا از خواندنش لذت میبرید؟ جوابشان مثبت بود. اما یکی از اقوامم در پاسخ گفت یکبار وقتی یک بخش از اینها را برای پدرم خواندم در وسطای خواندن به گریه افتاد. ادامه ندادم!
میگویند وقتی خاطرات خانهی اموات داستایوسکی که خاطرات سه سال زندان او در سیبری است را برای تزار خواندند گریست! گمان میکنم انسانهایی که قلبشان مثل قلب یک امپراتور بزرگ است بر تراژدیهای بزرگ بشری میگریند! آنها خود را بر رنج بشر مقصر میدانند. همچون مسیح که معاصی بشر را به گردن گرفت تا بار تاوان آن از دوش انسان سبک شود!
کرونا میلم به نوشتن را به شدت کاهش داده است. بعد ازینکه داستان تمام شد، خواستم یک مقدمه بنویسم و متنِ کامل را به صورت پیدیاف منتشر کنم اما دست و دلم به کیبورد نرفت تا الان. نمیدانم این ننوشتن را موهبت کرونا بدانم یا عارضهی آن!
همانطور که در متن هم آمده، روی تخت بیمارستان چند عهد با خودم بستم که اگر زنده ماندم انجام دهم اولیش نوشتن داستان بیماریام بود تا شاید برای یک بیمار کرونایی یا خانوادهش خالی از فایده نباشد. از قضا برخی خوانندگان به خودم گفتند که زحمتت خیلی هم بیهوده نبوده است. مثلا کسی گفت پدرش را در کرونا از دست داد اما مادرش را بنا به توصیهی این متن در آغاز بیماری به بیمارستان رساند و اکنون سالم است! همین مرا کافی است. یک نویسنده مگر چه میخواهد؟ اثر نوشتن بعد از تسکین نویسنده چیست جز پراکندن دانههای آگاهی که روزی جوانه زند و به ثمر نشیند!
پزشکان و پرستارانی که فداکارانه خدمت میکنند برخلاف تبلیغات رسانهای، گاهی عملا تحت بدترین تهاجمات قرار میگیرند. دستمزد کافی نمیگیرند و غالباً همان ناچیز را که قیمت جانشان است با تأخیر فراوان دریافت میکنند.
فراموش نکنیم که درست قبل از کرونا جامعهی پزشکی تحت یک تهاجم گسترده قرار گرفت. از مقامات بلندپایه، میانپایه و دونپایه گرفته تا روزنامهنگاران و صداوسیما و شبکههای اجتماعی مثل مور و ملخ بر سر این جامعه ریختند!
در یک جامعهی توتالیتر آنجا که آن بالاییها نمیتوانند کار را یکسره کنند این پایینیها یورش میبرند تا زمین را صاف و یکدست کنند. چرا باید پزشکان تافتهی جدابافته باشند؟
کرونا که درگرفت، ملت بینوا دانست که از اجاق وکیلان و وزیران برایش آبی گرم نمیشود که به قول عارف قزوینی خوابند و خرابند و اگر کسی قرار است به دادشان برسد همین پزشکانی هستند که تا چند ماه پیش جمیعاً به فحش و فضیحت کشیده شدند.
باری در این بلیّهی قرن، پزشکان زیادی جان دادند و اکنون هم جان میدهند چون به قول آن مقام عالیرتبه، تافتهی جدابافتهاند و طبعاً سهمشان در آتشی که شعله گرفته، سوختن است.
و این داستان من هم روایت ناتمام یکی ازین سوختنها است!
✍محمد حسین غیاثی
bit.ly/3uHpvcT
@Chelsalegi
روایتهای تراژیک یا رنج یک انسان از چیزهایی مثل بیماری یا جنگ یا قحطی یا زندان یا غربت و غیره یک ژانر ادبی است و جذابیت و طرفداران خودش را دارد تا جایی که خواننده مشتاقانه آنرا پی میگیرد که ببیند ته داستان به کجا میرسد.
دربارهی داستان خودم وقتی از بعضی مشتاقان پرسیدم آیا از خواندنش لذت میبرید؟ جوابشان مثبت بود. اما یکی از اقوامم در پاسخ گفت یکبار وقتی یک بخش از اینها را برای پدرم خواندم در وسطای خواندن به گریه افتاد. ادامه ندادم!
میگویند وقتی خاطرات خانهی اموات داستایوسکی که خاطرات سه سال زندان او در سیبری است را برای تزار خواندند گریست! گمان میکنم انسانهایی که قلبشان مثل قلب یک امپراتور بزرگ است بر تراژدیهای بزرگ بشری میگریند! آنها خود را بر رنج بشر مقصر میدانند. همچون مسیح که معاصی بشر را به گردن گرفت تا بار تاوان آن از دوش انسان سبک شود!
کرونا میلم به نوشتن را به شدت کاهش داده است. بعد ازینکه داستان تمام شد، خواستم یک مقدمه بنویسم و متنِ کامل را به صورت پیدیاف منتشر کنم اما دست و دلم به کیبورد نرفت تا الان. نمیدانم این ننوشتن را موهبت کرونا بدانم یا عارضهی آن!
همانطور که در متن هم آمده، روی تخت بیمارستان چند عهد با خودم بستم که اگر زنده ماندم انجام دهم اولیش نوشتن داستان بیماریام بود تا شاید برای یک بیمار کرونایی یا خانوادهش خالی از فایده نباشد. از قضا برخی خوانندگان به خودم گفتند که زحمتت خیلی هم بیهوده نبوده است. مثلا کسی گفت پدرش را در کرونا از دست داد اما مادرش را بنا به توصیهی این متن در آغاز بیماری به بیمارستان رساند و اکنون سالم است! همین مرا کافی است. یک نویسنده مگر چه میخواهد؟ اثر نوشتن بعد از تسکین نویسنده چیست جز پراکندن دانههای آگاهی که روزی جوانه زند و به ثمر نشیند!
پزشکان و پرستارانی که فداکارانه خدمت میکنند برخلاف تبلیغات رسانهای، گاهی عملا تحت بدترین تهاجمات قرار میگیرند. دستمزد کافی نمیگیرند و غالباً همان ناچیز را که قیمت جانشان است با تأخیر فراوان دریافت میکنند.
فراموش نکنیم که درست قبل از کرونا جامعهی پزشکی تحت یک تهاجم گسترده قرار گرفت. از مقامات بلندپایه، میانپایه و دونپایه گرفته تا روزنامهنگاران و صداوسیما و شبکههای اجتماعی مثل مور و ملخ بر سر این جامعه ریختند!
در یک جامعهی توتالیتر آنجا که آن بالاییها نمیتوانند کار را یکسره کنند این پایینیها یورش میبرند تا زمین را صاف و یکدست کنند. چرا باید پزشکان تافتهی جدابافته باشند؟
کرونا که درگرفت، ملت بینوا دانست که از اجاق وکیلان و وزیران برایش آبی گرم نمیشود که به قول عارف قزوینی خوابند و خرابند و اگر کسی قرار است به دادشان برسد همین پزشکانی هستند که تا چند ماه پیش جمیعاً به فحش و فضیحت کشیده شدند.
باری در این بلیّهی قرن، پزشکان زیادی جان دادند و اکنون هم جان میدهند چون به قول آن مقام عالیرتبه، تافتهی جدابافتهاند و طبعاً سهمشان در آتشی که شعله گرفته، سوختن است.
و این داستان من هم روایت ناتمام یکی ازین سوختنها است!
✍محمد حسین غیاثی
bit.ly/3uHpvcT
@Chelsalegi
Telegraph
نبرد من با کرونا
از روی تخت سیتیاسکن که بلند شدم چشمم به چشم کنجکاو آقای جوانی افتاد که سیتی را گرفته بود. به نظرم آمد از پشت شیشه یک کیس بستری را ارزیابی میکند. از زیر زمین رادیولوژی بالا آمدم. به اولین صندلی در طبقه همکف که رسیدم نشستم تا نفسم بالا بیاید. هنوز خوب نفس…
آیا احمدینژاد و خاتمی برای گرم کردن تنور انتخابات وارد میدان شده اند : احمدینژاد و خاتمی تلاش میکنند که هم مواضع انتقادی خود نسبت به برخی رویههای موجود را حفظ کنند و هم توسط کلیت نظام سیاسی حاکم به رسمیت شناخت شده و امکان مشارکت و تایید صلاحیت کاندیداهای مدنظر خود را داشته باشند اما از رویکرد روزنامه کیهان و سخنان برخی اعضاء شورای نگهبان و برخی چهرههای پرنفوذِ دیگر میتوان حدس زد که احمدینژاد و خاتمی و کاندیدهای مورد حمایت آنها جای بازی چندانی در انتخابات آتی نخواهند داشت و این تلاشها به احتمال بسیار ره به جایی نخواهد برد و همانگونه که آقای جنتی از میزان مشارکت در انتخابات مجلس اعلام رضایت نمود و آن را "مشارکت خوب مردم" عنوان کرد، با انتخاباتی با همان دایرهٔ احتمالی مجلس از لحاظ تنوع افکار و آراء مواجه خواهیم بود و هیچ علاقه و تلاشی برای ترغیب و جذب حامیان احمدینژاد و خاتمی برای مشارکت پرشور در انتخابات در کار نخواهد بود و بهتر است به جای تکرار کلیشههای نخنما شدهای مانند «جنگ زرگری» و «دستهای در یک کاسه» و دنبال کردن همان رویهٔ «خالهبازی سیاسی» به دنبال تحلیل دقیقتر فضای پیش رو بود.
باید به تئورسین های جنگ زرگری که با هر اتفاقی می گویند: «رای بی رای» ، «هر کاری بکنند ما دیگر رای نمی دهیم» خاطرنشان کرد که بندگان خدا رای تان را خیلی جدی گرفته اید و اصلا در تاریخ این مملکت چه کسی به رای من و شما نیازی داشته که حالا دومیش باشد..
✍فرهاد قنبری
@chelsalegi
باید به تئورسین های جنگ زرگری که با هر اتفاقی می گویند: «رای بی رای» ، «هر کاری بکنند ما دیگر رای نمی دهیم» خاطرنشان کرد که بندگان خدا رای تان را خیلی جدی گرفته اید و اصلا در تاریخ این مملکت چه کسی به رای من و شما نیازی داشته که حالا دومیش باشد..
✍فرهاد قنبری
@chelsalegi
مثل قارچ روانشناس و مشاور قلابی در فضای مجازی ایران روییده.. مثل علف ِ هرزی که شرایط داغون امروز ایران را مناسب رشد خودش دیده و همه جا در هر رخنه و دَرزی که یافته روییده.
خوشبختانه مشتری و مخاطب هدف اش فقط یک طبقه ی کوچک و در حال کوچکتر شدن ِ هر روزه به اسم "طبقه ی متوسط به بالا" ی جامعه است .. کسانی که هنوز توان مالی این را دارند پول مشاور و روانشناس بدهند.. در شرایط خر تو خر و ترسناکی که عده ای در ایران حتی نان را هم قسطی می خرند و عده ایی از مردم به شکل نامحسوسی قحطی زده و گرسنه اند و پول ارزاق عمومی شان را هم ندارند چه برسد به پول روانشناس!
خیانتی که این صنف ِ بازاری و عمیقا بیسواد و پول پرست به اجتماع امروز ایران می کنند کمتر از تحریم ها و ویروس کرونا نیست! .... پوفیوز هایی که از کسانی که در ایران هنوز دست شان به دهن شان میرسد پول می گیرند که به آنها بگویند: "بابا ول کش! به فکر خودت باش! گور بابای شوهرت! پدرت! مادرت! بچه ت! .. خودتی که مهمی! یه بار که بیشتر زندگی نمی کنی! .. باید به خودت اهمیت بدی! عزت نفس داشته باش! تویی که فقط مهمی! که ترجمه اش میشود بقیه! شوهرت! پدرت! ننه ت! بچه ت! چقد همه ازت بکنّن آخه؟
بعد هم بیمار یا مددجوی مورد نظر با اعتماد به نفس ِ به سقف چسبیده ای که انگار ماتحت فیلی در آسمان پاره شده و او از سوراخ آن به صورت ویژه بر زمین افتاده ، به خانه برگردد و به این فکر کند که: "راست میگه واقعا! .. چقدر من خر بودم تا حالا؟! .. چقدر به پای این شوهر یا ننه بابام یا بچه م سوختم!! ... بآس به فکر خودم باشممم!!!" ...
و در جامعه ی اتُمیزه شده ای که تنازع بقا و "فقط به فکر خود بودن" و "بقیه به کتف ام بودن" بیداد می کند ، همان چهار نفری هم که جوان اند و در طبقه ای زندگی می کنند که می توانند تغییری در جهت "خیر جامعه" و "نفع عمومی" ایجاد کنند. ، تبدیل به موجودات از ماتحت فیل افتاده ، خودپسند و مزخرفی شوند که جز خودشان و موفقیت ، خوشحالی شخصی خودشان هر چیز دیگری به پاچه شان باشد! بازار مشاوره قلابی روانشناسی در فضای مجازي ایران مارکت مزخرف جدیدی که ازت پول میگیره تابهت بگه تو با همه فرق میکنی و توام خوشت بیاد ...
✍رضا نظام دوست
@chelsalegi
خوشبختانه مشتری و مخاطب هدف اش فقط یک طبقه ی کوچک و در حال کوچکتر شدن ِ هر روزه به اسم "طبقه ی متوسط به بالا" ی جامعه است .. کسانی که هنوز توان مالی این را دارند پول مشاور و روانشناس بدهند.. در شرایط خر تو خر و ترسناکی که عده ای در ایران حتی نان را هم قسطی می خرند و عده ایی از مردم به شکل نامحسوسی قحطی زده و گرسنه اند و پول ارزاق عمومی شان را هم ندارند چه برسد به پول روانشناس!
خیانتی که این صنف ِ بازاری و عمیقا بیسواد و پول پرست به اجتماع امروز ایران می کنند کمتر از تحریم ها و ویروس کرونا نیست! .... پوفیوز هایی که از کسانی که در ایران هنوز دست شان به دهن شان میرسد پول می گیرند که به آنها بگویند: "بابا ول کش! به فکر خودت باش! گور بابای شوهرت! پدرت! مادرت! بچه ت! .. خودتی که مهمی! یه بار که بیشتر زندگی نمی کنی! .. باید به خودت اهمیت بدی! عزت نفس داشته باش! تویی که فقط مهمی! که ترجمه اش میشود بقیه! شوهرت! پدرت! ننه ت! بچه ت! چقد همه ازت بکنّن آخه؟
بعد هم بیمار یا مددجوی مورد نظر با اعتماد به نفس ِ به سقف چسبیده ای که انگار ماتحت فیلی در آسمان پاره شده و او از سوراخ آن به صورت ویژه بر زمین افتاده ، به خانه برگردد و به این فکر کند که: "راست میگه واقعا! .. چقدر من خر بودم تا حالا؟! .. چقدر به پای این شوهر یا ننه بابام یا بچه م سوختم!! ... بآس به فکر خودم باشممم!!!" ...
و در جامعه ی اتُمیزه شده ای که تنازع بقا و "فقط به فکر خود بودن" و "بقیه به کتف ام بودن" بیداد می کند ، همان چهار نفری هم که جوان اند و در طبقه ای زندگی می کنند که می توانند تغییری در جهت "خیر جامعه" و "نفع عمومی" ایجاد کنند. ، تبدیل به موجودات از ماتحت فیل افتاده ، خودپسند و مزخرفی شوند که جز خودشان و موفقیت ، خوشحالی شخصی خودشان هر چیز دیگری به پاچه شان باشد! بازار مشاوره قلابی روانشناسی در فضای مجازي ایران مارکت مزخرف جدیدی که ازت پول میگیره تابهت بگه تو با همه فرق میکنی و توام خوشت بیاد ...
✍رضا نظام دوست
@chelsalegi
واکسن خریدن اینا شده عین میوه خریدن اروپاییها ! دونهای میخرن ! بیزحمت دوتا چینی یه دونه هم روسی نایلون هم ندید
✍احمدرضا کاظمی
@chelsalegi
✍احمدرضا کاظمی
@chelsalegi
یکساله از بالا تا پایینمونو الکل زدیم ، هر جا رسیدیم مثل این دیوونه ها اسپری در اوردیم و ضد عفونی کردیم ، پوست دستمون رفت ، وسط تابستون دستکش لاستیکی دست میکردیم ، پرتقال نارنگی هم اسپری میکردیم حالا سازمان غذا و دارو آمریکا گفته ویروس فعال در سطوح اینقدر کمه که اصلا منتقل نمیشه. قشنگ مسخره پدرشونیم
✍مهدی تاجوری
@chelsalegi
✍مهدی تاجوری
@chelsalegi
همسرم معلم کلاس اول دبستانی است در شهر پردیس تهران. چون آموزش امسال مجازی است عملا من هر روز در کلاس آنها حضور دارم. گاه در رختخواب، گاه به حالت مطالعه، در حالی که دل و ذهنم در همان کلاس اول است...
همسرم کلافه است از آموزش مجازی و سختیها ومشکلاتش، و من لذت میبرم که هر روز نسل آینده را میبینم و امیدوارتر میشوم. دانشآموزان جدید جرئت پرسیدن دارند و تا جواب قانع کننده نشنوند آرام نمیشوند. نسل جدید مقهور نیست، نسل جدید ترسو نیست...
خانم چرا مینویسیم خواهر میخوانیم خاهر؟! چه اشکالی دارد بنویسیم خاهر!
خانم چرا خورشید را خُرشید نمینویسیم؟
خانم چرا...
تازه هنوز به درس صاد و ضاد و طا و ظا و ذال نرسیدهاند...
اجازه میخواهم این وسط خاطرهای که برای خودم بسیار مهم بوده از آلمان بگویم؛
سالها پیش چند روزی آنجا بودم.
در شهر کلن آلمان قصد عبور از بزرگراهی را داشتم که از هر طرف بزرگراه حداقل چهار باند خودرو در حال تردد بود. در محل تعیین شده برای عبور عابر پیاده ایستاده بودم ولی چراغ عابر سبز نمیشد.
یک دوچرخه سوار که مثل من قصد عبور از عرض اتوبان را داشت، رسید. کلیدی را فشار داد، چند ثانیه بعد چراغ برای ما سبز شد و برای خودروها قرمز. بیشتر از پنجاه خودرو ایستادند تا ما دو نفر رد شویم، و رد شدیم. مکانیسم آن را فهمیدم. با گذشت ساعتی، قصد برگشت داشتم. من تنها بودم و دوچرخه سوار نبودش. هیچ کس دیگر هم اضافه نشد.
من خجالت میکشیدم آن دکمه را فشار دهم تا دهها خودرو متوقف شوند برای اینکه "من" رد شوم. چندین دقیقه ایستادم تا شاید کسی اضافه شود که نشد. نمنم باران هم شروع شد.
بالاخره دل به دریا زدم و دکمه را فشردم. یک دقیقه بعد چراغ برای ماشینها قرمز شده بود و چراغ برای "تنها من" سبز بود. هر دو مسیر رفت و برگشت اتوبان خودروها ایستاده بودند و من با صورتی قرمزتر از چراغ راهنمایی خودروها، و با احساس شرمندگی و عجله رد میشدم. آنقدر سریع که وسط راه نزدیک بود زمین بخورم و یادم هست رانندۀ مهربانی اشاره میکرد چرا عجله میکنم!
همانجا من متوجه شدم زمین تا آسمان با آدمهای اطراف فرق میکنم! من برای "خودم" احترام قائل نبودم. من آنقدر در آموزههای اجتماعی و دینی تواضع را تمرین کرده بودم که فکر میکردم "تشخص" نوعی خودخواهی است! من آمادۀ تحقیر بودم، چه از سوی حاکمیت چه از سوی هر قدرتمندی!
من حتی خدا را هم به زور پذیرفته بودم، از ترس جهنمش!!
من یک بیمار بودم، که "دیده نشدنم" را و مرگ تدریجیام را، عادت کرده بودم!
من رعیت بودم، نگران خوردن توسری از قدرتمندان، و من خودم را باور نداشتم.
اما این روزها در کلاس درس به وضوح میبینم نسل جدید دیگر مثل ما، ظلم را تقدیر خود نمیداند، نسل جدیدی خودش را محق میداند. سینهاش را جلو میدهد و با جدیت، همان را که میخواهد فریاد میکند. زیر بار هر دستوری نمیرود.
و حتی از همان اروپاییها حق و حقوق خود را بیشتر میشناسد!
من هر روز میبینم دانشآموزان جدید چقدر شخصیت دارند، و شک ندارم این نسل سرنوشت کشور را عوض میکند.
نسلی که گول داستانهای ساختگی ما را نمیخورد. نمیپذیرد این دنیا بدبخت باشد تا شاید آن دنیا خوشبخت شود، شاید!
نمیپذیرد هر کسی حق دارد برایش تعیین تکلیف کند. نمیپذیرد حتی معلمش خارج از برنامه درسی چیزی از او بخواهد.
شاید معجزۀ فضای مجازی است
شاید عکس العملی است به بیارادگی ما
نمیدانم ولی مهم نیست.
مهم آنست که که ما با نسلی خلاق، نسلی جدی، نسلی اهل تحقیق، نسلی اهل تعقل، اهل دقت، و مهمتر از همه اینها نسلی که "خودشان" را میبینند. و مهم میدانند، طرف شدهایم.
این نسل برایش خندهدار است که قیم داشته باشد، که کسی صلاح او را بیشتر از خودش بشناسد.
این نسل بزودی همه چیز را در دست خواهد گرفت. مگر ما و مقاماتی که با خرافات بزرگ شدهایم، چقدر میخواهیم عمر کنیم...
مگر فرهنگ غلط "عدۀ اندکی درستکار و عده زیادی گمراه" چقدر میخواهد باقی بماند؟! آینده خیلی زیبا خواهد بود
شک ندارم نسلی که خودش را میبیند
نسلی که قدر خودش را میداند نسلی که با صدای بلند میگوید هست...
نسلی خواهد بود که ما را نجات خواهد داد. نسلی که حاضر است...آیندهای که با پلک بر هم زدنی میرسد آیندۀ زیبا! بسیار زیبامنتظر کشور ماست.
چه به آینده دلگرم میشویم با صدای این وروجکهای آینده ساز
✍رحیم قمیشی
@chelsalegi
همسرم کلافه است از آموزش مجازی و سختیها ومشکلاتش، و من لذت میبرم که هر روز نسل آینده را میبینم و امیدوارتر میشوم. دانشآموزان جدید جرئت پرسیدن دارند و تا جواب قانع کننده نشنوند آرام نمیشوند. نسل جدید مقهور نیست، نسل جدید ترسو نیست...
خانم چرا مینویسیم خواهر میخوانیم خاهر؟! چه اشکالی دارد بنویسیم خاهر!
خانم چرا خورشید را خُرشید نمینویسیم؟
خانم چرا...
تازه هنوز به درس صاد و ضاد و طا و ظا و ذال نرسیدهاند...
اجازه میخواهم این وسط خاطرهای که برای خودم بسیار مهم بوده از آلمان بگویم؛
سالها پیش چند روزی آنجا بودم.
در شهر کلن آلمان قصد عبور از بزرگراهی را داشتم که از هر طرف بزرگراه حداقل چهار باند خودرو در حال تردد بود. در محل تعیین شده برای عبور عابر پیاده ایستاده بودم ولی چراغ عابر سبز نمیشد.
یک دوچرخه سوار که مثل من قصد عبور از عرض اتوبان را داشت، رسید. کلیدی را فشار داد، چند ثانیه بعد چراغ برای ما سبز شد و برای خودروها قرمز. بیشتر از پنجاه خودرو ایستادند تا ما دو نفر رد شویم، و رد شدیم. مکانیسم آن را فهمیدم. با گذشت ساعتی، قصد برگشت داشتم. من تنها بودم و دوچرخه سوار نبودش. هیچ کس دیگر هم اضافه نشد.
من خجالت میکشیدم آن دکمه را فشار دهم تا دهها خودرو متوقف شوند برای اینکه "من" رد شوم. چندین دقیقه ایستادم تا شاید کسی اضافه شود که نشد. نمنم باران هم شروع شد.
بالاخره دل به دریا زدم و دکمه را فشردم. یک دقیقه بعد چراغ برای ماشینها قرمز شده بود و چراغ برای "تنها من" سبز بود. هر دو مسیر رفت و برگشت اتوبان خودروها ایستاده بودند و من با صورتی قرمزتر از چراغ راهنمایی خودروها، و با احساس شرمندگی و عجله رد میشدم. آنقدر سریع که وسط راه نزدیک بود زمین بخورم و یادم هست رانندۀ مهربانی اشاره میکرد چرا عجله میکنم!
همانجا من متوجه شدم زمین تا آسمان با آدمهای اطراف فرق میکنم! من برای "خودم" احترام قائل نبودم. من آنقدر در آموزههای اجتماعی و دینی تواضع را تمرین کرده بودم که فکر میکردم "تشخص" نوعی خودخواهی است! من آمادۀ تحقیر بودم، چه از سوی حاکمیت چه از سوی هر قدرتمندی!
من حتی خدا را هم به زور پذیرفته بودم، از ترس جهنمش!!
من یک بیمار بودم، که "دیده نشدنم" را و مرگ تدریجیام را، عادت کرده بودم!
من رعیت بودم، نگران خوردن توسری از قدرتمندان، و من خودم را باور نداشتم.
اما این روزها در کلاس درس به وضوح میبینم نسل جدید دیگر مثل ما، ظلم را تقدیر خود نمیداند، نسل جدیدی خودش را محق میداند. سینهاش را جلو میدهد و با جدیت، همان را که میخواهد فریاد میکند. زیر بار هر دستوری نمیرود.
و حتی از همان اروپاییها حق و حقوق خود را بیشتر میشناسد!
من هر روز میبینم دانشآموزان جدید چقدر شخصیت دارند، و شک ندارم این نسل سرنوشت کشور را عوض میکند.
نسلی که گول داستانهای ساختگی ما را نمیخورد. نمیپذیرد این دنیا بدبخت باشد تا شاید آن دنیا خوشبخت شود، شاید!
نمیپذیرد هر کسی حق دارد برایش تعیین تکلیف کند. نمیپذیرد حتی معلمش خارج از برنامه درسی چیزی از او بخواهد.
شاید معجزۀ فضای مجازی است
شاید عکس العملی است به بیارادگی ما
نمیدانم ولی مهم نیست.
مهم آنست که که ما با نسلی خلاق، نسلی جدی، نسلی اهل تحقیق، نسلی اهل تعقل، اهل دقت، و مهمتر از همه اینها نسلی که "خودشان" را میبینند. و مهم میدانند، طرف شدهایم.
این نسل برایش خندهدار است که قیم داشته باشد، که کسی صلاح او را بیشتر از خودش بشناسد.
این نسل بزودی همه چیز را در دست خواهد گرفت. مگر ما و مقاماتی که با خرافات بزرگ شدهایم، چقدر میخواهیم عمر کنیم...
مگر فرهنگ غلط "عدۀ اندکی درستکار و عده زیادی گمراه" چقدر میخواهد باقی بماند؟! آینده خیلی زیبا خواهد بود
شک ندارم نسلی که خودش را میبیند
نسلی که قدر خودش را میداند نسلی که با صدای بلند میگوید هست...
نسلی خواهد بود که ما را نجات خواهد داد. نسلی که حاضر است...آیندهای که با پلک بر هم زدنی میرسد آیندۀ زیبا! بسیار زیبامنتظر کشور ماست.
چه به آینده دلگرم میشویم با صدای این وروجکهای آینده ساز
✍رحیم قمیشی
@chelsalegi
به واسطه ابتذال و بلاهتی که عده ای به نام موسیقی راه انداخته و با یکدیگر در حال رقابتند، آن اندک دانش آموزانی هم که سرشان به کار خودشان گرم است هم ترغیب می شوند که سر از کار وبار "آلکسیس" دربیاورند و از قافله عقب نمانند. هر چند فکر نمی کنم در مملکتی که بازیگران پورن از مفاخر فرهنگیش معروفترند و مردم آنها را با پیشوند "خاله" و "عمو" شناخته و معرفی می کنند و جوانانش در صفحه جهانبخت و کارداشیان و بیلزریان پلاسند، این اتفاق هم چیز چندان عجیبی باشد.
ساسی مانکن اتفاقا در این زمینه زرنگتر از بقیه همکارانش است و روح زمانه را می شناسد و به اصطلاح «سفارش زمانه را سریعتا از دیگران می گیرد» و به همین دلیل است که هر آهنگی که بیرون می دهد سریعا ورد زبان نوجوانان و جوانان می شود. او می داند که جامعه مخاطبش تشنه "خوشگل سکسی" و "آلکسیس" است و به این هم آگاه است که قبل از توصیه او هم اینستاگرام را بر هر چیزی اولویت دارد. ساسی مانکن فقط چیزی را می خواند و می گوید که مخاطبش تشنه شنیدن آن است..
✍فرهاد قنبری
@chelsalegi
ساسی مانکن اتفاقا در این زمینه زرنگتر از بقیه همکارانش است و روح زمانه را می شناسد و به اصطلاح «سفارش زمانه را سریعتا از دیگران می گیرد» و به همین دلیل است که هر آهنگی که بیرون می دهد سریعا ورد زبان نوجوانان و جوانان می شود. او می داند که جامعه مخاطبش تشنه "خوشگل سکسی" و "آلکسیس" است و به این هم آگاه است که قبل از توصیه او هم اینستاگرام را بر هر چیزی اولویت دارد. ساسی مانکن فقط چیزی را می خواند و می گوید که مخاطبش تشنه شنیدن آن است..
✍فرهاد قنبری
@chelsalegi
استالین گفته بود مرگ راه حل همه مسایل است چرا که بدون انسان مساله ای وجود ندارد. همین هم بود که در طول سی سال حکومتش جان حداقل بیست میلیون نفر را گرفت. به طور متوسط روزی هزار و هشتصد نفر.
امروز سالمرگ استالین بود . روزی خوب برای بشریت، به خاطر آنها که با مرگ استالین زنده ماندند و برای آنها که مرگ استالین مساله شان را حل کرد.
این روزها که پديده آقا زاده ها مخصوصا خارج نشینان آنها از زواياي گوناگون به نقد كشيده میشود به استالین فکر میکنم . همین استالین خونریز موقعی که آلمانها به شوروی تجاوز نظامی کردند هر دو پسر خود را بلافاصله به خط مقدم جبهه فرستاد ، یکی از پسرهایش به دست آلمانها اسیر شد و آلمانها به مقامات شوروی پیام دادند که حاضریم فلان ژنرالمان را که در دست شما اسیر است با پسر استالین معاوضه کنیم ، استالین جواب داد من یک ژنرال را نمیدهم به جای او یک سرباز بگیرم !
بعدها به اطرافیانش گفته بود در شرایطی که همه ملت شوروی عزادار پسران خود بودند من چگونه میتوانستم دست به چنین معاملهای بزنم ، عاقبت پسر استالین در اردوگاه اسرا در آلمان کشته شد و پسر دیگرش بعدها در خاطراتش نوشت هنگامی که جنگ آغاز شد پدرم دست به هر کاری زد تا مطمئن شود که من و برادرم در خط مقدم جبهه در کنار فرزندان مردم میجنگیم .
@Chelsalegi
امروز سالمرگ استالین بود . روزی خوب برای بشریت، به خاطر آنها که با مرگ استالین زنده ماندند و برای آنها که مرگ استالین مساله شان را حل کرد.
این روزها که پديده آقا زاده ها مخصوصا خارج نشینان آنها از زواياي گوناگون به نقد كشيده میشود به استالین فکر میکنم . همین استالین خونریز موقعی که آلمانها به شوروی تجاوز نظامی کردند هر دو پسر خود را بلافاصله به خط مقدم جبهه فرستاد ، یکی از پسرهایش به دست آلمانها اسیر شد و آلمانها به مقامات شوروی پیام دادند که حاضریم فلان ژنرالمان را که در دست شما اسیر است با پسر استالین معاوضه کنیم ، استالین جواب داد من یک ژنرال را نمیدهم به جای او یک سرباز بگیرم !
بعدها به اطرافیانش گفته بود در شرایطی که همه ملت شوروی عزادار پسران خود بودند من چگونه میتوانستم دست به چنین معاملهای بزنم ، عاقبت پسر استالین در اردوگاه اسرا در آلمان کشته شد و پسر دیگرش بعدها در خاطراتش نوشت هنگامی که جنگ آغاز شد پدرم دست به هر کاری زد تا مطمئن شود که من و برادرم در خط مقدم جبهه در کنار فرزندان مردم میجنگیم .
@Chelsalegi
پسربچه گیر داده بود و از مادرش می خواست برایش یکی از اسباب بازی های دستفروش را بخرد. مادر تظاهر می کرد نمی شنود. دختر جوانی که به میله واگن مترو تکیه داده بود، دست کرد توی کیفش، پول داد و اسباب بازی را خرید و به بچه سپرد. مادر بچه گفت لازم نبود. دختر جواب داد چرا، من روان شناسی خوانده ام. بچه از توجه خوشش می آید.
یکی گفت: شما اگر تازه روان شناسی خوانده ای، ما یک عمر بچه بزرگ کرده ایم. الان این بچه خیال می کند هرچیز خواست باید به دست بیاورد. دختر خواست از کارش دفاع کند: اما یاد می گیرد که او هم دست بخشنده داشته باشد.
قطار به ایستگاه رسید. اول دختر جوان پیاده شد، بعد مادر و پسر. وقتی آنها رفتند، بقیه شروع کردند به ادامه تحلیل هایشان بر رفتار دختر جوان. یکیشان گفت: هر مادری خودش بهتر صلاح بچه اش را می داند.
کسی فکر نکرد شاید آن دختر جوان برای اولین بار دلش خواسته برای یک بچه چیزی بخرد. کسی هم حواسش به پسربچه دستفروش نبود که خوشحال از دشت اول، با صدایی بلندتر تبلیغ اسباب بازی هایش را می کرد.
@chelsalegi
یکی گفت: شما اگر تازه روان شناسی خوانده ای، ما یک عمر بچه بزرگ کرده ایم. الان این بچه خیال می کند هرچیز خواست باید به دست بیاورد. دختر خواست از کارش دفاع کند: اما یاد می گیرد که او هم دست بخشنده داشته باشد.
قطار به ایستگاه رسید. اول دختر جوان پیاده شد، بعد مادر و پسر. وقتی آنها رفتند، بقیه شروع کردند به ادامه تحلیل هایشان بر رفتار دختر جوان. یکیشان گفت: هر مادری خودش بهتر صلاح بچه اش را می داند.
کسی فکر نکرد شاید آن دختر جوان برای اولین بار دلش خواسته برای یک بچه چیزی بخرد. کسی هم حواسش به پسربچه دستفروش نبود که خوشحال از دشت اول، با صدایی بلندتر تبلیغ اسباب بازی هایش را می کرد.
@chelsalegi